🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت487
#نویسنده_سیین_باقری
قلبم گرومپ گرومپ خودشو به سینه ام میکوبید میترسیدم از عاقبتی که آقا محسن بخواد بدون رضایت من رقم بزنه
بلند شدم دنبالش تا اتاق شخصیش با مامان پروانه رفتم مامان پروانه داشت روسری رو سرش میکشید و منتظر فرصت بود که بپرسه چیشده؟
_آقا محسن
نگاه تندش اجازه نداد حرف بزنم
_عمو محسن ..
پیراهن سفیدش رو برداشت و درحالیکه سعی میکرد دکمه هاش رو باز کنه با دلخوری گفت
_پدر بودم برات پسر جون
سرمو خم کردم خسته انداختم رو شونه ام
_پدر من، تاج سر من، دار و ندار من، این هیجان شما برای چیه وقتی هیجان برات ضرر داره؟
پوزخند زد و بی توجه به حضور ما دست برد سمت شلوارش، عصبانیتش قدرت تمرکز رو ازش گرفته بود من فورا برگشتم سمت دیوار و پروانه رفت از اتاق بیرون تا همین چند کلمه هم متوجه موضوع شده بود
_باید خودم مطمین بشم ته دل تو با اون دختر نیست و اون دختر هم دلش نرفته باشه برات هر جای زندگیتون ذره ای دلتون رفته باشه برای همدیگه، فراموش کردنش به این سادگی ها نیست بذار کارمو بکنم مهدی این بار فرق داره با هر بار دیگه
برگشتم سمتش لباس پوشیده حاضر و محیا شده بود
_گیرم که دل من رفته باشه الان وقت نبش قبر نیست الهه لایق آرامش هست چرا نمیذاریم به خوشی برسه؟
عمو محسن اومد نزدیکم کف دستشو کوبید تو سینم و گفت
_من تا خودم نشنوم باورم نمیشه پسر جان زور زیادی نزن
پسم زد و رفت از اتاق بیرون حرصمو سر زمین خالی کردم و پامو کوبیدم به زمین دنبال راه افتادم رفتم بیرون عقیله و پروانه دورش رو گرفته بودن سعی در راضی کردنش داشتن ولی مرغش یه پا داشت و پسشون زد رفت بیرون
عقیله رفت سمت چادرش و برداشت زیر لب گفت
_این مرد آتیشیه میره جیگر اون دوتا بدبختو خون میکنه باید بریم دنبالش
برگشت سمت منو پروانه و پرسید
_با ماشین نره، خطرناکه براش رانندگی
تازه به خودم اومدم و دویدم سمت بیرون ماشینو داشت میبرد بیرون جلوی ماشین ایستادم تا متوقف بشه و شد سرشو از شیشه کشید بیرون و گفت
_بروکنار بچه من با این رانندگی نمیمیرم در ضمن میخوام برم فرودگاه با ماشین که نمیرسم سیاه کمر
دستامو بردم بالا
_باشه پس صبر کنید با عقیله و پروانه بریم بالاخره امشب جشنه ماهم برسیم بد نیست
زیر لب لعنت فرستاد خندم گرفته بود از این عمویی که تازه حس پدرانش فعال شده بود اجبارا صبر کرد تا اون دوتا زن هم برسن و باهم دیگه راهی فرودگاه شدیم
زود بلیط گیرمون اومد دردسر داشت ولی گیرمون اومد و پرواز رفت سمت کرمانشاه به همین سادگی تا عصر رسیدیم جلوی عمارت آذین بسته ی جمشید خان
با دیدن لامپهای رنگی عروسی، لبخندی زدم و با خودم عهد بستم امشب بشم سپر بلا و کلاه خود بپوشم برای بهم نخوردن این شادی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت488
#نویسنده_سیین_باقری
*الهه*
وارد سالن که شدیم بقدر دستگاه ها برام تازگی داشت و عجیب بود که چندثانیه فقط دور خوردم میچرخیدم و نگاه میکردم ایلناز با خنده اومد سمتم زیر بغلمو گرفت و کشیدم به سمت یه در دیگه
_چیو نگاه میکنی دختر ساناز جون منتظرته
خندیدم و گفتم
_ای بابا ساناز جون کیه؟
قری به گردنش داد و گفت
_آرایشگره دیگه حواست کجاست بیا بریم دیرمون میشه
پشت سرش وارد سالن بعدی شدم چنتا دختر دیگه نشسته بودن و کمک آرایشگر داشت روی صورتشون کار میکرد منم روی صندلی آموزشی بزرگی نشستم و ظاهرا ساناز خانم اومد بالای سرم اول موهامو باز کرد و بعد تند تند رفت سراغ باقی اجزای صورتم نگم از بند انداختن و وکسی که میخورد به صورتم و نگم از خستگی چشمام دم دمای عصر رو به غروب بود که ایلناز رو صدا زد تا لباسمو بیاره
خدا خدا میکردم لباس قشنگ به تنم بشینه و دم آخری حالمو نگیره، با کمک ایلناز و آرایشگر زیر نگاه های بدجنس خواهر شوهر، لباس رو پوشیدم
_به به چه لعبتی، دل مارو بردی عروس خانم وای به حال شازده دوماد
خجالت کشیدم و با خجالت برگشتم سمت اینه تا خودمو نگاه کنم، از الهه ی قبلی فقط چشماش مونده بود لبهاش برجسته تر شده بود و چشماش کشیده تر ابروهاش مرتب و موهاش پخش دورش ریخته بود کمی به چهره ام خیره شدم، چقدر مامان ملیحه رو تو خودم میدیدم با یادآوری مامان ملیحه بغضم گرفت همش با خودم میگفتم چجوری اینهمه سنگ شد مادر دل نازک من که با چنگ و دندون مارو بزرگ کرد مگه الان نباید میبود و ثمره ی دست رنجش رو میدید
آه عمیقی از سینه ام بلند شد ایلناز اخم کرد و مچ دستمو گرفت و گفت
_بریم ایلزاد بیرون منتظره
هم استرس داشتم هم هیجان نمیدونستم ایلزاد با دیدنم تو این لباس و تغییری که کرده بودم چه واکنشی نشون خواهد داد فقط میدونستم دل تو دلم تو نبود و دوست داشتم هرچه زودتر امشب به پایان خودش برسه و دفتر دل من هم بسته بشه
از سالن رفتیم بیرون و جلوی در ایلناز زودتر رفت بیرون و عین دیوونه ها شروع کرد به کل زدن
از زیر شنل تورم صدای رضا رو شنیدم که میگفت
_ایلناز خانم زشته بخدا
ایلناز هم میخندید و جواب داد
_زشت تویی که اخم کردی عصا قورت داده اینجا آرایشگاهه و معلومه که جای اینکاراست داریم عروس میبریم ناسلامتی
بین حرف زدنهای ایلناز و رضا موندم تنها با شنلی که کل صورتم رو گرفته بود و چشمایی که فقط جلوی پاش رو میدید و دو جفت کفش مشکی رنگی که جفت ایستاده بود رو به روش
گرومپ گرومپ قلبم عجیب بود و عجیبتر اینکه صدای قلب ایلزاد رو هم میشنیدم
همزمان ماشین رضا روشن و و پیچید انگار جلوی در آرایشگاه، ایلناز با خوشحالی گفت
_ما که رفتیم شما هم بعد دور دوراتون بیاین سیاه کمر زیاد منتظرمون نذارید
با خنده های بلندی رفتن پر حرص و با تعجب بدون توجه به موقعیتم شنلمو زدم کنار و بلند اسم ایلناز رو صدا زدم ولی دیر شده بود و از ما فاصله گرفته بودن
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_چرا تنهام گذاشت این دختر
برگشتم سمت ایلزاد که داشت نگاهم میکرد فورا سرمو انداختم پایین و گفتم
_ببخشید حواسم نبود
خیلی خشک و جدی گفت
_شنلتو بنداز پایین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت853
#نویسنده_سیین_باقری
احساسم گیر کرده بود بین کمی تعصب به خرج دادن ایلزاد یا شکاک شدنش در هر صورت شنلمو انداختم پایین و رفتم کنار ماشین منتظر شدم تا درو برام باز کنه خیلی زود کنارم قرار گرفت و درو باز کرد موقعی که خم شدم بشینم زیر لب گفت
_لا حول و ولا قوه الا بالله
ذوق وصف نشدنی نشست تو دلم، کمک کرد تا دامنم جمع بشه و بعد درو بست ماشینو دور زد هوای نزدیک به بهار این روزها، بهاری نبود و بشدت سرد بود ولی تو اون لباس با حجم زیاد و سنگینی احساس گرما و عرق ریختن داشتم
ایلزاد بسم الله گفت و ماشینو روشن کرد بعد از چندبار عقب جلو شدن بالاخره از تو کوچه ی آرایشگاه رفت بیرون چند دقیقه ای سکوت بود بینمون طاقت نکردم و پرسیدم
_نمیگی کار نیمه تمومت چی بود؟
ایلزاد کمی سکوت کرد میدونستم قصد گفتن نداره هرموقع بخواد چیزی بگه، بدون اصرار به زبون میاره ولی الان قصد گفتن نداشت
_داییت اومده سیاه کمر
وای نه دایی محسن آدم کار خراب کنی بود حتما به قصد خرابکاری اومده
_از کجا با خبر شدی؟
پوفی کرد و گفت
_رضا خبر اورد
چهره ی ایلزاد رو نمیدیدم امیدوار بودم مثل چند روز پیش بعد از مکالمش با مهدی، ناامید و خودباخته نباشه دیگه حرفی نزدم و تا سیاه کمر دعا کردم امشب اتفاق بدی نیوفته
جلوی در عمارت با صدای ساز و تنبک روحیه ی تازه ای گرفتم کمی شنلمو دادم عقب تا به چراغونی ها نگاه کنم انصافا هم چیزی کم نذاشته بودن و کوچه و عمارت به زیبایی تزیین شده بود خدمه در حال رفت و آمد بودن یکی از خدمه ها که ارتباط نزدیکتری با ماهرخ خانم داشت با دیدن ماشین ایلزاد کل زد و بلند گفت
_ماشالله هزار ماشالله آقا میرم خانم بزرگ رو خبردار کنم عاقد منتظره
همونطور که یک چشمم از زیر شنل پیدا بود رو به ایلزاد پرسیدم
_مگه قرار عصر خطبه خونده بشه؟
حدسم درست بود، ایلزاد بهم ریخته شده بود از موهای پریشون تو صورتش پیدا بود که بهم ریخته است لبخند خسته ای زد و گفت
_ان شالله خدا راضی باشه اره قرار خطبه خونده بشه به محض رسیدنمون
لبخند خسته اش هم بهم امید میداد همینم کافی بود برای الهه عمه نسرین و ماهرخ خانم از راه رسیدن کل زنون و شاباش ریزون بهمون نزدیک شدن از ماشین پیاده شدم و اولین بار در آغوش عمه قرار گرفتم
_قربون شکل ماهتون برم عزیزای من الهی روز به روز خوشبختیتونو ببینم نازنینم
صورتمو محکم بوسید که صدای اعتراض ایلناز بلند شد
_مامان الان از آرایشگاه اومده ها قربونت برم مواظب باش، البته اگه تاحالا اقا ایلزاد خرابش نکرده باشه
میون این حرفها در حالیکه دستم تو دست ایلناز و عمه بود رفتیم تو عمارت و با احتیاط پشت سفره ی عقد کنون روی صندلی نشستم
سفره رو تو حیاط نزدیک به حوض پهن کرده بودن دوست داشتم شنلمو کمی عقب بزنم تا جمعیت رو ببینم ولی میترسیدم از چشم تو چشم شدنم با دایی محسن برای همین صبر کردم تا ایلناز دوباره بیاد و من ازش اطلاعات بکشم ببینم کیا اومدن کیا نیومدن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت854
#نویسنده_سیین_باقری
خیلی انتظارم طولانی نشد ایلناز بدو بدو اومد کنارم نشست نسبت به عروسی احسان مدل لباس پوشیدنش کمی تغییر کرده بود و خانمانه تر شده بود هر چند اون موهای کوتاه و سیخ شده اش هنوزم میگفت خوی پسرونه داره
کنارم نشست و فورا دست انداخت دور گردنم زیر گوشم پچ زد
_مهدی چه غیرتی بازی در اوورد
فورا برگشتم سمتش و پرسیدم
_یعنی چی؟ چیشده کجا بودین؟
چشمک زد و گفت
_هیچی بابا تو عمارت بودیم جلو مهمونا که نمیشد دعوای خانوادگی راه انداخت باز اقا محسنتون داشت با بقیه بحث میکرد که مهدی خوابوند
دستشو گرفتم و آب گلومو قورت دادم
_میشه واضح تر توضیح بدی؟
ای بابایی گفت میخواست بیشتر توضیح بده که صدای عقیله و پروانه رو شنیدم هردوشون دوش به دوش دایی محسن داشتن میومدن سمت سفره حقیقتا ترسیده بودم از هرحرفی که بخوان بهم بزنن
دایی محسن زودتر از اون دوتا زن اومد جلو و با اومدنش ایلناز مثل برق گرفته ها از جا پرید و رفت کنار ابهتش اونم ترسوند منکه دربرابر عقابی مثل ایلناز، جوجه رنگی بودم
_س ..سلام دایی
لال شی الهه میذاشتی خودش حرف بزنه
_دایی؟ هه مگه رابطه و عنوانی هم بین تو با خانواده ات مونده؟
سرمو انداختم پایین
_من مثل مادرت نیستم آه و ناله راه بندازم فقط یه کلمه راست و حسینی میخوام ازت بشنوم قسم روح مامان مهری بخوری و جوابمو بدی
سرمو آوردم بالا مستقیم نگاه کردم تو چشماش و اجازه ندادم بپرسه خودم جواب دادم
_به روح مامان مهری من ایلزاد رو دوست دارم و قسم میخورم تا اخر عمرم هر جا به بدبختی خوردم ابراز پشیمونی نکنم و از شما و مادرم درخواست کمک نکنم، دایی من ایلزاد رو دوست دارم حتی اگه اینده اونطور که ما بخوایم رقم نخوره
شوک شده بود حرفی نمیزد و جوابی نمیداد فقط مردمک چشماش تو کل صورتم میچرخید انگار دنبال ته مونده های امیدش بود به اینکه من بگم نه دوسش ندارم و شک دارم ولی حقیقت این بود که حتی اگر ایلزاد ادم مورد تایید خانواده نبود و نمیتونست در آینده خوشبختم کنه، من دوستش داشتم و مایل بودم به ازدواج باهاش
دایی محسن بلند شد پیشونیم رو بوسید و بدون کلامی حرف رفت و بین جمعیت گم شد
زن دایی ها نیومدن جلو و دیگه ایلناز هم نیومد کنارم بشینه
نگاهم بین جمعیت میچرخید ببینم مهدی کجاست و چیکار کرده که ایلناز انقدر هیجان داشت تا برام از رفتارش بگه ندیدمش و میدونستم سرک کشیدن بیشتر ممکنه ایلزاد رو ناراحت کنه
همین بین صدای صلوات فرستادن خانوما بلند شد و بعد از اون عمه نسرین گفت
_خانوما اگه مشکلی نیست عاقد و آقا داماد میخوان تشریف بیارین اینور باغ؟
منظورش به این بود که همه حجاب کنن منم شنلمو کشیدم روی صورتم کمی استرس افتاده بود به جونم حرفهای دایی محسن جواب خودم همه و همه داشت به ذهنم هجوم میاورد نبودن مامان عین گرز داغ داشت به قلبم فرو میرفت و کاری نمیتونستم بکنم، شاید چند سال دیگه که از تب و تاب روزهای عاشقی میوفتادم با خودم میگفتم به دست آوردن دل مامان از وظیفه های من بود ولی اون روز دیگه ایلزاد هم در کنارم نخواهد بود این، زندگیمو نابود تر از حالت قبلی میکرد
تو همین فکرها بودم که ایلزاد کنارم قرار گرفت با صدای ضعیفی گفت
_توکلت علی الله الهی به امید تو لا حول ولا قوه الا بالله
همه ی این جمله هارو میگفت تا از استرس و نگرانیش کم کنه مشخص بود چقدر دلش داره میلرزه
عاقد بسم الله رو گفت و ناگهان تمام آرامش دنیا سرازیر شد به قلبم چقدر نام خدا آرامبخش بود برای قلب بیقرار من
ایلزاد بین حرفها و جملات عربی عاقد گفت
_الهه خانم
دلم نوید سوال بد و سوال لحظه ی آخری و سوال اتمام حجت میداد دلم میگفت ایلزاد چیزی میپرسه تا دلمو بلرزونه
_الهه اگر ذره ای شک به دلت افتاده ...
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن سوره ی مریم ایلزاد نگاهش همچنان به صورتم بود
_الهه مادرت نیومده ..
بسم الله الرحمن الرحیم رو گفتم دوباره گفت
_نفرین میکنه مادره اون ...
نمیدونم کی عاقد برای بار دوم پرسیده بود که وکیلم که ایلناز با صدای تیزی جواب داد
_عروس رفته گلاب بیاره
عاقد گفت گلاب ناب محمدی ان شالله با ذکر صلوات برمحمد و ال محمد
دوباره ایلزاد گفت
_الهه غمِ نگاه مهدی داره منو میچزونه اگر نیاز داری به فکر کردن ...
گوشم به صدای عاقد بود که برای بار سوم پرسید
_الهه خانم وکیلم با صداق معلوم و مذکور؟
قبل از اینکه ایلناز دهن باز کنه بگه عروس زیر لفظی میخواد، زبون چرخوندم و گفتم
_با توکل برخدا بله
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت855
#نویسنده_سیین_باقری
مهدی
دوست ندارم بگم بعد از رسیدنمون به عمارت وفایی ها با دیدن اونهمه نقش و نگاری که برای عروسی الهه آماده شده بود، چه احساسی شدم دوست ندارم خودمو لو بدم و به روم بیارم که چقدر ته دلم خالی شد و یه لحظه احساس کردم توان ایستادن روی پاهام رو هم ندارم
وقتی رفتیم داخل و اونهمه شادی و جنب و جوش رو دیدم محض عروسی الهه قلبم داشت میپوکید و چاره ای جز لبخند سرد به هرکسی که کنارم قرار میگرفت نداشتم
لبخند سرد و زشتی به لب داشتم و قدم به قدم کنار اقا محسن راه میرفتم تا برسم به کسی که شخصیت و مردانگی و متانت ازش میبارید
آقا سهراب اولین کسی بود که مارو شناخت و با عجله اومد به سمتمون سلام احوالپرسی گرمونه ای کرد و رو به من گفت
_چطور مرد؟
این مرد گفتنش هزارتا معنی داشت هزارتا معنی که قلبم از اون با خبر بود
لبخند سرد روی لبمو بیشتر کردم و گفتم
_الهی شکر تبریک میگم ان شالله لبتون همیشه خندون
آقا محسن که اصلا خوشش نیومده بود اومد بین حرفمو گفت
_سهراب جان، با جمشید کار داشتم
عقیله خانم هم اومد بین حرف عموی تازه پدر شده ام و گفت
_آقا سهراب، نسرین جان کجا تشریف دارن؟
اقا سهراب مونده بود بین دوتا لجباز و با لبخند مصنوعی جواب داد
_نسرین خانم که بین جمعیت، آقا جمشید هم بالکن بالای عمارت
بی اراده نگاهم رفت سمت بالکن بالا جمشید خان تکیه داده به عصا ایستاده بود و نگاهمون میکرد پوزخندش دلمو سوزند خیلی جدی دلم داشت میسوخت
آقا محسن که رفت سمت عمارت منو سهراب نگاهی کردیم به همدیگه و رفتیم دنبالش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت856
#نویسنده_سیین_باقری
میدونستم باید برم دنبال محسن تا زهر نکنه کام الهه ای که ناخواسته زهر کرده بود کام منه بچه یتیم رو میدونستم باید برم دنبال تا جلوی فاجعه ای به اسم بی منطق بازی در اوردن اقا محسن رو بگیرم
سهراب نگران نگاهم میکرد میدونستم ته ته ته دلش دنبال خواسته ی پسرش میگرده و راضیه به رضای ایلزاد میدونستم نگاهش از سر دلسوزیه
جمشید متوجه شده بود داریم میریم به محضرش پیروزمندانه نشسته بود روی صندلی و نگاهش به ورودی بالکن بود با دیدنمون نه تنها از جا بلند نشد بلکه جواب سلاممون هم نداد
محسن کنترل شده سلام داد و همون اول کاری گفت
_خوشتون میاد به زور شوهر دادن و زن دادن یا رسمتونه جمشید خان؟
سهراب رفت که بره میونجی گری، جمشید مانع شد، آقا محسن ادامه داد
_دختری که مادر داره وا نیست عین بیوه ها بشینه پای سفره ی عقد
چشمامو محکم فشردم تا بدبختی الهه رو تصور نکنم جمشید خان بدون اینکه نگاهی کنه بهمون جواب داد
_قیم قانونی اون دختر منم نه مادرش، اجازه ی ازدواجش رو من میدم نه مادرش
آقا محسن عصبی شد
_مادرش زحمتشو نکشیده بزرگش نکرده؟ نکنه فکر کردین نادر اینارو بزرگتره؟
شونه های جمشید رفت بالا
_شرع و عرف و قانون به من میگه اگه خودش راضی باشه و من اجازه بدم ازدواجش مشکلی نداره
همونموقع ایلناز سر رسید با دیدن بابا هول شد و گفت
_سلام دایی جو ....
آقا محسن دستشو اورد بالا و با سر سلام کرد خطاب به جمشید ادامه داد
_الهه و مهدی همدیگه رو میخوان چرا داری مانع میشی بینشون؟
ایلناز هیییع کرد و دست گذاشت جلوی صورتش رفتم جلوتر و گفتم
_آقا محسن ما باهم حرف زدیم
عمو، درنگ نکرد و غرید
_خفه باش محمد مهدی
جمشید از جا بلند شد و گفت
_ببین چی بودی که پسری که بزرگ کردی بهت نمیگه بابا، اونوقت باورم بشه محض دل پسر عقیله اومدی پادرمیونی یا فکرای دیگه تو سرته؟
آقا محسن پرید یقیه ی جمشیدو بگیره که ایلناز بینشون قرار گرفت و با اشکهایی که ازش سراغ نداشتم گفت
_توروقرآن مهمون داریم
دست آقا محسن رو گرفتم و آروم گفتم
_بابا جان من ناراحتی ندارم جان پروانه نکن کاری که الهه رو غم بده محمد مهدی راضیه مشکلی نداره دل شما هم قرار بگیره وقتی من خوشحالم، خوشحالیه الهه برای ما از همه چی بالاتر بود، نبود بابا؟
محسن نگاهی به جمع کرد و پر حرص رفت از بالکن بیرون ما تو خونه ی جمشید بودیم و عذرخواهی ازشون وظیفه ی من بود
رو به جمشید گفتم
_عذرمیخوام
همون لحظه نگاهم افتاد به تشریفات لباس عروس و عروسی که دستش تو دست نسرین خانم داشت میرفت سمت جایگاه خودش نگم قلبم ریخت یا بگم که دیدم با هر قدمش روح من داشت خرد و خردتر میشد؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت857
#نویسنده_سیین_باقری
از همون بالا تماشاگر شده هرکاری کردم نتونستم دلمو راضی کنم که برم پایین و شاهد عقد الهه باشم، بقیه رفتن پایین من نشستم جای جمشید و نگاه کردم به جشن و هلهله ای که خبر میداد الهه داره عروس میشه
آقا محسن رو دیدم که مستقیم رفت سمت الهه و داشت باهاش حرف میزد چشمامو پرحرص فشردم و با خودم گفتم حتی تو این لحظه هم این بیچاره رو رها نمیکنن و سعی میکنن آزارش بدن
همون لحظه گوشیم زنگ خورد نمیدونم چرا ولی قلبم همیشه خبر میداد از اینکه کی پش خط تلفنمه و اون لحظه هم قلبم خبر داد عمه ملیحه است
گوشی رو از جیبم در آوردم و جواب دادم
_عمه جان
گریه میکرد
_جان عمه کجایی کجایی مهدی که دلم کبابه مادر
_چرا عمه ملیحه کجایین شما انگار دارین راه میرین
ناله کرد
_دارم میام اون عمارت نفرین شده بگو نخونن صیغه ای که مادر عروسش ناراضیه
لبامو از هم باز کردم تا حرفی بزنم که صدای کل و دست زدن و شادی مانعم شد بی اختیار گوشی رو قطع کردم و برگشتم به دیدن باغ زیر لب بدی نثار عمه کردم و با خودم گفتم
_چقدر برایم حسرت خواهد شد ندیدن این صحنه همین صحنه ای که خط میکشد روی تمام فکرهایم درباره ی الهه
دوباره صدای کل زدن بلند شد و این بار مطمیم شدم ایلزاد جواب بله رو داده و عاقد شده وکیل هردو طرف تا ثبت کنه چیزی که حکم مرگ روح من رو داشت
حالا که کار از کار گذشته بود میفهمیدم چقدر مشتاق بودم به این وصلتی که هیچ جوره چرخش به نفع من نچرخید
همون موقع صدای جیغی بلند شد و بعد عمه ملیحه با زاری و فریاد وارد عمارت شد انگار کسی که جوون از دست باشه و بخواد براش عزاداری کنه چقدر خجالت کشیدم از دیدن مادری که به وقت جشن دخترش اینچنین مویه میکنه و چقدر حیفم اومد از دردی که به قلب الهه میرفت
معطل نکردم با عجله دوتا یکی پله هارو پریدم و رفتم پایین بی توجه به اطراف و نگاهای خیره ی دیگران و حرفهای طعنه آمیزشون خودمو به عمه نزدیک کردم و بی حرفی کشوندمش در آغوشم و زیر گوشش گفتم
_توروخدل عمه دخترت گناه داره حالا دیگه کار از کار گذشته بذار تا آخر عمر نشه انگشت نمای خانواده ی شوهر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت858
#نویسنده_سیین_باقری
عمه ولی افسار گسیخته تر از این حرفها بود آروم شدنی نبود همونطور تو بغلم فریاد میکشید و فحش میداد هرچی سعی میکردم سرشو بچسبونم به سینم تا صداش نره بیرون فایده ای نداشت و جیغ میزد
دایی عامر اومد نزدیکم سعی کرد عمه رو از بغلم در بیاره نتونست و ولش کرد معلوم بود عصبانیه از این همه هیاهوی عمه ملیحه
مردم داشتن نگاهمون میکردن دلم نمیخواست الهه از اولین شب زندگیش فریادهای مادرش و نگاهای بهت آمیز مردم رو به یاد بیاره ولی کاری از دستم برنمیومد این زن چنان از خود بی خود شده بود که حرف منو نمیشنید
برگشتم سمت جایگاه عروس و داماد تا واکنش الهه رو ببینم بیچاره رنگ از رخ داده بود و شوک زده مادرشو تماشا میکرد
ایلزاد متوجه شد نگاهم روی الهه هست دستپاچه شنل الهه رو کشید روی صورتش و پشت به ما ایستاد به حالت نمایشی شروع کرد به حرف زدن با الهه
در دل پوزخندی زدم و با خودم گفتم_ای کاش ایلزاد متوجه میشد که من بعد از ابراز علاقه ی الهه به اون، نگاهی بجز نگاه برادرانه به اون دختر ندارم و با نفس خودم در جدالم برای پذیرفتن اینکه دختر عمه ام شده عروس دیگرون
نمیدونم کی عقیله و پروانه ملیحه رو از من جدا کرده بودن و داشتن میرفتن بیرون از عمارت مردمم کم کم برگشته بودن به حالت قبلی هرچند دهانها به سمت الهه کج بود و میدونستم تا اخر عمر همینه برای اون دختر
دیگه اونجا کاری نداشتم باید میرفتم بیرون ولی دوست داشتم قبل رفتن برای اخرین بار با الهه حرف بزنم قدم برداشتم به طرفش، پشیمون شدم ایلزاد اگر منو کنار الهه میدید امشب رو براش میکرد جهنم دوست نداشتم بلای آسمانی نازل بشه رو سرش تو روزی که به آرزوش رسیده بذار به دلم بمونه کلام آخر با دختر عمه ی از جان عزیزترم
سپردمش دست خدایی که از رگ گردن به من و اون و دلهامون نزدیکتر بود سپردمش دست تقدیری که اینجوری خودشو رقم زده بود و سپردمش دست ایلزاد که میدوستم دوستش داره ولی آسوده اش نمیذاره
نگاه آخرو انداختم سمتش و عقب گرد کردم رفتم از عمارت بیرون انگار ساز و دهل و ارکست منتظر بود تا اخرین مخالف این اتفاق هم بره بیرون و بعد شروع کنه به نواختن، کر کننده مینواخت این موزیک لعنتی یا من تحمل شنید نداشتم
وسطای کوچه دست گذاشتم روی گوشم و تا خونه ی عقیله دویدم بدون کوچکترین توجهی به ادمای اطراف که میرفتن تا امشب رو مهمون جمشید خان باشن و سفره ی پر زرق و برقش میرفتن تا شام عروسی الهه رو بخورن و شادباش بگن به دامادی که مهدی نیست
رسیدم دم در خونه ی امیدم و با اولین تقه پروانه در باز کرد بدون حرف سرمو فرو بردم به آغوشش با تعلل کف دستش نشست پشت کله ام و گفت
_مردِ من
فشردمش به خودم و زیر لب گفتم
_چیزی ازم نمونده پروانه خانم
چشمام داشت میسوخت میترسیدم این جوشش قبل از سرازیر شدن اشک باشه
_چیزی از محمد مهدی نمونده پروانه خانم
چرا چیزی نمیگفت وقتی میدونست بغض بیخ گلوم چسبیده داره خفه ام میکنه
_محمد مهدی مونده و یه قلب خالی که مونده که کجا بذاره حراج
سینه اش که لرزید فهمیدم داره اشک میریزه من چقدر خودخواه شده بودم که داشتم اشک این زن نحیف و زجر کشیده رو در میاوردم لحظه آخر مشتمو فشردم و از خودم جداش کردم سعی کرد تند تند اشکش رو پاک کنه تا نبینم ولی دیدم و پر بغض گفتم
_از محمد مهدی دوتا فرشته مونده که ظاهرا تا اخر عمر باید جورشو بکشن
پشت سر پروانه عقیله ایستاده بود همون ابتدا متوجه اومدنش شده بودم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت859
#نویسنده_سیین_باقری
عقیله ولی کمی محکمتر از پروانه بود لبخند پر دردی زد و گفت
_از محمد مهدی مردونگی مونده که هرکسی نمیتونه اونو داشته باشه
پوزحند زدم و گفتم
_داری گولم میزنی؟ مثل بچگیام که پروانه گولم میزد تا نرم خونه ی عمه ملیحه؟ هربار میرفتم از احسان کتک میخورم با اینکه بزرگتر بودم
پروانه ناراحت شد چون یادش اوردم که بچه ی یکی دیگه رو صاحب شده عقیله ناراحت شد چون دوران بچگی منو ندیده بود
_احسان از اولم قلدر بود
پروانه اومد یادم ببره اوضاع آوار شده رو سرمو ولی بدتر کرد جواب دادم
_قلدر بود که الهه رو از چنگ من دراورد صیغه کرد برای ایلزاد تا به مال و اموال برسه
تک خنده ای کردم و گفتم
_میبینی مامان من حتی الانم که دوبرابر هیکلش رو دارم از پسش برنیومدم
پروانه گفت
_خودشم پشیمونه
عقیله گفت
_الهه اگه قسمت تو بود باید تو چنگت میموند قسمت نبوده حتما
جواب دادم
_سهم من همیشه باید گره بخوره با قسمتهایی که نیست مامان عقیله؟ قسمتم باشه یتیم بزرگ شم قسمتم باشه از مادرم دورم کنن قسمتم باشه زجر کشیدن پروانه رو ببینم که از جونم عزیزتره یا قسمتم باشه عمویی رو بابا صدا کنم که دوستش ندارم؟ قسمت من همیشه باید گره بخوره با نشدن چیزایی که دوست داشتم؟ نگو قسمت مامان عقیله به خود خدا هم برمیخوره بگو نشد اره نذاشتن بگو مهدی بی عرضه بود بگو عمه نذاشت بگو ..
یهو به خودم اومدم دیدم چقدر بی حیا شدم محمد مهدی اینجوری نبود که تو صورت مادرش داد بزنه هوار کنه گله کنه محمد مهدی حرمت مادراشو نمیشکست که دستمو چنگک وار کشیدم تو موهامو گفتم
_من چرا اینجوری شدم مامان عقیله
پروانه جواب داد
_خدا لعنت کنه مردی که تورو بزور از مادر جدا کرد و خدا لعنت کنه دلی که راضی شد بچه ی دیگرون رو بذاره جای بچه ی خودش
شک نداشتم که دلش شکست که پشت کرد بهمون و رفت
عقیله اخم کرد و گفت
_خدا لعنت کنه مادری که یاد بچش نداد حرمت کسی که بزرگش کرده نگهداره
اونم تنهام گذاشت و رفت نگاهی کردم به رفتنشونو زیر لب گفتم
_محمد مهدی جنسش فولاد نیست که انقدر تیر بخوره به قلبش و طاقت بیاره! محمد مهدی ربات نیست که تیر بخوره به قلبش و آروم بمونه محمد مهدی هم دلش گوشتیه درد میگیره
چقدر عجیب شده بودم سپر فولادی و تیر بارون میشدم رفتم از خونه بیرون تاریک بود و صدای موسیقی از اون عمارت کوفتی میومد مستقیم رفتم سرخاک مهری خانم
نشستم کنار سنگ سرد مزار و سرمای بهار نیومده ی کرمانشاه رو به جون خریدم و گفتم
_قلب من بین زنده ها خریدار نداره تو ناز کن نمیخوای بانوی پر مهر؟
انقدر اونجا نشستم که کم کم صدای موسیقی قطع شد وهوا استخون سوز تر راستی چرا کسی نگفت محمد مهدی کجا رفت؟
گوشیمو از جیبم در اوردم روشنش کردم یجز شماره ی اون دختره سلما هیچکس یادی از من نکرده بود و چقدر غریبونه سرگردون بودم تو شبی که الهه میشد عروس ایلزاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت860
#نویسنده_سیین_باقری
قبل از اینکه گوشیمو بذارم تو جیبم صدای پیامک باعث شد برگردونم نگاهش کنم سلما بود چقدر حضورش بد موقع بود وسط این وقت کوفتی و نکبت بار باز کردم و پیامش رو خوندم «من دوستتون دارم»
نمیدونم چم شد یهو دلم هری ریخت چرا کسی تاحالا به من نگفته بود با این صراحت که دوستم داره منکه ادمی نبودم که محتاج محبت غیر باشم چقدر این دوست دارم گفتن یه غریبه ی نامحرم دلمو آشوب کرد
نگاهی به در قبرستون انداختم و پوزخند زدم با خودم گفتم کی منتظرته مهدی خان که دلت بال بال میزنه محض یه حالت چطوره از یه آدم دیگه
همونجا فهمیدم حضور سلما و لرزیدن دل لامصبم کار شیطونه من دیگه فرصت اشتباه مجدد رو نداشتم نباید زندگیم رو با وجود سلما به گند میکشیدم حتما در اولین فرصت از این شهر هزار رنگ میرفتم
رو به آسمون کردم و بغضمو پس فرستادم زیر لب باشه ای طعنه وار به خدا زدم و وزنه های هزار کیلوییه شونه ام رو دنبال خودم کشوندم
دوست داشتم ماشینم اینجا بود تا خود تهران میرفتم و فکر میکردم سرمو انداختم پایین و راه عمارت پدربزرگ خان رو در پیش گرفتم قاعدتا امشب از الهه خبری نبود
درست فهمیده بودم خونه خالی بود و بهترین زمان برای یه استراحت جانانه در خیال و گذشته روزهایی که از تهران خسته میشدم میومدم اینجا نفس تازه کنم بجز منو مهری خانم کسی خبر نداشت چقدر به این مکان وابسته بودم فقط نمیدونم چرا پدربزرگ خان کریمانه همه چیو بخشید به الهه و فراموش کرد محمد مهدی از همه یتیم تره خدای من هم بزرگ بود
توی الاچیق وسط حیاط رو به آسمون دراز کشیدم و سرمای هوا رو فرستادم بین سینه هام و دوباره ازاد کردم
از امشب باید برای خودم انگیزه و برنامه های جدید میچیدم امید های دیگه ای بجز ازدواج برای خودم هدفگذاری میکردم تا نمیرم از این بی کسی
تو همین افکار غرق بودم که صدای چرخیدن کلید در اومد فورا کمر راست کردم نشستم نکنه الهه باشه اگه اون اومده باشه و ایلزاد هم باهاش باشه با دیدن من حتما غوغایی میشه که نگو و نپرس
کمی سرک کشیدم تا ببینم جریان از چه قراره با دیدن الهه تو لباس سفید عروسی اونم تک و تنها بدون ایلزاد واقعا تعجب کردم فکر میکردم ایلزاد پشت سرش باشه ولی نبود و در باغ رو بست
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت861
#نویسنده_سیین_باقری
الهه
من تصمیم خودم رو گرفته بودم هیچ چیزی مانع نمیشد که این ازدواج سرنگیره من ایلزاد رو دوست داشتم حتی به اشتباه
پس مصمم پای سفره ی عقد نشستم و بله رو گفتم میدونستم کمی اون طرف تر دایی و زن دایی ها نگرانن میدونستم کمی ان طرف دل مهدی روی زمینه میدونستم همه رو ولی من ایلزاد رو دوست داشتم نمیتونستم ازش دست بکشم پس بله رو بدون وجود مامان گفتم و خاتمه دادم به این تنشها که دوساله مارو درگیر کرده
خاتمه دادم به این دلنگرونی ها اذیت شدنها حال بدیها شاید با بله ای که من گفتم همه چی تموم میشد
صدای جیغ مامان رو که شنیدم زودتر از ایلزاد بلند شدم و نگاه کردم وقی مهدی عین برق و باد رسید به مامان و سعی در اروم کردنش داشت سرجام ایستادم و نگاه کردم میدونستم با رفتنم همه چی خرابتر میشه هرچند نگاه ایلزاد روی من بود و نگاهم که نچرخه سمت مهدی
مامانو آروم کردن بردن و با چشمای خودم صحنه ی آخرو دیدم که مهدی سالها شکسته تر از خونه رفت بیرون همزمان با بیرون رفتنش موزیک بلند شد
ایلزاد دستم رو گرفت و آروم زیر گوشم گفت
_میخوای از اینجا بریم؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_نه حالم خوبه نمیخوام بیشتر از این مورد تمسخر قرار بگیرم
تا اهر شب ظاهرم شاد بود ولی دلم پر از نگرانی پر از حال بدی پر از حسرت وجود خانواده ام
وقتی موسیقی قطع شد ایلناز از بین جمعیت اومد کنارم و گفت
_الان همه میرن دیگه تو و ایلزاد هم برید عمارت پدربزرگت راحتترین
بقدری خسته و کوفته بودم که فورا قبول کردم روی صندلی نشستم در انتظار ایلزاد که پلشت با دوستاش صحبت میکرد امشب هرچی بهش اصرار کردن کردی برقصه قبول نکرد که نکرد همش میگفت من یه جا عهد کردم کارای بد رو بذارم کنار منکه میدونستم منظورش همون یه مسافرتش به کربلا هست
بعد از چند دقیقه که اومد گفت
_ایلناز باهات میاد برو عمارت من اینارو بدرقه کنم میام
بدون حرفی بلند شدم که برم صدام زد
_الهه جان؟
خسته برگشتم طرفش
_ناراحت نشی که نمیام
با لبخند نه ی آرومی گفتم و با ایلناز از عمارت خارج شدیم ایلناز تا نزدیک در اومد که گوشیش زنگ خورد و رفت دیگه طاقت موندن نداشتم تنها رفتم عمارت و کلید انداختم و رفتم داخل
نمیدونستم ایلزاد کی بیاد برای همین درو بستم و شنل لباس رو از روی خودم برداشتم خفه شدم از بس زیر اون پارچه ی ضخیم موندم
آخرین لحظه که شنلو زدم کنار سایه یه نفرو دیدم که انگار بلند شد ایستاد بی محابا و کر کننده جیغ کشیدم
صدای محمد مهدی خورد به گوشم که گفت
_آروم باش الهه مهدی ام نگران نباش
چشمامو باز کردم با تعجب برگشتم سمتش اینجا چیکار میکرد چرا پشتش به من بود
_آروم باش منم، نمیدونستم میای اینجا وگرنه نمیآمدم حالا هم میرم
تازه متوجه موقعیتم شدم چون موهام پریشون بود پشتش به من بود ازش دور شدم رفتم سمت ایوون و خدا خدا میکردم ایلزاد سر نرسه تو این موقعیت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت862
#نویسنده_سیین_باقری
معلوم بود که کسی بجز ایلزاد اینموقع از شب سراغ من نخواهد اومد مهدی با استرس رفت دروباز کرد جوری که پاهاش میلرزید و از دور معلوم بود مشخص بود که اگر ایلزاد اون رو اینجا میدید چه بلوایی به پا میشد
درو باز کرد ولی شخص پشت در نمیومد داخل مهدی حالت تدافعی داشت انگار داشت جلوی یکیو میگرفت سرک کشیدم از پشت ایوون بلکه صداش رو بشنوم
مامان بود که از زیر دست مهدی خودشو انداخت تو خونه از همونجا جیغ کشید
_الهه الهی کفنتو خودم اماده کنم
دلم هری ریخت مگه چیکار کرده بودم که مامان حاضر بود اینجوری نفرینم کنه
_الهه الهی سیاهتو هفت شبانه روز بپوشم
بغض چنگ انداخته بود به گلوم چرا نفرینم میکرد به این حد
همون لحظه پشت سرش ایلزاد رسید انگار یه دلگرمی برام اومده بود انگار دیگه تنها نبودم با وجود ایلزاد
مامان با دیدن ایلزاد کمی سکوت کرد و بطور ناگهانی جیغ کشید
_ای وای دخترکم بزور نشسته پای سفره ی عقد وگرنه خودش تک و تنها با محمد مهدی اینجا چیکار میکنه؟
یا امام هشتم مامان چی میگفت ایلزاد بدون نگاه به مامان اومد سمت ایوون عمارت از همونجا فریاد زد
_الهه الهه
کور شم اگه دروغ بگم که مامان لباش شد پر از خنده محمد مهدی رو به روی مامان ایستاد نمیدونم چی گفت، ولش کرد و رفت
ایلزاد اومد سمتم بازوم رو تو دستش گرفت و گفت
_چخبره اینجا
چشمای قرمزش ترسم رو بیشتر میکرد لبام بهمدیگه قفل شده بود و حرفی از دهنم خارج نمیشد
فریاد زد
_اینجا چخبره؟
مامان خبر داشت که وقتی شوکه میشم زبونم بند میاد اومد جلوتر و گفت
_خبرا که معلومه پسر ناصر وقتی پابرهنه میپری وسط عاشقی دو نفر دیگه میخوای چه اتفاقی بیوفته؟
ایلزاد برگشت سمت مامان و گفت
_شما ساکت شین
اشک از چشمام ریخت پایین ایلزاد نگاهم کرد و دندونهاش رو روی هم فشرده تر کرد و گفت
_خیلی کثیفی
کاش باور نمیکرد حرف مامان رو و اون شب تنهام نمیذاشت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞