✍قسمت دوم؛
اما حضوری تهیه کردنِ لباس بچهها مَزهی دیگری دارد. جنس و رنگها را میتوانی از نزدیک ببینی و لمس کنی.
اصلاً خیابان، پاساژ و مغازه رفتن، دیدن هیاهوی مردم، بوق ماشینها و سوار تاکسی شدن حسِ باز شدن دریچههای ریه بعد از یک نفستنگیِ طولانی کرونایی را میدهد.
پستچی که زنگ خانهمان را زد، مامان پرسید: «منتظر نامه بودید؟»
و من با خوشحالی برای دیدن یک سفر کردهی دور به سمت درب حیاط پرواز کردم.
بالاتر از حال عجیب گرفتنِ نامه، آن امضایی بود که روی دفتر پستچی کردم که نامه را تحویل بدهد.
جیغکشان و پایکوبان به سمت مامان رفتم و نامهی سمانه را نشانش دادم.
او هم از همهجا بیخبر، مبهوت کارهای عجیب من شده بود.
نامه را باز کردم...
چند بیت شعر، روی کاغذ نیمسوختهی مُدِ آن روزها...
حالا بیست و دو سال از آن روزها میگذرد.
این روزها پستچی، زیاد زنگ خانهمان را میزند. اما زنگِ پستچیِ آن سال، عجیب خبر از رویای به حقیقت پیوسته داشت و عطر محبت دوستِ دیرینه را میداد.
#_۱۷مهر_روز_جهانی_پست
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#ردّ_خون_تا_قلب_قدس تا همین امروز صبح هنوز بوی خون میپیچید توی دماغم! بعد از ۱۵ روز هنوز دست که می
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم نمکی از جان و جهان به خبرگزاری فارس رسید.
https://www.farsnews.ir/news/14020717000720/ردّ-خون-تا-قلب-قدس
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پشت_درهای_بستهی_اتاق_عمل
کتاب « اِلی ...» را ورق میزنم و همراه نویسنده از پیچ و واپیچهای مسیر به نزدیکیهای مرز لبنان و فلسطین میرسم.
از صبح زود که بیدار شدهام، دختر ها مجال یک چرت کوتاه دیگر قبل از بیدار شدنشان را ندادند. وسط ورقههای کتاب، از جایی که دیگر فلسطین دیده میشود، چشمانم دارد بسته میشود. انگار مغزم دارد به درهای که بین لبنان و فلسطین فاصله انداخته، پرت میشود.
کتاب را میبندم. همانجا روی مبل، کمی خودم را میکشم و به مغزم اجازهی ادامه دادن به خوابش را میدهم.
نمیفهمم توی خوابم یا دارم توی صفحههای کتاب قدم میزنم؛ گیر کردهام توی سطرهای کتاب.
با صدای دخترک میپرم که توی راهرو دارد بلند میخواند: «آقاجون گوش به فرمان توییم. آقاجون ما همه یاران توییم.»
چند روزی است که دوای درد بیحیاطی را در راهروی خانه جستهام و اجازه میدهم بروند توی راهرو روفرشی بیندازند. عروسکها و اسباببازیهایشان را میبرند و با هم خوشند. دختر کوچکتر هم اینجا را به عنوان دَدَ قبول دارد.
دختر بزرگتر را صدا میزنم: «نرگس، نرگس. یواشتر. همسایهها خوابن.»
وقتی من این ساعت خوابیدهام آنها هم لابد خوابند.
میآید. چَشمی میگوید و میرود.
دوباره چشمانم را میبندم اما دیگر خوابم پریده. پشت پلکهای بستهام به جای صحنههای کتاب، چند صحنهای که امروز از خبرگزاریها دیدهام نقش میبندد.
صحنهای نه از پشت مرز لبنان، از قلب سرزمینهای اشغالی. ماشینی پر از نیروهای مقاومت که پیروزمندانه اشغالگران را فراری دادهاند. تکههایی از غدّهی بدخیم را کندهاند و عمل هنوز ادامه دارد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
برای موفقیتآمیز بودن عملشان دعا میکنم، مثل تمام آدمهای منتظر پشت در اتاق عمل بیمارستان.
کاش جراحی با موفقیت انجام شود. کاش تمام غدّه را بتوانند جدا کنند و بیمار دچار مشکل جدیای نشود. کاش بیمار پس از عمل، خیلی زود مثل قبل از بیماری تمام سلامتی و شادابیاش را به دست آورد. دعا میکنم حال بیمار آنقدر خوب شود که بتواند مهمانی بدهد و همهمان را دعوت کند؛ مثلاً افطار سال آینده، توی صحنِ اَلاقصی مقلوبه بخوریم و شاخههای زیتون برایمان دست تکان دهند. بعد از قیمهی نجفی اربعین، مقلوبهی فلسطین خوردن دارد.
فقط کاش او هم باشد. او هم بیاید...
کاش زودتر «کلید رمزآلود فرج» آزاد شود.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
از بدو فرود بچههامون به دنیا، یه قانون توی خونهی ما اینه که وقتی آب میخوریم، میگیم: «سلام برامام حسین(ع) و لبهای خشک امام حسین(ع)»
چند روز پیش تصادفا دیدم پسر کوچیکم بعد خوردن آب، دستشو گذاشته رو سینهش و میگه:
«سلام برامام حسین و لبهای خوشگل امام حسین ✋»
ولی خداییش ما به لبهای خشک آقا سلام میدادیما...
پسرم به لبهای خوشگل آقا!!!
توی الفاظ ریز نشیم🤭 الأعمال بالنیات😬
#ف_نژادهندی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_روایت_یک_دیوار
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». _
#پدربزرگ
وقتی مطمئن میشد که همه خواب هستند، میآمد توی تاریک و روشن شب مقابل من میایستاد، به عکس توی این قاب خیره میشد و با صاحبِ عکس حرف میزد.
قبل از هر حرفی یک دستهگل میفرستاد از جنس صلوات و بعد سر حرف را با او باز میکرد.
نیتش را وسعت میداد؛ هدیه را بین همه تقسیم میکرد؛ برسد به روحِ آقامسعود، شوهر عمهام، بابا احمد، مامان اعظم و ...
میدیدم که دستهگل بین همه دست به دست میشود و لبخند میزنند!
همیشه خاطرهی فوت پدربزرگش را مرور میکرد و خاطره مثل جوهر توی دریای سرش پخش میشد:
وقتی او را توی آن برانکاردهای فلزی میگذاشتند و از قاب در خانهی عمهجان رد میکردند، عمه زیرِلب برادرِ شهیدش را صدا میزد: «محسنجان بیا به استقبالش!»
نمیتوانست از حال آن لحظههای پدر و عمهجانش چیزی بگوید. پدری که یک عمر عمودی آمد و رفت کرده باشد به خانه دخترش، حالا افقی میبردندش... لابد آن آخر سَری که مردها سراشیبی پلهها را گرفته بودند چشم عمه به کفشهای جفت شده پشت در افتاده، به عصای تکیهزده کنار دیوار و به هزار جور خاطره که خودشان را به شکل جعبهی قرص، پتو، لباس و... در آورده بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اشکهایش که جاری میشد، فضا را عوض میکرد، رو به عکس میگفت: «یادت هست بابا محمود؟! خاطرههای کوهنوردیمان، تهدیگهای ماکارونیات که خوشمزهترین غذای عالم بودند.»
بعد میخندید و پیرمرد توی قاب که شانه به شانهی گنبدِ حرم امام رضا ایستاده بود هم میخندید...
خاطرههایشان قطار میشدند و چای شیرینی دو نفره...
آخرش هم سرش را برمیگرداند رو به ساعتدیواری رویِ دیوارِ رو به روی من و میگفت: «خیلی دیر وقت است، باید بروم بخوابم.» بعد هم مثل همیشه قَسَمَش میداد که دعایش کند.
پیرمرد توی قاب هم مثل همیشه میگفت: «إنشاءالله به حق محمد(ص) به حاجتت برسی!»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یوماللههای_دیگری_در_راه_است...
#سَنُصَلّی_فی_القُدس
زینب ۴سالهام پشت سرِ هم حرف میزند. از سفری خیالی میگوید، با دوستی خیالی به نام «فاطمه خراسانی» به «کربلا» با روپوش قرمز مدرسهاش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرتهایش میگوید، که در انتها با رسیدن به ما، یعنی خانوادهاش ختم به خیر میشود.
دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آنجا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آنطرف خیابان است. دوستِ خراسانیاش هم خصوصیات ویژهای دارد به گمانم. آنها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمیگنجد.
با دقت به چشمهایش نگاه میکنم. شاد و هیجانزده تعریف میکند که یک نفر ماشینش را میشکند. با اینحال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرّض او نمیشود.
به نظرم دنیای زینب، دنیای جدیدی است. من همسن او که بودم، اخبار پر بود از جنایات صهیونیستها در حق فلسطینیها.
کودکانه مشغول بازی با باربیها و پرنسسهای خیالی بودم و فقط میدانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلیها کشته شده. کاری از دستهای کوچکم بر نمیآمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من میشنیدم و میدیدم اما نمیپرسیدم. پدر همیشه تحلیلهایش را در اداره روی کاغذ میآورد و مادر حرفهای سیاسی نمیزد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
من بزرگ و بزرگتر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوالهایم را پیدا کنم.
دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله «راه قدس از کربلا میگذرد» هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آنها نمیرسید، یا به سختی جلوی آنها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلّم خودمان را فریاد میزدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه نرم میکردیم.
اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالیاش خراسانی است و برای من تداعی کننده آدمهای نازنین در روزهای خوش است. در دنیای زینب، دو دختر جوان میتوانند سوار بر اتومبیل شخصیشان، راحت به کربلا بروند. ناملایمتهای زندگیشان از جانب خصم نیست. فقط وقتی خسته میشوند، برمیگردند خانه، پیش خانوادهی گرم و مهربانشان.
زینب دارد برای زمانی تربیت میشود که مرزها تغییر کرده است. سخنی از دشمنان به میان نمیآید؛ چرا که ضعیف هستند و اندک. ماموریتها و مسئولیتها تغییر کرده و همه چیز به شکل دیگری صورت پیدا کرده است. در آن تاریخ، یوم اللههایی جشن گرفته میشود که ما آرزوی دیدن آنها را داشتیم. حدس میزنم آنزمان در کتابهای تاریخ، علاوه بر انقلاب اسلامی ایران، انقلابهای دیگری هم باشند. با این حال، من باز هم میتوانم برای فرزندان و نوههایم چای بریزم و شروع کنم به تعریف کردن: «خالهتان زینب، ۴ساله بود که طوفان الاقصی شروع شد...»
#نرگس_نورعلیوند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پسته_خندون
با همسرم سر یه موضوعی بحثمون شد، صدامون یهکم بالا رفت.
دخترک ۷سالهم که توی اتاق مشغول بازی بود، یهو اومد گفت: «من وقتی ازدواج کردم، اول دعواهامو با همسرم میکنم، بعد بچه میارم...»
من؛😳😳😳
همسرم؛😳😳😳
و بعد همهمون؛😂😂😂😅
#ریحانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#مادرانگی_بدون_روتوش
فسقلی نشسته بود توی خاکها و دهانش هم یک کمی خاکی پاکی میزد. حالا بیشتر موضوع را باز نمیکنم که یعنی داشت مشت مشت شن میل مینمود یا اتفاقی چند مولکول خاک، راه به سوی دهانش باز کرده بودند! شلوار خیس و لباس پر لکه!
کجا؟ روی زمین بین دو سوله اردوگاه.
مامانش که بود؟ راستش با این چشمهای تیلهای، زنی در اردو ندیده بودم. چشم باباها را هم که به چشم برادری فرصت نشده بود چک کنم.
زهرا، فسقلی ناشناس را بغل کرد و برد داخل تا هاچ زنبور خاکی، مادرش را قبل از چاییدن پیدا کند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دقایقی بعد با فسقلی برگشت. گفتم: «نفهمیدی مامانش کیه؟»
گفت: «چرا، فلانیه. گفت بچه خیلی کثیفه، لباسش هم خیسه، نبرمش تو، بذارمش همونجا!»
خندیدیم. نه از آن خندههای بدجنس، خیلی ساده و صمیمی. بعد هم فسقل را به مام طبیعت واگذار کردیم.
همین قدر ساده. در فرصت چند دقیقهای که منتظر بود همسرش از اتاق مردها بیاید بیرون و بچه را ببرد برای شستوشو، مجبور نبود برای ما ادای سکته کردن در بیاورد، یا هروله کند که «واویلااا، واویلاا، به باباش که زنگ زدم، چرا نیومده هنوز ببرش؟» یا مثلا با سختی خواب و بارداری بخواهد برای این که توی چشم ما، مادر باکفایت جلوه کند، بپرد وسط ماجرا. نه ...
اینجا یک اردوی مادرانه بود! ما اینجا خیلی واقعی بودیم. هیچ کسی که بیست سال پیش بچهداریاش تمام شده و آن روزگار را یادش رفته آنجا نبود که بچهداریمان را تیک بزند و از ترس و لرزش، الکی لیست مراقبتهای ریاکارانه تشکیل دهیم.
هیچ کسی که با هزار امکانات تکفرزندش را بزرگ میکند، آنجا ناظر نبود که بیعرضهمان بخواند.
ما خودِ خودمان بودیم. مادرهایی با چندین بچه قد و نیمقد که هر کس استاندارد رسیدگی مخصوص به خودش را داشت، بیترس، بیبرچسب...
معجزهی حضور کوتاه سه روزه در این محیط پذیرا، هنوز روشنم میدارد! خدا نصیبتان کند!
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پس_از_طوفان
برگهای قطور و عظیم تاریخ دارد با صدای مهیب جنگ ورق میخورد و همینطور خون و اشک است که از سطور آخر سرنوشت فلسطین میپاشد توی صورت دنیا...
اما من نمیتوانم از غزه بنویسم. دوست دارم بروم کاری کنم. چیزی جمع کنم. تند تند متن دلخراش منتشر کنم تا کسی جرأت نکند به کسانی که غیر یهودیان را حیوان میدانند و بر اجسادشان ادرار میکنند، بگوید اسرائیلیهای مظلوم!
در راهپیماییهای حمایتی شرکت کنم و کمپینها را آب و تاب بدهم.
اما کی؟ تمام وقتهایم پر است. میترسم حتی امام زمان هم ظهور کند و من درگیر این باشم که نکند آن روز پسرم شلوارش را پا نکند و ما به دیدن مراسم تکیه دادنش به دیوار کعبه هم نرسیم.
من خودم توی نوار نامرئی اتیسم گیر افتادم. در محاصرهای کامل. این بزرگترین خودافشاییام در نوشتن است:
من کاری برای این دنیا نمیتوانم بکنم. نه چون دنیا هم برای من کاری نکرد، من فقط درگیر ناتوانی فرزند خویشم. فرزندی که برای تمام نیازهایش محتاج من است. هرچه دنیا در این طوفان بیشتر فرو میرود تا از دلش صفوف حق و باطل شفافتر بیرون بیاید، خلوتیِ اطرافم بیشتر توی ذوق میزند. ما درگیر مشکلات توانبخشی هستیم. ما در خود ماندهایم.
قطار دنیا دارد سوتزنان و دیوانهوار بهسمت پایان تاریخ میرود، اما ما توی آن نیستیم. ما روی چمنزار پایین ریل نشستهایم و من دارم فکر میکنم چرا پسرم از پروانهها میترسد ولی از کفشدوزکها نه.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اما چیزی است در من، که جانمایه و انگیزهی چیدن این کلمات است. من، روزی، جایی، عمق اندوه را لمس کردهام. این ادراک، این بینش، این پردهای که از جلوی چشمانم پایین افتاده، باعث میشود وقتی مادر فلسطینی را بر سر جنازه فرزندش میبینم، برایم تنها یک تصویر توی اخبار نباشد. نه اینکه بنشینم و برایشان گریه کنم، نه. من کیلومترها از گریه جلوترم. من تا عمق استراتژیک ناامیدی آن مادر پیشروی میکنم.
زن روی زمین مینشیند، پاهایم شل میشود.
به سینهاش چنگ میاندازد، قلبم آریتمیک میزند.
ناله میکند، گلویم میسوزد.
فریاد میکشد، عضلات گردنم منقبض میشود و خون میدود زیر مویرگ تمام دندانهایم و تصویر موج برمیدارد...
حس میکنم دردهای این زن را آدمها خروار خروار میبینند، اما من وزن مثقال به مثقال غمش را روی قلبم میکشم.
من بعد از اتیسم پسرم، غمها را عریان میبینم. رنج آدمها بیآنکه دعوتشان کنم در من حلول میکنند. آنچنان که شبها خواب بمباران میبینم و مثل آدمهای آواره، روزها توی آشپزخانه، توی حیاط ، توی اتاق دنبال چیز نامعلومی میگردم.
من موهبت مکاشفهی دیگری هم داشتهام. وقتی که میفهمم مردی که همه خانوادهاش در زیر یک بمب، یکباره تبدیل به خاکستر و خاطره شدند، چطور هنوز زنده است.
وقتی میدانم چطور غم میتواند قلبت را از سینه بیرون بکِشد، ولی نتواند تو را بکُشد. چگونه میشود به تجاوز رنج، اجازه اشغال وجودت را ندهی، هرچند او هزار برابر تو وزن و تجهیزات داشته باشد. چرا بیعدالتی میتواند زانوی کسی را خم کند، اما سرش را نه.
من راز اینکه چرا فلسطین پیروز خواهد شد را میدانم...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#من_یک_مادرم
روی مبل نشستهام و از دیدن فیلمهای بمباران بیمارستان توسط وحوش عالم قلبم کنده میشود.
پسرک، پایین پایم نشسته و دندانهای تازه درآمدهاش را امتحان میکند و هی نگاهم میکند که آیا خوشحالم از کارش، و از چشمان گریان من میترسد ...
وسط هقهقهایم لبخندی تحویلش میدهم.
پسرکم دقیقا همسن این دخترک توی فیلم است...
معلوم نیست چقدر برای مادرش شیرینکاری کرده.
معلوم نیست تا الان چقدر مادر بعد از هر بار دلبریاش، او را عمیقا به قلبش چسبانده که بگوید قربان همهی شیرینیهایت میشوم.
حتما لحظات دو نفرهشان پر بوده از این دل و قلب دادنها...
اما حالا تنها کاری که مادر از دستش برمیآید این است که وسط زخمهای جانکاهش که وحوش عالم بر تنش نشاندهاند، او را در آغوش بگیرد تا دخترک کمی، فقط کمی آرام بگیرد.
فقط باید مادر باشی که حال مادر این چند ثانیه فیلم را بفهمی؛ که وسط سوزش و درد عمیق خودش، دست میاندازد که خنده و آرامش عزیزش را طلب کند.
آخ اگر دستت به جایی بند نباشد ....آخ ...
لعنت به این همه سکوت دنیا ...
چرا نمیمیریم از این همه غم ... 😭😭😭
#اسماعیلزاده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خون_دلی_که_لعل_شد
- حماس و حزبالله اونجا رو میزنن، زن و بچهشون کشته نمیشن آبجی؟
- تلاش میکنن جاهایی مثل نیروگاهها و پادگانها و جاهای حساس رو بزنن.
- پس به بچههاشون کار ندارن؟
- مسلمونا حد و حدود دارن نمیتونن بچه بکشن که..
نمیدانست آخر شب توی میدان فلسطین جلوی بنر سردار میایستد و خون بچههای مظلوم و إرباً إربای بیمارستان المعمدانی غزه از دلش شُرّه میکند توی تکتک سلولهایش و از لای انگشتهای مشت شدهاش میچکد روی چفیهی عربی دور کمرش.
- داداش بزار بپوشم با هم بریم. دلم آروم و قرار نداره.
- نمیخاد آبجی. شما بمون پیش بچه هات، بیدار میشن یهو. شما وظیفهت چیز دیگهست.
بغض و غیرت خون شده بود زیر مویرگهای سفیدی چشمش که گفت:
«ما میریم که شما نیاید.»
#سیده_لیلا_هاشمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پرنده_بهشتی_بابا
سر دخترش را روی شانهاش میگذارد. مراقب هست سرش برنگردد، مثل همان اولین روز که همسرش بچه را دستش داده بود.
فکر نمیکند که تا چند روز پیش به امید دیدن او بوده که هر شب خستگیاش را میتکانده و درب خانه را میزده...
اولین غذایی که به او داده بودند، اولین اصواتی که گفته بود، هیچ کدامشان را در یاد نمیآورد.
مرد اصلا فرصت نمیدهد که خاطرات توی سرش جوهر و توی دریای دلش پخش شوند. جلوی همهشان سینه صاف کرده. این را از مادرش و شاید نسلهای قبلترشان خوب یاد گرفته است.
غزه، تنها سرزمینیست که مردمانش نمیمیرند! فقط وقتی که دیگر نفس نمیکشند، وجودشان آب میشود، میریزد پای درخت آزادی، و درخت را تنومندتر میکند.
وجودشان پرنده میشود، اوج میگیرد تا برای لحظه موعود در کنار هم لشکر ابابیل شوند و آینده صهیونیسم را مصداق «فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ» بسازند.
مرد بچه راتکان میدهد، برایش بلند بلند لالایی مقاومت میخواند: «پرندهای از پرندههای بهشتی بابا، همهیمان فدای مقاومت»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#انقلاب_پابرهنگان_عالم
در ایام حج، از جمله لحظاتی که اجتماع بینظیر مسلمین نظرم را بسیار به خود جلب میکرد، لحظهی تلاقی پاهای برهنه بر زمین در سعی میان صفا و مروه بود؛ دریای جمعیت که از ارتفاع کوهها مشاهده میشد و پژواک صدای برخورد انبوه پاهای بدون کفش بر زمین.
پوشاندن پا در حج بر مردان حرام است. تماشای حرکت جمعی این پابرهنگان از یک سو، و حضور سربازان پوتین به پا از سوی دیگر در آن ایام، بیش از پیش مرا متوجه عمق مفهوم پابرهنگی مینمود.
خمینی حکیم، انقلاب اسلامی را انقلاب پابرهنگان میدانست، و چه مفهومی زیباتر و رساتر از پابرهنگی در نمایش تواضع بندگی ضعیفشمردهشدگان در تقابل با کبر مستکبران؟! انسان بازگشته به فطرت، با نفی اصالت همه زینتهای دنیا و هر آنچه حجاب بر تصویر برهنه و حقیقی طبیعت انسان است با مستکبرانی مستغرق در انواع زینتها و حجابهایی که گام لرزان طبیعت انسان را پنهان کرده و پوتین به پا، سودای فتح جهان و الوهیت بر حقیقت انسان را دارند، به تقابل برمیخیزد.
گویی ابراهیم خلیل نیز به فرمان خدا در دعوت به حج، پیش از همه، پابرهنگان را صدا زده است:
«وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَىٰ كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ»
چه پیوندی است میان حج و پابرهنگی؟! چه رازی است که غم افتراق امت بیش از هرجا، در حج، در اوج اجتماع امت به چشم میآید و قلب را محزون میکند؟! نه آن است که لحظه وحدت و پیوند حقیقی امت، لحظه اتصال اجتماع نمادین پابرهنگان به اجتماع حقیقی آنان است؟!*
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حکیم بود آن پیر که برائت از مشرکین را به عنوان رکنی اساسی از حج احیا کرد. مگر نه آنکه در حج، طواف «واحد قهار» به رمی شیاطین و «ارباب متفرقون» تمام میشود؟ مگر نه آنکه در قرآن، دعوت به توحید در حج در کنار اجتناب از «رجس اوثان» و پلیدی بتها سفارش شده؟ و مگر نه آنکه ابراهیم -علیه السلام- پابرهنگان را به اجتماع، و نه فرادی فراخواند؟
چه بسا حقیقت حج، در لحظه وحدت امت پابرهنه، در برائت از مشرکین محقق میشود و نشانههای آن امروز هویداست. امروز که قیام پابرهنگان امت در دفاع از مستضعفانِ کنده شده از همه تعلّقات در غزه، و علیه کودککشان - که با کودککشی دشمنی عریان خود با بشریت را نمایش میدهند- حتی مستکبران حاکم بر امت را نیز وادار به تظاهر کرده، بهترین زمینه برای تحقق این حقیقت است.
برخلاف توهم مستکبران که رهایی از تعلقاتِ مستضعفان را نشانه ضعف میپندارند، همین پابرهنگی عامل قدرت است. وابستگی مستکبران به تعلقات، اسباب ضعف، تزاحم و اختلاف است، لذاست که «تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّىٰ»؛ لذاست که تنها در دژهای محکم و پشت دیوار میجنگند، و همین، عامل پیروزی پیدرپی مقاومت در سالهای اخیر بودهاست.
امروز اگر رنگ تعلقات از امت اسلامی زدوده شود و اسباب اتحاد پابرهنگان در کشورهای مختلف فراهم شود، موج برخاسته از اتحاد سطل آبها، فرعون زمانه را در خود غرق میکند.
بسیاری از ما که این روزها علیرغم نابلدی به دنبال سلاح جنگی و زمینی برای مبارزه با دشمنیم، از سلاح زبان غافل شدهایم. سلاحی در دسترس که میتواند با موج اتصال پابرهنگان در مصر و اردن و عربستان و قطر و امارات و... سر مستکبران متظاهر را خم کرده و به واکنش وادارد.
حسینیان پیش از این سلاح برداشته و در موقعیت مقتضی آن را فرود میآورند، أین الزّینبیون؟!
#ح_سادات_حسینی_روحانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#داغی_که_سرد_نمیشود!
تازه خبر داشت پخش میشد. یکی یکی زنگ میزدند برای عرض تسلیت. بعضیها وسط تسلیت گفتن، با اینکه حدودا میدانستند چه اتفاقی افتاده، میخواستند سر از کمّ و کِیف ماجرا دربیاورند؛
«چی شد رفتن؟»
«چرا اونجا بودن؟»
«بعد از اینکه رفتن سیل اومده؟»
و دردناکترین سوالشان این بود: «آخرین لحظه تو ماشین بوده؟ یا بیرون؟»
سوالی که مثل خوره روحمان را میخورد. نه که جوابش مهم باشد، نه!
یعنی حداقل برای ما مهم نبود. اما تصور این لحظه، آخرین لحظهای که عزیزمان نفس میکشیده دردناک بود، حالا هر کجا که میخواهد باشد. و هر بار شنیدن این سوال دوباره آن لحظه را میکشید پیش چشمانمان...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دیشب با دوستانمان بیرون رفته بودیم. یک نفر پرسید: «حالا این غزه کجا هست؟»
یکدفعه قلبم تیر کشید. انگار که کسی دوباره ازم بپرسد: «تو ماشین بوده یا بیرون؟»
حس کردم من دوباره همان داغدار و صاحبعزا هستم که جلوی من پرسیدن از کمّ و کِیف عزایم، قلبم را میفشارد.
در دلم میگفتم یعنی بعد از این همه سال جنایت، تو تا به حال نرفتهای حداقل یک جستجوی ساده در اینترنت انجام دهی و نقشهی فلسطین و غزه را ببینی؟!
البته او تقصیری نداشت. در جمع دوستانه داشت فقط حرف میزد.
اما من که با دیدن هر عکس، عکس هر کودک، قلبم ریخته و تیر کشیده، من که چند سالی است مادر شدهام، منی که دیدن گریهی هر کودکی، گریهی فرزند خودم را تداعی میکند، این روزها عزادار هستم.
با دیدن هر کودکی که زخمی است، جسم زخمی فرزندم را میبینم. با دیدن سرِ افتادهی هر کودکی در آغوش پدرش یا مادرش، فرزندم را محکمتر به آغوشم میفشارم، و هر بار یاد غزه به زبانم آیت الکرسی را جاری میکند.
او حق داشت. او نمیدانست من عزادارم.
وگرنه حتما میفهمید برای عزادار فرقی ندارد کجا؟
مهم آن آخرین لحظهای است که دیگر نیست و هر بار تصورش مغزت را ویران میکند.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سلام_آقا!
راننده اسنپ حدودا ۳۰ساله با لهجه شیرین لری گفت: «حاجی مشهد میرید إنشاءالله؟»
- بله، إنشاءالله دعاگو هستیم.
- خیلی وقته میخوام برم ولی هرکاری میکنم نمیشه؛ ما رو نمیطلبه.
رفتی سلام ما رو برسون.
- چشم حتما. اسم و فامیلتون رو بگید، به اسم یادتون کنم.
- من، علیاکبر موسیوند. بگید علیاکبر خودش میشناسه.
یادت نره حاجی...
- نه، حتما یادت میکنم.
از داشبور ماشین یک کاغذ برداشت و نوشت:
سلام
علی اکبر
گفت: «بیا حاجی اینو بذار گوشهکناری تو حرم.»
#مائده_سادات_ملکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چهره_این_زن_را_به_خاطر_بسپارید!
آرام و مطمئن، لمیده روی صندلی شورای امنیت سازمان ملل متحد، خیره در چشم نمایندگان میلیاردها انسان زندهی دنیا در سال ۲۰۲۳! با دستی که خیلی معمولی آن را بلند کردهاست.
آنقدر معمولی که انگار نه انگار دارد رای مثبت ۱۲ کشور دیگر دنیا را برای متوقف کردن جنایات اسرائیل وتو میکند.
بیایید تصویرش را برای همیشه در ذهنهامان ثبت کنیم:
زنی که نماینده کشوری خونریز و جانی است؛ نماد غرب وحشی، نماد دنیای مدرن و پست مدرن و پسا پست مدرن! نماد حیوانیت، وحشیگری و بیشرفی...
کاش میشد این عکس را چاپ کنیم و بر دیوار اتاقهایمان بزنیم! توی مدرسه و اداره و خیابان هم!
تا اگر کسی خواست از صلحطلبی و انساندوستی و توسعه و ثبات و اقتصاد و قانونمداری و هرچیز مثبت دیگری در دنیای این زن جنایتکار حرف بزند، در مقابلش مانند این زن، دستمان را بلند کنیم و...
اگر کسی به شما گفت توسعه غربی، دنیا را جای بهتری برای زندگی کردهاست!
اگر کسی به شما گفت باید از اینها درس وجدان و انسانیت و برابری و کشورداری و عقلانیت بگیریم؛
اگر کسی گفت شما، قاتل زن، زندگی و آزادی هستید نه کس دیگری!
✍ادامه در بخش دوم؛
اگر کسی به شما گفت جنگ بس است، «مرگ بر..» بس است، دخالت در امور دیگر کشورها بس است و از این مهملات و چرندیات،
فقط تصویر همین زن را نشانش دهید!
راستش میخواستم متن دیگری برای این یک و بیست دقیقه شب جمعه بنویسم، ولی دیدن تصویر این زن، قلبم را به آتش کشید.
#مرگ_بر_آمریکا یی که سردار ما را کشت،
زنان غره را کشت،
کودکی فرزندان فلسطین را کشت،
و پدران غزه را کشت کشت کشت...
#نازنین_آقایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#پس_از_طوفان برگهای قطور و عظیم تاریخ دارد با صدای مهیب جنگ ورق میخورد و همینطور خون و اشک است ک
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم بهگام، از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14020729000002/راز-پیروزی-فلسطین-از-زبان-مادر-کودک-طیف-اوتیسم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فریاد_مادران_درِ_خانهی_ناشنواها
«اسراییل نابود است! قبلش چی بود؟!»
نگاهی به پرچم ایران و فلسطین که توی دستش مچاله کرده و محکم گرفته، میاندازم: «فلسطین پیروز است».
پرچمها را کمی توی دستش جابجا میکند و تکرار میکند: «فلسطین پیروز است».
ترافیک بود و ماشین اسنپ میلیمتری حرکت میکرد. آقای راننده که از صحبتهای دخترک در تمام طول راه، متوجه مقصدمان شده بود گفت:«فکر کنم ترافیک به خاطر همین تظاهراته».
تظاهرات؟ در ذهنم کلمهی تجمع بود. احتمالا این کلمه مخصوص زمان جوانی خودش و روزهای انقلاب است. روزهایی مثل این روزها که آدمها هر جایی که میتوانستند جمع میشدند و داد میزدند تا صدایشان به جایی برسد. تا اتفاقی بیفتد. چیزی عوض شود.
تجمع مادران جلوی نمایندگی سازمان ملل در تهران، ساعت یک شروع میشد و نزدیکیهای ساعت دو ما هنوز در ترافیک بودیم. دلشوره گرفتم. نکند این همه راه آمدهایم، اصلا به تجمع نرسیم.
به راننده گفتم: «آقا میشه من پیاده بشم؟ از کدوم ور باید برم؟»
دستش را دراز کرد و جلو را نشان داد: «از همین طرف مستقیم برو بعد بپیچ سمت راست.»
دختر دو سالهام را بغل کردم و به دختر بزرگتر که چند روز دیگر پنج سالش تمام میشود، گفتم: «زودباش مامان. از اینور بیا پیاده بشیم».
مستقیم رفتیم و به امید قدم گذاشتن در «راه راست» به راست پیچیدیم.
خودمان را در دل جمعیت جا دادیم. جمعیتی که همه مثل خودم دست یک یا چند تا بچه توی دستشان بود و آورده بودندشان که از همین کودکی، پشتیبان مظلوم بودن را یاد بگیرند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صدای شعار که بلند میشد اگر مادری مشغول رفع و رجوع درخواست فرزندش نبود، با جمعیت همراه میشد و صدایش میپیچید لای موج صدای بقیهی مادرها. موجهایی که ای کاش برسد به گوش آن کسانی که باید برسد.
خانمی داشت برچسب پرچم اسراییل را پخش میکرد و توضیح میداد: «بچسبانید کف پای چپ. با پای راست میخواهیم وارد بهشت شویم انشاءالله.»
گفتم:« یکی هم میدید برای دختر من؟»
گرفتم و چسباندم کف پای دخترک.
با دقت نگاه کرد و سرش را بالا گرفت: «چیه؟»
- پرچم اسراییل.
- همون که بده؟
سر تکان دادم.
- آره.
- برا چی چسبوندی به کفشم؟
- که پا بذاری روش له بشه.
آرزویی که امیدوارم تحققش را به زودی ببینم.
خانم دیگری داشت چوبشور پخش میکرد و به دخترهای من هم داد. به خودم گفتم:«از نوجوانی همیشه برچسب ساندیسخور خورده بودی، برایت کم بود؟! حالا بچهات هم چوبشورخور شد! مبارک است!»
کاش همیشه توی این مسیر بمانیم. مسیری که فکر میکنم دفاع از حق است حتی اگر پر از تمسخر و برچسب باشد.
کمی بعد خواندن بیانیه شروع شد. مادرها شعارها را متوقف کردند و خشمشان را نگهداشتند برای وقت خودش.
بیانیه از طرف گروههای مردمی «مدار مادران انقلابی»(مادرانه)، «مواسات مادران»، «نهضت مادری»، «مادران شریف ایران زمین» و هر جایی بود که مادرها در آن نفس میکشند و این روزها نفسشان از دیدن این جنایتها تنگ شده.
صدای کسی که بیانیه میخواند گرفته بود. به گمانم آنقدر در شعارها فریاد زده بود که دیگر صدایی برایش نمانده بود.
«ما آمادهایم که فریاد اعتراضمان را چون پتکی محکم بر سر حکومتهای مرتجع عرب بکوبیم.
ما فرزندانمان را نه برای مبارزه با اسرائیل، ذنب کوچک شیطان، که برای *خدمتگزاری در حکومت حق و عدالت* پرورش میدهیم تا فرزندان ما به سن ایفای نقش در جامعه برسند.»
به بچهها گفتم بنشینند که خسته نشوند. دخترم که دوستش را پیدا کرده بود، گرم صحبت با او شده بود. یک دفعه دیدم که پاهایشان را به زمین میکوبند. سرم را پایین بردم و نگاهشان کردم: «چیزی شده؟»
سر برمیگردانند و میخندند: «داریم اسراییلو له میکنیم.»
خنده ام میگیرد. فسقلیها برای خودشان چه دنیایی دارند! دنیای راحت و سادهای که با محکم کوبیدن پاها میشود اسراییل را له کرد.
بعد از صدای چند مادر، صدای پسر نوجوانی پیچید. کیف کردم از صدای رسایش در خواندن بیانیه. عاقبت بخیر شوی نوجوان. ان شاالله پشت سر حضرت صاحب(عج) در قدس نماز بخوانی.
بچهها با پوست شکلات گل یا پوچ بازی میکردند. پوست شکلات توی دست فسقلیشان معلوم بود و به خیال خود قایم کرده بودند. ترانهای توی ذهنم پخش میشد: «دنیا چشم گذاشته تا موشک قایم کنیم ....»
دوست ندارم آهنگ در ذهنم ادامه پیدا کند. ادامهاش را در عکسهای این چند روز و دلخراشتر در آن شب دهشتناک بیمارستان المعمدانی دیدهام و قلبم آتش گرفته.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
دختری لبنانی که در ایران زندگی میکند، آمد و چند کلمهای برای همدردی از جانب ما به مادران فلسطینی گفت و بعد شعار «لبیک یا غزه» را با او تکرار کردیم.
دوربینها صدا و تصویر او را ضبط کردند تا برسد به دست مادران فلسطینی تا بدانند که قلب ما برایشان میتپد. اما من اینجور به دلم نمیچسبد. من میخواهم بتوانم مادر فلسطینی را در آغوش بگیرم. دستانش را فشار دهم. فرزندش را بغل کنم. میخواهم بتوانم چشم در چشمش نگاه کنم و گرم و صمیمانه بگویم من کنار تو هستم.
رسانهها تا بیایند صدا را برسانند به گوش آنها کلمهها را سرد میکنند. همدردیشان را کم میکنند.
رسانهها آتش خشمهامان از اسراییل را به شعله کمرمق کبریتی بدل میکنند که تا چند ثانیه دیگر خاموش میشود.
کاش میشد از پشت دوربین کوبید توی دهان اشغالگرانی که مادران و کودکان فلسطینی را اینچنین سلاخی میکنند و با تانکهای مرکاوا روی دل مادران دنیا راه میروند.
دوربینها هیچ چیز را درست نمیرسانند. «حسبنا الله و نعم الوکیل » تنها یک جمله ساده به گوش میرسد. در حالیکه شجره طیبهای است در قلب همهی مردم مقاوم و صبور فلسطینی که سالهاست ریشه دوانده و شاخههایش میخواهد هوای زمین را تمیز کند.
برای آخرین بار پرچمهامان را تکان دادیم و «الله اکبر» گفتیم.
خدا بزرگتر است.
خدا بزرگتر از تمام قدرتهای شرور دنیاست.
خدا بزرگتر از سازمان ملل زورگوی متحد است.
او بزرگتر است و از مجرمان انتقام میگیرد.
یک گوشه پرچم اسراییل غاصب را روی زمین پهن کرده بودند و بچهها داشتند با سنگهای رنگی، پرچم فلسطین قوی را روی آن تصویر میکردند. دخترهای من هم به جمع شعاردهندگان در کنار پرچم سنگی پیوستند. بچهها نمیدانند فلسطینی که این روزها این طور قدرت مبارزه پیدا کرده، روزی تنها سلاحش سنگ بود در دستان جوانها و نوجوانهایش.
کمکم وسایلمان را جمع کردیم و مهیای برگشتن شدیم. تا تجمع دیگری برپا شود و ما هم به آن بپیوندیم. که نگذاریم داغ مردم غزه و فلسطین سرد شود و یادمان برود. نگذاریم فریاد مقاومت و ایستادگی، کمرمق شود.
نمیدانم در همین چند ساعتی که تجمع کرده بودیم، یزید و شمر زمان چند گل دیگر را پرپر کردهاند.
اما انگار صدای حضرت زینب(س) از پس قرنها توی عالم پیچیده و پژواک میشود:
«فَكِدْ كَيْدَكَ، وَ اسْعَ سَعْيَكَ، وَ ناصِبْ جُهْدَكَ، فَوَاللهِ لا تَمْحُو ذِكْرَنا»
«هر چه نيرنگ دارى به كار بند و نهايت تلاشت را بكن و هر كوششى كه دارى به كار گير؛ امّا به خدا سوگند ياد ما را [از خاطره ها] محو نخواهى كرد.»
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اگر_کوهها_از_جا_کنده_شوند_تو_ثابت_و_استوار_باش
#تزولُ_الجبال_و_لاتزُل
خبر را از زبان همسر شنیدم: «به ماشین مستندسازان ایرانی حمله شده. مثل اینکه آقای مقصودی هم بوده!»
درشرایطی نبودم که بتوانم روی گوشی شیرجه بزنم و کانالهای خبری را بالا و پایین کنم و از صحت و سقم خبر اطلاعی به دست بیاورم.
نگاهی به همسر کردم و زیر لب گفتم: «فالله خیر حافظا و هو أرحم الرّاحمین»
با خنده گفت: «همین؟!»
شاید انتظار داشت بهواسطهی تالیف قلوب خواهرانهای که در مادرانه ایجاد شده، بیش از اینها واکنش نشان دهم!
ذهن من اما آن لحظه در آن زمان و مکان نبود.
با شنیدن خبر ناخودآگاه پرتاب شدم به حدود ۲۲ سال پیش!!! حوالی سال ۱۳۸۰ شمسی، ۲۰۰۰ میلادی.
حدود یک ماه از آزادسازی جنوب لبنان میگذشت. به واسطهی شغل پدر که خبرنگار واحد مرکزی خبر بودند، ساکن بیروت شده بودیم. مدتها بود که به شکستن دیوار صوتی هواپیماهای اسرائیلی عادت کرده بودیم. حتی ترور پسر نخستوزیر، آن هم در خیابانی که فقط ۲۰۰ متر با منزل ما فاصله داشت هم خبر هیجانانگیزی بهحساب نمیآمد!!!
آن روز اما فرق میکرد. قرار بود گروه خبری برای تهیه گزارش به بلندیهای جولان بروند.
من و خواهرم مثل هر روز مدرسه بودیم، ولی دل توی دلمان نبود که هرچه زودتر به خانه برگردیم و اخبار داغ و دست اول را اول ما بشنویم، قبل از مستمعین اخبار ساعت ۲۱ شبکه یک سیما!!!
دیر آمد. اما وقتی آمد، سراسر هیجان بود. البته ناراحتی عمیقش هم اصلا قابل کتمان نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پدر اینطور برایمان تعریف کرد:
«جایی که ایستاده بودیم کاملا مشرف به اراضی اشغالی بود. به تصویربردار گفتم جلوتر بریم تا زمینهی تصویر، سربازان نظامیِ تا بُنِ دندان مسلّح اسرائیلی باشند.
از ماشین پیاده شدیم و پا به پای راننده و راهبلدمون که لبنانی بود، کمی جلو رفتیم. سربازها تا دیدند داریم به سمت دیوار مرزی میریم، تحرکاتی انجام دادند و حالت دفاعی گرفتند.
ما دونفر بیتوجه به سمت جلو حرکت میکردیم. من به خیال خودم فکر میکردم تصویربردار پشت سرمه. سرباز حالت تهاجمی گرفت و پشت تفنگ به حالت شلیک کردن نشست. وقتی دید مصمم جلو میریم، یک تیر هوایی هم شلیک کرد.
یه لحظه صدای تصویربردار رو شنیدم که داد میزد: «حاجی نرو میزنن.» برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. ندیدمش! پشت تپهای پناه گرفته بود. هرچی گفتم بیا جرات ندارند بزنند، قبول نکرد. آخرش هم گفت شما بچههای جنگید، ما از این دلها نداریم!!!
و در نهایت به یک گزارش خشک و خالی با پسزمینهی خاک و تپه رضایت دادیم.»
ناراحت بود! از دست جوان هیئتی و عاشق امام حسین(ع) که همراهیش نکرده بود، و در اوج بود از دیدن جوان مسیحی که قبل برگشتن، چند سنگ هم سمت اراضی اشغالی پرتاب کرده بود.
در کسری از ثانیه ذهنم همهی این وقایع را مرور کرد.
با خودم فکر کردم اگر الان بابا همراه گروه مستندساز برنامهی ثریا بود، چقدر خوشحال میشد از دیدن این جوانهای هیئتی...
دوباره «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» را همراهشان کردم و با تمام وجودم از خود حضرت (عج) خواستم تا سربازانش را، در هر لباسی که به اسلام خدمت میکنند، حفظ کند.
#طاهره_شایسته
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan