✨ انگشتر درّ نجف
🍃حمید خیلی به مستحبات پای بند بود. کافی بود روایتی درباره کار مستحبی ببیند، بهش عمل می کرد؛ حتی در بدترین شرایط بهش پایبند بود.
☘رفته بودیم فروشگاه محصولات فرهنگی امام زاده. تصمیم گرفتیم برای منزل جدید مان تابلویی از امام خامنه ای بگیریم. موقع حساب کردن، از فروشنده پرسید: «انگشتر درّ نجف دارید؟» نداشت. از فروشگاه که بیرون آمدیم، انگشتانش را تا جلوی صورتم بالا آورد و گفت: «این انگشتر درّ نجف همیشه همراهمه. شنیده ام هر کسی انگشتر درّ نجف همراهش باشد، روز قیامت حسرت نمی خورد. باید بروم این نگین را دو تکه اش کنم تا تو هم داشته باشی. دوست ندارم روز قیامت حسرت بخوری».
📚 یادت باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی،ص۸۳
#سیره_شهدا
#شهید_سیاهکالی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💡منطق مشترک
🔅همهی ما دنبال لذت حداکثری هستیم.
🔘کسی که برای کسب آزادی تلاش میکند دنبال کسب لذت رهاییست.
🔘وقتی بعد از دریافت پول، مقداری از آن را پسانداز میکنی به دنبال کسب لذت داشتن پول بیشتر هستی.
🔘وقتی لجبازی میکنی دنبال کسب لذت بالاتر بودن هستی. من از اون بالاترم مگه نه؟؟!
🔹هدف یکی. راه متعدد؛ ولی تنها یک راه مقصد دارد.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله: فرموده است: « لَذَّهُ الْعَیْشِ فِی الْبِرِّ بِالْوالِدَیْنِ»: « لذّت زندگی در نیکی به پدر و مادر است»*
🌱این راه هم لذت داره. امتحانش کن😉
📚*بحار الأنوار، ج ۷۱، ص80.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلبهای طوفانی
🍃صدای فریادی با خشم و عصبانیت در خانه پیچید. آرامش خانه بهم ریخت. با چهرهای بر افروخته از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند داد کشید: «بسه دیگه، خسته نشدین، چقدر با هم سر موضوع تکراری دعوا میکنین. کار رو به کتک کاری میکشین و حرف از طلاق میزنین. »
☘بعد خواهرش مبینا را صدا زد. او را با خودش به اتاق برد و به نشانه اعتراض در را محکم کوبید. مهسا دل نگران خواهرش و سهیل که سرباز بود، شد. او به مبینا گفت:«حاضر شو.»
🍁هر دو بدون خداحافظی از والدینشان خانه را ترک کردند. آنها با هم به امامزاده حسن از نوادگان امام موسی کاظم علیهالسلام رفتند.
🍃هنگام خارج شدن از حیاط حرم تابلو «مشاوره خانواده» توجه مهسا را جلب کرد، به مبینا گفت: «زندگی کنار بابا اطمینان قلبمه، با مامان آسایشی به یاد ماندنی؛ اما وقتی دلهاشون طوفانیه، قایق خانواده به صخرهها میخوره.»
🍃_غیر حضوری هم مشاوره میدن، زنگ بزن ببین چی میگه، بعد شماره رو بدیم به مامان.
🍂مهسا تماس گرفت و گفت:«مادرم زمان عقد با پدرم قرار گذاشته که حقوق شو به پدرم بده؛ اما الان، مادرم حقوق شو نمیده و مدام با پدرم دعوا میکنن.»
🎋_من ۲۳سالمه، برادر و خواهر کوچکتر دارم، دیگه کلافه شدیم.
✨خانم کارشناس به مهسا گفت: «حقوقی که مادرتان بابت شغل خود، دریافت میکند تمام و کمال برای خود ایشان است. پدرتان حق تصرف در آن، بدون رضایت مادرتان را ندارد؛ اما این اشتغال باید با رضایت همسرش باشد.
اگر در آرامش با هم حرف بزنند کار به فریاد و خشونت نمیکشد. شما دختر خوبم ، به هیچ عنوان در مشاجرات والدین، حرمت و غرور پدر را خدشهدار نکنید که نتیجه عکس میشود.
با نوشتن یک نامه از زحمات پدر سپاسگزاری و دلجویی کنید، بعد درخواست خود را با مهربانی برای حل مشکل به پدرتان بگویید.»
⚡️مهسا از او تشکر و خداحافظی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
💎دستم رها نشد
🌸علی کوچولو دست بابا را گرفته بود و التماس می کرد، وقتی دید که گوشی بدهکار حرفهایش نیست، شروع به گریه و زاری کرد. بابا به خواسته او توجهای نکرد، او صدای گریهاش را بلند تر کرد.
☘مادر دست علی کوچولو را گرفت و به او گفت: تو سرمای شدیدی خوردی، هوا هم خیلی سرده اگه بخواهی همراه بابا با موتور بیرون بری حتما حالت بدتر می شه بهتره خونه بمونی و یک روز دیگه موتور سواری کنی. »
☘اما علی کوچولو گوشش به این حرفها بدهکار نبود دست خود را از دست مادرش کشید. مدام با خودش می گفت: «شما من رو دوست ندارین، چون چیزی که میخوام بهم نمیدین.» ولی این حرفها باعث نشد که آنها دست علی را رها کنند تا به حال خودش باشد.
✨"وَ عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛ و چه بسا چيزى را ناخوش داريد، در حالى كه خير شما در آن است و چه بسا چيزى را دوست داريد، در حالى كه ضرر و شرّ شما در آن است. و خداوند (صلاح شما را) مىداند و شما نمىدانيد."
📖سوره بقره، آیه ۲۱۶.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹حس مجاورت
🐝زنبور با این که نیش می زند، اما بر روی گل های زیبا می نشیند و از شیره آن میخورد و عسل شیرین میدهد.
🍀 آدمهایی که زبان نیش دار دارند، اگر در کنار آدم های مهربان و خوب باشند، زبانشان چون عسل شیرین می شود.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🌸☘🌸☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بی اعتنایی به خرافات
🍃قدیمی های فریمان میگفتند هر کس موقع مسافرت با سیدی برخورد کنند آن سفر نحس است و باید برگردد.
☘مرتضی می خواست قم برود. مادر با آینه و قرآن جلوی در بود که سیدی آمد و گفت: «انشاالله میروید و بر نمیگردید. »
🍃دل مادر مثل سیر و سرکه می جوشید. گفت: «مرتضی مادر! امروز ۱۳ صفر است این سید هم این طور گفت؛ نرو. » اما مرتضی اعتنا نکرد و رفت.
🌸بعدها این خاطره را در منبر هم تعریف کرد:
«ما رفتیم و برگشتیم هیچ طوری هم نشد. یک مسلمان نباید فکر خودش را به این موهومات مشغول کند. پس توکل به خدا برای چیست؟ ما ها هم اسم توکل و توسل را می بریم و هم از گربه سیاه و سفید می ترسیم. کسی که می گوید توسل و توکل و ولایت، دیگر به این موهومات نباید اعتنا بکنند.»
📚 مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نویسنده: میثم محسنی، صفحه ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✅طلب فرزند صالح
🖊امیر مؤمنان علی علیه السلام فرمودند:
🤲از خداوند فرزند خوش صورت وخوش قد و قامت درخواست نکردم؛ بلکه از خداوند فرزندانی را درخواست کردم که مطیع خداوند باشند، که از او بترسند وهر گاه به آنها نگاه کردم، از خدا اطاعت کنند و مایه روشنی چشم من باشند. 🍃🍃🍃🍃
📚بحارالانوار، ج١٠١، ص٩٨
#طلب_فرزند_صالح
#عکس_نوشته_باران
🆔 @tanha_rahe_narafteh
✍مهر یار
🍃صدای زنگ ساعت بلند شد. با انگشت دکمه خاموش را زد. متوجه شد سرش درد میکند. همسرش را برای نماز صبح صدا کرد. سارا مثل همیشه سر حال نبود و مسعود پرسید: «چیزی شده؟ »
☘_سرم درد میکنه.
🎋_اگه بهتر نشدی، خبر بده تا بریم دکتر.
⚡️سارا سفره صبحانه را آماده کرد. مسعود بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد.
🍃سارا از جعبه داروها مسکنی برداشت و خورد. او در آشپزخانه مشغول شستن شد، بعد شیر آب را بست. سبد سبزیجات شسته شده را روی کابینت آشپزخانه گذاشت.
☘نگاهی به ساعت دیواری انداخت. نیم ساعت مانده بود که همسرش برای ناهار بیاید. مسعود راننده سرویس شرکتی بود.
✨سارا در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا بود که صدای گریه و فریاد علی و زینب از اتاق بلند شد. هر دو با فریاد به آشپزخانه دویدند. زینب با جیغ گفت: «مامان! علی عروسکم رو برداشته، میخواد با ماژیک صورتشو خط خطی کنه.»
🍃سارا از سر درد و صدای بچهها کلافه شد و گفت: «از صبح تا حالا این چندمین باره که دارین دعوا می کنین، اگه ادامه بدین از پارک خبری نیست.
🌾 زنگ خانه به صدا درآمد. زینب چادر به سر، عروسکش را بغل گرفت به سمت در دوید: «سلام بابا. »
☘_سلام، چه خبر زینب خانم؟
🌸زینب کمی فکر کرد و گفت: «از صبح؟ اولش که صبحونه خوردم. علی با کمک مامان یه کاردستی درست کرد تا فردا ببره مدرسه. الانم داشتم با عروسکم خاله بازی میکردم. »
🍃زینب با ناز گفت: «بابا به این علی یه چیزی میگی؟ امروز چند بار من رو اذیت کرده. »
⚡️سارا جلوی آشپزخانه ایستاد و نگاهی به مسعود انداخت. نفس عمیقی کشید. مسعود متوجه درد و خستگی در چهره سارا نشد.
لبخند کمرنگی روی لب سارا نشست، سلام و خدا قوت گفت؛ اما از ذهنش گذشت محبت و ابراز علاقه کنار هم، معجونیه که هر کدوم اثر دیگری رو ضمانت میکنه. همدیگه رو نباید فراموش کنیم، درد جسم تموم میشه اما بیمحبتی از دل بیرون نمیره.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
💡راز پیر دانا
♨️میان جمعی از دوستانش مشغول کار شد، تمام مدت حواسش به این بود. آیا کسی او را میبیند؟
بعد از این که کارها را انجام داد، منتظر بود تا او را تحسین کنند.
🌸پیر دانایی به او نزدیک شد و آرام گفت: «فرزند! از مردم توقع تشویق نداشته باش. میخواهی هم پاداش بگیری و هم از تو تشكّر کنند؟»
-چه طوری؟
-آيا گرسنهای را سير كردی؟
و یا برهنهای را لباس دادی؟
🍁گرسنه نیازمند فقط لقمه غذایی نیست؛ چون در نگاهش میتوانی کمبود محبت را ببینی.
برهنه هم فقط لباس نمیخواهد بلکه از برهنگیِ عزت و احترام، در رنج میباشد.
🔺فرزند! برای خدا کار کن، وقتی نیت عمل رضای خدا باشد بر اثر ايمان، اخلاص و ايثار، انسان به جايگاهی مىرسد كه آفريدگار هستى از او قدردانی مىكند.
✨« إِنَّ هَذَا كَانَ لَكُمْ جَزَاء وَ كَانَ سَعْيُكُم مَّشْكُوراً»؛ «این پاداش شماست و سعی و تلاش شما مورد قدردانی است!»
📖سوره انسان، آیه ۲۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
☘بیقرارترین
🌷 تمام طول هفته را به انتظار رسیدن صبح جمعه لحظه شماری میکند.
💫قاصدکی تنها و دلتنگ است با یک دنیا امید.
جمعه که میشود؛
دل میسپارد به نسیمی که عاشقانه ترین شعر خدا را برایش میسراید.
جمعه که میشود؛
🌸 دست به دامان نسیم میگردد و پنجه در لطافت او برای یافتنش هراسان به این سو و آن سو سرمیکشد.
جمعه به پایان میرسد؛
🌱 اما امید وصال در او هرگز نمیمیرد و پایان نمییابد،
و باز روز دیگری میآید و رنگی دیگر نمایان میشود.
🌼اما تنگیِ دل این قاصدک به همان رنگ انتظار دیروزش میماند و داستان دلتنگیهایش ادامه مییابد...
#صبح_طلوع
#مهدوی
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اولین کادوی همسر
🍃دی ماه ۶۱ بود. از بعد از جاری کردن خطبه عقد توسط امام خمینی (ره) به مشهد برگشتیم.
🌸شام مهمان خانه ولیالله بودیم. وقتی نشستیم، مادر همسرم با یک روسری برگشت و سرم کرد و گفت: «حالا قشنگ تر شدی. »
☘آقا ولیالله نگاهی کرد و خندید، گفت: «شما همین طوری هم برای من زیبائید! »
بلند شد رفت طرف کتاب خانه اش و یک کتاب آورد و گفت: «این هدیه من به شما. » این اولین هدیه من بود.
راوی: همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_چراغچی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹🌹 زیباییهای ظهور
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🌕 اهل آسمان و زمین به وسیله ظهور او خوشحال می شوند، پرندگان هوا و ماهیان دریا نیز با ظهور او شادی می کنند.
📚صافی گلپایگانی، منتخب الاثر، ص۴۷۲
#حکومت_مهدوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ واکسی
🍃کنار ستون مسجد مینشست و بساطش را پهن میکرد. کفش نمازگزارها را واکس میزد. بدون هیچ دستمزدی، نذر کرده بود برای ظهور حضرت هر کار از دستش بربیاید، انجام دهد.
🌸با خود فکر کرد درست است فعلا در حال درس فیزیک خواندن هستم و کار بزرگی نمیتوانم انجام دهم؛ ولی روزهای پنجشنبه حداقل یک ساعت قبل از غروب و یک ساعت بعد از نماز که سخنرانی و دعای کمیل هست، میمانم. کفش مردم را واکس میزنم و هم به سخنان روحانی مسجد گوش میدهم.
☘بعضیها فکر میکردند به پول نیاز دارد. میخواستند کمکش کنند؛ اما وقتی به او پول میدادند، با تعجب میدیدند، میگفت: «برای تعجیل در ظهور حضرت صلوات بفرستید و دعا کنید. »
⚡️پنجشنبه شب بود و طبق معمول بساط پهن کرد. غرق شنیدن صحبتهای سخنران بود که دستی روی شانهاش نشست. سرش را بالا آورد. یکی از اعضای هیئتاُمناء مسجد بود. لبخندی به لب داشت. نگاهی به دستهای سیاهش کرد و گفت: «خداقوت پسرم. حسین جان نذرت قبول. برات کربلا نصیبت شده و پیادهروی اربعین اسمت دراومده. »
🌾شوکزده به او نگاه کرد. باورش نمیشد. اشک در چشمانش جمع شد. همین چند شب پیش بود در دلش با امام زمان عجلاللهتعالیفرجه نجوا میکرد و از حضرت زیارت اربعین را طلب کرد تا تکتک قدمهایش را نذر آمدنش کند.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🐕 جمع اضداد!!
♨️گوشش بدهکار نصیحت نبود.
_پسرم جای سگ داخل خانه نیست.
از لج پدر او را با خود به رختخواب میبرد.
_پسرم سگ نجس است. با هر چه آن را بشویی فایده ندارد!
آن را با خود به حمام میبرد و میگفت: «تمیزتر و پاکتر از اِسکای مگه هست! »
☘️_پسرم برکت را با خود میبرد.
در پاسخِ پدر میخندید.
🐕 از وقتی اِسکای وارد خانه آنها شده است، خوبیهای زیادی را از دست داده . نماز نمیخواند. به نظر میآمد فرشتههایی که خیر و خوبیها را تقسیم میکنند به خانه آنها نمیآیند.
🔆 وارد کتابخانه شد. دوستش حامد کتابی را میخواند. کنجکاو شد ببیند چه میخواند؟ حدیثی از پیامبر نظرش را جلب کرد:
🔹پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:
«إِنَّ جَبْرَئِيلَ أَتَانِي فَقَالَ: إِنَّا مَعْشَرَ الْمَلَائِكَةِ لَا نَدْخُلُ بَيْتاً فِيهِ كَلْبٌ ... فرمود: جبرئيل پیشم آمد و گفت: ما فرشته ها وارد نشويم در خانه اى كه در آن سگ باشد ...»*
جا خورد. شب و روز، آتش و یخ، زشتی و زیبایی،خوبی و بدی و سگ و فرشته، با هم جمع نمیشوند. یکیشان بیاید دیگری میرود.
✨"وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا؛ و بگو: حق آمد و باطل نابود شد. آرى، باطل همواره نابودشدنى است."
📖 سورهاسراء،آیه۸۱.
📚*مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 73، ص 159.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خستگیهای شهید بهشتی
🍃اوایل خرداد ۵۸ بود و شهید بهشتی درگیر جلسات سنگین شورای انقلاب. شبها خیلی دیر به منزل میآمدند. گاهی وقتها برای راحتی مادر خانمم، به ایشان میگفتم که استراحت کنند، وقتی شهید بهشتی آمد، من غذایشان را گرم میکنم. گاهی یک تا یک و نیم ساعت بعد از نیمه شب به منزل میآمدند و چهرهشان زرد.
☘یک بار فشار و فکر در ایشان چنان سنگین بود که وقتی سر سفره نشستند به جای اینکه قاشق و چنگال بردارند، دو چنگال برداشتند و خالی در دهانشان کردند. چشمهایشان به جای دور خیره شده بود.
🌸وقتی تذکر دادم خندیدند و گفتند: «خیلی جالب است جواد آقا.»
راوی: حجتالاسلام والمسلمین جواد اژهای
📚عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روشنیبخش
✨ امام صادق عليه السلام فرمودند: «الدُّهنُ يُلَيِّنُ البَشَرَةَ و يَزيدُ فِي الدِّماغِ و يُسَهِّلُ مَجارِيَ الماءِ و يُذهِب القَشَفَ و يُسفِرُ اللَّونَ. »
🌺روغن [ماليدن به پوست] آن را نرم و عقل را زياد مى كند ؛ روزنه هاى پوست را پاك مىكند و آلودگى تن را از بين مىبرد و رنگ پوست را روشنى مىبخشد.
📚الكافى ، ج ۶ ، ص ۵۱۹
#حدیث
#بهداشت
#امام_صادق_علیهالسلام
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دوباره و دوباره تو
🍃مائده پشت چرخ خیاطی نشسته بود. کمرش را صاف کرد. دستهایش درد میکردند. از دیشب مشغول خیاطی بود. تمام اتاق پر بود از خودکار و کاغذ الگو و لباسهای آویزان شده؛ اما ته دلش خوشحال بود.
☘فاطمه لباسهای دوخت او را پسندیده بود و از طرف یک مزون برایش کار جور کرده بود.
🎋صدای حمید از پشت در شنید. اعصابش با صدای چرخ خرد میشد و دوباره صدای بمب و گلوله توی سرش میپیچید. دست و پایش قفل میشد یا به جان مائده و فاطمه میافتاد و تا جان در بدن داشت آنها را میزد. بعد غمگین و با صورت متورم از اشک و ضربهها، در اتاق را باز میکرد؛ روی دست و پای مائده میافتاد، بوسش میکرد و میگفت: «تو رو خدا منو ببخش خانم. حلالم کن. تو رو خدا طلاق بگیر و خودت رو از دست این دیو نامهربون، نجات بده. »
🌾آن وقت مائده دستهای او را میگرفت و میبوسید و میان اشک وخنده میگفت: «زشته عزیز دلم پاشو. این دستا همون دستایی هست که آرپی چیها رو جا میانداخت و رزمندهها رو جابه.جا میکرد. غصه نخور. من خودم خواستم و هنوزم میخوام و عاشقانه ام دوست دارم. »
🌸بعد روی سر او بوسه میزد و میگفت: «عزیز دلم مطمئن باش اگر صدبار دیگه هم به جوونیم بر گردم بازم بودن با تو رو، به زندگی بدون تو، ترجیح میدم. »
☘بعد آرام او را از زمین بلند میکرد و میگفت: «بریم ناهار؟ »
#داستانک
#ارتباط_باهمسر
#نویسنده_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
⚡️عمل و عکسالعمل
♨️حرفهایش را پشت گوش میانداختند. غافل از اینکه او دوستشان دارد. هرچه میگوید به نفع آنهاست. دلسوز و مهربانترین فرد نسبت به آنهاست.
💯صبوری به خرج داد. دلش از بیمهری آنها شکست.
💞آنروزها گذشت. سه فرزند آنها ازدواج کردند. فرزندانشان فتوکپی خودشان شدند. رفتارشان شبیه آنها بود. حالا میفهمیدند هر عملی عکسالعملی دارد یعنی چه؟
✨فَلَمَّا رَجِعُوا إِلَي أَبِيهِمْ قَالُواْ يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ؛ پس چون به سوى پدر خود باز گشتند، گفتند: اى پدر پيمانه (براى نوبت ديگر) از ما منع شد، پس برادرمان (بنيامين) را با ما بفرست تا سهميه و پيمانه خود را بگيريم و ما حتماً نگهبان او خواهيم بود.
📖سوره یوسف، آیه ۶٣.
💥 توضیح :
در خانواده يعقوب، روابط پدر و فرزندان، روابط صحیحی است.
پدر ولایت و مدیریت داشت و فرزندان هم ولایت پذیر بوده و بدون اجازه او کاری انجام نمی دادند.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨هدیه دادن کادوی تولد
🌸 تولد ۱۲ سالگیاش در عید نوروز بود. پدر علی برایش یک جفت کفش نو خریده بود. روز دوم فروردین که می خواستیم عید دیدنی برویم. خانواده شال و کلاه کرده بودند که علی غیبش زد.
🍃نیم ساعت بعد خوشحالتر از قبل با یک جفت دمپایی پاره جلوی همه ظاهر شد.
گفتم: «کفش هایت کو؟ »
☘ به پسر سرایدار مدرسه داده بود. می گفت: «بچه سرایدار مدرسه کفش نداشت. » زمستان را هم با این دمپایی ها سر کرده بود.
راوی: منصوره الطافی؛ مادر شهید
📚دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام،صفحه ۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_علی_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دیده شدن
🍃دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن از سمت والدین از نیازهای اساسی کودک است.
🌼 والدین پناهگاه امنی برای کودک خود هستند و توجه به روح کودک باید از اولویت های والدین باشد. کودکان نمی توانند در مورد نیاز های روحی خود صحبت کنند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#عکس_نوشته_میرآفتاب
#به_قلم_میرآفتاب
🆔@tanha_rahe_narafte
✍بغل باطعم کتاب
🍃دستم را روی کتاب نگه داشتم. دخترکم دستم را گرفت. بغلش کردم تا بگذارد نگاهم روی کتاب بماند.
☘نمی گذارد. کتاب را بستم. در آغوشش گرفتم. بلند شدم و برایش آب ریختم. یک دور در اتاق گشتیم و او خوشحال روی کولم سوار شد و خندید. ده دقیقهای گذشت. دلم جوش امتحانم را میزند. گفتم: «خانوم کوچولو اجازه میدی منم کتاب بخونم؟ »
🌸برق شیطنت در نگاهش دوید، خواست کتاب را پاره کند که از او قاپیدم. بوسم کرد و گفت: «پس کی با من بازی میکنی؟ »
🌾ساعت را نگاه کردم، برایش مدادشمعی و دفتر را آوردم و قول دادم: « دو ساعت دیگه، قبوله؟ »
✨ خندید. دلم باز شد. فارغ البال به اتاق رفتم و پای کتاب نشستم. چیزی تا امتحان نمانده است.
#داستانک
#به_قلم_ترنم
#ارتباط_بافرزند
#کتابخوانی
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🥅 دروازهبان دین
🖼روزهای جمعه را گذاشته بود برای سرزدن به قوم و خویش.
⛅️صبح جمعه که میشد ابتدا سلام به حضرت صاحبالزمان میکرد. میگفت: «پدر آدم نزدیکترین فرد به انسان است و پدر معنوی به ما از همه نزدیکتر است. » هر روز به امام زمان ولو به یک سلام سربزنید.
🔆به فرزندان خود همیشه سفارش نزدیکان را میکرد. اعتقاد داشت، خدا دوست دارد کسی را که بیتفاوت به ارحام خود نباشد.
🎁وقتی به عمه پیرِ خود سر میزد، بدون اینکه کسی متوجه شود، مقداری پول روی تاقچه بالای سر عمهخانوم میگذاشت.
⚽️ وقتی به خانعمویش سرمیزد، ویلچر او را به حیاط خانه میبرد و شروع میکرد با بچههایش بازی کردن. او را هم به عنوان دروازهبان داخل دروازه قرار میداد.
💯قرآن اهمیت فوق العاده اى براى صله رحم قائل شده، تا آنجا که نام ارحام بعد از نام خدا آمده است.
🍁 حقیقتا باتقوا کسی است که رعایت حقوق خانواده و خویشاوندان خود را در اولویت کارهایش قرار دهد.
✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالاً كَثِيراً وَنِسَاء وَاتَّقُواْ اللّهَ الَّذِي تَسَاءلُونَ بِهِ وَالأَرْحَامَ.......؛ ای مردم! تقوای الهی داشته باشید و نسبت به ارحام نيز تقوا پيشه كنيد (وقطع رحم نكنيد) كه خداوند همواره مراقب شماست.
📖سورهنساء،آیه۱.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عمل به نهج البلاغه
☘ناهار منزل حسین بودیم. بعد از ناهار حسین از حاج خانم پرسید که چه خبر از شهر؟
🍃گفت: «خبر خاصی نیست و هنوز هم گاهی رادیو برنامه “جنگ های پیامبر“ت را پخش می کند. مسئولان رادیو از ما سراغت را می گیرند. می گویند برنامه “درس هایی از نهج البلاغه” دوستداران زیادی دارد که خواهان ادامه اش هستند. »
🌸حسین گفت: «دیگر به تدریس نهج البلاغه نمیرسم. الان فرصتی پیدا کرده ام نهج البلاغه را به صورت عملی پیاده کنم. »
🌾مادرش گفت: «چطور؟ »
✨گفت: «عازم هویزه ام. مسئولیت سپاه آنجا را قبول کرده ام. امتحان سختی در پیش دارم. برایم دعا کن مادر. »
📚 سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، صفحه ۸۰
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🚶♀🚶♂ سه راهکار برای اجازه گرفتن از والدین
🔆همیشه بچهها وقتی میخواهند بیرون بروند؛ پدر و مادرها نگران میشوند به طوریکه انگار قرار است توسط گرگ، فرزندشان دریده شود. فرزندان در اینجور مواقع:
🔘نباید دعوا کنند و این را باید بدانند که وقتی درخواستشان را با بحث و جدل مطرح میکنند احتمال نه شنیدن بالا میرود. آنها میتوانند با القای حس خوب به پدر و مادر از آنها بخواهند که اجازه بدهند ساعاتی تنهایی بیرون بروند.
🔘با والدین معامله کنند و بگویند که اگر به آنها اجازه بیرون رفتن بدهند. فلان کار را انجام میدهند یا کارهای روزمره را درست انجام میدهند و از آنها کوتاهی نمیبینند. این رفتار عین یک کاتالیزور عمل میکند.
🔘جواب منفی آنها را به جواب مثبت تبدیل کنند. بدین شکل که اگر بنابر یک سری دلایل مبهم مانع شدند، برای آنها توضیح بدهند و با دلایل منطقی متقاعدشان کنند.
🌱همه ی این کارها را وقتی انجام بدهند که دو طرف آرام هستند.😉
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دوقلوها
☘زهرا که تب میکرد فاطمه هم پشتسرش تب میکرد. خدا خیری به مادرم بدهد حامله که بودم به من گفت: «زینب پاشو بیا پیش خودم، علیآقا همش مأموریته. تو هم حسابی سنگین شدی و به کمک نیاز داری؟ »
🍃آنوقت هنوز هشت ماهم بود. فاطمه را از همان لحظه به دنیا آمدنش زیر دستگاه بردند؛ ولی زهرا سالم بود. چند دقیقه نگذشت که حال زهرا هم بد شد. او را هم بردند کنار خواهرش. دل توی دلم نبود. قلبم تیر میکشید. غصه بچههایم داشت مرا میکشت. باز هم علیآقا مأموریت بودند. مادر کنار تختم توی بیمارستان دلداریام میداد.
🌸زهرا و فاطمه یک جور خاصی مادرم را میخواهند. از وقتی که به دنیا آمدند و چشم باز کردند، او را کنار من دیدند. چند وقتی است مادرم پا درد امانش را بریده و نمیتواند به کارهایش برسد.
🌾زهرا و فاطمه را صدا زدم. موهای فرفری و طلاییشان را با گلسر پاپیونی که به تازگی دوخته بودم، بالا زده بودند. چشمان سیاه و بادامیشان را ریز کردند و با صدای ناز دخترانهشان گفتند: «بله مامانی » و طبق عادت همیشگیشان خودشان را در آغوش من انداختند.
✨دستهایم را باز کردم هر دو را به خودم چسباندم و قربان صدقهشان رفتم: «زهرا جون، فاطمهجون آماده شید بریم پیش مامانجون. »
☘از آغوش من بیرون آمدند. دستهای خود را مُشت کردند. بالا و پایین میپریدند. با جیغ شادشان، خانه را روی سرشان گذاشتند.
💫اشک شوق از گوشه چشمانم روی گونهام چکید. خدا را شکر کردم بابت داشتن فرزندان خوب و سالم. مادر را در شادی خود سهیم میدانستم. زیر لب برای سلامتی مادر دعا کردم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte