هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۰
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#غربالگری
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
یادمه من و خواهرم برای دیدن تئاتر راهی فرهنگسرای شهرمان شدیم ولی بعداز رسیدن به اون مکان، متوجه شدیم که تئاتر کنسل شده و تصمیم گرفتیم به نمایشگاه هفته بسیج که نزدیک فرهنگسرا بود، بریم.
بعد از دیدن نمایشگاه، وارد غرفه فال شهدا شدیم و فالی گرفتیم، بعد ها بعد از ازدواج با همسرم، فهمیدم داخل غرفه فال شهدا بودن و من را دیدن و به گفته خودشون از حجاب و حیا من خوششون اومده بود. پس همونجا سرشون را رو به آسمان می کنن و به امام زمان متوسل شدن، گفتن آقا من اگر با این خانوم خوشبخت میشم، خودت او را سر راهم قرار بده و ما را بهم برسان🙏😍.
فردای آن روز همان خواهرم با شوهرش به نمایشگاه میروند و همسرم، خواهرم را به خاطر شباهتی که با هم داشتیم، می شناسد و از قضا شوهر خواهرم با همسرم فاملیی دوری داشتند و همان میشود نشانه ای از من برای همسرم🙃
این رو هم بگم که روز قبلش همسرم، سر سفره غذا نمیخوره مادرش میگه چیزی شده؟ همسرم میگه راستش دختری رو دیدم ولی نه اسم و فامیلش را میدونم نه خونه اش را میدونم کجاست!😕 مادرش میگه اینکه نشد آدرس😅
فردای اون روز به مادرش قضیه را بازگو می کنه و نشانه ای از من که پیدا کرده را به مادرش میده و.... خلاصه مادرشوهرم لبخند میزنه و میگه من هم دقیقا همین دختر را برای تو زیر سر داشتم و در فکر تحقیق بودم.
خلاصه ما در بهمن سال ۱۳۹۰عقد کردیم و در تیرماه سال۱۳۹۱ اسم مان برای حج تمتع در اومد که به فال نیک گرفتیم و ماه عسل به مکه مشرف شدیم و ولیمه را جشن عروسی گرفتیم که البته چون روز ولیمه و جشن عروسی ما تولد آقا امام زمان عج بود و واقعا ازدواجمان و رسیدن به هم دیگر را از چشم آقا امام زمان میدیدیم در جشن ازدواج مان تصمیم گرفتیم مثل اکثریت جشن های عروسی با آهنگ نباشد و با مولودی خوانی که یکی از آرزوهای من بود برگزار شود و با اینکه فامیل ما از این بابت ناراحت بودند ولی من از ته دل خوشحال بودم😍
در سال ۹۳ اولین فرزندم که پسر بود را باردار شدم و طبق گفته پزشک، سونو انومالی را دادم همه چیز خوب بود و اما آزمایش خون غربالگری نشان میداد پسرم سندرم دان هست همه شوکه شده بودیم.
دکتر بهم گفت باید آزمايش آمینیوسنتز بدی ولی من به این راحتی قبول نکردم، رئیس آزمایشگاه گفت از من نشنیده بگیر ولی احتمال خطای آزمايش غربالگری بالاست برو پیش دکتر کلانتری اصفهان نظرش را بپرس ایشون هرچی گفتند قبول کن.
دکتر کلانتری دکتر حاذقی که به راحتی نوبت نمی داد، بلاخره روز موعود رسید و وارد اتاق دکتر شدم، بغض کرده بودم و با دکتر حرف میزدم، دکتر لبخندی زد و گفت من نمیدانم چرا برای تو آزمايش غربالگری نوشتند چون هم سن خودت هم سن همسرت زیاد نیست و مشکلی در دو خانواده نیست و ازدواجتان فامیلی نیست، و در آخر هم گفت تو اگر دختر من بودی از آزمايش آمینیوسنتز می گفتم صرف نظر کن. چون مثل میخی هست که وارد لاستیک میشود، ممکن هست لاستیک سوراخ شود و ممکن هست نشود و اگر سوراخ شود، ممکن هست بچه سالمت را از دست بدهی😟پس توکل کن به خدا و این کار را نکن🥺
توکل کردم به خدا ولی حال روحی خوبی نداشتم تا روز زایمانم تا اینکه پسرم اسفند ۹۳ به دنیا آمد، پسری ماشالله درشت با وزن ۴ کیلو و بسیار باهوش که خیلی زود سعی بر حرف زدن داشت.
در سن چهار ماهگی گفتن دور سر بچه ات کمه و باید تا قبل از یک سالگی عمل بشه، با پرس و جو دکتر حاذقی پیدا کردم و در سن پنج ماهگی او را پیش دکتر بردم تا پسرم را دید گفت پسرت باهوش است چه کسی گفته مشکل داره، بچه های پنج ماهه ای که از راه دور تو را می شناسد و می نشیند مشکل داره؟ بچه های پنج ماهه دیگر واکنش کمتری دارند و این از هوش پسر تو هست و بهم گفت سر کشورهای اروپایی بزرگ است و باهوش هستند و سر افراد کشور چین کوچک هست و اونها هم باهوش هستند و کوچک و بزرگی سر ربطی به مشکل ندارد مگر اینکه واکنش نداشته باشد، که بچه تو دارد.
با اصرار خودم تا یک سالگی تحت نظر او بودم، هر دوماه میبرم تا چک کنه و من خیالم راحت باشه. پسرم زودتر از موعد نشست، زودتر از موعد راه رفت و.... خلاصه گذشت و نه من از بارداری و نه از تولد تا یک سالگی پسرم لذت مادری را نبرده بودم، همش در اضطراب بودم به جای لذت بردن از مادری...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۰
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#جنسیت_فرزند
#سختیها
#قسمت_دوم
خلاصه گذشت و بعد از سه سالگی پسرم تصمیم به بارداری مجدد گرفتم ولی با این تفاوت که غربالگری دیگه نرفتم و هرچی میخوردم همه طبیعی مثل مویز، بادام، انجیر که بارداری نسبتا راحتی داشتم و اما اینم بگم که در بارداری دومم همه به من القا میکردند دعا کن دختر باشه و ...
سونو رفتم و مشخص شد پسر هست، خانواده همسرم چون دختر نداشتند و مادرشوهرم خواهر نداشت، خیلی ناراحت شد و این ناراحتی را به من بروز داد ولی من وانمود کردم که ناراحت نیستم و در جواب گفتم خداراشکر میکنم که خدا من را لایق مادر کردن دونسته و خدایی که بالای سرمون هست صلاح من را بهتر از خودم میدونه و خدا نکرده نشیم مثل دوران جاهلیت که اونها دختران را زنده به گور میکردند و طرد میکردن و ما بخواهیم پسر را طرد کنیم و خلاصه جلوی این جور حرفها ایستادم تا خدا نکرده بعد از تولد پسرم بهش حرفی نزنند که ما دختر می خواستیم و پسر نه چون خودم مخالف منتقل کردن حس بد به افرادم، مخصوصا برای جنسیتشون🙃
البته الان خداراشکر میکنم که بچه هام هم جنس هستند و همبازی🙂 خلاصه پسرم زودتر از موعد به دنیا امد و یک هفته مهمان بیمارستان بودیم و در ۴۰ روزگی دچار عفونت ریه شد و یک هفته باز در بیمارستان بستری شدو به این خاطر که نمیتوانست شیر بخورد شیر من خشک شدو شیر خشک روزی پسرم بود🍼 و اینم اضافه کنم هر دو پسر من تا ۶ ماهگی دلدرد شدید بودند🤦 و من هیچ وقت مزاحمت برای کسی ایجاد نکردم و همیشه خودم مراقبت میکردم، حتی در نبود همسرم
پسرم فقط در پتو آرام میشد یک طرف پتو را به ستون خانه میبستم و یک طرف را خودم میگرفتم و تاب میدادم.
بعد این اتفاقات همه اطرافیان من جمله مادرم و مادرشوهرم مخالفت شدید داشتند با فرزند اوری دوباره من که مادرشوهرم صراحتا میگفت اگر بچه آوردی دیگه نه من نه تو و....
ولی دوباره بعد از اینکه پسر دومم ۳ساله شد تصمیم به بارداری مجدد گرفتیم و فعل حال اوایل بارداری سومم هستم که جنسیت فرزند سومم ۱۴روز دیگر مشخص میشود، در همان ابتدا فکر میکردم خانواده ها چه عکس العمل بدی نشان بدهند ولی برعکس بیشتر از بارداری های قبلی خوشحال شدند که باعث شوکه شدن من و همسرم شد.
ان شالله دعا کنید دوران بارداری راحتی را پشت سر بگذارم و ان شالله فرزند سوم آرام و خوش خنده باشد و تلافیگریه های شبانه روزی آن دو فرزندم را در بیاره😅 و البته دعا میکنم در درجه اول سالم ،صالح، خلف با حیا،با حجاب،آرام ،آرام،آرام ،خنده رو و خوش خنده😁،یار امام زمان عج باشد و فرزندم را نذر حضرت زهرا س کردم ،جنسیت فرزندم برام مهم نیست چون به این نتیجه رسیدم خدا بهترین ها را به مخلوقش میده اگر ایمان بهش داشته باشیم ان شالله.❣️
پس خودم را سپردم به خودش، ان شالله خودش کمک و یاری کند در تربیت سه فرزندم که من پر از عیب و ایرادم، خواهشا میکنم دعا کنید برای من و همسرم و فرزندانم 🌹🌹🌹
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۱
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
سالها به همین منوال گذشت، همسرم خشن و عصبی و من متنفر از هر چی بچه و زن حامله و هر آنچه که به این موضوع ربط داره. چقد از مهمونیای که همه موضوعش سره بچه و شیر دادن و از پوشک گرفتن و دندون درآوردن و مدرسه رفتن و...بود، متنفر بودم، بدون ذره ای از درک اطرافیان...
تقریبا از همه دوستامون فاصله گرفتیم چون همه کسایی که چندسال بعد ما ازدواج کردن همه به فکر بچه دوم بودن و ما هنوز در حسرت اولی...
من چند سالو به حالت افسرده گذروندم ولی بعدش سعی کردم خودمو پیدا کنم، شروع کردم به ورزش و تفریح و دور زدن و خرید و زیارت... ولی تنهایی، تازه داشتم طعم خوشی رو می چشیدم که خوردیم به کرونا😢😢
حالا من مونده بودمو یه چهاردیواری. چون چنتا از بستگان جوان و سالممون همون اول کرونا فوت شدن دیگه ترس رفته بود تو جونم حتی تا سر کوچه هم نمیتونستم برم. واقعا تنهایی دردناک بود و هر لحظه به خدا میگفتم خدایا رحم کن به تنهاییم.
شاید باورتون نشه من که نزدیکه یکسال و نیم دوران کرونا حتی خونه مادرم نمیرفتم، یهو تصمیم گرفتم دوباره درمانو شروع کنم با چنتا ماسک رو هم زده با یه شیشه بزرگ الکل رفتیم بیمارستان، یه قدرتی تو وجودم از طرف خدا احساس میکردم، این بار همسرمم زیاد همکاری نمیکرد و فکر میکرد دوباره باید کلی هزینه کنیم و بی نتیجه😔😔
نمیدونم چرا باید بعد از ۱۳ سال نازایی، دلم روشن باشه ولی دلم روشن بود.
سریع وارد سیکل درمان شدیم. باورم نمیشد، مشکل هردوتامون تا حد زیادی به لطف خدا برطرف شده بود. کلی انگیزه گرفتیم. هرچی کرونا بیشتر اوج میگرفت انگار ما انرژیمون بیشتر میشد.
تا اینکه بالاخره بعد از دوهفته ی سخت انتظار که انتقال جنین دادیم، متوجه شدیم عمل انتقالمون با شکست مواجه شده. دیگه بدبخت ترین آدم دنیا خودمو تصور میکردم. اینهمه استرس و اینهمه عوارض داروها اینهمه خرج و... تبدیل شده بودم به یه هیولا... 😱
همسرمم و مامانم که هیچی کم نذاشته بودن برام هم، حتی ازم میترسیدن.
تقریبا یکی دوماهی تو استراحت بودم برا همین احساس کردم شاید مشغول خونه تکونی بشم، یه کم حواسم پرت کار بشه. تا اینکه با دل دردایی مواجه شدم که نفسم بند میومد مراجعه کردم بیمارستان که اونجا متوجه شدم خود به خود باردار شده بودم😍😍 ولی بخاطر خونه تکونی و کارای سنگین سقط شد😔😢
نمیدونستم خوشحال باشم از بارداری خودبه خودی یا ناراحت باشم از سقط. با یه کوله بار از یاس و امید راهی مشهد شدیم.
همیشه امام رضا راهگشا بود تو زندگیمون. دست دخیلمو بردم سمت پنجره فولاد امام رضا😭😭😭 وقتی برگشتم سبکبال و خوشحال دوباره افتادم دنبال درمان😁 دوباره جنین انتقال دادن برامون.
من بودم و یک دنیا امید😍 دوهفته انتقال خیلی زود گذشت. رفتم برای آزمایش، گفتن بشینید همین الان اورژانسی جوابو میدیم. یهو صدای صلوات و خنده و شادی پرسنل آزمایشگاه بلند شد. گفتن آزمایش مثبته. با بتای بالای هزار.... 😃😃
خدایا شکرت مگه میشه بعد دیدن هزاران بار بتای منفی حالا بتام اینقد بالا باشه. چه هیجانی داشتم. لحظه شماری میکردم واسه سونوی قلب 😍😍
وقتی خوابیدم رو تخت دکترم گفت صدای قلب بچه هاتو میخوای بشنوی😭😭 قلب بچه هام😳😳😭😭
دو قلو بودن❤️❤️ دارم خواب میبینم یا واقعیته😭😭 کل این ۱۵ سال زندگیم یک دقیقه از جلو چشام رد شد. شوکه شده بودم فقط اشک میریختم...خداروشکر میکردم. یعنی منم مادر شدم😭😭
الان ۵ ماهم تموم شده. هنوز به دنیا نیومدن جوجه هام. ولی با هربار تکون بچه هام با تمام وجود مادر بودن رو حس میکنم.
خدای مهربونم یه مامان دلسوز و زحمتکش بهم داده که جور همه ی دوستان و آشنایان محترمی که با زخم زبوناشون داغونمون کرده بودنو، میکشه.
من استراحت مطلقم و اینهمه کار واسه مامانم خیلی زیاده و تا آخر عمر شرمنده زحمتشون هستم.
سه تا خواهش دارم ازتون
اول اینکه لطفا دعا کنید بچه هام سالم به دنیا بیان بشن یار امام زمان. دوم اینکه اگر کسی بچه نداره تو رو به خدا اینقد به روش نیارید حتی جلوش براش دعا و نذر نکنید تو خلوت خودتون با خدا دعاش کنید. نه که تو عروسی و تو مهمونی تو بازار و... هی بگید ان شالله دامنت سبز بشه، خداییش خیلی آدم اذیت میشه. سوم اینکه وقتی کسی بارداره و میدونید ویار دارهو به کمکتون احتیاج داره دریغ نکنید. هی الکی تلفن نزنید، واقعا برین به دادش برسید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ بازخورد شما...
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#تجربه_من ۶۳۱
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
📌راه بی بازگشت...
به لطف خدا هیچ وقت اجاره نشین نبودم اول که طبقه بالا خونه پدرشوهرم بودیم بعد سه سال یه تیکه زمین خریدیم و شروع به ساخت کردیم و ماشین هم داشتیم در کل شکر خدا زندگیمون خوب بود و از این نظر مشکل نداشتیم تنها مشکلی که باعث میشد من سخت مخالف بچه دوم باشم، ترس از بارداری بود.
پسرم سه سال و نیم داشت که خداخواسته باردار شدم. (واقعا اگه دست خودم بود دیگه بچه دومی در کار نبود لطف خدا و خواست خودش بود)
بارداری دومی سخت تر از اولی بود اینقدر که همسرم میگفت بریم سقطش کنیم اما من مخالفت کردم و گفتم تحمل میکنم، خلاصه دختر گلم شهریور ۱۴۰۰ به دنیا اومد به زندگیمون شیرینی مضاعف داد.
اما دیگه هم من، هم همسرم خیلی مصمم تر بودیم که دیگه بچه نمیخواهیم، می گفتیم هم پسر داریم و هم دختر دیگه بسه و از ترس اینکه دوباره ناخواسته باردار شم، همسرم عمل وازکتومی انجام داد😔
اولش گفتیم این عمل قابل برگشته و اگه پشیمون شدیم با یه جراحی دیگه مشکل حل میشه اما دکتر طوری عمل کرده بود که دیگه راه برگشت نداره و ما دیگه بچه دار نمیشیم الان دخترم یک سال و نیمه هست و پسرم تقریبا شش سالشه
در ظاهر من خیلی خوشحالم و همسرم راضی اما در اصل هر دو پشیمونیم.
انقدر ویار بهم فشار آورده بود که نقاط قوت همچین بارداری رو ندیدم، نه قند بارداری داشتم، نه فشار، نه هیچ مریضی دیگه ای. زایمان راحت، به لطف خدا بچه های سالم و باهوش. الهی خدا حفظشون کنه ❤️
من دیر با این کانال آشنا شدم وقتی تجربه های بقیه رو خوندم تازه فهمیدم مشکل یعنی چی، ویار خیلی سخت بود ولی گذرا بود و شیرینی بچه ها تلخیشو میگرفت.
کار ما که از کار گذشت ولی اینا رو نوشتم تا یه خانواده ی دو فرزندی دیگه این اشتباه رو تکرار نکنن که آخرش فقط پشیمونیه...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
تا اینکه با یه خانم دکتر فوق تخصص آشنا شدم و تا مشکلمو گفتم گفت احتمالا غلظت خون بارداری داری و برام آزمایش نوشت و دقیقا جواب آزمایشم همونی بود که تشخیص داده بود.
گفت برو هر وقت باردار شدی سریع بیا که داروهای رقیق کننده خون بهت بدم که این مشکل پیش نیاد.
من باردار شدم و رفتم برام آمپول هپارین تجویز کرد که داخل شکمم تزریق میکردم، ۸ هفته گذشت و من برا سونوگرافی رفتم با کلی استرس و تپش قلب...
دستگاهو که روی شکمم گذاشت صدای قلبش توی اتاق پیچید و اشک شوق از چشمای من جاری شد. داشتم به بغل کردنش فکر میکردم 😍😂😂 که گفت اما یه مشکلی هست خدا میدونه چه حالی داشتم گفتم چی شده خانم دکتر؟ گفت کنار جفت یه لخته خون هست که داره از جفت تغذیه میکنه و بزرگ میشه
دو حالت داره بعضیاشون از بین میره اما بعضیاشون رشد میکنه و نمیذاره خون به جنین برسه و باعث سقط میشه...
خدایا چند بار امتحان دیگه داشتم واقعا کم میآوردم، سونومو بردم پیش دکترم دستشو روی میز کوبید و گفت آخه چرا تو اینجوری میشی! برو ۱۰ روز دیگه بیا دوباره سونو ببینیم وضعیت چطور میشه...
با یه قلب شکسته از مطب اومدم بیرون همسرم زنگ زد، نمیدونستم بهش چی بگم، بعد از کمی مکث گفتم بابایی قلبم تشکیل شده با یه داد گفت خدارو شکر گفتم اما باید دعا کنی که پیشتون بمونم گفت یعنی چی و جریانو براش گفتم...
اون روزها باز هم ایام فاطمیه بود، شب ها میرفتیم مراسم تا یه شب دوباره شهدای گمنام مهمون مراسم مون شدن
۳ تا شهید آوردن تو قسمت خانم ها، منم با همون دل شکسته ام رفتم کنارشون دو زانو حالت نیم خیز نشستم و بهشون گفتم اصلا اصرار نمیکنم، خودتون میدونید هیچ وقت به زور چیزی نمیخوام اما اگه صلاح هست و خدا میخواد بهمون بچه بده برام نگهش دارید دیگه توان ندارم. بغضم ترکیده بود و حسابی باهاشون درد دل کردم.
دوباره که رفتم سونو خبری از اون لخته خون نبود، گفتم یه لخته خون توی سونوی قبلیم بود کنار جفت، گفت اصلا چیزی نیست، اگه هم بوده از بین رفته،خدا میدونه که چه حالی داشتم و با چه ذوقی به صدای قلبش گوش میدادم.
ویار و سختی های بارداری اذیت میکرد اما همش شیرین بود، چون داشتم مادر میشدم و فرشته کوچولو روز به روز بزرگتر میشد، ماه ششم بارداری رفتم سونو و دکترم گفت توی سونو چیزی نشون داده که امکان زایمان زودرس هست و باید سرکلاژ بشم و گفت که جفت پایینه و خیلی ریسک بالاست چون ممکنه جفت موقع دوختن آسیب ببینه و باعث سقط بشه خلاصه آماده ام کرد که چه انجام بدم، چه ندم در هر دو حالتش ۵۰ درصد احتمال سقط هست.
دوباره حالم خیلی بد شد، دیگه واقعا کم آورده بودم، من و همسرم سر اسم به توافق نرسیده بودیم، من اسم حلما رو دوست داشتم و همسرم اسم حنانه، اون شب انگار کسی بهم گفت نذر کن اسمشو فاطمه بذار...
به همسرم گفتم بیا نذر کنیم اسمشو فاطمه بذاریم، این بچه رو حضرت زهرا تو ایام فاطمیه بهمون برگردوند، نذر کردیم که اگه سالم به دنیا اومد، اسمشو فاطمه بذاریم.
خواهر شوهرم پرستار بخش زنان و زایمان هستن، وقتی مشکلو شنید گفت یه دکتر هست فوق تخصص زنان و نازایی خودش هم تو مطب سونو میکنه، گفت ازش تو بیمارستان وقت میگیرم برو پیشش این دکتر تخصصش نازاییه و به همین راحتی وقت نمیداد، وقت هاش همه بعد از ۳ ماه بود.
خواهر شوهرم شرایطو سابقه سقطمو که براش گفته بود قبول کرده بود و رفتم پیشش سونو انجام داد، گفت اون مشکل وجود داره اما مقدارش خیلی کمه و نیازی به سرکلاژ نیست، سونو رو به دکتر خودم نشون دادم و با تعهد خودم قبول کرد که دیگه این کار رو انجام نده، خلاصه فاطمه خانم ما تو آخرین جمعه ی ماه محرم آبان سال ۹۵ به دنیا اومد 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
البته رفلاکس شدید معده داشت هر چی شیر میخورد، بالا میاورد و ناآرام بود و خوابش خیییلی کم بود و تا دوسال پدر مامانشو درآورد و علتش هم به خاطر استرس هایی بود که تو بارداری داشتم.
اما من تو تمام لحظه هایی که کم میاوردم باز هم خدارو شکر میکردم که خدا فرشته کوچولومو بهم بخشید و اون تو بغلم بود حتی اگه بیشتر وقتا گریه میکرد و نمیذاشت حتی دستشویی برم 😵💫🥴😂
👈 ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود.
من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد.
پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵💫🥴😵💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم میکرد، مخصوصا بوی شوینده ها...
خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری میکرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧
تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍
خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ
از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم.
همسرم هم که سر کار میرفت و وقتی برمیگشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام میداد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪
الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭
من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش میگفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم
میگفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده
حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه میگفت همه مون صحنه های زندگیمونو میبینیم و قبولش میکنیم.
وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره
یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه
چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمیخندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره
خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی میکنه که حسابی منو می خندونه....
درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن
این از برکت معنوی و روحی...
از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون میرسه که فکرش هم نمیکردیم.
براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم
آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود.
من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد.
پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵💫🥴😵💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم میکرد، مخصوصا بوی شوینده ها...
خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری میکرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧
تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍
خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ
از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم.
همسرم هم که سر کار میرفت و وقتی برمیگشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام میداد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪
الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭
من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش میگفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم
میگفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده
حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه میگفت همه مون صحنه های زندگیمونو میبینیم و قبولش میکنیم.
وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره
یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه
چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمیخندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره
خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی میکنه که حسابی منو می خندونه....
درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن
این از برکت معنوی و روحی...
از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون میرسه که فکرش هم نمیکردیم.
براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم
آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#عرف_غلط
#قسمت_اول
سال ۸۱ با همسرم نامزد کردیم ایشون تازه سربازی شون رو تموم کرده بودن و توی یک مغازه شاگردی میکردن و کل درامد شون ماهیانه ۴۰ هزار تومن بود بعد از ۳ ماه عقد کردیم و دوران خوش نامزدی رو رسما شروع کردیم اما از همون ابتدا مشکلات مالی روی هردومون فشار میاورد.
در این بین مشکلات خونوادگی من هم قوز بالا قوز شده بود، جوری که بعضی اوقات مشکلات خودمون رو فراموش میکردیم، خلاصه یک سالی از دوران سخت عقد گذشته بود که من احساس کردم حالتهای بارداری بهم دست میده و بعد از اینکه به دکتر مراجعه کردم متوجه شدم باردار هستم، خیلی ناراحت شدم اوضاع بد مالی خودمون و خانواده ها ی طرف قضیه بود ترس از رفتن آبرو پیش خانواده و فامیل روی دیگه ماجرا بود😢
متاسفانه از روی نادانی و ترس یک ماه تمام من و همسر دنبال راهی بودیم که این مهمان ناخوانده را از بین ببریم😢 اما خوشبختانه هیچ راهی پیدا نکردیم چون نه پولش رو داشتیم که داروی سقط جنین بخریم و نه راه بلدی که ما رو به سمت این بیراهه ی خطرناک بکشونه☺ تا اینکه دیدیم چاره ای نداریم جز اینکه به پدر مادر هامون بگیم تا هرچه سریع تر کمک کنن تا ما زندگی مشترک مون رو آغاز کنیم.
زحمت دادن این خبر رو همسر مهربونم به عهده گرفتن و به مادرم با خجالت فراوان گفتن و سریع رفتن منزل خودشون و تا چند روز روشون نمیشد بیان منزل ما.
بماند که خانواده ی من چچچقدررر به من و همسرم کنایه زدن که شما موقعیت شناس نیستین و به فکر آبروی ما نبودین به فکر جیب خالی ما نبودین و هزار جور حرفه دیگه...
اما بالاخره خانوادها راضی شدن به ما کمک کنن روزهای خیلی سختی بود .هنوز تاریخ عروسی مشخص نشده بود و مادر من در حال تدارک جهیزیه بود و من هم تازه ویار های بارداری خود نمایی میکرد.
نه تلفنی بود که با همسرم صحبت کنم و نه اون روش میشد بیاد منزل ما کسی هم به غیر از پدر و مادر من و پدر مادر همسرم و خواهر هاش از موضوع خبر نداشتند.
تا اینکه پدرم گفتن اتفاقی که نباید افتاده دیگه این قایم باشک بازی تون چیه دیگه به همسرت بگو مثل سابق بیاد اینجا😊
همه چیز به ظاهر عادی بود و خانواده ها هم هرچند خیلی ناراحت بودند اما با تمام توان به فکر مراسم بودن تا هرچه زوتر ما بریم سر خونه زندگی خودمون
تا اینکه یک روز دل درد عجیبی به سراغ من اومد که تا حالا تجربه نکرده بودم، به مادرم گفتم و ایشون هم گفتن شاید به خاطر سردی این طوری شدی کمی چای نبات به من دادن اما متاسفانه افاقه نکرد و پشت سر هم دل درد هام بیشتر میشد تا اینکه بعد از یکی دو ساعت بچه دوماهه من در منزل سقط شد 😭😭😭
درسته مهمان ناخوانده بود اما پاره ای از تن من و همسرم بود دیگه از رفتنش خوشحال نشدم تو بغل همسرم گریه میکردم اما به وضوح خوشحالی مادرم رو میدیم و این برام سخت تر بود، من چوب دو سر سیاه شده بودم از طرفی جلوی خانواده ها آبرومون رفته بود و از طرف دیگه بچه مون رو از دست داده بودیم و تازه بار تهمت از طرف خانواده ی همسرم سمت من بود که میگفتن خودشون بچه رو سقط کردن😰😰
من همش به این فکر میکردم که چقدر خدا کمکمون کرد که دست مون به خون یه طفل بی گناه آلوده نشه هر چند روزهای خییییلی سختی رو تحمل کردیم اما پیش خدا رو سفید شدیم. شش ماه بعد از این جریان همه چیز دست به دست هم داد و من و همسر زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.
همچنان همسرم شاگرد مغازه بود و درامد زیادی نداشت اما توکل مون به خدا زیاد بود و دوست نداشتیم از کسی کمک بخواهیم با کم و کثر زندگی می ساختیم و عاشق همدیگه بودیم.
هفت ماهی از زندگیمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم طعم واقعی فرزند دار شدن رو بدون استرس بچشیم و خدا هم خیلی زود جوابمون رو داد.
بله من برای بار دوم باردار شدم اما آن بارداری کجا و این بارداری کجا، من و همسرم خیلی خوشحال بودیم و خیلی زود به خانوادهها اطلاع دادیم و این بار خانواده هامون هم خیلی خوشحال بودن و همش مراقب من بودن و توصیه میکردن چی بخور چی نخور😄
واقعا رفتار هاشون برای ما که اون روی سکه شون رو دیده بودیم عجیب بود. همش با خودم می گفتم مگر دفعه اول که من باردار شده بودم خلاف شرع کرده بودم مگر اون نوه شون نبود چرا انقدر تبعیض...
چرا باید خانواده ها انقدر رو اینجور مسائل حساس باشن چند تا بچه ی بی گناه دیگه باید به خاطر این رسم و رسومات و فرهنگ های غلط سقط بشن حتی خیلی از این مادر های جوان به خاطر سقط های غیر اصولی متاسفانه برای یک عمر در حسرت مادر شدن می مونند.
خلاصه روزهای بارداری من با ویار سخت و استراحتهای بیشتر به خاطر سقط قبلی و همچنان بی پولی شدید در حال سپری بود هر چند گاهی پول سونو و دکتر رو هم نداشتیم اما هم خودم و هم همسرم لحظه ای پشیمان نشدیم😍
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
هنوز اواسط بارداری بودم که به طور معجزه آسایی همسرم در یک شرکت به صورت قراردادی استخدام شد و خیلی زود بیمه شدیم و هزینه های دکتر و دارو برامون کمتر شد و برای پرداخت اجاره خانه مشکلی نداشتیم. همچنین با حقوقی که می گرفت هم خیلی راحت تر و در رفاه نسبی در حد خودمون زندگی میکردیم و هم میتونستیم مقداری پس انداز کنیم.
ما این شغل خوب رو مدیون کوچولویی بودیم که قرار بود به زودی چراغ خونمون رو پر نورتر کنه و مطمئن بودیم فقط به خاطر برکت وجود این بچه است که خدا این همه به ما لطف کرده ...
پسر زیبای من در یک شب سرد زمستانی در سال ۸۴ به دنیا اومد درست وقتی من ۱۹ سالم بود و همسرم ۲۴ سال داشت، با به دنیا اومدن پسرم یه شور و نشاط عجیبی به خونه مون وارد شد نه تنها برای خودمون که برای خانواده همسرم نعمتی بزرگ محسوب میشد چون پسر من اولین نوه خانواده ی آنها بود، مادر خودم و همسرم خیلی در نگه داری فرزندم کمکم می کردن چون من فرزند آخر خانواده بودم هیچ تجربه ای از بچه داری نداشتم به طوریکه با هر گریه بچه من هم گریه میکردم و با هر تب و مریضیه بچه من هم واقعا مریض میشدم تا اینکه کم کم و با کمک مادرم و مادر همسرم مادری کردن رو یاد گرفتم و فهمیدم اساس مادر بودن بر پایه ی صبر قرار گرفته.
پسرم سه ساله شد و ما هنوز تو همون خونه ای که جهیزیه برده بودیم زندگی میکردیم با یک صاحبخانه بسیار خوب و صبور، خدا رحمتشون کنه ... هنوز موعده قرار داد سال چهارم نرسیده بود که پدر همسرم خونه کوچکی خریدن و به ما گفتن برید اونجا زندگی کنید تا زمانی که بتونید با پس اندازهاتون برای خودتون خونه بخرید، خدا حفظ شون کنه ...
خونه خیلی کوچکی بود اما همین که اجاره خانه نمیدادیم خیلی کمک بزرگی بود وقتی به خانه جدید نقل مکان کردیم دوبار هوس مادر شدن به سر من زد هر چند همسرم خیلی موافق نبودن اما وقتی تنهایی پسرم رو میدید که هیچ همبازی نداره ایشون هم راضی شد😅و خوشبختانه این بارهم خیلی زود لطف خداوند شامل حالمون شد و من برای بار سوم طعم بارداری رو چشیدم اما این بار طعمش با دفعه های قبل فرق داشت ویار بسیار بسیار شدید که هر چن روز یه بار زیر سرم میرفتم حالت تهوع های شدید و سردرد های عجیب و ضعف جسمی، این بار دیگه یه بچه کوچک هم داشتم که باید بهش میرسدم خلاصه دوران بسیار سخت بارداری گذشت و بعد از طی کردن پروسه یه یک زایمان به شدت سخت دختر خوشگلم پا به جهان گذاشت و با دیدن و در آغوش گرفتنش، تمام سختی های بارداری و زایمان رو فراموش کردم.😍
اما این کوچلوی دوست داستنی مامان مثل برادرش آروم نبود شب ها تا دیر وقت جیغ میزد و روزها به علت رفلکس زیاد معده بی قراری میکرد جوری که تمام وقت من گرفته میشد نه به خونه و غذا میتونستم برسم نه حتی به فرزند اولم تا چهار ماه اوضاع همین بود کم کم دخترم بهتر شد اما نسبت به بچه های اطرافیان بی قرار تر بود با بچه ها بازی نمیکردم، خیلی زیاد گریه میکرد ....
تا اینکه دو ساله شد دوبار همان شب بیداری ها به سراغش اومد، طوری که شب ها از خواب میپرید و مدام جیغ میزد و گریه میکرد ...من و همسرم خیلی نگرانش بودیم به چند دکتر اطفال مراجعه کردیم هر کس دارویی تجویز میکرد و نظری میداد اما دخترم فرقی نمیکرد تا اینکه یک خانم دکتر متعهد ما رو ارجاع دادن به متخصص مغز و اعصاب اطفال و این دکتر هم بعد از گرفتن نوار مغز و آزمایش تشخیص دادن که دخترم سالم هست و فقط از یک اضطراب نهفته رنج میبره که با مصرف یک دوره داروی ضد اضطراب مشکلش به طور کامل بر طرف شد.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_سوم
به خواست خدا دخترم روز به روز بهتر و آروم تر می شد، کم کم بچه ها در کنار هم بزرگ میشدن، از برکت وجود دخترم همسرم تونست ماشین بخره و شیفت های کاری بیشتری سر کار بود و به طبع درآمد بیشتری داشتیم.
من و همسرم به زیارت عتبات رفتیم و دخترم حالا ۵ ساله شده بود و پسرم ۹ سالش بود، وقت آزاد بیشتری داشتم حالا میتونستم با خیال راحت به کلاس هایی که علاقه داشتم برم از جمله مهمترینش آشنایی با قرآن و شهدا بود به طوری که هفته ای سه جلسه در کلاس های قرآن و احکام تفسیر و تدبر در قرآن شرکت می کردم و سعی می کردم بچه هام روهم با قرآن بیشتر آشنا کنم، سوره های کوچک قرآن رو حفظ میکردن و قصه های قرآنی براشون تعریف میکردم.
دخترم پیش دبستانی بود که این بار همسرم در گوش من از نیاز جامعه به فرزندآوری نجوا میکرد و من همچنان با دید دوتا کافی است از نظر خودم با ایشان وارد بحث میشدم و به هیچ عنوان راضی به آوردن فرزند سوم نمیشدم از نظر من خانه ای که در آن زندگی میکردیم برای چهار نفر خیلی کم جا و کوچک بود چه برسد به پنج نفر و با این دست بهانه ها خواسته ایشون رو برای فرزند سوم رد میکردم و میگفتم جنسمون جوره هر گُلی بخوان به سرمون بزنن همین دوتا میزنن چه نیازی به فرزند جدید...
تا اینکه یک سالی گذشت و همچنان همسر جان هر گاه فرصتش پیش میامد این مسئله رو مطرح می کرد و من هم مخالفت میکردم تا اینکه دخترم تازه کلاس اول رفته بود که بعد از دهه ی اول محرم به صورت اتفاقی خودم تنها با جمعی از دوستان عازم کربلا شدم این بار با دفعه اولی که رفتم کربلا فرق داشت خیلی رزق معنوی برای من به همراه داشت انشالله خدا نصیب همتون کنه 🤲🏻
از اون سفر پر فیض که بر گشتم نمیدونم امام حسین با دلم چکار کرد، با همسرم صحبت کردم بهشون گفتم من تصمیم عوض شده من فکر کردم دیدم کاری واسه جامعه انجام ندادم، پس حالا که این کار از دستم بر میاد، چرا کوتاهی کنم وقتی ولی فقیه ام دارن میگن موالید زیاد بشن و من گوش ندم. نمیتونم ادعا کنم امام حسینی ام وقتی به صدای حسین زمانم گوش نکردم، چطور میتونم اون دنیا انتظار شفاعت از ائمه داشته باشم. همسرم وقتی حرفهای من رو شنیدن تعجب کردن و گفتن هیچ وقت فکر نمیکردم این طور عوض بشی 😮😮😮
این بار هم خیلی خیلی زود شامل لطف خداوند قرار گرفتیم و من برای بار چهارم باردار شدم، البته خوشبختانه بارداری راحتی رو پشت سر گذاشتم و در یک ظهر تابستانی گرم در سال ۹۶ دختر دوست داشتنی من با وجود خواهر ۸ ساله و برادر ۱۲ سالش دیده به جهان گشود و با خودش یک دنیا صفا و برکت ویژه ای به خونه مون آورد طوریکه هنوز یک ماهه نشده بود ما از اون خونه کوچک به یک خانه بزرگ رفتیم با یک صاحبخانه بسیار خوب و هنوز دختر قشنگم سه ساله نشده بود که به صورت معجزه آسایی یه خونه خوب خریدیم و تولد سه سالگی دخترم رو تو خونه خودمون جشن گرفتیم.
هرچند خیلیها وقتی برای بار سوم فرزند دار شدم کنایه زدن و گفتن این بچه ها اینده میخوان چرا انقدر بی فکر هستید و من فقط یا با احترام جواب میدادم یا به زدن لبخند اکتفا می کردم😄
در آخر اضافه کنم من و همسرم در این سالها فقط با قناعت صبر و گذشت زندگی کردیم این طور نبوده که همیشه در ناز و نعمت باشیم ما روزهای سخت زیادی رو با هم گذروندیم اما در همه حال خدا رو در نظر گرفتیم و ایمان داشتیم که با هر سختی، آسانی هست.
ما به فکر فرزند چهارم هم هستیم، اگر خداوند توفیق بدهد انشالله 🤲🏻 التماس دعا 🙏🏻
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#امام_خمینی
✅ منزل علما....
🔷 بانوان محترم! مسئولید همه؛ مسئولیم همه. شما مسئول تربیت اولاد هستید؛ شما مسئولید که در دامن های خودتان اولاد متقی بار بیاورید، تربیت کنید، به جامعه تحویل بدهید. همه مسئول هستیم که اولاد را تربیت کنیم؛ لکن در دامن شما بهتر تربیت میشوند. دامن مادر بهترین مکتب است از برای اولاد...
🔷 مسئولیت دارید نسبت به فرزندان خود، مسئولیت دارید نسبت به کشور خودتان. و شما میتوانید بچههایی تربیت کنید که یک کشور را آباد کنند. شما میتوانید بچههایی را تربیت کنید که حفاظت از انبیا بکنند؛ حفاظت از آمال انبیا بکنند. شما هم خود حافظ باید باشید و هم نگهبان درست کنید. نگهبان، اولاد شما هستند؛ آنها را تربیت کنید.
🔷 خانههای شما باید خانه تربیت اولاد باشد. منزل علماست منزل شما؛ و منزل تربیت علمی، تربیت دینی، تهذیب اخلاق. توجه به سرنوشت اینها بر عهده پدران است و بر عهده مادرها. مادرها بیشتر مسئول هستند؛ و مادرها اشرف هستند. شرافت مادری از شرافت پدری بیشتر است. تاثیر مادر هم در روحیه اطفال از تاثیر پدر بیشتر است.
📚 صحیفه امام خمینی - جلد ۷
#فرزندآوری
#مادری
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ تلاش برای جبران گذشته...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۴
#بارداری
#فرزندآوری
#غربالگری
من و همسرم چندین سال هست که ازدواج کردیم اما تصمیم به آوردن فرزند رو سال ها عقب انداختیم. وقتی که خواستیم بچه دار بشیم مدتی طول کشید و بالاخره جواب مثبت شد اما انگار قدر اون بچه رو ندونستیم طوری که خودم نسبت به بچه تو راهیم علاقه و شوقی نداشتم، مدت طولانی نگذشت که رفتم سونو واسه تشکیل قلب جنین اما خبری از قلب کوچولوم نبود😔سونوگرافی جدیدم گفت هماتوم و بچه قلبش تشکیل نشده خیلی لحظه بدی بود😭
دکتر بهم گفت در عرض یک هفته بچه خود به خود سقط میشه، هر چی دعا بلد بودم خوندم اما سپردم به خدا، هفت روز که گذشت روز هشتم سقط شد و من گریون و پشیمون و بی قرار که چرا حس خوبی باهاش نداشتم و چرا بیشتر از خودم مراقبت نکردم و ترس اینکه نکنه مشکلی داریم، نکنه قراره بچه دار نشیم چون شنیده بودم که اگر دیر اقدام به فرزند آوردن کنید، ممکنه دیگه بچه دار نشید.
خلاصه پیش چند تا دکتر رفتم اما کلی بهم استرس دادن و تشخیص هاشون بر اساس شایدها بود اما همین شایدها دنیا رو روی سر من آوار میکرد.
به توصیه یکی از دکترها، دوباره اقدام کردم باردار شدم، بازم دلم آروم و قرار نداشت و ترس دوباره، هر روز دکتر بودم اما به خواست خدا و با توسل به حضرت رقیه بالاخره صدای قلبش شنیدم 😊 ۴ ماه هم که شد و آزمایش غربالگریم بردم پیش دکتر؛ دکترم بهم گفت یه آزمایش خیلی گرون هست، میخوای اونو انجام بدی یا یه آزمایش ارزونتره رو؟ گفتم چه طور مگه؟ مشکلی هست؟ گفت نه، منم گفتم خوب چه کاریه همون که ارزونتره.
با خیال راحت عید گذروندم و شد ۵ ماهم و آزمایش مثلا ارزون بردم به دکتر نشون بدم. دکترم گفت اوه آزمایش دومت که رقمش بالاتره منم بی خبر گفتم خوب این نمودار چی هست مگه؟ گفت:سندرم داون🥺
آدرس یه دکتر دیگه رو داد و گفت برو پیشش برای آمینیوسنتز. تو مطب دکتر که برای آمینیوسنتز که رفتم پر بود از افرادی که مثل من بودن و منم اصلا راضی به آمنیوسنتز نبودم، چون تحقیق کرده بودم و میدونستم سوای هزینه بالاش، آزمایش پر خطریه...
بله دکتر من رو دیدن و نظرشون آمنیوسنتز بود، رفتار دکتر و منشی شون هم جالب نبود، حتی من ازشون خواستم که با همسرم هم صحبت کنن و دکتر قبول نکردن و گفتن هرچی بوده به خانومت گفتیم اما همسرم به خواست خدا اصلا زیر بار نرفت و قبول نکرد.
دوباره ما با چشم گریون و استرس برگشتیم حالا بچه ۵ ماهش شده سقطش حرامه، و استرس شدید من، همسرم، خانواده هامون...
تصمیم گرفتیم آزمایش سل فری رو انجام بدیم لحظات خیلی بدی بود، تنش بین ما زیاد شده بود، هزینه های بالای دکترها و آزمایشات و رفتار نامناسبشون، و احتمال سندرم دان همه چیز رو سرمون خراب کرده بود حتی طوری شد که زبونم لال تصمیم به سقط گرفتیم.
این دفعه خواستیم برای اینکه حداقل مطمئن بشیم بچه سالمه آزمایش سل فری رو با چشم پوشی از هزینه زیادش انجام بدیم و گشتیم و آزمایشگاه دنا تهران این آزمایش رو انجام میداد، چه قدر هم آزمایشگاه مجهز و پرسنل مودب داشت. حتی کلی به ما امیدواری دادن که خیلیها مثل شما بودن و جوابشون خوب اومده و من تو دلم می دونستم که درصد خطاهای غربالگری بالاست چون چند تا از دوستام هم دقیقا همین طور جواب غربالگری شون اشتباه بود.
خداروشکر جواب مون اومد و هزار بار هم شکر خوب بود و بدون مشکل. بله دوران بارداری صد نوع آزمایش انجام دادم و کلی استرس در صورتی که میتونستم با خیال راحت و خاطره خوب بارداریم سپری کنم و دکترا و آزمایشگاه هایی که فقط پول روی پول میذارن و اصلا دلشون به حال ما نمیسوزه و مثلا دارن از ما مراقبت میکنن...
بله گرونی هست درسته اما این ما هستیم که عرصه رو برای خودمون سختتر میکنیم آیا من این همه هزینه رو نمی تونستم خرج لباس برای بچه و خوراک خودمون کنم؟حقوق کامل یک ماه همسرم هزینه آزمایش ما میشد. آزمایش غربالگری و قند و تیروئید و... ساعت ها تو مطب می نشستم تا نوبتم بشه چه روزایی که بد گذشت...
ان شاالله ظهور امام زمانمون هرچه زودتر برسه و عدالت برقرار بشه، ان شاءالله که هرکسی تو هر جایگاهی هست برای هم نوعش دلش بسوزه و از ته دل کار کنه....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ مادری....
قبل از اینکه مادر بشم تو حال و هوای دیگه ای بودم، خیلی خودخواه بودم و فقط به فکر راحتی و خوش گذرونی خودم بودم.
اولین دخترم که به دنیا اومد، خیلی سخت گذشت بهم، چون خواب راحت و بیرون رفتن و با دوستا بودنم کم شده بود، ولی توی این سختی ها من داشتم بزرگ میشدم و انگار خدا لطفش رو شامل حالم کرده بود و من یک آدم دیگه ای شده بودم. صبرم زیادتر شده بود، از خودگذشته شده بودم و هر چی بیشتر میگذشت، دلم میخواست بیشتر وقتم رو برای دخترم بذارم.
من مادر شده بودم و دنیام عوض شد. دیدگاهم نسبت به زندگی رنگ دیگه ای به خودش گرفت و با تمام وجودم از سختی های بچه داری لذت میبردم تا اینکه بعد از ۴ سال دختر دومم به دنیا اومد و به لطف خدا و زیاد شدن اطلاعاتم، با رفتن به کلاس های تربیتی و مطالعه کردن، بچه داری خیلی برام راحت تر شده بود و تو تمام لحظه ها حضور خدا رو کنار خودم احساس میکردم.
خودم هم باورم نمیشه مادر شدن اینقدر باعث رشد روحی انسان میشه... الان هم از خدا خواستم باز هم لطفش رو شامل حالم کنه و برای بار سوم طعم شیرین مادر بودن رو بچشم همیشه این جمله تو گوشمه: "ما بچه ها رو بزرگ نمیکنیم اونا ما رو بزرگ میکنند"
👈 آیت الله حائری شیرازی: "خداوند به وسیله فرزند، پدر و مادر را هم تربیت می کند."
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
انگار خدا حرف ما تو مکه رو خیلی جدی گرفته بود😁 شهدا هم حسابی واسطه شده بودن😁
وقتی کوچولوی پنجم به دنیا اومد، دختر بزرگم تازه کلاس اول بود!!!! دیگه فامیل بی خیالمون شدن... هرچند که این آخریا تازه سروصدای بچه ی کم خوب نیست، داشت بلند میشد... و همین باعث شده بود از سمت دکتر و پرستارا تازه تشویق هم بشم😁
پسر آخریم تازه پنج ماهه بود که خانوادگی راهی کربلا شدیم..☺️ شب عید غدیر تو حرم حضرت علی خیلی صفا داشت... هرچند من تو اون سفر فقط مشغول بچه ها بودم ولی خیلی حال خوشی داشتم از اینکه جایی دارم برای بچه هام مادری میکنم که قبلا بزرگای دینم اونجا نفس کشیدن...
اون شب با تمام احترام و شکرگزاری از امام علی علیه السلام خواستم بهم اجازه بدن این پنج تا رو به بهترین شکل بزرگ کنم. و برای بزرگ کردنشون کمکم کنن❤️گفتم ناشکر نیستم ولی دوست دارم اگر قراره بازم به یاوران حضرت مهدی اضافه کنم دوست دارم کمی این پنج تا بزرگ بشن...
حالا الان دختر بزرگم ۱۳ سالشه... پسرم ۱۰ سالشه.. فاطمه خانوم امسال کلاس اوله☺️ علی آقا سال دیگه میره کلاس اول... پسر آخریم هم پنج سالشه😊
اوایل زندگی هیچی نداشتیم. حتی همسرم نصفه سربازیش هم مونده بود و خونه ی مادرشوهرم زندگی میکردیم...
ولی هردومون به شدت اعتقاد داشتیم که بچه با خودش روزیش رو میاره. الحمدالله الانم روز به روز شرایط زندگیمون بهتر از قبل میشه و هیچ وقت با وجود این گرونیا تو برآورده کردن حاجت هاشون شرمندشون نشدیم...
هرچند که تو زندگی ما هزینه ها خیلی فرق داره و مدل توقعات بچه هامون خودبه خود متفاوت هست. بچه های من یاد گرفتن که زیاده خواه نباشن و استفاده کردن از وسایل بچه ی قبلی براشون عادی هستش.
همه شون بچه های خلاق و باهوشی هستن... من و پدرشون خیلی به ندرت براشون اسباب بازی میخریم... به خاطر همین قدر داشته هاشونو میدونن و خیلی با سلیقه هستن. همشون حتی اون کوچیکه عاشق این هستن که خودشون یه چیز جدید برای بازیشون بسازن..
وسایل کاردستی تو خونه ی ما همیشه به راهه... از کارتون و مقوا گرفته تا قوطی های خالی و ظرف های پنیر و من هیچ وقت برای این کارهاشون اعتراض نکردم، با اینکه این کارهاشون خیلی بریز و بپاش داره و کارم زیاد میشه ولی خیلی راضیم.😌
تو خونه ی ما شاید فقط بچه ها دو ساعت مفید تلویزیون ببینند. یعنی تلویزیون واقعا بود و نبودش تو خونه ی ما فرقی نمیکنه...
همسرم بیشترین حواسش رو حلال بودن نونی هست که تو خونه میاره... و همین بزرگترین موفقیت ما تو تربیت فرزندانمون هست.😍
همه ی بچه های من عاشقانه، رهبرشون رو دوست دارن و بزرگترین آرزوشون دیدار با رهبر هستش.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
من و همسرم هردو از خانواده کم جمعیت هستیم همسرم فقط یه خواهر داره. من هم یه داداش بزرگتر دارم و یه خواهر که سیزده سال ازم کوچکتره و به اصرار خودم مادرم باردار شد و خواهرم را دنیا آورد.
به همین دلیل، یکی از شروط همسرم تو جلسه خواستگاری، داشتن حداقل چهار فرزند بود. من هم به شدت عاشق بچه بودم و خودم همیشه حسرت خانواده های پرجمعیت را میخوردم تو کودکی، مثلا سیزده به در یا مواقعی که میرفتیم گردش ما همیشه تنها بودیم بعضی خانواده های گرم و صمیمی و تعداد زیاد را میدیدم کلی حسرت میخوردم.
و اینکه من و همسرم هردو مادرمون شاغل هستند و آموزش و پرورش هستند. و به شدت ازین مساله ناخشنود بودیم و تصمیم گرفتیم که من سرکار نرم. قبل ازدواج کارهای پاره وقت انجام میدادم اما همیشه میگفتم بچه دار بشم هیچ وقت سرکار نمیرم تا بچه هام مثل ما نشن.
ما میومدیم خونه حسرت داشتیم مادر به استقبالمون بیاد و با غذای گرم و آماده ازمون پذیرایی کنه ولی در عوض همیشه با خونه خالی و غذایی که از یخچال باید خودمون گرم میکردیم مواجه بودیم و مادری که مدام می گفت خسته ام.
مادرهای زیادی هستند که در کنار شغل و فعالیت اجتماعی، مادر بی نظیر هستند ولی من در خودم توانایی اشتغال خارج از منزل را ندیدم.
حدود ١٠ ساله ازدواج کردیم، هشت ماه بعد ازدواج باردار شدم و الان سه تا دسته گل داریم که هر کدوم با قبلی سه سال تفاوت دارن.
من هیچ حمایتی از سمت خانواده نداشتم و غریب هستم و روزهای سخت زیاد داشتم ولی دلم میخواد دوتا بچه دیگه هم داشته باشم تا یه روزی اون خانواده پرجمعیتی که همیشه رویاش را داشتم، تشکیل بدم.
هرکس میگه بچه داری اونم با فاصله کم سخت نیست دروغه ولی مگه زندگی بدون سختی هم وجود داره؟ مگه دنیا محل آسایش هست؟
دعای همیشگیم اینه که خدایا فقط سلامتی بده، شیطونی و ریختو پاش و چالشهاشون رو، همه رو با جون و دل تحمل میکنم.
الان یه فاطمه خانم شش ساله، آقامحمدحسین سه ساله و آقا محمدعلی یک ماهه دارم که همه را از اهل بیت خواستم و هدیه گرفتم. اسم هاشون را خودشون با خودشون آوردن.
در حال حاضر هم مستاجریم، ماشین هم نداریم. وضع مالی کاملا متوسطی داریم ولی یک درصد هم نگران نیستیم چون ما مالک و روزی رسان بچه ها نیستیم.
ان شاءالله مخاطبین دعا کنند در حق حقیر و همه خانواده ها برای سربلندی و روسفیدی.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
نسخه ای معنوی برای درمان ناباروری!!
کسانی که بچه دار نمی شدند خدمت حضرت آیت الله بهجت(رحمه الله) می رسیدند تا توصیه ایی یا دعایی بکنند و ایشان به حدیثی که در ادامه خواهد آمد، توصیه می کردند و بچه دار می شدند.
روزی امام باقر علیه السلام به هشام دربان که از یاران ثروتمند آن حضرت بود، فرمودند: می خواهی دعایی به تو یاد بدهم که صاحب فرزند شوی. دربان گفت: بله پس حضرت فرمودند: در هر صبح و عصر
✅ هفتاد مرتبه «سبحان الله» بگو
✅ ده مرتبه «استغفر الله» بگو
✅ دوباره ۹ مرتبه «سبحان الله» و یک مرتبه استغر الله
و این آیات را بخوان: «اسْتَغْفِرُواْ رَبَّکُمْ إِنَّهُ کاَنَ غَفَّارًا یُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیْکمُ مِّدْرَارًا وَ یُمْدِدْکمُ بِأَمْوَالٍ وَ بَنِینَ وَ یجَعَل لَّکمُ جَنَّاتٍ وَ یجَعَل لَّکمُ أَنهْارًا
دربان این اذکار را خواند و صاحب فرزندان زیادی شد و کسی که این روایت را نقل کرده است می گوید من و همسرم به این روایت عمل کردیم و صاحب فرزند شدیم، و به دیگران که فرزند نداشتند یاد دادیم و آنها هم صاحب فرزند شدند.
👈 توصیه شده است که تا زمانی که به نتیجه برسید هر روز به این روایت عمل کنید.
📚مکارم الأخلاق-ترجمه میر باقرى، ج۱، ص ۴۳۰
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ از ما گفتن بود...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#آیت_الله_آقامجتبی_تهرانی
✅ بهترین ماه سال....
وقتی تازه می خواستم به بچه دار شدن فکر کنم در محل دفتر مرجعیت خدمتشان رسیدم. عرض کردم تازه می خواهیم به فکر بچه دارشدن بیفتیم. چه کنیم؟
فرمودند: خوب کردی اول آمدی پیش من. بهترین ماه های سال برای انعقاد نطفه ماه رمضان است. نزدیک های نیمه ماه هم از همه بهتر است. چون هر دو روزه گرفتید و هر دو یک حالت تلطیف روحی پیدا کردید.
من نسبت به هر پنج بچه ای که دارم روزانه در پنج نمازی که در شبانه روز میخواندم ۴ دعا می کردم. میگفتم خدایا سالم باشد، صالح باشد، خوش روزی باشد، خوش قدم باشد. با این ۴ دعا دنیا و آخرت را با هم جمع کرده بودم. ضرر هم نکردم. نه در دخترش نه در پسرش الحمدلله. خودم این کار را کردم.
از نظر تغذیه مادر وقتی باردار شد هر چیزی نخورد.
مسئله توسل خیلی موثر است به خاطر اینکه این خصوصیات پنج گانه که من گفتم در او باشد. یعنی سالم باشد ،صالح، خوش روزی. خوش قدم و مهمترین چیز هم عاقبت به خیری است.
قبل از انعقاد نطفه هم تغذیه خیلی موثر است و در نطفه اثر دارد. این از واضحات است. باید مراعات کنید. من یک چیزی بگویم به تو: در خانه ما از هرجایی هر چیزی بیاید اینها دست نمی زنند. صبر می کنند تا من بیایم جهات شرعی اش را دقت کنم. این در خانه ما سنت شده و از ملکات اینهاست. چون این اثر دارد.
📚حاج آقا مجتبی
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
یه خانواده ی ده نفره بودیم، مادرم که از سن پایین بچه دار شده بود، بعد از ششمی دیگه میخواست استراحت کنه.
بعد از شهادت دائیم، به شدت روحیه ی خواهر ها بهم ریخته بود و دل به زندگی نمی دادن، به پیشنهاد مادر بزرگم که میگفت باید نفری یه بچه بیارین تا دلگرمی به دلها و خونه هاتون برگرده، مادرم تصمیم گرفت بچه ی هفتم رو هم بیاره..
سال ۶۶ تقریبا همه ی خاله ها یه نی نی آوردن، فکر خوبی بود با ورود نوزادهای جدید روحیه ها بهتر شد؛ ولی مامانم سر چهار ماه خدا خواسته دوباره باردار شد، به شدت ناراحت وغصه دار شد، خلاصه بچه ی هشتم هم به سلامتی اوایل سال ۶۸ به دنیا اومد؛ من که بعد از برادرم دومین بچه ی بزرگ خانواده بودم؛ باید کمک حال مادر میشدم، تو خونه خوب بود بچه ها رو دوست داشتم و می رسیدم، ولی وای از اون موقع ای که مراسمی بود و یا جائی دعوت بودیم، اونوقت یکی از بچه رو باید برمیداشتم؛ واقعا از این کار ناراحت بودم؛ یه دختر ۱۴ ساله که دنبال ناز و ادا بود، باید کنار یه خانم سی ساله مثل اون بچه بغل میشد، دیگه اطرافیان هم میدونستن من از این کار اکراه دارم، جائی میرفتیم یکی از بچه ها میموند زمین، تا من خودمو راضی کنم و بغلش کنم.
خلاصه سال ۷۰ بالاخره پدر مادر به یکی از خواستگارها رضایت دادن، و راهی خونه ی بخت شدم، تازه از بچه داری خلاص شده بودم و اصلا به بچه فکر نمی کردم. همسرم هم همینطور اصلا عجله ای نداشت.
چندین ماه خبری نبود، برامون مهم هم نبود. تا اینکه کم کم نزدیک یک سال شد و حرف و حدیث ها شروع شد. سال دوم دیگه هم دوره ای های من اکثرشون مامان شده بودن، مادر شوهرم دیگه علنی اعتراض میکرد، ولی دست خدا بود، تا اینکه یه روز با مامانم رفتیم دکتر، خانم دکتر گفتن مشکلی ندارن نگران نباشید.
هر ماه برا من یک سال میگذشت، یه روز مادر شوهرم غیر مسقیم گفت: درخت بی بار رو میبرن.
همه ش فکر میکرد ما جلوگیری میکنیم، خلاصه با کلی توسل و استرس، اواخر دو سال احساس کردم حال خوشی ندارم و بعد هم که متوجه شدیم لطف خداوند شامل حالمون شده، در پوست خودم نمی گنجیدم، لحظه ها رو میشمردم تا زودتر کوچولوم رو بغل کنم و من هم مامان بشم، بد ویار بودم و خیلی سخت بود. باید سختی ها رو از درون تحمل میکردم و بروز نمی دادم، وگرنه حرف و حدیث میشد.
چون لاغر بودم، خیلی ها متوجه بارداریم نمی شدن، ولی کم وبیش تحت نظر پزشک بودم، اواخر ۸ ماه احساس ناراحتی کردم، دکتر کم تجربه ای داشتم و بالاخره تشخیص داد که باید بیمارستان برم. یک روز بعد بچه به دنیا اومد. بچه سالم وخوب بود، ولی چون زود به دنیا اومده بود باید چند روزی تو دستگاه می موند. و من خوشحال از اینکه این دوران سخت زودتر تمام شد. هر روز برا بچه شیر میبردم. ولی اجازه نداشتم بغلش کنم، به بچه های مامانایی که حال خوشی نداشتن و نمی تونستن بچه هاشون رو شیر بدن هم شیر میدادم تا شیرم خشک نشه، یک هفته ای بیمارستان بودم تا اینکه یه روز یه پرستار بهم گفت که قلب بچت ضعیفه، به شدت ناراحت شدم و توسل کردم، هر روز اشک میریختم و از خدای مهربون سلامتی بچه م رو میخواستم. التماس خدا میکردم که بچم رو ازم نگیره؛
بعد یه روز با بی رحمی تمام خبر از دست دادن بچه م رو دادن..
دنیا روی سرم خراب شد، همسرم، با اینکه اول مشخص نبود، ولی تو این یک هفته چقدر ذوق داشت. خانواده ی خودم و همسرم....برادرم که به اجبار از سربازی مرخصی گرفته بود تا اولین نوه و خواهر زاده شو رو ببینه...
همه چی تمام شد.
و متهم شدم به این که احتمالا اینم مثل دختر خاله ش نمیتونه بچه بیاره و سقط میکنه.
ظاهرا زندگی برگشت به روال گذشته، ولی همسرم افسرده شد و دیگه به کارگاه نمیرفت، یه چرخ خیاطی گرفت و گوشه ی زیر زمین نم نمک مشغول بود، منم بیشتر در سکوت. فکر میکردم، چرا؟اون همه گریه التماس، چرا؟ برا خدا که کاری نداشت.
چهل روز گذشت و هر روز منتظر بودم حالم بهتر بشه، ولی روز به روز احساس ضعف میکردم، تا اینکه با ظهور علایمی متوجه شدم باردارم، دیگه کسی ذوق و شوق قبل رو نداشت، خودم بودم و خدای خودم و البته همسر و مادرم تنها کسانی بودن که واقعا نگرانم میشدن، هر دو با توجه به ضعف من سعی میکردن غذاهای مقوی برام درست کنن، مادرم هر چه اصرار میکرد که برم پیش دکتر قبول نکردم، مقداری ضعف عمومیم بهتر شده بود، ولی هر چه زمان میگذشت درد های عجیبی احساس میکردم، طفلکی مامانم خیلی اصرار کرد که برم پیش پزشک ولی میگفتم اگه دکتر موثر بود، بچه قبلی رو باید نگه میداشتن، پس دکتری نیست خدائیه، با خودم عهد کردم اگه بچه زنده و سالم بود و در تقدیرم مادری بود به زندگی ادامه میدم وگرنه قید زندگیه مشترک رو میزنم ومیرم.
👈 ادامه دارد....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
ویارم بهتر شده بود ولی درد امان نمیداد، ناچار به اصرار مامانم تا درمانگاه برا چکاپ رفتم تا حدی که بدونم بچه زنده است، درمانگاه سمت منزل ما کمی ابتدائی بود. در حد قد و وزن و فشار و اینکه با چیزی مثل قیف صدای قلب بچه رو گوش میدادن، پیشنهاد آزمایش و سونو و... دادن. هیچ کدوم رو قبول نکردم، فقط فهمیدم قلب بچه نرماله خیالم راحت شد، در ماه های ۷ و ۸ بارداری دو نفر از نزدیکانمون به رحمت خدا رفتن، همون اندک توجه هم دیگه نبود، دردها اینقدر شدید بود که دست به در و دیوار میگرفتم، و نشت و برخاست میکردم.
ولی خدا با من بود، مراسم ها رو همراه خانواده شرکت میکردم، کاری از دستم بر میومد کمک میکردم، بعضیا ترحم میکردن و بعضیا مسخره.
ماههای آخر شبها نشسته میخوابیدم، نفسم سنگین بود، بعضی از شبها راه میرفتم و گریه میکردم.
خلاصه وارد ماه نهم شدم، نمیدونم چندمین هفته بود، ولی احتمالا هفته های اول ماه نهم بود که درد های هشدار شروع شد، ولی چون نگران بودم ماه هشتم باشم قبول کردم و پیش پزشک رفتیم، ایشون هم تشخیص داد که وقتشه و اینکه مقداری مشکوکه و باید سریع به بیمارستان برم.
تا به بیمارستان برسیم کمی حالم بهتر شده بود؛ خودم فکر میکردم علت استخوان دردهای شدید؛ بارداریه پشت سر هم باشه، ولی....
دکتر های بیمارستان شروع به بررسی کردن؛ حالم بهتر بود ولی اجازه ی مرخصی ندادن و بعد از عکس و آزمایش در کمال ناباوری اعلام کردن که دو قلو باردارم...
بستری شدم، و روز بعد در شب نیمه ی شعبان با عمل سزارین خدای مهربان دو فرشته به من و همسرم هدیه داد.
واقعا شوک بر انگیز بود، یکی از قل ها ضعیف بود و باید میرفت داخل دستگاه، بعد از ۱۰ روز بستری بالاخره با رضایت خودمون مرخص شدیم، خیلی نگران کننده بود ولی همیشه توکل به دادمون میرسید.
حالا حرف وحدیث های جدید شروع شده بود، مردم یکی یکی دختر میارن مال ما دوتا دوتا و به خاطر همین حرفها همسرم اول خوشحال نبود. ولی با ورود دوقلوها به داخل منزل دیگه حرفها برامون مهم نبود. انگار نور و امید به خونه اومد و همسرم مثل قبل ذوق زده و خوشحال بود، برکت بود که سرازیر میشد.
با اصرار یکی از همکارانش دوباره کارگاه جدید زدن و رونق ش هنوز هم تو زندگیمون جاریه.
دوقلوهام دوونیم سالشون بود که دختر سومم شب عاشورا به دنیا اومد، ورود این بچه شیرینی و امید رو در زندگیمون چندین برابر کرد. کار همسرم رونق گرفت و بالاخره ما صاحب خونه ی بزرگی شدیم.
همسرم بچه ها رو خیلی دوست داشت وخیلی کمک حالم بود.تو این مدت یاد گرفتم به حرف مردم اهمیت ندم، هر جور زندگی کنی بالاخره یه حرف پیدا میکنن پشت سرت بگن، یکی از موفقیتهای زندگیم فهمیدن همین موضوع بود.
دختر کوچیکم ۴ سالش بود که تصمیم گرفتم بچه ی بعدی رو بیارم. این بار نه به خاطر حرف مردم و نه به خاطر همسرم که اوایل دوست داشت پسر دار بشه، از خدای مهربون خواستم که دخترام، برادری داشته باشن و از لطف خدای مهربان و دعای خالصانه ام، صاحب پسر هم شدیم.
البته اون زمان فرزند چهارم و.... مثل اینکه جرمی مرتکب شده باشی بود.
شناسنامه رو هم به زور میدادن و دیگه این بچه حقوق دیگه ای تو جامعه نداشت، کالابرگ، دفترچه ی بیمه و......
به اصرار مادرم و بهانه هایی که تو بیمارستان میاوردن که سه بار سزارین کافیه و خطر داره و... همسرم رو هم راضی کردن و موقع عمل سزارین و به دنیا اومدن پسرم، بدون توجه به نارضایتی من، بنده رو عقیم کردن. اوایل خیلی غصه میخوردم، ولی نمیشد کاری کرد و بالاخره کنار اومدم.
در حال حاضر به لطف خدای مهربون دختر خانوما تشریف بردن سر زندگیشون، الحمدلله سه تا نوه دارم؛و پسرم راهی خدمت سربازی است.
ولی هیچ وقت از بچه سیر نشدم، ای کاش توان بیشتری داشتم و موقعیت جامعه اجازه میداد بچه های بیشتری داشته باشم.
روزی دخترم پرسید که بچه های ما رو دوست داری؟ گفتم: بچه های شما امید و فرصت دوباره ای هستش که خدای مهربون به من عنایت کرده. اگر در جوانی با کم تجربگی یا کم توانی جسمی و یا مالی، ناخواسته کمبودی برا فرزندانم بوده، الان فرصت جبران دارم، من عاشق فرصتهای دوباره ی زندگیم هستم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من
#رویای_مادری
#فرزندآوری
وقتی که اول دبیرستان بودم، با یکی از آشناهامون ازدواج کردم. قصه انتخاب شدن من به عنوان عروس خانواده از اونجایی شروع شد که قرار بود ما برای تفریح به مکانی بریم که مادرشوهر بنده نسبتا به اونجا آشنایی کامل داشتند. همونجا مادرشوهرم یک دل نه صد دل عاشق من شدند😅😉😃 و تصمیم گرفتن بقیه مسیر زندگیه منو همسرم با هم باشه.
اینطور شد که منو همسرم در اواخر فروردین ۹۴، من در سن ۱۵ سالگی و همسرم در سن ۲۳ سالگی عقد کردیم و زندگی دونفرمان شروع شد.
اوایل ازدواجمون پستی و بلندی هایی داشتیم که با صبر و تحمل حل کردیم. بعد از گذشت دوسال، تصمیم گرفتیم که عروسی بگیریم🎊🎉. خونه هم نداشتیم و من زیر یک سقف بودن رو در منزل پدرشوهرم آغاز کردم و همچنان هم دارم با خانواده همسرم زندگی میکنم😊
موقعی که عروسی گرفتیم من سال آخر دبیرستان بودم و قرار بود ۷ ماه بعدش کنکور بدم. همسرم از همون اوایل اصرار بر این داشتند که زود صاحب فرزند بشیم ولی من متاسفانه به خاطر کنکور این لذت بزرگ و شیرین زندگی رو به تعویق انداختم😔😞. بالاخره روز کنکور فرا رسید و من در یک دانشگاه دولتی و خوب قبول شدم🤲😃. و وارد دانشگاه شدم🎓
در همین زمان بود که نیاز به مادرشدن رو در خودم حس کردم و تصمیم به فرزندار شدن گرفتم. اما متأسّفانه جواب آزمایش منفی می شد😞. من از همون ابتدا ناامید و ناراحت شدم ولی همسرم منو دلگرم و امیدوار به آینده می کردند. تا پایان سال ۹۷ به همین منوال پیش رفت.
سال ۹۸ پیش متخصص رفتیم با کلی آزمایش که من و همسرم انجام دادیم، و هیچ مشکلی نداشتیم. و من علت دیر مادرشدنمو رو بهونه هایی می دونستم که الان زوده، مردم در مورد زود بچه دارشدنمون چی میگن و هزار بهونه الکی دیگه... و خدا هم سخت منو مورد امتحان خودش قرار داد😥
اینو هم بگم که تمام کسایی که از من دیرتر عروسی گرفته بودن یا بچه هاشون به دنیا اومده بود یا در دوران بارداری بودند😥😔. و من بودم و با کلی ناراحتی و حرف و کنایه از دیگران که شاید از روی دلسوزی بود یا از روی زخم زبان زدن😔
بالاخره سال ۹۸ هم تمام شد و من بودم کلی غم و غصه و ناراحتی و البته پشیمونی به خاطر تصمیم اشتباهی که گرفته بودم😞
تو این سالا هر نذر و نیاز و دعایی که میتونستم انجام بدم کم نذاشتم و تا جایی که میتونستم انجام میدادم. از اعمال اول ماه محرم گرفته تا مراسمات مذهبی، روضه، نذری دادن و... تو سال ۹۸ من دوباره آزمایش بارداری انجام دادم ولی منفی بود😣😞 و من باز هم ناراحت و گریان و از خداوند گله مند شدم که چرا آخه من مادر نمیشم😭 و با بغض آزمایشگاه رو ترک کردم.
تو راه بازگشت بغضم ترکید و من تو خیابون آرام گریه میکردم😭. حالا در این موقع نیاز به مادرشدن در من اوج گرفته بود و من بسیار بسیار بسیار نیازمند به فرزند بودم طوری که وقتی در خیابان کودک یا نوزادی میدیدم، بغض میکردم😭.
سال ۹۹ به اصرار یکی از آشناها، پزشک متخصصم رو عوض کردم. نظر پزشک این بود که همسرم باید جراحی بشن ولی همسرم پیشنهاد کردن که این آزمایشو به پزشک ديگهای هم نشون بدیم و من هم پذیرفتم و به مطب پزشک دیگری برای نشون دادن آزمایشات رفتیم. پزشکی ماهر و تواتمند بودن که با دیدن آزمایشات، گفتن همسرم نیاز به جراحی ندارند و مشکل خاصی در آزمایش دیده نمیشه.
اول محرم سال ۹۹، روزه و اعمال این روز رو خالصانه انجام دادیم. تا اینکه شهریور ۹۹ رفتم آزمایش و با کلی نذر و نیاز منتظر جواب موندم🤲. دل تو دلم نبود. نشانه هایی از بارداری رو حس میکردم ولی میگفتم شاید مثله دفعههای قبل، چیزی نیست😅😂. رفتم جواب آزمایشو گرفتم. اصلا باورم نمیشد که دارم مامان میشم😭😍🥳🤩. پله های آزمایشگاهو با اشک شوق پایین اومدم😭
وقتی همسرم منو با گریان دیدن با خودش گفت حتما این دفعه هم نشد که داره گریه میکنه درحالی که این اشک، اشک شوق من بود😅. وقتی سوار ماشین شدم و همسرم جواب آزمایشو پرسیدن، گفتم که خانوادمون داره سه نفر میشه و ما داریم طعم مادر و پدرشدن رو میچشیم🤲🤩. اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه انجام دادم، این بود که رفتم وضو گرفتم و سجده شکر به جا آوردم.
در آخر اینکه، هیچ گاه از خداوند ناامید نشید و به خاطر هرچیز و ناچیزی این امر مهم رو به تأخیر نندارید و اینکه نمازهاتونو سبک نشمارید و سعی کنید همیشه نمازاتونو سر وقت بخونید. آیت الله بهجت میگن هر وقت بندهای نمازهاشو به تأخیر بیندازه، درکارهای دیگرش هم تأخیر ایجاد میشه.
ان شاء الله خداوند به منتظران فرزندان سالم و صالح عطا کنه🤲 برای من حقیر هم دعا کنید تا فرزندانمو سالم و صالح تربیت کنم. و از اینجا میخوام که از خانواده ام تشکر کنم مخصوصاً از همسر عزیزم و خواهرای مهربانم😊🥰
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۷
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
۱۷ ساله بودم که همسرم به خواستگاریم آمد.
اون موقع خانواده همسرم راضی نبودند که ازدواج غیر فامیلی داشته باشند برای همین اونا هم کلا همراهی نکرده بودند، تنها و بی کس با مادر دوستش آمدن ولی خداییش پسر باادب با ایمانی بود ولی اوایل چون ما اصلا شناختی نداشتیم، مادرم اصلا رضایت نمیداد.
خلاصه باهر سختی که بود، باهم عقد کردیم دوران عقد ما ۶ماه طول کشید، همسرم از ۷ سالگی کار میکرده و خرج خودش رو بدست میآورده. به همین خاطر تمام هزینه های مراسم عقد و عروسی رو خودشون دادن و اصلا احتیاج به کسی نداشت.
ما بعد ۶ ماه با یک مراسم ساده رفتیم سر خونه زندگی خودمون، همسرم بعد عروسی مجبور شد یک جا خارج شهر خودمون بره سرکار و من پیش خانواده باشم، دوران خیلی سختی بود ولی گذشت بعد یکسال از عروسی با پولی که کارکرد، تونستیم خونه کوچکی اجاره کنیم و زندگی مشترک مون رو شروع کردیم.
از همون اوایل خانواده به من گفتند نمی خواد به این زودی باردار بشی ولی چون همسرم بچه دوست داشت از همون اوایل اقدام کردیم به بارداری و بعد ۶ ماه مادر شدم، همسرم خیلی خوشحال بود ولی خانوادم نه، میگفتن سنت کمه، اذیت میشی...
بارداری سختی بود با ویار شدید ولی لذت بخش، حس خوبی بود. در هفته ۳۸ بارداری بودم که کیسه آب پاره شد و با این که خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم نشد و سزارین شدم.
با همه ی این سختی ها، وقتی پسرم رو بغلم دادم، انگار تمام دنیای مال من بود، از صفر تا صد کارش خودم میکردم با این که تجربه نداشتم ولی لذت میبردم.
از همون زمان تولد پسرم، زمزمه افتاده دیگه الان نمیخواد بچه بیاری بذار بره مدرسه بعد دومی رو بیار و...
پسرم تا دوسالگی خیلی خوب بود، خیلی اذیت نمیکردم ولی بعد از دو سالگی خیلی شدید تب میکرد، هر چی دکتر میبردم خوب نمیشد تا ۴ سالگی که مجبور شدیم بیمارستان بستریش کنیم، شب های خیلی سختی بود تنها توی شهر غریب، هیچکس نبود فقط من همسرم که توی همون بیمارستان رفتم آزمایش بارداری دادم و مثبت بود.
از یک طرف خوشحال بودم، از یک طرف هم نمیدونستم با این بچه مریض میتونم مراقبت کنم یا نه ولی پا قدم دخترم آنقدر خوب بود که هنوز نیامده، تمام مریضی های داداش رو از بین برد ولی من چون نمیدونستم باردارم کارهای خیلی سنگینی کرده بودم مجبور به استراحت مطلق شدم و چون همسرم هم نمیتوانسته زیاد خونه باشه از خواهرم خواستم بیاد مراقبم باشه و خلاصه با هر سختی که بود، گذشت و دختر خوشگلم به دنیا آمد.
دیگه شروع شد هم دختر داری، هم پسر، دیگه بچه نمیخوای، همین بسه. من خیلی مراقب هم بودم چون بچه شیر می دادم ولی یک سالگی دخترم با حالت تهوع شدید رفتم آزمایشگاه، آزمایش دادم، دیدم مثبته، از همون جا تا خود خونه گریه میکردم، نمیدوستم چکار کنم تا شب که همسر اومد، خیلی خوشحال شد، میگفت هدیه خداست ولی من از حرف مردم می ترسیدم ولی آقام اهمیت نمیداد.
تا ۶ ماهگی به کسی نگفتم چون راه هم دور بود، کسی نفهمید ولی وقتی فهمیدند هر حرفی که دلشون خواست بهم زدن، دختر دوم هم با سلامتی کامل به دنیا آمد و شد چشم چراغ باباش... همسرم زمین نمیذاشت این بچه رو با خستگی که داشت دائم ازش مراقبت میکرد.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۷
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
اون موقع که مثل الان نبود که شعار بچه زیاد بدن، من یادمه برای مراقبت یا واکسن بچه ها که میرفتم، همیشه کارکنان درمانگاه با من بد رفتاری میکردند، همیشه میگفتن ۳ تا سزارین شدی برو لوله هات رو ببند.
می گفتن اگه دیگه باردار بشی، هم خودت، هم بچه میمرین، منم تجربه الانم رو نداشتم و نمی دونستم چهار پنج بار هم میشه سزارین شد، خیلی میترسیدم. نمیدونستم چکار کنم، از یه طرف هم پسرم میگفت من داداش میخوام.
تا این که دختر دومی ۴ سالش بود، مشرف شدم کربلا از امام حسین خواستم اگه لایق هستم، دوباره مادر بشم از کربلا که برگشتم بعد ۲ ماه رفتم آزمایش بارداری دادم و مثبت بود، از همون اول تصمیم گرفتیم به کسی چیزی نگیم ولی وقتی دکتر میرفتم با برخورد بعد دکتر مواجهه میشدم.
تا ۳ ماهگی میگفتن قلب نداره باید سقط بشه ولی آقام اجازه نمیداد تا این که پیش یه دکتر سونوگرافی خوب رفتم و صدای قلبش💓 رو شنیدم، چون امام حسین این بچه رو به ما داد، خودش هم مراقبش بود.
تا این که خانواده همسرم فهمیدن من باردارم خیلی حرف شنیدم، بهم گفتن باید سقط کنید ولی شوهرم مثل همیشه نذاشت کسی کاری کنه تا این که موقع زایمان شد و هر بیمارستان که میرفتم میگفت سزارین ۴ رو انجام نمیدهند و میگفتند باید برین تهران و من هم از پس هزینه بر نمیآمدم، هم اینکه تهران کسی رو نداشتم و خانواده هم چون این بچه رو نمیخواستن اصلا برای مراقبت کردن هم نیامدن...
دوست آقام یک آشنا داخل یک بیمارستانی دولتی داشت، گفت یک دکتر زنان هفته ای یک بار از تهران میاد، شاید اون سزارین رو انجام بده رفتیم و خدا امام حسین کمک کردند و سزارین رو انجام دادند ولی بهم گفت چسبندگی زیاده حتما باید لوله هات رو ببندی و من هم اجازه دادم بستن ولی بیشتر بخاطر حرف مردم بود که راضی شدم که ای کاش این کار رو نمی کردم وقتی به خدا اعتقاد داری نباید بذاری حرف مردم برات اهمیت داشته باشه...
پسرم که به دنیا آمد، شد همه ی زندگیم، با آمدنش دل هم رو بدست آورد حتی اونایی که میگفتن چرا نگهش داشتی با حرفاش با کارش اوایل باباش که میومد خونه اگر خواب بود، بیدارش میکرد باهاش بازی کنه اصلا شد پای ثابت کار آقام، هر روز همکاراش بهش میگن پسرت رو هم با خودت بیار...
. خلاصه من این رو نوشتم تا بهتون بگم حرف مردم براتون اهمیت نداشته باشه، هر جور باشه مردم حرفشون رو میزنند من الان ۲تا پسر مثل دست گل و دوتا دختر عینه فرشته دارم.
پسرم بزرگم الان ۱۷ سالشه، حافظ کل قرآن و دخترا هم دارن حفظ میکنن، الان جز ۵ هستند به امید روزی که حافظ کل قرآن باشند.
عزیزان دل، گوشتون به حرف رهبری باشه که ایشون گوش به حرف آقا امام زمان هست امیدوارم خود آقا کمک کنه و اسم فرزندان من جز یاران حضرت...
انشالله به حق آقا امام زمان به همهی مادران سرزمینم فرزند سالم صالح عنایت کنه تا زمینه ساز ظهور باشیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075