May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت947 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت948
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۸
- ستاره چی میگه ؟
- چی بگم ؟
خودش حتماً همه چیزو گفته که شما الان اینجایید دیگه
- من از تو پرسیدم
بچه نیستی که نفهمی ستاره هم مثل من خیر و صلاحتو می خواد
ناراحت شدن نداره !
سر به زیر شده و سکوت می کنم
اصلاً دوست نداشتم اینطور مرا بازخواست کند
مگر من مجرم بود یا متهم ؟
لااقل جلوی حاج بابا و سادات جان نباید با من این رفتار را می کرد
در همان حال که نگاه از هر چهار نفر می دزدیدم برخاسته و سمت اتاق می روم
اگر قرار به بازجویی شدن هم بود ترجیح می دادم داخل اتاقم باشم
کنار دیوار می نشینم و سر بر زانو نهاده دل به سکوت می بندم
صدای حاج بابا را می شنوم که با دلخوری پسر عمو را توبیخ می کند
- این چه برخوردیه جان بابا ؟
الان خودتو با اون بچه قیاس کردی یا اونو با خودت ؟
اینجا محل کارت نیست سرگرد !!!!
پاشو برو اول از دلش در بیار بعدم درست راهنماییش کن که دلش به بودنت گرم بشه
پاشو ببینم !
اولین باریست که می بینم حاج بابا اینطور با تحکم به او می توپد
صدای چشم گفتن آرام پسر عمو را می شنوم
انتظارم برای از راه رسیدنش خیلی طولانی نمی شود
صدای بسته شدن در اتاق یعنی فهمیده دوست ندارم حرف هایمان را کسی جز خودمان بشنود
- قهری ؟
همین یک واژه را آنقدر نرم و آرام و مهربان بر زبان می آورد که لحظه ای شک می کنم مرد پیش رویم همان آدم چند لحظه قبل باشد
سر بلند کرده و درست می نشینم
او هم می نشیند ، درست روبه رویم
- به لطف ناز دخترونه ی سرکار خانوم ، سرزنش هم شدیم !
حالا اگه صلاح میدونی بگو ببینم قضیه چیه ؟ تا یه راه حل عاقلانه بزارم جلو پات !
- ببخشید
من .... من نمی خواستم دعواتون بشه
- دعوامون نشد
یه تذکر بود از طرف بزرگتر خانواده به کوچیکتر
گفتم که .... نه تو نه من نه ستاره هیچ کدوم بچه نیستیم که از همچین برخوردایی ناراحت بشیم
گوشیتو بده ببینم چی گفته این مزاحم
- چشم
جز چشم گفتن حرفی ندارم در برابر منطق قابل قبول این مرد که حالا جای جدیت را مهربانی در رفتارش گرفته
- بفرمایید !
- دستت درد نکنه
بشین ببینم
می نشینم ، اینبار روبه رویش
وارد پیام رسان شده و به سرعت سراغ همان شماره تماس می رود
پسر عمو زیادی نیز و زرنگ بود ، شاید هم از بس با آدم بدهای داستان برخورد کرده با آنها زیادی آشنا بود
- خیلی خب !
همین که با شماره همراه تماس گرفته یعنی زیادی خنگه
عقلش نرسیده ناشناس داخل همون پیام رسان پیام بده
من الان از خط خودت زنگش می زنم
سکوت کن و خوب گوش بده ببین صداش آشناست یا نه ؟
مطمئنم می شناسیش چون اون خوب تو رو میشناسه
شناختی سر تکون بده اسم و نسبتشو روی این برگه بنویس
- چشم
رفتارهایش کمکم برایم جالب می شود
دفترچه یادداشت کوچکی همراه روان نویس از جیب پیراهنش بیرون آورده و به دستم می دهد
بعد دستش روی شماره قرار گرفته و با مزاحم ناشناس ظاهراً آشنا تماس می گیرد
- الو !
بعد از سه بوق جواب می دهد ، اول صدای الو گفتنش می آید
پسر عمو سکوت کرده و طرف به گمان اینکه من تماس گرفته ام ادامه می دهد......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت948 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت949
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۹
- الو قمر !
چرا جواب نمیدی ؟
اذیت نکن دیگه
شنیدم رفتی زنجان !
اونجا چیکار می کنی دختر دایی ؟
نیاز نبود تا خیلی به خودم زحمت داده دنبال سوژه ی مورد نظر بگردم
قبل از اینکه خودش به من بگوید دختر دایی ، نام و نسبتش را روی کاغذ می نویسم
سهراب بود ؛
پسر مژگان ، خواهر نادر !
انگار او بر خلاف من هنوز از نسبت های نابود شده بینمان بی خبر است
نمی دانم پشت سرم چه حرف هایی زده شده و به چه جرم و جنایت و بد کاری محکومم کرده بودند که هنوز واقعیت از دید آنها که مرا می شناختند مخفی مانده و پنهان بود
پسر عمو که انگار یک کمدی جذاب تماشا می کرد گوشی را روی فرش پیش رویش گذاشته و دستش را زیر چانه زده گوش می داد
سهراب از بچگی خنگ بود ولی مگر کسی جرات می کرد حرفی به مادرش بزند ؟
مادرش همان بود که یکبار نزدیک بود قاسم طفل معصوم را بخاطر ریختن چای روش فرش قورمه قورمه بکند !
- قمر !
چته تو ؟ چرا ساکتی پس ؟
به جون خودم به هیچکی نگفتم پیدات کردم
اصلاً نگفتم با یه پسره توی عکس بودی
حرف بزن ببینم در چه حالی ؟
دست پسر عمو که روی دکمه ی قرمز رنگ می نشیند جا می خورم
چرا قطع کرد ؟
نگاهم تا چشمانش بالا می آید
چشم هایش می خندید ولی ابروهایش اندکی اخم داشت
تناقض جالبی بود !
- فامیل جالبی داریا
مثلاً پسره داره منت سرت میزاره که ببین چه مرام و معرفتی خرج تو کردم ؛ به هیچ کس نگفتم با یه پسری رابطه داری
آبروتو خریده !
می گوید و می خندد و لااله الاالله را پایان کلامش می کند
اما با حرکت بعدی جا می خورم
امروز چرا پسر عمو این جوری می کرد ؟
- چرا ....همچین کردید ؟
- واسه تو که باهوشی سخت نیست حدس زدنش
گوشیو خاموش کردم که سیم کارت تو رو بردارم
گفته بودی مال حاج حیدره دیگه ؟
یه سیم کارت جدید بنام خودت می خریم استفاده بکنی فقط .....
انگشت اشاره اش سمت من نشانه رفته هنوز با اولین کارش کنار نیامده ام
به چه حقی سیم کارت حاج حیدر را داخل جیبش گذاشت ؟!
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت949 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت950
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۰
- فقط چی ؟
اصلاً چرا اونو بی اجازه برداشتید ؟
- فقط هیچ عکسی از خودت داخل پروفایل نزار
به مدرسه هم شماره ی جدیدتو اعلام کن تا داخل کلاسا باشی
الآنم به درس و مشق و کارات برس چند ساعت دیگه میام بریم سیم کارت بخر !
اینم بی اجازه بر نداشتم واسه خودم
صبح پست می کنم واسه حاج حیدر
تا امروز امانت بوده دست تو ، میگم یه مدت استفاده نکنه تا اون پسره هم دوباره موی دماغ نشه
کجاش نا مفهوم بود ؟ بگو تکرار کنم !
نگاه خیره ام را می بیند دستی پشت گردنش کشیده و خودش جواب خودش را می دهد
- گاهی لازمه تن به زورگویی بزرگتری بدی
البته خودت بزرگ شدی ولی نیاز داری به این حمایت !
می گوید و دیگر منتظر دیدن و شنیدن عکس العمل من نمی ماند
از اتاق بیرون رفته و من صدای خداحافظی کردنش را می شنوم
حق با او بود
نه فقط گاهی ، که آدمی مثل من و در شرایط من همیشه و هر لحظه به کمک نیاز داشت
شکر خدا این خانواده اهل کش دادن موضوع نبودند
تا غروب و لحظه ای که پسر عمو همراه همسر و دخترش آمد نه حاج بابا و نه سادات جان حرفی نزدند
ستاره هم فضولی نکرد تا بفهمد چه حرف هایی بین من و پسر عمو مصطفی رد و بدل شده
ولی ذهن من درگیر خاطرات گذشته و مخاطرات آینده شده
اگر سهراب یکبار توانسته بود مرا پیدا کند حتماً دیگران هم می توانستند
راستی اگر مامان می خواست ؟
نه !
او هیچ وقت به دنبال یافتن من نیست
تازه از دست دختر پر حاشیه اش خلاص شده
بچه که بودیم از سهراب و دیگر پسرهای فامیل بدم می آمد
هیچ وقت اهل نفرت نبودم ولی همیشه این بزرگ دانستن پسر و خوار کردن و خاک بر سر دانستن دختر آزارم می داد
انگار دختر فقط به دنیا آمده بود تا به محض بلوغ او را به ریش کسی بسته و شوهرش بدهند
دختر در نظر امثال نادر و مامان و حتی پدرش تف سربالا و مایه ی ننگ بود که نهایت افتخارش این بود بشود کهنه شور بچه ی مردم
انگار بچه ای که به دنیا می آورد را هم بچه ی خودش نمی دانستند ، بچه ی شوهرش بود !
در اتاق با شتاب باز می شود و فاطمه کوچولو با مهارت رشته ی افکارم را پاره می کند
هنوز خوب حرف نمی زند
مستقیم خودش را به آغوشم می رساند و من قربان صدقه اش می روم
خوش به حال این دختر بچه که مادری مثل جیران و پدری مثل پسر عمو مصطفی دارد
- سلام حنانه جان
تو که هنوز آماده نیستی
فاطمه ، بیا مامان جان
بیا بغلم بزار دختر عمو لباس بپوشم با هم بریم ددر
- سلام
ببخشیدا ، مزاحم شما هم شدم
الان آماده میشم
با مهربانی سر تکان داده و دخترکش را به آغوش می کشد تا من فرصتی برای لباس پوشیدن پیدا کنم
همین امشب باید به حاج حیدر اطلاع می دادم سیم کارتش را فردا پست خواهیم کرد
به هر حال او هم نقش مهمی در زندگی من داشت و حق داشت در جریان قرار بگیرد .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت950 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت951
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۱
پسر عمو هم مثل حاج حیدر آقا دست و دلباز بود
البته کارت بانکی حاج بابا پشتوانه اش بود برای خریدن یک سیم کارت دائمی !
ولی همین آدم اگر می خواست می توانست ناخون خشک بوده و رای و نظر پدربزرگ جانم را تغییر دهد ولی او هم با حاج بابا هم عقیده بود
این پول سهم من بود از تمام سال هایی که نبودم تا در رفاه و زیر سایه ی حمایت خانواده ی پدری بزرگ شوم
- خیلی گرون شد !
- قیمتش همینه دیگه
تازه تو خط رند گرون ندیدی
پنج میلیون عجیب نیست
فقط خواهشاً حواستو جمع کن سوتی ندی
همه مثل این سهراب خان شما ساده نیستن !
- چشم
با خنده می گوید و من نیز با لبخند حرفش را تایید می کنم
در مسیر بازگشت به خانه جلوی شیرینی فروشی نگه می دارد و مرا می فرستد تا تنهایی شیرینی بخرم
نامش را می گذارد شیرینی خط جدید ولی من می فهمم قصد و نیت دیگری از این کار دارد
می خواهد کم کم با محیط بیرون از خانه هم آشنا شوم
وارد قنادی که می شوم با دیدن تنوع شیرینی ها نمی دانم چه کنم
چه بی دست و پایی بودم من !
در نهایت یک جعبه شیرینی تر خریده و از قنادی بیرون می آیم
سوار ماشین می شوم و پسرعمو راه می افتد
حمایت های مردهای خانواده هر کدام به شکلی نصیبم می شود
پسرعمو مصطفی با جدیت و سخت گیری های خاص خودش
پسر عمو مرتضی با صمیمیت و ساده گرفتن هایش
حاج بابای عزیزم با سخاوت و مردانگی اش
عمو یاشار ، عمو حمید ، عمو حامد .....
هر کدام به شکلی هوایم را داشتند و من چه خوشبخت بودم با داشتن این آدم های نیکو سرشت در کنارم
آخر شب که برای مهیا می شدم گوشی به دست پیامی با خط جدیدم برای حاج حیدر فرستادم
امشب شیطنتی بچه گانه سراغم آمده و مرا وادار کرده بود تا سر به سرش بگذارم
خواهر و برادر بودیم مثلاً ، البته به تعبیر او نه من !
" سلام جناب حاج حیدر کمالی طباطبایی
خوبید برادر ؟ "
چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد تا جواب پیامک از را می رسد
" سلام
ممنونم
شما ؟ "
" غریبه نیستم !
کار و بار خوبه ؟
روزگار وفق مراده ؟ "
" الهی شکر
معرفی نکردید ! "
" من !
یه غریبه که مدتیه آشنا شدم
یه بیگانه که الان جزو خانواده ی شماست
یه دختر خوشبخت که لیاقت داشت اسم خواهر شما رو نصیب خودش بکنه .... "
" حنا !
خودتی ؟ "
هنوز پیام بعدی را در پاسخش نفرستاده ام که صدای زنگ گوشی بلند شده و خودش تماس می گیرد
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت951 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت952
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۲
- سلام !
- علیک سلام
حالا منو سر کار میزاری ناقلا ؟
خط جدید مبارک
میبینم که درست می بینم خانوم خانوما
پولدار شدیا
دیگه خط اعتباری به کلاست نمی خوره ؟
- نه به خدا
اصلاً اینجوری نیست
یه اتفاقاتی افتاد که ..... پسر عمو گفت خط جدید بخرم
حاج بابا هم زحمت کشید پول داد گفت یه خط دائمی بخریم
- شوخی کردم
کار خیلی خوبی کردی
فقط میشه بگی چی شده ؟
البته اگه صلاح میدونی !
- اینجوری نگید دیگه
شما که بیشتر از همه محرم اسرار بودید و ....هستید
راستش پسر خواهر نادر تصادفی شماره ی منو پیدا کرده بود
یعنی از روی عکس پروفایلم
پسر عمو پلیس بازی در آورد فهمید سهراب به من پیام میداده
دیگه تشخیص داد سیم کارتمو عوض کنم
می بینید ؟
همه می ترسن خانواده ی نادر یا مامانم بفهمن کجام
- خب حق دارن
خودت بهتر میدونی وصل شدن به اونا میتونه چه آسیبی به تو برسونه
خوبه !
سرگرد حواسش به همه چیز هست
اون که هست خیال من و عزیز جون هم راحته
قدرشو بدون !
- می دونم
بی بی جون حالش خوبه ؟
- شکر خدا بد نیست
اونجا واسش بهتره ، یه عمری توی اون خونه و بین هم ولایتی هاش بوده
ولی خب به قول خودش آدم بین هزار نفر هم که باشه وقتی عزیزاش کنارش نباشن تنهاست
خودتو نبین حنا خانوم گل
من و عزیز جون حسابی تنها شدیم
رفتی نفهمیدی چطور خانواده ی ما از هم پاشید !
دلم به حالش می سوزد
ببین چقدر تنهایی به او فشار آورده که اینگونه می گوید
حالا که او به این صراحت حرف می زند چرا من حرف دلم را نزنم ؟
- کاشکی میشد همه با هم بودیم !
دلم واسه بی بی جون تنگ شده ولی نمی تونم سادات جانو تنها بزارم
- همین دیگه !
نمیشه که همه با هم باشیم
از قدیم گفتن یا خدا رو بخواه یا خرما رو
شما الان از خرما گذشتی به خدا رسیدی پس دو دستی این زندگی که معجزه وار خدا بهت بخشیده حفظ کن !
خدای ما هم بزرگه
می دانم که خدا بزرگ است
ایمان دارم به عظمت او که تمام گره های زندگی ام به دست تدبیرش باز شده بود
ولی دل مگر این ها را می فهمید ؟
سکوتم به او فرصتی می دهد برای آغازی دوباره
حرفی می زند که چندان به مذاقم خوش نمی آید
- میگم اون طرفا دختر خوب واسم نشون نکردی ؟
عزیز جون که هنوز موفق نشده
- من ؟
نه دیگه ، شما خودتون باید پیدا کنید
ببخشید اگه کاری ندارید من برم
سادات جان صدا میزنه ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت952 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۲ -
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت953
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۳
حاج حیدر
هنوز از حیرت رفتار قمر بیرون نیامده ام
نه به ذوق و اشتیاق ابتدای تماسش، نه به این قطع کردن ناشیانه
دروغگوی قابلی هم نبود این دختر
البته همین بزرگ ترین حسن بود برای یک آدم
همین راستی و پاکی و صداقت قمر بود که ذره ذره مرا پابند می کرد
در دلم شیطان را لعنت می کنم و بر می خیزم
این چندمین باریست که چنین افکاری سراغم آمده
وارد آشپزخانه شده و خودم را به نوشیدن یک لیوان آب میهمان می کنم
این آب هم عطشم را برطرف نمی کند
پشت پنجره می ایستم و گوشه ی پرده را کمی کنار می دهم
بزرگ ترین حسن این آلونک سی چهل متری همین پنجره ی رو به کوچه بود
گرچه این ساعت از شب و در این فصل سرد از سال خالی و بی رهگذر بود ولی حتی همین چراغ روشن تیر چراغ برق هم نوید زندگی می داد
دلم عجیب امشب تنگ شده ، برای عزیز جانم که جایی چشم انتظار من است ، برای سد بابا که دیگر بین ما نیست ، برای ..... قمر که هر بار با او حرف می زنم دلم حال جدیدی را تجربه می کند !
دوباره لعنت می کنم شیطان رانده شده از درگاه پروردگارم را
خدایا این چه افکاریست که مرا به بند کشیده ؟
نه !
من اهل خیانت در امانت نیستم
قمر امانتی بود از سوی خدا که حالا به صاحبش رسیده
خدایا خودت عاقبت مرا ختم به خیر کن !
- چرا مثل جغد نشستی اینجا ؟
صدای مسلم را از پشت سر می شنوم و از روی تنها صندلی داخل آشپزخانه بر می خیزم
- چیه ؟
اینبار سکوتم بیدارت کرد ؟
- نخیر !
تشنه شدم اومدم آب بخورم
تو چته ؟ دمغی انگار ؟!
- نه !
خوبم ، میرم بخوابم
- باشه برو
منم گوشام درازه !
نیمچه لبخندی می زنم و از آشپزخانه بیرون می آیم
دراز کشیده و متکا را زیر سرم مرتب می کنم
از خدا می خواهم زودتر مهر و محبت کسی را در دلم زنده کند تا از خیال خام رسیدن به این دختر بچه بیرون بیایم
پشت پلک های بسته ام شروع به تصویر سازی می کنم
تصویر روزهای خوش زندگی که زود گذشت
تصویر آدم های خوب و مهم زندگی که آنها نیز زود مرا تنها گذاشتند
رو به دیوار می چرخم و پلک می گشایم
یک لحظه این فکر از ذهنم می گذرد که چرا باید هر که را دوست دارم زمانه به شکلی از من بگیرد ؟!
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 حسین(ع) ما رو به ظهور میرسونه!
❤️همۀ اتفاقات ریشۀشون اینجاست
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت953 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت954
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۴
صبح با صدای اذان گوشی از خواب بر می خیزم
احساس می کنم کمی سرم سنگین است
حتماً بیدار خوابی دیشب اثر کرده
وضو می گیرم و به نماز می ایستم
مسلم با بلند شدن صدای الله اکبر بر می خیزد و من باز هم خدا را بابت داشتن چنین دوستانی شکر می کنم
همین که خدا را می شناسند و این وقت از روز رو به قبله اش می ایستند جای شکر دارد
بعد از نماز زیر کتری را روشن می کنم
هر سه عادت کرده بودیم قبل از بیرون رفتن از خانه صبحانه بخوریم
در طول مدت کوتاهی که همراه عزیز جان و قمر ساکن خانه ی مادری حاج صادق بودیم عادت کرده بودم به خوردن صبحانه ای کامل
یادش بخیر !
عدسی با عطر گل پر
تخم مرغ عسلی
نان با پنیر تبریزی در کنار خیار و گوجه
گاهی املت و گاهی خوراک لوبیا
واقعاً چقدر فرق هست بین خانه ای که چراغش با حضور یک زن روشن می شود با خانه ای که این جنس لطیف در آن حضور ندارد
حالا فرقی نداشت که این زن مادر باشد یا مادر بزرگ
خواهر باشد یا همسر !
- بخور دیگه !
چته تو ؟ دیشب تا حالا نیستیا
- هستم
تو بخور زودتر برو که به ترافیک نخوری
بعدشم جای رصد کردن رفتار من به فکر امتحان امروزت باش جناب
- آخ گفتی !
چه ترافیکی داریم توی این فضای مجازی
کلافه می کنه آدمو
- بله شما راست میگی دانشجوی نمونه
علی هم دانشجوی ارشد بود البته بعد از پایان دوره ی کارشناسی رفته بود خدمت سربازی و بعد از یک سال و نیم دوری از فضای تحصیل حالا دوباره داشت درس می خواند
مسلم اما یک سال از هر دوی ما کوچک تر بود
او هم ارشد می خواند
البته چه درس خواندنی ؟!
کلاس های آنلاین و کتاب هایی که پیش روی دوستان گرامی باز بود و مثلاً درس می خواندند
به زور همان یک لقمه نان و پنیر را فرو داده بر می خیزم
امروز کلی کار داشتم
هر چه این بیماری نفرت انگیز مملکت را به تعطیلی کشانده بود بازار مواد شوینده و ضدعفونی کننده و بهداشتی داغ بود
شکر خدا وضعیت کارخانه هم بد نبود
نرم نرمک به آخرین ماه سال نزدیک می شدیم و پرسنل هم با همان شرایط شیفتی مشغول کار بودند
لباس می پوشم و آماده می شوم
کمی احساس خارش در مجاری تنفسی ام دارم
ترجیح می دهم با قرقره کردن آب نمک خیال خودم را آسوده کنم
با بچه ها خداحافظی کرده و به امید خدا از خانه خارج می شوم
سوار ماشین که می شوم پیش از استارت زدن شماره ی خانه را می گیرم
بعد از رفتن قمر و تنها شدن عزیز جان برنامه ی تماس ها تغییر کرده بود
صبح پیش از رفتن سر کار و شب ها بعد از رسیدن به خانه خودم را به شنیدن صدای مهربانش دعوت می کردم
این روزها دلتنگی بیشتر از هر زمان دیگری دلم را درگیر کرده
- الو ...
- سلام عزیز جون
خوبی قربونت برم ؟
- سلام دردت به سرم
الهی الحمدلله
چه خبر مادر ؟ تو خوبی ؟
- به لطف دعا های شما خوب
چه خبر ؟ اینجا که خیلی سرد شده
راه نیوفتی این کوچه اون کوچه قربونت برم
خدای نکرده درگیر مریضی بشی !
- نه مادر
کجا برم با این پا
گفته بودمت دیگه بچه کاظم هر شب با سوگل یه سر میان پیشم
صبح تا ظهرم که خودمو سرگرم می کنم دیگه
حالا این هفته قراره یه خبر خوشی برسه !
- خیر باشه
چی شده ؟
- مگه میشه خبر خوشی خیر نباشه مادر ؟
سوگل پس فردا نوبت سونو گرافی داره
اینبار دیگه معلوم میشه بچه پسره یا دختر !
- ای جان !
الهی
کاظم که کم مونده ذوق مرگ بشه
من که میگم پسره !
یعنی از همون اول بهش گفتم اسمشم انتخاب کردم
- چه حرفا
الان تو چیکارشی پسر جان ؟
خدا زنده نگه داره پدر و مادرشو
- اون که البته ولی خب من با کاظم قرار گذاشتم
فعلاً اسم برادرزادمو انتخاب می کنم تا نوبت خودم که شد کاظم حق عمو بودنو واسه دخترم به جا بیاره
- خدا از دهنت بشنوه مادر
یادت که نرفته ؟!
قول دادی تا شب عید تکلیف منو روشن کنیا
- بله عزیز جونم
چشم
قول دادم دیگه
حالا اگه کاری ندارید من برم سر کار تا دیر نشده
- برو مادر
برو به سلامت
سپردمت به خدا
- قربونت برم
پس فعلاً خدانگهدار
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت954 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت955
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۵
تا چند ثانیه نگاهم به صفحه ی خاموش گوشی خیره مانده و به شیرینی آنچه گفته بود و آنچه شنیده بودم می اندیشم
وای اگر بچه پسر میشد !
با کاظم شرط کرده بودم پسر باشد نامش را من انتخاب کنم
او که اصرار داشت گیسو طلایی بابا دختریست بنام اسما !
حالا باید ببینیم خدا چه می خواهد
فقط همین قدر می دانم که از راه رسیدن این کودک ظاهراً ناخواسته از همین حالا زندگی همه ی ما را شیرین تر از قبل کرده ، وای به روزی که از راه برسد نازدانه ی عمو ....
سمت کارخانه حرکت می کنم و در ذهنم به قولی که داده بودم می اندیشم
از روزی که فهمیده بودم دلم لرزیده عزیز جانم را منصرف کرده بودم از یافتن دختر مناسب
قول داده ام تا شب عید کسی را معرفی کنم که هم مورد پسند من باشد و هم مورد قبول او قرار گیرد
حالا من مانده ام و قولی که داده ام و دلی که کم کم مرا دیوانه می کند !
به کارخانه می رسم و مستقیم به سالن تولید می روم
این روزها سعی می کنم خودم را بیشتر از قبل در کار غرق کنم
شب که به خانه می رسم آنقدر خسته هستم تا فقط به اندازه ی غذا خوردن و نمازخواندن انرژی داشته باشم
تنها امیدم به خداست و راهی که اطمینان دارم خودش پیش پایم قرار خواهد داد
- مهندس چیکار می کنی ؟
با صدای دخترانه ای که از کنار گوشم بلند شده نگاهم را بالا آورده و از پشت عینک به پرنیان اشراق خیره می شوم که مثل همیشه سر زده به ما سر زده بود
- کار می کنم
معلوم نیست ؟
- معلوم که هست ، من کلی گفتم
چه خبرا ؟
شما اینقدر کار می کنی خسته نمیشی مهندس ؟
حالا دست به سینه در حالی روبه رویم ایستاده که تکیه اش را به دیوار پشت سر داده و مثل همیشه با لبی خندان و چهره ای بشاش انتظار شنیدن جواب دارد
عینک را از چشم برداشته و سمت او بر می گردم
شاید حالا وقت زنگ تفریح بود آن هم با حضور دختر رییس شرکت که مدتی بود داخل کارخانه مشغول شده
مهندس صادقی هر چه اصرار کرد من قبول نکردم اینجا استارت کارش را بزند
فعلاً داخل آزمایشگاه تولید مشغول شده بود به امید اینکه بعد از اثبات خودش به این قسمت بیاید
آزمایشگاه تولید ؛ همان جایی که از روز اول با آن مخالف بود !
- اومدیم کار کنیم خانوم محترم
روزی آدم نباید حلال باشه ؟
- اوکی !
دیگه چه خبرا ؟
میگم یه قرار نمیزارید حنا خانومتون رو ببینم ؟
ماسک را روی صورتم مرتب می کنم و پاسخش را می دهم
نمی فهمم چه اصراری داشت برای دیدن قمر ؟!
البته هنوز خبر نداشت از از تهران رفته
شاید بد نبود اگر کمی اطلاعات می دادم تا دست از سرم بردارد
- به چه مناسبتی ؟
اونم الان که کرونا بیداد می کنه !
- به مناسبت .... دلتنگی !
خیلی دختر نازیه ، با مزه ، ساده
یه جوریه ، پیش خودم اسمشو گذاشتم یواشکی !
- دست شما درد نکنه
اگه خواهر من یواشکی باشه پس احتمالاً شما میشی .... .واویلا !
- منظور بدی ندارم که
کلا آرومه ، آهسته ، بی صدا ، با نمک .....
- اگه توصیف کمالات خواهرم تمام شده بفرمایید سر کارتون بزارید منم به کارم برسم خانوم
- قرار نمیزارید ؟
اینایی که گفتم همش تعریف بودا
- نیست خانوم محترم !
تهران نیست
هر وقت اومد اگه خودش تمایل داشت چشم
حالا اجازه میدید به کارم برسم ؟
- بله که اجازه میدم
فقط یادتون نره ها
می خوام با یکی آشناش کنم
مرسی .....
می گوید و لبخند به لب از آزمایشگاه خارج می شود
حالا خوب شد
کم ذهنم درگیر بود حالا باید به کسی که این دختر قصد کرده بود او را با قمر آشنا کند هم فکر می کردم
چه روزگاری شده
خیلی وقت است فهمیده ام پرنیان دختر بدی نیست اتفاقا خیلی هم خوب است ولی دنیای دخترانه های فانتزی اش را نمی پسندم
زیادی لوس ، زیادی وابسته ، زیادی پرتوقع ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت955 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت956
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۶
سوگل
صبح دو شنبه از راه رسیده و کاظم که از من مشتاق تر است برای فهمیدن جنسیت بچه آژانس می گیرد تا با هم به سونوگرافی برویم
دکتر گفته از چهارماهگی می توان جنسیت بچه را تشخیص داد ولی دفعه ی قبل با اطمینان چیزی نگفت
با مزه بود ، هنوز با یادآوری حرف دکتر خنده روی لبم جان می گیرد
چه حجب و حیایی داره فسقلی ، پشت کرده به ما !
در دلم چیزی شبیه قند آب می شود
بر عکس کاظم من دلم پسر می خواست
برای دختری که نه تنها برادر نداشت بلکه از داشتن سایه ای بنام پدر هم محروم بود داشتن پسر می شد یک آرزو
و من عجیب دلم دست یافتن به این آرزو را طلب می کرد
چیزی تا پایان بهمن نمانده
تاریخ زایمان اوایل اردیبهشت است و من که احساس می کنم تاره از این به بعد سنگین خواهم شد مشتاقانه انتظار به دنیا آمدن فرزندم را می کشیدم
- خوبی ؟
اگه سردته بگم بخاری روشن کنه ، ها ؟
- نه خوبه
کاظم لبخند عاشقانه اش را تقدیم نگاهم کرده و بر می گردد
این روزها بیشتر از همیشه هوایم را داشت و من چه حظی می بردم از این نگاه و توجه ویژه که به لطف مادر شدن نصیبم شده بود
- آقا ممنون
همین کنار نگه دارید ما پیاده میشیم
- چشم قربان
با توقف ماشین کاظم پیاده شده و خودش در را برایم باز می کند
دستم را با لطف و به نرمی گرفته پیاده می شوم
در طول این چند ماه هر بار که به مطب آمده بودم همراهی ام کرده
این روزها بیشتر از همیشه مهربانی می کند ، بماند که سخت گیری هایش در مورد درس خواندن حتی در این شرایط خاص هم ذره ای کم نشده !
- میگم میشه بیام داخل ؟
- نمی دونم
ولی گمونم نکنم مشکلی باشه
- بزار بپرسم
از منشی سوال کرده و حالا که مطمئن شده می تواند کنارم حضور داشته و فرزندمان را ببیند لبخند لحظه ای از روی لبش کنار نمی رود
- خانوم بفرمایید !
- ممنون
همراه هم وارد اتاق می شویم
با دکتر احوالپرسی کرده و دراز می کشم
کاظم دست چپم را در دست گرفته و نگاهش را به مانیتور پیش رویش دوخته که صدای دکتر را می شنوم
- ببینیم حال نی نی شما چطوره ؟
ماشالا رشد مناسبی داره اینطور که پیش میره گمونم تا پایان بارداری به چهار کیلو هم برسه
آقای پدر ببین گل پسرتو !
ابروهای کاظم با اشاره ی ناگهانی دکتر به جنسیت بچه بالا پریده و بی اراده زیر لب میگوید
ای تو روحت حیدر !
- هوای خانومتو داشته باش
کار سخت و سنگین ممنوع ولی باید تحرک به اندازه ی کافی داشته باشه
- ممنون خانوم دکتر
- خواهش می کنم عزیزم
مراقب خودتو گل پسرت باش !
از اتاق دکتر بیرون آمده و به محض رسیدن به خیابان کاظم مشت گره کرده اش را در هوا تکان داده با ذوق هیجانش را تخلیه می کند
- یوهوووووو !
خدایا نوکرتم
دمت گرم که به کردار ما نکردی
بالاخره همون شد که تو گفتی خانوم خانوما
فقط حسرت انتخاب اسمش به دلمون موند
- عیب نداره
مطمئنم حاج حیدر اسم خوبی واسش انتخاب می کنه
وای کاظم پسره !
وای نمیدونی چقدر خوشحالم
همان جا بوسه ای روی سرم کاشته و بعد از گرفتن ماشین سمت مطب دکتر زنان حرکت می کنیم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت956 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت957
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۷
تا رسیدن به خانه هزار تصویر از چهره ی مریم جون بعد از شنیدن جنسیت نوه اش در ذهنم ترسیم می کنم
حالا که به خانه رسیده ایم واکنش مادر شوهر جان دیدن دارد که هنوز این بار شیشه را زمین نگذاشته ام بار بعدی را برایم طلب می کند
- بفرمایید مامان خانوم
اینم شیرینی گل پسرم
- الهی شکر
مبارکت باشه مادر
ایشالا بعدی دختر میشه !
با تعجب خیره به او بودم که صدای خنده ی کاظم بلند می شود و حرف مادرش را تایید می کند
- خدا از دهنت بشنوه مامان
سوگل خانوم شنیدی ؟
میدونی دیگه ؛ آدم رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه !
- چشم باباش
امر دیگه ای باشه ؟!
می گوید و می خندد
می گویم و می خندم
و باز مریم جون که خدا را بابت همه چیز شکر می کند
به مامان خبر می دهم ؛
آبجی را خبر دار می کنم ؛
شماره ی بی بی را می گیرم و مژده می دهم که نوه جانش شرط را برده ؛
می خواهم با قشنگ تماس بگیرم که صدای صحبت کردن کاظم بلند می شود و با دست اشاره می کند قطع کنم
- الو ...
- ببخشید من شماره ی آقای کمالی رو گرفتم ، شما ؟
- بله ، باشه پس لطفاً اومدن بگید با من تماس بگیرن
- ممنون ، خدانگهدار
تماس را قطع می کند ، رو به من کرده آمار می دهد
- دوستش بود !
گفت رفته از کارخونه بیرون گوشیو نبرده
- خب برگرده زنگ میزنه دیگه !
تو چرا یهو پریشون شدی ؟
- آخه سابقه نداشت وقتی خودش نیست کسی گوشیشو جواب بده
دلم آشوب شد
- نگران نباش
حالا تا یه ربع دیگه زنگ نزد دوباره تماس بگیر
سر تکان داده از اتاق بیرون می رود
صدای بسته شدن در حیاط را می شنوم
سعی می کنم آرام باشم
دلشوره ی کاظم از سر ارادت و رفاقت است مثل من و قشنگ که خیلی وقت ها الکی نگران هم می شدیم
دستم دوباره سمت گوشی می رود و شماره ی قشنگ را می گیرم
از ما جدا شده چه با کلاس شده این دختر
خط دائمی خریده !
آنقدر زنگ می خورد تا تماس قطع می شود
می خواهم دوباره شماره اش را بگیرم که پیامکی روی تلفن همراهم ظاهر می شود
قشنگ بود
" کلاس دارم سوگلی
تموم شد زنگت می زنم "
نگاهی به ساعت می اندازم
یازده و نیم بود ، حتماً تا دوازده کلاسش تمام شده و تماس می گیرد
بر می خیزم
دکتر گفته بود کار سنگین نه ولی تحرک آری
به آشپزخانه می روم تا به غذایی که مریم جون زحمت کشیده و بار گذاشته بود سر بزنم
این لحظه فقط خدا می دانست چقدر خوشحالم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت957 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت958
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۸
کاظم
تازه می فهمم اینکه می گویند خدا دنیا را به آدم داده یعنی چه ؟
از خدا که پنهان نبود خودم بیشتر از سوگل و حاج حیدر اشتیاق پسر داشتن در وجودم بود
ولی دلم می خواست نظری خلاف نظر همسرم داشته باشم تا اگر بچه پسر نشد لااقل او با تصور اینکه من به مراد دلم رسیده ام اندوهگین نشود
دنیا چه قشنگ می شود با حضور یک فرزند
همان طور که یک سالی هست قشنگ شده با حضور سوگل عزیزم
از خانه که بیرون می زنم سمت مدرسه می روم
مدرسه تعطیل بود البته برای بچه ها
مجبور بودم فیلم های آموزشی برای بچه ها را در مدرسه تهیه کنم
سرعت اینترنت بین چهار دیواری خانه ی ما افتضاح بود
ساعت از یک گذشته که قصد بازگشت به خانه را می کنم
از آقای حافظی مدیر مدرسه خداحافظی کرده و سمت خانه روانه می شوم
هنوز تا خانه فاصله دارم که تازه به یاد می آورم قرار بود یک ربع بعد از تماس با حاج حیدر دوباره رنگ بزنم
آنقدر مشغول کار شدم که فراموش کردم اصلاً چرا خودش تماس نگرفت ؟!
با دیدن آقا ذبیح ا... که از روبه رو می آمد بی خیال می شوم و دستم را به علامت احترام بلند می کنم
- سلام آقا ذبیح
احوال شما ؟
- سلام کاظم جان
چطوری پسر ؟
حاج خانوم خوبه ؟
- سلامت باشید
شما چطورید ؟ این وقت روز نباید پیش دام باشید ؟
- چرا
چی بگم ؟ گوسفند حاجی سر زا رفت !
گله رو سپردم به علی اومدم خبرش کنم
گفتم این روزای آخر داخل آغل نگهش داره گوش نکرد !
- ای بابا
حیوونی ! هر دو تلف شدن ؟
- نه !
شکر خدا بره زنده موند
من برم دیگه ، فعلاً...
او را به خدا سپرده و از هم جدا می شویم
فکر نمی کردم روزی از راه برسد که شنیدن خبر مرگ یک گوسفند مرا اینگونه منقلب کند
بیچاره بره ی بی مادر شده !
گوشی به دست همان طور که سمت خانه می رفتم دوباره شماره ی حاج حیدر را می گیرم
یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ...
کم کم از جواب دادن ناامید می شدم که بالاخره تماس برقرار می شود
- الو حیدر !
- الو .... کاظم پیام .... میدم ....
تماس قطع می شود !
صدای خفه و گرفته اش را که می گذارم کنار سرفه هایش رنگ خطر کنار گوشم به صدا در می آید
او هم مبتلا شده ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂