eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
789 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ حالا هربار که این نوا را می‌شنوم، بی‌اختیار درست همان صحنه و همان حس و حال پیش چشمم مجسّم می‌شود. انگار مرا برداشته‌اند و پرتاب کرده‌اند درست وسط همان صحنه، همان هوای سرد و تاریک و غم‌بار زمستانی؛ همان‌که سوزِ برف داشت اما نمی‌بارید... . این خاصیت شگفت‌انگیز مغز است؛ عطری، یا نوایی، تو را از زمان و مکانی که هستی برمی‌دارد و با خود به زمان و مکان دیگری می‌برد. پرت می‌کند وسط خاطره‌ای، صحنه‌ای، یا تجربه‌ای. همان ویژگی که نوروساینتیست‌ها به سیناپس بین سلول‌های پیاز بویایی و آمیگدال و هیپوکامپ نسبتش می‌دهند. حالا تصور کن حسن(ع) در روز چند بار از آن کوچه رد می‌شد؟ همان‌که بین خانه زهرا(س) و مسجد‌الرسول(ص) بود. مگر نه برای هر نمازی؟ فرقی نمی‌کند چند سال بگذرد، دیوار همان دیوار است که مادر بر آن دست گذاشت و زمین همان زمین که چادرش را روی آن کشید. تصور کن علی(ع) را که هر روز از درِ خانه عبور می‌کرد؛ همان دری که... همان خانه‌ای که هنوز بوی یاس می‌دهد. آه که این عِطر چقدر ماندگار است! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
نگاهم را به صورتش دوخته بودم که آرام از کنارش بلند شدم. مراقب بودم صدای قیژ تخت درنیاید. یکباره سرش را از زیر پتو بیرون آورد: «دیدی تو نمی‌خوابی پیشم!» مثل آدمی شدم که با یک لغزش دست، تمام دومینوهای چیده‌اش فرو می‌ریزد. نیم ساعت بود کنارش دراز کشیده بودم، تا خوابش ببرد. با حجم کاری که داشتم، هر دقیقه‌ از این زمان برایم ارزشی بالاتر از «وقت طلاست» و این حرف‌ها داشت. هنوز به ساعت هشت خوابیدن عادت نکرده، اما من حالا مادری بودم که دومین کلاس اولی‌ام را می‌فرستادم مدرسه. تجربه‌های خام سی‌‌‌سالگی‌ام، مثل گِلِ سفال توی کوره پخته شده بود. دیگر آن مادر تازه‌کار چند سال قبل نبودم که توی آشپزخانه حین کشیدن اسکاچ روی ظرف‌ها، یا بین کلمات رمانی که می‌خواند، با لحن پرسشی و ملاحظه‌گر به پسرش بگوید که آیا دلش می‌خواهد بخوابد یا نه! یاد گرفته بودم که اگر دست پسرک را بگیرم و ببرم توی اتاق، نور را کم کنم و کنارش دراز بکشم و کتاب «تقصیر من بود» اثر ونینگر را برایش بخوانم، به صفحه‌ی آخر نرسیده، خمیازه‌کشان پتو را می‌کشد روی سرش و می‌گوید: «شب‌بخیر‌ مامان!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اما انگار آشوب ته دلم، از انگشتانم که گرفته بود توی دستش عبور می‌کرد و مثل اندامی، بی‌خوابی را در وجودش ترشح می‌کرد. آشوب بشقاب‌های تلنبار شده توی سینک، لباس‌های اتو نشده‌ روی دسته‌ی مبل راحتی، درِ نیمه‌باز ماشین ظرفشویی و کاسه و بشقاب‌های شسته‌شده، کیسه‌های میوه‌ که علی‌ از میدان تره‌بار خریده بود و ردیف کرده بود جلوی درِ بالکن آشپزخانه. با «مامان میای آزمونمو چک کنی؟» که پسر بزرگترم گفت، پلک‌ها را روی هم فشار دادم و لب‌ها را به هم دوختم. بین دوراهیِ ماندن کنار محمدحسین و رسیدن به دادِ معادلاتِ درجه‌ دوی محمدمهدی بودم که صدای علی مثل پتک آهنگری خورد به درِ بسته‌ی اتاق: «خانوم چی شد این شام؟!» طبیعی بود که به هجمه‌ای از افکار بازدارنده اجازه‌ی ورود به ذهنم را بدهم. «واجبه این همه بدو بدو؟! واجبه آخه با این وضعیت بری دانشگاه؟ به این همه استرس می‌ارزه؟...» اما ور خوش‌بین ذهنم مجهز‌تر از این حرف‌ها بود. انگیزه‌ای که برای دوباره درس‌خواندن داشتم، برابر بود با انگیزه‌ای که مادر توماس ادیسون بعد از اخراج از مدرسه به او داد. پشیمان نشدم که چرا بعد از چند سال فیلَم یاد هندوستان کرده. کار نیمه‌تمامی که سال‌ها دنبالش بودم را باید به پایان می‌رساندم. طعم دغدغه‌های این روزهایم، طعمِ فسنجان ملسی بود که شیرینی‌اش به ترشی‌اش غالب بود. نشستم لبه‌ی تخت و موهایش را نوازش کردم. نزدیکش شدم و توی صورتش نفس کشیدم «بخواب مامانم من پیشتم». صدای نفس‌هایش که سنگین شد. دستم را آرام از بین انگشتانش کشیدم. هالوژن نارنجی سقف را خاموش کردم و رفتم بیرون. بعد از شام، بشقاب‌ها را روی هم گذاشتم و چیدم روی صفحه‌ی سینک. ظرف غذای مدرسه‌ی محمدمهدی را از توی کابینت برداشتم و دو کفگیر لوبیاپلو برایش ریختم. دو، سه قاشق هم سالاد شیرازی ریختم توی طبقه‌ی بالای ظرف. چفتش را بستم و با یک قاشق توی کیسه فریزر، گذاشتم طبقه‌ی وسط یخچال. مقداری از پلو را ریختم داخل ظرف پلاستیکی مایکروویو و گذاشتم طبقه‌ی پایین برای نهار فردای محمد حسین. می‌خواستم در نبودم دستش به ظرف برسد و نرود دنبال چهارپایه آوردن. بشقاب‌پلوخوری و قاشق و کاسه‌ی سالاد را هم برایش گذاشتم گوشه‌ی میز غذاخوری. چشم‌ها را با پشت دست مالیدم. کنار سینک، سر چرخاندم و ساعت روی دیوار پذیرایی را نگاه کردم. ده دقیقه به یازده بود. کیسه‌های سیب و پرتقال را خالی کردم توی لگن سینک. آب باز کردم رویشان و درپوش را گذاشتم. پیش‌بند را باز کردم و دستم را با حوله‌ی روی دستگیره‌ی کابینت خشک کردم. دست به کمر، چشم گرداندم توی آشپزخانه. از جمع و جور شدنش خیالم آسوده شد. دلم می‌خواست وقتی نیستم، بچه‌ها هر چیزی را لازم دارند راحت پیدا کنند. حالا می‌توانستم با خیال راحت بروم سرِ درس و مشقم. کتاب روانشناسی تحولی را ورق زدم و گذاشتم توی کیفم. تکیه زدم پایین تخت و تمرین آمار استنباطی را با جزئیات حل کردم و جزوه‌ی آموزه‌ها را جمع‌وجور کردم و توی کیفم جا دادم. ساعت نزدیکِ یک شد. فردا یکشنبه بود و باید زودتر بیدار می‌شدم! یاد میوه‌های توی سینک که افتادم، از زور خواب و خستگی وایِ کش‌داری گفتم و رفتم توی آشپزخانه. علی پای سینک داشت آخرین پرتقال را می‌سابید. لب‌هایم کش آمد و از کارش قند توی دلم آب شد. با لحن ذوق‌زده‌ای گفتم: «دستت درد نکنه!» حالِ دونده‌‌ی از نفس‌افتاده‌ای را پیدا کردم که بعد از چند دور دویدن صدای سوت پایان را شنیده. ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ صبح‌های یکشنبه‌ی مهر امسال تا نیمه‌ی آبان، برایم مثل فتح قله‌ی اورست بود؛ بلند و دست‌نیافتنی. مثل کوهنوردی بودم که زور می‌زند بالا برود و هی نگاه به راهِ مانده می‌کند و نمی‌رسد. یکشنبه‌ها باید بچه‌ها را، که هر روز شش‌ و چهل دقیقه بیدار می‌شدند، زودتر از خواب بیدار می‌کردم؛ ساعت شش! و این نقطه‌ی عطف کارم بود. محمدمهدی را چندبار صدا زدم. پتو را کشید روی صورتش. «پاشو مامان!» را بلندتر گفتم و پا تند کردم و رفتم توی آشپزخانه. ظرف نهارش را از یخچال بیرون آوردم. از کیسه‌ی نان‌های توی فریزر سه تکه برداشتم. با دست دیگرم دکمه‌ی مایکروویو را زدم. ظرف پنیر و کره را روی میز گذاشتم‌؛ شیشه‌ی مربا و ظرف سبزی را هم. به چای‌ساز نگاه کردم. نه! فرصتش را نداشتم. برای صبحانه، کره و مربا و برای زنگ تفریح، پنیر و سبزی لقمه گرفتم و توی کیسه‌های جدا گذاشتم. از آشپزخانه داد زدم: «پاشید مادر دیر شد! من دیر می‌رسم دانشگاه. محمدحسین بدو دسشویی. علی‌آقا یه کمک کن این بچه آماده شه، من دیرم نشه!» به موقع که نشستیم توی ماشین، حال مدیر کارخانه‌ای را داشتم که تمام برنامه‌های کاری‌‌اش جفت و جور شده. بچه‌ها شروع کردند به دعوای همیشگی! محمدحسین چانه‌اش را چسبانده بود به پشتی صندلی و با لحن مظلومی گفت: «مامان منو اول می‌رسونید یا داداشو؟» قربان‌صدقه‌‌اش رفتم. محمدمهدی از پشت‌ سر، خواست آینه را برایش تنظیم کنم و در حالی‌که موهایش را توی آینه مرتب می‌کرد گفت: «معلومه دیگه منو! من نزدیکترما.» خواستم بگویم «مترو سر راهه، بچه‌ها من اول برم دیرم نشه؟» اما حرفم را قورت دادم. دلم نیامد وقتی پسر کلاس اولی‌ام روی چارچوب آهنی درِ مدرسه، پشت سرش را نگاه می‌کند، برایش دست تکان ندهم. بچه‌ها را که رساندیم، علی جلوی مترو پیاده‌ام کرد. مقابل آسانسور طبقه‌ی همکف دانشگاه، صف طویلی از دانشجوها بود که بعضی روزها، تا باجه اطلاعات که چند متر آن‌طرف‌تر بود هم کشیده می‌شد. از بینشان رد شدم. با وجود زُق‌زُق زانو، ترجیح دادم شش طبقه را از پله‌ها بالا بروم. استاد بزم‌آرا پنج دقیقه‌ی اول کلاس‌ حضور و غیاب می‌کرد و اگر دانشجویی بعد از آن زمان می‌رسید، باید انگشت حسرت به دندان می‌گزید! نشستم ردیف جلو، سمت پنجره، کنار زهرا و مریم؛ دو تا از دانشجوهایی که مادر بودند و هم‌سن‌و‌سال من، و همین نقطه‌ی عطف دوستی‌‌ام با آن‌ها بود. شیدا، هم‌کلاسی سر و زبان‌دار دهه هشتادی‌‌مان، خمیازه‌کشان از بیرون کلاس نگاهم می‌کرد. با گروه چند نفری‌شان، اکثر اوقات دیر می‌آمدند سر کلاس‌ها و زودتر از اتمامش می‌رفتند. نزدیک ما که رسید با لحن لج‌داری گفت: «مامانا شما خوابتون نمیاد؟! همیشه زود می‌یاید می‌شینید ردیف اول!» داشتم گوشی را کوک می‌کردم روی دوازده، تا ساعت تعطیلی محمدحسین را به علی یادآوری کنم‌. خیلی وقت بود دنبال فرصتی بودم تا بهشان بگویم که قدرِ این دوران را بدانند و بیشترین استفاده‌ را از زمانشان ببرند، اما نصیحت و این حرف‌ها را گذاشتم به وقتش. با لبخند مهربانی نگاهش کردم، و تمام کارهای دیشب، از مقابل چشمانم گذشت. انگار زهرا و مریم هم معنی لبخندم را فهمیده باشند، نگاهم کردند و سه‌تایی زدیم زیر خنده. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1559 حدودا یک ماهی از جراحی‌ام می‌گذرد. به لطف خدا آن‌قدرها هم سخت نبود. یک هفته‌ی دیگر نوبت یُددرمانی دارم. نوعی پرتودرمانی که با داروهای رادیواکتیو انجام می‌شود. روزی که برای گرفتن نوبت رفته بودم گفتند برای آسیب نرسیدن به اطرافیان از تشعشعات رادیواکتیو باید بعد از مرخص شدن از بیمارستان قرطینه‌ شوی. دلم هُرّی ریخت، مسئول پذیرش ادامه داد: «از بزرگسالان دو هفته، ولی اگر بچه‌ی کوچیک یا زن باردار اطرافت هست، یک ماه.» پرسیدم: «یعنی چطوری؟» گفت: «از این‌جا که رفتی می‌ری توی یه اتاق از خونه می‌مونی. اگر خواستی به سطوحی که بقیه دست می‌زنن دست بزنی از دستکش استفاده می‌کنی. حمام و دستشویی و ظروفت رو از خانواده جدا می‌کنی. از فاصله سه چهار متری می‌تونی باهاشون صحبت کنی. بچه‌ها هم بهتره کلا خونه نباشن؛ برای اون‌ها خیلی خطرناکه.» حالا یک هفته فقط به این قرنطینه‌ی لعنتی مانده. قبل از درمان باید داروهایم را هم قطع می‌کردم. نخوردنِ دارو، اضطراب و حال بدم را تشدید کرده، حتی توی خواب مدام کابوس می‌بینم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برای فرار از حال بد و استرس مضاعف، تمام کانال‌های خبری‌ام را پاک کرده‌ام و از هر خبری دوری می‌کنم. ولی همین دوری از اخبار، آن‌هم توی روزهای جنگ، در حالی‌که همه مشغول تبیین در جنگ رسانه‌ای هستند، حالم را بدتر می‌کند. روزی هزار بار توی ذهنم می‌گویم: «خیلی ضعیفی، با یه مریضی از درد همه جهان خودتو فارغ کردی!» هزار کارِ نکرده دارم. باید کارهای محل‌کارم را جمع و جور کنم و مرخصی بگیرم. خانه را مرتب کنم. چمدان بچه‌ها را ببندم که یک ماه بروند پیش مامان. برای خودم سرگرمی فراهم کنم که روزهای نقاهتم راحت‌تر بگذرد و ... . خیلی وقت است که اگر کسی به روزمرگی‌هایم نگاه کند یادِ کارتون میگ‌میگ می‌افتد. از صبح که زهرا را راهی مدرسه می‌کنم، تا تمام طول روز که لابه‌لای کارهای خانه و خرید و رسیدگی به بچه‌ها، جلسه می‌روم و به کارهای شرکت می‌رسم، تمام روز در حال دویدنم و همیشه عجله دارم. حالا این قرنطینه برایم شبیهِ زدن دکمه‌ی پاز وسط یک آهنگ با ریتم تند است. قرار است خانه ساکت شود، از کارم مرخصی بگیرم، به خاطر تشعشعات به چیزی توی خانه دست نزنم، بیرون نروم، بچه‌ها هم که می‌روند پیش مامان. پس من چه کار کنم؟! توی یادداشت تلفنم یک لیست باز می‌کنم از کارهایی که مدت‌هاست نتوانستم انجام‌شان بدهم؛ مثلا خالی کردن عکس‌ها از روی گوشی و مرتب کردن هارد. آماده کردن یک مجموعه از عکس‌ها برای چاپ، نوشتن روایت‌هایی که مدت‌هاست سوژه‌شان کنج ذهنم خیس می‌خورند. لیستی از کتاب‌های نخوانده، بافتن شنلی که کاموایش خیلی‌وقت است کنج کمد افتاده، خواندن مقاله‌هایی که به امید خواندنشان بوک‌مارک کرده‌ام و ... . ولی انجام همه‌ی این‌ها دل و دماغ می‌خواهد‌. بدون بچه‌ها، توی خانه‌ی سوت و کور، با حالِ بیمار، یعنی می‌توانم؟! دوباره اضطراب به جانم چنگ می‌زند. گوشی را قفل می‌کنم و می‌‌روم سراغ مرتب کردن خانه. مثل همیشه گام اول؛ آشپزخانه! #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
! توی ایوان بودم و به گردنه‌ی سفید روستا نگاه می‌کردم. می‌خواستم از این فاصله عمق برف را حساب کنم. یعنی ماشین می‌توانست رد شود و مادرم را از بیمارستان شهر، به روستا بیاورد؟! صدای مادربزرگ از جا پراندم. دست به ستون چوبی ایوان گرفتم تا نیفتم. - چرا آب نریختی تو کتری؟ صدایش از همیشه بلندتر نبود ولی بغض کردم. صدایم از همیشه بلندتر شد. - به من چه؟ بغضم جایش را به گریه‌ی بلند داد. دویدم داخل خانه. مادربزرگم چیزی نگفت. خواهرم کتری را پر کرد و روی چراغ‌نفتی قرمز گذاشت. فیتیله را بالاتر کشید تا شعله‌اش بیشتر شود. رو کرد به مادربزرگ: «گیر نده بهش! دلتنگی مامانو می‌کنه.» کنار دیوار، سرم را روی بالشت گذاشتم و خودم را به خواب زدم. پس اسمش دلتنگی بود؟ دوستش نداشتم. فردایش ردّ چرخ ماشین روی برف، خبر از پایان این حس ناخوشایند می‌داد. دو سه سال گذشت تا خاطره‌اش از ذهنم پاک شد. شاید هم همان روز که دوباره برف آمد و ردّ چرخ‌ها را پوشاند. پایم را توی یک کفش کردم که می‌خواهم بروم شهر درس بخوانم. فکر می‌کردم رویاهایم توی شهر واقعی می‌شوند. مادرم تا روز آخر می‌خواست منصرفم کند. دم رفتنم گریه کرد. - ازت کارِ خونه هم نمی‌خوام. فقط همین‌جا بمون! دودل شدم. ولی زور رویاهایی که در سر داشتم، چربید: «مدرسه‌ی این‌جا خوب نیست. همه دوس دارن برن. حالا که قبول شدم چرا می‌گی نه؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ غمش را ندید گرفتم و رفتم. تا دم درِ مدرسه هم هیجان داشتم. اما لحظه‌ی اول که پایم را داخل حیاط شلوغ و بزرگش گذاشتم، مات شدم. حسّی که وسط بازی‌های کودکی، فراموشش کرده بودم، برگشت. بین در و دیوار و آدم‌های ناآشنا دنبال مادرم می‌گشتم. می‌خواستم مثل همیشه به لباس محلی‌اش چنگ بزنم. پیدایش نکردم. تا ظهر بغضم را با بیسکوییت پایین می‌دادم. ظهر که پدرم آمد و با چشم‌های نگران ازم پرسید: «می‌مونی یا برمی‌گردی؟» با سر برگشتم. همان روز فهمیدم که دوری از مادر چقدر وحشتناک است. تصمیم گرفتم دیگر هیچ‌وقت از مادرم دور نشوم، ولی می‌دانستم ماندنم همیشگی نیست؛ مدرسه‌ی روستا دبیرستان نداشت. سه سال بعد که به خوابگاه رفتم، دیگر دردم را می‌دانستم. می‌دانستم چرا شب‌ها با گریه می‌خوابم و چرا هم‌اتاقی‌ام، با چشم‌های پف‌کرده از خواب بیدار می‌شود. تا امروز این غم همیشه با من بوده است. سعی کرده‌ام کم‌تر به آن فکر کنم. جواب هم داده. اما مثل آتش زیر خاکستر است، هر از گاهی شعله می‌کشد؛ مثلا وقت زایمان. آن لحظه که از درد داشتم می‌مردم و حس می‌کردم هیچ دستاویزی ندارم، خودم هستم و خودم، مادرم را صدا زدم. انگار فقط او بود که از من جداشدنی نبود. صدا زدنش آرامم می‌کرد. هرچند نبود که جواب بدهد. امروز روی تخت نشسته بودم و دور از چشم بچه‌ها، گریه می‌کردم. دوباره از همه چیز دست کشیده بودم. تنهای تنها. یادم افتاد که ایام فاطمیه است‌. گریه‌ام بیشتر شد. مادر همه‌ی ما، حتما مادری‌اش بالاتر است. حتما وقتی صدایش کنم جواب می‌دهد. صدایش زدم. لب‌بسته با اشک‌هایم صدا زدم. جواب داد. جوابش هم خاص بود؛ یادم انداخت که ماه قبل خواسته‌ای داشته‌ام و نذری کرده‌ام و همین امروز اجابت شده. معنی‌اش برایم این بود که دوست دارد نذرم را روز شهادتش ادا کنم. اشک و لبخندم قاطی شد. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بساط آش را به راه انداختم. دیگر نمی‌خواستم از کنار مادرم تکان بخورم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
توی سرم هیئت تحریریه‌ای است، مأمور به ثبت لحظه‌های مهم تاریخ! صبح امروز همگی مشغول کار بودند تا بهترین تیتر و لید خبری را برای سقوط دولت بشّار اسد بزنند. خبر را این‌طور شروع کردند: «آذر ۱۴۰۳ هجری شمسی، بشار اسد سوار بر طیاره‌ای که چند دقیقه بعد از شروع پرواز، از رصد همه‌ی رادارها خارج شد، برای همیشه خاطره شد.» بعد از بالا و پایین کردن خبرها و تحلیل‌های قوی و ضعیفی که بین همه‌ی بسترهای مجازی دنبال کردم، توی سرم هشتگ سوریه را جستجو زدم. لابه‌لای صفحات سیزده‌سالگی عمرم، تصویر خودم را دیدم در کَفَرسوسه‌ی دمشق‌‌؛ هر روز با خوشحالی از دربِ خانه‌ی دوست پدرم بیرون می‌آمدم و به همراه خانواده به زیارت حضرت رقیه(س) یا حضرت زینب(س) می‌رفتیم. بعضی روزها را هم به گشت‌و‌گذار در بازار حمیدیه و حتی پاساژهای به‌روزِ نزدیک خانه‌مان می‌گذراندیم. سوریه آن موقع‌ها جای دیدنی‌ای بود. هر کجا که می‌رفتیم ردّی از توریست‌های ایتالیایی را می‌دیدیم که برای دیدن بناهای تاریخی آمده بودند و حتی پایشان به حرم حضرت رقیه(س) هم باز شده بود. برای رسیدن به این حرم باید بازار باریکی را رد می‌کردیم و توی راه، ردیف شکلات‌های عربی و عروسک‌ها را می‌پاییدیم و ریه‌هامان را پر می‌کردیم از عطر ادویه‌های قهوه و چای‌خانه‌هاشان. مردهای بازارش می‌خندیدند و بازارشان گرم بود. آدم‌های زیادی با لبخند و آرامش همه‌جای شهر قدم می‌زدند. من اولین‌بار شاورما را آن جا خوردم. پیتزای عائله را قبل از این‌که توی ایران سایزهای غیرمتعارف پیتزاها مرسوم شود آن‌جا دیدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آن‌جا بود که سوزن‌های بلند سر مرواریدی را برای بستن روسری به سبک اصیل زنان لبنانی و سوری خریدم و کلی اولین‌های قشنگ برایم کلید خوردند، که با هر کدام‌شان یک گوشه‌ی قلبم تندتر می‌زند. اقامت چند هفته‌ای ما در سوریه بخش طلایی دفتر زندگی من است که هر بار ورق می‌زنمش، وجودم پر از شوق می‌شود. همه‌جای شهر، آن‌روزها پر بود از عکس‌ها و دیوارنگاره‌های تصویر قدّی بشّار اسد... . چند سال گذشت. از سوریه ردیف به ردیف شهید می‌آوردند و مستند و کتاب می‌نوشتند از عاشقانه‌هایی که به ملازمت از حرم ختم شدند و همه یک نقطه اشتراک داشتند؛ آن هم حرم سیده زینب(س). در کنار همه‌ی این‌ها یک روز یک عکس در آمد و یک خبر؛ که عماد مغنیه را در کفرسوسه به شهادت رساندند. جایی که یک زمانی بستر روزهای رویایی نوجوانی من بود، حالا شده بود مقتلگاه این شهید. قلبم به درد آمده بود. وقتی حرف سوریه پیش می‌آمد، دوست پدرم که ما در سوریه، در منزل‌شان اقامت داشتیم می‌گفت: «شما بهار سوریه رو دیدید. امروز این پیکره خسته مثل پاییز شده!» حالا سخت است که چهره جدیدی از شهر را توی سرم به تصویر بکشم، آن هم با روی کار آمدن آدم‌هایی که انگار تصویری روتوش‌شده از چهره‌های مشمئزکننده‌ی سران داعشی هستند. دوست ندارم خاطراتم بوی نا بگیرند! لنز دوربین نگاهم را می‌برم به خط سِیر مقاومت. فکر می‌کنم به مردهایی که یک روز با صدای حاج قاسم توی بیسیم‌ها، در جبهه‌ی سوریه مقاومت می‌کردند و حالا برادرانشان در همه‌جای پهنه‌ی مقاومت مشغول جهادند؛ فرقی نمی‌کند از انصارالله یمن باشند یا حزب‌الله لبنان، تا نیروهای حشد الشعبی و حتی توی ایران همین زنانی که این چند وقت از طلاهاشان یا بهتر بگویم بخشی از خودشان عبور کردند. من مؤمنم به صبحی قریب که خون شهیدان ریخته‌شده روی خاک‌های این تکه از خاورمیانه، از زمین می‌جوشد و مقاومت را زنده‌تر از قبل می‌کند و این ما هستیم که با وعده‌ی نصرت خدا و حکمت رهبرمان إن‌شاءالله پیروز خواهیم بود؛ با بشّار یا بدون بشّار! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
فکر نمی‌کردم محمدعلی آن لحظه را دیده باشد. به خیال خودم، مرتب و سرحال پیشش رفتم، اما تا من را دید بغض کرد. اشک در چشم‌هایش جمع شد. همان‌طور که ایستاده بودم، دستم را پشت گردنش گذاشتم و در آغوش کشیدمش. هرچه پرسیدم «مامان چرا ناراحتی؟!» چیزی نگفت. پشت سر هم تکرار می‌کرد: «هیچی! فقط میخوام اون خانوم دکتره رو بزنم.» لب‌هایش را به هم فشرده بود. دست راستش را مشت کرده بود و به کف دست چپ می‌زد. - آخه چرا؟! چی شده؟ برای داداش ناراحتی؟ حالش خوبه. الان کارش تموم می‌شه میاد. سرش را محکم بالا می‌آورد و با قاطعیت می‌گفت: «نه! من نمی‌رم پیش این دکتره. فقط می‌خوام با مشت بزنم توی صورتش...» از تلاش برای آرام و راضی کردنش دست برنداشتم. - آخه بگو چی شده؟! این‌همه وقت، توی نوبت نشستیم. کار دندونات نصفه مونده، باید دکتر درستش کنه... . ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برای انجام کار دندانپزشکی برادر کوچکش، کنار یونیت ایستاده بودم که یکباره صدای جیغ و گریه، کاسه‌ی سرم را پر کرد. خستگی‌ها و کم‌خوابی دو شب قبل هم مزید بر علت شدند؛ سرم گیج رفت و گوش‌هایم کیپ شد. می‌خواستم روی صندلی کنار اتاق بنشینم که همه چیز سیاه شد و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. وقتی چشم‌هایم را نیمه‌باز کردم، سه خانم بالای سرم آمده بودند. دو نفرشان دست و پاهایم را ماساژ می‌دادند و دیگری قندها را در آب حل می‌کرد. فکر نمی‌کردم محمدعلی این‌ها را دیده باشد. انگار چند لحظه‌ای از سالن انتظار آمده داخل راهرو و شاهد ماجرا بوده. حالا دندانپزشک را مقصر بد‌حالی من می‌دانست و می‌خواست خشمش را روی او تخلیه کند. پسرم غیرتی شده بود. محبت و خشم و ترس، با هم در ظرف کوچک قلب هشت‌ساله‌اش، به جوش آمده بود و نمی‌توانست تشخیص دهد مقصر کیست! اولین‌باری بود که این‌طور کلافه و پریشان می‌دیدمش. روی صندلی نرم و آبی‌رنگ سالن انتظار نشستم و در آغوشم، صورتش را نوازش کردم. سرش را بوسیدم و اشک‌هایش را با سر انگشت‌هایم پاک کردم. دو ساعتی طول کشید تا آرام شد. از ساختمان درمانگاه که بیرون آمدیم، تاریکی هوا حضور پنج‌ساعته‌مان در دندانپزشکی را یادآوری می‌کرد. دست‌های پسرها را گرفتم و تا رسیدن به ماشین قدم می‌زدیم که تازه سوال‌های محمدعلی شروع شد: «مامان چی شد سرت گیج رفت؟ چرا افتادی؟...» برای جریحه‌دارشدن احساساتش، دلم گرفت. بی‌اختیار، ذهنم رفت وسط مجلس روضه‌های فاطمیه. همان‌جا که پسری تنها شاهد ضربه خوردن و زمین افتادن مادرش بود. به دلداری‌ام آمد؛ مثل مادری که پای درد‌ دل‌های دخترش می‌نشیند و دست‌هایش را می‌گیرد‌ و می‌گوید: «ناراحت نباش مادر! من روزهای سخت‌تر از اینو گذروندم...» درست مثل یک مادر حقیقی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1574 فشار بغض توی گلویم با درد نوشیدن دارو و طعم گَس آبمیوه پاکتی در هم آمیخته. کنار میز فلزیِ پوشانده شده با سفره یکبار مصرف نشسته‌ام. اتاق تاریک و سرد است و نور ملایم زرد رنگی درست بالای سر میز روی خطوط کتاب افتاده. چند لیوان کاغذی، بطری آب معدنی، بیسکوییت ساقه‌طلایی، کتاب و یک ورق قرص، تنها لوازم روی میز هستند. اشک‌هایی که بی‌هوا روی صورتم سُر می‌خورند را پاک می‌کنم، اما گلوله بعدی چشمانم را تار می‌کند. چند روز این بغض را با خود کشیده‌ام و حالا بالاخره تنها شدم و فرصت خالی کردنش فراهم شده؛ وقتی خانه را تمیز می‌کردم، وقتی چمدان بچه‌ها را بستم، وقتی توی خواب بوسیدمشان و از خانه آمدم بیرون. تمام این لحظه‌ها خودم را نگه‌داشته بودم. نمی‌خواستم جز رنج دوری، غصه من را بخورند. صدای خُرخُر خفیف هم‌اتاقی‌ام سکوت را در هم می‌شکند. نمی‌دانم سخت‌ترین شب، اولین شب است یا آخرین شب. نمی‌دانم شب‌های بعدی این قرنطینه اجباری چگونه ‌‌خواهند گذشت! قرنطینه‌ی شب‌های اول توی بیمارستان سخت‌تر است یا شب‌های بعدی توی خانه‌ی سوت و کور؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نگاهم را روی خطوط کتاب متمرکز می‌کنم. نمی‌خواهم غرق خیال شوم. هر پاراگراف که به پایان می‌رسد از خودم ‌می‌پرسم چه شد؟ و دوباره و دوباره و ده‌باره یک پاراگراف را می‌خوانم تا حواسم جمع شود. دلم توی ‌خانه است، کنار صورت لطیف زهرا، لابه‌لای پیچ و خم موهای فرفری ریحانه، و شانه‌های محکم مردی که تنها تکیه‌گاه زمینی من است... . درد خفیفی شکمم را در هم می‌پیچد؛ انگار کسی معده‌ات را بچلاند. حال غریبی دارم. دلتنگم. دلتنگی سنگین‌ترین بار دنیا روی شانه‌های آدمی‌ست. دلتنگی چاره ندارد؛ مثل باتلاقی که هرچه دست و پا بزنی بیشتر در آن فرو می‌روی. از سرِ شب هزار بار گالری تلفنم را باز کردم و بستم. دیدنِ عکس‌هایشان مثل دست و پا زدن توی باتلاق است. گوشی را برمی‌دارم تا به یکی از دوستانم پیام بدهم، شاید سینه‌ام سبک شود. دفترچه تلفنم را بالا و پایین می‌کنم. نه! حرف زدن با هیچ‌کس آرامم نمی‌کند. شاید دلم ‌نمی‌خواهد کسی از نزدیکانم صدای شکستنم را بشنود. به کاغذ و قلم دسترسی ندارم، قسمت یادداشت‌های گوشی را باز می‌کنم. می‌نویسم؛ که نوشتن تنها التیام من است... . #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
!_تو_چیستی؟ نشسته‌ام پای خبرهای ساعت دو. این روزها اخبار با غزه شروع، با غزه هم تمام می‌شود. چند ماهِ پیش غزه، فقط در غزه بود، گاهی هم در ایران. ولی حالا به همه جا سرک کشیده است. مهمانی هستیم. یکی می‌پرسد «'free' یعنی چی؟» بلند می‌گویم: «آزادی». مرد بی‌حرکت می‌ایستد. چشم‌هایش می‌چرخد سمت مهمان دیگری که روبروی کولر نشسته است. همان‌که شالِ روی سرش در جنگی نابرابر بین قدرت باد کولر و نگهدارندگی کلیپس در حرکت است؛جنبشی از جنس پریشانی مو در باد. علی فریاد می‌زند «خون!». نگاهم می‌دود سمتش. خیره به تلویزیون است. تنِ بدون پای پسرک حتی از تصویر محو شده‌ی تلویزیون هم پیداست. - مامان حالا چطوری دوچرخه‌سواری می‌کنه؟ خبرها به «هِبه» رسیده بود؛ نقاشِ اهلِ غزه. اخبار حکایتش را می‌گفت و هنرش را به رخ تصویر می‌کشید. سرم را بالا می‌گیرم. خیره به خانه‌ی «هِبه» می‌شوم. تمام ساختمان‌شان و تمام ساختمان‌های اطرافش با خاک یکسان شده‌ بود. ناگهان غم با شتابِ بُرنده‌ای نفوذ می‌کند به عمق جانم و دردش پاهای بی‌رمقم را سست می‌کند. «خانه‌ها در ظلمت پس از انفجار چگونه‌اند؟» سه سال پیش بود که پیشانی عباس با تیزیِ کاشی کمی شکافته بود. ما به دور از امکانات در خانه‌باغی آن‌سوی بوشهر بودیم. مثل برق رفتیم سمتش. نفس‌مان بند آمده و اشک‌هامان جاری شده بود. علی را به مامان و بابا سپردیم. ترس از یک بخیه‌ی ساده برای عباس و دوری چندساعته از علی، دنیا را برایمان تنگ و تاریک کرده بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ساختمان‌های فروریخته را نگاه می‌کنم، «هِبه فرصت کرده بود بچه‌هایش را صدا بزند؟» در راه، هی عباس را صدا می‌زدیم تا خواب نرود. «مادرِ زیر آوار مانده، صدایش به بچه‌اش می‌رسد؟» رسیدیم بیمارستان. مرا پی نخود سیاه فرستادند. در دو دقیقه با ظریف‌ترین نخ بخیه، زخم پیشانی بسته شده‌ بود. من بی‌خبر بودم و عباس بی‌حس. نه او دردِ سوزن در پوستش را چشید و نه چشمان من ردّش را دید. هنر، رسمی‌ترین زبان دنیاست. نقاشی، عام‌ترین و خواناترینش. عرب باشی یا آریایی، اروپایی باشی یا آمریکایی، تفاوتی ندارد؛ تصویر، به زبان خودت با تو سخن می‌گوید. در همه‌ طرح‌های هِبه، قدس طلایی در وسط صفحه است. دور تا دورش خانه‌هایی ساده اما سالم هستند، پر از درخت؛ از زیتون گرفته تا کاج. قبل از آن، اخبار تجمع مردم اروپا را نشان داده بود. حالا همه خواهان آزادی‌اند. از یادآوری‌اش «کاراواجو» می‌آید به ذهنم؛ نقاش زبر‌دست ایتالیایی که با ظرافت، به تن‌های بی‌جان طرح‌هایش جان می‌بخشید. نقاشی‌هایش غم، خشم، نفرت و قتل را روایت می‌کرد. در تابلوهای هِبه، حیات را می‌دیدی. او توی غزه در بند بود و رهایی را می‌کشید. صدای اذان را انگار از بیت‌المقدسِ نقاشی‌هایش می‌شنیدی و صدای قهقه‌های بچه‌ها را از زیر سقف خانه‌ها، حتی بوی برگ زیتون را. «آزادی» را می‌‌دیدی، همین زندگی عادی را. اهل هنر، اهل لطافتند و در صلح با بشریت. «کاراواجو» خشن بود. قمه به دست راه می‌رفت، دوئل می‌کشید و آخرِ کار، از بی‌گناهی جان گرفت. او در مهد «آزادی»، در نهایت به مرگ طبیعی مرد. می‌نشینم. دستمال را از روی میز به میزبانی اشک‌هایم برمی‌دارم. شالِ روی سر دخترک آرام گرفته، اشک‌هایش را پاک می‌کند. تلویزیون قفل شده روی یک تابلو؛ «هِبه» خودش را کشیده بود با چهار پسرش. دغدغه که داشته باشی، حتی با چهار پسر قد و نیم‌قد می‌زنی به دل آرمان‌هایت. آمال و آرزوهایت را می‌پاشی روی تابلوی نقاشی؛ مثل همان تابلو که نورافشانی آسمان قدس را کشیده بود، در شهری آرام. انگار روز آزادی قدس شریف است. سُر می‌خورم توی آرزوها و بهانه‌هایم: «چهار پسر سخت‌تر است از دو تا! در بازی رنگ‌ها فرصت اشتباه کم است. ردّ رنگ بر سفیدی تابلو می‌ماند. ولی قلم را می‌شود خط زد و دوباره نوشت. او چه خوب می‌دانست که فرصت‌ها چون ابر می‌گذرد. در او چه چیزی زنده بود که ایستاده نگاهش داشته؟!» علی چشمان قرمزم را می‌بیند: «مامان گریه نکن!» عباس هم می‌شنود. به سمتم می‌آیند. خودشان را جا می‌کنند روی دو زانویم. دست‌هایم را حلقه می‌کنم دورشان. صورتم را خم می‌کنم روی سرشان. پیشانی‌شان را می‌بوسم. خبری از جای بخیه‌ نیست. بوی موهای لطیفشان می‌دود زیر بینی‌ام. «هبه آخرین بار کی بچه‌هایش را بوسیده بود؟» حالا او آزاد و رهاست. تابلوهایش سوخته، جسمش هم. چهار پسرش هم. روحش دارد بالای قدس آزادانه پرواز می‌کند. کنار ساختمانشان ایستاده‌ام. بوی خاک و خون می‌آید. بوی کاغذِ سوخته. بومی نیمه‌سوز. می‌شناسمش! تابلوی آزادی قدس است. اشک امانم را بریده. سرم را می‌اندازم پایین. بال شالش زیر آوار پیداست. «این‌جا جهان روایت‌هاست. قلم‌مویش کجاست؟» قلمم را برمی‌دارم. کاش متبرک شود به قلم‌مویش... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
هرکس چشمش به من می‌افتاد، نگران می‌شد آسیب ببینم. اما همچنان مصر بودم بر ادامه دادن! با جلو رفتنِ دقایق، راه شیب‌دارتر می‌شد. هوا نرم‌نرمک رو به سرما و سوز می‌رفت و مسیر پر پیچ‌ِ کوه، بیشتر خودش را می‌چسباند به پاهایم. پاهایی که فقط یک‌لایه جوراب پِنتی رویش را پوشانده بود! پاییز هنوز نفس می‌کشید که هوس کوهنوردی و یک تفریح متفاوت با دخترها به دلم افتاد. از شب قبل هر چیزی را که سرپرست گروه گفته بود آماده کرده و توی کوله جا داده بودم. آفتاب نزده، نوک‌پا نوک‌پا قبل از بیدار شدن پسرک با همسرم خداحافظی کردیم و افتادیم توی اتوبان امام‌علی و بعد اتوبان ارتش. از ماشین که پیاده شدیم، سرما از بین برگ‌های زرد و نارنجی و آسمانِ نزدیک به طلوع، لرز انداخت به تنِ من و رفقای تازه. سرپرستمان سوت شروع حرکت را که زد، تازه چشم‌هایم دید چه سوتی‌ای دادم! اولش به معصومه که کنارم راه می‌آمد گفتم. چهره‌اش کمی درهم شد: «مهدیه اذیت میشی!» حرفش را سرخوشانه جدی نگرفتم: «نه بابا چه اذیتی؟ حالا یه جوری می‌ریم دیگه.» کفش‌های اسپرت و لیزم را وقتی درآوردم که چند باری از روی برگ‌های خیس و‌ گِلی سربالایی زمین خوردم. آبشارهای کوچک و رودهایی که در مسیر بود، دخترها را شگفت زده‌ کرده بود. گوشی به دست، عکس می‌گرفتند و‌ ذوق خرج می‌کردند. دست‌هایم را سپر بلای دخترها می‌کردم تا بالا بروند. از چند جایش خراش برداشته بود و خون می‌‌آمد. عقب‌دار گروه، باتون خودش را فداکارانه دستم داد تا راه برای منی که بدون کفش، کوهنوردی می‌کردم، آسان‌تر شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نصف راه را آمده بودیم که فرمان توقف و خوردن صبحانه صادر شد. با پاهایی که فقط یک جوراب از بوته‌های تیغ و‌ سنگ‌های تیز محافظتش می‌کرد جلوی سرپرست ایستادم. چنان در سکوت سر تا پایم را نگاه کرد که وهم برم داشت. انگار که چشم‌هایش به خون نشسته باشد، در دلش آرزو می‌کرد که بتواند تمام موهایم را از تَه بکند. کمی که نشستم، تازه زیبایی کوه و منظره‌ی شهر برایم‌ مشخص شد. تهران شده بود بی‌نهایت بلوک‌ استوانه‌ای طوسی رنگ و یک میله‌ی بلند که پارچه‌ای بر فرازش رقص عشق می‌کرد. از دیدن سه رنگ و اللهِ میانش چنان سرخوش شدم که عزت در تمام وجودم قد کشید. حتی اگر تمام‌ هدفم دیدن این منظره با پای برهنه بود هم ارزشش را داشت. بعد از صبحانه دوباره به راه افتادیم، اما این‌بار یکی از هم‌گروهی‌های مهربان جوراب پشمی اضافه‌اش را به من داد و راه رفتن در گِل و آب و سرما راحت‌تر شد. شاید چون به فرموده‌ی پیامبر(ص) به سختی‌های مسیر کمتر توجه کرده بودم، اتفاق بدی را جذب نکردم. «يَسِّروا وَ لا تُعَسِّروا؛ آسان بگيريد و سخت نگيريد.» سرپرست که از همه جلوتر بود، داخل یک آلاچیق رفت و اتراق نیم ساعته شروع شد. گروه نشستند و آن‌ها که زرنگ‌تر و کار بلدتر بودند چای آتشی درست کردند. سرما و بوی دودی که از سوختن چوب‌ها بلند شده بود، حالمان را جا آورد. دخترها برگ‌ها را به هوا پرتاب می‌کردند و خش‌خش‌شان را در می‌آوردند. مسیر برگشت سرپایینی بود و راحت‌تر؛ اما نه برای من با آن‌ فراموشی که در آوردن کفش مناسب به خرج داده بودم. کمی که از شیب زمین گرفته شد، صحبت‌ها رفت حول جمعه و ظهور و ایجاد تمدن اسلامی برای زمینه‌سازی‌اش. مرجان نظرش بر این بود که باید نگاه جامعه برود به آن‌جا که با نابودی ظلم و ظالم، زمینه‌های ظهور امام بیشتر می‌شود، و این دیدگاه در افراد جامعه کم است. فاطمه پیشنهاد خواندن کتاب «من مطمئنم» را داد. کوهنوردی کوتاهمان برای اولین تجربه خوب بود. دخترها هنوز سفر تمام نشده، سختی‌هایش را فراموش کرده و درخواست شرکت دوباره را داشتند. شب که پاهایم را چرب می‌کردم، توی گوشی هم دنبال کسی گشتم که تجربه‌ی پابرهنه بالا رفتن از کوه را داشته باشد. به پژوهشی رسیدم که اتفاقا پابرهنه رفتن روی خاک تاثیر مثبتی بر بدن دارد! دستی به چند تا زخم سطحی پاهایم کشیدم. ارزش نفس کشیدن در مسیر قله را داشتند. مهم شروع کردن بود، حتی بدون کفش! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«من که طلایی ندارم!» فکر می‌کردم طلاهای من صاحب عناوین شریفی هستند که خودِ خدا هم حکم می‌کند: «این‌ها را نبخشی دختر!» خیال آدم دور و بر حلقه‌ی نامزدی و انگشتر یادگاریِ مادر که نمی‌پلکد. اسمشان رویشان است. جار می‌زند که باید تا صبح ابد کنار آدم بمانند. بچه‌ها رفته بودند مدرسه. ستون نور نجیبی از لای پرده افتاده بود گوشه‌ی پذیرایی. توی خلوت دلخواسته‌ی پهلوی گاز، چایی هِل را مزه مزه می‌کردم. بلغورهای گندم، قُل می‌خوردند و عطر امن و گرمشان را به تمام سرحدّات خانه اعزام کرده بودند. تازه، تر و تمیز کرده بودم؛ خُلق خانه بالا بود. وسط حال میزانِ آن‌موقعم یاد مردمان بی‌خلوت و بی‌سقف و بی‌دیوار و بی‌غذا افتادم؛ مردمان باداغ و بادرد و بابُمب و بادلهره. تضاد، مهیب و نامرد بود. دوباره سر و کله‌ی فکرهای طلایی پیدا شد. رفتم سراغ کمد. «من که طلایی ندارم»، چند ثانیه سرک کشید و جا گذاشت و رفت. قفل کمد را باز کردم. آخرین بازمانده‌های طلایی‌ام را از سامسونت درآوردم. همسایه‌هایشان را تکه تکه و نوبت به نوبت برای خرج‌های قلمبه فروخته بودیم. نگاهشان کردم. دلم بندشان بود و برایشان تنگ شد و سوخت. همان پای کمد بزرگداشت‌ اورژانسی‌ای برگزار کردم و تصمیم کبری را گرفتم. «حیفشونه» و «خود مقاومتم راضی نیس حلقه و انگشتر یادگاری‌ رو بدم» را زدم پس. مادر دریادلم هم اگر زنده بود، می‌بخشید. حُبّ مقاومت و جوانمردهایش پُرزورتر بود. «اونا که از همه چی‌شون گذشتن» مثل موج زد زیر بند و بساط تردید. لوله‌اش کرد و گم و گور شد. طلاها را گذاشتم توی پیاله‌ی شیشه‌ای، روی پیشخوان آشپزخانه. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌خواستم جلوی چشمم باشند تا سر فرصت ببرم «بِیت» و تحویل بدهم. چه بهتر که به هوای پویِش، سری هم به اقلیم طاهرِ بِیت می‌زدم. بچه‌ها که برگشتند از رازِ پیاله پرسیدند. گفتمشان. چشم‌هایشان گرد شد و ابروهایشان بالا رفت: «وای مامان انگشتر عزیزجونم میخوای بدی؟» زود روی پله اول منبر نشستم و صغری-کبری‌هایم را چیدم. قانع شدند. شب که همسرم آمد خبردارش کردم. گفت: «هر کار دلت می‌خواد بکن. مال خودتن. فکر خوبی کردی.» خورشید می‌آمد و می‌رفت و پیاله سر جایش بود. نمی‌رسیدم تا بِیت بروم. بالاخره تسلیم شدم. محموله را توی کیفم گذاشتم تا به کارگزار مخصوصمان بدهم؛ طلاهای دوست و آشنا را روی هم می‌کرد و به بیت می‌بُرد. برای انگشترها هیجان‌انگیز بود. روی صندلی، عقب کیفم لم داده بودند و این‌ور و آن‌ور می‌رفتند. حالا جلوی چشمم هم نبودند و ازشان غافل می‌شدم. یک‌بار حتی چند ساعت پیشِ کارگزار بودم ولی با طلاها برگشتم خانه. باز فرستادمشان توی پیاله. انگار دست غیبی‌ای می‌آمد وسط و راهم را می‌بست. یک روز پای صحبت‌ خانمی بودم که با اهالی «ضاحیه» ارتباط دارد. ساکنین آنجا اقرار کرده بودند که مهم‌ترین نیازشان نیاز مالی‌ست. تعبیر شاعرانه‌اش هم این بود که: «هدیه‌ و کمک خاله و عمه سرِ بزنگاها می‌رسه و تموم می‌شه. اما حمایت مادر، همیشگیه. بیاین برای مقامت، مادری کنیم.» فکر جدیدی فکرهای قبلی را عقب زد: «این دو قلم طلارَم میدم می‌ره. دست من برای کمک، خالی میشه ولی کارای مقاومت تموم نمیشه.» شب، همسرم رسید و چشمش به طلاهای کِز کرده توی پیاله افتاد. خط‌های محو پیشانی‌اش معلوم شدند. - اینا که هنوز هستن! گفتم که نقشه‌ی تازه‌ای دارم. که دلم می‌خواهد پشت جبهه پشتیبانی کنم. که کارم مستمر باشد. که طلاها را می فروشم و سرمایه‌ی کاری می‌کنم. سودش هر چه شد، باشد مال مقاومت. ماه به ماه و صددرصد. - باریکلا. برو دنبالش. - بلدی می‌خواد! دوندگی داره. زمین خوردن داره. جا می‌خواد! - بلدی که همه اولش بلد نبودن. جام که همین خونه‌. - تو سختت نیست؟ - نه. کار مقاومته. فردا صبح اول وقت با رفیقم رفتم طلافروشی. ماجرایمان با مقاومت را گفتم. - آقا میشه عقیقشو سالم در بیارین؟ - فِک نکنم. وقتی می‌خوایم از رکاب جداش کنیم معمولاً می‌شکنه. دلم خالی شد. انگشتر عقیق تا نفس آخر، مونس مادرم بود. روزی چندبار به عقیقش زُل زده بود. گرمای انگشتش توی سردی فلز خزیده بود و هُرمِ دم و بازدمش رویش نشسته بود. دلم را قرص گرفتم و از عقیق کندم و زدیم بیرون. روضه‌ی حضرت زهرا(س) داشتیم. مهمان‌ها رفته بودند. چند تا یارِ جانی مانده بودند برای کمک. قاشق و بشقاب‌های ته‌گود را شستند. آشپزخانه را سر و سامان دادیم. یک سینی از چایی روضه ریختم و گذاشتم وسط حلقه‌ی مهمان‌هایم. صورت‌هایشان بشاش و راضی بود. دلم را یک‌دله کردم و حرفم را گفتم. - وای خیلی خوبه! - نگار زود شروع کن! محفل، گرم شده بود. بچه‌ها ذوق داشتند. دست‌هایشان را پایین و بالا می‌بردند و نظر می‌دادند. گفتم که هنوز سردرگمم. بی‌تجربه‌ام. چه‌ کاری بکنم را نمی‌دانم! درجا هَل مِن ناصرم را گرفتند. - ما کمکت می‌کنیم. - من تجربه فروش اینترنتی دارم. - خودم باهات میام خرید. دسته دسته طرح و خاطره می‌جوشید. سر پوشاک و ملزومات مادر و کودک همدل بودیم و تصویب شد. دفتر و خودکارم را آوردم و کارها را فهرست کردم. فردا راه افتادیم دنبال جنس. گرم کار و بار تدارکات و مخلفاتش بودیم که آقای طلافروش گفت بیایید نگینتان را ببَرید! - من با چَن تا از همکارام مشورت کردم. همه گفتن امیدی به سالم موندن عقیق نیست. قبل از جدا کردن، گفتم خدایا اینا به خاطر مقاومت از یادگاری عزیزشون گذشتن. عقیقشونو به خودت سپردم. دعای مرد، مثل مقاومت، مخلصانه بود. نگین، سُر و مُر و‌ گنده از رکاب در آمده بود و توی جعبه نشسته بود؛ رزق بی‌گمان. کار گروهی، مبارک است. جلو می‌رود. کانال فروش را هم زدیم. می‌خواستیم پشت و پناه مقاومت باشیم، اسمش را گذاشتیم «ظَهیر». خدا کند نهر نازک ما رود نیل و فرات بشود و به اقیانوس جبهه‌ی حق بریزد. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم؛ همین هم شد. تمامِ روز روی تخت، مچاله افتاده بودم و به خودم می‌پیچیدم. اما الان حالم بهتر است. نشسته‌ام پشت میز تا کمی کتاب‌ بخوانم. کتاب برایم مثل مسکّن است. اگر بتوانم با قصه همراه شوم کم‌تر فکر و خیال می‌کنم. تلاش می‌کنم ذهنم را جمع ‌کنم. اما به خط سوم که می‌رسم دوباره مرغ خیالم پر می‌کشد. از خودم می‌پرسم «می‌توانست از این سخت‌تر باشد؟» بلافاصله و بدون تردید پاسخ می‌دهم «حتما می‌شد!» مثلا اگر خانه‌ام شهرستان بود و محل درمان تهران؛ مثل خیلی از کسانی که همین الان در اتاق‌های کناری بستری‌اند. مثلا اگر مادرم در شرایطی نبود که خیالم از بچه‌ها راحت باشد. اگر شرایط مرخصی طولانی‌مدت را نداشتم. اگر تنها بودم و خانواده‌ای نبود که ساعت به ساعت حالم را بپرسد. اگر شرایط مالی سخت‌تری داشتم. اگر ... . بعد فکرم‌ پرواز می‌کند به دورترها؛ اگر مادری فلسطینی بودم که همسرم در جنگ بود. اگر مادری لبنانی بودم که نمی‌دانستم زیر آوار، فرزندانم زنده هستند یا نه! اگر توی دود و جنگ و موشک‌باران، پاره‌های تنم را گم کرده بودم. اگر توی کمپ جنگ‌زده‌ها طفلانم گرسنه بودند و دست من خالی! اگر عزیزانم توی آغوشم جان می‌دادند و کاری از من برنمی‌آمد. اگر می‌دانستم دیگر نه خانه‌ای مانده و نه خانواده‌ای... . امشب بهانه‌های بزرگتری دارم برای اشک. صورتم خیس می‌شود از خیال مادرانی که، مثل من خیالشان از امنیت عزیزانشان راحت نیست. مادرانی که مثل من امید ندارند به صبحی که همه‌چیز تمام شود و پاره‌های تن‌شان را در آغوش بکشند؛ مادران داغدار، مادران جنگ‌زده، مادرانی که وجودشان تا ابد به دلتنگی گره خورده است. #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] ساعت حدود هشت شب است، ولی حس می‌کنی از نیمه‌شب گذشته. بخش در سکوت عمیقی فرو رفته و همه‌جا تاریک است. من دوباره پشت میز فلزی اتاق، زیر نور کم‌‌رمقِ زردرنگ، چشم دوخته‌ام به خطوط در هم فرو رفته‌ی کتاب. برعکسِ تجربه‌های قبلی‌ام از بیمارستان که تا صبح مدام پرستار و نیروهای خدمات رفت و آمد می‌کردند و خبری از خواب نبود، این بخش همیشه در سکوت است. حتی صبحانه را همراه شام از دریچه کوچک دیوار می‌فرستند تو، که کم‌تر به اتاقت نزدیک شوند. نه خبری از پرستار و دستگاه فشارش است، نه نیروهای خدماتی؛ تویی و درِ بسته و سکوت. تمام امروز به درد گذشت. صبح با درد شدید گلو و گوش‌هایم از خواب‌ بیدار شدم. کم‌کم راهِ گلویم بسته شد و درد توی استخوان‌هایم پیچید. آن‌قدر که یادم رفت چقدر دلتنگم! اگر بخواهم صادق باشم آن‌قدر بی‌حال بودم که کم‌تر یاد خانه و بچه‌ها افتادم. ناله‌های بی‌امان هم‌اتاقی میانسالم هم مزید بر علت شده بود تا سردرد شدید هم به دردهایم اضافه شود. روز اول گفته بودند امروز، سخت‌ترین روز است و از عصر رو به بهبودی خواهم رفت. ✍ ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1583 ساعت حدود هشت شب است، ولی حس می‌کنی از نیمه‌شب گذشته. بخش در سکوت عمیقی فرو رفته و همه‌جا تاریک است. من دوباره پشت میز فلزی اتاق، زیر نور کم‌‌رمقِ زردرنگ، چشم دوخته‌ام به خطوط در هم فرو رفته‌ی کتاب. برعکسِ تجربه‌های قبلی‌ام از بیمارستان که تا صبح مدام پرستار و نیروهای خدمات رفت و آمد می‌کردند و خبری از خواب نبود، این بخش همیشه در سکوت است. حتی صبحانه را همراه شام از دریچه کوچک دیوار می‌فرستند تو، که کم‌تر به اتاقت نزدیک شوند. نه خبری از پرستار و دستگاه فشارش است، نه نیروهای خدماتی؛ تویی و درِ بسته و سکوت. تمام امروز به درد گذشت. صبح با درد شدید گلو و گوش‌هایم از خواب‌ بیدار شدم. کم‌کم راهِ گلویم بسته شد و درد توی استخوان‌هایم پیچید. آن‌قدر که یادم رفت چقدر دلتنگم! اگر بخواهم صادق باشم آن‌قدر بی‌حال بودم که کم‌تر یاد خانه و بچه‌ها افتادم. ناله‌های بی‌امان هم‌اتاقی میانسالم هم مزید بر علت شده بود تا سردرد شدید هم به دردهایم اضافه شود. روز اول گفته بودند امروز، سخت‌ترین روز است و از عصر رو به بهبودی خواهم رفت. ✍ ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همین هم شد. تمامِ روز روی تخت، مچاله افتاده بودم و به خودم می‌پیچیدم. اما الان حالم بهتر است. نشسته‌ام پشت میز تا کمی کتاب‌ بخوانم. کتاب برایم مثل مسکّن است. اگر بتوانم با قصه همراه شوم کم‌تر فکر و خیال می‌کنم. تلاش می‌کنم ذهنم را جمع ‌کنم. اما به خط سوم که می‌رسم دوباره مرغ خیالم پر می‌کشد. از خودم می‌پرسم «می‌توانست از این سخت‌تر باشد؟» بلافاصله و بدون تردید پاسخ می‌دهم «حتما می‌شد!» مثلا اگر خانه‌ام شهرستان بود و محل درمان تهران؛ مثل خیلی از کسانی که همین الان در اتاق‌های کناری بستری‌اند. مثلا اگر مادرم در شرایطی نبود که خیالم از بچه‌ها راحت باشد. اگر شرایط مرخصی طولانی‌مدت را نداشتم. اگر تنها بودم و خانواده‌ای نبود که ساعت به ساعت حالم را بپرسد. اگر شرایط مالی سخت‌تری داشتم. اگر ... . بعد فکرم‌ پرواز می‌کند به دورترها؛ اگر مادری فلسطینی بودم که همسرم در جنگ بود. اگر مادری لبنانی بودم که نمی‌دانستم زیر آوار، فرزندانم زنده هستند یا نه! اگر توی دود و جنگ و موشک‌باران، پاره‌های تنم را گم کرده بودم. اگر توی کمپ جنگ‌زده‌ها طفلانم گرسنه بودند و دست من خالی! اگر عزیزانم توی آغوشم جان می‌دادند و کاری از من برنمی‌آمد. اگر می‌دانستم دیگر نه خانه‌ای مانده و نه خانواده‌ای... . امشب بهانه‌های بزرگتری دارم برای اشک. صورتم خیس می‌شود از خیال مادرانی که، مثل من خیالشان از امنیت عزیزانشان راحت نیست. مادرانی که مثل من امید ندارند به صبحی که همه‌چیز تمام شود و پاره‌های تن‌شان را در آغوش بکشند؛ مادران داغدار، مادران جنگ‌زده، مادرانی که وجودشان تا ابد به دلتنگی گره خورده است. #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_عشق،_پسر بی‌اراده دستم خورد روی فلشِ رو به پایینِ وسط عکس و در کسری از ثانیه از حالت تار به وضوح رسید؛ زنی در رفح که بعد از همسرش، دوقلوهایش شهید شده بودند! صفحه گوشی را خاموش کردم و خودم را توی قاب آیینه‌شده‌اش دیدم. کمی زل زدم توی چشم‌هایم و ردّ اشک‌هایم را دنبال کردم. «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود!» گوشی را گذاشتم روی لبه‌ی بالایی کتابخانه، شناسنامه‌ام هم همان‌جا بود. لای ورق‌های کرم‌قهوه‌ای‌اش به صفحه فرزندان که رسیدم باز خود به خود چشم‌هایم روی آن نام پسری که آن‌جا نوشته شده خیره ماند. دیدنش باز چشمانم را تار کرد. از مادری‌ام دیگر تنها همین یک سند برایم مانده و حسرت‌های فراوان و تَرَک‌های پوستی! روحم رشد کرده ولی شکننده شده، آن‌قدر که همیشه از زیر بارِ دیدن و دنبال کردن اخبار زنان و کودکان فلسطینی در می‌رفتم. می‌ترسیدم مثل حالا گیر بیفتم. حالا که این قاب، آیینه شد، خودم را دیدم وقتی که پسرم را در آغوش گرفتم، خیره نگاهش کردم، در حالی‌که به اشک‌هایم التماس می‌کردم صورتِ آرام و بی‌جان پسرم را تار نکنند تا خوب به‌خاطر بسپارمش. همسرم پایین پایم زانو زد. بدون این‌که جهت نگاهم را تغییر بدهم، گفتم: «جنازه‌ی بچه‌م تو بغلمه ولی چطور من جون نمیدم؟!» دستش را که جان محکم فشردن نداشت روی دستم سُر داد. سرش را پایین انداخت و شانه‌هایش‌ به لرزه افتاد.‌ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دنیا در آن لحظه برایم به آخر رسیده بود، اما اعتقاد تو از جنس چیست که همسرت را از دست دا‌ده‌ای، فرزندانت را به خاک سپرده‌ای و هر لحظه در هراسی، اما دنیایت در فلسطین ادامه دارد؟! تو را مقابل دوربین خبرنگاران تصور کردم. کمر خمیده‌ات راست شد! غرّا و با صلابت از پیروزی و آرمان‌هایت حرف زدی طوری که انگار هیچ مصیبتی ندیده‌ای. من از تو فاصله دارم، اما این حالتِ بی‌رمقِ تکیه‌زده به سرِ طفلت را خوب می‌شناسم. وقتی دیگر جان گریه کردن نداشتم، یک لحظه، سخت پسرم را فشردم و جمله‌ی آخرِ حاج حسین یکتا در تماس شب قبلش با همسرم تسکینم داد: «مگه نمی‌خواستی پسرت سرباز امام زمان(عج) بشه؟! پس بسپرش به امام زمان(عج)، بگو مال خودتونه… .» شناسنامه را گذاشتم کنار گوشی. پاهایم را کشاندم سمت آشپزخانه. آب‌پاش زرد کوچک را تا آن‌جا که ظرفیت داشت پر کردم. گل‌های صورتی پشت پنجره تشنه بودند. وقتی دیگر مادرِ پسرت نباشی هم می‌توانی آرمانت را بلندتر از خانه‌ات بکاری؟ (س) در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخال‌هایشان به گوش رسد!». عبارت «تبرّج جاهلیت» روی تخته کلاسمان خودنمایی می‌کرد و خانم حامی، همان‌طور که یک ‌دستش روی پشتی صندلی و دست دیگرش قفل شده دور کتابِ روی میزش بود، گردنش را نود درجه سمت ما چرخانده و پاهایش را روی زمین کلاس کشیده بود. داشت توضیح می‌داد که شنیدن صدای پاهای زنان، برای مردان چیز خوشایندی است. من نگاهم به مچ پاهایش بود. داشتم خلخال را روی پاهایش تصور می‌کردم و لباس زنان عرب را تنش می‌کردم. خانم حامی با آن تیپ توی کوچه‌های مکه و‌ میان خانه‌های بر سنگ بنا شده‌ی آن قدم برمی‌داشت و‌ با هر قدمش صدای برخورد آویزهای خلخال سنگین و بزرگش توجهی را به سمتش جلب می‌کرد. توی همین تصورات بودم که صدای زنگ مرا به مدرسه بازگرداند. خاله سیما دستم را می‌کشید از این مغازه به آن مغازه. توی ویترین‌ها که امیدی نبود، باید سرت را می‌کردی توی مغازه، صبر می‌کردی آقای طلافروش نگاهت کند، بعد می‌پرسیدی: «ببخشید خلخال دارید؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اکثرا می‌گفتند: «نه!» بعضی می‌پرسیدند: «چی؟» و ما باید توضیح می‌دادیم که: «پابند!» و بعد دوباره: «نه!» آن وسطها بعضی‌ها یک سینی مخملی از پابندهایشان جلویت می‌گذاشتند و می‌گفتند: «بله، اینا رو داریم!» تازه آن‌وقت بود که من و خاله می‌رفتیم توی مغازه و خلخال‌ها را چک می‌کردیم. باید هم خوشگل می‌بودند، هم ‌از نظر قیمتی حدود قیمت یک سکه‌ی طلا را می‌داشتند (که آن موقع یک میلیون تومان بود) ‌و هم آویزهایی که بهم بخورند و صدا بدهند! این آخری کار را خراب کرده بود. خاله سیما کوله‌پشتی کوچکی روی کولش داشت و با تیپ مانتوی اداری و مقنعه‌ی مشکی‌اش، مستقیم از وزارت‌خانه آمده بود. من هم چادر‌ به بغل و بطری آب به دست، خودم را با مترو به راسته زرگرها رسانده بودم. هیچ کدام از پابندها ویژگی‌ آخر را نداشتند و هرچه من به خاله اصرار می‌کردم که اصلا کادو لازم ‌نیست، زیر باز‌نمی‌رفت. - اصلا بذار عروسی دایی رو بری بیای، بعد اگه پولی برات موند میایم می‌خریم! - دیوانه من صبح عروسی تو از فرانسه برمی‌گردم، کی وقت کنم طلا بخرم؟ - آخه اصلا کی گفته بخری؟ من همین دستبندی که پارسال خریدمو می‌دم، سر عقد بهم بده باهاش عکس بگیریم! - خفه! فقط بیا زودتر‌ بگردیم من قول دادم تا قبل جلسه ساعت دو برگردم. - علی آقا از صبح شصت بار پیام داده نذار خاله‌ت چیزی بخره! - جفتتون بیخود کردید! من خاله بزرگترتونم باید به حرف من گوش بدید! تقریبا به انتهای راسته‌ی زرگرها رسیده بودیم و خبری از خلخال صدا درآورِ تودل‌برو نبود. داشتم ته‌مانده‌ی بطری آبم را می‌خوردم و فکر می‌کردم عجب خبطی کردم بودم که قبلا به خاله گفته بودم عاشق داشتن خلخالی هستم که موقع راه رفتن صدا بدهد! خب من چه می‌دانستم وسط بحبوحه‌ی عروسیِ هم‌زمان من و دایی، یادش می‌افتد باید برای من همان طلایی ‌را بخرد که چند سال پیش برایش گفتم دوستش دارم. خاله رفت توی مغازه و من از پشت ویترین نگاهش می‌کردم. اصلا چرا پابند دوست داشتم؟ دلم می‌خواست توی خانه جلب توجه کنم! از همان تبرج‌های جاهلیتی که خانم حامی گفت بیرون خانه مجاز نیست. لابد با صدا راه رفتن توی خانه چیز‌ خوبی‌ست! خاله برایم دست تکان داد که بروم تو! داخل شدم و سلام کردم، سینی پابند‌ها جلوی خاله محیا بود. یکی را با دو دستش بالا آورده بود و جوری جلوی صورتش گرفته بود که مثل بند ‌رختی کوچک زیر بار سنگینی آویزهای لوزی‌گونه‌اش، انحنا پیدا‌ کرده بود. تا دیدم فهمیدم سنگین است. پرسیدم: «وزنش چقدره؟» خاله خلخال را تکان داد و صدای جرینگ‌جرینگ لوزی‌هایش که پشت سرهم آویزان شده بودند، درآمد. درست همان صدایی که فکر می‌کردم را داشت. -تو کاریت نباشه! دوسش داری؟ رو به آقای طلافروش پرسیدم: «ببخشید کجاییه؟» -کار ایتالیاس خانم،‌ حرف نداره! رنگ از صورتم پرید! خاله از پایین پیش‌خوان، نیشگونم گرفت و پرسید: «خب اینو آخرش با تخفیف حسابی به ما چند می‌دین؟» -این‌کار وارداتیه، اُجرت‌‌بالاست، من نمی‌تونم زیاد تخفیف بدم روش! بعد خلخال را از دست خاله گرفت، اعداد رویش را خواند، ماشین حسابش را درآورد، دو سه تا عدد در هم ضرب کرد و با هم جمع زد و دست آخر گفت: «دیگه نهایتش براتون درمیاد یک و‌ نهصد!» دهانم را باز کردم بگویم «نه، ممنون ما بودجه‌مون نصف اینه.»، خاله محکم با پایش کوبید روی پایم و گفت: «آقا من یه کارمندم، اومدم برای خواهرزاده‌م کادوی عروسی بگیرم...» دوست نداشتم خاله‌ی مجردم برای عرو‌سی من این‌قدر هزینه کند، اما فعلا چاره‌ای هم نبود. فکر کردم اگر این را خرید، وقتی رفتیم خانه دستبند رزگلدی‌ که پارسال با جمع کردن پول‌توجیبی‌هایم خریدم را بهش بدهم. خاله رو‌ به من کرد و پرسید: «خاله‌جان، واقعا اینو ‌پسندیدی؟» نمی‌توانستم دروغ بگویم: «بله!» او کارتش را درآورد و داد به صاحب مغازه! و من خودم را می‌دیدم که با پابندم راه می‌روم و صدای‌ راه رفتن خودم را توی خانه می‌شنوم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ سیدحسن شهید می‌شود. تلویزیون هنوز تصاویر بمباران ضاحیه را نشان می‌دهد. جنگ صهیونیست‌ها با لبنان رسما شروع می‌شود. توی گروه‌های مختلف پیام جمع کردن پول می‌آید. دوست دارم من هم در پُرتر کردن دست ولیّ مسلمین سهیم ‌باشم. این حداقل کاری‌ست که می‌توانم برای جبهه مقاومت بکنم. اما ته حسابم خالی است. چیزی برای واریز کردن ندارم. به طلاهايم فكر می‌كنم، اما طلای اضافی هم ندارم! براى خرید ماشین همه را رد کرده‌ام! تصاوير بمباران بيروت تمام نمي شود. هرچند صدای بمب‌های منفجر شده در ضاحیه از تلویزیون پخش نمی‌شود، اما توی گوش من صدایشان می‌پیچد. صندوقچه‌ی تقریبا خالی طلاهایم را باز مي كنم، خلخال‌ سنگینم آن وسط نشسته. برش که می‌دارم از سنگینی‌اش لذت می‌برم. می‌گذارم کف دستم و می‌اندازمش بالا. جرینگ کنان پایین می‌آید. صدای آشنای جرينگ كردنش دوباره توی خانه می‌پيچد. چقدر دوستش دارم. جلب كردن توجه‌ها را دوست دارم. با صدا كردنش توی خانه می‌توانم تبرّج كنم. دوباره توى دستم نگاهش مى‌کنم. من دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اين‌بار نه توی خانه، كه در کوچه‌های لبنان. دلم می‌خواهد صدای تبرّجم‌ بپیچد توی گوش صهيونيست‌ها. می‌خواهم بشنومشان؛ صدای بمب‌هایی را که قرار است سربازهای گولانی با آن‌ها به هلاکت برسند. یا صدای قاشق و چنگال‌هایی را که از غذا پر می‌شوند. دوباره می‌اندازمش بالا. صدایشان می‌آید. #ز._ش. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#صدای_خلخالم «نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخال‌هایشان به گو
پادکست جان و جهان_ صدای خلخالم.mp3
17.12M
و من خودم را می‌دیدم که با پابندم راه می‌روم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه می‌شنوم. . . . دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما این‌بار نه توی خانه، که در کوچه‌های... . نویسنده: #ز._ش. گوینده: تنظیم و تدوین: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan