eitaa logo
ضُحی
11.6هزار دنبال‌کننده
504 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت958 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• منتظر نمی مانم ، به سرعت انگشتانم روی حروف به حرکت در آمده و پیامکی برایش می فرستم و او چه خوب حالم را درک می کند که به سرعت پاسخم را می فرستد " چی شده حیدر ؟ کروناست ؟ " " آره دو روزه که ناخوشم ولی امروز صبح دیگه قفل کردم " " ای بابا دکتر چی ؟ رفتی ؟ سطح اکسیژن خونتو کنترل کردی ؟ حیدر غرور پاپیچت نشه از خودت غافل بشی " " حواسم هست با بچه که طرف نیستی فقط موندم چجوری با عزیز جون حرف بزنم ازش خبر داری ؟ " " دیشب رفتیم پیش بی بی نگران نباش امشب خودم از همون جا زنگت می زنم داستان و جمع می کنیم ببین ، فقط شماره ی ای رفیقتو‌ واسم بفرست همون که دروغ تحویلم داد ! " اینبار چند استیکر برایش می فرستم حال بدی را تجربه می کنم ولی قبل از هر چیز باید به او روحیه می دادم بالاخره این یک هفته دوره ی بیماری او نیز باید سپری میشد فقط کاش در این شرایط تنها نبود ! به خانه می رسم و تمام تلاشم را به کار می گیرم تا حرفی از بیماری حاج حیدر نزنم هم مامان و هم سوگل حاج حیدر را ویژه عزیز می داشتند - سوگل خانوم کجایی ؟ - اینجام بیا این ظرفا رو ببر عزیزم - ای به چشم ! همراه سوگل اسباب ناهار را به اتاق می برم و در دلم خدا خدا می کنم هیچ کدام در مورد تماس با حاج حیدر از من چیزی نپرسند ولی اینبار آنقدر خوش شانس نیستم که دعایم به سرعت سمت اجابت روانه شود هنوز دومین قاشق از غذا را سمت دهانم نبرده بودم که سوگل در مورد حاج حیدر می پرسد - بالاخره حاج حیدر زنگ زد ؟ - هیم ؟ نه ، یعنی پیام داد انگاری یه جلسه ای بود که گفت نمی دونه حرف بزنه حالا سر شب زنگش می زنم سری به تایید تکان داده و مشغول می شود نفس آسوده ای می کشم شکر خدا اینبار گیر نداد ! بعد از ناهار هم خودم را به یک خواب اجباری میهمان می کنم ذهنم حسابی درگیر شده نه می توانم خودم را به حیدر برسانم و در این شرایط کنارش باشم نه می توانم بی تفاوت از کنار مشکل برادرم بگذرم ....... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت959 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• منتظ
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ساعت هنوز به هشت نرسیده که همراه سوگل و مامان سمت خانه ی بی بی راه می افتیم سوگل یک ظرف شیرینی هم برای بی بی جان آماده کرده - سوگل خانوم آروم ! ای بابا ، انگار نه انگار بار شیشه داره یواش برو خانوم الان نباید بزاری آب تو دل پسرم تکون‌ بخوره - فقط پسرت دیگه !!! - راست میگه مادر یواش برو قربونت برم ساده نگیر سوگل جان - چشم ! دستم را سمت سوگل دراز کرده و انگشتانش را به اسارت انگشتانم در می آورم لبخندش عین خوشبختی بود به خصوص وقتی به رضایت مامان پیوند می خورد بی بی جان مثل همیشه ، مثل هر شب با روی باز از ما استقبال می کند سر زدن به او شده بخش مهمی از زندگی مان - سلام بی بی جون مهمون نمی خواید ؟ - قدم سر چشم سلام به روی ماهت دختر قشنگم مبارکت باشه مادر الهی که شیر پسرت به سلامتی به دنیا بیاد - بی بی جون خیلی جدی گرفتیا نشنیدید یه وقتایی تا شب قبل از به دنیا اومدن بچه پسره یهو وقت زایمان میشه دختر ؟! - بیا ببینم پسر بیا خودشیرینی نکن هر چی که خدا بده خواستنیه خوبی مریم ؟ - سلام بی بی قربونت برم بفرمایید ، دهنتونو شیرین کنید دیدی بالاخره خدا نظر لطفشو به ما انداخت ؟ - آره مادر خدا که قربونش برم همیشه با ماست ، کنار ماست ، به فکر ماست سوگل مادر برو زیر کرسی بشین لپات گل انداخته کاظم جان دیگه به سلامتی پسرت دنیا اومد فکر یه ماشین باش که به زن و بچه ت سخت نگذره مادر چشم می گویم و کنار سوگل می نشینم مثل هر شب بساط چای بی بی به راه است سماور قل قل می کند ظرف شیرینی را همراه کاسه ی نقل بادام که آخرین بار حاج حیدر برایش خریده بود روی کرسی می گذارد یاد حاج حیدر می افتم و حال خوشم ضایع می شود حالا چکار کنم ؟ تماس بگیرم یا نه ؟ - زحمت نکش بی بی - چه زحمتی ، یه چای تلخ که دیگه این حرفا رو نداره کاظم جان ! یه زحمت بکش شماره ی حاج حیدرو بگیر ببینم امروز صبحم زنگ نزده ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت960 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ساع
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۱ دلم جوش و خروشی را تجربه می کند بی حساب لبخند می زنم و چشم گویان گوشی را به دست می گیرم ظاهراً شماره گیری می کنم و گوشی را کنار گوشم نگه می دارم ، در همان حال الکی حرف می زنم تا ذهن جمع را منحرف کنم - ارتباط برقرار نمیشه ام وز از صبح خطا مشکل داشت حتماً بخاطر همین نتونسته زنگ بزنه نهایت نشد صبح زنگ میزنم کارخونه حتماً سرش خیلی شلوغه ، گفته بود دوشنبه بازدید دارن ! - باشه مادر عیب نداره چایتو بخور سرد نشه چای می نوشم در حالی که به دروغ شاخدارم فکر می کنم حالا امشب را پشت سر گذاشتیم ، فردا صبح چه ؟ این بیماری لاکردار را خودم تجربه کرده بودم ، یک هفته اسیر اتاق و تنهایی و درگیر با نگرانی مامان بودم حالا تا صبح چه اتفاقی می خواست بیفتد جز وخیم تر شدن اوضاع ؟ گرفته شدن بیشتر صدایش ؟ بیشتر شدن سرفه هایش ؟! تا زمان بازگشت به خانه دو مرتبه ی دیگر هم تظاهر به زنگ زدن می کنم فقط تظاهر ! - کاظم ! خوبی ؟ پتو را کنار زده و با کلافگی وسط تشک می نشینم شب از نیمه گذشته و سوگل که مدتیست شب ها خوب نمی خوابد امشب متوجه بی قراری ام شده - بخواب چیزی نیست - هست ! جون سوگل چیزی شده ؟ خونه ی بی بی هم بودیم کلافه بودی - ای بابا ! باز جون خودتو قسم خوردی ؟ سوگل ! - جان ؟ قلبم اومد تو دهنم بگو دیگه - حاج حیدر .... کرونا گرفته ! - وای خدا حالش.... حالش الان چطوره ؟ - آروم باش نگفتم که تو هول کنی قربونت برم حالش بد نیست ولی ظهر که زنگ زدم نفس نداشت حرف بزنه پیام دادیم ، فهمیدم خونه بستریه حالا فردا صبح به بی بی چی بگم ؟ - پس بگو ... با قشنگ حرف میزدم شاکی بود که حاج حیدر جوابشو نمی‌ده به اونم پیام داده بود که سرم شلوغه کار دارم آهی ، طفلی نخواستن نگرانش کنه دوباره دراز می کشم و سوگل را هم به خواب دعوت می کنم دلم آشوب است ذهنم درگیر است اگر شرایط همسرم اینچنین نبود حتماً خودم را به حاج حیدر می رساندم تا این قدر تنها و غریب و بی کس نباید به امید اینکه فردا روز بهتری باشد و خبرهای بهتری به ما برسد پلک بسته و سعی می کنم بخوابم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت961 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۲ حاج حیدر تازه می فهمم روزهایی که قمر درگیر این بیماری لعنتی شده بود و می گفت توان ندارد تا جرعه ای آب بنوشد راست می گفت تا بحال چنین حال بدی را تجربه نکرده بودم نفس در سینه ام حبس شده و ذره ذره بالا می آید جوری که جان کندن را با تک تک سلول های تنم احساس می کنم - بیا ! اینو بخور ببینم ، مسلم زنگ زده به مادرش گفته آب هویج خیلی خوبه - نمی ... خورم - بیخود لوس کرده خودشو باز کن دهنتو ببینم دهان باز می کنم تا به علی که با مهربانی پرستاری ام را بر عهده گرفته بود بتوپم ولی سرفه امان نمی دهد از زیر دو ماسکی که صورتم را پوشانده بود به زور نفس می کشم با دست به علی اشاره می کنم از اتاق بیرون برود به محض خروجش ماسک را از روی صورتم بر می دارم سرفه می کنم ، سرفه می کنم ، سرفه می کنم جوری که خراشیده شدن گلویم را حس می کنم به زور نفس می کشم بریده بریده ، ذره ذره ، اندک اندک اکسیژن را به ریه هایم هدیه می دهم از صبح چندمین باریست که این حال را پیدا کرده ام مرگ را پیش چشمم می بینم چه حال دردناکی دارد آنکه به چوبه ی دار رسیده و طناب دور کردنش می پیچد - بهتری ؟ سر تکان می دهم و دراز می کشم خدایا این دیگر چه بلاییست که نازل کرده ای ؟ من که قدرت بدنی داشتم به این حال و روز افتاده ام بیچاره قمر چی کشیده بود با آن جثه ی ضعیف و ریزه میزه نگاهم سمت گوشی کشیده می شود دیشب دو مرتبه پیام داده و هر دو بار گفته بودم هنوز در کارخانه هستم و جلسه دارم امروز هنوز یادم نکرده شاید دلخور شده باشد ای بابا - بیا داداش این آب جوشو بخور لااقل راه گلوت باز بشه خفه شدی ! استکان آب را از دستش می گیرم راست می گفت ، با نوشیدن چند جرعه آب ولرم کمی آرام می گیرم - برو ... دور و برم....نباش....نگیری ... سر تکان داده و اتاق را ترک می کند در را پشت سرش می بندد و من بی حال و بی رمق پلک می بندم دلم خواب می خواهد دیشب تا صبح بیدار بودم ، بیدار و بد حال با دلهره نفس کشیدن را تجربه نکرده بودم که آن هم به لطف این بیماری محقق شد می ترسم دوباره سرفه گریبان نفسم را بگیرد هنوز خواب با چشمانم دست دوستی نداده که گوشی می لرزد نگاهم روی شماره می نشیند ای وای عزیز جان بود ، از خانه تماس می گرفت ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت962 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۳ بیش از این نمی توانم خودم را از او مخفی کنم یک روز است که خودم را از شنیدن صدای مهربانش محروم کرده ام چاره ای نیست مرگ یکبار ، شیون یکبار جان کندنی را باید می کندم - جانم ؟ - حیدر ، مادر خودتی ؟ - سلام عزیز ... جون ! چند ثانیه به سکوت می گذرد ، می فهمم پیرزن قدرت هضم آنچه با آن مواجه شده را ندارد از تمام دنیا فقط من برایش مانده بودم که این حال و روزم بود - عزیز ... جون خوبم ... نگر... نگران ... نباش به خیال خام خودم می خواهم خیالش را با این جمله ی از هم گسیخته راحت کنم ولی انگار بیشتر آتش می زنم به وجودش - خدا .. مرگ بده منو ، نبینم این حالتو پس بگو چرا دو روزه صداتو ... صداتو ازم دریغ کردی - عزیز ! خدا ... نکنه.... سرفه امان نمی دهد تازه آرام گرفته بود لعنتی همین اندک حرف زدنم با عزیز جان دوباره انقلابی در وجودم به پا می کند به نفس نفس افتاده ام که در اتاق با شتاب باز شده و علی که او نیز مثل من دو ماسک روی صورت گذاشته بود خودش را می رساند - چیکار می کنی پسر ؟ کمک می کند تا دراز بکشم به گوشی اشاره می کنم و او می فهمد حال و روز آنکه پشت خط انتظار شنیدن صدایم را دارد بهتر از من نیست - باشه ، خودم جواب میدم آرومی ؟ سر تکان می دهم هنوز سرفه خودنمایی می کند که علی گوشی به دست خودش را به آستانه ی در اتاق می رساند صدای حرف زدنش را لابه لای سرفه هایم می شنوم که سعی در آرام کردن عزیز جانم دارد - حاج خانوم خواهش می کنم شما آروم باشید به خدا خوبه خاصیت این مریضی همینه دیگه سکوتی دو سه ثانیه بیشتر طول نمی کشد و باز صدای عاجزش را می شنوم که سعی در متقاعد کردن مادربزرگ جانم دارد علی می دانست عزیز جان تمام زندگی من است گفته بودم دنیای من در رضایت چشمانش خلاصه شده حالا تنها بازمانده از روزهای تلخ و شیرین گذشته آن سوی خط بال بال می زد و کاری از دستش بر نمی آید تا برایم انجام دهد به زور تلاش می کنم تا ریتم منظمی به نفس هایم بدهم می ترسم از شروع دوباره ی سرفه هایی که عذاب مطلق شده این دو روز بالاخره علی در چهارچوب در ظاهر شده و من اندوه چشمانش را از همین فاصله می بینم - خیلی بی تابی می کنه بنده خدا گناه داره چیکار کنم حیدر ؟ لج نکن داداش بزار زنگ بزنم ماشین بیاد بریم بیمارستان این مریضی شوخی بردار نیست قربونت داری از پا در میای - نمی ... خواد پوف کلافه ای می کشد ، گوشی را کنارم روی فرش گذاشته و مرا تنها می گذارد نمی دانم این حس ششم بود یا الهام قلبی ؟! ولی هر چه بود دلم گواهی بد می داد احساس می کردم زندگی داخل این اتاق و بین چهار دیواری این خانه بیشتر جریان دارد تا بین راهروهای بیمارستان عجیب بود ، ولی به یقین رسیده بودم رفتنم به بیمارستان بازگشتی نداشت ! ترسی موذی وجودم را گرفته و مرا از رفتن به دارالشفای بیماران منع می کرد ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
کانال دوم‌مون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت963 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۴ بی بی گل نسا جان به لب می شوم با شنیدن صدای حیدر که جانم بود و جان نداشت انگاری برای حرف زدن تا صبح هزار فکر جور و ناجور ذهنم را درگیر می کند و به زور تا این ساعت صبر می کنم همان دیشب فهمیده بودم کاظم چیزی را از من مخفی می کند ولی به روی بچه نیاوردم من این پسر را بزرگ کرده بودم تنها هنری که نداشت همین دروغ گفتن بود انگار وقتی اعصابم به هم می ریخت جفت پاهایم قفل می کرد به زور تا کوچه می روم و از دلیله می خواهم بیاید چند مرتبه شماره ی حاج حیدرم را گرفته بودم ولی انگار آشوب قلبم به دستانم منتقل شده که دائم اشتباه می گیرم دلیله می آید و شماره ی پسرم را می گیرد حالا که صدایش را شنیده ام قلبم از جا کنده شده دلیله دلداری می دهد ولی مگر این دل حرف حساب سرش می شد - بی بی خودتو اذیت نکن خدا بزرگه خوب میشه ایشالا - بچم تنهاست غریبه اونجا - حالا شما گریه کنی چیزی درست نمیشه که مگه حسن آقا نبود یه ماه پیش گرفت خوب شد دیگه حاج حیدر که دو تای حسن آقاست ، خوب میشه دست ها را با ناچاری روی پاهایم می کشم بی تابی ، بی قراری ، ناچاری و حالا ناتوانی گریبان گیر می شود - شماره ی کاظمو بگیر ببینم ! - چیکار به اون بنده خدا داری ؟ زنش پا به ماهه بی بی انتظار نداری بره تا تهران که ؟ زبونم لال مبتلا بشه تو جواب مادرشو میدی ؟ راست می گفت و حرف درست جواب نداشت با ناچاری سر به دیوار تکیه داده و به بیچارگی ام زار می زنم خدایا ! چرا نباید در هفت آسمان یک ستاره داشته باشم ؟ الان دست به دامان که می شدم ؟ ناگهان یاد حاج صادق می افتم مرد خوبی بود ، زنش از او بهتر رو به دلیله می کنم - بگرد شماره ی حاج صادق رو پیدا کن - باشه همون که ... تهران خونش بودید دیگه ؟ - آره مادر بجنب شماره را پیدا کرده ، می گیرد و گوشی را به دستم می دهد در دل خدا خدا می کنم لااقل این تنها امیدم ناامید نشود یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ... - الو ... - سلام حاج آقا ! - به به به سلام حاج خانوم ! احوال شما ، مشتاق دیدار حاج حیدر خوبه ؟ خودتون روبه راهید ؟ - زنده باشی مادر برا همین زنگ زدم شرمندم به خدا ، ما جز زحمت هیچی برا شما و خانومت نداریم - نفرمایید ! شما هم مثل مادرم جانم حاج خانوم ؟ خیر باشه من در خدمتم - والا چی بگم ؟ حاج آقا به دادم برس که دستم از همه جا کوتاهه حیدرم داره از دست میره ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت964 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۵ حاج صادق صبح که از خواب بیدار شدم حتی یک درصد هم فکر نمی کردم شروع روزم با شنیدن خبر بیماری حاج حیدر کلید بخورد این روزها همه چیز عذاب بود بیماری ، بی پولی ، دیدن بیچارگی آدم ها به پایان زمستان نزدیک می شدیم ولی حال پاییز برگ ریز را داشت این حال و احوال مردم برگ ریزانی به راه افتاده که معلوم نیست تا به کی ادامه خواهد داشت چند روز قبل یکی از رانندگان همین خط که به کرونا مبتلا شده بود از دست رفت آن هم با دو بچه ی قد و نیم قد هنوز از اندوه مرگ او بیرون نیامده ام که تماس بی بی آتش به جانم می اندازد نمی توانم از حق مسافری که سوار کرده بودم بگذرم او را به مقصد رسانده و حالا شما ه ی حاج حیدر را می گیرم آنقدر بوق آزاد می خورد تا تماس قطع شده و همین نگرانی ام را دو چندان می کند دوباره شماره گیری می کنم سه باره ، چهار باره ... چند دقیقه صبر می کنم سه مرتبه آیة الکرسی می خوانم و ده بار ام یجیب را زمزمه می کنم به نیت سلامتی این پسر که به قول مادربزرگش واقعاً غریب بود دوباره شماره اش را می گیرم و اینبار که جواب نمی دهد با کلافگی از ماشین پیاده می شوم چطور این مدت از او غافل شدم ! ببین روزمرگی با آدم چه می کند ؟! کمی فکر می کنم می خواهم از بی بی خانوم کمک بگیرم ولی بی خیال می شوم پیرزن به اندازه ی کافی دل نگران بود حالا اگر می فهمید حاج حیدر جواب نمی دهد که دیگر هیچ ! کمی صبر می کنم در ذهنم احتمالات را کنار هم می چینم شاید رفته سرویس بهداشتی ! شاید رفته دوش بگیرد ! شاید آنقدر توان دارد تا حالا که اذان ظهر را هم گفته بودند به نماز ایستاده ! شاید ، شاید ، شاید یک ربع گذشته که دوباره شماره اش را می گیرم در هر حالتی که بوده باشد الان باید دستش آزاد شده و جواب می داد - بله ، بله ، بله ... گوشی را ثانیه ای از گوشم فاصله می دهم بی شک حاج حیدر نبود که با عصبانیت جواب داد - الو .... ببخشید من با آقای کمالی تماس گرفتم - بله جناب ! امرتون ؟ صدای کلافه اش خبر های خوبی نداشت - بنده از دوستانشون هستم می تونن صحبت کنن ؟ - دوستشون هستید ؟ نه والا ، پسره ی کله شق کم مونده رو به قبله بشه ولی قبول نمی کنه ببریمش بیمارستان شما اگه دوست و رفیقشی بیا راضیش کن •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت965 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۶ جوری با توپ پر و طلب کاری حرف می زند که می فهمم دچار لجبازی حاج حیدر شده معلوم بود او هم جوانیست مثل خودش - آدرس بدید الان خودمو می رسونم - خدا خیرت بده بیا شاید حرف شما رو خوند ! آدرس گرفته و استارت می زنم در طول مسیر با هزار جور افکار فرسایشی دست به گریبان می شوم وقتی به مقصد می رسم احساس می کنم مغزم درد گرفته نگرانی برای حاج حیدر حالا با رسیدن به آدرسی که گرفته بودم به دلسوزی پیوند می خورد فکر نمی کردم بعد از رفتن مادربزرگش مجبور به زندگی در چنین خانه ای در چنین محله ای شده باشد چقدر از او غافل شده بودم آلونکی در پایین شهر ! سوئیت کوچکی داخل پارکینگ ! این بچه ها که از صدای روشن شدن ماشین ها روانی می شدند خانه زنگ هم ندارد شکر خدا شماره ی حاج حیدر را می گیرم تا خبر رسیدنم را بدهم - بله ؟ - من رسیدم ولی انگار خونه زنگ نداره - اومدم ، اومدم منتظر آمدنش ایستاده ام و ساختمان را از نظر می گذرانم شش طبقه ی سه واحدی میشد هجده واحد اگر هجده ماشین داخل پارکینگ قرار می گرفت که این جوان های بینوا از صدا و دود آن ها بیچاره می شدند فقط دلم به پنجره ای خوش بود که حدس می زدم مربوط به همین سوییت باشد و رو به کوچه باز میشد بالاخره در پارکینگ باز شده و با پسر جوان و خوش سیمایی رو به رو می شوم که انگار انتظار نداشت من هم سن و سال خودش نباشم - سلام - سلام قربان حالش چطوره ؟ - بفرمایید داخل خوب نیست تازه از دیروز مریضی خودشو نشون داد ولی فکرشم نمی کردم دو روز نشده اینجوری از پا در بیاردش - ای بابا حدسم درست بود سوییت کوچک محل اسکان این بچه ها درست کنار در پارکینگ بود به گمانم این جا را به نیت سرایداری ساخته بودند ولی حالا مسکن سه دانشجو شده بود - یاالله ... - خانوم نداریم برادر من بفرمایید داخل اتاقه ، ماسک ! ماسک را که داخل کوچه پایین آورده بودم روی صورتم مرتب می کنم و با اشاره ی دستش سمت اتاق می روم جوان دیگری که او هم دو ماسک روی صورت داشت از داخل اتاق بیرون می آید و سلام می دهد - سلام جناب من علی هستم ، باید بره بیمارستان خواهشاً متقاعدش کنید من جواب مادربزرگشو نمی تونم بدم ! معلوم می شود بی بی خانم با او نیز حرف زده وارد اتاق می شوم دیدن حاج حیدر در حالی که نه رنگ به رو دارد و نه نفس در سینه ، حالم را دگرگون می کند دوستش حق داشت نگران باشد ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
هدایت شده از راوی```
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داری به یک فرات بدل می‌کنی مرا مضمون یک شریعه غزل می‌کنی مرا من عمق بی کسی تو را درک می‌کنم وقتی شبیه مشک؛ بغل می‌کنی مرا... 🫀
هدایت شده از راوی```
تو اولین امیر بودی که بین یک حصیر بودی... 🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از راوی```
وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَة وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت966 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۷ گوشی را از جیبم بیرون آورده و شماره گیری می کنم درست دو ساعت از لحظه ای که وارد خانه شدم و حال خراب حاج حیدر احوالاتم را دگرگون کرد ، گذشته دومین بوق هنوز کامل نشده که صدای بی بی خانم در گوشم می پیچد ، صدایی نگران و اندوهگین - بله ؟ - سلام حاج خانوم - سلام مادر چی شد ؟ حیدرم ؟ حیدرم حالش چطوره ؟ - نمی گم خیالتون راحت ولی خداروشکر بد نیست به زور راضیش کردم تا بیاد بیمارستان دکتر میگه دو سه روزی درگیره ولی اینجا حواسشون هست شما هم نگران نباشید هم من هستم هم دو تا از دوستای با معرفتش البته نمیشه بیمارستان بمونیم ولی خودم روزی دو سه مرتبه میام سراغش پسر شما برای منم حکم‌ برادرو داره خیالتون راحت باشه که پشتشو خالی نمی کنم - خدا از برادری کمت نکنه مادر الهی که خدا جوونیتو به مادرت ببخشه یعنی نمیشه که باهاش حرف بزنم ؟ - میشه ، گوشی هم پیش خودشه حاج خانوم ولی دکتر میگه صحبت نکنه بهتره اینجوری دائم بخواد حرف بزنه سرفه خیلی آزارش میده منتها من دائم پیام میدم بهش - باشه ، الهی که خدا پسرتو واست نگه داره من دیگه اینجا دستم کوتاهه ، خودت حق برادریو به جا بیار همون جور که .... واسه اون دختر بزرگ تری کردی ! - چشم حاج خانوم ، چشم اگه اجازه میدید من خداحافظی کنم - به سلامت سپردمت به خودش با قطع شدن تماس شروع به شمارش می کنم در طول همین دو دقیقه چند دروغ به پیرزن گفته بودم ؟ خدایا خودت ختم به خیر کن این داستان را دکتر گفته بود حماقت بوده نگه داشتن این بیمار در خانه سرزنش کرده و می گوید چرا به حرف این بیمار لجباز گوش دادیم هشدار داده درگیری ریه ها آنقدر زیاد هست که به مرز خطر رسیده و من با خودم فکر می کنم چطور در طول همین دو روز بیماری تا این اندازه رشد کرد و وسعت پیدا کرده ؟ از بیمارستان خارج می شوم در حالی که با همسرم تماس می گیرم بعید می دانم غذاهای بیمارستان جوابگوی نیاز جسمی حاج حیدر باشد یک سوپ سبک ولی مقوی می توانست کمی بنیه اش را برگرداند - الو ! سلام - سلام آقا خسته نباشی ، خوبی ؟ - زنده باشی نه والا خوب نیستم ، پری جان زحمت می‌کشی یه سوپ بار بزاری ؟ حاج حیدر کرونا گرفته شدید الآنم بیمارستانم - ای وای بنده خدا ، باشه همین الان بار میزارم مادر بزرگش خبر داره ؟ - آره ، خودم همین الان خبرش کردم بنده خدا مثل اسپند روی آتیشه ولی کاری ازش بر نمیاد نه پای اومدن داره نه سلامتی واسه پرستاری از این پسر - عجب ولی خدا هست دیگه ، خودش هوای آدمای بی کس و غریبو بیشتر داره من برم سوپ بزارم - باشه ، دستت درد نکنه منم تا عصری میام که براش بیارم بیمارستان فعلاً.... با پری خداحافظی می کنم و یک لحظه از ذهنم می گذرد ، من اگر این زن مهربان را نداشتم چه می کردم ؟! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت967 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۸ قمر کتاب به دست طول و عرض اتاق را طی می کنم امروز مبحث تدریس شده توسط دبیر زیست سنگین بود هضم کردنش کمی سخت است راه می روم و بلند بلند مطالب درسی را با خودم تکرار می کنم در اتاق را بسته ام ولی اهالی از دست صدایم در امان نیستند ! - اووووف ! آخه کی گفت تجربی بخونی که الان با زیست دست به یقه بشی ؟ با خودم حرف می زنم ؛ از خودم سوال می پرسم ؛ و خودم جواب خودم را می دهم ! - حاج حیدر گفت دیگه ! حالا اون گفت من باید قبول می کردم ؟ مملکت دکتر و پرستار می خواد ، درست ! بیمار نمی خواد آیا ؟ خودم از حرفی که زدم به خنده می افتم چرا فکر می کردم بیمار بودن راحت تر از دکتر شدن بود ؟ برای دکتر شدن باید زحمت درس خواندن را می کشیدی ولی بیمار بودن مساوی بود با درد کشیدن و پول خرج کردن و زجر کشیدن و منت دکتر و منشی را کشیدن و اوووووو ..... نه نمی ارزید همان که برادر جان گفته ! باید برای دکتر شدن درس می خواندم همین طور که با خودم حرف میزنم دلم هوای او را می کند او که دیروز هر دو بار جواب تماسم را نداد و نهایتاً با یک پیامک سر و ته قضیه را به هم آورد نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم دو و نیم ظهر است حتماً الان کارخانه بود دیگر کتاب را می بندم این مغز بینوا به استراحت هم نیاز داشت ؛ نداشت ؟! گوشی به دست وارد لیست مخاطبین شده و شماره اش را می گیرم عکس خندانش روی صفحه نقش می بندد و دیدن شیطنت نگاهش لبم را به خنده باز می کند این همان عکسی بود که با آدم برفی انداخته بودیم ! من بودم در حالی که پالتوی حاج حیدر را به اصرار بی بی جان پوشیده ام پالتو تا نزدیک قوزک پایم می رسد ؛ آدمی برفی بود در حالی که شال و کلاه سد بابا خدابیامرز را مال خود کرده ؛ و حاج حیدر که پشت سر ما ایستاده و با یک دست گوشی را نگه داشته تا عکس بگیرد ! حواسم آنقدر پرت عکس شده که نمی فهمم کی تماس بی جواب مانده ام قطع می شود ای بابا چرا جواب نداد دوباره شماره گیری می کنم یک بوق ... دو بوق ....... باز هم تماسم بی جواب می ماند دست به کار می شوم و پیامکی برایش می فرستم دیروز تا حالا که سوگل خبر داده نوزاد پسر است دلم آب شد برای دانستن نامی که حاج حیدر آقا برایش انتخاب کرده سلام برادر ! احوال شما ؟ چرا جواب نمی‌دید ؟ اگه سرتون شلوغه فقط اسم نی نی رو بگید دلم آب شد به خدا .... چند استیکر می فرستم تا اشتیاقم را برای دانستن نشان دهد پیام ارسال شده و با همان لبخند نشسته روی لبم انتظار از راه رسیدن جواب را می کشم ده دقیقه می گذرد و خبری نمی شود کم‌کم دلخوری از این بی توجهی جای خودش را به نگرانی می دهد او در بدترین شرایط هم اینقدر بی معرفت و بی وفا نبود ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂