ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت953 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت954
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۴
صبح با صدای اذان گوشی از خواب بر می خیزم
احساس می کنم کمی سرم سنگین است
حتماً بیدار خوابی دیشب اثر کرده
وضو می گیرم و به نماز می ایستم
مسلم با بلند شدن صدای الله اکبر بر می خیزد و من باز هم خدا را بابت داشتن چنین دوستانی شکر می کنم
همین که خدا را می شناسند و این وقت از روز رو به قبله اش می ایستند جای شکر دارد
بعد از نماز زیر کتری را روشن می کنم
هر سه عادت کرده بودیم قبل از بیرون رفتن از خانه صبحانه بخوریم
در طول مدت کوتاهی که همراه عزیز جان و قمر ساکن خانه ی مادری حاج صادق بودیم عادت کرده بودم به خوردن صبحانه ای کامل
یادش بخیر !
عدسی با عطر گل پر
تخم مرغ عسلی
نان با پنیر تبریزی در کنار خیار و گوجه
گاهی املت و گاهی خوراک لوبیا
واقعاً چقدر فرق هست بین خانه ای که چراغش با حضور یک زن روشن می شود با خانه ای که این جنس لطیف در آن حضور ندارد
حالا فرقی نداشت که این زن مادر باشد یا مادر بزرگ
خواهر باشد یا همسر !
- بخور دیگه !
چته تو ؟ دیشب تا حالا نیستیا
- هستم
تو بخور زودتر برو که به ترافیک نخوری
بعدشم جای رصد کردن رفتار من به فکر امتحان امروزت باش جناب
- آخ گفتی !
چه ترافیکی داریم توی این فضای مجازی
کلافه می کنه آدمو
- بله شما راست میگی دانشجوی نمونه
علی هم دانشجوی ارشد بود البته بعد از پایان دوره ی کارشناسی رفته بود خدمت سربازی و بعد از یک سال و نیم دوری از فضای تحصیل حالا دوباره داشت درس می خواند
مسلم اما یک سال از هر دوی ما کوچک تر بود
او هم ارشد می خواند
البته چه درس خواندنی ؟!
کلاس های آنلاین و کتاب هایی که پیش روی دوستان گرامی باز بود و مثلاً درس می خواندند
به زور همان یک لقمه نان و پنیر را فرو داده بر می خیزم
امروز کلی کار داشتم
هر چه این بیماری نفرت انگیز مملکت را به تعطیلی کشانده بود بازار مواد شوینده و ضدعفونی کننده و بهداشتی داغ بود
شکر خدا وضعیت کارخانه هم بد نبود
نرم نرمک به آخرین ماه سال نزدیک می شدیم و پرسنل هم با همان شرایط شیفتی مشغول کار بودند
لباس می پوشم و آماده می شوم
کمی احساس خارش در مجاری تنفسی ام دارم
ترجیح می دهم با قرقره کردن آب نمک خیال خودم را آسوده کنم
با بچه ها خداحافظی کرده و به امید خدا از خانه خارج می شوم
سوار ماشین که می شوم پیش از استارت زدن شماره ی خانه را می گیرم
بعد از رفتن قمر و تنها شدن عزیز جان برنامه ی تماس ها تغییر کرده بود
صبح پیش از رفتن سر کار و شب ها بعد از رسیدن به خانه خودم را به شنیدن صدای مهربانش دعوت می کردم
این روزها دلتنگی بیشتر از هر زمان دیگری دلم را درگیر کرده
- الو ...
- سلام عزیز جون
خوبی قربونت برم ؟
- سلام دردت به سرم
الهی الحمدلله
چه خبر مادر ؟ تو خوبی ؟
- به لطف دعا های شما خوب
چه خبر ؟ اینجا که خیلی سرد شده
راه نیوفتی این کوچه اون کوچه قربونت برم
خدای نکرده درگیر مریضی بشی !
- نه مادر
کجا برم با این پا
گفته بودمت دیگه بچه کاظم هر شب با سوگل یه سر میان پیشم
صبح تا ظهرم که خودمو سرگرم می کنم دیگه
حالا این هفته قراره یه خبر خوشی برسه !
- خیر باشه
چی شده ؟
- مگه میشه خبر خوشی خیر نباشه مادر ؟
سوگل پس فردا نوبت سونو گرافی داره
اینبار دیگه معلوم میشه بچه پسره یا دختر !
- ای جان !
الهی
کاظم که کم مونده ذوق مرگ بشه
من که میگم پسره !
یعنی از همون اول بهش گفتم اسمشم انتخاب کردم
- چه حرفا
الان تو چیکارشی پسر جان ؟
خدا زنده نگه داره پدر و مادرشو
- اون که البته ولی خب من با کاظم قرار گذاشتم
فعلاً اسم برادرزادمو انتخاب می کنم تا نوبت خودم که شد کاظم حق عمو بودنو واسه دخترم به جا بیاره
- خدا از دهنت بشنوه مادر
یادت که نرفته ؟!
قول دادی تا شب عید تکلیف منو روشن کنیا
- بله عزیز جونم
چشم
قول دادم دیگه
حالا اگه کاری ندارید من برم سر کار تا دیر نشده
- برو مادر
برو به سلامت
سپردمت به خدا
- قربونت برم
پس فعلاً خدانگهدار
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت954 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت955
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۵
تا چند ثانیه نگاهم به صفحه ی خاموش گوشی خیره مانده و به شیرینی آنچه گفته بود و آنچه شنیده بودم می اندیشم
وای اگر بچه پسر میشد !
با کاظم شرط کرده بودم پسر باشد نامش را من انتخاب کنم
او که اصرار داشت گیسو طلایی بابا دختریست بنام اسما !
حالا باید ببینیم خدا چه می خواهد
فقط همین قدر می دانم که از راه رسیدن این کودک ظاهراً ناخواسته از همین حالا زندگی همه ی ما را شیرین تر از قبل کرده ، وای به روزی که از راه برسد نازدانه ی عمو ....
سمت کارخانه حرکت می کنم و در ذهنم به قولی که داده بودم می اندیشم
از روزی که فهمیده بودم دلم لرزیده عزیز جانم را منصرف کرده بودم از یافتن دختر مناسب
قول داده ام تا شب عید کسی را معرفی کنم که هم مورد پسند من باشد و هم مورد قبول او قرار گیرد
حالا من مانده ام و قولی که داده ام و دلی که کم کم مرا دیوانه می کند !
به کارخانه می رسم و مستقیم به سالن تولید می روم
این روزها سعی می کنم خودم را بیشتر از قبل در کار غرق کنم
شب که به خانه می رسم آنقدر خسته هستم تا فقط به اندازه ی غذا خوردن و نمازخواندن انرژی داشته باشم
تنها امیدم به خداست و راهی که اطمینان دارم خودش پیش پایم قرار خواهد داد
- مهندس چیکار می کنی ؟
با صدای دخترانه ای که از کنار گوشم بلند شده نگاهم را بالا آورده و از پشت عینک به پرنیان اشراق خیره می شوم که مثل همیشه سر زده به ما سر زده بود
- کار می کنم
معلوم نیست ؟
- معلوم که هست ، من کلی گفتم
چه خبرا ؟
شما اینقدر کار می کنی خسته نمیشی مهندس ؟
حالا دست به سینه در حالی روبه رویم ایستاده که تکیه اش را به دیوار پشت سر داده و مثل همیشه با لبی خندان و چهره ای بشاش انتظار شنیدن جواب دارد
عینک را از چشم برداشته و سمت او بر می گردم
شاید حالا وقت زنگ تفریح بود آن هم با حضور دختر رییس شرکت که مدتی بود داخل کارخانه مشغول شده
مهندس صادقی هر چه اصرار کرد من قبول نکردم اینجا استارت کارش را بزند
فعلاً داخل آزمایشگاه تولید مشغول شده بود به امید اینکه بعد از اثبات خودش به این قسمت بیاید
آزمایشگاه تولید ؛ همان جایی که از روز اول با آن مخالف بود !
- اومدیم کار کنیم خانوم محترم
روزی آدم نباید حلال باشه ؟
- اوکی !
دیگه چه خبرا ؟
میگم یه قرار نمیزارید حنا خانومتون رو ببینم ؟
ماسک را روی صورتم مرتب می کنم و پاسخش را می دهم
نمی فهمم چه اصراری داشت برای دیدن قمر ؟!
البته هنوز خبر نداشت از از تهران رفته
شاید بد نبود اگر کمی اطلاعات می دادم تا دست از سرم بردارد
- به چه مناسبتی ؟
اونم الان که کرونا بیداد می کنه !
- به مناسبت .... دلتنگی !
خیلی دختر نازیه ، با مزه ، ساده
یه جوریه ، پیش خودم اسمشو گذاشتم یواشکی !
- دست شما درد نکنه
اگه خواهر من یواشکی باشه پس احتمالاً شما میشی .... .واویلا !
- منظور بدی ندارم که
کلا آرومه ، آهسته ، بی صدا ، با نمک .....
- اگه توصیف کمالات خواهرم تمام شده بفرمایید سر کارتون بزارید منم به کارم برسم خانوم
- قرار نمیزارید ؟
اینایی که گفتم همش تعریف بودا
- نیست خانوم محترم !
تهران نیست
هر وقت اومد اگه خودش تمایل داشت چشم
حالا اجازه میدید به کارم برسم ؟
- بله که اجازه میدم
فقط یادتون نره ها
می خوام با یکی آشناش کنم
مرسی .....
می گوید و لبخند به لب از آزمایشگاه خارج می شود
حالا خوب شد
کم ذهنم درگیر بود حالا باید به کسی که این دختر قصد کرده بود او را با قمر آشنا کند هم فکر می کردم
چه روزگاری شده
خیلی وقت است فهمیده ام پرنیان دختر بدی نیست اتفاقا خیلی هم خوب است ولی دنیای دخترانه های فانتزی اش را نمی پسندم
زیادی لوس ، زیادی وابسته ، زیادی پرتوقع ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت955 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت956
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۶
سوگل
صبح دو شنبه از راه رسیده و کاظم که از من مشتاق تر است برای فهمیدن جنسیت بچه آژانس می گیرد تا با هم به سونوگرافی برویم
دکتر گفته از چهارماهگی می توان جنسیت بچه را تشخیص داد ولی دفعه ی قبل با اطمینان چیزی نگفت
با مزه بود ، هنوز با یادآوری حرف دکتر خنده روی لبم جان می گیرد
چه حجب و حیایی داره فسقلی ، پشت کرده به ما !
در دلم چیزی شبیه قند آب می شود
بر عکس کاظم من دلم پسر می خواست
برای دختری که نه تنها برادر نداشت بلکه از داشتن سایه ای بنام پدر هم محروم بود داشتن پسر می شد یک آرزو
و من عجیب دلم دست یافتن به این آرزو را طلب می کرد
چیزی تا پایان بهمن نمانده
تاریخ زایمان اوایل اردیبهشت است و من که احساس می کنم تاره از این به بعد سنگین خواهم شد مشتاقانه انتظار به دنیا آمدن فرزندم را می کشیدم
- خوبی ؟
اگه سردته بگم بخاری روشن کنه ، ها ؟
- نه خوبه
کاظم لبخند عاشقانه اش را تقدیم نگاهم کرده و بر می گردد
این روزها بیشتر از همیشه هوایم را داشت و من چه حظی می بردم از این نگاه و توجه ویژه که به لطف مادر شدن نصیبم شده بود
- آقا ممنون
همین کنار نگه دارید ما پیاده میشیم
- چشم قربان
با توقف ماشین کاظم پیاده شده و خودش در را برایم باز می کند
دستم را با لطف و به نرمی گرفته پیاده می شوم
در طول این چند ماه هر بار که به مطب آمده بودم همراهی ام کرده
این روزها بیشتر از همیشه مهربانی می کند ، بماند که سخت گیری هایش در مورد درس خواندن حتی در این شرایط خاص هم ذره ای کم نشده !
- میگم میشه بیام داخل ؟
- نمی دونم
ولی گمونم نکنم مشکلی باشه
- بزار بپرسم
از منشی سوال کرده و حالا که مطمئن شده می تواند کنارم حضور داشته و فرزندمان را ببیند لبخند لحظه ای از روی لبش کنار نمی رود
- خانوم بفرمایید !
- ممنون
همراه هم وارد اتاق می شویم
با دکتر احوالپرسی کرده و دراز می کشم
کاظم دست چپم را در دست گرفته و نگاهش را به مانیتور پیش رویش دوخته که صدای دکتر را می شنوم
- ببینیم حال نی نی شما چطوره ؟
ماشالا رشد مناسبی داره اینطور که پیش میره گمونم تا پایان بارداری به چهار کیلو هم برسه
آقای پدر ببین گل پسرتو !
ابروهای کاظم با اشاره ی ناگهانی دکتر به جنسیت بچه بالا پریده و بی اراده زیر لب میگوید
ای تو روحت حیدر !
- هوای خانومتو داشته باش
کار سخت و سنگین ممنوع ولی باید تحرک به اندازه ی کافی داشته باشه
- ممنون خانوم دکتر
- خواهش می کنم عزیزم
مراقب خودتو گل پسرت باش !
از اتاق دکتر بیرون آمده و به محض رسیدن به خیابان کاظم مشت گره کرده اش را در هوا تکان داده با ذوق هیجانش را تخلیه می کند
- یوهوووووو !
خدایا نوکرتم
دمت گرم که به کردار ما نکردی
بالاخره همون شد که تو گفتی خانوم خانوما
فقط حسرت انتخاب اسمش به دلمون موند
- عیب نداره
مطمئنم حاج حیدر اسم خوبی واسش انتخاب می کنه
وای کاظم پسره !
وای نمیدونی چقدر خوشحالم
همان جا بوسه ای روی سرم کاشته و بعد از گرفتن ماشین سمت مطب دکتر زنان حرکت می کنیم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت956 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت957
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۷
تا رسیدن به خانه هزار تصویر از چهره ی مریم جون بعد از شنیدن جنسیت نوه اش در ذهنم ترسیم می کنم
حالا که به خانه رسیده ایم واکنش مادر شوهر جان دیدن دارد که هنوز این بار شیشه را زمین نگذاشته ام بار بعدی را برایم طلب می کند
- بفرمایید مامان خانوم
اینم شیرینی گل پسرم
- الهی شکر
مبارکت باشه مادر
ایشالا بعدی دختر میشه !
با تعجب خیره به او بودم که صدای خنده ی کاظم بلند می شود و حرف مادرش را تایید می کند
- خدا از دهنت بشنوه مامان
سوگل خانوم شنیدی ؟
میدونی دیگه ؛ آدم رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه !
- چشم باباش
امر دیگه ای باشه ؟!
می گوید و می خندد
می گویم و می خندم
و باز مریم جون که خدا را بابت همه چیز شکر می کند
به مامان خبر می دهم ؛
آبجی را خبر دار می کنم ؛
شماره ی بی بی را می گیرم و مژده می دهم که نوه جانش شرط را برده ؛
می خواهم با قشنگ تماس بگیرم که صدای صحبت کردن کاظم بلند می شود و با دست اشاره می کند قطع کنم
- الو ...
- ببخشید من شماره ی آقای کمالی رو گرفتم ، شما ؟
- بله ، باشه پس لطفاً اومدن بگید با من تماس بگیرن
- ممنون ، خدانگهدار
تماس را قطع می کند ، رو به من کرده آمار می دهد
- دوستش بود !
گفت رفته از کارخونه بیرون گوشیو نبرده
- خب برگرده زنگ میزنه دیگه !
تو چرا یهو پریشون شدی ؟
- آخه سابقه نداشت وقتی خودش نیست کسی گوشیشو جواب بده
دلم آشوب شد
- نگران نباش
حالا تا یه ربع دیگه زنگ نزد دوباره تماس بگیر
سر تکان داده از اتاق بیرون می رود
صدای بسته شدن در حیاط را می شنوم
سعی می کنم آرام باشم
دلشوره ی کاظم از سر ارادت و رفاقت است مثل من و قشنگ که خیلی وقت ها الکی نگران هم می شدیم
دستم دوباره سمت گوشی می رود و شماره ی قشنگ را می گیرم
از ما جدا شده چه با کلاس شده این دختر
خط دائمی خریده !
آنقدر زنگ می خورد تا تماس قطع می شود
می خواهم دوباره شماره اش را بگیرم که پیامکی روی تلفن همراهم ظاهر می شود
قشنگ بود
" کلاس دارم سوگلی
تموم شد زنگت می زنم "
نگاهی به ساعت می اندازم
یازده و نیم بود ، حتماً تا دوازده کلاسش تمام شده و تماس می گیرد
بر می خیزم
دکتر گفته بود کار سنگین نه ولی تحرک آری
به آشپزخانه می روم تا به غذایی که مریم جون زحمت کشیده و بار گذاشته بود سر بزنم
این لحظه فقط خدا می دانست چقدر خوشحالم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت957 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت958
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۸
کاظم
تازه می فهمم اینکه می گویند خدا دنیا را به آدم داده یعنی چه ؟
از خدا که پنهان نبود خودم بیشتر از سوگل و حاج حیدر اشتیاق پسر داشتن در وجودم بود
ولی دلم می خواست نظری خلاف نظر همسرم داشته باشم تا اگر بچه پسر نشد لااقل او با تصور اینکه من به مراد دلم رسیده ام اندوهگین نشود
دنیا چه قشنگ می شود با حضور یک فرزند
همان طور که یک سالی هست قشنگ شده با حضور سوگل عزیزم
از خانه که بیرون می زنم سمت مدرسه می روم
مدرسه تعطیل بود البته برای بچه ها
مجبور بودم فیلم های آموزشی برای بچه ها را در مدرسه تهیه کنم
سرعت اینترنت بین چهار دیواری خانه ی ما افتضاح بود
ساعت از یک گذشته که قصد بازگشت به خانه را می کنم
از آقای حافظی مدیر مدرسه خداحافظی کرده و سمت خانه روانه می شوم
هنوز تا خانه فاصله دارم که تازه به یاد می آورم قرار بود یک ربع بعد از تماس با حاج حیدر دوباره رنگ بزنم
آنقدر مشغول کار شدم که فراموش کردم اصلاً چرا خودش تماس نگرفت ؟!
با دیدن آقا ذبیح ا... که از روبه رو می آمد بی خیال می شوم و دستم را به علامت احترام بلند می کنم
- سلام آقا ذبیح
احوال شما ؟
- سلام کاظم جان
چطوری پسر ؟
حاج خانوم خوبه ؟
- سلامت باشید
شما چطورید ؟ این وقت روز نباید پیش دام باشید ؟
- چرا
چی بگم ؟ گوسفند حاجی سر زا رفت !
گله رو سپردم به علی اومدم خبرش کنم
گفتم این روزای آخر داخل آغل نگهش داره گوش نکرد !
- ای بابا
حیوونی ! هر دو تلف شدن ؟
- نه !
شکر خدا بره زنده موند
من برم دیگه ، فعلاً...
او را به خدا سپرده و از هم جدا می شویم
فکر نمی کردم روزی از راه برسد که شنیدن خبر مرگ یک گوسفند مرا اینگونه منقلب کند
بیچاره بره ی بی مادر شده !
گوشی به دست همان طور که سمت خانه می رفتم دوباره شماره ی حاج حیدر را می گیرم
یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ...
کم کم از جواب دادن ناامید می شدم که بالاخره تماس برقرار می شود
- الو حیدر !
- الو .... کاظم پیام .... میدم ....
تماس قطع می شود !
صدای خفه و گرفته اش را که می گذارم کنار سرفه هایش رنگ خطر کنار گوشم به صدا در می آید
او هم مبتلا شده ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت958 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت959
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
منتظر نمی مانم ، به سرعت انگشتانم روی حروف به حرکت در آمده و پیامکی برایش می فرستم و او چه خوب حالم را درک می کند که به سرعت پاسخم را می فرستد
" چی شده حیدر ؟
کروناست ؟ "
" آره
دو روزه که ناخوشم ولی امروز صبح دیگه قفل کردم "
" ای بابا
دکتر چی ؟ رفتی ؟
سطح اکسیژن خونتو کنترل کردی ؟
حیدر غرور پاپیچت نشه از خودت غافل بشی "
" حواسم هست
با بچه که طرف نیستی
فقط موندم چجوری با عزیز جون حرف بزنم
ازش خبر داری ؟ "
" دیشب رفتیم پیش بی بی
نگران نباش
امشب خودم از همون جا زنگت می زنم داستان و جمع می کنیم
ببین ، فقط شماره ی ای رفیقتو واسم بفرست
همون که دروغ تحویلم داد ! "
اینبار چند استیکر برایش می فرستم
حال بدی را تجربه می کنم ولی قبل از هر چیز باید به او روحیه می دادم
بالاخره این یک هفته دوره ی بیماری او نیز باید سپری میشد فقط کاش در این شرایط تنها نبود !
به خانه می رسم و تمام تلاشم را به کار می گیرم تا حرفی از بیماری حاج حیدر نزنم
هم مامان و هم سوگل حاج حیدر را ویژه عزیز می داشتند
- سوگل خانوم
کجایی ؟
- اینجام
بیا این ظرفا رو ببر عزیزم
- ای به چشم !
همراه سوگل اسباب ناهار را به اتاق می برم و در دلم خدا خدا می کنم هیچ کدام در مورد تماس با حاج حیدر از من چیزی نپرسند
ولی اینبار آنقدر خوش شانس نیستم که دعایم به سرعت سمت اجابت روانه شود
هنوز دومین قاشق از غذا را سمت دهانم نبرده بودم که سوگل در مورد حاج حیدر می پرسد
- بالاخره حاج حیدر زنگ زد ؟
- هیم ؟
نه ، یعنی پیام داد
انگاری یه جلسه ای بود که گفت نمی دونه حرف بزنه
حالا سر شب زنگش می زنم
سری به تایید تکان داده و مشغول می شود
نفس آسوده ای می کشم
شکر خدا اینبار گیر نداد !
بعد از ناهار هم خودم را به یک خواب اجباری میهمان می کنم
ذهنم حسابی درگیر شده
نه می توانم خودم را به حیدر برسانم و در این شرایط کنارش باشم
نه می توانم بی تفاوت از کنار مشکل برادرم بگذرم .......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت959 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• منتظ
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت960
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
ساعت هنوز به هشت نرسیده که همراه سوگل و مامان سمت خانه ی بی بی راه می افتیم
سوگل یک ظرف شیرینی هم برای بی بی جان آماده کرده
- سوگل خانوم
آروم !
ای بابا ، انگار نه انگار بار شیشه داره
یواش برو خانوم
الان نباید بزاری آب تو دل پسرم تکون بخوره
- فقط پسرت دیگه !!!
- راست میگه مادر
یواش برو قربونت برم
ساده نگیر سوگل جان
- چشم !
دستم را سمت سوگل دراز کرده و انگشتانش را به اسارت انگشتانم در می آورم
لبخندش عین خوشبختی بود به خصوص وقتی به رضایت مامان پیوند می خورد
بی بی جان مثل همیشه ، مثل هر شب با روی باز از ما استقبال می کند
سر زدن به او شده بخش مهمی از زندگی مان
- سلام بی بی جون
مهمون نمی خواید ؟
- قدم سر چشم
سلام به روی ماهت دختر قشنگم
مبارکت باشه مادر
الهی که شیر پسرت به سلامتی به دنیا بیاد
- بی بی جون خیلی جدی گرفتیا
نشنیدید یه وقتایی تا شب قبل از به دنیا اومدن بچه پسره یهو وقت زایمان میشه دختر ؟!
- بیا ببینم پسر
بیا خودشیرینی نکن
هر چی که خدا بده خواستنیه
خوبی مریم ؟
- سلام بی بی
قربونت برم
بفرمایید ، دهنتونو شیرین کنید
دیدی بالاخره خدا نظر لطفشو به ما انداخت ؟
- آره مادر
خدا که قربونش برم همیشه با ماست ، کنار ماست ، به فکر ماست
سوگل مادر
برو زیر کرسی بشین لپات گل انداخته
کاظم جان دیگه به سلامتی پسرت دنیا اومد فکر یه ماشین باش که به زن و بچه ت سخت نگذره مادر
چشم می گویم و کنار سوگل می نشینم
مثل هر شب بساط چای بی بی به راه است
سماور قل قل می کند
ظرف شیرینی را همراه کاسه ی نقل بادام که آخرین بار حاج حیدر برایش خریده بود روی کرسی می گذارد
یاد حاج حیدر می افتم و حال خوشم ضایع می شود
حالا چکار کنم ؟ تماس بگیرم یا نه ؟
- زحمت نکش بی بی
- چه زحمتی ، یه چای تلخ که دیگه این حرفا رو نداره
کاظم جان !
یه زحمت بکش شماره ی حاج حیدرو بگیر ببینم
امروز صبحم زنگ نزده .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت960 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ساع
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت961
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۱
دلم جوش و خروشی را تجربه می کند بی حساب
لبخند می زنم و چشم گویان گوشی را به دست می گیرم
ظاهراً شماره گیری می کنم و گوشی را کنار گوشم نگه می دارم ، در همان حال الکی حرف می زنم تا ذهن جمع را منحرف کنم
- ارتباط برقرار نمیشه
ام وز از صبح خطا مشکل داشت
حتماً بخاطر همین نتونسته زنگ بزنه
نهایت نشد صبح زنگ میزنم کارخونه
حتماً سرش خیلی شلوغه ، گفته بود دوشنبه بازدید دارن !
- باشه مادر عیب نداره
چایتو بخور سرد نشه
چای می نوشم در حالی که به دروغ شاخدارم فکر می کنم
حالا امشب را پشت سر گذاشتیم ، فردا صبح چه ؟
این بیماری لاکردار را خودم تجربه کرده بودم ، یک هفته اسیر اتاق و تنهایی و درگیر با نگرانی مامان بودم
حالا تا صبح چه اتفاقی می خواست بیفتد جز وخیم تر شدن اوضاع ؟ گرفته شدن بیشتر صدایش ؟ بیشتر شدن سرفه هایش ؟!
تا زمان بازگشت به خانه دو مرتبه ی دیگر هم تظاهر به زنگ زدن می کنم
فقط تظاهر !
- کاظم !
خوبی ؟
پتو را کنار زده و با کلافگی وسط تشک می نشینم
شب از نیمه گذشته و سوگل که مدتیست شب ها خوب نمی خوابد امشب متوجه بی قراری ام شده
- بخواب
چیزی نیست
- هست !
جون سوگل چیزی شده ؟
خونه ی بی بی هم بودیم کلافه بودی
- ای بابا !
باز جون خودتو قسم خوردی ؟
سوگل !
- جان ؟
قلبم اومد تو دهنم
بگو دیگه
- حاج حیدر .... کرونا گرفته !
- وای خدا
حالش.... حالش الان چطوره ؟
- آروم باش
نگفتم که تو هول کنی قربونت برم
حالش بد نیست ولی ظهر که زنگ زدم نفس نداشت حرف بزنه
پیام دادیم ، فهمیدم خونه بستریه
حالا فردا صبح به بی بی چی بگم ؟
- پس بگو ...
با قشنگ حرف میزدم شاکی بود که حاج حیدر جوابشو نمیده
به اونم پیام داده بود که سرم شلوغه کار دارم
آهی ، طفلی
نخواستن نگرانش کنه
دوباره دراز می کشم و سوگل را هم به خواب دعوت می کنم
دلم آشوب است
ذهنم درگیر است
اگر شرایط همسرم اینچنین نبود حتماً خودم را به حاج حیدر می رساندم تا این قدر تنها و غریب و بی کس نباید
به امید اینکه فردا روز بهتری باشد و خبرهای بهتری به ما برسد پلک بسته و سعی می کنم بخوابم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت961 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت962
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۲
حاج حیدر
تازه می فهمم روزهایی که قمر درگیر این بیماری لعنتی شده بود و می گفت توان ندارد تا جرعه ای آب بنوشد راست می گفت
تا بحال چنین حال بدی را تجربه نکرده بودم
نفس در سینه ام حبس شده و ذره ذره بالا می آید جوری که جان کندن را با تک تک سلول های تنم احساس می کنم
- بیا !
اینو بخور ببینم ، مسلم زنگ زده به مادرش گفته آب هویج خیلی خوبه
- نمی ... خورم
- بیخود
لوس کرده خودشو
باز کن دهنتو ببینم
دهان باز می کنم تا به علی که با مهربانی پرستاری ام را بر عهده گرفته بود بتوپم ولی سرفه امان نمی دهد
از زیر دو ماسکی که صورتم را پوشانده بود به زور نفس می کشم
با دست به علی اشاره می کنم از اتاق بیرون برود
به محض خروجش ماسک را از روی صورتم بر می دارم
سرفه می کنم ، سرفه می کنم ، سرفه می کنم جوری که خراشیده شدن گلویم را حس می کنم
به زور نفس می کشم
بریده بریده ، ذره ذره ، اندک اندک اکسیژن را به ریه هایم هدیه می دهم
از صبح چندمین باریست که این حال را پیدا کرده ام
مرگ را پیش چشمم می بینم
چه حال دردناکی دارد آنکه به چوبه ی دار رسیده و طناب دور کردنش می پیچد
- بهتری ؟
سر تکان می دهم و دراز می کشم
خدایا این دیگر چه بلاییست که نازل کرده ای ؟
من که قدرت بدنی داشتم به این حال و روز افتاده ام بیچاره قمر چی کشیده بود با آن جثه ی ضعیف و ریزه میزه
نگاهم سمت گوشی کشیده می شود
دیشب دو مرتبه پیام داده و هر دو بار گفته بودم هنوز در کارخانه هستم و جلسه دارم
امروز هنوز یادم نکرده
شاید دلخور شده باشد
ای بابا
- بیا داداش
این آب جوشو بخور لااقل راه گلوت باز بشه
خفه شدی !
استکان آب را از دستش می گیرم
راست می گفت ، با نوشیدن چند جرعه آب ولرم کمی آرام می گیرم
- برو ... دور و برم....نباش....نگیری ...
سر تکان داده و اتاق را ترک می کند
در را پشت سرش می بندد و من بی حال و بی رمق پلک می بندم
دلم خواب می خواهد
دیشب تا صبح بیدار بودم ، بیدار و بد حال
با دلهره نفس کشیدن را تجربه نکرده بودم که آن هم به لطف این بیماری محقق شد
می ترسم دوباره سرفه گریبان نفسم را بگیرد
هنوز خواب با چشمانم دست دوستی نداده که گوشی می لرزد
نگاهم روی شماره می نشیند
ای وای
عزیز جان بود ، از خانه تماس می گرفت .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت962 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت963
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۳
بیش از این نمی توانم خودم را از او مخفی کنم
یک روز است که خودم را از شنیدن صدای مهربانش محروم کرده ام
چاره ای نیست
مرگ یکبار ، شیون یکبار
جان کندنی را باید می کندم
- جانم ؟
- حیدر ، مادر خودتی ؟
- سلام عزیز ... جون !
چند ثانیه به سکوت می گذرد ، می فهمم پیرزن قدرت هضم آنچه با آن مواجه شده را ندارد
از تمام دنیا فقط من برایش مانده بودم که این حال و روزم بود
- عزیز ... جون
خوبم ... نگر... نگران ... نباش
به خیال خام خودم می خواهم خیالش را با این جمله ی از هم گسیخته راحت کنم ولی انگار بیشتر آتش می زنم به وجودش
- خدا .. مرگ بده منو ، نبینم این حالتو
پس بگو چرا دو روزه صداتو ... صداتو ازم دریغ کردی
- عزیز !
خدا ... نکنه....
سرفه امان نمی دهد
تازه آرام گرفته بود لعنتی
همین اندک حرف زدنم با عزیز جان دوباره انقلابی در وجودم به پا می کند
به نفس نفس افتاده ام که در اتاق با شتاب باز شده و علی که او نیز مثل من دو ماسک روی صورت گذاشته بود خودش را می رساند
- چیکار می کنی پسر ؟
کمک می کند تا دراز بکشم
به گوشی اشاره می کنم و او می فهمد حال و روز آنکه پشت خط انتظار شنیدن صدایم را دارد بهتر از من نیست
- باشه ، خودم جواب میدم
آرومی ؟
سر تکان می دهم
هنوز سرفه خودنمایی می کند که علی گوشی به دست خودش را به آستانه ی در اتاق می رساند
صدای حرف زدنش را لابه لای سرفه هایم می شنوم که سعی در آرام کردن عزیز جانم دارد
- حاج خانوم خواهش می کنم شما آروم باشید
به خدا خوبه
خاصیت این مریضی همینه دیگه
سکوتی دو سه ثانیه بیشتر طول نمی کشد و باز صدای عاجزش را می شنوم که سعی در متقاعد کردن مادربزرگ جانم دارد
علی می دانست عزیز جان تمام زندگی من است
گفته بودم دنیای من در رضایت چشمانش خلاصه شده
حالا تنها بازمانده از روزهای تلخ و شیرین گذشته آن سوی خط بال بال می زد و کاری از دستش بر نمی آید تا برایم انجام دهد
به زور تلاش می کنم تا ریتم منظمی به نفس هایم بدهم
می ترسم از شروع دوباره ی سرفه هایی که عذاب مطلق شده این دو روز
بالاخره علی در چهارچوب در ظاهر شده و من اندوه چشمانش را از همین فاصله می بینم
- خیلی بی تابی می کنه بنده خدا
گناه داره
چیکار کنم حیدر ؟
لج نکن داداش
بزار زنگ بزنم ماشین بیاد بریم بیمارستان
این مریضی شوخی بردار نیست قربونت
داری از پا در میای
- نمی ... خواد
پوف کلافه ای می کشد ، گوشی را کنارم روی فرش گذاشته و مرا تنها می گذارد
نمی دانم این حس ششم بود یا الهام قلبی ؟!
ولی هر چه بود دلم گواهی بد می داد
احساس می کردم زندگی داخل این اتاق و بین چهار دیواری این خانه بیشتر جریان دارد تا بین راهروهای بیمارستان
عجیب بود ، ولی به یقین رسیده بودم رفتنم به بیمارستان بازگشتی نداشت !
ترسی موذی وجودم را گرفته و مرا از رفتن به دارالشفای بیماران منع می کرد .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت963 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت964
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۴
بی بی گل نسا
جان به لب می شوم با شنیدن صدای حیدر که جانم بود و جان نداشت انگاری برای حرف زدن
تا صبح هزار فکر جور و ناجور ذهنم را درگیر می کند و به زور تا این ساعت صبر می کنم
همان دیشب فهمیده بودم کاظم چیزی را از من مخفی می کند ولی به روی بچه نیاوردم
من این پسر را بزرگ کرده بودم
تنها هنری که نداشت همین دروغ گفتن بود
انگار وقتی اعصابم به هم می ریخت جفت پاهایم قفل می کرد
به زور تا کوچه می روم و از دلیله می خواهم بیاید
چند مرتبه شماره ی حاج حیدرم را گرفته بودم ولی انگار آشوب قلبم به دستانم منتقل شده که دائم اشتباه می گیرم
دلیله می آید و شماره ی پسرم را می گیرد
حالا که صدایش را شنیده ام قلبم از جا کنده شده
دلیله دلداری می دهد ولی مگر این دل حرف حساب سرش می شد
- بی بی خودتو اذیت نکن
خدا بزرگه
خوب میشه ایشالا
- بچم تنهاست
غریبه اونجا
- حالا شما گریه کنی چیزی درست نمیشه که
مگه حسن آقا نبود یه ماه پیش گرفت
خوب شد دیگه
حاج حیدر که دو تای حسن آقاست ، خوب میشه
دست ها را با ناچاری روی پاهایم می کشم
بی تابی ، بی قراری ، ناچاری و حالا ناتوانی گریبان گیر می شود
- شماره ی کاظمو بگیر ببینم !
- چیکار به اون بنده خدا داری ؟
زنش پا به ماهه بی بی
انتظار نداری بره تا تهران که ؟
زبونم لال مبتلا بشه تو جواب مادرشو میدی ؟
راست می گفت و حرف درست جواب نداشت
با ناچاری سر به دیوار تکیه داده و به بیچارگی ام زار می زنم
خدایا !
چرا نباید در هفت آسمان یک ستاره داشته باشم ؟
الان دست به دامان که می شدم ؟
ناگهان یاد حاج صادق می افتم
مرد خوبی بود ، زنش از او بهتر
رو به دلیله می کنم
- بگرد شماره ی حاج صادق رو پیدا کن
- باشه
همون که ... تهران خونش بودید دیگه ؟
- آره مادر
بجنب
شماره را پیدا کرده ، می گیرد و گوشی را به دستم می دهد
در دل خدا خدا می کنم لااقل این تنها امیدم ناامید نشود
یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ...
- الو ...
- سلام حاج آقا !
- به به به
سلام حاج خانوم !
احوال شما ، مشتاق دیدار
حاج حیدر خوبه ؟ خودتون روبه راهید ؟
- زنده باشی مادر
برا همین زنگ زدم
شرمندم به خدا ، ما جز زحمت هیچی برا شما و خانومت نداریم
- نفرمایید !
شما هم مثل مادرم
جانم حاج خانوم ؟ خیر باشه
من در خدمتم
- والا چی بگم ؟
حاج آقا به دادم برس که دستم از همه جا کوتاهه
حیدرم داره از دست میره ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂