eitaa logo
ضُحی
11.6هزار دنبال‌کننده
504 عکس
449 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت961 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۲ حاج حیدر تازه می فهمم روزهایی که قمر درگیر این بیماری لعنتی شده بود و می گفت توان ندارد تا جرعه ای آب بنوشد راست می گفت تا بحال چنین حال بدی را تجربه نکرده بودم نفس در سینه ام حبس شده و ذره ذره بالا می آید جوری که جان کندن را با تک تک سلول های تنم احساس می کنم - بیا ! اینو بخور ببینم ، مسلم زنگ زده به مادرش گفته آب هویج خیلی خوبه - نمی ... خورم - بیخود لوس کرده خودشو باز کن دهنتو ببینم دهان باز می کنم تا به علی که با مهربانی پرستاری ام را بر عهده گرفته بود بتوپم ولی سرفه امان نمی دهد از زیر دو ماسکی که صورتم را پوشانده بود به زور نفس می کشم با دست به علی اشاره می کنم از اتاق بیرون برود به محض خروجش ماسک را از روی صورتم بر می دارم سرفه می کنم ، سرفه می کنم ، سرفه می کنم جوری که خراشیده شدن گلویم را حس می کنم به زور نفس می کشم بریده بریده ، ذره ذره ، اندک اندک اکسیژن را به ریه هایم هدیه می دهم از صبح چندمین باریست که این حال را پیدا کرده ام مرگ را پیش چشمم می بینم چه حال دردناکی دارد آنکه به چوبه ی دار رسیده و طناب دور کردنش می پیچد - بهتری ؟ سر تکان می دهم و دراز می کشم خدایا این دیگر چه بلاییست که نازل کرده ای ؟ من که قدرت بدنی داشتم به این حال و روز افتاده ام بیچاره قمر چی کشیده بود با آن جثه ی ضعیف و ریزه میزه نگاهم سمت گوشی کشیده می شود دیشب دو مرتبه پیام داده و هر دو بار گفته بودم هنوز در کارخانه هستم و جلسه دارم امروز هنوز یادم نکرده شاید دلخور شده باشد ای بابا - بیا داداش این آب جوشو بخور لااقل راه گلوت باز بشه خفه شدی ! استکان آب را از دستش می گیرم راست می گفت ، با نوشیدن چند جرعه آب ولرم کمی آرام می گیرم - برو ... دور و برم....نباش....نگیری ... سر تکان داده و اتاق را ترک می کند در را پشت سرش می بندد و من بی حال و بی رمق پلک می بندم دلم خواب می خواهد دیشب تا صبح بیدار بودم ، بیدار و بد حال با دلهره نفس کشیدن را تجربه نکرده بودم که آن هم به لطف این بیماری محقق شد می ترسم دوباره سرفه گریبان نفسم را بگیرد هنوز خواب با چشمانم دست دوستی نداده که گوشی می لرزد نگاهم روی شماره می نشیند ای وای عزیز جان بود ، از خانه تماس می گرفت ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت962 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۳ بیش از این نمی توانم خودم را از او مخفی کنم یک روز است که خودم را از شنیدن صدای مهربانش محروم کرده ام چاره ای نیست مرگ یکبار ، شیون یکبار جان کندنی را باید می کندم - جانم ؟ - حیدر ، مادر خودتی ؟ - سلام عزیز ... جون ! چند ثانیه به سکوت می گذرد ، می فهمم پیرزن قدرت هضم آنچه با آن مواجه شده را ندارد از تمام دنیا فقط من برایش مانده بودم که این حال و روزم بود - عزیز ... جون خوبم ... نگر... نگران ... نباش به خیال خام خودم می خواهم خیالش را با این جمله ی از هم گسیخته راحت کنم ولی انگار بیشتر آتش می زنم به وجودش - خدا .. مرگ بده منو ، نبینم این حالتو پس بگو چرا دو روزه صداتو ... صداتو ازم دریغ کردی - عزیز ! خدا ... نکنه.... سرفه امان نمی دهد تازه آرام گرفته بود لعنتی همین اندک حرف زدنم با عزیز جان دوباره انقلابی در وجودم به پا می کند به نفس نفس افتاده ام که در اتاق با شتاب باز شده و علی که او نیز مثل من دو ماسک روی صورت گذاشته بود خودش را می رساند - چیکار می کنی پسر ؟ کمک می کند تا دراز بکشم به گوشی اشاره می کنم و او می فهمد حال و روز آنکه پشت خط انتظار شنیدن صدایم را دارد بهتر از من نیست - باشه ، خودم جواب میدم آرومی ؟ سر تکان می دهم هنوز سرفه خودنمایی می کند که علی گوشی به دست خودش را به آستانه ی در اتاق می رساند صدای حرف زدنش را لابه لای سرفه هایم می شنوم که سعی در آرام کردن عزیز جانم دارد - حاج خانوم خواهش می کنم شما آروم باشید به خدا خوبه خاصیت این مریضی همینه دیگه سکوتی دو سه ثانیه بیشتر طول نمی کشد و باز صدای عاجزش را می شنوم که سعی در متقاعد کردن مادربزرگ جانم دارد علی می دانست عزیز جان تمام زندگی من است گفته بودم دنیای من در رضایت چشمانش خلاصه شده حالا تنها بازمانده از روزهای تلخ و شیرین گذشته آن سوی خط بال بال می زد و کاری از دستش بر نمی آید تا برایم انجام دهد به زور تلاش می کنم تا ریتم منظمی به نفس هایم بدهم می ترسم از شروع دوباره ی سرفه هایی که عذاب مطلق شده این دو روز بالاخره علی در چهارچوب در ظاهر شده و من اندوه چشمانش را از همین فاصله می بینم - خیلی بی تابی می کنه بنده خدا گناه داره چیکار کنم حیدر ؟ لج نکن داداش بزار زنگ بزنم ماشین بیاد بریم بیمارستان این مریضی شوخی بردار نیست قربونت داری از پا در میای - نمی ... خواد پوف کلافه ای می کشد ، گوشی را کنارم روی فرش گذاشته و مرا تنها می گذارد نمی دانم این حس ششم بود یا الهام قلبی ؟! ولی هر چه بود دلم گواهی بد می داد احساس می کردم زندگی داخل این اتاق و بین چهار دیواری این خانه بیشتر جریان دارد تا بین راهروهای بیمارستان عجیب بود ، ولی به یقین رسیده بودم رفتنم به بیمارستان بازگشتی نداشت ! ترسی موذی وجودم را گرفته و مرا از رفتن به دارالشفای بیماران منع می کرد ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
کانال دوم‌مون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت963 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۴ بی بی گل نسا جان به لب می شوم با شنیدن صدای حیدر که جانم بود و جان نداشت انگاری برای حرف زدن تا صبح هزار فکر جور و ناجور ذهنم را درگیر می کند و به زور تا این ساعت صبر می کنم همان دیشب فهمیده بودم کاظم چیزی را از من مخفی می کند ولی به روی بچه نیاوردم من این پسر را بزرگ کرده بودم تنها هنری که نداشت همین دروغ گفتن بود انگار وقتی اعصابم به هم می ریخت جفت پاهایم قفل می کرد به زور تا کوچه می روم و از دلیله می خواهم بیاید چند مرتبه شماره ی حاج حیدرم را گرفته بودم ولی انگار آشوب قلبم به دستانم منتقل شده که دائم اشتباه می گیرم دلیله می آید و شماره ی پسرم را می گیرد حالا که صدایش را شنیده ام قلبم از جا کنده شده دلیله دلداری می دهد ولی مگر این دل حرف حساب سرش می شد - بی بی خودتو اذیت نکن خدا بزرگه خوب میشه ایشالا - بچم تنهاست غریبه اونجا - حالا شما گریه کنی چیزی درست نمیشه که مگه حسن آقا نبود یه ماه پیش گرفت خوب شد دیگه حاج حیدر که دو تای حسن آقاست ، خوب میشه دست ها را با ناچاری روی پاهایم می کشم بی تابی ، بی قراری ، ناچاری و حالا ناتوانی گریبان گیر می شود - شماره ی کاظمو بگیر ببینم ! - چیکار به اون بنده خدا داری ؟ زنش پا به ماهه بی بی انتظار نداری بره تا تهران که ؟ زبونم لال مبتلا بشه تو جواب مادرشو میدی ؟ راست می گفت و حرف درست جواب نداشت با ناچاری سر به دیوار تکیه داده و به بیچارگی ام زار می زنم خدایا ! چرا نباید در هفت آسمان یک ستاره داشته باشم ؟ الان دست به دامان که می شدم ؟ ناگهان یاد حاج صادق می افتم مرد خوبی بود ، زنش از او بهتر رو به دلیله می کنم - بگرد شماره ی حاج صادق رو پیدا کن - باشه همون که ... تهران خونش بودید دیگه ؟ - آره مادر بجنب شماره را پیدا کرده ، می گیرد و گوشی را به دستم می دهد در دل خدا خدا می کنم لااقل این تنها امیدم ناامید نشود یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ... - الو ... - سلام حاج آقا ! - به به به سلام حاج خانوم ! احوال شما ، مشتاق دیدار حاج حیدر خوبه ؟ خودتون روبه راهید ؟ - زنده باشی مادر برا همین زنگ زدم شرمندم به خدا ، ما جز زحمت هیچی برا شما و خانومت نداریم - نفرمایید ! شما هم مثل مادرم جانم حاج خانوم ؟ خیر باشه من در خدمتم - والا چی بگم ؟ حاج آقا به دادم برس که دستم از همه جا کوتاهه حیدرم داره از دست میره ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت964 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۵ حاج صادق صبح که از خواب بیدار شدم حتی یک درصد هم فکر نمی کردم شروع روزم با شنیدن خبر بیماری حاج حیدر کلید بخورد این روزها همه چیز عذاب بود بیماری ، بی پولی ، دیدن بیچارگی آدم ها به پایان زمستان نزدیک می شدیم ولی حال پاییز برگ ریز را داشت این حال و احوال مردم برگ ریزانی به راه افتاده که معلوم نیست تا به کی ادامه خواهد داشت چند روز قبل یکی از رانندگان همین خط که به کرونا مبتلا شده بود از دست رفت آن هم با دو بچه ی قد و نیم قد هنوز از اندوه مرگ او بیرون نیامده ام که تماس بی بی آتش به جانم می اندازد نمی توانم از حق مسافری که سوار کرده بودم بگذرم او را به مقصد رسانده و حالا شما ه ی حاج حیدر را می گیرم آنقدر بوق آزاد می خورد تا تماس قطع شده و همین نگرانی ام را دو چندان می کند دوباره شماره گیری می کنم سه باره ، چهار باره ... چند دقیقه صبر می کنم سه مرتبه آیة الکرسی می خوانم و ده بار ام یجیب را زمزمه می کنم به نیت سلامتی این پسر که به قول مادربزرگش واقعاً غریب بود دوباره شماره اش را می گیرم و اینبار که جواب نمی دهد با کلافگی از ماشین پیاده می شوم چطور این مدت از او غافل شدم ! ببین روزمرگی با آدم چه می کند ؟! کمی فکر می کنم می خواهم از بی بی خانوم کمک بگیرم ولی بی خیال می شوم پیرزن به اندازه ی کافی دل نگران بود حالا اگر می فهمید حاج حیدر جواب نمی دهد که دیگر هیچ ! کمی صبر می کنم در ذهنم احتمالات را کنار هم می چینم شاید رفته سرویس بهداشتی ! شاید رفته دوش بگیرد ! شاید آنقدر توان دارد تا حالا که اذان ظهر را هم گفته بودند به نماز ایستاده ! شاید ، شاید ، شاید یک ربع گذشته که دوباره شماره اش را می گیرم در هر حالتی که بوده باشد الان باید دستش آزاد شده و جواب می داد - بله ، بله ، بله ... گوشی را ثانیه ای از گوشم فاصله می دهم بی شک حاج حیدر نبود که با عصبانیت جواب داد - الو .... ببخشید من با آقای کمالی تماس گرفتم - بله جناب ! امرتون ؟ صدای کلافه اش خبر های خوبی نداشت - بنده از دوستانشون هستم می تونن صحبت کنن ؟ - دوستشون هستید ؟ نه والا ، پسره ی کله شق کم مونده رو به قبله بشه ولی قبول نمی کنه ببریمش بیمارستان شما اگه دوست و رفیقشی بیا راضیش کن •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت965 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۶ جوری با توپ پر و طلب کاری حرف می زند که می فهمم دچار لجبازی حاج حیدر شده معلوم بود او هم جوانیست مثل خودش - آدرس بدید الان خودمو می رسونم - خدا خیرت بده بیا شاید حرف شما رو خوند ! آدرس گرفته و استارت می زنم در طول مسیر با هزار جور افکار فرسایشی دست به گریبان می شوم وقتی به مقصد می رسم احساس می کنم مغزم درد گرفته نگرانی برای حاج حیدر حالا با رسیدن به آدرسی که گرفته بودم به دلسوزی پیوند می خورد فکر نمی کردم بعد از رفتن مادربزرگش مجبور به زندگی در چنین خانه ای در چنین محله ای شده باشد چقدر از او غافل شده بودم آلونکی در پایین شهر ! سوئیت کوچکی داخل پارکینگ ! این بچه ها که از صدای روشن شدن ماشین ها روانی می شدند خانه زنگ هم ندارد شکر خدا شماره ی حاج حیدر را می گیرم تا خبر رسیدنم را بدهم - بله ؟ - من رسیدم ولی انگار خونه زنگ نداره - اومدم ، اومدم منتظر آمدنش ایستاده ام و ساختمان را از نظر می گذرانم شش طبقه ی سه واحدی میشد هجده واحد اگر هجده ماشین داخل پارکینگ قرار می گرفت که این جوان های بینوا از صدا و دود آن ها بیچاره می شدند فقط دلم به پنجره ای خوش بود که حدس می زدم مربوط به همین سوییت باشد و رو به کوچه باز میشد بالاخره در پارکینگ باز شده و با پسر جوان و خوش سیمایی رو به رو می شوم که انگار انتظار نداشت من هم سن و سال خودش نباشم - سلام - سلام قربان حالش چطوره ؟ - بفرمایید داخل خوب نیست تازه از دیروز مریضی خودشو نشون داد ولی فکرشم نمی کردم دو روز نشده اینجوری از پا در بیاردش - ای بابا حدسم درست بود سوییت کوچک محل اسکان این بچه ها درست کنار در پارکینگ بود به گمانم این جا را به نیت سرایداری ساخته بودند ولی حالا مسکن سه دانشجو شده بود - یاالله ... - خانوم نداریم برادر من بفرمایید داخل اتاقه ، ماسک ! ماسک را که داخل کوچه پایین آورده بودم روی صورتم مرتب می کنم و با اشاره ی دستش سمت اتاق می روم جوان دیگری که او هم دو ماسک روی صورت داشت از داخل اتاق بیرون می آید و سلام می دهد - سلام جناب من علی هستم ، باید بره بیمارستان خواهشاً متقاعدش کنید من جواب مادربزرگشو نمی تونم بدم ! معلوم می شود بی بی خانم با او نیز حرف زده وارد اتاق می شوم دیدن حاج حیدر در حالی که نه رنگ به رو دارد و نه نفس در سینه ، حالم را دگرگون می کند دوستش حق داشت نگران باشد ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
هدایت شده از راوی```
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داری به یک فرات بدل می‌کنی مرا مضمون یک شریعه غزل می‌کنی مرا من عمق بی کسی تو را درک می‌کنم وقتی شبیه مشک؛ بغل می‌کنی مرا... 🫀
هدایت شده از راوی```
تو اولین امیر بودی که بین یک حصیر بودی... 🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از راوی```
وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَة وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت966 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۷ گوشی را از جیبم بیرون آورده و شماره گیری می کنم درست دو ساعت از لحظه ای که وارد خانه شدم و حال خراب حاج حیدر احوالاتم را دگرگون کرد ، گذشته دومین بوق هنوز کامل نشده که صدای بی بی خانم در گوشم می پیچد ، صدایی نگران و اندوهگین - بله ؟ - سلام حاج خانوم - سلام مادر چی شد ؟ حیدرم ؟ حیدرم حالش چطوره ؟ - نمی گم خیالتون راحت ولی خداروشکر بد نیست به زور راضیش کردم تا بیاد بیمارستان دکتر میگه دو سه روزی درگیره ولی اینجا حواسشون هست شما هم نگران نباشید هم من هستم هم دو تا از دوستای با معرفتش البته نمیشه بیمارستان بمونیم ولی خودم روزی دو سه مرتبه میام سراغش پسر شما برای منم حکم‌ برادرو داره خیالتون راحت باشه که پشتشو خالی نمی کنم - خدا از برادری کمت نکنه مادر الهی که خدا جوونیتو به مادرت ببخشه یعنی نمیشه که باهاش حرف بزنم ؟ - میشه ، گوشی هم پیش خودشه حاج خانوم ولی دکتر میگه صحبت نکنه بهتره اینجوری دائم بخواد حرف بزنه سرفه خیلی آزارش میده منتها من دائم پیام میدم بهش - باشه ، الهی که خدا پسرتو واست نگه داره من دیگه اینجا دستم کوتاهه ، خودت حق برادریو به جا بیار همون جور که .... واسه اون دختر بزرگ تری کردی ! - چشم حاج خانوم ، چشم اگه اجازه میدید من خداحافظی کنم - به سلامت سپردمت به خودش با قطع شدن تماس شروع به شمارش می کنم در طول همین دو دقیقه چند دروغ به پیرزن گفته بودم ؟ خدایا خودت ختم به خیر کن این داستان را دکتر گفته بود حماقت بوده نگه داشتن این بیمار در خانه سرزنش کرده و می گوید چرا به حرف این بیمار لجباز گوش دادیم هشدار داده درگیری ریه ها آنقدر زیاد هست که به مرز خطر رسیده و من با خودم فکر می کنم چطور در طول همین دو روز بیماری تا این اندازه رشد کرد و وسعت پیدا کرده ؟ از بیمارستان خارج می شوم در حالی که با همسرم تماس می گیرم بعید می دانم غذاهای بیمارستان جوابگوی نیاز جسمی حاج حیدر باشد یک سوپ سبک ولی مقوی می توانست کمی بنیه اش را برگرداند - الو ! سلام - سلام آقا خسته نباشی ، خوبی ؟ - زنده باشی نه والا خوب نیستم ، پری جان زحمت می‌کشی یه سوپ بار بزاری ؟ حاج حیدر کرونا گرفته شدید الآنم بیمارستانم - ای وای بنده خدا ، باشه همین الان بار میزارم مادر بزرگش خبر داره ؟ - آره ، خودم همین الان خبرش کردم بنده خدا مثل اسپند روی آتیشه ولی کاری ازش بر نمیاد نه پای اومدن داره نه سلامتی واسه پرستاری از این پسر - عجب ولی خدا هست دیگه ، خودش هوای آدمای بی کس و غریبو بیشتر داره من برم سوپ بزارم - باشه ، دستت درد نکنه منم تا عصری میام که براش بیارم بیمارستان فعلاً.... با پری خداحافظی می کنم و یک لحظه از ذهنم می گذرد ، من اگر این زن مهربان را نداشتم چه می کردم ؟! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت967 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۸ قمر کتاب به دست طول و عرض اتاق را طی می کنم امروز مبحث تدریس شده توسط دبیر زیست سنگین بود هضم کردنش کمی سخت است راه می روم و بلند بلند مطالب درسی را با خودم تکرار می کنم در اتاق را بسته ام ولی اهالی از دست صدایم در امان نیستند ! - اووووف ! آخه کی گفت تجربی بخونی که الان با زیست دست به یقه بشی ؟ با خودم حرف می زنم ؛ از خودم سوال می پرسم ؛ و خودم جواب خودم را می دهم ! - حاج حیدر گفت دیگه ! حالا اون گفت من باید قبول می کردم ؟ مملکت دکتر و پرستار می خواد ، درست ! بیمار نمی خواد آیا ؟ خودم از حرفی که زدم به خنده می افتم چرا فکر می کردم بیمار بودن راحت تر از دکتر شدن بود ؟ برای دکتر شدن باید زحمت درس خواندن را می کشیدی ولی بیمار بودن مساوی بود با درد کشیدن و پول خرج کردن و زجر کشیدن و منت دکتر و منشی را کشیدن و اوووووو ..... نه نمی ارزید همان که برادر جان گفته ! باید برای دکتر شدن درس می خواندم همین طور که با خودم حرف میزنم دلم هوای او را می کند او که دیروز هر دو بار جواب تماسم را نداد و نهایتاً با یک پیامک سر و ته قضیه را به هم آورد نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم دو و نیم ظهر است حتماً الان کارخانه بود دیگر کتاب را می بندم این مغز بینوا به استراحت هم نیاز داشت ؛ نداشت ؟! گوشی به دست وارد لیست مخاطبین شده و شماره اش را می گیرم عکس خندانش روی صفحه نقش می بندد و دیدن شیطنت نگاهش لبم را به خنده باز می کند این همان عکسی بود که با آدم برفی انداخته بودیم ! من بودم در حالی که پالتوی حاج حیدر را به اصرار بی بی جان پوشیده ام پالتو تا نزدیک قوزک پایم می رسد ؛ آدمی برفی بود در حالی که شال و کلاه سد بابا خدابیامرز را مال خود کرده ؛ و حاج حیدر که پشت سر ما ایستاده و با یک دست گوشی را نگه داشته تا عکس بگیرد ! حواسم آنقدر پرت عکس شده که نمی فهمم کی تماس بی جواب مانده ام قطع می شود ای بابا چرا جواب نداد دوباره شماره گیری می کنم یک بوق ... دو بوق ....... باز هم تماسم بی جواب می ماند دست به کار می شوم و پیامکی برایش می فرستم دیروز تا حالا که سوگل خبر داده نوزاد پسر است دلم آب شد برای دانستن نامی که حاج حیدر آقا برایش انتخاب کرده سلام برادر ! احوال شما ؟ چرا جواب نمی‌دید ؟ اگه سرتون شلوغه فقط اسم نی نی رو بگید دلم آب شد به خدا .... چند استیکر می فرستم تا اشتیاقم را برای دانستن نشان دهد پیام ارسال شده و با همان لبخند نشسته روی لبم انتظار از راه رسیدن جواب را می کشم ده دقیقه می گذرد و خبری نمی شود کم‌کم دلخوری از این بی توجهی جای خودش را به نگرانی می دهد او در بدترین شرایط هم اینقدر بی معرفت و بی وفا نبود ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت968 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۹ می خوام پیام دیگری به قبلی وصل کنم ولی منصرف می شوم شماره اش را می گیرم و به خودم قول می دهم اگر بی دلیل مرا اسیر نگرانی کرده باشد حتماً با او برخورد کنم - خدایا جواب بده خدایا جواب بده خدایا ..... پنجمین بوق خورده بود که بالاخره تماس برقرار شده و کسی جوابم را می دهد کسی که حاج حیدر نیست ! - الو ! بفرمایید - الو ... ببخشید همراه آقای کمالی رو گرفتم ؟ در حالی این سوال را می پرسم که نیم نگاهی به صفحه ی گوشی دارم درست بود شماره ی حاج حیدر است - بله خانوم درسته شما همسرشون هستید ؟ - نخیر خواهرشون هستم چی شده ؟ شما کی هستید خانوم ؟ حاج حیدر خودش کجاست ؟ نگرانی به آنی نقش عوض کرده ، بغض می شود و راه نفس را بر من می بندد - خانوم من پرستارم والا این گوشی اینقدر زنگ خورد که من یکی کلافه شدم چه برسه به مریضی دیگه ! حال بیمارتون چندان مساعد نیست البته اینجا تحت مراقبت هستن ولی نمی تونن جواب تماس هاتونو بدن - بیمار ؟! خانوم چی میگی شما حاج حیدر چی شده ؟ تصادف کرده زبونم لال ؟ - نه عزیزم ایشون به کرونا مبتلا شدن شما چطور خواهری هستی که از برادرت خبر نداری ؟ من کار دارم باید برم البته می تونید بیاید بیمارستان ، نه بعنوان همراه ولی امکان ملاقات کوتاه هست - خانوم تو رو خدا درست بگید چی شده خب .... خب منم کرونا گرفتم ولی حرف که می زدم بعدش من الان تبریزم ، چجوری بیام آخه خانوم قطع نکن تو رو خدا نمی فهمم چطور با صدای بلند گریه می کنم و بر سر پرستار که ناجوانمردانه گمان می کردم از سر بی دردی اینطور راحت حرف می زند فریاد می کشیدم سادات جان با شتاب وارد اتاق می شود درست زمانی که تماس قطع و من روی زمین آوار می شوم - چیه مادر چرا داد میزنی ؟ کی مریضه ؟ - وای عزیز جون داداشم وای حاج حیدر بیمارستانه عزیز جون داداشم داره می می‌ره سادات جان آغوش مادرانه اش را به رویم باز می کند و من از عمق وجود زجه می زنم حاج حیدر آنجا غریب و تنها و بی کس مانده آن وقت من اینجا دارم درس می خوانم و به جان خودم و دنیا غر می زنم - آروم باش دردت به سرم بزار زنگ بزنم مصطفی یه خبر بگیره - نه نه پسر عمو نیستش مگه دیشب جیران نگفت می‌ره ماموریت ؟ وای عزیز دیدی چه خاکی به سرم شد ؟ وای بی بی دق می کنه سادات جان نگاه اندوهگینش را به چشمان اشکبارم دوخته حالا دیگر هق هق می زنم بدترین خبر را به بدترین شکل ممکن شنیده بودم خودم را تا کنار دیوار روی زمین می کشم تکیه ام را به دیوار پشت سر داده و از سر ناچاری پلک می بندم پشت پلک های بسته ام تصویر تمام مهربانی ها و برادرانه هایی که در طول بیماری ام برایم به حراج گذاشته بود صف کشیده و مرا دیوانه می کند او برادر نبود ، پدر بود او برایم انسانیت به خرج داده بود او مرا که هیچ نبودم به همه چیز رسانده بود دوباره طاقتم طاق شده و از سر عجز و ناچاری بلند بلند زیر گریه می زنم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت969 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۰ - نه مادر اگه داداشت بود که سراغ تو نمیومدم حاج بابا هم نیست همراه بابای خودت رفتن پیش غلامرضا سرکشی به احشام بکنن خودت که می‌دونی هر سال این موقع میرن - خیر ببینی الهی من دیدم این بچه با تو راحته گفتم چهار کلوم حرف بزنی شاید آروم بگیره به خدا از ظهر هلاک کرد خودشو بس که گریه کرد - باشه ، گوشیو نگه دار مراقب خودتم باش پسر جان این مریضی شوخی نداره با کسی ... سر بر زانو نهاده و با خودم فکر میکنم یعنی الان بی بی از حال نوه اش خبر دارد ؟ جرات ندارم تماس بگیرم با پیرزن - حنانه جان ، دخترم بیا با مرتضی صحبت کن ! با شنیدن صدای نگران سادات جان سر از زانو برداشته و نگاهم را به او می دوزم که گوشی را به سمت من نگه داشته بود دست دراز می کنم و گوشی را از دستش می گیرم پیرزن در طول همین دو ساعت از دستم به ستوه آمده آنقدر که به ناچار دست به دامان مرتضی شده کسی که دیگر حالا می دانستم در این خانواده خیلی روی خودش و حضورش و تدبیرش حساب باز نمی کنند - الو .... - عموزاده ! هیچ معلومه چته تو ؟ چی میگه سادات جان ؟ پیرزن بیچاره رو خون به جیگر کردی که ببین چیکار کردی که دست به دامن من بی عرضه شده - پسر عمو ... دا...داشم ... - اووووف از دست این دل نازک شما دخترا داداشم داداشم چیه راه انداختی ؟ پسره معلوم نیست اونجا شبش با کی روز میشده ، روزش با کی شب ؟ حالا یه باد مریضی همچین نرم اومده از کنارش رد شده اونوقت توی بی عقل اونجا نشستی واسش ماتم گرفتی ؟ ای بابا والا بدونم انسانیت تو واسه منم اینجوری قلمبه میشه همین امشب میرم کرونا رو بغل می گیرم - پسر عمو !!! تو رو خدا ... چرا قضاوتش می کنی ؟ هیچ کسو اونجا نداره ، می فهمی ؟ - به تو چه ! به تو چه ! به تو چه ! چند بار دیگه باید بگم تا تو مخت فرو بره ؟ ها ؟ اون آدم ، اون آقا ، اون مرد گنده خانواده داره تو چیکاره ای که سنگشو به سینه میزنی ؟ بیش از این تاب و توان شنیدن حرف هایش را ندارم او چه می دانست ؟ چه می فهمید ؟ پسری که هنوز دستش در جیب پدرش بود و به اعتبار خوش نامی برادرش جولان میداد چه می دانست حاج حیدر آقا کیست ؟ او چه می دانست همین غریبه روزهایی که بیمار بودم لحظه ای مرا تنها نگذاشت ! او چه می داند این مرد مهربان زندگی را پیش چشمانم معنا کرده بود - کجا رفتی ؟ ندارم صداتو .... عموزاده ! - کاری ... ندارید ؟ - باز چی شد ؟ بهت برخورد ؟ مگه دروغ میگم ؟ خدا وکیلی فکر می کنی اگه الان داداش جای من بود غیر از اینا می گفت ؟ زشته ! بفهم !!! - فهمیدم ممنون که نصیحت کردید خدا حافظ .... صبر نمی کنم ، تماس را قطع کرده و گوشی را روی زمین می گذارم چه خام بودم که گمان می کردم مرتضی با برادرش فرق دارد مطمئنم اگر پسر عمو مصطفی هم الان اینجا بود جز این چیزی نمی گفت ، حتی حاج بابا .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت970 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۱ هنوز پنج دقیقه از قطع کردن تماس نگذشته که صدای پیامک گوشی بلند می شود به سرعت صفحه ی تلفن همراهم را باز کرده و نگاه مشتاقم را به واژگانی می دوزم که حاج حیدر آقایم فرستاده بود " حنا جان من خوبم پرستار گفت تماس گرفتی نگران نباش مراقب خودت باش ... " دوباره اشک ها راه خود را روی گونه هایم پیدا می کنند مهربانی اش ؛ مهربانی اش داشت مرا دیوانه می کرد دلم می خواهد الان صدایش را بشنوم ولی پیش از آن حرف های پرستار را شنیده و می دانستم نفسی برای هم کلام شدن با من یا دیگری ندارد ترجیح می دهم به خواسته اش احترام گذاشته و مانند خودش حرف دل را در قالب واژه ها تقدیم نگاه مهربانش کنم " سلام حاج حیدر آقا تو رو قرآن راستشو بگید ! اصلاً بی بی جون خبر داره ؟ کاظم آقا چی ؟ سوگل می‌دونه ؟ من اینجا دارم دیوونه میشم از بی خبری اونجا کسی هست پیش شما ؟ " پیام را ارسال می کنم و در دلم خدا خدا می کنم آنقدر توان داشته باشد تا جوابم را بدهد شاید کمی آرام گیرم قلبم به تپش افتاده ، ثانیه شماری راه انداخته ام برای رسیدن پیامش پیامکی می رسد و من با اشتیاق گوشی را بر می دارم حاج حیدرم نیست ، مرتضی پیام داده پیامش را با دلخوری باز می کنم لااقل از او که ادعای آزادی بیان و مختار بودن آدم ها در تصمیمات زندگی شان را داشت توقع نداشتم اینگونه سرم را به دیوار نا امیدی بکوبد " عموزاده جان ! چرا دلخور میشی قربونت ؟ من اگه چیزی میگم به خاطر خودته دختر جان اگر نه می خوای همین الان پروازتو اوکی کنم بیای تهران ؟ قدمت رو جفت چشام دیگه عرضه دارم دو شب عمو زاده ی عزیزمو زیر یه سقف امن نگه دارم ! ولی این راهش نیست قربونت اون آدم هر چقدر خوب و آقا و انسان بوده باشه هیچ نسبتی با شما نداره خواهش می کنم جای موضع گیری احمقانه و دیوونه بازی و قهر و ناز و ادای دخترونه به حرفام فکر کن .... " پوف کلافه ای می کشم دردم این بود که تمام حرف های مرتضی درست بود حرف حق جواب نداشت او با صمیمیت و به زبان خودش گفته بود حال آنکه اگر پسر عمو مصطفی بود شاید با تندی و لحنی توبیخ گونه همین ها را می گفت " می دونم ! ممنونم پسر عمو به خدا می فهمم منظورتون چیه چشم ، صبر می کنم ولی کاش بین تمام کسایی که ادعا می کنن منو دوست دارن و دلخوشیم واسشون مهمه کسی بود که یه لحظه خودشو جای من میزاشت بی بی جز حاج حیدر آقا هیچ‌ کسو نداره ، هیچ‌ کس .... " پیام را می فرستم و دوباره تکیه به دیوار می دهم نگاهم را به حیاط دوخته ام باغچه ی سرما زده جای آنکه پیش زمینه ای برای از راه رسیدن بهار و زنده شدن طبیعت باشد برایم پیام آور مرگ و نیستی شده آه می کشم و پلک می بندم چه روزها و شب هایی بود پری جون از یک طرف و حاج حیدر از طرف دیگر هوایم را داشتند هر یک ساعت و نیم به من سر می زدند تنفسم را چک می کردند نوشیدنی ، غذای مقوی ، نازکشی کردن ، شوخی های ساده ، سخت گرفتن های برادرانه .... خدایا ! حاج حیدرم را به تو می سپارم هیچ وقت این اندازه احساس بی دست و پا بودن نکرده بودم حتی آن روزها که بین چهار دیواری خانه ی تراب بین عده ای انسان نمای حیوان صفت اسیر و گرفتار بودم باید کاری می کردم حرکتی اقدامی باید کاری می کردم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت971 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۲ نرم نرمک به غروب نزدیک می شویم امروز صبح در نبود حاج بابا ، عمه ناهید تا ظهر پیش ما بود و حالا با از راه رسیدن شب نوبت به عمو حامد و خانواده اش رسیده تا کنار سادات جان باشند نه سادات جان و نه من ؛ هیچ کدام حرفی از اتفاقات امروز نمی زنیم بی حالی و خستگی چشمانم که در اثر گریه بود را به سردردی ربط می دهم که یکی دو ساعتی بود مرا درگیر کرده ! دروغ که حناق نبود تا گریبان گیرم شود حال سادات جان را می فهمیدم گرچه با صراحت چیزی نمی گفت و اعتراضی به رفتارم نمی کرد ولی او هم حرف های مرتضی را در دل داشت گرچه بر زبان نمی آورد - حنانه جان ، عمو می خوای بریم دکتر ؟ خدای نکرده نصف شب بد حال نشی کسی نیست پیشتون - نه عمو عصری یه کم به هم ریختم الان خوبم تعارف که نداریم ، اگه حالم خوب نبود زنگ می زنم عمو جان سری به تایید تکان داده و با اهل و عیال در حالی از ما جدا می شوند که دعای خیر سادات جان تا آخرین لحظه بدرقه ی راهشان می شود اینبار که وارد پذیرایی می شوم بالاخره نگاه ناخرسند سادات جان حواله ی چشم های گریزانم می شود از سر شب و حتی از ظهر خیلی خودش را کنترل کرده بود تا با من تندی نکند شاید بهتر بود الان که بعد از چند ساعت با هم تنها شده بودیم خودم پیش قدم می شدم برای عذرخواهی کردن و دلجویی کنارش می نشینم و بی توجه به نگاه گرفتن های از سر دلخوری اش شروع به حرف زدن می کنم - عزیز جونم ! قهرید با من ؟ خب ببخشید من ... من به خدا منظوری نداشتم من دلم داره میترکه ، آخه شما که خودتون اومدید از نزدیک دیدید بی بی چطور واسم مادری می کرد ، حاج حیدر برادری رعشه به جان صدایم می افتد انگار لازم بود دوباره انقلاب روحی ام هویدا شود تا سادات جان دست نوازش بر سرم کشیده و از در مصالحه وارد شود - می دونم مادر می دونم ولی این راهش نیست بسپار به خدا ، مگه نه اینکه بیشتر از هر کسی هوای بنده هاشو داره ؟ خدای اون پسرم بزرگه فدای تو بشم پاشو دو رکعت نماز حاجت بخون هم خودت آروم بگیری هم سلامتیشو از خدا طلب کنی پاشو دختر قشنگم ، پاشو میان اشک هایی که از دو سو روی گونه هایم می ریزند لبم به خنده باز می شود لبخند کم جانی تحویل پیرزن داده و بر می خیزم راست می گفت ، الان و در شرایطی که دستم از همه جا کوتاه بود بهترین کار توکل به خدا و توسل به ائمه بود وضو‌ می گیرم داخل اتاق رو به قبله ایستاده و نیت می کنم بیشتر از خودم نگران دل نگرانی بی بی جان هستم من و او در بی کسی به هم زیادی شبیه بودیم به گمانم هیچ‌کس مثل من به حال دل او آگاه نیست ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
کانال دوم‌مون