eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_183 روانداز نسبتا سبکی روی دوشش انداخت و کن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 _میگم... ولی باید قول بدی آروم باشی و گوش کنی... نه عصبی بشی نه قهر کنی! خب؟! مروه پوفی کرد و سرتکان داد... همان چیزی که فکرش را میکرد: _چرا خودتو خسته میکنی؟ +برای اینکه باید بهش فکر کنی... این ساده ترین راه برای فرار از این پوچیه... چطور ازدواج برای من خوبه ولی برای تو نه؟! پورخندی زد و نگاهش را به دریا داد: _نذار فکر کنم مخت تاب برداشته! خودتو با من مقایسه میکنی؟ تو شرایط منو نمیدونی؟!! اصلا تعجب میکنم چرا چنین چیزی به ذهنت رسیده؟! حره من من کرد: خب... چون... یکی ازم خواسته باهات حرف بزنم... +کی؟ لابد روانشناسم؟! _نه بابا... یکی دیگه... اخم مروه عمیق تر شد: انسیه؟! سکوت حره باعث شد حدس های بیشتری بزند: _فرزانه؟! معصومه؟!!. +ا... نه بابا... خواستگار داری! نفس راحتی کشید و به چهره مروه خیره شد... مروه انگار کسی یک سطل آب جوش بر پیکرش ریخته باشد وارفت... و بعد انگار بلافاصله سطلی آب یخ در زمستان برسرش خالی کرده باشند هول و نفس بریده چشم چرخاند... باورش سخت بود... باور اینکه کسی در این شرایط خواهان او باشد!! چند دقیقه ای طول کشید تا افسار زبان را به دست بگیرد و بتواند بپرسد: _چ..چی داری میگی؟! +حقیقت... یه بنده خدایی ازت خواستگاری کرده و گفته ازت جواب بگیرم... پوزخندی زد: _خب اون بنده خدا حتما خبر نداره من چه وضعیتی دارم... همه خیال میکنن من فقط جدا شدم‌! بهش بگو مشکل حل میشه... +نه... میدونه... کامل... _میدونه؟! کامل؟؟!! کسی از این ماجرا خبر نداره!! گوشه گوشه ی ذهنش را دنبال کسی که ممکن است همان مرد مورد خطاب حره باشد گشت اما آنقدر هول و هیجان زده بود که هیچ چیز را بخاطر نمی آورد... درمانده گفت: _خب منتظر زیر لفظی هستی بگو کیه دیگه! میگم ولی تو رو خدا... قول بده آروم باشی و کاری نکنی! +مثلا چکار میخوام بکنم!! جواب من که معلومه... فقط میخوام ببینم اون آدم عاقلی که شرایط منو کامل!! میدونه و همچین پیشنهادی داده کی میتونه باشه!! حره با درد نفس کشید و چشمانش را بست... مثل کارشناس هواشناسی که طوفان پیش بینی میکند اما برای مهارش راهی سراغ ندارد... ناچار به گفتن شد: _آ...آقای.. عضدی... عماد... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چشمهای مروه هر لحظه باز و بازتر میشد و قلب حره در سینه جمع و جمع تر... هر آن منتظر واکنشی بود که نمیدلنست چگونه خواهد بود... خشم یا غم... در چشمهای مروه دقیق شد... بهت و شک از مردمان سبز رنگش میبارید... باورش نمیشد کسی در موقعیت عماد عضدی؛ مردی که نه در جمال نقصی داشت و نه در کمال... و اگر چه نه به زبان اما به قلب همیشه تحسینش کرده بود... در حالی که از سیر تا پیاز احوالات مروه را کف دست دارد، چنین پیشنهادی بدهد... باور کردنی نبود... جز ترحم چه میتوانست باشد... ترحم یا... یا.... شگفتی این ادعا در حدی بود که ذهن شکاک مروه را به سمتی ببرد که او را از خشم منفجر کند... و حره این را به عینه دید... دید که چگونه به آنی بهت چشمانش به خشم بدل شد و با تمام قوا قیام کرد... درحالی که از خشم میلرزید... حره پا به پایش ایستاد و دستش را به دست گرفت... حسنا هم انگار منتظر این لحظه باشد بلافاصله به حره پیوست و با دستان قوی و ورزیده اش شانه های مروه را محکم گرفت اما او همانطور که برای رهایی از دستشان تقلا میکرد بی توجه به جنلات خواهش گونه حره و عتاب و خطاب حسنا فریاد میکشید: _شماها منو مسخره کردید؟! فکر کردید من اونقدر خوار و خفیف شدم که... اینجوری... از شدت حرص نفسش بالا نمی آمد... همین وقفه کوتاه به حسنا اجازه داد صدایش را بلند کند و سوال کند: _چت شده چی داری میگی تو؟! +من چم شده؟! من چم شده یا شما چتون شده؟! با چانه لرزان و بغضی واضح در صدا نالید: _چرا فکر کردید من اونقدر احمقم که این نقشه ی مضحک رو باور میکنم؟!! چرا دارید تحقیرم میکنید؟ بذارید به درد خودم بمیرم دست از سرم بردارید!! حره ناباور لب زد: چی میگی؟ اما فریاد مروه آنقدر عجول بود که گلویش را خراش داد: _چی میگم؟ این نقشه رو کشیدید مثل غرق شدن تو که مثلا حال منو بهتر کنید؟! شعور منو در نظر نگرفتید؟ یعنی من اونقدر احمقم که خیال کنم کسی مثل اون از کسی با موقعیت من خواستگاری میکنه؟! چرا حره تو چرا راضی شدی؟! مثل ناودان خانه خانوم خاله در روز بارانی اشک میریخت و حره با دست اشکهایش را جمع میکرد: _بخدا اینجوری نیست مروه اون خودش... چشمانش را بست و با حرص جمله حره را نیمه تمام گذاشت: _بسه تمومش کنید!! نمیخوام هیچی بشنوم... نمیخوام هیچ کس رو ببینم... ولم کنید برم... به اون آقا هم بگید... بگید بره دیگه جلو چشم من نباشه... باید بره از اینجا من محافظ نمیخوام... فهمیدید؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
به جز سلام به شما آن هم اکثرا از دور چه کرده ایم در این عمر از تباهی ها... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💚 بیا تا جوانم بده رخ نشانم که این زندگانی وفایی ندارد ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | فلسفه رنج‌های ناشی از تکلیف و تقدیر 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
.. خدایا مآ را از آرزوی دور و دراز نگه دار...🌿 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_185 چشمهای مروه هر لحظه باز و بازتر میشد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 عماد تا این لحظه تنها لب به دندان گرفته بود و حرص خورده بود و خودش را بابت حال بد مروه لعنت کرده بود اما با قدمی که مروه به یمت کوچه برداشت ناچار بود فرار کند! آری فرار... فرار به کنجی امن به دور از تیر خشم معشوق رنجور و پریشانش... میدانست اگر با این حال او را ببیند چیزی میانشان باقی نخواهد ماند... فوری خودش را به اتاق رساند و در را پشت سرش بست... چند ثانیه بیشتر نگذشت که صدای جیر جیر مظلومانه چوب پله های قدیمی خانه زیر قدمهای محکم و پر از حرص مروه به گوشش رسید و پریشان ترش کرد... هنوز در بهت بود... اگر چه پیشنهادش کمی عجیب بود اما نه آنقدر که مروه را اینچنین پریشان کند... هرچند میدانست ذهن مروه بعد از وقایعی که از سر گذرانده با شک و بدبینی عجین شده... این هم یکی دیگر از چیز هایی بود که باید میپذیرفت... اما از پریشانی و ناراحتی اش مکدر و دل آشوب بود... طولی نکشید که حسنا تقه ای به در زد تا گزارش خواستگاری ناکامش را به سمع و نظر برساند اما عماد بی حوصله تر از آن بود که حفظ ظاهر کند... همانطور از پشت در جواب داد: _بله شنیدم... لطفا تلاش کنید آرومشون کنید و خیالشون رو بابت دروغ نبودن ماجرا راحت کنید... حسنا هم تنها به چشمی اکتفا کرد و به تالار بالایی برگشت... حره با التماس از پشت در برای باز شدن آن منت کشی میکرد: _مروه... تو به چی اعتقاد داری دختر... میگم بخدا به امام حسین به حضرت زهرا... دروغی در کار نیست! عین پیشنهاد آقای عضدی بود... بذار بیام تو حرف بزنیم... تو رو خدا... حسنا دستی روی شانه ی حره گذاشت که با نگاه نگرانش مواجه شد... آهسته لب زد: بلایی سر خودش نیاره یه وقت؟! حسنا هم شانسش را امتحان کرد... مثل همیشه محکم و صریح: _مروه خانوم شنیدی که رفیقت چی گفت قسمم خورد... در رو باز کن حرف بزنیم بابا کفر ابلیس که نشده!! مروه پشت در نشسته بود و از شدت هیجان برای اولین بار در عمرش ناخنهایش را میجوید... باورش غیر ممکن بود اما حره را میشناخت... مطمئن بود که قسم دروغ نمیخورد... باخودش فکر کرد شاید حره هم از این نقشه بی اطلاع باشد! اما حوصله ی در باز کردن نداشت... دلش کمی خلوت و تنهایی میخواست... آهسته گفت: _خواهش میکنم یکم تنهام بذارید؟ مطمئن باشید دیوونه بازی درنمیارم... برید! حسنا آهسته دست حره را کشید و به اتاق بغلی برد: _بیا بریم راحتش بذار... کاری نمیکنه... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
Panahian-Clip-AmirBoodan.mp3
2.56M
🔻مفهوم « امیر بودن » کودک در ۷ سال اول که در روایات به آن تاکید شده به چه معناست؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌿 مرا صدا زدی و رد شدم نفهمیدم...😔 تو خوب بودی و من ‌بد شدم ‌نفهمیدم...💔🖐🏿 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💚 با کولھ بار نان و رطب ها هنوز هم هر شب برای ما نگران میشود ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سڪوٺ‌ڪرده‌ام‌و خیره‌بہ‌ضَریح‌تواَم🧡 ڪه‌بِشنود‌دلتاݩ؛ اݪتماس‌باراݩ‌را ...(: ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_186 عماد تا این لحظه تنها لب به دندان گرفت
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چیزی به نیمه شب نمانده بود که یحیی سر رسید... موشِ آب کشیده... یک ساعتی میشد که باران شلاق وار میبارید و برگ درختان باغ را تر کرده بود... یحیی همانطور که از گفتنی های این مدت حرف میزد با حوصله اورکتش را روی تک میخ روی دیوار درست بالای سر تنها چراغ نفتی اتاق آویخت... بعد چهارزانو مقابل عمادی که هیچ فکرش در این اتاق و پیش او نبود نشست و دستی به پایش زد: _کجایی باز؟! عماد لب باز کرد و بی حوصله گفت: گفتم... _چی؟ +همه چی رو بهش گفتم... یعنی خانوما از قول من گفتن... _خب خب... چی گفت؟ پوزخندی زد: _گفت باید از اینجا بره! دیگه نمیخوام ببینمش... پوزخند عصبی یحیی صدادار بود: _همینو میخواستی؟! حالا خیالت راحت شد دیگه؟ تمومه دیگه نه؟! عماد نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت خیس و منتظر یحیی و امید واهی اش انداخت و لب زد: _باید خودم باهاش حرف بزنم! +چی کار کنی؟ دلت کتک میخواد؟! _برای چی؟ میخوام مثل بچه آدم درخواستمو بگم... اون واسه ش سوء تفاهم شده خیال میکنه این کارا رو واسه بهتر شدن روحیه اش میکنیم! +حالا هر چی... میبینی که نمیخواد! _از کجا معلوم... به این زودی که معلوم نمیشه! با همین دل و جرئت میخوای بری خواستگاری؟ من اونقدر جیگر دارم که ده تا چک بخورم ولی بفهمم نظر واقعیش چیه! _اونی که تو داری جیگر شیر نیس داداش! مغز خره! با پا ضربه ی نسبتا محکمی به ساق پایش زد که البته از تحمل او خارج نبود: _بسه انقد چونه نچرخون! برو بگیر یه گوشه بخواب صبح باهات کار دارم! قبل از اینکه یحیی فرصت کند جوابی بدهد یا حتی واکنشی نشان بدهد صدای دویدن با عجله ی کسی جیر جیر چوب پله ها را به صدا درآورد و بعد صدای حسنا در حال دویدن پیچید: _وایسا ببینم کجا داری میری!! مروه با عجله گالش هایش را پا گرفت و توی حیاط دوید: _نه گم میشم نه غرق.. یه امشبو دنبالم نیا حسنا راحتم بذار حالم خوب نیس!! عماد زودتر از یحیی به خود آمد و از جا جست: _الان وقتشه! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_187 چیزی به نیمه شب نمانده بود که یحیی سر
با عرض پوزش پارت امروز اشتباه بارگذاری شده بود🙏 این پارت صبح خدمت شما👆 شبم پارت داریم😍 عیدتونم مبارک♥️🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_187 چیزی به نیمه شب نمانده بود که یحیی سر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 و باز پیش از اینکه یحیی فرصت کند جلویش را بگیرد با جست بلندی اور کتش را برداشت و از در بیرون زد... حسنا را که بی توجه به حرف مروه تا میانه حیاط رسیده بود به داخل خانه فرستاد: _شما برو تو من میارمش... حسنا با دلهره گفت: _ولی اون الان... +نگران نباشید برید داخل... این جمله را با داد گفت و از دروازه بیرون زد... مروه آنچنان دویده بود که حالا کنار خط طاغی ساحل ایستاده بود و با اشکهایی که به قطرات باران پیوند خورده بود خشم امواج شلاق خورده را می نگریست... از شدت تحیر و ناباوری و درد و سردرگمی به جنون رسیده بود و فقط به دنبال راهی برای بیرون راندن این خشم و حال بد اشک میریخت و با صدا گریه میکرد... مثل بچه ها شده بود... بهانه گیر، لجباز، غیرقابل پیش بینی! عماد به چند قدمی اش که رسید ایستاد... از شنیدن صدای گریه اش بی تاب شد... و برای پیش قدم شدن مستاصل... اما چیزی نگذشت که از ترس سرماخوردگی و تب احتمالی پیش قدم شد و اورکتش را مانند چتر روی سرش گرفت... مروه از سایه ای که روی سر احساس کرد ناباور برگشت و چشمانش با او... با او که در باران چشمان شب نمایش میدرخشید گره خورد... یکه ای خورد و با دمی عمیق مثل کودکان خسته از آب بازی خیسی صورتش را گرفت... آنقدر در این حالت زیبا بود که عماد خیلی زود اگر چه سخت، چشم فرو بست و محکم پرسید: _این وقت شب اینجا چکار میکنید؟! توی این بارون؟ نمیگید خدای نکرده مریض میشید؟! دلش میخواست تمام فریاد های عالم را برسرش بزند... اما نمیدانست چرا با دیدنش لال میشود و ذهنش از تمام واجها و آواها تهی میشود... هیبت مردانه او حتی نفس کشیدن را هم بر حنجرش حرام کرده بود... چاره ای جز گریز نمیدید... با پاهای لرزان قدمی کج کرد تا از مهلکه بگریزد که عماد مانع شد: _حالا که اومدید باید حرفهام رو بشنوید بعد برید! مروه با لرزش خفیفی لبهای کبودش را به حرکت درآورد: _ممن... حرفی ندارم... حرفها رو.. بقیه زدن... فقط کاش... اینطوری تحقیرم نمیکردید... یکبار دیگر برای فرار پیش قدم شد اما اینبار ستونی از جنس عماد مقابلش قد علم کرد: _باور کنید سوء تفاهم شده! نه نقشه ای درکاره نه دروغی! من.. من خودم خواستم ازشون که باهاتون در این باره حرف بزنن! سکوت مروه از سر خواستن نبود... از سر نتوانستن بود... نمیتوانست لب باز کند و جوابی بدهد... تنها مبهوت و گنگ تماشا میکرد این مرد جسور و کمیاب را! عماد تمام تلاشش را میکرد که نگاهش را بالا نکشد و به او که چون الماسی در این شب بارانی میدرخشید نگاه نیندازد... سکوت این مهتابِ نورانی برایش فرصتی بود تا بیشتر زبان بچرخاند: _من... من درکمال صحت و سلامت عقل... بدون هیچ دروغ و کلکی... خودم به خواست خودم از شما خواستگاری کردم... مروه تمام تلاشش را کرد تا چیزی بگوید ولی تنها این واژه با ناله به بیرون پرتاب شد: چرا؟؟!! _براش دلیل دارم... زیاد... ولی الان وقت گفتنش نیست زیر این بارون... شما دارید از سرما میلرزید... من فقط خواستم مطمئنتون کنم که نقشه یا ترحم یا هرچیز دیگه ای نیست این... این فقط محبته... بالاخره قفل زبان مروه شکسته شد و با فریاد بغض آلودی تصور عماد از سکوتش را در هم شکست: _محبت به یه زن علیل و مریض؟!! شما که... شرایط منو میدونید... پس چرا تمسخر میکنید؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_188 و باز پیش از اینکه یحیی فرصت کند جلویش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه کوچه را پیش گرفت... عماد برگشت و با عجله به دنبالش دوید: _صبر کنید... من حرف دارم... تمسخر و ترحمی درکار نیست... به چی قسم بخورم؟! من شرایط شما رو حتی بهتر از خودتون میدونم! با این حال حاضرم... فقط اگر شما بخواید! هر دو خیس آب بودند اما داغ... مروه اگرچه چیزی درون وجودش هرلحظه میشکست نایستاد و فوری به خانه برگشت... عماد اما ماند... زیر همان باران نفس گیر! حره فوری با حوله به استقبالش آمد و با تشر و توبیخ به اتاقش برگرداند: _واقعا خجالت نمیکشی دیوونه؟ تو این بارون عین بچه ها پاتو میکنی تو یه کفش برم برم مریض بشی بمونی رو دستمون خوبه؟! مروه از التهاب و حرارت چند دقیقه قبل سرخ شده بود و بر لبهایش مهر خورده بود... حره مشغول خشک کردن موها و آوردن لباسهایش بود اما حسنا با لبخند کجی تماشایش میکرد... ولی او آنقدر در فکر عماد و حرفهایش فرو رفته بود که چیزی نمیدید و نمیشنید... نه توبیخ حره را و نه نگاه حسنا را... انگار مطمئن شده بود نقشه ای در کار نیست اما این حقیقت چیزی را عوض نمیکرد... چینی اعتماد مروه به ازدواج و جنس مرد طوری شکسته بود که محال بود چند جمله ی محبت آمیز و قد و بالای دلبری یتواند بندش بزند... بالاخره لب باز کرد و با حرص رو به حسنا غرید: _بهش بگید از اینجا بره... باید همین فردا بره وگرنه من زنگ میزنم به حاجی و... حسنا فوری گفت: باشه باشه... میگم... پای حاجی رو وسط نکش! تا صبح هیچ یک از اعضای این ویلای چوبی نخوابیدند بجز خانوم خاله که داروهایش خواب آور بود و از نُه شب تا شش صبح نه چیزی میشنید و نه از خواب میپرید و دل سیر استراحت میکرد! صبح اول وقت حسنا ناچار بود پیغام مروه را به عماد برساند... برای تحویل گرفت ظرف صبحانه ها که برگشت یحیی سینی به دست در را باز کرد و سینی را به دستش داد: _دست شما درد نکنه خانوم صفا... حسنا آهسته و با احتیاط اما کامل ماجرا را شرح داد و یحیی را با عماد و این خبر ناگوار تنها گذاشت... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
Maher Zain - Asalamo Alaik Ya Rasoulolah (128).mp3
4.87M
🎼🍃 صلۍالله علیک یا رسول الله صلۍالله علیک یا نبۍالله♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|√|• انقلابےبۅدن‌فقط‌بہ‌چفیہ‌انداختنُ مزارشھدارفٺن‌نیسٺ‌رفیق . . .!! بھ‌دغدغهہ‌مندبودنہ.. بہ‌خسٺہ‌نشدن‌وهرلحظہ‌بیداربودنہ... ➣دغدغہ‌ڪارفرهنگۍ ودغدغہ‌خودسازۍداشٺہ‌باش.. بعدش‌چفیہ‌بنداز مزاࢪشهدا‌هم‌بࢪۅ...:) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌱به آمــنــہ بنــت وهــب ، خــدا عـطا ڪـࢪده پســࢪ 🍃پســࢪ چـــہ گــویــم ڪــہ بــہ خلــق ، خــدا عــطا ڪــࢪده پــدࢪ ❤️🍃 ❤️🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_189 به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 یحیی به چشمان عماد خیره شده بود تا تاثیر خبرش را ببیند... برخلاف انتظارش عماد چندان ناراحت و غمگین نبود... راحت و بی تفاوت گفت: _باشه مشکلی نیس... سعید رو بفرس بیاد اینجا... تو برو جای سعید... منم دورادور هواتونو دارم... اول به خیال اینکه بیخیال این عشق پردردسر شده باشد خرسند گفت: _از تهران؟! +تهران چکار دارم من‌! رشت میمونم... هنوز اینجا خیلی کار دارم... ناامید سری تکان داد: _باز چه نقشه ای تو اون کله ته؟! لبخند کجی زد: +نقشه خاصی ندارم اما معتقدم زمان همیشه معجزه میکنه! وسایلش را جمع کرد و پیش از ناهار مهیای رفتن شد... ساک کوچکش را روی صندلی عقب ماشین یحیی جا میداد که خانوم خاله با کاسه ای آب بیرون آمد: _کوی خای بشی زاک؟! +هرجا بریم زیر سایه ی شملست خاله جان... انقدر این مدت زحمت دادیم که نمیدونم چی بگم هرچی بگم جبران نمیشه حلالمون کن... آهسته تر گفت: _دعا کنید ان شاالله باز سعادتی دست بده و برسم خدمتتون... خاله خانوم صادقانه دست آزادش را بلند کرد: _ان شاالله بحق آقا سید عبدالله... خوره غم بخور... خاب؟ لبخندی زد: _چشم خاله چشم... رو به حسنا آهسته گفت: _آقای ملایری جای من میاد باهاشون هماهنگ باشید! حسنا آهسته سرتکان داد: +خیالتون راحت برید به سلامت... عماد اگر چه چندان مایل نبود به سرعت سوار ماشین شد و قبل از خروج از حیاط دستی برای خاله بلند کرد و بعد به نشان احترام روی سینه گذاشت... مروه تمام مدت پشت پرده ی برزنتی کشیده شده کنار ایوان که مختص روزهای بارانی بود خیره به حیاط رفتنش را مینگریست... نمیدانست خوشحال است یا ناراحت... فقط میدانست دلش گرفته... به هوای نیمه آفتابی پس از باران خیره شده بود و با خود می اندیشید که چقدر آرزوی یک ازدواج دوباره برایش دور و نشدنی است... برای اویی که نه شرایط جسمی و نه روحی و نه روانی این کار را نداشت... و دلش هم چندان رضا نبود... اگر چه مردی مثل عماد رویای هر دختری میتوانست باشد چه رسد به زنی مطلقه با بی شمار درد و مرض روحی و جسمی! از یادآوری شرایطش پوزخندی زد... حتی اگر او هم بخواهد من نباید راضی به این ضرر بزرگ شوم... من انسان خودخواهی نیستم! یعنی نباید باشم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗