#هفتهی_قبل_دستهجمعی_رفتهبودیم_زیارت!
#هوای_مادری
#اولین_رویداد_ملی_همافزایی_فعالان_مادر_و_کودک
ساعت کمی از هشت صبح گذشته بود. همسر و بچهها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. من با اشتیاق فراوان به سمت بلوک ۱۱، اتاق ۱۰۳ رفتم.
از پشت در معلوم بود که چقدر پرانرژی هستند. وقتی رفتم داخل انگار مدتهاست با هم آشناییم و سریع وارد فاز معارفه شدیم و چند ساعتی گپ و گفت داشتیم.
خواهرهای نازنین مادرانه مشهد بودند، مسئولین مادرانه محله، حلقه معماران، کتاب ماه، گروه مجازی بومی و ... . چقدر آشنا و دوستداشتنی بودند.
بعدازظهر با خانواده راهی حرم شدیم. میدانستم که دیگر وقتی برای حرم آمدن نخواهم داشت. خیلی دلم میخواست خلوتی باحال با امام رئوف داشته باشم اما ...
دو ساعتی گذشت و دخترجان با صدایی آهسته در گوشم گفت: «اینجا رو دوست دارم، اما خسته شدم.» و من قیافهی یک مادر فهمیده و فداکار را به خودم گرفتم و گفتم: «پاشو بریم!»
چشمهای دخترم برق زدند.
- جداً؟ نمیخوای بمونی؟
- نه!
- مامان! تو چقدر خوبی!
و او چه داند از دل من. دل داند و من!
با حسرت عجیبی دل کندم و حال دل دختر را دریافتم.
ساعت یازده شب، وقتی همه اهل و عیال در خواب بودند، چادر بر سر و دفتر در دست یا علی گفتم برای رفتن به گعده مادرانهایها و خوشخیالانه گمان میکردم کسی متوجه رفتن من نمیشود که یک آن صدایی من را به خود آورد!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- خانم؟ کجا؟
متحیر مانده بودم که مگر جناب همسر خواب نبود؟!
- جلسه داریم آقا!
- مطمئنی ساعت تو جلسات شما تاثیر داره؟ پس اونی که صبح رفتی چی بود؟
فوری دریافتم که تا سوالات بیشتر نشده، باید بنشینم و طی یک کنفرانس کوتاه و فشرده، همگفتمانی با جناب همسر ایجاد کنم و اهمیت این جلسه آخر شبی را جابیندازم!
خدا را شکر با توجه به زیرساختهایی که در این سالهای عضویتم در مادرانه، در ذهن همسرجان ساخته بودم، همگفتمانی سریعا ایجاد شد.
تا ساعت سه و نیم نصفهشب در جلسه بودیم، آن هم فقط به صرف چای!
هفت و نیم صبح با تکهای نان و کمی حلوا شکری و دفتر و خودکار، مجددا یاعلی گفتم و سوار اتوبوس شدم و ردیف جلو، در کنار سایر یاران مادرانهای نشستم و تا برسیم به محل اجلاس، با دوستان صبحانه نوش جان کردیم. به یاد اردوهای دوران مدرسه و سرخوشی هایش!
شش عصر بود که از «هوای مادری» رسیدم به اصل مادری! ظواهر امر، چیزهای خوبی را نشان نمیداد. هوای مادری بر پدر سازگار نبود و ناخوش مینمود!
سریع وارد فاز درمانی شدم. یک سمت پدری مهربان اما کمی آشفته. سمت دیگر، فرزندانی به ظاهر آرام اما پرخواهش. و در سمت سوم، دخترکی در فغان و غوغا، فارغ از هیاهوی دنیا!
- بیاین با هم چای بخوریم!
فایده نداشت. برای خودم چای ریختم و با لبخند روبه رویشان نشستم.
- بچهها خوبید؟
- نه.
- چرا؟
- بابا ما رو نبرد حرم.
- حرم؟ دلتون زیارت میخواست؟!
نه به بیحوصلگی دیروزشان در حرم، نه اینکه امروز شاکی بودند که حرم نرفتهاند، جلالخالق!
- آره ولی میخواستیم یه کم تو بازار هم بچرخیم!
آهان، خوب مسأله شفاف شد برایم.
بالاخره من که امروز کلی «هوای مادری» خورده بودم، باید پای لرزش هم مینشستم!
همسر توان همراهی نداشت. دخترک را خواباندم و ساعت هشت شب با دیگر فرزندان راهی حرم شدیم. اما دریغ و درد که یک برنامه پیش از حرمِ دو ساعت و نیمه داشتیم!
بچهها چند بار از من پرسیدند:
- مامان خوبی؟
- معلومه که خوبم! مگه میشه با شما تو بازار باشم، اونم تو مشهد، بعد از پنج سال، و خوش نباشم؟!
تلاش میکردم حقیقت را کتمان کنم اما ظاهراً *کیفیت چهرهام، سرّ درونم را افشا میکرد.*
- مامان! میدونیم خیلی دوست داری بری حرم، اما...
طفلکیها عذاب وجدان گرفته بودند از این همه رأفت مادر!
قرار بود عرض سلامی داشته باشیم و فرزندان را برگردانم و دوباره خودم را به آغوش حرم برسانم.
اما برای برگشت، تردید داشتم؛ شاید خستگی مانع شود و شایدهای دیگر.
بچهها کمی مردد شده بودند و از پچپچهایی که میکردند، بوی همراهی میرسید!
خوراکی از آن نقاط ضعف دوستداشتنی است، خصوصا وقتی میشود همراهی بیشتر را با آن خرید.
دو مدل خوراکی هیجان انگیز که ارادهها در برابرشان سست میشد را خریدم و بلند بلند فکر کردم که «برای زیارت، انرژی جسمی هم لازم است و....!»
پسرم: «همه رو برا خودت خریدی مامان؟»
من: «آره!»
دخترم : «حالا که اینقدر برامون وقت گذاشتی، ما هم میخوایم قدردان باشیم، باهات میایم حرم و تا هر وقت دوست داشتی بمون!»
به خودم گفتم: «طیبه! بر طبل شادانه بکوب!»
به دنبال جایی بودم که هم ضریح مبارک جلوی چشمانم باشد تا غرق نور شوم و هم اگر نیاز شد، طفلکانم آسوده چرتی بزنند.
پشت صندلیها به اندازه سی سانتیمتری خالی بود. به کمک پالتوها جایی برای پسر درست کردم و همان جا نشست و خوابش برد.
دخترجان هم تا مدتی مشغول عبادت بود تا اینکه او هم کنار برادر تکیه داد و چشم بر هم گذاشت.
من بودم و حال و هوای حرم!
دلم میخواست روضهای گوش کنم و دلم رفت به این نوا:
«صبح روز سه شنبه، من/ پا شدم با دو چشم خیس ...»
#طیبه_رمضانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ رفتی بالا، گل زدی (4).mp3
14.04M
#روایت_شنیدنی
#رفتی_بالا_گل_زدی!
#نجوای_مادرانه
#شهید_دانشآموز
#گلزار_شهدای_کرمان
✍ #هانیه_کریمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_خواندنی
#رفتی_بالا،_گل_زدی!
کاورِ کنار میزنم. یک، دو، سه.
یه هفتهای هس اَ دسم در رفته دندون شیریاتِ بشمارم. نمیدونم کی افتادن. خدا کنه تو فوتبال با ضربهی توپ افتاده باشن نه با ... نه، نه، خدا نکنه.
یادته برا دندونا جدیدت خوشحالی میکردم؟ اگر کج درمیومد یا دندون قدیمی نمیفتاد، میگفتم:
- صبر کن، درست میشه.
میگفتی:
- اگه نشد چی؟
دستی رو سرت میکشیدم، میگفتم:
- دکتر درستش میکنه.
باز تو میگفتی:
- من از او سیما که میذارن رو دندونا دوس ندارما.
بیحوصله میشدم، میگفتم:
- حالا صبر بکن همش بیوفته. الان که معلوم نمیکنه. شاید خودش صاف شد. دندونا باید صاف وردیف باشن مادر...
اوف! مادرا چقدر رو لب و دندون بچاشون حساسن!
چقدره دوس داشتی بالا بری، مث سوباسا از وسط آسمون شوت بزنی!
«گل! گل!»
وقتی بالا رفتی گل زدی، گل پسرم.
راسی تازه جشن صد گرفته بودین تو مدرسه. اون بالا بالاها که میرفتی تا ۱۰۰ شمردی؟! فکر کنم وقتی بین هشتاد و نود گیر میکردی، حاج قاسم کمکت میکرد. «نودونه، صد، دیگه رسیدیم پسرم». «انگاری فقط تا یک گفتم حاجی!»
ساق پاهات شبا درد میکرد، برات روغن میمالیدم: «پسرم داره قد میکشه!» تو میگفتی «قدم به عمو احمد میره؟ یا دایی علی؟ میگن قیافهت شبیه عمو محسن باباته که شهید شده، انگار قدشم بلند بوده مامان». تو دلم میگفتم: «ایشالا عاقبتتم بخیر بشه مث او!» بعدش تو دلم آشوب میشد انگاری. باز با خودم میگفتم «ان شاءالله سیر عمر بشه. شهیدم بشه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
تو کاور معلوم نمیشه نود و هشت سانت بودی مادر. بهداشت که رفتیم، نود و هشت سانت بودی، چار ماه گذشته، ولی کمتر شدی؟ حتما شبه، چشام سو نداره! استغفرالله... ولی سراغ دارم رعنا جوونی رفت میدان و... به فدای حسین و عباس. «عزیزم عباس! به میدان رفتی و شبیه اصغرم برگشتی!»
راسی املات دیگه غلط نداره! بالاخره فهمیدی فرق س ها رو؟! سلیمانی با سینه، صدرزاده با صاد، پیششون حسابی خوشی، ها!؟ ولی ما بدجور داریم از شکلای ز میسوزیم: ظلم، زورشون به بچه رسیده ... راسش، ج هم سنگینی میکنه رو قلبم، جات خیلی خالیه مادر ...
دگه دوس ندارم سوار ماشین بشم. اَ حالا به بعد، کی تابلوها رِ چِپرچلاق بخونه؟ مادر قربون صدای کلاس اولیت...
پدرت همهش خیره میشه ور گوشه هال، هموجا که هی بش گل میزدی. شایدم تو دلش میگه: «کاش بیشتر میذاشتم بم گل بزنه.» آخه من هی بش میگفتم: «محمود! ایقدر بازی رِ جدی نگیر! بذار بچه هم گل بزنه.»
تازه قرار بود جمعه شبی بریم میدون مشتاق، کتونی جدید بخریم. آخ کوشکی بت نگفته بودم: «چقدر کفش خراب میکنی! بچه مگر کشتی میگیری با کفشات؟» راستی اگر بشه، برم کفشاتِ پیدا کنم از گلزار.
پارسال خوردی زمین، گوشه ابروت که شکافته بود رو دوخته بودن. جوشم که خورده بود. پمادم زدم ردش نمونه. حالا چرا باز شکافته؟ اسم پماد چی بود؟ هنوز تو یخچاله! آخریا خودت میزدی. برم بوش کنم.
مادر دیگه فکر کنم کش بادمجون از گلوم پایین نره. وقتی کش میسابیدم، کنار تغار میشستی، دست میاوردی کش برداری، فرار کنی! منم جیغ جیغ! «بچه همه قراره بخورن!» بیا بگیر بخور مادر! دوباره میسابم.
نمیدونم از کی یاد گرفتی ژل بزنی به موهات؟ دوبار زدی بعدم ول کردی. رفتی زمستونی کچل کردی. میگفتم «یخ میکنی، بچه چکاریه؟» میخندیدی میگفتی: «کو زمستون؟ هوا بهاریه. ای جوری موهام شونه نمیخواد، صبا بیشتر میخوابم!» حالو خوابیدی راحت، نه سردت میشه، نه کسی صدات میزنه.
باباجون حسین بعضی شبا پنج شنبه، با موتور میبردت سر آب. به زور! از بس اصرار میکردی. بساط سیب زمینی آتشی و قارچ و تخممرغم میبردی! امروز رفت گلزار. اومد گفت: «خداروشکر جا خوبی قسمتش شده بابا» ولی با بغض رفت تو اتاق و تا شب بیرون نیومد و ناله کرد.
حالو جات خوبه، حالتم خوبه، دندوناتم صاف، ایقدرم قد کشیدی که تا آسمون رفتی، پا دردتم تمومه، سواد دارم شدی، بساط فوتبالم مهیاس تو بهشت، عددا رم خدا رو شکر بلدی. از ای ور بعد، شبا پنجشنبه هم با حاج قاسم میری کربلا. سلام منم برسون بگو: «آقا قبول کن ازم.» کفشم دیگه نمیخوای! پرواز میکنی. آرزویی ندارم! خیلی خوشالم برات! فقط، دردِ دلتنگیه ...فقط یه چیزی ازت میخوام مادر. او موقع که داشتیم میرفتیم گلزار، او تابلویی اول خیابون گلزار زده بودن، از روش بدون غلط خوندی! خیلی ذوق کردی! بخون، دوباره دم گوشم بخون: «ما ملت امام حسینیم، ما ملت شهادتیم».
#هانیه_کریمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#از_چیزی_که_میترسیدم
قبلترها نامش ترس بود ولی گویی خود کلمهی ترس، زیادی ترسناک بود که تغییرش دادند و نامش را فوبیا گذاشتند تا راحتتر بپذیریم که میترسیم.
ترس از صدای بلند، از کودکی با من بود و ترس از تصادف چند سالی بود که مهمان ناخواندهام شده بود ولی ترسی که این روزها با آن درگیر هستم، نمیدانم به چه زمانی برمیگردد.
توی مسجد جلسهی «حلقه معماران» داشتیم و هر چند دقیقه یکبار، مباحثهمان سر از ناکجاآباد در میآورد.
توی همین صحبتها مطهره پرسید: «با کسی که طرز فکرش با ما خیلی فرق داره چه جوری حرف بزنیم؟ این عقاید رو چه جوری بهش منتقل کنیم؟»
نیاز به فکر کردن نداشتم و خیلی سریع گفتم: «از مشترکاتمون شروع میکنیم.» با کمی بسط موضوع، مطهره قبول کرد و بحث قبلی ادامه پیدا کرد.
بعد از جلسه با دونفر از دوستان تا اذان نشستیم.
اواخر نماز بود که دختر پنج ماههی آرامم شروع به گریه کرد و یک دقیقهای طول کشید.
خانم میانسالی که عمداً به ما نزدیکتر میشد با خونسردی، انگار که یکی از اذکار بعد از نمازش را بلندتر بگوید، گفت: «بچه رو موقع نماز باید ساکت کنین.» من که مشغول اسنپ گرفتن بودم فقط به یک نگاه که حتی معنی خاصی هم نداشت اکتفا کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
فاطمه سادات ولی سریع یقه همان یک حرف را چسبید و خطاب به زن معترض گفت: «نوزاد رو چه جوری ساکت کنه؟»
واکنش در این حد را من هم جلسات قبل در جواب زن دیگری که میگفت: «بچه هاتون مسجدو کثیف میکنن.»، داشتم. ولی تفاوت از آنجا شروع شد که زن معترض قانع نشد و شروع به زیر سوال بردن کارکرد مسجد کرد و با جملاتی مثل «مسجد جای عبادته و بچه دار باید توی خونه بشینه»، من و شاید چند نفر دیگر را هم شگفتزده کرد.
همین لحظه بود که سروکلهاش پیدا شد. منتظرش بودم. ترسی که تازه کشفش کرده بودم، آمد. من اسمش را گذاشته بودم فوبیای عصبانی شدن در برابر حرف مخالف.
آمد و با دلایلی مثل «ببین چقدر درکش از عبادت با تو فرق داره؛ خیلی باید توضیح بدی تا متوجه تنهایی مادرای الان بشه و اگه باهاش بحث کنی مخت سوت میکشه و...»، مرا مجاب کرد که بهترین راه سکوت است.
ولی فاطمه سادات که بیشک ترس را با همان واژهی اصیلش شکست داده، فریب ظاهر باکلاس جدید آن را نخورده بود. انگار فرصتی برای تبیین پیدا کرده باشد، تن صدایش را به اندازهای که تا صف اول مخاطب کلامش باشند بالا برد و از کارکردهای مسجد گفت تا ظلمی که در حق تازه مادران شده.
ماشین رسیده بود و من رفتم. ولی ذهنم تا همین امروز در همان نقطه پشت صف آخر کنار فاطمه سادات ایستاده و با خیره شدن به او در تلاش است تا شاید قدمی در کشف راز این خویشتنداری او بردارد.
سعی میکنم دلایلی را که برای ترسم از گفتوگو با افراد مخالف داشتم مرور کنم. ولی هر چقدر مرور میکنم بیشتر میفهمم که این دلایل در برابر شکافی که بین جهانبینیهایمان به وجود آمده بیمعنی است.
آیا من هم میتوانم ترسم را شکست بدهم؟
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
35.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#در_کلام_دل_ما_رایحهی_عشق_نبود
#عشق_با_نامِ_تو_در_دفتر_ما_پیدا_شد
سبزه بود و رنگ پوستش تيرهتر از پدرش. بعضیها به شك افتاده بودند: "محمد واقعاً فرزند امام رضاست؟"
منافقين هم از نبودن پدرش در مدينه سوء استفاده میکردند. مرتب شايعه میساختند. كمكم شايعهها كار خودش را كرد. جمع شدند محمد دو ساله را بردند پيش قيافه شناسها تا بگويند اين پسر به آن پدر میآيد يا نه؟
محمد چيزی نگفت. همراهشان رفت. چشم قيافه شناسها كه به او افتاد خودشان را انداختند روی زمين به سجده.
يكیشان زودتر از سجده بلند شد. رو كرد به جمع گفت: خجالت نمیكشيد؟!
اين ماه پاره را آوردهايد پيش ما از حسب و نسبش حرف بزنيم؟! اين كه قيافهاش داد میزند از نسل پيامبر و علی است!
یاجوادالائمه ادرکنی🌱
جان و جهان ما تویی ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همه_شب_خواب_بینم_خواب_دیدار
در یک خانوادهی ۱۰ نفره باشی، تهتغاری هم باشی، دیگر اصلاً نمیفهمی چقدر محسوس و نامحسوس مورد توجه واقع شدهای و لبریز شدهای از گرمای محبت و پشتیبانی خانوادهات. حتی فوت پدر را هم برادرها با محبت و حمایتشان برایت جبران کردند و سنگینی یتیمی گذشت تا سالها بعد در غربت و تنهایی بفهمی.
مشهد متولد شدی و دالان بچگی و نوجوانیات پر شد از خوشی زیارتهای صبح زود حرم و شبهای قَدرَت در صحن و سرای امامت در کنار برادر بهتر از جانت گذشت. گذشت و توشهی خاطراتت شد برای روزهایی که میآیند.
کی فهمیدی چنین گوهر کمیاب و گرانقدری را داشتهای؟ وقتی ازدواج کردی و به یکباره پرت شدی هزار کیلومتر آن طرفتر.
وقتی ناگهان زیر سیل سکوت و تنهایی، احساس خفگی کردی. خوب که سکوتهای در و دیوار راه گلویت را بست، تازه دوزاریت صاف شد که آن همه دلنگرانی مادر و خواهر و برادرهایت سر رفتن به غُربت، دیدن چیزی بود که آنها در خشت خام دیدند و تو در آینهی تهراننشینی ندیدی.
حالا دیگر بر پیشانیات مُهرِ ندیدنِ گرمای دورهمیهای خانه مادری پینه میبست و تو بودی و خودت و خودت.
امان از جهل مرکب آدمیزاد؛ همه این روزها و تنهاییها موجب نشد که جنود جهل را با یاقوت عقل معاوضه کنی و فرصتها را دریابی.
هنوز خریّت نهفته و عمیق و سنگینی در وجودت جا خوش کرده بود که ماحصل ادعاها و خود مهذّب پنداریهایت بود. نمیفهمیدی کنار مادر، روشنفکربازیات گل نکند و معلم اخلاق نشوی.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
میان تجدید دیدارها مادر آخرین آشنایی بود که به چشمت میآمد و همه را به بهانه تفاوتهای اخلاقی و مذهبی خانه خرابکنات، توجیه میکردی.
در همهی این سالها، اما او مادر بود. دلسوز بود. تهران که میآمد به دختر از دانشگاه پریده به تاهلش، خانهداری میآموخت؛ میرُفت، نظم میداد و نصیحت میکرد.
سال روی سال میآمد و تو مادر میشدی و هر روز بار تجربهای میبستی و توانمندی جدیدت گل میکرد؛ اما آنسوتر مادری بود که پاهایش کمتوان میشد و کمرش خم، از بار غصه هشت فرزندی که پس از هفت تا، شش تا شده بودند.
تبدیل شده بودی به حواس ناجمع خود علامهپنداری که فرصتهای نوکری کردن مادر را درنمییافت. هر زمان هم که خدا فرصت جدیدی سر راهت میگذاشت، به سنگ راهی و اندک دشواری که خوشآمدِ ریختِ دنیای توَهمیات نبود، زیر میز میزدی.
آه که «الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَيرِ»
این روزها بر بلندای حسرت نشستهای؛ دست تو کوتاه و خرما بر نخیل...
حالا که پیریاش و نیازش، پیامبرگونه تو را به اوج صعودت میخواند و تو آن لباسهای دروغین زهد و دین فروشی را کندهای و در آرزوی خرقهی نوکری هستی.
تازه فهمیدهای با مادر که بحث نمیکنند، مادر را میبویند تا معطر شوند؛
حالا که فهمیدهای معلم اخلاق مادر که نمیشوند، خضوع میکنند تا صعود کنند؛
آه... حالا که فهمیدهای پیش مادر سالمند بودن یعنی پیش فرستادهی مستقیم خدا بودن و بالهای فروتنی پهن کردن و بوییدن و دویدن و چشم گفتن،
حالا که مسافتها و فاصلهها عذر تو شدهاند که در حسرت دیدنش بمانی.
هر بار که گوشی را دست میگیری و مخاطب «مادرم» را کلیک میکنی، صدای پرطنینش سرشار از عشق و حسرتت میکند. با همان لهجه شیرین مشهدیاش میگوید: «اِی الهی قربونِت بُرُم آزادمی؟» و تو در حیرتی که مادر بودن چه پیچ و خمهای ناشناختهای از عشق دارد! آزادهاش که نه آبی برایش گرم کرد نه دختر حرف گوش کن و مطیعش بود... مادر چطور هر بار تمام دلتنگیاش را میریزد در صدای خسته و گرفتهاش و قربان صدقه دختر بیمهرش میشود؟!
حالا اما برایت مینویسم؛ ولی تو حوصلهی خواندن نداری. پس هر بار که زیارتت نصیبم میشود، فقط با عشقی که بر آه نشسته است، نگاهت میکنم و میشکفم. هر بار با عطر نَفَست، لبریز از نگاه پر شفقت خدا میشوم و برمیگردم تهران و «اَمَّن یُجیب» میخوانم که این دیدار، دیدار آخر نباشد.
پ.ن.: علی، برادرم در آذر سال ۱۳۶۱ در سومار شهید شد.
امیر، برادر دیگرم و ستون خانوادهمان، آذر سال ۱۳۹۵ در اثر سرطان، رخت از این دنیا بربست.
#آزاده_ات
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#علیّ_عالی_أعلی
بعد از تولد فرزندم،
ندایی از جانب حق فرمود:
ای فاطمه!
نام این فرزند بزرگوار را «علی» بگذار!
به راستی که من؛
خداوند «عَلیّ اَعلی» هستم،
و نام او را از نامِ مقدس خود اشتقاق نمودم، او را به ادب خود پرورش دادم و بر پیچیدگیهای علم خود آگاه ساختم.
«فاطمه بنت اسد» مادر امیر مؤمنان میفرمود.
(بحار الانوار، ج۳۵، ص۹)
جانِ جهان خوش آمدی؛💐💐💐
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بابای_خوبی_که_تو_باشی
#بابای_خوبی_که_تو_هستی
حال و احوال خوبی نداشتم. ته یکی از درههای بحران بودم. نمیدانم تا به حال سختتر از آن بحران را تجربه کردهام یا نه. گمان نکنم!
من آدم امام زمانیای نیستم، با کمال تاسف. کم پیش میآید که شعله یادشان در دلم زبانه بکشد. آن لحظه انگار ناگهان خودم را در استیصال دیدم. بعد نمیدانم چه شد که به جای فروریختن، دنبال دستاویز رفتم. دنبال پناه. دنبال کشتی نجات. شاید در دل شرمنده بودم از این همه گرد و خاکی که بر رابطهام با امامِ زمانهام نشسته بود، اما آنقدر مستاصل بودم که حوصله مقدمهچینی نداشتم.
حتما در پسزمینه ذهنم این جمله آمده بود که؛ الإمام... و الوالد الشفیق. شاید هم نیامده بود و فقط حسش در ذهنم جان گرفته بود. انگار روبرویم باشد، مقابلش نشستم و گفتم: «شما پدر ما هستی. پدری کن برام. از این وضع نجاتم بده. به تنگ اومدم.» شاید چند کلمه بیشتر یا حتی کمتر.
گمانم چند قطره اشک هم ریختم.
بعد انگار سکینهای بر دلم وارد شد. پشتم به پناهی گرم شد. دراز کشیدم و خوابیدم.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یعنی_راست_میگفت؟!
صبح دو ماه پیش داشتم با یکی از دانشآموزهایم بحث میکردم. حرف بیاساسی را مدام تکرار میکرد و تهش میگفت «تو گوگلم هست»
بهش گفتم: «انقدر نگو گوگل گوگل؛ مگه هر چی اونجا بود درسته؟»
گفت: «بله خانم، گوگل که دروغ نمیگه.»
گفتم: «گوگل هم راست میگه هم دروغ.»
دستش را گرفت به گیسباف موهاش و رفت کنج آفتابگیر حیاط تکیه داد به دیوار.
عصر همان روز سر و کار خودم افتاد به گوگل.
برای یک مقایسه توی مستطیل سفید گوگل نوشتم «معنی سبا»
چند تا صفحه بالا آمد و مطابق چیزهایی بود که میدانستم. توی یکی از صفحهها اما نوشته بود:
سبا: دختری که تمام جان و روح پدرش میباشد.
حالا دو ماهست ماندهام باید این جمله را کجای دستهبندی آن روزم در مورد گوگل جا بدهم!
#سبا_نمکی
#شهید_محمدرضا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پدرم_و_نگاهش
بابای من از آن باباهایی نبود که همیشه پیشمان باشد. یا ماموریت بود و یا آنقدر دیر میرسید که ما مشغول ملاقات با پادشاه هفتم در خواب بودیم!
آنقدرها هم اهل ابراز محبت و گشت و گذار و تفریح نبود. راستش نه وقتش را داشت نه توانش را.
در کنارش بابای سختگیری هم بود و هست؛ خصوصا توی بچگیمان. از نمره و درس و مشق بگیر تا وقتِ خواب و بیداری و نظممان!
ولی من عاشق نگاهش بودم و هستم. هر وقت که کار خوبی میکردم جوری نگاهم میکرد که هیچکس بلد نبود. جوری که انگار شادی از ته قلبش ریخته باشد توی چشمانش. چشمهایش شبیه دریا میشد. همانقدر درخشان، و همانقدر عمیق و بیانتها...
موج نگاهش انگار بلند میشد، قد میکشید و بعد محکم مینشست روی ساحلِ قلبم.
من تمام سال کنکور را فقط درس خواندم به شوق آنکه وقتی نتایج آمد دوباره بابا آنطوری نگاهم کند، لبخند بزند و دوباره دریا بریزد توی چشمانش...
همیشه وقتی جایی میرفتیم؛ مثلا مهمانی؛ که ماشین را دورتر پارک میکرد، من میدویدم تا خودم را به بابا برسانم و کنار او قدم بردارم. مخصوصا زمستانها. شانه به شانه که میشدیم دستم را میگرفت و با دست خودش میبرد توی جیبش. لابهلای کارت و اسکناس و سکههای توی جیبش محکم انگشتانم را بین انگشتانش میفشرد. جیبش تنگ بود. دردم میآمد، درد شیرین. دردی که دلم میخواست تا ابد ادامه داشته باشد. اخ که حتی خیالش هم چشمانم را خیس میکند...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یادم میآید سال اول راهنمایی برای اولین بار مدرسه من از خانه خیلی دور شد. اضطراب امانم نمیداد. فکر راه دور، تنهایی، اگر سرویسم را پیدا نکنم چه؟
روز اول مدرسه تا عصر از نگرانی پیدا نکردن سرویس حالت تهوع داشتم. وقتی زنگ مدرسه را زدند زود خودم را به در رساندم که فرصت کافی برای پیدا کردن ماشین را داشته باشم، انگار قلبم توی دهانم میتپید. تا به در رسیدم دیدم بابا کنارِ در ایستاده. هنوز حالِ خوشِ دیدنش همراهم است. از «قربونت برم!» و «فدات بشم، خسته نباشی باباجان!» خبری نبود. باعجله ماشین را نشانم داد، از راننده مطمین شد و رفت. ولی خدا میداند چه آبی بود روی آتش دلم!
هنوز هم چشم من دنبال آن نگاه است، هرکاری میکنم تا دوباره دریا را توی چشمان زیبایش ببینم.
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی ازه مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خاطرهبازی_با_اعتکاف
چند سال پیش، از وسط کارتنهای باز نشدهٔ اسبابکشی، یکهو تصمیم گرفتیم برویم اعتکاف.
از قبل ثبتنام کرده بودیم ولی با همزمانیِ اعتکاف و جابهجاییمان، فکر نمیکردیم بتوانیم برویم.
خسته و کوفته ولی با هزار ذوق و شوق، هر وسیله را از یک گوشه کشیدیم بیرون و زورچپان کردیم توی کولههامان.
فردایش روز مرد بود و من تا آنموقع نه وقت کرده بودم خرید بروم و نه دیگر شرایطش بود بدون اینکه همسرم بفهمد چیزی بخرم.
از چند روز قبل یک نامه نوشته بودم، بین راه هم سریع پریدم توی سوپری و چند تا کاکائوی مورد علاقهاش را خریدم و وقتی حواسش نبود با نامه گذاشتم توی کولهٔ اعتکافش.
یادش بخیر!
استقبال گرمی که دم درب ۱۶ آذر یا به اصطلاح درب مهمانِ دانشگاه تهران، از معتکفین میکردند خوب یادم هست.
با روی خوش کارتمان را صادر کردند و رفتیم داخل.
در فاصلهٔ رسیدن به مسجد دانشگاه خبرنگار و فیلمبرداری جلومان سبز شدند، از شبکه ۳ بودند. چند سوال پرسیدند و بعد آقای خبرنگار رو به من گفت: «فردا که روز مرده و شما هم تو اعتکافین، هدیهای برای همسرتون تهیه کردین؟»
من هم به خیال اینکه این صرفاً یک سوال کوتاه و بدون دنباله است، با لبخند جواب دادم: «بله!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
روحم خبر نداشت که وقتی سوژه به دست یک خبرنگار بدهی، دیگر تا فیها خالدون قضیه را در نیاورد وِلکن ماجرا نیست!
خبرنگار با نیش باز و چشمهای ذوق زده پرسید: «خب حالا چی گرفتین؟ کجا هست؟»
گفتم: «داخل کوله پشتی...»
پرسید: «کولهٔ شما؟»
جواب دادم: «نه، کولهٔ همسرم. میخواستم وقتی بازش میکنه سورپرایز بشه.»
خبرنگار قهقهه زد و گفت: «چه عالی! حالا هم سورپرایز شدن، مگه نه؟؟؟» بعد هم رو به همسرم گفت: «کولهتو باز کن جوون، ببینیم خانومت چی برات خریده!»
احتمالا میتوانید تصور کنید من در چه حالی بودم.
خلاصه همسرم بسته و نامه را از کولهاش درآورد و خدا رحم کرد خبرنگار عزیز نگفت بسته را جلوی چشم هشتاد میلیون ایرانی باز کن تا ببینیم خانومت برات چه کادوی ارزشمندی گرفته!!
آن اعتکاف هم گذشت و ما ماندیم و خاطراتش...
حالا که چند سالیست توفیق نداشتم اعتکاف بروم، دوست دارم حداقل به معتکفین سر بزنم و برای یکساعت هم که شده در آن حال و هوا نفس بکشم.
کاش میشد به تک تکشان، مخصوصا نوجوانها بگویم که خبر ندارید در چه بهشتی هستید و چه توشههایی که منتظرتان نیست...
#شهره_سادات_منتظری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دستهگل_فرهنگی
خوردن دستهجمعی چیپس و ماست موسیر و پاستیل و آلوچه، موقع زنگ تفریح، لبهی نمناک باغچه، زیر درختان کاج حیاط مدرسه، نماد خوشگذرانی ما دههشصتیها بود. دَمدَمهای عید، بساط عیش و نوش به چغاله بادام و گوجه سبز نمکزده تغییر میکرد. اما من ریالی هم خرج این چیزها نمیکردم. معدهی بسیار سازگار و صبوری داشتم، اما چشمانی به شدت حریص. حریصِ خواندن...
تمام پولتوجیبیام خرج کتاب و دفتر و جزوه و مجله میشد. ضیافت پادشاهانهام دوشنبهها بود. درس و مشق را خوانده نخوانده، کنج خلوتی برای خودم مییافتم. به دیوار تکیه میزدم و ضمیمهی چاردیواری روزنامهی جامجم را میگشودم.
مثل فیلم نارنیا که بچهها از درِ کمد به دنیای برفی وارد میشدند، چاردیواری برای من دریچهی ورود به دنیای کلمات بود. آنقدر در خواندن غرق میشدم که اگر مادرم کم کردن شعلهی اجاق را به من میسپرد، آن شب غذای سوخته داشتیم.
دوران نوجوانی را با کلهای پر از کلمه و معدهای خالی از چیپس و پاستیل سپری کرده و در عنفوان جوانی مثل همهی دخترها راهی خانهی بخت شدم. عروسی باب دل آنها که دنبال دختر قد بلند، با دور کمر باریک میگشتند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اولین ناهار مشترک زندگیمان را در کنار تپهی شهدا، مهمان همسر بودم. سنگ تمام گذاشته بود. کباب اعلای خیابان ساحلی را سفارش داده بود، ولی سفره نداشتیم. تر و فرز یک روزنامه از توی ماشین آورد و پهن کرد. تا روزنامه را دیدم دو دست بر گونه، «وای خدای غلیظ»ی گفتم و او هم احتمالا در دلش «دخترهی کباب نخوردهای» را نثار وجودم کرد. یقهی کتش را به نشانهی «ما اینیم دیگه» صاف و صوف کرد. دهان باز کرد که شروع به تعریف کند که منِ نادان ظرف غذا را کنار زدم و به مدت یک دقیقه بدون هیچ توجهی به دور و برم، ستون «بزندررو»ی رضا رفیع را خواندم. تمام که شد، تازه به خودم آمدم و با نگاه کجکج همسر مواجه شدم. ضربهی روحی بدی به ابهت مردانگیاش خورده بود. بعد از ناهار، جلسهی رفع شبههای برگزار کردم و از اینکه چقدر شیفتهی خواندن هستم، برایش گفتم. و چه خوب استقبال کرد.
حالا دوازده سال از آن روز میگذرد و من امروز، دوشنبه، ششصد و بیست و چهارمین ضمیمهی چاردیواریِ روزنامهی جامجم را از دست همسرم هدیه گرفتم. هیئت تحریریه چاردیواری بارها عوض شد، ستونها و چیدمانش کم و زیاد شد، بخشی از آن مجازی شد، ولی ما همچنان ثابت ماندهایم. در آرشیوم حتی چند شمارهای چاردیواریِ چاپ تهران و قم و مشهد هم دارم. حتی در سفر هم از خریدن این دستهگل فرهنگی دریغ نکرد. دلخوش به همین بهانههای شادیآفرین کوچک هستیم و گاهگاهی که کدورتی بینمان پیش میآید، اولین تهدیدم این است که: «همهی چاردیواریها رو میدم دو کیلو سبزی میگیرم.»
او «دوستت دارم»هایش را اینگونه جاری میکند در تکتک سلولهای وجودم و ذخیرهی مهرورزی قلبم را شارژ میکند. مثل آینهی فولادی دوران بچگی، قلبم این همه مهر را جذب میکند و آن را شش برابر شده منعکس میکند. دوشنبهها، موهای دخترهایم مرتبتر است. دور و برِ خانه پر است از دروازههای بالشتی که پسرها ساختهاند و توبیخی در کار نبوده. ظرفهای دارو و دمنوش مادرشوهر بیمارم مرتبتر و عطر زنجفیل چای عصرانهمان دلچسبتر...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السَّلامُ_عَلَیکِ_یا_زینبِ_الکُبری
#یا_جَبَلَ_الصَّبر
شب تاسوعا پسر بزرگم میگفت: «مامان امشب همش میگفتن عباس، عباس.
اسم داداش رو میگفتن.»
پسر کوچکم گفت: «آخه شب من بود.
مامان میگه فردا میگن حسین، حسین.
شب توئه.»
بعد یکهو پرسید: «مامان پس کی نوبت آبجی میشه؟ کی میگن زینب، زینب؟»
گفتم: «وقتی حسین و عباس نباشند و زینب تنها باشه، دیگه همه میگن زینب، زینب...»😭
#الهام_مصلح_راد
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#دعای_مستجاب_چشمهایش
بعضی صحنهها هیچوقت در خاطر آدم کمرنگ نمیشود، حتی اگر بعدها بهترینها را تجربه کنی. کاش آن صحنهی پررنگ، همراه با خوشی باشد...
من اما صحنهی پررنگ زندگیام صبحی بود که از سر استیصال به خانهی پدری پناه آوردم. بعد از نماز صبح وسایل ضروریام را برداشتم و قبل از طلوع آفتاب برای همیشه دلم را با خودم از آنجا بردم. در راه به هیچ چیز نمیتوانستم فکر کنم. واکنش هیچکس قابل تصور نبود، حتی واکنش خودم در مقابل آنها. ولی راه برگشتی هم نبود. تنها چیزی که از آن اطمینان داشتم این بود که اولین نفر چه کسی باید بداند و گره کار را به دست بگیرد؛ بابا... بابای خوبم که بغض نگاهم را با همهی نقشی که بازی کرده بودم، از چشمانم خوانده بود.
میدانستم چه ساعتی از خانه خارج میشود. به محض باز شدن درهای پارکینگ با گردنی کج و نگاهی به روی زمین و بدنی که از استرس میلرزید، جلوی در ظاهر شدم.
بابا با همان نگاه مهربان چند ثانیهای به من خیره ماند. نشستم در ماشین. با تردید گفت: «چی شده بابا؟ این وقت صبح؟ خیر باشه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آرام گفتم: «اومدم که بمونم، حق با شما بود...» و سرم را از خجالت پایین انداختم.
جملهی بابا تا همیشه در کنج قلبم جا گرفت: «من خیلی وقته منتظرم برگردی. فکر کردی نقش بازی کردنهات رو باور کرده بودم؟!! من باباتم. تا آخر پشتتم. غصهی هیچی رو نخور.»
در همان لحظه تمام اضطرابهایم پرید. نور به چشمانم تابید. بعد از سه روز غذا نخوردن، احساس گرسنگی کردم. راه نفسم باز شد. گز گز دست و پایم تمام شد و یکباره تمام خون منجمد شدهی بدنم به گردش درآمد و احساس گرما کردم. من به تصمیمی که گرفته بودم اطمینان داشتم، اما با دیدن چشمهای بابا یقین پیدا کردم.
این لحظه تا همیشه در ذهنم پررنگ میماند. لحظهای که از ته قلبم برای داشتن پدرم، خدا را شکر کردم.
دیروز که در حرم آقای امام رضا جان خطبه عقد برایم خوانده شد، بابا کنارم نشسته بود. از خودم خوشحالتر.
و من لحظه لحظهی این روزها را با دعای خیرش سپری کردهام.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حواسش_به_همه_بود
عزاداری بوشهریها را خیلی دوست دارم؛ حلقه میزنند و با هماهنگی خاصی جلو عقب میروند و بر سینه میزنند و نوحههای خوشآهنگی زمزمه میکنند.
مردانهاش را در سیما زیاد دیدهام و هربار با اینکه لهجهشان را متوجه نمیشوم، اشکم سرازیر میشود و قلبم فشرده.
صبح اربعین شده بود و هنوز سیصد عمود مانده بود. با اینکه دلخوش بودم به اینکه در مسیر پیاده روی هستیم، اما انگار داشتم فریبش میدادم، آرام نمیشد. اشک تا پشت چشمم میآمد و هر بار با دست نیازِ سربازی از لشکر کوچکمان پس زده میشد. به گلو میرفت و بغض میشد. با پای بچهها آمده بودیم و قرار نانوشتهمان هم همین بود؛ اولویت با بچهها باشد، خادمیشان را بکنیم.
خودم را جای خانمهای خدمتگزار در موکبها که میگذاشتم، قلبم میگرفت از گوشهی روسری گزیدنهاشان سر دیگ غذا و مصممتر میشدم که یک قطرهای که از این توفیق نصیبم شده محکم بچسبم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بابای بچهها درگیر میگرن ناخوانده بود، نیاز به استراحت و استحمامی داشت که بتواند مسیر را ادامه دهد. بچهها و لباسها هم نیازمند رسیدگی و شستوشو. حساب کتاب کردم موقع استراحت بابا من هم به بچهها میرسم.
اولین موکبی که سرویس مناسب داشت توقف کردیم. چنان درگیر شستشوی لباسها و مرتب کردن اوضاع بچهها شدم که یادم رفت اربعین شده. اما انگار کسی حواسش به همه چیز بود. درست مثل مهمانیهایی که مادربزرگ بدون اینکه سر و صدایی به پا کند از آتش زیر غذا تا یه قُل دو قُل بچهها در حیاط را زیر نظر داشت. اگر غذا نخورده بودی، حواسش بود. اگر باردار بودی، پنهانی مشتی پسته در مشت ویارت میگذاشت.
میدیدم که کسی با دستِ شیرخوارم به طلب شیر به نشستن دعوتم کرد؛ انگار میگفت: «عزاداری نکردی، کربلا نرسیدی، قلبت متلاشی میشه... بشین دخترم برات دسته عزا آوردم.»
از ته موکب صدای نوحه بانویی بلند شد. دم گرفته بود با حزن غریبی که در صدایش بود:
«زینب از شام بلا بازگشته کربلا»
کم کم صدای بقیه بلند شد. همنوایش شدند، گردش حلقه زدند. مثل ابیاتی که میخواندند با آهنگی موزون میچرخیدند و سینهزنی پر سوزی راه انداخته بودند. از سوز دل بانوان حرم میخواندند و تک تک نام شهدا بر زبانشان جاری میشد.
به خودم که آمدم کنارشان نشسته بودم و نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
امروز، اربعین که از داغ دل زینب میخواندند روز آخر خادمیشان بود. زنان بوشهری چقدر زیبا و سوزناک عزاداری کردند. اولین بار بود که از نزدیک یک عزاداری بوشهری کامل میدیدم.
از پسِ پردهی اشک، بچهها را هر از گاهی نگاه میکردم. وقتهای دیگر اگر بود نگرانشان میشدم، اما همان مادر بزرگ موکبهای مَشّایه دست بر شانهام میزد که خیالت راحت! عزاداریات را بکن، مراقب پسرکانت هستم.
باورم نمیشد رزق عزاداری ویژه زنانهای درست روز اربعین نصیبم شده بود. شرمنده بودم اما روی ابرها بودم از ذوق و شعف. کم کم حلقه عزاداری تبدیل به صف مرتب و شاد برای عکس یادگاری میشد که پسرم در آغوشم به خواب رفته بود و من شرمنده عمه جانم که خود صاحب عزا بود اما چشمش دنبال زائران...
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دربست
نصف خاطرههایی که دخترها در نیمه دهه هشتاد به بعدْ با دوستپسرهایشان ساخته بودند، من با پدرم داشتم. یعنی خودش میخواست که داشته باشم؛ دقیقاً از همان روز که توی ماشینش نشسته بودیم و انگشت اشاره را کشیدم سمت آن پسر و دختر توی پارک. دختر روی نیمکت نویی نشسته بود و شیفتهوار محو پسر روبهرویش بود. پسر یک پایش را گذاشته بود روی نیمکت و داشت با حرکات زیاد دستهایش حرف میزد. در انگشتهای پسر انگار نخی بود که اجزای صورت دختر را به آن بسته بودند. «بابا این دوتا رو میبینی؟ این دختره هم کلاسی منه!» مطمئنم توی صدایم یا چیدمان کلماتم چیزی نبود که به حسرت و افسوس دلالت کند، اما فرداش پدرم زنگ زد و به ناهار دعوتم کرد. نمیدانم چرا. شاید شیفتگی واقعی دختر و اشتیاق تقلبی پسر حالش را بهم زد، چرا که میدید توی نگاهش به دخترْ مردمک چشمهاش جور خاصی دو دو میزد. همان حالتی که خاص بودنش را مردها از کیلومترها دورتر تشخیص میدهند. حتی گاهی بدون استفاده از حواس پنجگانه.
در طول تمام چهار سال دوره لیسانسمْ هفتهای دوبار میآمد و میایستاد دم در دانشگاه. دستش را که میگرفتم و پشت میکردیم به جمعیت دختر پسرهای توی محوطه که برای نماز و ناهار از کلاسها بیرون زده بودند، حس میکردم همه ما را با انگشت نشان میدهند. همه پر از حسرت و تعجباند؛ حتی مسئول حراست با آن صورت سنگیاش، که هربار از اتاقکش بیرون میآمد و با پدرم سلام و علیک میکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اما از یک روز به بعد خودم خواستم که نیاید. روی صندلی کنار راننده نشستم و خواستم که از امروز به بعد توی ماشین بنشیند تا خودم بیایم و بعد با هم برویم؛ حتی گفتم مِنبعد جایی غیر از همان پارک همیشگی و نزدیک دانشکده، بساط ناهارمان را پهن کنیم. برخلاف انتظارم از درخواستم تعجب نکرد، بلکه غمگین شد. خدا میداند وقتی غم توی صورت پدری میآید که تعداد موها و محاسن سفیدش از نصف گذشته، چقدر عمق وحشتناکی میگیرد. دستهایش که آرام از روی فرمان افتاد روی شلوار کهنهی کارش، هول شدم. حتما خیال کرده بود از لباسهای سادهاش، یا از آرم سیاه و علامت زردرنگ تاکسی روی ماشینشْ پیش همکلاسیهایم خجالت کشیدهام. سریع و دستپاچه داستان اشکهای مائده را برایش گفتم. آنقدر پشت هم و نامفهوم صحبت کردم که اولش فکر کرد مائده پدر ندارد. اندوه مثل لکه ابری که از روی خورشید کنار میرود، از توی صورتش پس رفت. آهی از سر خلاصی کشیدم و بهش اطمینان دادم که دارد! آنهم از نوع استاد دانشگاهش! اتفاقا آنقدر دخترش را دوست دارد که شب تولدش با سوییچ یک ماشین صفر غافلگیرش کند. فقط امروز وقتی موقع آمدن به دانشگاه مائده با یک موتوری تصادف کرد هرچه به پدرش زنگ زد، رد تماس داد. آخرش هم که گوشی را برداشت سرش داد کشیده بود که ماشین قبلیات را که دوستپسرت به فنا داد. این هم از خودت!
ولی مائده از دست پدر خودش دلشکسته نبود. پدرش را با همه خوبیها و بدیهایش دوست داشت. کسی که اشک مائده را درآورد پدر من بود. دستم را که از روی شانهاش پس زد، مطمئن شدم که همدردیام را نمیخواهد. حق با او بود. من او را نمیفهمیدم. چرا که او هم نمیفهمید چرا باید پدری آنقدر خوب باشد که وقتی دل دخترش میگیرد ساعت دوازده شب ببردش بام تهران دوردور؛ یا وقتی ساعت کلاسهای جبرانی به شب میخورد، تمام مسافرها و دربستها و مقصدها را رها کند و مستقیم بیاید دنبالش.
پدرم عینکش را روی صورتش جابجا کرد و با لحنی که مردم بالای قبرها حرف میزنند گفت: «سخته آدم پدر داشته باشه ولی یتیم زندگی کنه.» پلاک آبی کوچک «یا صاحبالزمان» که از آینه وسط آویزان بود، تکان آرامی خورد؛ همان که خودم برایش از امامزاده صالح خریده بودم.
پدرم دست کرد توی یقهی پولیورش و از جیب پیراهنش دوتا بلیط سینما درآورد و گرفت سمتم. «گفتن از این به بعد اینترنتی هم میتونین بلیط بگیرین. این سینما آزادی از زمان جوونیای ما هم جای قر و فریها بود.» دستش را که دیگر جوان نبود، گرفتم. انگشت شستم را کشیدم روی جای پینهها و خشکیزدگیهای روی پوستش. خم شدم و گونه آفتابسوختهاش را بوسیدم. کمی از توی آینه ماشین و پنجره بغل راننده، کوچه خلوت را پایید و بعد خندید. سرم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «دلم نمیخواد کسی آرزوت کنه بابا.»
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
ترق...یکی دیگر از لیوانهای گل گلی قرمز توسط پسر یک ساله، به جُرگهی لیوانهای شکسته پیوست تا آمار مرگ و میرشان در اینهفته به عدد چهار برسد!
آخر چطور دستش به لیوانها رسیده؟ عقب گذاشته بودم که...
به به! چشمم روشن... پسرک قابلمه را برعکس گذاشته و رفته رویش و قدش به آنها رسیده.
حالا نگران دخترک چهار سالهام هستم، اگر بفهمد یکی دیگر از لیوانهای عزیزش شکسته چه میکند؟!!
شروع گریه با خودش است و تمام شدنش با خدا... از دست هیچکس هم کاری ساخته نیست. پس پیشاپیش به درگاه خود خداوند میروم: «خدایا یه کاریش بکن، مغزم دیگه طاقت گریههاشو نداره.»
دخترک دوان دوان به آشپزخانه میآید، من فرار میکنم به سمت اتاق، یک گوشه پناه میگیرم. سه، دو، یک... خبری نشد!
عه،پس چرا عمل نکرد؟!!!!
آرام آرام سرم را بالا میآورم؛ دخترک عصبانی و دست به کمر وسط هال ایستاده است:
«مامان...مامان...»
خب همینکه به گریه نیفتاده فرج است، میروم به سمتش: «چی شده دخترم؟!»
«گوش کن مامانی! با دقت گوش کن.
دفهی بعدی که رفتی بیمارستان نینی بیاری،
به دکتر بگو یه نینی لیواننشکن بهت بده.»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عبور_از_بابالفرات
دو ماه از تولد سی و نه سالگیام گذشته بود. بابا چهار تا انگشت کشیدهاش را محکم دور دست راستم قفل کرده بود. با کف دست گرمای دست مردانهاش را حس میکردم. انگار دخترکی سه چهار ساله باشم که دست در دست پدرش راه میرود...
تاریکی هوا، هُرم گرما را کمتر کرده بود. از خیابانهای شلوغ و از میان «کوچهخوابهای حسین» گذشتیم. صدای نوحههای عربی و بوی دود بساط چای عراقیها در هم میپیچید.
هر چه به حرم حضرت سقا نزدیکتر میشدیم بر تعداد آدمهای سیاهپوش افزوده میشد. نمیدانستیم میشود به سمت بینالحرمین رفت یا نه.
تجربهاش را نداشتیم. نه من و نه بابا.
بابا اولین سالی بود که زیارت اربعین میآمد و من پارسال شب اربعین را در موکب گذرانده و سمت حرم نرفته بودم. سال پیش به رضا قول داده بودم وارد شلوغیها نشوم.
امسال اما حضور بابا دلم را قرص میکرد که جرأت پیدا کنم مثل قطرهای که به رود و بعد به دریا میریزد، به جماعت محزونی که به سمت بینالحرمین میروند بپیوندم.
بابا محکم دستم را گرفته بود و همقدم بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
لحظهای دستانم از دست بابا خارج نشد مگر آن وقت که روبروی بابالفرات جلوی بابا قرار گرفتم و دستانش از پشت، حصاری کوچک اما امن برایم شد تا از سیل عزادارانی که وارد حرم میشدند عبور کنم.
پنکههای آبفشان کار میکردند، اما زورشان به گرمای شهریور کربلا نمیرسید. رد شورهای سفید بر روی پیراهنهای مشکی مردانه دیده میشد.
رسیدیم به بینالحرمین.
اشک روی چشمانم پرده کشید. رو به حرم امام حسین علیه السلام ایستاده بودم و همچنان دستانم در دست بابا.
باید آن لحظه را خوب بخاطر میسپردم. با تمام جزئیات.
بابا با بغض و حیرت به جمعیت نگاه میکرد. بر خلاف همیشه پیراهن سورمهای رنگش روی شلوار افتاده بود. موهای سفیدش را بالا نزده و ریشهایش نامرتب به نظر میرسید.
دلم میخواست صدای بلندگوی بین الحرمین که به هیئت اعزامی از لندن خوشآمد میگفت قطع شود. صدای بابا بپیچد در بینالحرمین و بخواند:
«سرم خاکه کف پای حسینه
دلم مجنون صحرای حسینه
بهشت ارزونی خوبان عالم
بهشت من تماشای حسینه»
و من زیر لب زمزمه کنم:
«حسین جانم، حسین جانم، حسین جان...»
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan