فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا 🙏
دراین شبهای مبارک ✨
به ما سعادت و سلامت عطا کن تا
روزهای با عشق بگيریم
و فرمان تو را اطاعت کنیم🙏
نماز و روزه ها تون قبول حق ✨🙏
ماه تون عسل🌙
#شبتون_خوش ✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ فرمانده که شما باشید...😌🌿 ]
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_170
_به به بالاخره شما رو بازم دیدم...
سرم برگشت به پشت سر .
پسری قد بلند، اما لاغر اندام با چشمانی فراخ و دستانی بلند، مقابلمان بود.
چندان خوش قیافه نبود اما اعتماد به نفس بالایی داشت. طوری ژست گرفته بود انگار پسر پادشاه است!
اخمی کردم و بجای گلنار گفتم :
_به چه حقی وارد این باغ شدی؟
بی توجه به من قدمی جلو آمد و رو به گلنار که نگاهش را از او برگردانده بود گفت:
_واقعا بی لیاقتی... منو رد کردی که به چی برسی!... میخواستم واست کلی النگوی طلا بخرم ولی حیف که خودت نخواستی.
با همان اخم و جدیت قدمی جلوتر رفتم.
_از این باغ برو بیرون تا سر و صدا نکردم و بقیه نریختن سرت.
نگاهش را به من دوخت. لحظه ای ته دلم خالی شد.
_به تو چه... تو چکارشی؟... من این دختر رو میخوام به کسی هم مربوط نیست.
گلنار بلند و عصبی جوابش را داد:
_من نمیخوامت... حالا راتو بکش برو.
چشمانش را طوری برای گلنار تنگ کرد که لحظه ای به دیوانگی اش پی بردم:
_لیاقتت همونه که پدرت با چهارتا گوسفند بره تو کوه و دشت بچرخه... راست گفتن قدیما؛ خر چه داند قدر حلوای نبات!
با عصبانیت هم من و هم گلنار، سرش فریاد کشیدیم:
_هوی...
اخمی کرد که گفتم :
_گمشو بیرون از این باغ.
دست به کمر زد:
_نرم چکار میکنی؟
نگاهم روی زمین چرخید. شاخه درخت قطوری که روی زمین افتاده بود را برداشتم و گفتم :
_ميندازمت بیرون...
نگاهش سمت گلنار رفت.
_بیا با زبون خوش با هم حرف بزنیم.
_من حرفی با تو ندارم... برو بیرون از باغمون.
نفس پری کشید و چشم غره ای سمت گلنار رفت. چوب میان دستم را کمی بالا بردم و آماده ی دفاع از خودمان بودم که قدم بلندی سمت گلنار برداشت و گلنار جیغ کشید و من چوب را بلند کردم سمتش.
_گمشو بیرون عوضی...
و همزمان گلنار فریاد زد:
_کمک... یکی کمک کنه...
با فشار همان سر چوب به تخت سینه ی مراد، سعی داشتم مانع از جلو آمدنش بشوم که ناگهان چنان مرا به عقب پرت کرد که چرخی خوردم و با صورت روی زمین افتاد.
سرم آنی داغ شد. با تامل سر بلند کردم و قلوه سنگی که پیشانیم به آن برخورد کرده بود را دیدم. نوک تیز سنگ خونی بود!
دستی روی پیشانیم کشیدم و قرمزی خون را روی سرانگشتان دستم دیدم.
_گمشو برو بیرون عوضی.
گلنار همچنان فریاد میزد که سرم سمتش چرخید. با دیدن، سر شکسته ام با گریه سمت مراد حمله کرد:
_آشغال عوضی... ببین چکار کردی!
و تنها واکنش مراد به مشت های گلنار که سمتش روانه میشد یک تو دهنی محکم بود. گلنار هم از ضرب دست مراد آرام گرفت که نگاه تحقیرآمیز مراد سمت ما چرخید:
_حقتون بود... خاک تو سر بی لیاقتت کنم دختر... حقته تا آخر عمر با همون خر و گوسفندات بچری.
کلام تیز و پر کنایه ی مراد نه تنها دل گلنار، بلکه، دل مرا هم شکست.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ یک از اتفاقات زندگیت بی حکمت نیست🌱
#حجتالاسلامعالی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
بوی پیراهـن خونیـن کسـی می آید😔🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_171
_الهی بمیرم... همش تقصیر منه... حالا جواب دکتر رو چی بدم؟
نگاهم روی لب خونی اش بود که گفتم:
_چیزی نیست... یه خراشه.
_خراش کجا بود!... سرت خونیه.
همانطور که کف باغ افتاده بودم و نگاهم از لابه لای برگ های درختان گردو به آسمان بود گفتم:
_گلنار یه وقت خر نشی به این پسره بله بگی... این روانیه!
_آره بابا... شده خودمو حلق آویز میکنم ولی زن این غول بیابونی نمیشم.
و بعد سرم را با دو دستش بلند کرد و با تکه پارچه ای که از پایین دامنش کنده بود، سرم را بست.
_بلند شو مستانه... باید ببرمت بهداری.
انگار تمام بدنم بی حس بود. به زحمت سرپا شدم و گلنار در حالیکه دستم را روی شانه اش می انداخت و مرا به جلو میکشید باز گفت :
_بمیرم الهی... سرت بدجوری خونریزی داره... بشکنه دستش.
و باز با بغض ادامه داد:
_حالا جواب دکتر رو چی بدم؟
بی حال و بی رمق گفتم :
_تو چیزی نگو... خودم بهش میگم.
تازه یادم افتاد که چقدر حامد نگرانم بود!
و انگار نگرانی اش تعبیر شد.
از باغ مش کاظم تا بهداری روستا، سربالایی تندی بود.
چند باری خواستم وزنم را از روی شانه های گلنار کم کنم اما نشد. سرم شکسته بود ولی انگار پاهایم تعادل نداشت!
به زحمت مرا تا بهداری برد و با آنکه آفتاب بعد از ظهر چندان تند و تیز نبود اما رمقم کم شد و درست جلوی در بهداری، افتادم. زبانم خشک شده بود و سوزش زخم سرم چنان فشارم را انداخته بود که داشتم از هوش میرفتم.
گلنار بلند زد زیر گریه و فریاد کشید :
_مستانه!
و هر کاری کرد نتوانست مرا بلند کند. و من بی رمق، از لای چشمان نیمه بازم، تنها نظاره گر اشکانش شدم. لال شده بودم شاید. قدرت حتی حرف زدن هم نداشتم و ماندم چطور به حامد توضیح بدهم که گلنار سمت بهداری دوید و من در حالیکه کنار دیوار بیرون بهداری، افتاده بودم، صدای شیون و فریادش را شنیدم :
_آقای دکتر... آقای دکتر... تو رو خدا بیایید.
زیاد طول نکشید که حامد با فریادهای گلنار از بهداری بیرون آمد.
_چی شده؟
_مستانه.
گفت مستانه و حامد که دنبال گلنار همان چند قدم را دویده بود، مرا دید.
کاش لااقل میتوانستم حرف بزنم بگویم خوبم. اما نشد.
رنگش گچ شد و مقابل پایم زانو زد.
_چه بلایی سرش آوردی؟
کاش لااقل آن لحظه میتوانستم از گلنار دفاع کنم ولی نشد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
25.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱
دل من تنگ علی
تنگ اذان نجف است...🥀💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_172
روی تخت بهداری افتادم و در حالیکه از لای چشمانم نیمه بازم به حامد و آن اخم محکمش خیره بودم شنیدم که رو به پیمان گفت :
_نخ بخیه رو حاضر کن.
گلنار با گریه پرسید:
_حالش چطوره؟
و صدای عصبی حامد برخاست.
_از من میپرسی؟!... تو بگو... سر چی باهم اینجوری دعوا کردید؟
گلنار متعجب شد.
_من!... نه دعوا نکردیم!
و اینبار پیمان با اخم پرسید:
_پس لبتون واسه چی خونیه!
گلنار با سر انگشتان دستش، روی لبش را لمس کرد و آهسته گفت :
_کار مراده.
صدای متعجب حامد و پیمان با هم بلند شد:
_مراد!
_پسر کدخدای دِه بالا.
حامد سکوت کرد و پیمان عصبی تر فریاد زد:
_کجاست این عوضی؟... دست رو زن بلند کرده!
حامد در حالیکه با فشار دادن سر انگشت اشاره اش روی مچ دستم، دنبال رگی بود برای سِرُم گفت :
_اون عوضی از کجا پیداش شد؟
گلنار آرام و شرمنده جواب داد:
_تقصیر من شد... چند روزیه این پسره مزاحمم میشه... ترسیدم به بابا بگم... به مستانه گفتم و ازش خواستم بیاد باغ بابام تا با هم حرف بزنیم که سر و کله اش پیدا شد... کلی چرت و پرت گفت و مستانه جوابشو داد که یکدفعه مستانه رو پرت کرد و سرش اینطوری شد.
لحظه ای سکوت در فضای اتاق حاکم شد که آقا پیمان پرسید:
_چی شد که دست رو شما بلند کرد؟
نگاه حامد با تعجب، از این سوال پیمان سمتش چرخید.
_وقتی مستانه رو اینجوری دیدم، سمتش حمله کردم که...
سکوت گلنار و نفس بلند آقا پیمان، و همان لحظه آخ بی صدای من از سوزش سوزن سِرُم که وارد رگ دست شده بود، برخاست.
تنها صدای گریه های خفه ی گلنار بود که فضای اتاق را متشنج میکرد که ناگهان، تُن بلند صدای آقا پیمان هم به آن افزوده شد.
_کثافت آشغال عوضی... حامد این پسره رو باید سر جاش نشوند.
حامد در حالیکه پیشانی ام را ضد عفونی میکرد، جوابش را داد:
_شما جوش نزن حالا... خودم ازش شکایت میکنم... مش کاظم کجاست؟
_رفته شهر... بی بی حالش خوب نبود بردتش دکتر.
_پیمان اون آمپول بی حسی رو بده به من...
چشم بستم و در سکوت چند دقیقه ای اتاق، زیر سِرُمی که قطره قطره وارد رگ دستم میشد آرام گرفتم.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
22.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شبهای قدر حالتت باید این حدیث باشه!
🎙️ آیتالله فاطمینیا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
علىرفتازجهانوشديتيمىسهماينعالم؛
غريبىماندبعدازاينبراىمجتبىامشب....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_173
از سوزن و نخ بخیه تنها تماس سرانگشتان دستان حامد را با پوست صورتم حس میکردم که گلنار برای چندمین بار پرسید:
_حالش چطوره دکتر؟
و صدای حامد در گوشم پیچید.
_مستانه... صدامو میشنوی؟
تُن صدایش نه عصبی بود نه آرام. شاید نگران بود اما از آن دسته نگرانی هایی که گویا قرار بود در اولین فرصت، سرم فریاد بزند.
تنها چشم گشودم و نگاهم لحظه ای در چشمان سیاهش جا گرفت.
دوباره نگاهش رفت سمت گره های کور بخیه که پرسید :
_سرت گیج میره؟... خوابت میاد؟... نباید بخوابی ها.
و پیمان با آشفتگی باز پرسید:
_چکار کنیم حامد؟... تا بریم کلانتری شب شده.
_امروز دیگه نمیشه کاری کرد... مستانه هم حالش خوب نیست... نمیتونم تنهاش بذارم... بذاریم فردا... مش کاظم هم باید بیاد... من یکی میدونم باهاش چکار کنم... صبر کن.
گلنار با شنیدن همان جمله ی « مستانه حالش خوب نیست» جلو آمد و نگاهی به من انداخت.
_مستانه جان... تو رو خدا یه چیزی بگو...
به زحمت لب گشودم.
_خو... خوبم.
و نگاه حامد هم سمتم آمد. کار پانسمان سرم که تمام شد، حامد، پیمان و گلنار را از اتاق بیرون کرد.
_پیمان... گلنار خانم رو ببر تا خونشون...
فوری گفتم :
_نه...
نگاه هر سه سمتم چرخید.
_گلنار خونه تنهاست...
مفهوم حرفم را حامد گرفت و کلافه چنگی به موهایش زد.
_پس برید بیرون چند دقیقه ای لطفا.
پیمان و گلنار رفتند که حامد نشست لبه ی تخت. نگاهم نمیکرد. در حالیکه من دلم میخواست حالا نگاهش را ببینم.
_حامد.
حتی وقتی صدایش هم زدم جوابم را نداد. همان دستی که سِرُم به آن وصل بود را سمتش دراز کردم و آرام سر انگشتان دستش را گرفتم.
_ازم عصبی هستی؟
جوابش تند و کوبنده بود.
_خیلی... خیلی مستانه...
_من فقط...
سرش از کنار شانه، سمتم گردش کرد و با عصبانیت پرسید :
_تو چی؟.... رفتی دهن به دهن یه آدم نفهم عوضی شدی که این بلا رو سرت بیاره؟
تازه کمی جان گرفته بودم و حوصله ی دعوا نداشتم اما او آنقدر از دستم عصبی بود که تازه میخواست حرف بزند :
_اصلا همین گلنار کی اومد بهت گفت که بری باغ مش کاظم؟
جوابی ندادم و او همانطور که هنوز دستش میان دست سرد من بود ادامه داد:
_سر ناهار ازت پرسیدم میخوای بری پیش گلنار گفتی نه... چرا بهم نگفتی؟
_حامد...
عصبی تر گفت:
_حامد چی؟... من الان جواب خانم بزرگت رو چی بدم؟... بگم خوشا به غیرتم که زنمو اینجوری زدن و من کاری نکردم!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
شیردرکاسهمانیستولیاشککہهست!
مایتیمانهمگیکاسہبهدستیمعلی..💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.24M
•°🌱
🎵 #پادکستبسیارجــانـسـوز
🎧 رفتار عجیب امیرالمومنین علی(ع)
با ابن ملجم مرادی ملعون
🎙 حجـت الاسـلام انصـاریان
#پیشنـهاددانلـود🏴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
امام صادق (ع):
نوری که پیشاپیشِ مومنان در روز قیامت است، نور سوره قدر است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_174
فشار ریزی به دستش دادم. حق داشت. من هم بچگی کردم که با مراد حرف زدم.
سکوت کردم بلکه آرام شود.
نگاهم کرد. اخم داشت اما نگرانم بود.
_الان خوبی؟
_آره... حالم خیلی بد بود... بیچاره گلنار تمام سر بالایی رو تا خود بهداری، منو روی شونه هاش کشید.
اخمش پر رنگ شد.
_رنگت شده بود گچ... تمام مانتوت هم خونی بود... تو میدونی من همون لحظه سکته کردم!
لبخندی از نگرانی اش به لبم آمد.
_بخند خانمی... بخند عزیزم... میگم واسه چی با مراد کل کل کردی؟... آدم نفهمی مثل اون اگه میزد تو رو وسط باغ مش کاظم میکشت...
و دیگر ادامه نداد و زیر لب زمزمه کرد:
_لااله الا الله...
_ببخشید... حالا دیگه حرص نخور.
_حرص نخورم؟... الان تا صبح باید بالا سرت بشینم... هیچ معلوم نیست... خدای نکرده اگه...
باز هم نگفت و من اینبار گفتم :
_نترس حامد جان... خوبم... تو کما نمیرم... هوشیارم به خدا.
چپ چپ باز نگاهم کرد. نگاهش حس داشت. حس و حالش را میفهمیدم.
_فقط تو رو خدا، یه کاری کن.
فوری باز نگران نگاهم کرد:
_چه کاری؟
_با مش کاظم حرف بزن... این پسره دیوانست... میترسم از لج یه بلایی سر گلنار بیاره.
_غلط میکنه... حالا فردا نشونش میدم که چه غلط زیادی کرده... وقتی مامور اومد گرفتش و بردش بازداشتگاه و من رضایت ندادم، حالش جا میاد.... پسره ی پررو تو دهن گلنار هم زده!!... بابا عجب رویی داره به خدااااا .
لحظه ای از اینهمه حرصی که بخاطر من و گلنار میخورد، دلم ضعف رفت.
نیم خیز شدم تا بوسه ای به صورتش بزنم که با صدایی بلند اعتراض کرد:
_کجا شما؟
_میخوام ازت تشکر کنم.
با همان لحن عصبی جواب داد:
_لازم نکرده... دراز بکش... بجای تشکر فقط حرصم نده.
دلخور از بوسه ای که نگذاشت، سرم را کج کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم که خودش بعد از چند ثانیه، طاقت نیاورد و با همان جدیت چند دقیقه قبل که میخواست حفظش کند گفت :
_حالا... تشکرت چی بود؟... کلامی بود یا...
نگفت و من با همان نازی که میدانستم حالا خوب خریدار دارد، جوابش را دادم :
_خواستم صورتت رو ببوسم که... ولش کن... به قول خودت تشکر لازم نیست.
مکثی کرد و سرش را کمی نزدیک صورتم آورد :
_البته که الان میبینم باید تشکر کنی... کم حرصم ندادی امروز .
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
افرادےڪہبُـنیہجوانـیدارند↡
اینسفارشبسیارمهمرارعایتڪنند؛👌🏻🍃
نگذارندڪهنمازشــبترڪشود.
#نمازشببخونیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
767.6K
من حـیدریـم🤎
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرش شکسته ولی عاشقانه میخندد
نمانده فاصله ای تا وصال زهرایش♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_175
بوسه ام آرام روی گونه ی کم ريشش نشست. سرش نزدیک صورتم بود که چرخید و درست مقابل صورتم، نگاهم کرد.
باز خواست بگوید که چقدر حرصش دادم که فوری همان دستی که سِرُم به آن وصل بود را بلند کردم و جلوی دهانش گرفتم.
_دیگه نگو حامد... قبول... امروز حماقت کردم... امروز بهت دروغ گفتم... امروز بد شدم... دیگه بهم نگو... باشه؟
نفس پُری کشید و آرام گرفت. سر انگشتان دستی که جلوی دهانش گرفته بودم را گرفت و بوسید.
لبخند زدم و او لبانش را جلو کشید تا مرا ببوسد که در اتاق باز شد. فوری از تخت پایین پرید و چنگی به موهایش زد.
پیمان بود که هنوز حرفی نزده،. مورد توبیخ قرار گرفت.
_مگه نگفتم بیرون باش.
_ گفتی ولی حال گلنار خوب نیست.
حامد پرسید:
_گلنار!
طوری با تعجب پرسید که پیمان فوری متوجه شد و دستپاچه توضیح داد:
_این... گلنار خانم... دهنش پر خونه.
_بگو بیاد ببینم.
و طولی نکشید که گلنار آمد. لبش ورم کرده بود. با اشاره ی دست حامد روی صندلی نشست.
نگاهم به او بود. چشمانش از اشک قرمز بود که گفتم :
_حالم خوبه گلنار... گریه نکن.
دهانش را مقابل صورت حامد باز کرد که نگاهم بی اختیار سمت پیمان رفت. درست حال چند دقیقه قبل رفیقش را داشت. عصبی و کلافه.
_دندونت رو شکسته عوضی.
صدای هین بلندم از تعجب برخاست و صدای عصبی پیمان هم بلند شد.
_کثافت آشغال...
گلنار آهسته گریست.
_الان دندونت درد داره؟
گلنار سری تکان داد و حامد سری از تاسف تکان.
_این دندون لق شده... باید بکشمش... لثه ات از تیزی دندون پاره شده... اگه نکشم بیشتر اذیتت میکنه.
پیمان کلافه درجا چرخید و دستی به صورتش کشید.
در مقابل نگاه من و پیمان، دندان گلنار کشیده شد و گازاستریل روی لثه اش گذاشته.
از درد آرام اشک میریخت اما در میان آنهمه درد و بی حالی من و گلنار چیزی که برایم جالب بود، بی طاقتی بیش از اندازه ی پیمان بود.
تازه کار گلنار تمام شده بود و گاز استریل روی لثه اش، مثل یک گردو از زیر لپش پیدا بود که مش کاظم با صدای بلندی وارد بهداری شد :
_گلنار...
گلنار نمیتوانست جواب دهد و به جای او پیمان جواب داد:
_بیا اینجا مش کاظم.
مش کاظم هم به جمع ما اضافه شد و با دیدن من، با آن سر باند پیچی شده و گلنار با آن چشمان سرخ و لب و لپ ورم کرده، هول کرد.
_چی شده؟
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه من علی🌙...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 از نـســلِ عَلــــے مُنتَـقِـــمِ یــــآر مــےآیــد 🌴🔆
#حیدر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•