🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
مزون داریه نگاهی به مادر کرد...
مادر سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و اومد سمت من...
-خب عزیزدلم، شماها چجوری لباسی دوست دارین؟ بگین فوقش براتون میدوزن...
بعد از دادن مدل یه لباس ساده با حجاب کامل رفتم پیش مامان...
+مامان جان...
من فقط در حد معارفه میتونم توی این مهمونی باشم، بعد میرم اتاقم
مامان با تعجب گفت
-شوخیت گرفته؟
مهمونی برای توعه...
بعد تو میخوای تو مهمونی نباشی؟
+ببخشید اما من به این جور مهمونیا عادت ندارم...
-خب، بهتره عادت کنی، چون قراره از این به بعد از این مهمونیا زیاد ببینی
+ببخشید ولی بهتره بگم من عادت ندارم و عادتم نمیکنم...
و قرارم نیست من در این مهمونیا شرکت کنم...
شما اگر از من چیزی بخواید که با اعتقاداتم مغایرت نداشته باشه روی چشمم...
ولی اگر یه درصد با اعتقاداتم نخونه...
من شرمنده ی شما میشم
حس کردم مامان عصبانی شد...
چشماش رنگ عصبانیت به خودشون گرفتن...
چشماشو بست و نفس عمیق کشید بعد زیرلب گفت
-هرطوری که راحت تری دختر قشنگم
تو جملش اثری از عصبانیت نبود...
ولی دلخوری چرا...
رفتم سمتش و زمزمه کردم
+من...متاسفم...من...
مادر دستشو اورد بالا و سرشو تکون داد...
-میفهمم...نمیخواد چیزی بگی
برو استراحت کن...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
نشسته بودم داشتم به کارای دانشگاه رسیدگی میکردم که زهرا بدون در زدن اومد تو اتاقم...
-چیشد؟
+هیچی
-ناراحت شد؟
+نه...
فقط حقیقتو گفتم...
اعتقاداتم برام مهم تره زهرا
اگر اینجامم بخاطر اعتقاداتمه...
دوست نداشتم ناراحتشون کنم ولی حقیقتو باید میگفتم
-میدونم...
سرمو انداختم پایین و به بقیه کارا رسیدم...
فردای اون روز میریم و پدر همه چیز و میزنه به ناممو منو میبره شرکت و تا منو با همه اشنا کنه...
تا شب میمونیم تو شرکت و پدر تقریبا فوت و فن کارارو بهم یاد میده...
تازه وکیل و معاونای دیگه ی شرکتم هستن که کمکم کنن، از دوستای قدیمی پدر هستن و خیلی ادمای درست و قابل اعتمادین...
میریم خونه...
من میرم اتاقم تا قبل شام کمی استراحت کنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
سر میز نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که پدر گفت...
-امشب قبل شام ارمین اومد اتاق من و یه مسئله ای رو باهام مطرح کرد...
منم بهش گفتم خود آوا باید جوابشو بده...
و هر تصمیمی آوا بگیره ما به اون احترام میزاریم...
خب، آرمین پیش خود ما بزرگ شده و ما خوب میشناسیمش...
پسر خوبیه...
ولی حالا این پسر خوب عاشق شده...
احساس کردم معدم داره به هم پیچ میخوره...
وقتی میگه نظر اوا مهمه...یعنی؟
مامان با ذوق گفت
-عاشق شدههه؟ اینکه خیلی خوبه، حالا این عروس خوشبخت کی هست؟
ارمین با خجالت ساختگی سرشو انداخت پایین
پدر لبخندی زد و گفت
-آوا...
حس کردم نفسم بالا نمیاد...
چطور ممکنه یه انسان تا این حد وقیح باشه...
یعنی بخاطر پول حاضره با زندگی خودشم بازی کنه؟
مامان با تعجب به آرمین نگاه کرد
بعد لبخندی زد و گفت
-عشق که منطق سرش نیست...
هرچی خود آوا بگه...
حس میکردم داغ داغ شدم...
قطره های عرقو رو تیغه ی کمرم حس
میکردم...
حالا همه ی نگاها سمت من بود...
اب دهنمو قورت دادم و گفتم...
+...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
+من...
اولش میخواستم بگم من جوابم منفیه ولی وقتی نگاه تهدید آمیز ارمینو دیدم حس کردم ته قلبم لرزید و ترسیدم...
برای همون گفتم
+من...باید فکر...کنم
تا این کلمات از دهانم خارج بشه هزار بار مردم و زنده شدم...
زهرا که فهمید حالم خوب نیست فوری از پارچ یه لیوان اب خنک برام ریخت و داد دستم...
منم سعی کردم لرزش دستامو مخفی کنم...
ابو از زهرا بگیرم و بخورم...
بابا لبخند زد و گفت
-هرجور تو راحتی...جوابت هرچی باشه ما بهش احترام میزاریم...
ارمین چاپلوسانه گفت
-البته... ولی من خیلی امید دارم که آوا خانوم دل این مجنون رو نشکنن
بعدم چشمکی تحویلم داد...
سرمو انداختم پایین...
هیچ خجالتم نمیکشه بی حیا...
ولی چشمکش بیشتر منو ترسوند...
نکنه تهدیدی باشه برای خانوادم...
حالم اصلا خوب نبود...
دیگه نتونستم شاممو تموم کنم...
با یه عذرخواهی پاشدم رفتم اتاقم...
دراز کشیده بودم رو تختم و تو فکر بودم که باید چیکار کنم...
همونطور که تو حال و هوای خودم بودم زهرا بدون در زدن وارد شد و با عجله اومد کنارم...
-دیوونه شدی دختر؟؟ فکر میکنم یعنی چی؟ باید میگفتی نههههه
حس کردم یچیزی توی گلوم وول میخوره و میخواد بپره بیرون...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
با بغض به چشمای مهربونش که حالا نگران بود نگاه کردم...
پریدم بغلشو از نگاه های تهدید آمیز ارمین به زهرا گفتم...
به اینکه نگران خانوادمم...
قلبم طاقت نیاورد و پاشدم رفتم اتاق ارمین...
در زدم...
-بیا تو...
رفتم داخل...
-میدونستم میای...
بالاخره دیر یا زود با زور یا با میل باید باهام معامله کنی...
+چی میخوای؟
-خودت خوب میدونی...
+اره...فردا بریم محضر...همرو میزنم به نامت...فقط بیخیال خانوادم شو
-فکر نمیکردم انقدر زود جا بزنی...فکر میکردم میگی عمرا دستم به اون اموال برسه و زحمات چند ده ساله ی عمو رو حفظ میکنی... ولی حالا میبینم که بره کوچولو جا زده...
قطره های اشک فوری دویدن پشت چشمام...
نمیتونستم نفس بکشم...
داشتم چیکار میکردم؟
باید...باید زحمات پدرو حفظ میکردم یا به بادشون میدادم...معلوم نبود ارمین چه بلایی سر اون اموال بیاره...حتی ممکنه بعد از گرفتن اموال بابا و مامانو اذیت کنه عذاب بده... وای آیه وای...داری چیکار میکنی؟ دشمنت خودش باید لو بده که تو داری اشتباه میکنی؟؟؟
ولی... ولی پس خانوادم؟ اگر اسیبی به اونا بزنه؟ وای خدایا خودت کمکم کن...
-هوی...دخترجون...با توعما
+ب...له
-خب؟معامله میکنی؟
خب قبل از جواب دادن باید بگم شما دوتا مادر پدر داری... حواست به جفتشون باشه...
بعدم با تمسخر پوزخند زد
+این اموالو میخوای چیکار؟ چجوری انقدر با خیال راحت دم از کشتن ادما میزنی؟ اصلا این همه ادم برای کشتن و تهدید کردن ادما چرا باید دور تو باشن؟
تو از اون شرکت میخوای چه استفاده ای بکنی؟
ارمین متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد...
خودمم از حرفام تعجب کردم...
انگار اختیار زبونم دستم نبود...
ولی...حقیقت داشت...
واقعا چرا؟؟؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
ارمین فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت
-زیادی داری سوال میپرسی...
بهتره جواب منو بدی؟
هیچی نمیگم...
زل میزنم به پنجره و ساکت میمونم...
تا اینکه خودش به حرف میاد...
-تو اگر عادی بخوای اون اموالو بزنی به نامم عمو عمرا اجازه بده...
میره دنبال راهیه اموالو ازم پس بگیره
منم حوصله ی دادگاه بازی و... ندارم
پس منو تو باهم ازدواج میکنیم البته صوری...
بعد اموالو میزنی به نامم و میگی که شوهرم بود دوست داشتم بزنم به نامش...
بعدم هرکی میره پی زندگی خودش...
+پی زندگی خودش؟ اونوقت بابا بازم میفته دنبال اینکه بخواد اموالو ازت بگیره...
-نه...منظورم طلاق نبود...در واقع اونا فکر میکنن ما باهم زندگی میکنیم...
ولی در واقع ما جدا از هم برای خودمون زندگی میکنیم و تو کارای همم دخالت نمیکنیم...
چطوره؟
+یعنی رسما گند بزنم تو زندگیم؟
پوزخند میزنه و میگه
-دقیقا...البته من از دور از لحاظ مالی تامینت میکنم...
حالا نوبت منه پوزخند بزنم...
+نه بابا؟ با پولای خودن سرم منت میزاری؟
-حالا...
تو اینطوری فکر کن...مهم نیست
بعدم لبخند حرص دراری بهم میزنه
+و اگر قبول نکنم؟
-من میتونم واسه چهارتا سنگ قبر شعرای خوبی پیدا کنم که بدیم روشون بتراشن؟
دوتا شعر برای پدر و دوتام واسه مادر...
وَََََََ البتهههه شایدم یه دونه برای رفیق نازنینتتتت...
تنم میلرزه...
نمیخوام باور کنم...
ولی تو چشماش یه اطمینان خاصی هست...
و مطمئنم که پشتش حسابی به یه جا گرمه...
حتی تو شرکتم ادم داره...
شرکت که بودم دیدم و شنیدم چند نفر با حرص باهم حرف میزدن و میگفتن لیاقت ارباب بود که رییس این شرکت شه...
این دختره نقشه های اربابو بهم ریخت و...
از این جور حرفا...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یک آن فکری به سرم میزنه...
آره فهمیدم باید چیکار کنم...
+من فرصت میخوام...
فردا صبح جواب میدم...
سرشو تکون میده و میره میشینه رو تختش...
-باشه...
شب بخیر
چه پررو...
رسما داره منو بیرون میکنه....
هیچی نمیگم و فوری از اتاقش میام بیرون و میرم اتاق خودم...
فوری گوشیو برمیدارم و شماره ی داییمو میگیرم...
دایی سرهنگه...
اون میتونه کمکم کنه...
اور همینطوری میرفتم اداره پلیس مدرکی برای ثابتش نداشتم...
ولی دایی همینطوری بی مدرک بهم کمک میکنه...
عالی شد...
بعد از حرف زدن با دایی نفس عمیقی میکشم و میشینم رو تختم....
نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم
+دستتو رو میکنم اقای ارمین رادددد
بعدم شروع میکنم به خندیدن...
زهرا بازم بدون در زدم میاد تو و هزارتا سوال میپره که کجا رفتم و چیکار کردم و چی گفتم و....
همینطوری داشتم نگاش میکردم که محکم کوبید رو شونمو گفت
-د بگو دیگهههه کشتی منو
میخندم و ماجرارو براش تعریف میکنم...
به چشماش که حالا قدر دوتا توپ بولینگ شده خیره میشم...
-آ...آ...آیه...خطرناک نباشه؟
+هی...به کسی که عاشق خطره نزن این حرفو
بعدم چشمکی بهش میزنم و میگم
+همین خطرناک بودنش قشنگه
من با خطر مشکلی ندارم اگر برای خودم باشه...
ولی خانوادم خط قرمزمن...
حاضرم جونمم بدم ولی اونا تو خطر نباشن...
حالا من یه ماموریت دارم...
یه ماموریت خاص و پر هیجان...
زهرا پیشم میمونه و تا صبح خل بازی در میاریم و بعدم هرکسی یه طرف خوابش میبره...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
صبح بعد از صبحانه حاضر میشم و میرم اداره ی پلیسی که دایی توش کار میکنه...
بعد از کمی معطلی که با دایی هماهنگ کنن وارد دفتر میشم...
دایی میاد به سمتمو مهربون بغلم میکنه
-سلام عزیز دل دایی
+سلام دایی جونم
-چخبرا...
+هیچی...
-من تازه الان باید بفهمم یه مامان بابای دیگم داری...
+کسی جز خودمون نمیدونیم
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...
-خب...
دوباره برام بگو...
باید با دقت بیشتری حرفاتو بررسی کنم...
من دوباره همه چیزو از اول جزء به جزء برای دایی تعریف میکنم...
-خب...
میدونی...
من احتمال میدم که...ارمین رییس یه بانده...
یه باند خلافکاری...
ولی دقیقا چی کار میکنن رو نمیدونم
شایدم رییس نباشه و فقط جزئی از اون باند باشه که ماموریتش گرفتن اون شرکته...
میدونی...چون اون شرکت صادرات و واردات میکنه...یجورایی مورد خوبی برای لاپوشونیه قاچاقا و خلافاشونه...
خب من خودم تنها به این نتیجه نرسیدم و تمام حرفای دیشبتو با همکارام در میون گذاشتم...
ما همگی به این نتیجه رسیدیم...
قلبم به شدت میکوبید...
انگار میخواست قفسه ی سینمو بشکافه و بیاد بیرون...
نفس عمیقی میکشم و میگم
+خب حالا من باید چیکار کنم؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-تو فقط باید بفهمی که حدس ما درست بوده یا نه؟
نیروهای مام پوششش میدن و رفت و امداشو چک میکنن...
ولی تو باید یجوری سرگرمش کنی که هم متوجه ما نشه هم خودت سرنخایی برامون پیدا کنی...
با صدای گرفته ای گفتم...
+منظورتون از سرگرم کردن اینه که درخواست ازدواجشو قبول کنم؟
دایی سرشو میندازه پایین و بعد از چند ثانیه نگاهم میکنه و میگه
-نه...
نقش اینکه درخواستشو قبول کردیو بازی کن...
بعدم دستی به ریشاش میکشه و میگه...
-نمیدونم فکر خوبیه یا نه...
ولی بنظرم قضیه رو با خانوادت در میون بزار...
اونا خیلی میتونن کمکت کنن...
مخصوصا برای جور کردن بهونه که زودی ازدواج رسمی نکنید و یجورایی تو همین دواران نامزدی صوری ته تو قضیه رو دربیاریم
+ولی دایی...
شما که منو میشناسی...
من تاحالا با نامحرم یه ثانیه هم تنها نبودم یا حرف نزدم جز موارد عادی...
بعد الان بیام با پای خودم برم تو تله ی شیطون؟
-خب به والدینت بگو که تو دوران نامزدی صیغه بخونید...این که خیلی سادس
+وایییی دایی من نمیتونم...من نمیخوام زنش بشم...
رسمی و شرعی چه فرقی داره؟
من نمیتونم
-خب معطلش کن...
هی بگو باید فکر کنم...
چمیدونم معطلش کننن
فقط همین
چشمامو میبندم و شقیقه ی سرمو فشار میدم...
آخ خدا...
خودت کمکم کن...
نمیتونم ببینم خانوادم در خطرن...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
میرم اتاق زهرا...
-کجا بودی تو؟
+هیچی نگو...فقط بگو ارمین کجاست؟
-نمیدونم...خونه نیست
+خوبه...بجنب باید قبل اومدنش باهاتون حرف بزنم
-چه حرفی؟
+حالا میگم
بعد از اینکه من، زهرا، پدر و مادر توی پذیرایی جمع شدیم
من تمام جریان رو براشون تعریف کردم...
همه با تعجب بهم خیره شده بودن...
+شما باید کمکم کنین
پدر زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت
-باید چیکار کنیم؟
+باید تا میتونیم ارمین رو معطل کنیم و سر از کاراش و رفت و امداش در بیاریم، باید تا میتونیم مدرک و سرنخ جمع کنیم
پدر سرشو به نشونه ی تایید تکون میده و میگه
-اگر حرفایی که زدی ثابت بشه من میدونم با اون نمک نشناس چیکار کنم...
+من مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
از دانشگاه تازه برگشتم و دارم کتاب میخونم....
همینطوری تو حال و هوای خودمم که صدای در زدن میاد
+بله؟
در باز میشه...
آرمین میاد تو
سرمو میندازم پایین و وانمود میکنم که دارم هنوز کتاب میخونم...
-خب؟
واکنشی نشون نمیدم
-معاملمون میشه؟
بازم هیچی نمیگم
-آواااا
سرمو میارم بالا و با اخم نگاهش میکنم بعد از جام بلند میشم و میرم رو به روش وایمیستم و با عصبانیت میگم
+ببخشید؟
اومدی تو اتاقم و مزاحمم شدی داری سرم دادم میکشی؟
برو بیرون
همین حالا...
بعدم در اتاقو باز میکنم و به سمت بیرون اشاره میکنم تا بره بیرون
-آوا
+هیچی نگو...بیرررووون
با اخم نگاهم میکنه و بعدم لبخند شیطانی میزنه و میگه
-این یعنی جوابت منفیه؟
+من فعلا تصمیمو نگرفتم، باید بیشتر فکر کنم...حالا برو بیرووون...داری اذیتم میکنی
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-خیله خب
بعدم دستشو کرد تو جیبای شلوارشو خیلی اروم رفت بیرون...
درو بستم و نفس عمیقی کشیدم...
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن...
مامان منیر بود که تماس تصویری گرفته بود...
همه بودن...
حسابی جمعشون جمع بود...
دلم براشون حسابی تنگ شده...
شروع میکنم به گریه کردن...
اصلا دست خودم نیست...
دلم گرفته...
میرم اتاق زهرا...
-آیه؟ چیشدی؟ خوبی؟
+زهرا...میای بریم بیرون؟بریم یکم بگردیم شامم بیرون بخوریم
-آم...خب باشه...
میرم اتاقم تا حاضر شم...
بعدم میرم سراغ زهرا تا باهم بریم بیرون...
سوار ماشین من میشیم و راه میفتیم...
-خب؟ کجا بریم؟
+نمیدونم...بزن ببین جاهای گردشگری تهران کجاست؟
-آم...خب جا که زیاد داره...تو چجور جایی میخوای؟
+نمیدونم...
اصلا ولش کن...
خودم میرم همینطوری ببینیم تهش میریم کجا...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
ساعت حدود 2 نصفه شبه که من خوابم نمیبره و نشستم و دارم زیارت عاشورا میخونم که از حیاط صدای ماشین میاد...
کیه این وقت شب؟
میرم لب پنجره و میبینم که صدا از ماشین آرمینه...
یعنی این وقت شب میخواد بره بیرون؟
قبل از اینکه از ماشینشو ببره بیرون فوری روسری و چادر سرم میکنم و سوییچ و گوشیمو برمیدارم و میرم بیرون...
برای اینکه منو نبینه از پشت بوته ها میرم سمت پارکینگ ماشینمو خیلی بی صدا میشینم توش...
بعد از اینکه از پارکینگ خارج میشه منم خارج میشم...
ولی با فاصله ای که متوجه نشه...
_____
تقریبا 30 دقیقس که تو راهیم...
از شهر خارج شدیم و الان تو بر و بیابونیم...
تا اینکه ارمین به یه فرعی میپیچه و تقریبا بعد از 10 دقیقه میرسیم به یه کاخ خیلی بزرگ...
که دور تا دورش سر سبز و قشنگه...
من با فاصله ی زیادی از کاخ وایمیستم ولی آرمین به راهش ادامه میده و وارد کاخ میشه...
من ماشینو یجایی پشت یه تپه پارک میکنم بعدم راه میفتم سمت کاخ...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
میرم پشت کاخ...
دیواراش تقریبا خیلی بلنده...
ولی از اونجایی که بنده خواهر برادر شر و شیطونی مثل اقا رهی هستم از پسش بر میام...
از دیوار میرم بالا و یه سر و گوشی اب میدم...
یه حیاط خیلی بزرگ مجلل با کلی ماشین سیاه و کلی ادمای ورزشکار تو کت و شلوار سیاه...
که بیسیم دارن و مسلحن...
اب دهنمو با سر و صدا قورت میدم و همینجوری به دید زدنم ادامه میدم که یکی از اون محافظا سرشو بر میگردونه این سمتی و باعث میشه دست و پامو گم کنمو و...
بله...
سقوط کنم پشت این بوته ها...
صدای دوتا از محافظارو میشنوم که دارن باهم حرف میزن...
کوچک ترین حرکتیم نمیکنم و گوشمو تیز میکنم تا ببینم چی میگن؟
-چی بود؟
+نمیدونم، بهتره بریم ببینیم
حالا دارم صدای قدم هاشونو میشنوم...
قلبم مثل گنجشک خودشو به این ور و اون ور میکوبه...
همینطوری که صدای قدم هاشون نزدیک و نزدیک تر میشه لرزش دست و پای منم بیشتر میشه....
شروع میکنم تو دلم ایة الکرسی خوندن...
صدای قدما قطع میشه...
بوته ها شروع به تکون خوردن میکنن
خودمو بیشتر جمع میکنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-چیزی اینجا نیست
-حتما گربه بوده...بیخیال بیا برگردیم سر پستمون...ارباب ببینه نیستیم عصبی میشه
بعدم صدای دور شدن قدم هاشونو حس میکنم...
نفس عمیقی میکشم و خودمو آزاد میکنم...
حالا کاملا روی زمین دراز کش شدم...
صبر میکنم کمی اروم بگیرم بعد بلند میشم میشینم...
تازه متوجه میشم که روسریم خونی شده و گونه ی سمت راستم میسوزه...
لبامو به دندون میگیرم تا صدام از شدت سوزشش در نیاد...
انقدر استرس داشتم که اصلا متوجه درد خراش روی گونه ام نشدم...
دست میکشم روش...
تقریبا خراش بزرگیه ولی زیاد عمیق نیست...
دست خونیمو به خاک میمالم و فعلا بیخیال زخمم و کثیف شدن لباسام میشم....
از پشت بوته ها راه میفتم تا شاید بتونم این پشت مشتا یه راه مخفی به کاخ پیدا کنم...
همینطور میرم و میرم تا میرسم به یه در...
دستگیره ی درو خیلی اروم فشار میدم که باز میشه...
یجای خیلی خیلی تاریکه طوریکه هیچیو نمیتونم ببینم...
بوی دلپذیر خاک بینیمو نوازش میکنه...
گوشیمو در میارم و چراغ قوشو روشن میکنم...
من تو...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
چراغو میچرخونم و اطرافمو نگاه میکنم...
من توی انباریم...
جز خرت و پرت هیچی اینجا نیست...
البته بماند که یه طرفش کلا منبع مواد غذاییه و پر از برنج و روغن و...
البته به قدری که معلومه برای مصرف شخصی اربابشون استفاده میشه...
پس بازم میگردم دنبال در که یه در دیگم پیدا میکنم و دستگیره ی اونم فشار میدم...
قفله...
حتما همه از در پشتی وارد اینجا میشن و دری که به داخل کاخ راه داشته باشرو قفل کردن...
ولی باید کلیدش همینجاها باشه...
دور و اطرافو خوب میگردم تا اینکه بالاخره بالای چهار چوب در پیداش میکنم...
درو باز میکنم...
یه راهروی طولانیه...
با فرش قرمز و کاغذ دیواری و چراغ دیواریای سلطنتی...
چراغ قوه ی گوشیمو خاموش میکنم و میزارمش تو جیبم...
بعدم راه میفتم تا ببینم این راهرو تهش چیه...
بعد از اینکه کل راهرورو طی کردم به سمت چپ میپیچم و بعد از گذروندن یه راهروی کوتاه به یه در دیگه بر میخورم که بالاش شیشه داره...
فوری سرمو خم میکنم تا اگر کسی پشت شیشست منو نبینه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آروم از شیشه سرک میکشم...
یه اشپزخونه ی بزرگ مثل اشپزخونه ی رستوران های مجلل با کلی خدم و حشم...
اخه ساعت 3 نصف شب این همه خدمتکار دارن چیکار میکنن؟
یهو دیدم یه خدمتکار داره میاد سمت این در سرمو دزدیدم...
ولی اون خدمتکار دقیقا مقصدش اینجاست...
ولی انبار از این طرف قفل بود...
پس با انبار کاری نداره و...
یعنی متوجه من شده؟
در باز میشه و از من کاری ساخته نیست
یه دختر جوون و خوشگل تو لباس خدمتکاری وارد میشه..
من همونجوری سر جام وایمیستم و خودمو اماده میکنم تا با ارمین رو به رو شم...
-من تو حیاط دیدمت...
تو کی هستی؟
زخمی شدی...
صدا و نگاهش مهربونه ولی من نمیتونم بهش اعتماد کنم
لبمو گاز میگیرم و دنبال بهونم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه پس فقط نگاهش میکنم
-میدونم...بهم نمیتونی اعتماد کنی...
ولی باور کن من خطری برات ندارم...
به کسیم چیزی نمیگم...قسم میخورم
گوشه ی چادرمو تو دستم محکم فشار میدم...
و باز هم سکوت...
-میخوای زخمتو خوب کنم؟
سکوت...
صبر کن...
یه ایده ی ناب دارم...
بزار طوری وانمود کنم که انگار لالم...
اینجوری لازم نیست سوالیرم جواب بدم
عالیه...
-کمکت میکنم بری بیرون...
دیگم این ورا نیا وگرنه ارباب بهت رحم نمیکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
دستمو گرفت کشید تا منو ببره بیرون که مجبور شدم زبون باز کنم
+نه...
با تعجب نگاهم کرد
-چی؟
+من نمیتونم...
باید قبلش...
زبونم و گاز گرفتم تا قضیه رو لو ندم بعد ادامه دادم
+من نمیتونم برم، یه کاری هست که باید انجام بدم
-دیوونه شدی دختر؟
چه کاری مهم تر از حفظ جونت؟
بیا بیا باید بری...
+نه...
من یکاری دارم اینجا...
-چه کاری؟ بگو لااقل من کمکت کنم
با تردید نگاهش کردم
-آخه دختر جون...
من اگر میخواستم لوت بدم که فراریت نمیدادم...
بهم اعتماد کن
+خب...
چند تا سوال دارم...
-بپرس خب...
ولی بعدش باید بری
+ارباب کیه؟ تاحالا دیدیش
-نه...
هیچکس جز دوتا از دوستانشون که دست راستشون هستن اربابو ندیدن
همیشه نقاب میزنن...
+اسمش چیه؟
-والا بین خودمون باشه...
من یبار که یکاری تو اتاق ارباب داشتم شنیدم که از دهن دوستشون پرید و اسم ارباب رو ارمین صدا کردن
حس کردم نفسم بالا نمیاد...
پس حدس دایی درست بود
+ارباب چیکار میکنه؟ شغلش چیه؟ چرا خودشو مخفی میکنه؟
-اوووو...
خب معلومه...
صبر کن ببینم...شما ماموری؟
+نه
-پس چرا این چیزا برات مهمه
+اول جواب منو بده تا بهت بگم
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-خب...
بین خودمون باشه ها خانوم جان...
از من نشنیده بگیرین...
شغل اقا یکی دوتا نیست که...
ماشالله کار خلافی نیست که ایشون تو سر رشته نداشته باشن...
همینه میگم زود برین دیگه...
اقا ادم خطرناکیه...
+کار خلاف؟
-اره دیگه...
قاچاق مواد و انسان و عتیقه و قتل و...
هرچی که فکرشو بکنین...
+شمارو مجبور کرده اینجا کار کنین؟
-نه بابا...
ولی چون خیلی پول خوبی میده همه از خداشونه اینجا کار کنن...
البته هااا خانوم جان الکی ملکی نیست...
کلی آزمون و امتحان اینا میدیم که ازمون مطمئن شن که دهن لقی نمیکنیم و مامور نیستیم و اینا...
+عجب...
خب تو که الان دهن لقی کردی
-والا خودمم موندم...
نمیدونم چرا اینارو بهتون گفتم...
والا احساسم بهم میگه بهتون کمک کنم...
حالا شما نگفتین چرا این چیزا انقدر براتون مهمه؟
نگاهمو ازش دزدیدم...
حقیقتو که نمیتونستم بگم...
شاید کاراش نقشه باشه...
یهو فکری به سرم میزنه
+اربابتون قراره بشه شوهر آینده ی من...
تعقیبش کردم یهو به اینجا رسیدم
چشماش شد اندازه ی دوتا توپ بولینگ
-خ...خ...خانم جان چرا زودترررر نگفتینننن...
بفرمایید بریم ازتون پذیرایی کنممم...
من معذرت میخوام توروخدا...
+هیسسس،شلوغ نکن عزیز من...
من میگم تعقیبش کردم...
یعنی نباید بفهمه من اینجام...
ولی باید کمکم کنی بیشتر از کاراش سر در بیارم...
کمکم میکنی؟
-معلومههه...چشم خانم جان...
من باید چیکار کنم؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
+من یه لباس مثل لباس خودت میخوام که منو نشناسن...
و اتاق اربابتم باید بهم نشون بدی...
-اوممم...خب چشم
شما اینجا صبر کن من برم لباس بیارم...
_____
+خب پس اون اتاقس دیگه درسته؟
-بله...البته الان اونجا نیستن...
تو اتاق کارشون هستن...
و اینکه...
کسی اجازه ی ورود به هیچکدوم از اتاقاشون بجز دوستانشون رو ندارن...
+باشه مشکلی نیست
واقعا ازت ممنونم
بعدم بغلش میکنم...
+میتونی بری عزیزم...
دختر لبخندی میزنه و بعدم اروم ازم دور میشه...
کسی این دورو برا نیست...
پس راه میفتم میرم اتاق ارمین...
درسته اتاق خودشه...
عکسای خودش رو دیواراست...
لبخندی میزنم و گوشیمو در میارم و به صدای دختر خدمتکاره گوش میدم..
اسم اربابو ارمین صدا کرد...
ماشاءالله کار خلافی...
صداشو قطع کردم...
الان وقتش نیست...
فوری میرم در کمدو باز مبکنم که بعلههه...
اینجا اصلا کمد نیست/:
یه اتاق بزرگ پر از لباس و کفش و...
همونجا میمونم و منتظر میشم تا ارمین به اتاقش برگرده...
منم اروم نمیشینم گوشه ی در جوری که زیاد معلوم نباشه چون در خیلی بزرگیه یه شکستگی کوچیک درست میکنم تا بتونم فیلم بگیرم...
یه صداهایی میاد...
گوشمو به در میچسبونم...
متوجه میشم که ارمین و دوتا مرد دیگه که ظاهرا همون دوستاشن وارد میشن...
دوربینو اماده میکنم و میگیریم پشت شکستگی تا فیلم بگیره...
منم از داخل گوشی نگاه میکنم ببینم بیرون چخبره...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یکی از اون مردا میگه...
-آرمین،فردا نصف شب محموله میرسه اون ور آب...
آرمین سرشو تکون میده تایید میکنه...
اون یکی مرده هم میگه
-برای فرداعم یه قرار ملاقات با یورگن گذاشتم...
برای قرار داد جدید...
آرمین میگه
-خیله خب...
پس همه چی رو رواله...
هوم؟
هردو مرد تایید میکنن که همه چی درست و خوب داره پیش میره...
یکی از مردا ادامه میده...
-آرمین...
یکی از دخترایی که برای انتقال به اون ور آب دزدیده بودیم...
مرده...
مام یجا دفنش کردیم...
گفتم بدونی بهتره
-خب...
مشکلی نیست
احساس بدی تمام وجودمو پر کرد...
باورم نمیشد که تا این حد میتونست بی رحم باشه...
چطور امکان داشت؟
انقدر راحت در مورد مرگ یه نفر نظر مثبت میده...
توی دلم ایة الکرسی میخونم که بتونم سالم از اینجا بیرون برم...
بعد از اینکه مردا میرن بیرون و آرمین وارد دری که فکر کنم حمومه میشه فوری فیلمو لوکیشنو برای دایی ارسال میکنم تا اگر بلایی سر من اومد حداقل دایی با خبر باشه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آروم از کمد خارج میشم و راه میفتم میرم بیرون...
حواسم به اطرافم هست که کسی منو نبینه...
خیلی اروم و قدم قدم از پله ها میرم پایین که یهو یکی چادرمو محکم از پشت میکشه و چون یه دفعه ای این کارو میکنه جیغم میره به هوا...
منو محکم میکشه عقب و از پله ها میبره بالا و پرتم میکنه تو راهرو با صورت میخورم زمین و همین باعث میشه زخم صورتم رو زمین کشیده بشه و دوباره خونریزی کنه...
برمیگردم و نگاهش میکنم...
یکی از همون دوستای ارمینه
لبخند چندشی میزنه و دستاشو میکنه تو جیبشو میگه...
-به به...
ظاهرا یه دزد کوچولو که فکر میکنه خیلی زرنگه اینجا داریم...
هیچی نمیگم فقط نگاهش میکنم و تو دلم ایة الکرسی رو میخونم...
خدارو صدا میزنم و ازش کمک میخوام...
بلند میشم و چادرمو مرتب میکنم و تا میام حرفی بزنم یهو صدای ارمین که از پشت سرم میاد میگه
-اینجا چخبره
چشمامو با درد میبندم...
فقط همینم کم بود...
به پشت سرم نگاه نمیکنم که دوست ارمین میاد سمتم تا بازومو بگیره که فوری بازومو میکشم عقب و داد میزنم
+به من دست نزن
بعدم برمیگردم سمت ارمین...
ولی نگاهش نمیکنم...
نمیدونم شاید میترسم از نگاه کردن بهش...
ارمین اول فقط بهم خیره میشه ولی بعد میره سمت دوستشو با عصبانیت هلش میده و میگه
-خجالت نمیکشی رو ناموس دوستت دست بلند میکنی؟
دوستش چشماش گشاد میشه و با تته پته میگه
-چ...چی داری...میگی؟ این...دزده...
ارمین با تحکم و عصبانیت داد میزنه...
-نه...
اون همسر ایندمه و الان هم نامزدمه...
هم من و هم دوستش از تعجب نزدیکه شاخ در بیاریم..
فکر نمیکردم یه همچین برخوردی کنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تا دوستش اومد حرفی بزنه ارمین دستشو به نشونه ی سکوت بلند میکنه و بعد رو به من میگه
-ببخشید عزیزم...
من بابت رفتار بردیا واقعا متاسفم...
حرفی نمیزنم که ارمین به سمت اتاقش اشاره میکنه تا همراهش برم...
همینطور که داریم میریم من تو دلم دنبال بهونه چینیم تا تحویل ارمین بدم که یهو فکری به سرم میزنه...
بعد از ورودمون به اتاق ارمین در اتاقو میبنده و تا میاد با اخم حرفی بزنه من پیشی میگیرم و طلبکارانه میگم
+تو منو تعقیب میکنی؟؟؟
به چه حقی اومدی اینجا و منو دنبال کردی؟
ارمین خشکش میزنه از شدت تعجب...
بعد با نیشخندی میگه
-او...
پس دست پیش میگیری پس نیفتی
مثل اینکه تو اومدی تو ملک منا
چشمامو از الکی گشاد میکنمو میگم
+ملک تو؟
ارمین دست به سینه تکیه میده به دیوار و حق به جانب میگه
-بله...
حالا تو تو ملک من چی میخوای دقیقا؟
حالا اینبار منم که دست به سینه میشم
+اینجا محل کار دوست منه و من اومدم دیدنش...
اون اینجا خدمتکاره و تو اشپزخونه کار میکنه...
میخواستم یکم از این طریق بهش توهین کنم و بگم که دوستم راجع به اربابش چیزای خوبی نمیگفت و... که پشیمون میشم...
چون ممکنه اون دختر خدمتکار به خطر بیفته...
ارمین موشکافانه نگاهم میکنه و میگه
-اونوقت چرا صبح نیومدی دیدنش؟
+چون که صبحا سرشون خیلی شلوغه و وقت نداره...
ارمین میره و رو تخت میشینه و میگه عجب بعدم ادامه میده
-میخوام دوستتو ببینم
+خیله خب...
پاشو بیا بریم نشونش بدم
-اسمش چیه؟
از اونجایی که خودمم اسمشو نمیدونم طلبکارانه میغرم
+اونوقت تو اسم همه ی خدمتکاراتو حفظی و من اگر اسمشو بگم میشناسیش؟؟
ارمین چشم غره ای بهم میره و بعدم میگه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-قاعدتا اونقدرام بیکار نیستم
چشم غره ای میرم و بعد میرم سمت در که برم بیرون...
ولی میبینم ارمین همونجا وایساده...
+خب بیا دیگه...
-تو همیشه وقتی میری محل کار دوستات به همه جا سرک میکشی و فضولی میکنی؟
چشمامو ریز میکنم و میگم
+منظورت چیه؟
بیخیال سرشو تکون میده و میره سمت درو بازش میکنه و اشاره میکنه برم دنبالش...
-هیچی...
منم که نمیخوام بیشتر از این سوال پیچم کنه بحثو ادامه نمیدم...
باهم میریم سمت اشپزخونه ولی قبل از ورود آرمین یه نقاب با برجستگی های صورت انسان که سیاه رنگه میزنه به صورتش...
تا وارد اشپزخونه میشیم همه فوری دست از کار میکشن و صاف اما سر به زیر وایمیسن...
یه خانومه که لباساش کمی با بقیه فرق داره و معلومه که سرخدمتکاره بدو میاد سمت ما و به ارمین ادای احترام میکنه...
تا نگاهش به من میفته اخمی میکنه و میگه
-ای دختره ی خیره سر
کجا بودی؟
بعدم بر میگرده سمت ارمین و میگه
-اقا کار اشتباهی از این کنیز دست و پا چلفتی سر زده؟
من که از حرفاش سر در نمیارم با تعجب ارمین و نگاه میکنم که با سر به لباسم اشاره میکنه و پوزخند میزنه البته من پوزخندشو از زیر ماسک ندیدم فقط صداشو شنیدم و حسش کردم...
ای داد بیداد...
لباسم از زیر چادر لباس خدمتکاراس...
و قشنگ معلومه و چادر کامل روشو نپوشونده...
ارمین فریاد میزنه
-چطور جرعت میکنی با خانومت اینطوری حرف بزنی؟
این حرفا چیه؟
زن با چشمای گرد شده به من نگاه میکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-خ...خانوم؟ولی لباساش چیز دیگه ای میگه...
ارمین با تشر بهش میگه
-اونش به تو مربوط نیست...
بعدم سمت من میگه
-خب؟
میرم سمت خدمتکارایی که به صف شدن...
وقتی چشمم به همون خدمتکاری که باهاش اشنا شدم میفته میرم سمتشو رو به روش وایمیسم و نامحسوس لب میزنم...
+اسمت چیه؟
اونم نا محسوس لب میزنه
-بهاران
لبخندی میزنم و برمیگردم سمت ارمین...
بعد دست بهاران و میگیرم و میگم...
+اینم از بهاران جان...
رفیق شفیق من...
ارمین نگاه مشکوکی بین منو بهاران رد و بدل میکنه بعد رو به یکی از خدمتکارا میگه...
-اسمش بهارانه.؟
خدمتکار همونطور که سرش پایینه اروم میگه
-بله ارباب...
بعد رو به بهاران میگه
-تو آیه رو میشناسی؟
بهاران نگاهی به من میندازه بعد با شک و تردید میگه
-ب...بله اقا...
ما باهم...دوستیم...
نفس عمیقی میکشم و تو دلم خداروشکر میکنم...
ارمین سرشو به نشونه ی تایید تکون میده و بعد رو به من میگه...
-خیله خب...
بیا بریم بالا عزیزم...
باید باهم حرف بزنیم...
رو به بهاران نگاهی پر از تشکر میندازم و بعدم به دنبال ارمین راه میفتم تا برگردیم به اتاقش...
میره سمت تختو میشینه روش...
-خب...
حالا که بردیا فکر میکنه نامزد منی عمرا منو ول کنه...
مجبورم میکنه تحت هر شرایطی تورو با خودم ببرم به مهمونی فردا شب...
با تعجب میگم
+چی؟
ارمین چشماشو با خستگی میبنده و میگه
-این یه دستوره...
البته اگر میخوای خانوادت سالم باشن...
فردا میای با من به پارتی که برای من خیلی مهمه...
و توش قراره یه قرارداد خیلی مهم ببندم...
اولش هرجمله ای که از دهنش بیرون میومد میخواستم جیغ بکشم و مخالفت کنم...
ولی تا اسم قرارداد به گوشم خورد نظرم برگشت...
حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم
+خب...
من باید برای سه روز دیگه که مهمونی خانوادگی داریم اماده شم...
نمیدونم بتونم بیام یا...
ارمین عصبی...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
ارمین عصبی وسط حرفم میپره و میگه...
-گفتم یه دستوره...
لباستم خودم انتخاب میکنم...
با تشر رو بهش میگم
+چی؟ لباسمو تو انتخاب کنی؟
فکرشم نکن...
باید لباسم با حجاب باشه...
در ضمن من موهامو کاملا میپوشونم
ارمین کلافه میگه
-آیه...
چرا متوجه نیستی
دارم میگم اونجا پارتیه...
یعنی یه مهمونی مختلط و باز...
و من یه قرارداد مهم دارم که باید در ارامش و عادی ترین حالت ممکن صورت بگیره
بعد تو میخوای رسما جلب توجه کنی
رفتم سمتشو با جیغ و داد گفتم
+ارمین خجالت بکش...
تو ایرانی؟
از کی تا حالا مردای کشورم تا این حد بی غیرت شدن...
تو رسما داری دختر عموتو ناموستو بخاطر حجابش سرزنش میکنی؟
خجالت بکش
ارمین شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش...
بعد با دلخوری رو بهم نگاهی میندازه و میگه
-خیله خب...
جیغ و داد نکن صدات بیرونه...
حوصله ی بحث کردن ندارم سرم درد میکنه...
هرکاری میکنی بکن...
فقط فردا ساعت 9 اماده باش میام دنبالت...
خب؟
چشمامو تو حدقه میچرخونم و بی حوصله جواب میدم...
+خب...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ماهشبتارم!☽
﴾﷽﴿
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
لباسامو پوشیدم...
یه لباس خیلی بلند و مشکی با روسری قواره بزرگ مشکی...
میرم سمت کمد و چادرمو برمیدارم و سرم میکنم...
یکی از کیفای مشکی رنگمو برمیدارم و گوشیمو میزارم داخلش...
روی مبل میشینم و حرفای دایی رو با خودم مرور میکنم
____
-خب آیه جان...
این گوشواره ها توشون جی پی اس کار گذاشته شده که زیر روسریت میمونه...
این لنزهای بی رنگم توش دوربین کار گذاشته...
این ساعتم توش میکروفون جاگذاری شده که راحت بتونی دستتو حرکت بدی تا ما صداهارو واضح تر بشنویم...
چند تا از مامورین ماهم توی این مهمونی به عنوان خدمتکار هستن...
اصلا نگران هیچی نباش...
به امید خدا امشب همشونو دستگیر میکنیم...
_____
تق تق...
یهو از جا میپرم...
قلبم تند تند میزنه...
نفس عمیقی میکشم...
+ب...بله
در باز میشه...
آرمینه...
کلافه نگاهی به لباسام میندازه...
خسته بنظر میاد...
سرشو به نشونه ی بریم تکون میده و منتظرم میمونه تا اول من از اتاق خارج شم...
بعدشم خودش پشت سرم دنبالم راه میفته...
سوار ماشینش میشیم و آرمین بی حرف راه میفته...
الان تقریبا نیم ساعتیه تو راهیم و آرمین هیچ حرفی نمیزنه...
منم هیچی نمیگم و از پنجره به بیرون خیره شدم...
تقریبا از شهر خارج شدیم...
حدس میزدم...
قطعا مهمونی که قراره توش قراردادای مهم بسته بشه توی شهر گرفته نمیشد...
اونم چه مهمونی...
یه مهمونی بدون هیچ محدودیتی...
دلم یهو پیچ میخوره...
تصور اینکه چه چیزایی قراره توی اون مهمونی ببینم اذیتم میکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱