eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۹ محمد: ترسیده دستم رو پشت کمر رسول گذاشتم و دورانی ماساژ دادم .خون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:حدودا دو ساعت پیش با معراج صحبت کردم.بهش گفتم دوربین رو بزاره توی لباسش به طوری که اطراف مشخص باشه.اونم انجام داد.اما... کیان: آقا محسن به اینجای صحبتش رسید نتونست ادامه بده .نگران تر از قبل گفتم:آقا اما چی ؟چیزی شده؟ محسن:اما اونا فهمیدن که معراج داره بامن حرف میزنه .گرفتنش و بردنش توی اون اتاقی که محمدو رسول بودن. با استفاده از دوربین اونا رو هم دیدم. بچه ها راستش اونجا معراج به شهادت رسید. امیرعلی:آقا محسن حرفش رو زد و سرش رو پایین انداخت .سرش رو پایین انداخت و ندید بغض ما رو. ندید چشمای اشکی مارو .آروم با گوشه ی انگشت اشاره اش قطره ی اشکی که میخواست از چشماش بریزه رو پاک کرد و سرش رو بلند کرد.با صلابت و با قدرت بیشتری لب زد. محسن: معراج به ارزوش رسید .حالا نباید ناراحت باشیم که اون به ارزوش رسیده. الان باید فعلا بریم سراغ نجات محمدو رسول .با آقای عبدی صحبت کردم.بچه های عربستان نمیتونن به تنهایی پیداشون کنن برای همینم تصمیم بر این شد که سعید و معین به همراه من بیان تا باهم بریم عربستان.فعلا هم برای همین بازجویی از متهمین انجام ندادیم. سعید و معین آماده باشید فردا باید بریم .هر چقدر زودتر بریم میتونیم زودتر پیداشون کنیم و نجاتشون بدیم. پایان جلسه. از پشت میز بلند شدم و حرکت کردم که با حرفی که داوود زد خشک شدم.نه خدایا. نکنه بامن شوخی داری؟همین چند دقیقه پیش گفتم خداکنه همچین سوالی نپرسن😐 اروم به سمتش برگشتم و گفتم:چی گفتی داوود ؟ داوود: آقا فیلم دوربین هارو دارید دیگه؟باید فیلم ها توی سیستم باشن. محسن: خب چه فرقی میکنه .چه باشه چه نباشه . داوود: آقا لطفا بزارید ماهم ببینیم .خواهش میکنم ‌ محسن: داوود لطفا این درخواست رو نکن.میدونی که نمیتونم بهتون نشون بدم. داوود: چرا اقا محسن؟مگه دیدن فیلم فرمانده و برادرمون جرمه؟مگه میخوایم چیکار کنیم؟آقا ماهم دلتنگیم .میخوایم فیلمشون رو ببینیم لااقل . محسن: حرفای داوود درست بود.همش درست بود.دیدن فیلم فرمانده و رفیقشون جرم نبود و نیست .داوود همه ی حرفاش رو در حالی میگفت که اشک از چشماش میریخت .دستش که روی شکمش و محل زخمش بود نشون از درد داشتنش بود اما اون بازم پر اراده روی پاهاش ایستاده بود و جلوی من صحبت میکرد.قدمی به جلو برداشتم و اشکش رو پاک کردم و لب زدم:وقتی وارد این شغل شدیم به خوبی با خطراتی که داشت آشنا شدیم.میدونستیم بعضی رفتن ها برگشتی نداره.میدونستیم نباید دلمون با هر چیزی که مبینیم بشکنه و اشک بریزیم. داوود: درسته اما برای حال فرمانده ای که ۴ سال برامون جای برادر و رفیق بوده اشک ریختن داره. برای حال برادری که یکساله به جمعمون اضافه شده و توی این مدت کم زجر نکشیده اشک ریختن داره اقا محسن. ما هممون خوب میدونیم نباید همش گریه کنیم اما به نظرتون میشه در مقابل چیزایی که میبینیم و می شنویم سکوت کنیم و آروم باشیم ؟ محسن: نه توقع ندارم که وقتی نگران فرمانده و رفیقتون هستید آروم باشید. اما فقط میتونید جلوی همین جمع اشک بریزید. رو کردم سمت تک تک بچه ها و ادامه دادم:با تک تک شماها هستم.حق ندارید اشک ریختن هاتون جلوی کس دیگه ای به جز این جمع باشه.نمیخوام بقیه فکر کنن ضعیف هستید که اشک می ریزید. اونا نمیدونن ما چی دیدیم و چی کشیدیم برای همین به راحتی از کنارش رد میشن .پس بازم میگم خواستید اشک بریزید ،خواستید درد و دل کنید ،خواستید حرف بزنید و خاطره بگید توی این اتاق بگید .فقط جلوی همین جمع . داوود: ممنونم ازتون. محسن: بهتره با همین سیستم ببینیم.نریم پایین برات بهتره.اینجوری زخمت درد میگیره داوود: باشه ممنون . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مگه دیدن فیلم فرمانده و برادرمون جرمه؟💔 پ.ن.حرفای داوود خیلی غم داشت اما حرفای محسن مرهم شد ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۰ محسن:حدودا دو ساعت پیش با معراج صحبت کردم.بهش گفتم دوربین رو بزار
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:میدونم که با دیدن فیلم حالشون خراب میشه اما نمیتونم جلوشون رو بگیرم که نبینن. پشت سیستم ایستادم و توی فایل رفتم.دکمه کلیک رو زدم و کنار ایستادم.بچه ها نزدیک شدن.داوود با اشک نگاهش رو به من داد و دوباره به فیلم نگاه کرد. داوود: نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم.ایندفعه حتی به چشمام هم اعتماد نداشتم و حتی نمیخواستم داشته باشم.نمیخوام باور کنم اونی که دست و پاش خونی هست فرمانده ام باشه.نمیخوام باور کنم اون رسول هست که با گریه میره طرف معراج . نمیخوام باور کنم اون معراج بود که اینجور شهید شد.نمیخوام. نفس کشیدن یادم رفته بود دیگه.سرم رو به طرف حامد چرخوندم‌اونم چشماش پر شده بود . به عقب قدم برداشتم و خیلی ناگهانی چرخیدم تا برم بیرون .اما از اونجایی که بدشانس تر از این حرف ها هستم، دوباره خودم رو ناکار کردم. دقیقا جایی که زخم شده بود به لبه ی میز چوبی خورد و درد بود که توی بدنم پیچید . با دردی که بهم دست داد ،حس ضعف شدیدی پیدا کردم و خودم رو روی زمین انداختم. حامد سریع کنارم نشست و صدام میزد اما من بازم مثل دفعات قبل که خودم رو نابود کردم چشمام رو فشار میدادم.صدای نگران آقا محسن و بچه هارو می‌شنیدم اما ابروهام از شدت درد توی هم رفته بود . نفس عمیقی کشیدم و با اینکه درد داشتم اما چشمام رو باز کردم و گفتم:چیزی نیست😣 محسن: تو که خودت رو دوباره ناقص کردی. چرا مراقب نیستی پسر؟ داوود: لبخندی زدم و گفتم:چی بگم اقا. محسن: لازم نیست چیزی بگی مواظب خودت باش.حالا هم بلند شو.یاعلی بگو داوود: آقا محسن دستش رو گرفت جلوم.دستم رو توی دستاش گذاشتم و یاعلی گفتم و بلند شدم.یکم جای زخمم درد میکرد اما در حدی نبود که بخوام کسی رو نگران کنم.دوباره نگاهی به مانیتور که تصویر رسول و محمد بود انداختم .سرم رو پایین انداختم که آقا محسن دستش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت. محسن:نگران نباش.میریم نجاتشون میدیم.بهت قول میدم. داوود: آقا..اگ.. محسن: میگم نگران نباش.خدا بزرگه.نجاتشون میدیم. داوود: آقا میشه چند لحظه بیاید بیرون؟ محسن: نگاهی به بچه ها انداختم و به همراه داوود از اتاق خارج شدیم.در رو بستم و خواستم سرم رو به سمت داوود برگردونم که یکدفعه یکی خودش رو توی بغلم انداخت.متعجب خیره شدم به داوود که خودش رو انداخته بود توی بغلم .حرفی نزدم و آروم دستی روی کمرش کشیدم و لب زدم:چیزی شده داوود؟ داوود:مگه نگفتید وقتی حالم بده بیام پیش خودتون؟حالا خواستم جلوی بچه ها نباشیم و بغلتون کنم. راستش وقتی پیش شما هستم حس میکنم کنار آقا محمد هستم.شاید به خاطر این هست که شما خیلی ساله که با آقا محمد رفیقی و باهم بودید .ولی هر چی هست خیلی حالم خوب میشه وقتی پیشم هستید. آقا محسن خواهش میکنم محمد و رسول رو نجات بدید . محسن: لبخند محوی زدم و گفتم:قول میدم. داوود: تشکر کردم و با اقا محسن وارد اتاق شدیم.بچه ها نگاهی بهمون انداختن.حامد اومد جلو و گفت. حامد : با اقا محسن چیکار داشتی؟🤨 داوود: یه کاری داشتم حالا😁 محسن: خب بچه ها بیاید اینجا لطفا. بچه ها دورم ایستادن که رو به معین و سعید کردم و گفتم:خب اول از همه برنامه رو باید بگم. قراره فردا بریم.با استفاده از ردیابی که روشن کردن مکان دقیق رو فهمیدیم.وقتی رفتیم عربستان اول باید از امن بودن منطقه مطمئن بشیم.اگر تونستیم که بدون درگیری نجاتشون میدیم تا متوجه نشن که تحت نظر بودن اما اگر نشد باید آمادگی حمله بهشون رو داشته باشیم.سعید و معین امروز برید خونه هاتون و وسایلتون رو جمع کنید و امشب پیش خانواده هاتون باشید .فردا صبح زود سایت باشید. سعید و معین: چشم. محسن: خب امشب کی شیفت هست؟ امیرعلی :من و حامد نوبتمونه محسن: خیلی خب .حامد میخوای بری خونه استراحت کنی؟به دستت فشار نیاد. حامد: نه آقا من خوبم.چیزی نیست 🙂 محسن: خداروشکر .خب پس دیگه برید سراغ کار هاتون. بچه ها از اتاق خارج شدن.نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم. دستام رو روی صورتم گذاشتم .یه لحظه یادم به چیزی افتاد.دستم رو از روی صورتم برداشتم و کشوی میز رو باز کردم. کیف پول کوچکم رو باز کردم.عکس کوچیکی که داشتم رو در آوردم.با دیدنش لبخند روی صورتم نشست.عکسی که برای تولد محمد گرفتیم. توی این عکس فقط من و محمد بودیم.محمد برام خیلی عزیزه.مثل برادره .از وقتی که توی دانشگاه بودیم باهم آشنا شدیم.اوایل خیلی باهم حرف نمی زدیم اما حدودا دو ماه که از دانشگاهمون گذشت باهم خوب شدیم و همیشه برای درس ها باهم کار میکردیم. همیشه حریف های تمرینی محمد من بودم.وقتی که باهم آزمون ورودی دادیم من توی بخش مفاسد اقتصادی پذیرفته شدم و محمد بخش اطلاعات.از اون موقع به خاطر گرفتاری ها و پرونده ها دیگه نتونستیم خیلی باهم حرف بزنیم .تا اینکه دوباره سر پرونده قبل اومدیم پیش هم. ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال داوود💔 پ.ن.خاطرات‌محسن❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۱ محسن:میدونم که با دیدن فیلم حالشون خراب میشه اما نمیتونم جلوشون ر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: از اتاق آقا محسن اومدیم بیرون و کنار هم نشستیم.سرم رو پایین انداختم .با صدای فرشید سرم رو بالا آوردم . فرشید :حامد اونجا تعجب کردم چرا تو نگفتی میخوای با آقا محسن بری. حامد: لبخند غمگینی روی صورتم نقش بست.لب زدم:من نمیخواستم رسول بره که رفت.من نمیتونم روی حرف اقا محسن حرفی بزنم یعنی یه جورایی خجالت می کشم.با اقا محمد اینجوری نبودم برای همین راحت میتونستم باهاش حرف بزنم 🙂😔 کیان: انشاالله که خیره و آقا محسن و بچه ها صحیح و سالم پیداشون میکنن. داوود:بغض توی گلوم نشست .با همون صدام که بر اثر بغض دورگه شده بود لب زدم:شاید بتونن پیداشون کنن اما بعید میدونم صحیح و سالم🥺مگه ندیدید آقا محمد خونی بود.رسول حالش خوب نبود و تا قبل اینکه معراج بیوفته رسول رو چجوری گرفته بودن تا نتونه بره سمتش💔 بعید میدونم اونا رو سالم پیدا کنید.به خدا امید دارم اما میدونم داعشی ها اینقدر بی وجدان هستن که عمرا بزارن اونا سالم بمونن🖤 کیان: یادآوری اون صحنه هایی که توی فیلم بود برامون عذاب آور بود.درسته داعشی ها نامرد تر از اونی هستن که بزارن محمد و رسول سالم بمونن و تا الان معلوم نیست چه بلائی سرشون آوردن.سعید و معین رفتن خونه تا به خانواده هاشون اطلاع بدن و وسایلشون رو جمع کنن.ماهم مشغول کارهامون شدیم.با اینکه تمام حواسمون به اون صحنه هایی بود که دیدیم. حامد: از جام بلند شدم و به طرف اتاق اقا محسن رفتم . از کنار اتاق اقا محمد رد شدم که نگاهم به جای خالیش افتاد. ای کاش نمیرفتن.یعنی الان چیکار میکنن؟نخواستم بیشتر ببینم و دلتنگ بشم.سریع رد شدم و در اتاق اقا محسن رو زدم.بعد از اجازه گرفتن وارد شدم.رو به اقا محسن گفتم: آقا میشه من دو ساعت برم مرخصی؟ محسن:برای چی؟اتفاقی افتاده؟ حامد: نه فقط میخوام یکم برم بیرون. محسن:با اینکه کار ها مونده بود اما میدونستم که حال بچه ها اصلا خوب نیست مخصوصا حامد که خیلی ساله با رسول رفیقه.پس گفتم :میتونی بری . حامد: ممنونم .با اجازه پا گذاشتم توی پارک نزدیک سایت.همون پارکی که توش خاطرات زیادی داشتیم با بچه ها.دلتنگی عذابم میده.با دیدن نیمکت چوبی ای که روش اتفاق های زیادی افتاد برامون بغض کردم و پرت شدم به اون خاطرات . (فلش بک به گذشته) داوود: رسول روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود.وقتی که داشت از آقا محمد مرخصی میگرفت متوجه شدم میخواد بیاد اینجا و برای همین سریع ماهم نیم ساعت مرخصی گرفتیم که البته با کلی اصرار آقا محمد راضی شد.از پشت صندلی داشتیم میرفتیم سمتش.سرش پایین بود و هنوز متوجه نشده بود که ما پشتش هستیم.یکدفعه بطری آب رو ریختم روی سرش که باعث شد هینی بگه و بلند بشه.با اخم و تعجب بهمون نگاه میکرد.با دیدن قیافه اش دیگه نتونستیم تحمل کنیم و زدیم زیر خنده.از موهای فِرِش قطره قطره اب میچکید و مثل موش آب کشیده شده بود.وقتی به خودم اومدم که دیدم دارم از دستش فرار میکنم و اونم با سرعت میدوید. دور بچه ها میچرخیدیم و من با صدای بلند میخندیدم و می گفتم غلط کردم. حامد یهو پرید وسط و رسول رو گرفت. حامد: رسول رو گرفتم و با خنده گفتم:ولش کن داداش غلط کرد اصلا😁 داوود: اوویی حامد چی چی غلط کرد.به من چه ایده ی خودت بود. حامد: نگاهم به صورت رسول خورد.بدبخت شدم یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره که میپری اینو بگیری 😐دستش رو ول کردم و یهو دویدم که لباسم کشیده شد و به عقب کشیده شدم.نگاهی به رسول که با چهره ترسناک اما با لبخند خبیثی نگاهم میکرد افتاد.با خنده گفتم :رسول نمیدونی چقدر دوستت دارم. رسول:نچ باور ندارم. حامد : چیکار کنم باور کنی؟؟ رسول: اوم🤔بزار اندازه ای که خودت پیشنهاد دادی آب بریزن روی من روی خودت بریزیم😁 حامد: نههه .رسول خودت که میدونی من سریع مریض میشم. رسول:اشکالی نداره . تو تب کن خودم پرستارت میشم.😂 حامد: خواستم حرفی بزنم که یکدفعه خیس آب شدم.دهنم از شدت تعجب باز مونده بود.به خودم اومدم و گفتم :این ضالمانه است.من اینقدر نگفتم رسول: دیگه ما ریختیم. حامد: اون شب مریض شدم و تب کردم.رسول تا صبح بالای سرم توی نمازخونه موند و مراقبم بود.صبحش که بلند شدم دیدم خودش نشسته خوابش برده.پشتی رو گذاشتم اروم کمک کردم دراز بکشه.اما بیدار شد.با چشای خوابالو بهم خیره شد و گفت حالت خوبه که منم گفتم الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی😜 اونم با گفتن (با نمک)تکونی خورد و خوابید. (زمان حال) ای کاش هیچوقت تموم نمیشد اون روزای خوب.چقدر خوش گذشت اون روز و تمام روزایی که باهم بودیم. دستی به نیمکت چوبی کشیدم و لب زدم:خیلی بدید.چرا رسول هر وقت حالش بد بود بیشتر موقع ها میومد پیش شماها؟مگه من نبودم که دلش می گرفت میومد اینجا؟🥺 سرم رو بلند کردم.اسمان تاریک و تیره.ستاره های روشن با آسمون تاریک تضاد قشنگی داشت.خدایا خودت کمک کن❤️‍🩹 ♡♡♡♡♡ پ.ن.خاطرات 💔 پ.ن.خدایا خودت کمک کن.. https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۲ حامد: از اتاق آقا محسن اومدیم بیرون و کنار هم نشستیم.سرم رو پایین
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: نمیدونم چقدر گذشته اما رسول توی این مدت دو بار حالش بد شد و خون بالا آورد.بمیرم براش 💔 آروم دستش رو بین دستام گرفتم. نگاهی به چهره رنگ پریده و بی حالش انداختم.نمیدونم چطور میتونه تحمل کنه.خودم چطور میتونم تحمل کنم؟یعنی تا کی صدای ایول گفتن هاش توی سایت نمی پیچه؟یعنی تا کی نمیتونه بگه جانم؟یعنی تا کی صدای مظلوم و ارامشبخشش رو نمیشنوم؟نمیدونم .نکنه دیگه نتونم صداش رو بشنوم؟نکنه شنیدن صدای قشنگش برام بشه ارزو؟نکنه صداش و حال خوبش برام بشه خاطره؟❤️‍🩹 نمیتونم اینجور دست رو دست بزارم تا هر اتفاقی برامون بیوفته.باید یه جوری فرار کنیم.نگاهی به اطراف انداختم.چیز خاصی توی این اتاق پیدا نمیشه. ردیاب رو توی یقه ی پیراهنم مخفی کردم و کنار رسول نشستم. اروم رسول رو صدا زدم.چشماش رو باز کرد و مظلومانه نگاهم کرد .خواست حرفی بزنه که نتونست.تازه یادش افتاد چی شده.سرم رو پایین انداختم و دستش رو گرفتم.لب زدم:رسول باید فرار کنیم. سرش رو به معنای چجوری تکون داد که گفتم:.... محمد: با ترس از جام بلند شدم و محکم به در کوبیدم.با فریاد داد زدم و به عربی گفتم:کمک .کسی اینجا نیست ؟رایان حالش خوب نیست کمک . صدای قدم های نزدیک کسی به گوشم خورد.رو کردم سمت رسول و دوباره نگاهی انداختم به کل اتاق.رسول که لباسش بر اثر خون هایی که بالا آورده بود کمی خونی بود .صدای در اومد که سریع پشت در مخفی شدم.یه نفر داخل شد و با دیدن رسول که خودش رو به حالت بیهوشی زده بود ترسیده خواست به طرفش بره .سریع پشتش رفتم و محکم روی رگ خوابش زدم و بیهوشش کردم.با صدای افتادنش باعث شد یه نفر دیگه هم نزدیک بشه.سریع اینو کشیدم کنار تا توی دید نباشه و پشت در ایستادم.وارد شد و نگاهی به اطراف انداخت .با ندیدن من خواست سریع فریاد بزنه که دستم رو روی گردنش کوبیدم و اونم بیهوش کردم. سریع نگاهی به بیرون انداختم.خبری از کسی نبود.به طرف رسول که به زور نشسته بود رفتم و آروم بلندش کردم و از اونجا خارج شدیم.در رو بستم تا سریع متوجه نبود ما نشن و به رسول کمک کردم و سریع از توی اون محوطه خارج شدیم . ...... بیست دقیقه ای هست که داریم راه میریم.با وجود درد وحشتناک دست و پام اما بازم نباید تسلیم بشم و به راهمون ادامه دادیم.با فشرده شدن دستم توسط رسول ایستادم و نگاهی بهش انداخت.نمیتونست حرف بزنه و با لبخونی بهم اشاره میکرد چی شده. متوجه منظورش شدم.حالش خوب نبود و نمیتونست دیگه حرکت کنه. اینجوری نمیشه اگر بمونیم ممکنه اونا سریع پیدامون کنن.نگاهی به دستم و پام انداختم.خودم مهم نیستم .مهم نجات جون رسول و فرستادنش با مدارک به ایران هست. کمرم رو خم کردم و رسول رو با وجود تمام نارضایتی هاش که توی چهره اش بود روی کمرم کول کردم و حرکت کردم. با وجود اینکه رسول رو هم داشتم با خودم میبردم اما انگار خدا خودش یه نیرویی بهم داده بود که دردی به جز همون درد که برای راه رفتن خودم بود حس نمی کردم و انگار نه انگار که رسول رو دارم میبرم. رسول:درد داشتم .از همه طرف داشتم از شدت درد نابود میشدم.درد قلبم یه طرف و سوزش گلوم یه طرف باعث شده بود حالم بدتر از هر موقعی بشه.درد پام هم که بخیه داشت دیگه برام آشنا شده بود اما با این حساب بازم درد میکرد.حس خجالت سرتاسر وجودم رو فراگرفته بود.خجالت از اینکه محمد با اینکه خودش حالش بدتره اما داره من رو میبره . عرق شرم بود یا درد ؟نمیدونم اما عرق روی صورتم نشسته بود. اینکه نمیتونم صحبت هم کنم بدجور باعث عذابم میشد و استرس اینکه نتونم دیگه هیچوقت حرف نزنم ناراحتم میکرد.دستی به پلاک دور گردنم کشیدم.ببخشید معراج . معذرت میخوام که باید خبر شهادتت رو به خانواده و نامزدت بدیم نه خبر برگشتنت. حتی نمیدونیم پیکرت رو کجا بردن و ما باید به مادرت بگیم پسرش کجاست؟داداش معراج دعا کن هممون عاقبت بخیر بشیم مثل خودت.دعا کن برامون .نمیدونم حس خستگی توی بدنم چجوری بهم فشار آورد اما در آخر زورم بهش نرسید و سرم روی شونه های محمد افتاد و چشمم بسته شد. محمد:با خوابیدن رسول که البته حس میکنم دیگه باید گفت بیهوش شدنش سرش روی شونه ام افتاد. نمیدونم چقدر راه رفتم اما دیگه پاهام درد گرفته و نمیتونم حرکت کنم و هر لحظه ممکنه بخیه های دست و پام باز بشه. آروم رسول رو روی خاک ها گذاشتم و خودمم کنارش نشستم تا یکم استراحت کنیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.فرار کردن❤️‍🩹 پ.ن.حال بد رسول .... پ.ن.محمد رسول رو روی کمرش گذاشت و راه افتاد🥺🫂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۳ محمد: نمیدونم چقدر گذشته اما رسول توی این مدت دو بار حالش بد شد و
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:از همه خداحافظی کردیم و سوار شدیم و به مقصد عربستان حرکت کردیم.قران جیبی کوچیکم رو در آوردم و یکم قرآن خوندم.همیشه قرآن خوندن بهم آرامش میده .یادمه محمد همیشه وقتی استرس داشت و ناراحت بود قرآن میخوند و میگفت هیچی بهتر از خوندن قرآن و راز و نیاز با خدا موقع نماز نیست.همیشه قبل از عملیات ها نماز و قرآن میخوند و با توکل به خدا پیش میرفت و همین شد که همیشه خدا هواش رو داشت و موفق بود.یادمه یه روز که دلم گرفته بود و دلتنگ کربلا بودم محمد کنارم نشست و برام قرآن خوند.خدا شاهده دلتنگی ام کم شد و قلبم آروم گرفت و من شاهد معجزه قرآن بودم. از خاطرات گذشته بیرون اومدم و چند صفحه دیگه قرآن خوندم و بوسه ای روی جلد قشنگش زدم و توی جیب کیف گذاشتمش.از توی ایینه نگاهی به عقب انداختم.معین و سعید حدودا همسن هستن و از بچه های دیگه بزرگتر .برای همین خیلی خوب میشه روشون حساب کرد و بهشون کار سپرد.سعید داشت با تسبیحی که سنگ های عقیق داشت صلوات میفرستاد و معین هم زیر لب قرآن میخوند.نفس عمیقی کشیدم و تبلت رو از توی کیف در آوردم.بازش کردم و مختصات ردیاب رو زدم.عجیب بود .مکانی که ردیاب نشون میداد عوض شده بود و این دوتا معنی بیشتر نداره.یا داعشی ها اوردنشون اینجا یا فرار کردن.سریع لب زدم : بچه ها مختصات ردیاب رو زدم.محل تغییر کرده.احتمالا نقشه عوض میشه.به احتمال زیاد یا داعشی ها بردنشون اینجا یا فرار کردن و در هر دو صورت خطرناکه. اگه داعشی ها برده باشنشون احتمال داره میخواستن بکشنشون و اگر فرار کرده باشن،هیچ آب و غذایی ندارن وبا وضعیت جسمانی ای که ما دیدیم نمیتونن خیلی تحمل کنن و ما باید سریع تر برسیم پیششون. سعید: اخمام توی هم رفت و گفتم: و این یعنی خطر در کمینشونه. محسن:دقیقا .اگر خودشون فرار کرده باشن احتمالا با چیزی که داریم میبینیم نتونستن زیاد دور بشن و ممکنه داعشی ها پیداشون کنن و ما باید زودتر برسیم معین: خب آقا ما که داریم با ماشین میریم اینجوری خیلی طول میکشه. محسن: میدونم چیکار کنم. سریع تلفن رو برداشتم و به اقای عبدی زنگ زدم.موضوع رو توضیح دادم و گفتم:آقا اگه میشه سریع به یه پرنده خبر بدید تا بیاد .باید زودتر برسیم و با ماشین طول می‌کشه. آقای عبدی:باشه .محسن برید به سمت خیابون.... محسن:چشم .ممنونم خداحافظ آقای عبدی: خدابه همراهتون . سعید: با دستور آقا محسن حسام سریع به طرف خیابونی که آقای عبدی گفته بود حرکت کرد و حدودا ده دقیقه بعد رسیدیم.سریع از ماشین پیاده شدیم و بعد از برداشتن وسایل سوار هلیکوپتر شدیم و در رو بستن و حرکت کردیم. .......... معین:با رسیدن و فرود اومدن هلیکوپتر سریع پیاده شدیم و به طرف بچه های عربستان رفتیم و بعد از سلام کردن سریع سوار ماشین شدیم و به طرف جایی که ردیاب نشون میداد و حدودا سه ساعت باهامون فاصله داشت رفتیم.امیدوارم فقط دیر نرسیم.امیدوارم... محمد: خسته از راه رفتن های زیاد نگاهی به رسول انداختم که صورتش در هم رفته بود .سریع روی زمین نشوندمش که همون موقع خون بالا اورد . دوباره ... دستم رو روی کمرش گذاشتم و بازم ماساژ دادم تا یکم بهتر بشه .از اول راه این سومین باری هست که خون بالا میاره. اگه قرار باشه همینطور ادامه دار بشه بعید میدونم رسول بتونه تحمل کنه .خدایا خودت کمک کن بتونیم از این مخمصه نجات پیدا کنیم.دستی به یقه لباسم زدم تا ردیاب رو بردارم اما با حس نکردن چیزی شک زده دوباره دست زدم.وای نه .بدبخت شدیم. معلوم نیست ردیاب کجا افتاده که من متوجه نشدم‌.یادم به اون لحظه افتاد که خواستم رسول رو دوباره بلند کنم تا راه بیوفتیم‌.دستش رو دور گردنم گذاشتم .احتمالا همون موقع افتاده .نمیتونم برگردم و ریسک کنم .باید به راهمون ادامه بدم. سرم رو بلند کردم و رو به آسمون گرفتم. آفتاب مستقیم توی چشمم بود .با اینکه هوا سرد بود اما ظهر های گرمی داره و باعث میشه نتونی کاری کنی و الان همه چیز داره دست به دست هم میده تا ما نتونیم برسیم .وجود زخم هایی که داریم و گرسنگی و تشنگی زیاد،حال بشدت خراب رسول و خون هایی که بالا میاره همش داره نشون میده که سختی زیاد کشیدیم و باید بازم ادامه بدیم حتی با وجودسختی ها... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محسن و بقیه رفتن... پ.ن.ردیاب افتاده😬 پ.ن.گرسنگی و تشنگی🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۴ محسن:از همه خداحافظی کردیم و سوار شدیم و به مقصد عربستان حرکت کرد
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: زخم پام درد میکرد و خون میومد .یکم ماساژش دادم و دوباره بلند شدم. احتمالا بخیه اش باز شده باشه اما باید زودتر حرکت کنیم. هوا داشت تاریک میشد و این خطرناک بود که ما توی این هوا توی همچین جایی باشیم.رسول رو بلند کردم و حرکت کردم.باید زودتر برسیم نزدیک مرز تا بتونیم از اون طریق برگردیم ایران. محسن:بالاخره رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از محمد یا رسول نبود .نمیدونم چرا اما ترسیدم.ترس اینکه نکنه داعشی ها زودتر رسیده باشن و اونا رو گرفته باشن.روی زمین دنبال یه نشونه ای اینکه بفهمم اونا اینجا بودن میگشتم.تا اینکه چشمم خورد به چند قطره خون که روی زمین ریخته شده بود .سریع دویدم و آروم انگشتم رو روش کشیدم.این خون تازه بود.تازه خون ریخته شده و این یعنی اونا تا مدتی قبل اینجا بودن.خواستم بلند بشم که نگاهم به وسیله ریزی خورد.سریع به طرفش رفتم.ردیاب بود.پس برای همین این چند ساعت ردیاب یه جای ثابت رو نشون میداد.خدایا پس اونا کجا هستن؟ رو کردم سمت بچه ها .داشتن نگاهم میکردن با صوای بلندی گفتم: باید از هم جدا بشیم. این خون نشون میده که یکیشون یا شایدم هر دوتاشون زخمی بودن و نمیتونن خیلی دور شده باشن.باید زودتر پیداشون کنیم تا دیر تر نشه . سعید و معین و بچه های عربستان:چشم. محسن:من از این طرف میرم .سعید تو هم بیا باهام.معین تو و بقیه بچه ها برید اون طرف رو بگردید.اگر پیداشون کردید با بیسیم اطلاع بدید. معین:چشم. رسول:درد داشتم.دیگه نمیتونستم چشام رو باز نگه دارم.دست محمد رو گرفتم که نگاهش بهم خورد.با بی حالی لب زدم حلالم کنه و امیدوار بودم بتونه لب خونی کنه و بفهمه می گفتم و خداروشکر فهمید و گفت. محمد: رسول یکم تحمل کن .یکم مونده تا برسیم .تو که نمیخوای منو تنها بزاری اینجا؟ اگه میخواستی توی کشور غریب تنهام بزاری که چرا پس همراهم اومدی؟یکم تحمل کن . رسول: چشام رو بستم و سرم رو تکون دادم .لب زدم خسته هستم.که محمد گفت. محمد: اشکال نداره داداش بخواب اما زود بلند شو باشه؟ رسول: سری تکون دادم و چشام رو بستم .بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم خوابم برد.خوابی که مثل بیهوش شدن بود و نمیدونم بیدار میشم یا نه. محمد: رسول خوابید یا شادم بهتره گفت بیهوش شد.اروم تکونش دادم و گفتم :رسول جان .داداش رسول . جوابی نداد.ترسیده دستم رو جلوی بینیش گرفتم.نفس میکشید اما حالش بده.روی زمین گذاشتمش و زیر لب گفتم: یکم اونجا صبر کن تا من برم ببینم جلوتر جایی هست یا کسی هست که کمک کنه یا نه. سریع حرکت کردم.زخم پام میسوخت و من مجبور بودم به خاطر اینکه صدام در نیاد لبم رو به دندون بگیرم. به حدی درد میکرد که در اصل داشتم پام رو روی زمین دنبال خودم میکشیدم و میبردم.یه نور خیلی کمی به چشمم خورد.خودشه.داریم میرسیم.لبخند محوی زدم و حرکت کردم .داشتم راه میرفتم اما نمیدونم چیشد یهو زیر پام خالی شد و از جایی که ارتفاع حدودا زیادی داشت پرت شدم پایین .آخرین چیزی که حس کردم درد وحشتناکی بود که بر اثر برخورد سرم به سنگ بودتوی سرم پیچید و خیسی خون رو حس کردم.دیدم تار شد و چشام سیاهی رفت و سیاهی مطلق... محسن:با سعید می دویدیم و دنبال نشونه ای از محمد و رسول می‌گشتیم.با صدای سعید سرم رو به طرفش برگردوندم. سعید:با دیدن کسی که روی زمین افتاده ترسیده آقا محسن رو صدا زدم.باهم به طرفش دویدیم.با دیدنش ناباور روی زمین زانو زدم و کنارش نشستم.خودش بود.رسول بود که حالا خونی و بیهوش روی زمین افتاده. دستای لرزونم رو به طرفش بردم و آروم سرش رو بلند کردم و توی آغوشم گرفتم.باورم نمیشه تونستم دوباره ببینمش 🥺 تکونش دادم و صداش زدم اما جواب نمی داد.اشکم روی صورتم ریخت و با بغض لب زدم:آقا چرا جواب نمیده؟چرا بیدار نمیشه؟ ❤️‍🩹 محسن: نبضش رو گرفتم.خوشبختانه نبض داشت اما ضعیف بود.لب زدم:نگران نباش .الان باید محمد رو پیدا کنیم.چرا اون نیست؟من میرم بببینم محمد کجا هست.تو پیش رسول بمون و بیسیم بزن که بچه ها بیان اینجا و سریع بریم بیمارستان. با تایید سعید راه افتادم و جلوتر رفتم.با صدای بلندی گفتم: محمد کجایی؟محمددد. محمد: صدای محو کسی رو میشنیدم.اما نمیتونستم حرفی بزنم.دستم رو بلند کردم اما نتونستم و دستم افتاد .صدا هر لحظه نزدیک تر میشد و من حس میکردم صدای محسن هست.امیدوارم خودش باشه و رسول رو پیدا کرده باشه.امیدوارم. چشمام سیاهی رفت و از هوش رفتم 🖤 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول رو پیدا کردن💔 پ.ن.محمد چیشد ؟🥺 پ.ن.صدای محسن... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۵ محمد: زخم پام درد میکرد و خون میومد .یکم ماساژش دادم و دوباره بلن
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:نگاه نگرانم رو به اطراف دادم.هیچ اثری از محمد نیست.خواستم برگردم که نگاهم به لنگه کفشی خورد که روی زمین بود. سریع رفتم به طرفش و خواستم بردارمش که نگاهم خورد به کسی که بیهوش بود .یا حسینی گفتم و سریع نشستم و سر خوردم پایین.با دیدن محمد که توی تاریکی هوا مشخص بود سرش خونی هست کپ کردم.باورم نمیشه.توقع نداشتم محمد رو توی این حال ببینم.سریع کنارش نشستم و تکونش دادم.اما بیدار نمیشد.دستم به طرفش سرش رفت.خیس خون بود.خیلی خون ازش رفته بود. سریع بیسیم رو برداشتم و گفتم:فاتح فاتح ۲ ،فاتح فاتح ۲ معین:فاتح ۲ به گوشم. محسن:محمد رو هم پیدا کردم.بیاید جلوتر از جایی که رسول بود. معین:دریافت شد. محسن: نمیتونستم محمد رو بزارم همینجا.سریع روی کمرم گذاشتمش و حرکت کردم . ........ روی زمین گذاشتمش و کاپشنم رو در آوردم و روش انداختم.خون زیادی ازش رفته بود و حتی رنگ پریده اش توی تاریکی هم مشخص بود .با صدای بچه ها سرم رو بلند کردم. سریع گذاشتیمش توی ماشین و حرکت کردیم.نگاهی به رسول انداختم.مشخص بود توی تنفس مشکل داره و خدا کنه تا رسیدن به بیمارستان بتونه تحمل کنه. داوود:از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط.دلم برای محمد و رسول تنگ شده.خیلی خیلی تنگ شده.ای کاش زودتر خبری ازشون میشد.نباید اینجور میشد .نباید.رسول داداش کجایی؟🥺کجایی تو که قول دادی زود برگردی پس چرا خبری ازت نیست؟چرا نمیای پیشم و بگی کی اشک دهقان رو در اورده ؟ چرا نیستی که آرومم کنی؟فرمانده، اقا محمد ،داداش محمد چرا تو نیستی؟چرا هیچ کدومتون نیستید که حال که تغاری گروه رو خوب کنید .من نگرانم و شما ها نیستید که بیاید پیشم و آرومم کنید💔چرا... سرم رو توی دستم گرفتم و اشکم ریخت.چرا من نباید اشک بریزم.مگه دلم حالیش میشه که داداشم و فرمانده هم نیستن.من باید آروم باشم؟نهههه نمیتونم. من دلتنگم.دلتنگ محمد و برادرانه هاش.محمدی که هیچی کم از برادر برام نزاشت و حتی یک بار هم به عنوان زیر دست نگاهم نکرد. دلتنگ رسولی هستم که هنوز دو سال نشده همرو عاشق و نگران خودش کرد.دلتنگ رسولی که با تمام بدی هامون بازم موند و همراهمون شد. خدایا کمکمون کن. با نشستن دستی روی پام نگاه اشکیم رو بهش دادم.کیان کنارم نشسته بود.دستم رو کشید و توی آغوشش بهم پناه داد.اشکام رو با آرامش میریختم و کیان با حوصله دست میکشید روی کمرم و آرومم میکرد.اما من آروم نمیشدم.چون دلتنگ بودم.چون نگران بودم. کیان:خواستم حرفی بزنم که دیدم حامد داره به طرفمون میدوه.سریع بلند شدیم.نفس نفس میزد. گفتم:چیشده حامد؟ حامد: ص.ب.ر.ک.ن. یه.ل.حظ.ه داوود: چیزی شده.خبری از محمد و رسول شده؟؟ حامد: سرم رو تکون دادم. داوود: روی صندلی افتادم.امکان نداره اتفاقی براشون افتاده باشه🥺 کیان :چ.چی؟چی شده؟ حامد : لبخند محوی زدم و همون طور ‌که اشکی که از شادی بود روی صورتم میریخت لب زدم:سعید زنگ زد گفت پیداشون ‌کردن.گفت نزدیکای مرز پیداشون کردن.فرار کرده بودن . داوود: چ..چ.ی؟ حامد: آقای عبدی گفت سعید گفته رفتن بیمارستان .آدرس داده .آقای عبدی هم گفت ما هم بریم سریع .برامون هلیکوپتر هماهنگ کرده تا زودتر برسیم 🥺 داوود: سریع از جام بلند شدم که دوباره به زخمم فشار اومد.اما نباید مکث کنم.دست حامد و کیان رو کشیدم و رفتیم داخل .وسایل ضروری رو برداشتیم و سریع از سایت زدیم بیرون.قرار شده بود ما سه تا بریم و فرشید و امیرعلی بمونن سایت و ما بهشون خبر بدیم‌ ........ سوار هلیکوپتر شدیم و به طرف شهری که اقامحمد و رسول توی بیمارستانش بستری بودن حرکت کردیم. داوود: خوشحال بودم.از اینکه پیدا شدن. از اینکه خدا هنوزم هوامون رو داره .خوشحالم و حاضرم بارها و بار ها از خدا تشکر کنم که هوام رو داره و بهم فرصتی داد که بتونم ببینمشون❤️‍🩹 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محسن و نگرانیش برای محمد💔 پ.ن.ناراحتی و دلتنگی داوود ❤️‍🩹 پ.ن.دارن میرن بیمارستان 🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۶ محسن:نگاه نگرانم رو به اطراف دادم.هیچ اثری از محمد نیست.خواستم بر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: بالاخره رسیدیم .سریع سوار ماشین ها شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.توی راه هر چی آیه و قرآن بلد بودم خوندم و از خدا خواستم اتفاق بدی براشون نیوفتاده باشه .شماره ی آقا محسن رو گرفتم.بوق میخورد اما جواب نمی داد.هوفی کشیدم و دستم رو لای موهام بردم.رو به حامد کردم و گفتم:حامد آقا محسن تلفنش رو جواب نمیده.میشه زنگ بزنی به سعید ببینی چیشده؟ حامد: تلفنم رو در آوردم و شماره ی سعید رو گرفتم.دیگه میخواست قطع بشه که صدای آروم و بغض آلودش به گوشم خورد.سلام کردم و گفتم:سعید چه خبر از محمد و رسول؟ سعید: حامد کجایید؟ حامد: داریم می‌رسیم. بگو چیشده؟ سعید:پس بیاید بیمارستان حرف میزنیم. حامد: قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده تلفن رو قطع کرد.ترسیده نگاهی به گوشی انداختم و بعدش سرم رو به طرف کیان و داوود که سوالی نگاهمون میکردن چرخوندم.با بهت و ترس لب زدم:مطمئنم یه چیزی شده.ازش پرسیدم اما بحث رو پیچوند و گفت رسیدیم بیمارستان حرف میزنیم.مطمئنم یه بلائی سرشون اومده😥 داوود:نه.. حتما..حتما دارن شوخی میکنن🥺میخوان تو بیمارستان سوپرایزمون کنن.من مطمئنم. سرم رو تکون میدادم و با بغض و التماس می گفتم: مگه نه کیان‌.درست میگم اره؟ کیان: آروم باش داوود .آره میخوان شوخی کنن تو اروم باش. حامد: بالاخره رسیدیم به بیمارستان.هنوز ماشین ترمز نکرده بود در ماشین بود شد و داوود پرید پایین و به طرف در ورودی دوید.این مگه تیر نخورده پس چجوری میتونه بدوه؟معلومه .نگرانی برای رسول و محمد این محدودیت هارو حالیش نمیشه. منم سریع به همراه کیان پیاده شدیم و داخل رفتیم. داوود: ماشین هنوز ترمز نگرفته بود که از ماشین پیاده شدم و دویدم.با اینکه به زخمم فشار میومد اما برام مهم نیست.الان فقط حال محمد و رسول برام مهمه.داخل شدم و همون طور که نفس نفس میزدم به اطراف نگاه کردم تا شاید بچه هارو ببینم.خواستم برم سمت پذیرش که صدای معین که اسمم رو گفت شنیدم.سریع به طرفش برگشتم. با دیدنش که چشماش قرمز بود ترسیدم.با ترس رفتم سمتش .لب زدم:کجان؟😰 معین :آروم باش داوود .بیا اینطرف پیش اقا محسن.خودش میگه. داوود: بدون اینکه با معین همراه بشم سریع دویدم و به طرفی که گفته بود آقا محسن هست رفتم.با دیدن سعید که روی زمین نشسته بود و سرش روی پاهاش بود ترسیدم.نگاه لرزونم روبه اقا محسن دادم .نمیتونستم حرکت کنم.انگار پاهام قفل زمین شده بودن.حامد و کیان سریع از کنارم رد شدن و سمت آقا محسن رفتن. ......... می شنیدم چیزایی رو که آقا محسن میگفت اما نمیخواستم باورش کنم.من نمیتونم باور کنم همچین اتفاقاتی افتاده.مگه آدم میتونه به همین راحتی بپذیره اتفاقی که برای عزیزانش میوفته .میدیدم حامدی رو که دستش رو گرفت به دیوار تا نیوفته و اشک میریخت.میدیدم‌ کیان رو که ناباور به آقا محسن نگاه میکرد و شاید اونم مثل من فکر میکرد شاید همش یه شوخی باشه. اما این حرفا هیچ کدوم نمیتونه شوخی باشه و همش یه حقیقته.یه حقیقت تلخ و زجر آور.حقیقتی که ما داریم میفهمیم چه بلائی سرمون اومده. نفس کم آورده بودم و حس میکردم قلبم هر لحظه ممکنه از جاش کنده بشه .فشاری که قلبم به قفسه سینم وارد میکرد خیلی عجیب و دردناک بود و نمیتونستم تحملش کنم .نمیدونم چیشد دستم به طرف قلبم رفت اما قبل اینکه دستم بهش بخوره جون از پاهام خارج شد و روی زمین سقوط کردم.تنفس برام سخت بود و به قلبم چنگ میزدم تا شاید بتونم ذره اکسیژن دریافت کنم اما نه .نمیتونستم.میدیدم صدای وحشت زده ی آقا محسن رو که پرستار رو صدا میزد .میدیدم نگاه ترسیده و گریون حامد و کیان رو.میدیدم وحشت معین رو که داشت پرستار می آورد.میدیدم ترس سعید رو.همش رو میدیدم اما من الان دلم نگرانی محمد رو میخواست.دلم محبت رسول رو میخواست اما نبود.پس بهتره منم نباشم.کم کم صدا ها محو شد و نفهمیدم چیشد که چشمام بسته شد و تاریکی مطلق🖤💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.واقعاچیزی ندارم بگم😭 پ.ن.داوود حالش بد شده💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۷ داوود: بالاخره رسیدیم .سریع سوار ماشین ها شدیم و به طرف بیمارستان
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:داوود رو بردن تو اتاق و دکتر رفت بالای سرش.روی صندلی نشستم وسرم رو بین دستام گرفتم.خسته شدم از این وضعیت.یعنی تا کی ؟تا کی رسول نمیتونه صحبت کنه؟حال محمد چطوره؟چرا خبری ازشون نیست؟سعی میکردم نفس های عمیق بکشم اما نمیتونستم.از جام بلند شدم و رو به معین که نشسته بود کنارم لب زدم:من میرم یکم توی محوطه.هر خبری شد بهم اطلاع بده. معین:چشم آقا. محسن: حرکت کردم و از بیمارستان خارج شدم.روی نیمکت روبه روی بیمارستان نشستم.دستم رو پشت گردنم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و خیره شدم به آسمون.چند وقته داریم سختی میکشیم؟نمیدونم.اما میدونم خیلی طولانی شده.همه به چشم فرمانده نگاهم میکنن و من نمیتونم جلوشون اشک بریزم .باید قوی باشم تا اونا هم محکم بمونن اما مگه میشه؟مگه میشه این همه سختی داشته باشی و بتونی محکم بمونی؟حال رسول و محمد یه طرف و حالا هم حال داوود که معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاده.از جام بلند شدم و وارد بیمارستان شدم.سعید رو فرستادم بره پیش محمد .کیان هم قرار شد پیش رسول باشه.خودم و معین و حامد هم موندیم تا خبری از داوود بشه.حامد که با گریه نشسته بود یه گوشه .معین هم سعی میکرد خودش رو جلوی بقیه نگه داره اما هب من از دلش خبر دارم.صدای در اومد.نگاهم به دکتر داوود خورد.سریع به طرفش رفتیم که با دیدنمون عینکش رو پایین آورد و لب زد. دکتر:میتونم بدونم چه اتفاقی افتاده؟ این جوون حالش خیلی بد شده.دلیل این حالش چی بوده؟ محسن:برادراش رو آوردن بیمارستان.اونم فهمید چه اتفاقی افتاده حالش بد شد. آقای دکتر چیزی شده؟ دکتر: ببینید این جوون سکته خفیف داشته‌.تعجب کردم توی این سن اما برخی از افراد حتی در سن کمتر هم هستن که به دلیل فشار هایی که بهشون وارد میشه سکته میکنن.اما خداروشکر خطر رفع شده و حالش بهتره. حامد: س.سکته ؟🥺 دکتر: بله سکته. اما گفتم که خوشبختانه خطر رفع شده. محسن:الان باید چیکار کرد؟ دکتر: ایشون که باید تا سه روز تحت مراقبت باشن تا مشکلی پیش نیاد.اگر مشکلی نبود مرخص میشن و البته باید چند تا دارو تهیه کنید براشون تا بدتر نشن. محسن:چشم. دکتر که رفت رو به معین گفتم:نمیتونیم با شرایطی که محمد و رسول و داوود دارن اینجا بمونیم.باید بریم تهران که بیمارستان امکانات عملی که دکتر گفته رو داشته باشه. هماهنگی هاش رو انجام بده .منم میرم با آقای عبدی حرف بزنم که با بیمارستان هماهنگ کنن. معین: چشم .فقط لازمه از الان به بچه ها بگیم باید رسول رو عمل کنن؟ محسن:نه اینجوری حال اونام خراب میشه.خودم به آقای عبدی میگم اما تو هم به سعید و حامد و کیان بگو به هیچ کدومشون حرفی نزنن تا برگردیم تهران. معین:چشم آقا با اجازه. محمد: بوی تند الکل توی هوا پخش شده بود و باعث سر دردم شده بود.با درد سرم چشمم رو باز کردم .نگاه گنگی به اطراف انداختم.توی بیمارستان چیکار میکنم؟خواستم از جام بلند بشم اما سرم تیر کشید و صورتم در هم رفت.حالت تهوع داشتم و سعی میکردم اب دهنم رو قورت بدم تا بهتر بشم اما نشد.پام می‌سوخت و فکر کنم دوباره بخیه اش زدن.اما سوالی که دارم اینه که کی منو آورده اینجا؟اصلا..اصلا رسول کجاس؟من پیش رسول بودم پس رسول کجاس؟به زور از جام بلند شدم و دستم رو به میز گوشه اتاق گرفتم تا بتونم حرکت کنم.اما سرم گیج رفت و پام یهو بی حس شد و تعادلم رو از دست دادم.از اونجایی که زیر میز چرخ داشت میز سُر خورد و منم فقط تونستم دستم رو به تخت بگیرم اما بی فایده بود و افتادم زمین.درد پام بیشتر شد و هر لحظه امکان داشت از شدت درد فریاد بزنم.همون لحظه در باز شد و بوی عطر تلخی به مشامم خورد.با اینکه چشمام رو از شدت درد بسته بودم اما خوب این عطر رو می شناختم.عطری بود که برای محسن هدیه خریده بودم.زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد روی تخت بشینم.چشمم رو باز کردم و خیره شدم به محسن.چقدر تغییر کرده توی این چند روز.مشخصه سختی کشیده. محسن: نتونستم تحمل کنم و در آغوشش گرفتم.خدایا ممنونم ازت .ممنونم که برادرم ،رفیقم،همکارم رو سالم بهم برگردوندی.خدایا خودت کمک کن و هوای رسول رو هم داشته باش🥲 محمد رو از آغوشم بیرون آوردم و لب زدم:دلم برات تنگ شده بود . محمد:منم همینطور.محسن رسول کجاست ؟ محسن: وای خدای من .چرا نمیشه یه بار یه چیزی طبق میل من پیش بره؟چرا همش اینجوری میشه؟الان جواب محمد رو چی بدم؟ محسن: آروم گفتم :باید برگردیم زودتر تهران.دکتر گفته هنجره رسول بر اثر سُربی که بهش دادن آسیب دیده.گفتن نمیتونن خودشون عملش کنن چون تجهیزات لازم داره و این بیمارستان نداره و باید بریم تهران. هماهنگ کردم سریع برگردیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داوود سکته خفیف کرده💔 پ.ن.محمد بهوش اومد و نگران رسوله🥲❤️‍🩹 پ.ن.باید عمل بشه اما اینجا تجهیزات ندارن🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۸ محسن:داوود رو بردن تو اتاق و دکتر رفت بالای سرش.روی صندلی نشستم و
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: چ..چی؟الان حالش چطوره؟بهوش اومده؟ محسن:بهوش اومد اما چون حالش بد بود و فشار قلبش و گلوش زیاد بود و درد داشت بیهوشش کردن که دردش نیاد فعلا.باید زودتر عملش کنن .اون موقعی که نبودید هم براش قلب پیدا شد اما چون نبودید گفتن به نفر بعدی که اسمش تو لیست هست میدن. محمد: میشه بریم پیشش؟ محسن:نه نمیشه.دکتر گفته وضعیت خودت هم خوب نیست. باید به محض رسیدن به تهران سی تی اسکن بگیری از سرت.گفتن با توجه به ضربه محکمی که به سرت خورده خطر داره و باید مطمئن بشن چیزی نیست. محمد:محسن من حالم خوبه. بزار ببینمش.نگرانشم. محسن:هوففف.باشه بلند شو. محمد از جاش بلند شد و خواست حرکت کنه که نتونست و داشت تعادلش رو از دست میداد که سریع گرفتمش.رو بهش. گفتم :محمد از خر شیطون بیا پایین .صبر کن وقتی رسیدیم تهران برو پیشش. محمد: نه الان باید ببینمش. محسن:دستش رو گرفتم و آروم قدم برداشتیم. سعی میکردم فشاری به دستش که زخمی بود وارد نکنم.محمد هم که پاش درد میکرد و مشخص بود که درد داره اما به روی خودش نمیاره. اما با این حال بازم یه دنده و لجباز بود و مجبور شدیم به طرف بخشی که رسول رو بستری کردن بریم. محمد: با رسیدن به اتاق رسول نگاهم روی جسم بی جون و لاغر رسول ثابت موند.اصلا انگار خیلی فرق کرده بود با رسولی که می شناختم.خیلی فرق داشت با اون رسولی که باهم رفتیم ماموریت،باهم کار انجام دادیم،با هم فرار کردیم.خیلی فرق میکرد و این رسول در نظرم انگار اون نبود.محسن که دید من دارم اینجوری رسول رو نگاه میکنم با گفتن اینکه(میره پیش بچه ها و میاد سریع)از کنارم رد شد و رفت.دستم رو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم. سرم رو پایین انداختم .سعی کردم اشک نریزم اما حالا که کسی نیست چرا نباید برای برادری که این همه سختی کشید و دم نزد اشک نریزم؟با صدای قدم های کسی نگاهم به دکتر که میخواست وارد اتاق رسول بشه افتاد .سریع رفتم سمتش.با اینکه پام درد گرفت اما مهم نبود.جلوش رو گرفتم و لب زدم:دکتر حال برادرم چطوره؟ دکتر: نگاهی به بیمار انداختم و رو به اون اقا گفتم: خب راستش هنوز بهوش نیومده و این کمی نگران کننده هست.اینجوری که متوجه شدم بیماری قلبی هم دارن و قلبشون بشدت ضعیفه و باید هر چه زودتر پیوند قلب انجام بدن و عملی که باید انجام بدن هم باید بهوش بیان اول اما خب از موقعی که رسوندنشون بهوش نیومدن . محمد: چی؟پس به من گفتن بهوش اومده اما بهش دارو زدید تا درد نکشه. دکتر: نه متاسفانه ایشون هنوز بهوش نیومدن. محمد: دکتر رفت داخل و مشغول معاینه ی رسول شد اما من همونجا موندم.باورم نمیشه .محسن دروغ گفت تا من نگران نشم؟اما به چه قیمتی نگفت؟چرا نگفت رسول بهوش نیومده و خطرناکه ؟چرا نگفت؟؟ عصبانی از اینکه محسن بهم واقعیت رو نگفته حرکت کردم و به طرفی که محسن رفته بود رفتم تا پیداش کنم.پام درد میکرد و در اصل داشتم روی زمین میکشیدمش.از دور دیدم بچه ها و محسن نشستن و دارن حرف میزنن.اروم به طرفشون رفتم.نزدیکشون شدم اما متوجه حضورم نشدن.با شنیدن حرفاشون سر جام ثابت موندم‌.امکان نداره.اونا دارن چی میگن به هم؟داوود؟همون ته تغاری گروه سکته کرده؟امکان نداره ؟نمیتونم باور کنم نمیتونم.دستم رو به دیوار گرفتم و با صدای متعجبی لب زدم:چی گفتید؟ محسن:با صدای محمد با تعجب نگاهمون بهش افتاد.وای نه بدبخت شدیم.نباید میفهمید.نباید.سریع بلند شدم و به طرفش رفتم.بچه ها هم اومدن کنارش.محمد بازوم رو گفت و گفت. محمد: محسن دارم میگم اینجا چه خبره؟چیشدههه؟؟ پرستار:آقا لطفا آروم تر باشید. محمد: محسن اینجا چه خبره؟داوود جیشده؟چرا بهم نگفتی رسول اصلا بهوش نیومده؟چرا نگفتی حالش بده؟ چرا نگفتی داوود سکته کرده ؟ محسن: محمد آروم باش لطفا .حالت بد میشه اروم باش. محمد: چطور توقع داری اروم باشم وقتی برادرام هر کدوم روی یه تخت افتادن؟ حامد : آروم رفتم کنار آقا محمد و دستش رو گرفتم و با بغض لب زدم: آقا محمد آروم باشید لطفا.داوود سکته کرده اما خطر رفع شده.سکته خفیف بوده.رسولم...رسولم مطمئنم حالش خوب میشه .اون قوی تر از این حرفاست. 🥺مطمئنم خوب میشن .هر دوشون خوب میشن. محمد: داوود چرا حالش بد شده؟ سعید: وقتی خبر حال بد رسول و حال شمارو شنید بهش شک وارد شد.یهو حالش بد شد و از هوش رفت.و فهمیدیم سکته خفیف بوده که خداروشکر خطر رفع شده. محمد: رسول چی؟دکترا در موردش چی گفتن؟ محسن :همون چیزایی که گفتم . محمد: باور کنم که اونارم دروغ نگفتی تا من حالم بد نشه؟ محسن:نه اونا واقعیته. رسول رو باید منتقل کنیم تهران تا اونجا عملش کنن. محمد: کی قراره برگردیم؟ محسن :آروم آروم باید بریم. محمد: من توی آمبولانس رسول میشینم. محسن: نمیشه تو خودتم باید تحت نظر باشی.زخم دست و پات بده و ضربه ای که به سرت خورده ام که گفتم. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محسن‌به محمد دروغ گفته بود🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۹ محمد: چ..چی؟الان حالش چطوره؟بهوش اومده؟ محسن:بهوش اومد اما چون حا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: محسن اول از همه من نیازی به درمان ندارم وحالم خوبه.دوم هم اینکه من میخوام پیش رسول باشم پس چه بزاری چه نزاری میرم پیشش. حامد: آقا محمد میشه شما پیش داوود باشید و من کنار رسول باشم؟؟ محمد: خواستم بگم نه اما دلم نیومد.حامد خیلی وقته دلتنگ رسول بوده و حالا داره جلوی ما مراعات میکنه وگرنه هر کس ندونه من یکی خوب میدونم که حامد خیلی به رسول وابسته هست و برای هم عزیز هستن.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه فقط مراقب خودتون باش. حامد : ممنونم اقا 🥺 محمد: با آوردن رسول و داوود و انتقال دادنشون به آمبولانس من کنار داوود نشستم و حامد هم به طرف آمبولانسی که رسول توش بود رفت و داخلش نشست. حامد: کنار رسول توی آمبولانس نشستم و یه پرستار هم اومد کنارم نشست.چند تا دستگاه مختلف حتی توی این وضعیت و آمبولانس بازم رهاش نمیکردن.با بسته شدن در آمبولانس و حرکت کردن آمبولانس، دستای سرد رسول رو میون دستام جای دادم.با لمس دستش اشک توی چشمام جمع شد.چقدر وقت بود که با حسرت گرفتن دستاش زندگی میکردم؟چند روز بود که دیدنش برام شده بود آرزو؟ چند روز بود که دلتنگش بودم اما برای اینکه داوود و بقیه آروم باشن میریختم توی خودم؟ مگه چقدر تحمل دارم اخه؟رفیقم،برادرم،همونی که سالهاست باهاش هستم و همه جوره برام عزیزه توی این حال هست و معلوم نیست کی چشماش رو باز کنه .معلوم نیست کی بتونه باهام حرف بزنه و آرومم کنه.معلوم نیست وقتی چشمای قشنگش رو باز کرد میتونه حرف بزنه یا نه. قطره اشکی از چشمم جاری شد.دستش رو بالا آوردم و بوسه ای روی دستاش کاشتم.چقدر دلتنگ بودم براش.چقدر آرامش گرفتم وقتی کنارمه.حتی با وجود اینکه حالش بده اما بازم خوشحالم که پیشمه.پرستار در حال چک کردن دستگاه ها بود اما من داشتم یه دل سیر داداشم رو نگاه میکردم.دلم می خواست ساعت ها بشینم کنارش و فقط زل بزنم به چشماش .اما حالا با چشمای بسته اش رو به رو هستم .دلم میخواست چشمای به رنگ شبش رو باز کنه اما معلوم نیست کی به آرزوم میرسم. سرم رو پایین انداختم و اشکم رو پاک کردم .نمیدونستم باید چیکار کنم .حال گرفته ام دست خودم نبود .استرس اتفاقی که قراره برای رسول بیوفته لحظه ای ولم نمیکرد . اگه نتونه حرف بزنه چی؟اگه خوب نشه چی ؟خدایا خودت کمک کن.تو که خودت هوامون رو داشتی و کمک کردی برگردن کمک کن این اتفاقاتم بخیر بگذره .نیم‌نگاهی به پرستار انداختم.کنارم نشست و اندازه ریزش قطره های سرم رو درست کرد.سعی کردم توی این مدتی که کنار رسول نشستم به خوبی دستاش رو بگیرم و نگاهش کنم.با تکونی که دستش خورد نگاهم خیره ی چشماش به رنگ شبش شد که باز بود.کپ کردم.پرستار سریع به طرفش اومد و مشغول بررسی حالش شد.اما من با بغض نگاهش میکردم.بغضی که توی گلوم چنبره زده بود بی اراده بود و نمیتونستم با وجودش کاری انجام بدم یا حرف بزنم.خواستم حرف بزنم که سرفه اش گرفت.دستش رو روی دهنش گذاشت اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستش خونی شد و اون موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته.سریع بلندش کردیم.نباید توی حالت دراز کش بالا بیاره.با بلند کردنش خون بالا آورد و اون موقع بود که فهمیدم حالش چقدر بده و من نمیدونستم.پرستار سریع به سرمش دارو زد و کمک کرد دراز بکشه.رسول اما با چشمای خمار که مشخص بود بی حوصله هست و اثر داروی بیهوشی داره عمل میکنه بهم خیره شد.منتظر بودم حرف بزنه اما تازه به یاد آوردم که نمیتونه ک هنجره اش آسیب دیده.سرم رو جلو بردم و پیشونیش رو بوسیدم و زیر لب گفتم:داداش رسول بعد این همه مدت برگشتی کنارم .حق نداری بخوابی باید زود بلند بشی بریم خرید هامون رو انجام بدیم برای عروسیم.باشه؟من منتظرم که زود خوب بشی. تمام حرف هام رو با بغض میگفتم و لرزش صدام کاملا مشخص بود اما با این حال رسول آروم چشماش رو بست و خوابید.چرا دوباره خوابید؟ پس مگه قرار نشد بیدار بمونه؟ پس چیشد؟؟🥺 رو به دکتر کردم و گفتم:پ..پس چرا خوابید؟ دکتر:نگران نباش .به خاطر بالا آوردن خون درد داشت و بهش دارد زدم اثر خواب آوریش زیاد بود و زود عمل کرد.این خون بالا آوردن ها باید براتون عادی بشه.حتی اگر عمل کنه و خوب بشه ممکنه تا چهار ،پنج ماه اول خون بالا بیاره و حالش بد بشه .اما به مرور زمان بهتر میشه .فقط باید امیدوار باشیم با عمل کارش حل بشه و خطر نداشته باشه.چون سرب خطرناک هست و اینکه بعد ساعت های زیادی اومده بیمارستان خطر داره براش. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال رسول و خون بالا اوردنش💔 پ.ن‌حرفای حامد دلم رو سوزوند❤️‍🔥 پ.ن.چرا خوبید🖤❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۰ محمد: محسن اول از همه من نیازی به درمان ندارم وحالم خوبه.دوم هم ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:کنار داوود نشسته بودم و خیره شدم به چهره اش.داوود بر خلاف سنش درک زیادی داشت.بیشتر از توانش سختی کشیده و با وجود سن کمی که داره اما حرف ها و رفتارش بیشتر از سنش نشون میده.اما دلش که بگیره تا یه حدی تحمل داره.تا به جایی رو میتونه دووم بیاره و بگه خدا بزرگه.اما اگر نتونه ،وای به حال روزی که نتونه تحمل کنه ،تمام ناراحتی هاش رو میریزه بیرون و دیگه معلوم نیست کی میتونه همون ادم سابق بشه.الانم دقیقا همون موقع هست.معلوم نیست توی این مدت چقدر سختی کشیده و ریخته توی خودش که این حجم فشار به قلبش وارد شده و به این حال افتاده.اما میدونم .از همون روزی که اون اتفاق برای مهدی افتاد داوود تغییر کرد.دیگه نشد که بشه اون آدم سابق.تا اینکه رسول اومد.اوایل کار که اون جور رفتار میکرد اما وقتی با رسول خوب شد من شاهد لحظه لحظه شادی و خنده هاش بودم.داوود مثل برادره برام.مثل برادر کوچکتر که بیشتر کارهاش دردسر و استرس درست کردن برای بقیه هست.دستم رو جلو بردم و آروم روی صورتش کشیدم. دروغ بود اگر بگم دلتنگ نشده بودم.دلتنگ داوود و فداکاری هاش،دلتنگ سعید و حرفاش،دلتنگ فرشید و شوخیاش،دلتنگ حامد و خنده هاش ،دلتنگ محسن و کیان و امیرعلی و معین.همشون برام عزیزن.از قبل از محسن یه گوشی و خط سفید گرفتم.هارد و نامه ی معراج رو هم از توی لباس رسول پیدا کرده بودن و داده بودن به محسن.تلفن رو در آوردم و شماره ی اقای عبدی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.با شنیدن صدای اقای عبدی گفتم:سلام آقا. محمدم:) عبدی:محمد خودتی؟میدونی چقدر نگرانمون کردی پسر؟؟ محمد: معذرت میخوام آقا. عبدی:اشکالی نداره.خوبی؟رسول خوبه؟ محمد:من اره اما رسول ....نه😔 عبدی: محمد چیزی شده؟اتفاقی برای رسول افتاده؟ محمد: بهتره بگید چه اتفاقی برای بچه های تیمم افتاده.اقا رسول حالش بده .ممکنه اتفاقی براش بیوفته.داوود سکته کرده و بیهوشه. حامد حالش بده اما سعی داره مارو اروم کنه اما خودش بدتره.فرشید و سعید هم که 💔اونام که مطمئنم حالشون گرفته هست اما سعی میکنن بروز ندن‌. عبدی:محمد درست میگی اما همه ی بچه های تیمت سعی میکنن مثل خودت رفتار کنن. سعی میکنن چیزی بروز ندن و نگن.اما اخرش که چی؟حرفاشون بر خلاف تو از توی چشماشون مشخصه و بعضی موقع ها دیگه نمیتونن خودشون رو عادی جلوه بدن.اما بدون میگذره و تمام این اتفاقات به کمک خدا به خوبی و خوشی تموم میشه.حالا بگو چه اتفاقی برای رسول و داوود افتاده؟ محمد:رسول که حالش بده و باید عمل بشه.اونجا بهش سرب دادن و شاید نتونه دیگه حرف بزنه .قلبشم ضعیف تر شده و دکتر گفته نمیشه وقت رو تلف کرد و باید هر چه زودتر عمل پیوند رو هم انجام بده. داوود هم با شنیدن این حرف ها به قلبش فشار اومده و سکته خفیف کرده. عبدی:الان حالشون بهتره؟ محمد: داوود بهتره و خداروشکر خطر رفع شده اما رسول رو نمیدونم.دکتر گفته که باید بیایم تهران تا بتونیم عمل کنیم. عبدی:محسن فقط بهم خبر داد که باید بیاید تهران نمیدونستم دلیلش چیه.حالا هم محمد نترس.تو به عنوان فرمانده باید قوی باشی .انشاالله اتفاقی برای رسول و داوود نمیوفته. محمد:امیدوارم همینطور که میگید باشه.اقا من باید برم .فقط لطفا به بچه ها بگید ما تا چند ساعت دیگه میرسیم تهران.قبل رسیدن به تهران تماس میگیرم باهاشون و آدرس بیمارستان رو میگم تا بیان.بهتره قبل عمل رسول رو ببینن و کنار داوود و حامد باشن. عبدی:باشه .خداحافظتون. محمد:خدانگهدار محمد:تلفن رو قطع کردم و خیره شدم به داوود که ماسک اکسیژن روی صورتش بود و سرم هم به دستش.چند تا دستگاه هم بهش وصل کرده بودن.اروم زیر لب زمزمه کردم :تو و رسول چی دارید که اینقدر برام عزیزید؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرف های محمد ❤️‍🩹 پ.ن.تو و رسول چی دارید که اینقدر برام عزیزید؟🥲💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۱ محمد:کنار داوود نشسته بودم و خیره شدم به چهره اش.داوود بر خلاف سن
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:به همراه بچه ها پشت آمبولانس ها حرکت میکردیم.همونطور که دستم به فرمون بود نیم نگاهی به سعید انداختم.سرش پایین بود و داشت با دستاش بازی میکرد.از توی ایینه به عقب نگاه کردم.کیان هم خیره شده بود به بیرون و سعی میکرد مشغول بشه. معین هم که سرش رو بین دستاش گرفته بود . وضعیتمون اصلا خوب نبود و این از ظاهر آشفته هممون مشخص بود. دنده رو عوض کردم و آروم گفتم:نمیخواید هیچ کدومتون یه حرفی بزنید؟ کیان:چی بگیم اقا؟با وضعیتی که داریم توقع دارید چی بگیم؟ محسن:توقع دارم خودتون رو نبازید و پر قدرت و با صلابت بمونید. سعید:سخته اقا محسن .خیلی خیلی سخته. محسن:سخت هست اما شدنیه.امیدتون رو هیچوقت از دست ندید.امید بهترین و مهم ترین نکته هست.وقتی که توی دوران جنگ رزمنده هامون تنها کارشون توکل به خدا بود و با هر تیری که شلیک میکردن فقط دعا میکردن بخوره به هدف،دشمن با کلی تجهیزات اومد جلو و بی مهابا حمله کرد اما اونا اصلی ترین سلاح رو نداشتن. اصلی ترین سلاح توکل به خدا بود که رزمنده های ما داشتن اما نیروهای دشمن نه. الانم اصلی ترین سلاح برای مقابله با این سختی ها توکل به خدا هست .امید داشته باشید. معین:آقا ما امید داریم.تنها کاری که از دستمون بر میاد همینه.امید داشته باشیم اما ما هم دیگه تا یه حدی توان داریم .این که ببینیم رفیقامون ذره ذره دارن آب میشن،اینکه بینیم بعد از شما پشتیبانمون که آقا محمد بوده داره آب میشه اینا باعث حال بدمون هست😔💔 محسن:خیره شدم به جاده روبه روم و گفتم:فقط توکل کنید.خدا بزرگه. سعید:با صدای گوشیم برداشتمش که دیدم حامد داره زنگ میزنه. یه لحظه ترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده .سریع جوابش دادم و روی بلندگو گذاشتم و گفتم:الو. حامد: سعید رسول🥺 سعید:چی شده حامد؟رسول چی شده؟ حامد: بهوش اومد .بهوش اومد ولی خون بالا اورد .دکتر بیهوشش کرد که درد نداشته باشه. سعید:خ..خداروشکر .یعنی الان خطر رفع شده؟ حامد : راستش نه.دکتر گفت شاید عمل جواب نده و شاید جواب بده.بستگی داره که خدا چی میخواد. سعید: ای بابا.حالا بازم خداروشکر .به اقا محمد گفتی؟ حامد :آره میدونستم نگرانه سریع گفتم. سعید:باشه .حالا دیگه یکم مونده تا برسیم .باهم حرف میزنیم. حامد : باشه خداحافظ سعید:خدانگهدار (مکان:بیمارستان واقع در تهران) محمد: از آمبولانس پیاده شدیم و داوود و رسول رو به بیمارستان بردن.گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره ی فرشید رو گرفتم.کنار گوشم گذاشتم و منتظر جواب دادنشون شدم.با پیچیدن صدای فرشید لبخند محوی روی صورتم نشست.مشخص بود نفهمیده من زنگ زدم و صدای بغض الودش باعث شد ناراحت بشم.آروم گفتم: منتظر نبودی بهت زنگ بزنم آقا فرشید؟ فرشید:دراز کشیده بودم توی نمازخونه.حال و حوصله ی کار کردن نداشتم و فقط منتظر تماسی از جانب بچه ها بودم.با زنگ خوردن تلفنم برداشتمش و جواب دادم.با شنیدن صدای آقا محمد به معنای واقعی بال در آوردم و سریع از حالت دراز کش در اومدم و نشستم .با ذوق و بغض لب زدم: آقا محمد خودتی؟؟ محمد: دلت میخواد من نباشم؟ فرشید: من غلط بکنم دلم بخواد .میدونید چقدر نگرانتون شدیم. چرا ازتون خبری نبود؟ چرا زنگ نزدید؟ محمد: داستانش مفصله.الان زنگ زدم بگم ما رسیدیم تهران و بیمارستان امام حسین اومدیم.با بچه ها بیاید بیمارستان. فرشید: واقعا شما تهرانید؟ محمد: اگه میخوای نباشم؟ فرشید: اومدیم اقا اومدیم . سریع تلفن رو قطع کردم و با ذوق از جام بلند شدم.سریع از نمازخونه خارج شدم و کفشم رو پوشیدم و به طرف میز بچه ها حرکت کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفای محسن خیلی حق بود🤌 پ.ن‌.محمد زنگ زد به فرشید🥲 پ.ن.خوشحالی فرشید ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۲ محسن:به همراه بچه ها پشت آمبولانس ها حرکت میکردیم.همونطور که دستم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ فرشید:سریع کنار بچه ها رفتم و با صدای بلند اسم امیرعلی رو گفتم.یهو یادم افتاد کجا هستم .نگاهی به اطراف انداختم.همه داشتن با تعجب به من نگاه میکردن.لبخند خجلی زدم و آروم قدم برداشتم به طرف امیرعلی و بچه ها که متعجب نگاهم میکردن.سریع کنار امیرعلی و علی ایستادم.رو به امیرعلی گفتم :امیرعلی آقا محمد زنگ زد 🥺گفت رسیدن بیمارستان امام حسین.بیا بریم سریع . امیرعلی:وای خداروشکر باشه صبر کن سیستم رو قفل کنم بریم. علی:من که نمیتونم بیام ولی خبرم کنید . فرشید:همون طور که با امیرعلی میرفتیم سرم رو برگردوندم و گفتم :باشه نگران نباش.خداحافظ. علی:به سلامت. فرشید:توی ماشین نشستم و سریع از سایت خارج شدیم و به طرف بیمارستان رفتم.هر چقدر میخواستم سرعتم رو زیاد کنم یاد حرف های اقا محمد میوفتادم که میگفت (تا سقف سرعت مجاز )لبخند محوی زدم و دنده رو جابه جا کردم .همونطور که به جلو خیره بودم خطاب به امیرعلی گفتم :امیر چرا حرف نمیزنی؟ امیرعلی:نگرانم.تو با رسول و آقا محمد حرف زدی؟ فرشید: با اقا محمد اره اما با رسول نه. امیرعلی:اینجور که مشخصه آقا محمد حالش خوب بوده اما مسئله اینه که چرا رفتن بیمارستان؟یعنی چه اتفاقی برای رسول افتاده؟ فرشید: راست میگی. نمیدونم فقط امیدوارم چیز خاصی نباشه .بهتره فعلا فکرمون رو درگیر چیزی که نمیدونیم و مطمئن نیستیم نکنیم.بزار برسیم بعد می‌فهمیم. امیرعلی:آره درسته.فقط یه چیزی . فرشید:چی؟ امیرعلی:تو میخوای یخورده بیشتر گاز بدی؟ فرشید:دلم که میخواد ولی آقا محمد همیشه میگفت تا سقف سرعت مجاز.درسته اون نیست ولی خودم که یادمه .دیر رسیدنمون بهتر از نرسیدنمون هست. امیرعلی: اهوم درست میگی. فرشید: من که همیشه درست میگم ولی کو گوش شنوا. امیرعلی:داداش سقف رو گرفتم.ادامه بده. فرشید:لازم نیست.تا همینجاش هم خیلی از سخنان زیبا و گرانبهام فیض بردی .بقیه اش بمونه برای بعد. امیرعلی:خداکنه یکم عقلت بیاد سرجاش. فرشید: از نظر خودم که سرجاشه ولی شاید تو یه چیزی میدونی که میگی. امیرعلی:فرشید میشه اینقدر جواب منو ندی؟ فرشید:به خاطر تو چشم. امیرعلی:ای بابا این دوباره حرف زد.بابا پنج دقیقه مونده حرف نزن😐😂 فرشید: باشه به خاطر تو چشم. امیرعلی:😐الان چی گفتم؟ فرشید: حرف نزنم. امیرعلی:پس چرا حرف زدی؟ فرشید:چون خواستم جوابت رو بدم 😁 امیرعلی:هوفف .باشه نگاهی به فرشید انداختم که اونم نگاهم کرد.با دیدن قیافه همدیگه خندمون گرفت و زدیم زیر خنده.این لبخند و خنده رو مدیون آقا محمد بودیم که بهمون خبر داده بود .اگر نگفته بود هنوز مثل افسرده ها گوشه ای نشسته بودیم. بالاخره رسیدیم بیمارستان. فرشید سریع پارک کرد و پیاده شدیم.باهم ،هم قدم شدیم و به داخل بیمارستان رفتیم. بعد از اینکه به آقا محسن زنگ زدم و پرسیدیم کجا هستن،به طرفشون حرکت کردیم.با دیدن بچه ها که نشسته بودن و نگاهشون به یه اتاق بود زودتر قدم برداشتیم.اقا محمد هم کنارشون نشسته بود. فرشید: سریع کنار اقا محمد رفتم و خودم رو توی بغلش انداختم.اروم دست میکشید روی کمرم اما من داشتم از شدت خوشحالی بابت دیدار دوباره اشک شوق میریختم.از آغوش آقا محمد که بیرون اومدم امیرعلی هم جلو اومد و بغلش کرد‌.اونم خوشحال بود.توی این مدت که رسول و اقا محمد نبودن،بچه های تیم آقا محسن و خودشون،پا به پای ما سختی کشیدن .رو به اقا محمد گفتم:آقا رسول کجاست؟ آقا محمد: آروم لب زدم:پشتت رو ببین. فرشید:سرم رو برگردوندم.با دیدن اون صحنه تعادلم رو از دست دادم‌.نزدیک بود بیوفتم که سعید گرفتم.رو کردم سمت سعید و با صدای بغض آلود و اشک گفتم:ای..اینجا چه خبره؟چه اتفاقی افتاده ؟ سعید:بیا بشین بهت میگم. فرشید:زیر نگاه غمگین بچه ها به زور روی صندلی نشستم .سعید کنارم نشست و شروع به گفتن ماجرای رسول کرد.و من و امیرعلی بودیم که با شنیدن ثانیه به ثانیه اش بیشتر میترسیدیم .در اخر اشک از چشمای سعید بیرون اومد و ازمون دور شد.نگاهی به بچه ها انداختم حامد که گوشه ای از بیمارستان تکیه داده بود به دیوار و سرش روی پاش بود و لرزش شونه هاش نشون از گریه کردنش میداد.از جام بلند شدم و به طرفش رفتم .کنارش زانو زدم و آروم بغلش کردم.اونم بدون هیچ کاری توی آغوشم موند و اشک ریخت. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفای فرشید و امیرعلی🫂 پ.ن.فهمیدن چه اتفاقی افتاده💔 پ.ن.شونه های لرزون حامد ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۳ فرشید:سریع کنار بچه ها رفتم و با صدای بلند اسم امیرعلی رو گفتم.یه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ فرشید: حامد داشت اشک میریخت و من می فهمیدم این مدت چه دردی رو تحمل کرده.توی این مدت به خاطر اینکه ما و داوود ناراحت نباشیم همه ی غم و ناراحتی هاش رو ریخت توی خودش .با اینکه سال ها با رسول رفیق بود اما حاضر شد جلوی ما حال بدش رو نشون نده.همونطور که سعی داشتم با وجود حال بد خودم ،حامد رو آروم کنم نگاهی به اطراف انداختم.داوود نبود.اروم حامد رو از خودم جدا کردم و گفتم:حامد ،داوود کجاس؟ حامد: با شنیدن اسم داوود بی اراده یادم به آخرین صحنه افتاد.اون لحظه ای که حالش بد شد و روی زمین سقوط کرد.اون موقعی که چشمش رو به روی همه ی ما بست و خوابید.نیم نگاهی به آقا محمد انداختم که خودش متوجه شد .کنارمون اومد و ایستاد. دستش رو روی شونه ی فرشید گذاشت و گفت محمد:داوود یکم حالش بد شد الان خوابیده. فرشید:اخمام توی هم رفت و گفتم:اتفاقی افتاده؟ محمد: سرم رو پایین انداختم گفتم:داوود یکم به خودش فشار آورده.یه سکته خفیف کرده که خداروشکر خطر رفع شده فرشید: یهو بلند شدم و ایستادم.با تعجب زمزمه کردم:چی گفتید؟ محمد: فرشید چیز خاصی نیست.خطر رفع شده . فرشید: میشه بریم پیشش؟ محمد: چند دقیقه صبر کن.دکتر گفت دارن آماده میشن که رسول رو ببرن اتاق عمل.وقتی رفتن باهم میریم. تا اون موقع هم داوود بهوش اومده. فرشید:چشم آقا. محمد: خواستم حرکت کنم که سرم گیج رفت.یکی از دستام رو به دیوار گرفتم و دست دیگه ام رو به سرم گرفتم.چشمام رو بستم و سعی کردم حرکت نکنم تا مبادا بر اثر سرگیجه زمین بخورم.بچه ها نگران صدام میزدن.اروم چشمم رو باز کردم و با وجود تاری دیدی که داشتم لبخند محوی زدم و با گفتن حالم خوبه کنار محسن که نگران نگاهم میکرد ایستادم. محسن:سرم رو به طرف محمد چرخوندم و گفتم:محمد باید بریم پیش دکتر.سرت شکسته احتمال داره مشکل دیگه ای داشته باشی که اینجور شدی.باید دکتر معاینه ات کنه. محمد: خوبه خودت میگی سرم شکسته.خب به خاطر شکستگی سرگیجه و سردرد هم سراغ آدم میاد محسن:توهم هی دلیل الکی بیار.وقتی رسول رو بردن اتاق عمل باهم میریم پیش دکتر متخصص تا مطمئن بشم چیزی نیست. محمد: ای بابا محسن جان تو هم پیله کردی ها.به جای این کارا یکم استقبال کن ازم بعد این همه سختی اومدیم محسن:استقبالم میکنم اما فکر نکن خوب تونستی بحث رو بپیچونی.بعد از رفتن رسول به اتاق عمل میریم. محمد:سری به نشونه تاسف تکون دادم و خیره شدم به اتاق رسول.با اومدن دو تا پرستار و یه دکتر سریع از جامون بلند شدیم.داخل اتاق رفتن و بعد از چک کردن وضعیت رسول و انجام کارها تختش رو به طرف اتاق عمل هول دادن و از کنارمون رد شدن و من توی آخرین لحظات باز هم به چشم خودم مظلومیت رسول رو دیدم.دیدم که چقدر مظلوم و آروم خوابیده بود و میبردنش.وارد اتاق عمل که شدن روی صندلی نشستم و قرآن کوچکیی که از محسن گرفته بودم رو باز کردم و شروع به خوندن آیات زیبای قرآن کردم.نگرانی وسیعی داشتم و آشوب بزرگی توی دلم بود .ترس خوب نشدن رسول و نشنیدن صداش باعث دلهره میشد.اما با تمام این حال بدی ها ،امیدم فقط به خدا و بعد از اون امام رضایی بود که خودش دفعه قبل باعث شد رسول توی شهرش خوب بشه و بتونه روی پاش راه بره و من باز هم امید دارم به امام رضا که خودش هوای رسول رو داره.اصلا از نظرم معنی نداره کسی بگه گرفتارم تا وقتی که امام رضا هست. محسن کنارم نشست .آیه قرآن رو تموم کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.لبخند محوی زد و گفت. محسن :محمد صدات خیلی خوبه برای قران خوندن و مداحی .حیف که مداح نشدی🥲 محمد: لبخندی زدم و زمزمه کردم:رسول هم همیشه وقتی حالش بد بود میومد پیشم تا براش قرآن بخونم.میگفت آرامش میگیرم .دلم میخواد بازم بتونم صداش رو بشنوم و ببینم شوخی هاش رو با بچه. محسن:انشاالله که خیره و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه.من دلم روشنه خدا خودش هواش رو داره. محمد:منم دلم روشنه و امیدم به همون خدا هست و بعد از اون امام رضا که خودش رسول رو خوب کرد. محسن: امیدی هست چون خدایی هست:) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مـَعنی نداره ؛ کسی بگه مـَن گرفتارم ، تا وقتی امام رضا هست | https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۴ فرشید: حامد داشت اشک میریخت و من می فهمیدم این مدت چه دردی رو تحم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ فرشید:به گفته آقا محمد همراه کیان و امیرعلی به طرف اتاق داوود حرکت کردیم.کیان در رو باز و داخل شد و بعد از اون من و امیرعلی داخل شدیم.با دیدنش توی اون حال و با اون رنگ و روی پریده نگران نگاهی به کیان انداختم. انگار متوجه نگرانیم شد که خودش اروم گفت. کیان:نگران نباش.اقا محمد که گفت.خطر رفع شده. فرشید:ولی تو این وضع و با این حال... ادامه حرفم رو نزدم.نخواستم بگم. نخواستم بگم با این حال بهش نمیاد خطر رفع شده باشه.اما نخواستم . نخواستم حرفی بزنم که باعث بشه فقط آشوب درونمون بیشتر بشه. آروم قدم برداشتم.صدای کفشم سکوت توی اتاق رو میشکوند.البته فقط صدای کفش من نبود.صدای دستگاهی که نشون دهنده ضربان قلب داداشم بود ،صدای دستگاه ها،صدای قطره های سرم که سقوط میکردن ؛همش توی فضا پیچیده بود و من نمیدونستم باید چیکار کنم. آروم دستم رو روی دستش کشیدم.نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:تو دیگه چرا اینجایی ؟داوود بلند شو جوابم رو بده.چرا تو اینجا افتادی؟مگه قرار نبود باهم منتظر برگشت رسول و اقا محمد بمونیم؟پس چرا حالا که اونا برگشتن تو اینجایی؟ داوود بلند شو ببین همه چیز بهم ریخته.رسول رو بردن اتاق عمل.محمد حالش خوب نیست انا سعی میکنه بروز نده.حامد حالش بده اما نمیخواد بگه تا نگرانی بیشتری درست کنه.تو هم که اینجا.پس ما چی؟ما باید چیکار کنیم داوود؟چرا اینقدر به خودت فشار آوردی که بخواد اینجور بشه؟چرا بلند نمیشه صدام بزنی و بگی همش خوابه.بگی رفتن محمد و رسول بین اون همه داعشی وحشی همش به کابوس بود.بگی اتفاقاتی که افتاده همش یه کابوس بود که تموم شد؟پس چرا من حس نمیکنم تموم شده؟ داوود:سیاهی و سیاهی .تموم این دنیا بعد از رفتن مهدی برام تیره و سیاه شده بود تا وقتی وجود رسول رو کنارم حس کردم.نوری از ته یه دره عمیق میومد اما نمیتونستم بفهمم نور چی هست. آروم آروم نور روشن تر شد و بیشتر چشمم رو مورد هدف قرار میداد. با تابیدن نوری توی صورتم آروم چشمام رو باز کردم.لبم خشک شده بود و میشد گفت دهنم خشک خشک بود.نفسم تنگ بود و نمیدونستم دلیل این حالم چیه.با بیحالی سرم رو تکون دادم و نگاهی به فرشید و کیان انداختم .امیرعلی همون موقع به همراه دکتر وارد اتاق شد.هنوز نمیدونستم دلیل اینکه اینجام چیه .چه اتفاقی افتاد؟ من چرا توی این حال هستم؟دکتر نزدیکم اومد و چراغ قوه اش رو روشن کرد و توی چشمم گرفت و مشغول معاینه شد.گوشی پرستاری رو روی قلبم گذاشت و گفت نفس عمیق بکشم.با وجود دردی که گاهی با نفس کشیدن توی قلبم می پیچید اما بازم سعی کردم طوری که میخواد انجام بدم.در حین انجام دادن معاینه پرسید. دکتر:خب اقا داوود یادته چه اتفاقی افتاده که اینجایی؟ داوود :صحنه های محوی جلوی چشمم بود .گریه های حامد و حال خراب بچه ها. نبود رسول و محمد. خودشه.چه بلائی سرشون اومده ؟لبای خشکم رو از هم جدا کردم و با صدای خیلی آرومی گفتم:ب.ر.ا.د.رام. کیان:قدمی به جلو گذاشتم و گفتم:داوود جان نگران نباش داداش.حالشون خوبه . داوود: ک.ج.ان؟ کیان:الان اینجا نیستن اما نگران نباش . دکتر:خب اقا داوود حالت خداروشکر بهتره و خطر رفع شده.باید از این به بعد یکم مراقب خودت باشی و خیلی به خودت فشار نیاری که دوباره اینجا نبینمت.انشاالله دو روز بیمارستان میمونی تا تحت نظر باشی و مراقب باشیم. دوروز دیگه مرخص هستی . فرشید: خداروشکری گفتیم .دکتر هم با گفتن جمله (اجازه بدید یکم استراحت کنه ) از اتاق خارج شد .ماهم چند دقیقه ای پیشش موندیم و به زور متقاعدش کردیم که حال محمد و رسول خوبه و اونم بر اثر سرم و داروهاش زود چشماش بسته شد و به خواب رفت. از جامون بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم‌.باید به اقا محمد بگم تا یکم لز نگرانی هاش کم بشه.سریع به طرف اتاق عمل رفتم اما با ندیدن آقا محمد و اقا محسن به طرف سعید رفتم و گفتم:سعید آقا محمد کجا هست؟ سعید :آقا محسن بردش دکتر. چیزی شده؟ فرشید: داوود بهوش اومد.دکتر گفت دو روز دیگه مرخصه. سعید:هوفففف.خداروشکر لااقل یه خبر خوب شنیدیم. فرشید :آره خداروشکر محمد: با ولی اصرار از طرف محسن به اجبار به طرف اتاق دکتر حرکت کردیم.وارد شدیم و دکتر هم بعد از معاینه سرم گفت باید سی تی اسکن بگیرم.رو به محسن اخم کردم و زیر لب غریدم:ببین چیکار میکنی با این کارات. محسن:هیسس محمد .دکتر لطفا بنویسید براش. الان میبرمش . فقط کدوم طبقه هست؟ دکتر:طبقه دوم .سمت راست تابلو زده شده.الان هماهنگ میکنم تا سریع برید و کارتون رو انجام بدید . محسن:دستتون درد نکنه دکتر.محمد پاشو باید بریم محمد:دندونام روی هم سابیده میشد و فقط دلم میخواست میتونستم کاری کنم.اما بهتر بود حرفی نزنم .به نظر خودمم این سردرد و تاری دید نمیتونه به خاطر یه شکستگی باشه.اگه به محسن می گفتم توی آمبولانس حالم بد بود که دیگه بدتر بود. ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.با شما 😉 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۵ فرشید:به گفته آقا محمد همراه کیان و امیرعلی به طرف اتاق داوود حرک
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:به همراه محسن به طرف طبقه دوم رفتیم.سوار آسانسور شدیم .تکیه ام رو به آسانسور دادم.هنوز پام درد میکنه و این هجم از حرکات و راه رفتن برام درد اور بود.سرم هم گیج میرفت و هر لحظه منتظر بودم که پخش زمین بشم. از آسانسور خارج شدیم و وارد اتاق دکتر شدیم.بعد از دیدن برگه ی دستور دکتر بهم گفت اماده بشم .کمربند و انگشتر عقیقم رو در آوردم.وارد اتاق مخصوصی شدم و به گفته دکتر روی تخت دراز کشیدم.دکتر هم از اتاق خارج شد و پشت شیشه ایستاد و مشغول انجام شد.تخت اروم اروم تکون خورد و سرم و نصف بدنم داخل یه جای تنگ که شبیه تونل بود شدم.همیشه این مشکل رو داشتم که توی این مواقع با دیدن بالای سرم که دستگاه تا نزدیک تریم حالت ممکن روی صورتم بود حس بدی بهم دست میداد و حس میکردم توی قبر هستم.جشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.چند دقیقه ای طول کشید و بعدش دکتر با گفتن تموم شد تخت رو به طرف بیرون آورد.از جام بلند شدم و ایستادم.محسن هم به طرفم اومد و کمکم کرد.دکتر هم با گفتن اینکه به گفته دکتری که اول کار باهاش حرف زدیم و گفت باید سی تی اسکن بگیریم باید سریع جوابش رو حاضر کنن و یک ربع دیگه آماده میشه.از اتاق خارج شدیم.به طرف اتاق عمل رفتیم. بچه ها کنار هم بودن و من دوباره به چشم دیدم که رسول چقدر عزیز شده بود که الان همه نگرانش هستن.کنارشون رفتیم که فرشید سریع گفت. فرشید :آقا محمد داوود بهوش اومده. محمد: واقعا؟ خداروشکر فرشید: بله .دکتر گفت دوروز دیگه مرخصه محسن:خداروشکر لااقل یکی از مشکلاتمون کمتر شد. امیرعلی:آقا محمد چیشد؟دکتر چی گفت ؟ محمد :چیز خاصی نیست.سی تی اسکن گرفتن ولی من که میدونم چیزی نیست. محسن:باشه محمد جان.حالا که انجام دادی چرا حرص میخوری .برای خودت بهتر بود . محمد:باشه محسن. ............. محسن:از جام بلند شدم.بهتره خودم برم جواب سی تی اسکن رو بگیرم.محمد با وضعیت پاش نمیتونه خیلی راه بره.به طرف اتاق دکتر رفتم و بعد از گرفتن جواب به طرف اتاق دکتری که دستور سی تی اسکن رو نوشته بود رفتم.در زدم و داخل شدم . بعد از سلام کردن نشستم و جواب رو روی میز گذاشتم.برداشت و از توی جلدش در آوردش و نگاه کرد.اروم اروم اخمش توی هم رفت. عینکش رو پایین اورد و برگه رو روی میز گذاشت.رو به من کرد و گفت. دکتر:اول از همه بیمار خودشون کجا هستن؟ محسن:پاش زخمی بود. سختش بود بخواد بیاد برای همین من اومدم.اتفاقی افتاده؟ دکتر:ببینید آقا برادرتون بر اثر ضربه ای که به سرش وارد شده دچار مشکلی شده که با دارو خداروشکر حل میشه . محسن:چه مشکلی؟ دکتر:خون توی سرشون لخته شده اما خداروشکر چون زود متوجه شدید و کمه با مصرف به موقع داروهاش به مرور زمان خوب میشه. محسن:باورم نمیشه چطور امکان داره محمد اینجور شده باشه؟من الان باید جواب محمد و بچه هارو چی بدم؟بگم باید داروهای مختلف بخوره تا خون لخته شده بدتر نشه و درمان بشه؟ اصلا چطور باید بهشون بگم؟ دکتر:آقا گفتم که خداروشکر چون زود متوجه شدید نیاز به عمل نیست و با دارو حل میشه.خداروشکر اتفاق بدتری نیوفتاده . محسن:از جام بلند شدم و بعد از گرفتن نسخه دارو ها با پای لرزون از اتاق خارج شدم.نفس عمیقی کشیدم.به طرف دستشویی رفتم .توی آیینه نگاهی به خودم انداختم.رنگم پریده بود .شیر اب رو باز کردم و چند مشت اب به صورتم پاشیدم. سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم .به اینکه خداروشکر چیز خاصی نیست ک نیاز به عمل نداره. اما چطور باید بهشون بگم؟ بهتره اول رسول تکلیفش مشخص بشه.زودتر باید به محمد بگم تا قبل از پیشرفت کردن این مشکل داروهاش رو بخوره اما بچه ها بهتره الان درگیر این مشکل دیگه نباشن. از دستشویی خارج شدم و به طرف بچه ها رفتم.اروم دست محمد رو گرفتم و بدون اینکه به پرسش هاش که کجا میریم و دارم چیکار میکنم به بیرون از بیمارستان رفتیم.روی صندلی رو به روی بیمارستان نشستیم .رو کردم سمتش و گفتم: محمد بدون مقدمه میگم.رفتم پیش دکترت.جواب سی تی اسکن رو نشونش دادم.اونم گفت (تمام توضیحات دکتر رو میگه) محمد ولی مشکل تو با دارو حل میشه فقط باید زودتر داروهات رو بخرم و شروع به استفاده کنی. محمد: سرم پایین بود .متعجب بودم و البته شاید یکم نگران.اما با این حال سعی کردم به روی خودم نیارم.از جام بلند شدم و گفتم:لازم نیست بچه ها باخبر بشن.حرفی بهشون نزن. و راه افتادم و به داخل بیمارستان اومدم. محسن:دستی بین موهام کشیدم و از جام بلند شدم.سریع رفتم داروخانه و داروهای محمد رو خریدم و به داخل بیمارستان رفتم.نزدیکش شدم و یکی از داروها رو دستش دادم و گفتم:سریع بخورش.باید بخوری تا بدتر نشی محمد:بدون حرف از جام بلند شدم و یه لیوان آب برداشتم و قرص رو خوردم.نگران حال رسول بودم و این دلیلی بود که بیحال بشم و قدرت مقابله با حرفای محسن رو نداشته باشم. ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.لخته شدن خون❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۶ محمد:به همراه محسن به طرف طبقه دوم رفتیم.سوار آسانسور شدیم .تکیه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: دیگه خسته شدم .سرم رو به دیوار تکیه دادم.چشمام رو بستم تا شاید برای دقایقی از آشوب درونم کاسته بشه.دستی روی پام گذاشته شد.لای پلکام رو باز کردم و خیره شده به محسن که دستش رو روی پام گذاشته بود.دوباره چشمام رو بستم و بدون حرف موندم.صدای محسن منو از آشوبی که مثل باتلاق بود و داشتم توش دست و ما میزدم بیرون کشید و نجات داد. محسن:محمد درد نداری؟دست و پات درد نمیکنه؟ محمد:نه خوبم .فعلا خوبم اما نمیدونم این خوب بودنم چقدر طول میکشه. محسن:محمد آروم باش.یکم امید داشته باش. محمد: محسن باور کن نگرانیم برای خودم نیست.نگرانم برای حال رسول که نمیدونم خوب میشه یا نه.نگرانم برای داوودی که توی این مدت اینقدر روش فشار بوده که سکته کرده.محسن چطور باور کنم ؟چطور باید باور کنم که یه جوون به سن و سال داوود سکته کرده باشه؟ من چطور باید ببینم زجر و درد رسول رو موقعی که میخواد حرف بزنه اما نمیتونه؟چطور باید ببینم محسن:نمیگم نگران نباش.میدونم نمیتونی نباشی.من که تازه چند وقته باهاشون آشنا شدم بهشون عادت کردم و نمیتونم سختی هاشون رو ببینم .تو که سال هاست ،به عنوان فرمانده و برادر کنارشون هستی .پس طبیعیه که نگرانشون باشی ،اما به نظرت منطقیه که به خاطر اینکه نمیدونیم هنوز اتفاقی افتاده یا نه اینطور زانوی غم بغل بگیریم؟؟ بهتره همونطور که خودت سه ساعت پیش گفتی امیدت به خدا باشه. محمد: نمیدونم دیگه نمیدونم چیکار باید کنم.محسن نباید به عنوان یه فرمانده اینقدر ضعیف باشم اما انگار فشار این اتفاقات داره کمرم رو خم میکنه.محسن نباید جلوی نیروهام که حال خودشون بدتره اینطور باشم اما نمیشه .هر کاری میکنم اما نمیشه . محسن:میشه فقط امید داشته باش.الان همه ی بچه ها چشم امیدشون به تو هست. وقتی ببینن تو اینجوری شدی که اونا بدتر میشن. محمد: خواستم خرفی بزنم که صدای قدم های کسی رو شنیدم.سرم رو بلند کردم .دکتر از اتاق اومد بیرون.نمیدونم چطور بلند شدم اما حس درد توی پام بدجور برام درد آور بود.سمتش رفتیم.هممون فقط خیره بودیم اوی چشماش و منتظر یه خبر خوب بودیم.یه خبری که بتونه اروممون کنه .دکتر با دیدن وضعیتمون خودش به حرف اومد. دکتر: خب ببینید عمل خیلی خطر ناک و مشکلی بود.اینکه مدتی از وجود سرب به داخل معدش میگذشت کار رو سخت کرده بود.برای همین خون بالا می آورد.معدش رو شست و شو دادیم.عمل هم خداروشکر خوب پیش رفت و خب این خیلی عجیب بود که بتونه تحمل کنه و این عمل خیلی دردسر براش داشت.اما خداروشکر خوب پیش رفت.یه مدتی حدودا دوماه گاهی اوقات به خاطر سرب خون بالا میاره که باید قرص و داروهاش رو سر موقع بخوره.احتمالا تا نزدیک یک ماه نتونه حرف بزنه و حتی درد زیادی در ناحیه گلو و جایی که عمل شده براش به وجود میاد که باید تحت نظر باشه تا بدتر نشه. محمد: خوب میشه دیگه؟ دکتر:توی کار ما هیچ چیزی حتمی نیست.فقط میتونم بگم خدا تا اینجا خیلی هواشو داشته که بتونه تحمل کنه .مخصوصا با وضعیت بد و خطرناک قلبش.امیدتون به خدا باشه. محسن:کی بهوش میاد دکتر؟ دکتر:الان به بخش مراقبت های ویژه منتقل میشه .راستش نمیتونم بگم دقیق کی بهوش میاد . با وضعیتی که داره ممکنه هر موقعی بهوش بیاد.میتونه یک ساعت دیگه باشه.میتونه یه روز دیگه باشه.میتونه یک هفته دیگه باشه.نمیشه دقیق گفت و خب البته یکی از دلیل های اصلیش این هست که ما تا به حال موردی مثل ایشون نداشتیم .بازم میگم خدا هواش رو خیلی داشته انشاالله از اینجا به بعدم هواش رو داره:) محمد:م ممنون دکتر: خواهش میکنم.با اجازه محمد :دکتر رد شد و رفت.ایستادیم یه گوشه .همون موقع در باز شد و پرستار ها تخت رسول رو بیرون آوردن.اروم با پاهایی که لرزشش تقصیر خودم نبود به سمتش رفتم.رو به پرستار گفتم چند لحظه صبر کنه.نگاهی به صورت رنگ پریده رسول انداختم.بمیرم براش.دور گلوش باند پیچی بود و با گردنبند های مخصوص گردنش رو بسته بودن تا تکون نخوره.صدای گریه اروم بچه هارو شنیدم اما خودم نتونستم اشک بریزم.دستش رو بین دستام گرفتم و زمزمه کردم:یادت نره قول دادی پیشم باشی .نمیخوای که بدقول بشی؟بلند شو که الان بیشتر از هر موقعی نیاز دارم که باشی 💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال رسول و حرف های دکتر... پ.ن.الان بیشتر از هر موقعی نیاز دارم که باشی💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۷ محمد: دیگه خسته شدم .سرم رو به دیوار تکیه دادم.چشمام رو بستم تا ش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: با وجود درد پام و دستم که هر لحظه بیشتر میشد قدم برداشتم و به طرف نمازخونه بیمارستان رفتم.وارد شدم و گوشه ای نشستم. دستی به لباسم کشید .دلم قرآن جیبی کوچیکی رو میخواد که رسول برام خریده بود.دلم میخواست دوباره سرش رو بزاره روی پام و منتظر بشه تا براش قرآن بخونم.دلم شنیدن صداش رو میخواست.اروم قرآنی برداشتم و بوسه ای روی طرح زیباش زدم.گوشه ای نشستم. کسی نبود و فقط خودم و خدا بودیم.بهترین موقع بود.دستم رو روی یکی از صفحه های قرآن گذاشتم و بازش کردم.با دیدن اسم سوره لبخند محوی روی صورتم نقش بست.سوره ای که رسول همیشه دوستش داشت .با یادآوری روزهایی که باهام حرف میزد و موقعی که صداش میزدم با (جانم اقا)جوابم رو میداد اشک توی چشمم حلقه زد.کی رسول اینقدر برام عزیز شد؟کی حالش برام مهم شد؟از وقتی که دیدم مظلومیت نگاهش رو ،دیدم صدای آروم و خجالت زده اش رو، دیدم سر به زیری و مرد بودنش رو.از وقتی که دیدم فهمیدم کی هست و برام عزیز شد.اما ای کاش اینجور تموم نمیشد. اما نه تموم نشد .چه بسا کسایی هستن که همچین مشکلاتی داشتن و سر پا شدن.باید امید داشته باشیم هممون.باید امید داشته باشیم.دستی به پلک هام که حالا بر اثر قطره اشکی خیس شده بود کشیدم.شروع به خوندن قرآن کردم.ارامش وجود قرآن به وجودم وارد میشد و آرومم میکرد.همینه که میگن هر وقت حالت بده قرآن بخون. ........... قرآن رو بستم و بوسه ای روش کاشتم .سرم رو تکیه دادم به دیوار و پام که زخم بود رو دراز کردم تا کمی از دردش کاسته بشه.چشمام رو بستم و پرت شدم به اون روزا .روزایی که بدون دغدغه های الانمون باهم بودیم.صداش توی مغزم می پیچید. -استاد رسول؟ /جانم آقامحمد -استاد بیا اتاقم /چشم آقا -رسول جان /جانم آقا -استاد میتونی رد اینو بزنی؟ /چشم آقا - رسول بیا اینجا /جانم اقا محمد تحمل ندارم .نمیتونم دیگه .چرا صداش همش توی مغزمه؟خدایا کمکم کن.خدایا کمکمون کن .تورو به بزرگی و عظمتت قسم کمک کن از این امتحان سخت بیرون بیایم.یا امام حسین کمکمون کن.یا امام حسین تو رو به برادرت قسم کمکون کن.برادرم رو سالم بهمون برگردون.یا امام رضا یه نگاهی هم بکن به ما.ببین دیگه هیچ کدوم تحمل نداریم. خودت هوامون رو داشته باش. نمیدونم کی اما به خودم که اومدم روی صورتم پر بود از اشک.اشک هایی که گرچه بی رنگ بودن اما برای من مثل خون بود.از جام بلند شدم. باید بدم با دکتر حرف بزنم تا بزاره برم پیش رسول.با ایستادنم سرگیجه بدی سراغم اومد که باعث شد دستم به دیوار گرفته بشه تا از افتادنم جلوگیری بشه.چند ثانیه مکث کردم.احتمالا این سردرد به دو دلیل هست.یک :وجود بیماری ای که تازه متوجهش شدم.دو:گریه و سردرد که ناشی از کمبود خواب بود. با هر سختی ای که بود به طرف بیرون نمازخونه راه افتادم.نفس عمیقی کشیدم و به طرف اتاق دکتر رفتم.در زدم و داخل شدم. ........... با لبخند محوی از اتاق خارج شدم.به طرف اتاقی که حالا رسول صاحبش بود رفتم.با کلی اصرار قبول کرد چند دقیقه ای کنارش باشم. ............ با لباس های مخصوص پشت در ایستاده بودم.حالا داشتم بین جدال قلب و مغزم غرق میشدم.مغزم میگفت با دیدنش حالم بدتر میشه .نباید برم پیشش.اما قلبم میگفت برو کنارش. برو تا ببینیش.برو تا کنارش باشی و ازش بخواه بیدار بشه.دلتنگی که این چیزارو حالیش نمیشه.میشه؟نه معلومه که نه.دلتنگ صداش بودم.دلتنگ چشماش .دلتنگ حرفاش.دلتنگ وجودش در کنارم و استشمام بوی ادکلنی که براش هدیه خریده بودم. دلتنگ بودم و بالاخره برنده بین جدال قلب و مغزم کسی نبود به جز قلبم.به جز قلبم که به امید دیدن دوباره صورتش، به امید شنیدن صداش،به امید زل زدن توی چشم های به رنگ شبش قدم میزاشت توی اون اتاق .اتاقی که صدای دستگاه های توش سکوت فضا رو میشکوند.زیر نگاه خسته و غمگین بچه ها دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم.اروم اولین قدم رو گذاشتم .انگار پام یخ زد که نتونستم حرکت کنم.چشمام دو دو میزد و دنبال نشونه ای بود که ثابت کنه این رسول نیست.این همون رسولی نیست که با لبخند نگاهمون میکرد. این رسولی نیست که با خندیدنش چال لپش مشخص میشد.این رسول حالا دیگه خط لبخند روی صورتش مشخص نبود.این اون رسول نبود که من می شناختم.این رسولی نبود که با خودم بردم.این رسولی نیست که باهم برگشتیم.دستم رو گرفتم به دیوار و اجازه دادم اشکام جاری بشه.با دیدنش توی این وضعیت هیچ اختیاری از خودم نداشتم و نمیتونستم حرفی بزنم.نمیتونستم نزدیکش بشم و چیزی که این چند ساعت منتظرش بودم رو بدست بیارم.نمیتونستم نزدیکش بشم و دستش رو بین دستام بگیرم.نگاهم رفت روی کبودی دستش.بمیرم برات داداش رسول.بمیرم که از همون اول سختی کشیدی.بمیرم برات که درد کشیدی و دم نزدی.بمیرم برااااتتتت🥺🖤 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.بمیرم برات 💔 پ.ن‌حال بد محمد🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۸ محمد: با وجود درد پام و دستم که هر لحظه بیشتر میشد قدم برداشتم و
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:آروم کنارش نشستم.تحمل این وضع برام سخت بود.مگه میشه باور کنم این رسول همونی هست که اونقدر باهام شوخی میکرد.مگه میشه باور کنم این رسول برادر مهدی هست.جواب مهدی رو چی بدم.دست کبودش رو میون دستام گرفتم و همون طور که شروع به حرف زدن کردم آروم روی دستش رو نوازش میکردم. محمد:میدونی رسول تقصیر خودم نیست که اینقدر دوستت دارم.تقصیر خودم نیست که اینقدر بهت وابسته ام‌.تقصیر خودم نیست که دلم هواتو داره.دلتنگتم رسول . بیدار شو و بزار آروم بشم.بیدار شو و نگرانم نکن.رسول تو نباشی دل بی کس من یاری نداره.بلند شو .بیدار شو و به این دلتنگی پایان بده.اصلا من مهم نیستم؟باشه اشکال نداره.نمیخوای بلند بشی و رفیقات رو از نگرانی بیرون بیاری؟میخوای دوباره نگرانشون کنی؟رسول چیکار کنم که بلند بشی؟اصلا صبر کن ببینم تو مگه قول نداده بودی؟آره تو گفتی اگه باهام بیای قول میدی مراقب خودت باشی .پس چرا مراقب نبودی؟الان من چیکار کنم رسول؟چطور تحمل کنم که چند وقت نتونم صدات رو بشنوم؟تو بیدار شو و بگو چیکار کنم. نگاهی بهش انداختم . اصلا انگار نه انگار من نشستم جلوش اونوقت راحت خوابیده .گفتم:آقا رسول خجالت نمیکشی؟جلوی فرمانده ات میخوابی؟اصلا مگه من اینهمه می گفتم برو استراحت کن تو می گفتی لازم نیست.حالا داری جبران میکنی؟نمیشه بیدار بشی تا چشمات رو ببینم بعد استراحت کنی؟استاد رسول .چه زود گذشت .اون روزایی که استاد صدات میزدم و جوابم رو با جانم میدادی. باشه حالا که بیدار نمیشی منم میرم ولی بدون ناراحت شدم که اومدم پیشت اما جوابم رو ندادی. محمد:از جام بلند شدم.اروم بوسه ای روی پیشونیش زدم و زمزمه کردم:زود بلند شو.تحمل ندارم اینجا روی این تخت ببینمت.تو جات پشت میز مرکزی هست :) از اتاق خارج شدم‌.نگاهی به بچه ها انداختم.همشون بودن.به جز داوود و امیرعلی . رو به سعید گفتم :سعید تو به همراه معین و فرشید و کیان و حامد برید سایت.لازم نیست همتون بمونید. محسن تو هم باهاشون برو. حامد: آقا شما برید بهتره.من پیش رسول میمونم تا چشماش رو باز کنه. محمد:لبخند محوی زدم:حامد جان برو .برید که این مدت خبرا رسیده اصلا به فکر پرونده و کار ها نبودید . کیان:آقا محمد حالا اونو انجام میدیم.اما بهتره شما خودتون برید خونه.شما هم تازه اومدید. خسته هستید برید لطفا. محمد: نگاهی به اتاق رسول انداختم و زمزمه کردم: بیمارستان میمونم تا بیدار بشه. محسن:رو به بچه ها گفتم:بچه ها محمد میمونه .کیان تو هم برو پیش داوود و بگو امیرعلی بیاد .توی سایت بیشتر بهش نیاز داریم.محمد حامد هم میمونه پیشت تا اگر کاری داشتی کمک کنه.خودمم شب دوباره میام محمد: باشه . محسن:به همراه بقیه بچه ها به طرف سازمان حرکت کردیم.از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداختم.سعید و معین عقب نشسته بودن و خوابیده بودن.امیرعلی هم کنارشون بود و داشت از شیشه بیرون رو میدید.فرشید هم کنارم روی صندلی شاگرد نشسته بود.نفس عمیقی کشیدم.فقط خداکنه این ماجرا ها بخیر و خوشی تموم بشه. محمد:محسن قبل از اینکه بره بردم یه گوشه و نامه و پلاک معراج رو دستم داد.هارد رو هم پیدا کرده بودن .گفت توی لباس هامون پیدا کردن.دوباره نامه و پلاک رو دادم دست محسن تا پیش خودم گم نشه.چی میشد اگه به جای خبر شهادتش میتونستم خبر برگشتنش رو به خانواده اش بدم؟کاش میشد... با نشستن حامد کنارم سرم رو بلند کردم.با بغض نگاهم کرد . حامد:آقا محمد یه سوال بپرسم راستش رو میگید؟ محمد:بپرس. حامد:خیلی درد کشید اره؟؟رسول رو میگم .بهش سخت گذشت اره؟ محمد:نفس عمیقی کشیدم .دستی به صورتم کشیدم و گفتم:این پرونده برای هممون دردسر و سختی داشت.ولی برای رسول بیشتر .اگه بگم نه سختی نکشید دروغ گفتم .چون خودم دیدم سختی و درد هاش رو .چون دیدم حال بدش رو. حامد:خودم رو توی بغل آقا محمد رها کردم و با گریه لب زدم: آقا محمد خوشحالم که سالم برگشید.خوشحالم که برگشتید.خوشحالم که خدا بازم بهمون لطف کرد.خدا شاهده چقدر دلتنگتون بودم‌.اقا محمد بودنتون رو مدیون لطف خدا هستم.🥺❤️‍🩹 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.دلتنگتم.... پ.ن.تقصیر خودم نیست که دلم هواتو داره🫂 پ.ن.بودنتون رو مدیون لطف خدا هستم :) https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۹ محمد:آروم کنارش نشستم.تحمل این وضع برام سخت بود.مگه میشه باور کن
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم:حامد جان من میخوام برم پیش داوود .لطفا بمون اینجا و مراقب باش کسی به جز همون کادر اصلی پرستاری داخل نرن. حامد:چشم آقا محمد:با اینکه پام درد میکرد اما سعی میکردم خوب راه برم اما خب از اونجایی که پام درد میکرد نمیتونستم راحت حرکت کنم.از پشت شیشه نگاهی انداختم.داوود دراز کشیده بود و با بیحالی به حرف های کیان گوش میداد.پشت در ایستادم که صداشون به گوشم خورد. کیان:داوود باور کن حالشون خوبه. داوود:من..با.ید..ب.بی.نم.شون. کیان:ای بابا .چقدر تو لجبازی.اصلا بزار زنگ میزنم با اقا محمد حرف بزن .خوبه؟ داوود:آ..ره. کیان:گوشیم رو در آوردم.خواستم زنگ بزنم به حامد که گوشی رو به اقا محمد بده که همون موقع صدای در اومد.همونطور که گوشی دم گوشم بود گفتم(بفرمائید) در باز شد و اقا محمد داخل اومد.با دیدنش سریع از جام بلند شدم و تلفن رو قطع کردم.به طرفش رفتم و آروم کمکش کردم کنار داوود بشینه. محمد:داوود داشت با بغض نگاهم میکرد.به زور توی جاش نشست. آروم کمکش کردم و نشست.لبخندی زدم و گفتم:به به اقا داوود شنیدم تو مدتی که نبودم خوب خودت رو نابود کردی؟مگه نگفتم مراقب باش🤨 داوود:ا.قا🥺 محمد:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ نکنه جن دیدی ؟ داوود:اختیارم رو از دست دادم و بی اراده خودم رو توی بغل آقا محمد انداختم.اشکام شروع به ریختن کرد و همون طور که گریه میکردم با بغض و صدای گرفته ای گفتم: دلم براتون تنگ شده بود اقا محمد.پس کجا بودید این همه مدت؟چرا وقتی نیاز داشتم پیشم باشید نه شما و نه رسول نبودید؟چرا موقعی که نیاز داشتم باهاتون حرف بزنم نبودید؟آقا محمد دلم برات تنگ شده بود🥺😭 محمد:آروم دستی روی کمرش کشیدم.چقدر زجر کشیده تو این مدت.اروم کنار گوشش زمزمه کردم:ببخش داوود .اما الان هستم.الان دیگه تموم شده. داوود :رسول کجاس اقا؟حالش چطوره؟ محمد:نیم‌نگاهی به کیان انداختم.رو به داوود گفتم:عملش کردن.فعلا بهوش نیومده. داوود:میخوام ببینمش🥺باید ببینمش. محمد: حالا فعلا وقت برای دیدن هم زیاده .اول باید خوب بشید.خودت که میدونی رسول ناراحت میشه اگه ببینه تو به خودت فشار آوردی. داوود: آقا محمد خواهش میکنم.من میخوام ببینمش.اقا محمد دلم براش تنگ شده بزار ببینمش.این مدت فقط به امید دیدن شما و رسول بودم. محمد: شب میام پیشت تا بری پیشش.الان من تازه کنارش بودم .دکتر نمیزاره دیگه بریم پیشش.شب اجازه می گیرم برات. داوود:باشه ممنون.اقا میشه بگید حامد بیاد؟ محمد:صبر کن من الان میرم پیش رسول.میگم حامد بیاد. از جام بلند شدم.از اتاق خارج شدم و با پای لنگون به طرف بخشی که رسول بستری بود رفتم.حاند با دیدنم به طرفم اومد تا کمکم کنه.رو بهش گفتم:لازم نیست حامد جان. برو پیش داوود .کارت داشت. حامد: چیکار داشت؟ محمد: نمیدونم گفت بهت بگم بری پیشش. حامد:چشم با اجازه. سریع حرکت کردم و به طرف اتاق داوود رفتم.ضربه ای به در زدم و داخل شدم.با دیدن داوود که نشسته بود و داشت با کیان حرف که چه عرض کنم دعوا کرد لبخند محوی زدم.داخل رفتم و نزدیکش رفتم.بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:تو و رسول کلا عادت دارید آدم رو نگران کنید. داوود:خودت که بدتری. کیان:حس کردم شاید حامد و داوود بخوان باهم تنها حرف بزنن.بالاخره من عضو تیم اونا نیستم و شاید نخوان چیزی بدونم.البته که با شناختی که ازشون دارم اینجوری نیستن اما از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم میرم پیش آقا محمد و از اتاق بیرون اومدم. حامد:کنار داوود نشستم و همون طور که دستش رو توی دستم گرفته بودم و لبخندم همراه با بغض بود :چرا اینقدر به خودت فشار آوردی داوود؟مگه نگفتم باید مواظب خودت باشی؟ اصلا الان زخمت درد نمیکنه؟بگم دکتر بیاد ؟ داوود:آروم داداشم.حالم خوبه.این شک هم انگار لازم بود تا بفهمم قلبم چقدر تحمل داره.حامد یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟ حامد:بپرس؟ داوود:رسول حالش خوبه؟آقا محمد یه چیزی گفت اما بعید میدونم واقعیت رو بهم گفته باشه.توروخدا راستش رو بگو.حالش بده اره؟ معلومه داداشم این همه درد کشیده باید توقع داشته باشم حالش چطور باشه. 💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محمد و داوود ❤️‍🩹 پ.ن.کیانی که حس میکنه مزاحمه🥺 پ.ن.نگرانی داوود برای رسول ... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۰ محمد:از جام بلند شدم و رو به حامد گفتم:حامد جان من میخوام برم پ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:چی بگم.هر چی بگم آخرش نمیتونم حتی خودم باور کنم گفته هام مربوط به رسول باشه.حالش خوب نیست.دکتر گفته معلوم نیست کی بهوش بیاد .هنجره اش رو عمل کردن اما معلوم نیست تا کی نمیتونه حرف بزنه و درد داره.دکتر گفته به خاطر سربی که بهش دادن خون بالا میاره و تا یه مدت همش حالش بد میشه.توی این وضعیت دکتر گفت قلبشم بدتره و باید هر چه زودتر پیوند انجام بده اما حالا که رسول برگشته قلب براش پیدا نمیشه . داوود حال آقا محمد خوب نیست. میفهمم ناراحتی هاش رو.میفهمم که به خاطر اینکه جلوی ما اشک نریزه همش سرش رو اون طرف میکنه و سریع به صورتش دست میکشه.میفهمم نمیخواد ما با دیدنش ای اون حال حالمون بد نشه.میفهمم سعی میکنه قوی باشه ،اما تا کی میتونه تحمل کنه؟ هر چقدر هم که فرمانده باشه آخرش یه انسانه.یه انسان عادی نه .یه انسانی که جلوی چشمش رفیقش زجر کشیده.درکش میکنم.خیلی خوبم درک میکنم.روزایی که مهدی شهید شده بود و من با اینکه حالم بد بود مجبور بودم رسول رو اروم کنم دقیقا همین حس رو داشتم.اون روزایی که رسول شبا با حال بد میخوابید و نصف شب با کابوس هایی که میدید بیدار میشد من بالای سرش بودم تا مبادا حالش بدتر بشه.اون روزی که دکتر گفته بود به خاطر تب زیاد از حال رفته و من شب بیدار موندم تا مبادا تبش بالا بره و تشنج کنه.خیلی خوب آقا محمد رو درک میکنم. با این تفاوت که من حال بد رسول رو خیلی بیشتر دیدم .با این تفاوت که آقا محمد فرمانده هست.من میتونم راحت برای دل غم دیده داداشم اشک بریزم.میتونم راحت نگرانش بشم .اما آقا محمد باید خودش رو کنترل کنه .فقط و فقط به خاطر اینکه فرمانده هست و نباید جلوی نیروهاش اشک بریزه و خودش رو خالی کنه. داوود: حامد الان باید چیکار کنیم؟اصلا...اصلا منو ببر پیش رسول.توروخدا بزار ببینمش.حامد دلم براش تنگ شده. حامد: آخه نمیشه .تو حالت خوب نیست.دکتر گفته باید استراحت کنی. داوود: من حالم خوبه.به خدا خوبم . حامد: هوففف باشه صبر کن برم برات ویلچر بیارم.با وضعیت زخمت و این حالت نمیشه راه بری. داوود: باشه . حامد: سریع با دکتر هماهنگ کردم و ویلچر رو آوردم. به داوود کمک کردم و روی ویلچر نشوندمش .رو بهش گفتم :حالت خوبه؟ اگه درد داری نریم. داوود:نه خوبم .چیز خاصی نیست. در واقع درد داشتم.اثر مسکن ها لحظه لحظه کمتر میشد و درد زخمم بیشتر بود .اما سعی کردم به روی خودم نیارم.اما انگار خیلی موفق نبودم.‌حامد عرق روی پیشونیم رو که بر اثر درد بود دید و متوجه شد حالم خوب نیست. سریع ایستاد و جلوی ویلچر زانو زد.دستش رو روی پیشونیم گذاشت .نمیدونم دست اون یخ بود یا من.اما هر چی بود تضاد هم بودن . حامد: دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.یکم داغ بود.ای بابا توی این وضعیت همین مونده که تب هم داشته باشه.بهتره سریع بره پیش رسول تا زود برگردیم اتاق خودش و دکتر معاینه اش کنه.سریع به طرف اتاق رسول رفتم.شاید یکی از دلایلی که سعی میکردم آروم باشم یا شایدم بتونم فقط خودم رو آروم جلوه بدم این بود که با اقا محمد همدرد باشم.این بود که سختی صبر و تحمل کردن رو من هم بچشم.سعی میکنم توی خلوت و تنهایی مثل همون دقایقی که آقا محمد رفته بود و تنها بودم خودم رو خالی کنم.نمیخوام جلوی بچه ها اشک بریزم.البته امیدوارم بتونم .نمیخوام جلوی داوود اشک بریزم.اون کوچیک تره و حالا با این اوضاع حالش خوب نیست و از همه مهمتر حس میکنم داوود توی ذهنش از رسول یه مهدی ساخته.یه مهدی ساخته و نمیخواد دوباره این مهدی ای که رسول هست رو از دست بده و همه جوره سعی میکنه کنار خودش نگهش داره .اقا محمد و کیان با دیدنمون متعجب ایستادن و سریع به طرفمون اومدن.اقا محمد نمیتونست سریع راه بره و برای همین آروم میومد .کیان هم به خاطر احترامی که به آقا محمد میزاشت عقب تر از آقا محمد قدم میزاشت و کمک میکرد آقا محمد خیلی به پاش فشار نیاره.توی دلم به این احترامی که کیان میزاره افتخار کردم و خوشحال شدم.رفاقت با کیان برام خیلی با ارزش بوده و هست ک خواهد بود و امیدوارم تا همیشه باهم بمونیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.دیدار داوود با رسول 🥺 پ.ن.داوود توی ذهنش از رسول یه مهدی ساخته.... پ.ن.کیان عقب تر از محمد حرکت میکنه🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۱ حامد:چی بگم.هر چی بگم آخرش نمیتونم حتی خودم باور کنم گفته هام م
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: داوود با کلی اصرار تونست اجازه ی آقا محمد رو بگیره و داخل بره.انگار آقا محمد هم خودش خوب میدونست داوود الان فقط حالش با صحبت کردن با رسول خوب میشه که خیلی سخت نگرفت و اجازه داد بره داخل.بهش کمک کردم و داخل رفت و نشست.با بغض نگاهی به چهره ی رنگ پریده رسول انداختم.بمیرم برات داداش.بمیرم برات که اینقدر درد کشیدی و منِ بی معرفت بازم مثل همیشه پیشت نبودم تا مرهم دردات بشم.بمیرم برات داداش رسولم که باید اینجوری و توی این موقعیت ببینمت.خودم رو کنترل کردم و سریع از اتاق خارج شدم.تحمل موندن توی بیمارستان رو نداشتم و دیدن رسول توی اون حال برام زجر آور بود. اقا محمد و کیان اون طرف بودن و هواسشون به من نبود. از بیمارستان خارج شدم و فقط یه پیامک به گوشی کیان زدم تا نگرانم نشن و بدونن که اومدم بیرون. تاکسی گرفتم و طبق معمول آدرس همیشگی رو دادم.{بهشت زهرا} جایی که فقط آرامش داری .اما ایندفعه با یه فرق بزرگ به طرف بهشت زهرا رفتم.رفتم سر خاک پدر رسول.کنار سنگ مزار نشستم و شاخه گل رو توی دستم گرفتم.همونطور که شروع به کندن گلبرگ های گل شدم و روی سنگ مزار میریختم شروع به گفتن حرف هایی کردم که به خاطرش اینجا بودم. حامد:سلام آقا مصطفی.خوبید.اقا مصطفی اومدم بعد از مدت ها از شما بخوام کمکمون کنید.خیلی وقت بود نیومده بودم پیشتون.یادمه رسول همیشه بعد از دانشگاه میومد پیش شما و باهاتون درد و دل میکرد.منم همیشه باهاش میومدم‌.اقا مصطفی حالا بهتون نیاز داریم.کمکمون کنید .اقا مصطفی رسول حالش بده.تنها یادگار خانواده صالحی افتاده رو تخت بیمارستان و حالش بده.خودتون از اون بالا هواش رو داشته باشید.چشم امیدمون برای ادامه ی راهمون به رسول هست.اقا مصطفی مبادا بخواید بازم ما رو عزادار کنید .ما تحمل یه داغ دیگه نداریم. مراقب دردونه خودتون و ما باشید .اقا مصطفی راستی یادم رفت یه چیزی بگم.پسرتون اینقدر مرد بود که برای نجات ناموسمون رفت بین اون همه داعشی نامرد.که اگه نمیرفت معلوم نبود الان وضعیت ما و اونا چی باشه.اقا مصطفی رسول خیلی مرده.مراقبش باش. از جام بلند شدم و تاکسی گرفتم.تا بیمارستان خیلی راه نبود اما چون دوروزه زخم دستم رو شست و شو ندادم میسوزه و باید مسکن بخورم.سریع سوار شدم و به طرف بیمارستان رفتیم. ......... از تاکسی پیاده شدم و سریع رفتم داروخونه.مسکن خریدم و از مغازه سوپری کنارش یه بطری اب خریدم.دو تا مسکن باهم خوردم تا زودتر اثر کنه و دردش کم بشه.خوبه فقط یه سوختگیه.اگه تیر بود چی میشد دیگه.دستی به زخم کشیدم آروم مالیدمش که دردش بیشتر شد.هوفف.قدم برداشتم تا به داخل بیمارستان برم.همون موقع تلفنم زنگ خورد.سعید بود. جواب دادم سعید:سلام خوبی؟ حامد: سلام .ممنون. چیزی شده؟ سعید:نه خبری از رسول نشد؟ حامد : نه فعلا. سعید: ا.هان باشه 😔راستی به اقا محمد بگو اطلاعات هارد رو علی در آورده.اقا محسن و آقای عبدی گفتن اطلاعات خیلی خوبی توش بوده که ما میتونیم به راحتی به دادگاه ارائه بدیم. حامد: خداروشکر.باشه بهشون میگم. سعید:من دیگه برم.اگه خبری شد زنگم بزن. حامد: باشه چشم.خداحافظ سعید:خدا نگهدار حامد :خواستم برم بیمارستان که نظرم عوض شد و اول رفتم سوپری. کیک و آبمیوه خریدم .آقا محمد از وقتی اومدیم هیچی نخورده.کیان هم همینطور.نمیدونم داوود میتونه چی بخوره .باید از دکترش بپرسم و براش چیز بخرم .سریع از مغازه خارج شدم و به طرف در ورودی بیمارستان حرکت کردم.‌داخل شدم و به طرف بخشی که رسول بود رفتم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرف های حامد رو دوست داشتم🥺 پ.ن.رفت سر خاک پدر رسول تا کمک بخواد ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۲ حامد: داوود با کلی اصرار تونست اجازه ی آقا محمد رو بگیره و داخل
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوود با رنگ پریده و حال خراب از اتاق بیرون اومد.زودتر از آقا محمد و کیان به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم تا زمین نخوره. داوود:با بیرون رفتن حامد حس کردم بهترین فرصت هست تا به دلتنگی این مدتم پایان بدم.سرم رو روی دست رسول گذاشتم و اشکام به راحتی جاری شد.با بغض و صدای دورگه زیر لب زمزمه کردم:رسول چرا دوباره اینجایی؟بی معرفت مگه تو قول ندادی مراقب خودت باشی؟حتما باید اونجا باشم تا تو شاید یکم مراقب باشی ؟رسول داداش توروخدا چشات رو باز کن.تو اصلا فکر کردی من بدون تو باید چیکار کنم؟مه...رسول توروخدا بیدار شو.دیدی خواستم بهت بگم مهدی.تو برام مثل مهدی شدی .مهدی همیشه مراقب بود تا من که ته تغاری هستم ناراحت نباشم .تو هم مثل اون باش.باعث ناراحتیم نباش.باعث دل نگرانیم نباش.دیگه نمیدونم چی بگم تا شاید دلت برام بسوزه و دیدن چشمات رو ازم دریغ نکنی.تا حسرت در آغوش کشیدنت به دلم نمونه. نمیدونم باید چیکار کنم فقط زود بیدار شو.مبادا چشم انتظارمون بزاری.چون تحمل ندارم دیگه. از اتاق بیرون اومدم.درد داشتم اما دردی که داشتم از درد دلتنگیم که بیشتر نبود .بود؟نه نبود.چشام سیاهی رفت .نزدیک بود بیوفتم که به نفر گرفتم.لای پلکای سنگینم رو باز کردم.حامد بود.نمیدونم چرا اما دلم خواب میخواست.خیلی خسته بودم. بیشتر از اونی ‌که بشه تصورش کرد.اروم آروم صدا ها محو شد و در اخر دیگه متوجه نشدم چیشد و تاریکی ... حامد:با سنگینی وزنش نگاهش کردم.تکونش دادم اما بیدار نشد.صداش زدم اما انگار نه انگار. پلاستیک از توی دستم افتاد .آقا محمد و کیان ترسیده بودن.کیان سریع پرستار رو صدا زد.اقا محمد کنارم اومد.روی زمین نشستم و داوود هم توی آغوشم بیهوش بود.آقا محمد سریع دستش رو روی پیشونی داوود گذاشت .انگار تبش خیلی بالا بود که دستش رو سریع برداشت و رنگ نگاهش ترسیده شد. محمد:دستم رو روی پیشونی داوود گذاشتم.از شدت داغ بودنش سریع دستم رو برداشتم و نگران بهش خیره شدم.این پسر چرا اینجوری شده؟کی اینقدر وابسته رسول شد که با حال بدش اینجور شد؟خدایا چرا اینقدر داره مشکلات خودش رو نشون میده.دکتر و پرستار ها اومدن و داوود رو روی برانکارد گذاشتن و بردن.حامد خواست بره که مچ دستش رو گرفتم .نگاهی بهم انداخت که گفتم:من میرم باهاش.تو و کیان همینجا بمونید. حامد: اما اقا... محمد:حامد من میرم.خبرتون میکنم حالش چطوره. کیان:متوجه شدم آقا محمد میخواد خودش با داوود تنها باشه.دست حامد رو گرفتم و رو به آقا محمد گفتم:آقا شما برید.ما همینجا هستیم.فقط از حال داوود بهمون اطلاع بدید. محمد:سری تکون دادم و سریع با پای دردناکم به طرف اتاقی که داوود رو بردن رفتم.پشت در ایستادم.نگاهی از لای در نیمه باز اتاق به داخل انداختم.داودد با رنگی پریده روی تخت بود.دکتر در حال چکاپ و معاینه بود.پرستار هم داشت سرم رو به دستش وصل میکرد.چند دقیقه گذشت که دکتر بیرون اومد.سریع به طرفش رفتم.نگاهی بهم انداخت و گفت. دکتر:شما احیانا نباید خودتون استراحت کنید؟ محمد:من مشکلی ندارم دکتر .حال برادرم چطوره؟ دکتر:الحق که همتون مثل هم کله شق هستید. فقط کافیه اصلی ترین عضو گروه کله شقیتون بیدار بشه که کلا کار بیمارستان تمومه. محمد:ممنونم که اینقدر قشنگ گفتید. دکتر:خواهش میکنم😅خب داوود هم حالش خداروشکر بهتره.فشارش افتاده بود و به خاطر تب بالاش از حال رفته.سرم وصل کردم و تب بر زدم.تا یه ساعت دیگه تبش ان شاالله قطع میشه.حال قلبشم خداروشکر خوبه و خطر رفع شده.انشاالله اگر خیلی به خودش فشار نیاره و مراقب باشه پس فردا مرخص میشه. محمد:ممنونم دکتر. دکتر:خواهش میکنم.به خاطر سرم و دارو ها خواب هست.احتمالا دو ساعت دیگه بیدار بشه.بهتره فعلا یکم خودتون استراحت کنید.شما خودتونم باید استراحت کنید و داروهاتون رو بخورید.هم برای زخم پا و دستتون و هم مشکل لخته ی خون . محمد:چشم .فقط لطفا کسی از مشکل لخته خون با خبر نشه .نمیخوام فعلا کسی بفهمه. دکتر: باشه ولی مراقب باشید. محمد:چشم .ممنونم از لطفتون. دکتر:خواهش میکنم.با اجازه محمد:دکتر از کنارم رد شد و رفت.تلفن رو برداشتم و شماره ی حامد رو گرفتم.پام درد میکرد و نمیتونستم خیلی حرکت کنم تا بهشون بگم.با پیچیدن صدای حامد که با بغض آمیخته شده بود نفس عمیقی کشیدم و حال داوود رو براش شرح دادم.اخرشم با زور که لازم نیست بیاد پیش داوود و بمونه همونجا راضیش کردم تا نیاد.پشت در روی صندلی نشستم.سرم رو میون دستام گرفتم.باورم نمیشه.چرا همه ی مشکلات دست به دست هم دادن؟چرا باید حال برادرام اینقدر بد باشه؟خدایا خودت کمکشون کن.خودت کمکمون کن.با تیر کشیدن سرم حلقه ی دستم که حصار سرم بود تنگ تر شد.چشمام بیشتر روی هم فشرده شد.خواستم بلند بشم که.. ♡♡♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم بگم💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۳ حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم سیاهی رفت و روی زمین سقوط کردم.با افتادنم پام بشدت درد گرفت.یه نفر که اونجا بود سریع کنارم اومد و دستش رو روی دستم گذاشت .از شانس بدم دستش دقیقا جایی خورد که تیر خورده بود.صورتم از درد توی هم رفت و اروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم سرم رو به دیوار تکیه دادم.مردی که کنارم بود آروم تکونم داد و حالم رو پرسید. در جوابش خوبمی گفتم و تشکر کردم.با قیافه ای که مشخص بود دو دل هست برای تنها گذاشتنم، ازم دور شد.به دیوار تکیه زدم و چشمم رو بستم تا شاید یکم از دردی که سراغم اومده بود کاسته بشه.با یادآوری اینکه بچه ها نگران هستن به زور از جام بلند شدم تا برم کنارشون.حرکت کردم و با وجود درد وحشتناکی که توی پام پیچیده بود بازم قدم برداشتم. با رسیدن بهشون ایستادن و نزدیکم شدن.براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.روی صندلی نشستیم و گوشی رو از حامد گرفتم.شماره ی محسن رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. محسن:از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم.خواستم برم پایین که تلفنم زنگ خورد.برداشتمش.شماره ی خط سفید حامد بود.جواب دادم که صدای محمد به گوشم خورد. محسن:سلام محمد جان. محمد:سلام .محسن یه سوال داشتم. محسن: خیره انشاالله بگو. محمد:گفتی نامه و هارد رو از توی لباس های رسول پیدا کردی.میخواستم بگم پیش تو بود اره؟ محسن :آره. دکتر قبل از اینکه برسیم این بیمارستان توی اونجا داد بهم .بهت که گفته بودم‌ محمد:ایتقدر فکرم درگیره فراموش کردم .میتونی امشب نامه و گردنبند رو بیاری برام؟ محسن: آره فقط چیزی شده؟ برای چی میخوای؟ محمد:خانواده معراج باید با خبر بشن.معراج اونجا گفت نامه و گردنبند رو به خانواده اش بدیم و بگیم قراره زود برگرده.حالا که خودش نیومد و معلوم نیست میتونه برگرده یا نه باید به خانواده اش اطلاع بدم. محسن:باشه .شب میخوام بیام بیمارستان.بعدش باهم میریم خونشون.فقط آدرس داری یا بگم بچه ها پیدا کنن؟ محمد:پشت برگه نوشته آدرس رو. محسن:باشه .از بچه ها چه خبر ؟ محمد:فعلا هیچ .داوود حالش بد شد و تب کرده. رسولم که همونطوره. محسن: خیره انشاالله محمد:انشاالله خب من برم .خداحافظ محسن:به سلامت محمد:تلفن رو به حامد دادم و از جام بلند شدم.پشت شیشه ایستادم و خیره شدم به چهره ی رسول.چرا چشمات رو باز نمیکنی داداش؟تحمل ندارم دیگه .‌داره دو روز میشه که عملت کردن و هنوز بیدار نشدی.چرا نگرانم میکنی؟ جان محمد پاشو اینقدر نگرانم نکن.حضور کسی رو کنارم حس کردم.نیم نگاهی کردم. کیان و حامد بودن.کیان سرش پایین بود و حامد نگاهش به من. رو کردم سمتش و با لبخندی که نمیشد بهش گفت لبخند نگاهش کردم :چرا اینطوری نگاه میکنی؟ حامد :دلم براتون تنگ شده .میخوام اینقدر نگاهتون کنم تا باورم بشه برگشتید پیشمون. محمد:یه کاری نکن دوباره برگردم همونجا. حامد:اِ آقا محمد . محمد:باشه بابا .کیان جان چیزی شده؟ کیان:نه آقا چیزی نیست. فقط نگرانم محمد:درک میکنم ک میفهمم چی میگی.خدا خیر و صلاح ما رو بیشتر از هر کس میدونه.امید داشته باش. میدونم خیلی زود بیدار میشه. کیان:امید دارم.اگه نداشتم که معلوم نبود الان کجا باشم. محمد:خیره شدم به چهره ی حامد.نگاهش نگران و ترسیده زوم بود روی یه جا.رد نگاهش رو گرفتم.رسیدم به چیزی که فکرش رو میکردم.چیزی که با دیدنش نمیدونم چطور خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و دکتر رو خبر کردم.نمیدونم چیشد فقط میدونم که چیزی که میدیدم درسته و من باورم نمیشه.چیزی که توی تمام این دو روز از خدا خواستم.این بود که رسول چشماش رو باز کنه و حالا درست چند ثانیه بعد حرفی که به کیان زدم دیدم خدا چقدر هوامون رو داشت.حامد ناباور همونجا مونده بود.کیان هم نمیدونست باید چیکار کنه و یه جورایی دستپاچه شده بود.و منم پشت شیشه با وجود درد پام قدم رو میزدم و منتظر بودم تا دکتر خبر بیاره و بگه چیزی که این مدت منتظرش بودم. بگه برادرم چشماش رو باز کرده و حالش خوبه. حامد: یعنی واقعا درست دیدم؟درست دیدم که چشمای به رنگ شب رسول باز شد؟درست دیدم که دستش تکون خورد؟درست دیدم ؟؟؟؟آره خودش بود . آره بالاخره این دلتنگی داره تموم میشه.خوب میدونم چی کارش کنم. پسره ی بی معرفت دوروزه همینجوری اینجا خوابیده و اصلا به این فکر نمیکنه که ما اینجا داریم نابود میشیم.اما خوشحالم که بیدار شد. قطره قطره اشک روی صورتم ریزش کرد.این اشک از جنس بغض بود . از جنس دلتنگی بود. از جنس دیدار دوباره بود.از جنس امنیت وجود برادر بود و من این اشک رو باز هم به خدا مدیون هستم که بهم این هدیه ی گرانبها رو داد:) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.سرگیجه ی محمد 🥺 پ.ن.و رسولی که بالاخره چشماش رو باز کرد😍❤️‍🩹 پ.ن.اشک از جنس دلتنگی🫂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۴ محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:درد نبود انگار داشتم از درون میسوختم.سوزش وحشتناکی که توی گلوم بود کار رو سخت کرده بود.نمیتونستم کاری کنم به جز اینکه چشمام رو از شدت درد روی هم فشار بدم.لای پلکم رو باز کردم.درست میدیدم؟آره خودشون بودن.کیان و حامد و محمد. هر سه تاشون با نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ میکرد نگاهم میکردن. لبخند محوی که روی صورتم نشست خیلی بی اراده بود .دکتر بالای سرم بود و سوال میپرسید .خواستم جوابش رو بدم که فهمیدم صدام در نمیاد. یه لحظه حس کردم از یه پرتگاه بلند پرت شدم پایین. یعنی تموم شد؟واقعا دیگه نمیتونم حرف بزنم؟ خدایا با وجود اینکه نتونم حرف بزنم زندگی برام چه ارزشی داره؟ وقتی نتونم برم سر قبر داداشم و باهاش درد و دل کنم به چه درد میخوره؟این زندگی به چه درد میخوره 💔دکتر که فهمید حال روحی خوبی ندارم بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.پرستار هم بعد از اینکه سرم رو چک کرد خارج شد.خواستم سرم رو تکون بدم که درد وحشتناکی توی گردنم پیچید . نه صدایی ازم در میومد و میتونستم فریادی که از سر درد توی هنجره ام بود رو خارج کنم و نه میتونستم اشک نریزم. درد وحشتناکی که الان داشتم طعمش رو میچشیدم، با تموم درد هایی که تا حالا چشیده بودم فرق داشت. درد از شدت درد گردنم بود.درد فراق و دوری بود.دوری از خاک سرزمینم .دوری از رفیقام که برام برادر بودن.اما مهم ترینشون دردی بود که نمیتونستم دیگه وقتی محمد صدام میزنه جوابش رو بدم.یعنی تا کی نمیتونم حرف بزنم؟یعنی تا کی درد دارم؟یعنی تا کی میتونم تحمل کنم؟ از پشت هاله ی اشک که توی چشمام جمع شده بود میتونستم نگاه دلتنگ حامد رو حس کنم.میتونستم چشمای نگران کیان‌رو ببینم.میتونستم نگرانی و شادی محمد رو به چشم ببینم. خواستم پام رو تکون بدم که درد وحشتناکی توش پیچید.فکر کنم این درد باید به خاطر همون بخیه ها باشه که کف پام بود.تپش قلب وحشتناکی داشتم و همه ی این درد و مشکلات دست به دست هم داده بودن تا اشکم رو سرازیر کنن.به زور دستم رو بلند کردم و قطره اشکی که روی صورتم فرود اومد رو پاک کردم.همون موقع صدای در اومد و بچه ها داخل شدن. با دیدنشون چند لحظه حس کردم‌هیچ مشکلی ندارم و تنها مشکلم دوری از رفیقام بود که حل شد. اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دلتنگی جاشو به بغض داد.حامد که انگار دیگه تحمل نداشت دوید کنارم و همونطور که سعی میکرد فشاری به دستم که توش سرم بود و گردنم وارد نکنه در آغوشم کشید. صدای هق هقی که سعی داشت خفه اش کنه توی فضا می پیچید.نگاهم به کیان خورد که با بغض نگاهمون میکرد و یکدفعه عقب گرد کردو از اتاق خارج شد. محمد با نگاهی که میتونستم خستگی رو توش حس کنم نگاهم میکرد.از نگاهش چیزی نمیفهمیدم.هیچ وقت نمیتونستیم از توی چشماش حرفاش رو بخونیم و این یکی از ویژگی های محمد بود. اما انگار الان با همیشه فرق داشت. ایندفعه تونستم از توی چشماش بخونم دلتنگی رو. بخونم شادی رو.بخونم درد رو. محمد:دست خودم نبود که حس میکردم بعد سال ها تونستم چشمای بازش رو ببینم. حامد هنوز داشت گریه میکرد. با لبخندی که آمیخته به بغض بود به طرفش رفتم و کنارش ایستادم.دستش رو بین دستم گرفتم.با بیحالی نگاهم کرد .میتونستم حرفی که توی چشماش بود رو متوجه بشم.سرش رو بین دستام گرفتم و بوسه ای روی موهای فری که حالا به هم ریخته شده بود زدم.سریع از اتاق خارج شدم.نفس عمیقی کشیدم و برای بار هزارم خداروشکر کردم که چشماش رو باز کرد و منو توی حسرت چشماش تنها نگذاشت .گوشی رو برداشتم و شماره ی سعید رو گرفتم.حالش از اون موقعی که پیدامون کرده بودن خوب نبود و بهتره اول اون باخبر بشه. سعید: بی حوصله پشت سیستم نشسته بودم .نمیدونستم باید چیکار کنم.اصلا نمیتونستم کاری کنم .ذهنم درگیر حال بد رسول و داوود بود.با صدای گوشی نگاهم بهش خورد.شماره ی حامد بود.رنگ نگاهم ترسیده شد.نکنه اتفاقی افتاده.سریع تلفن رو برداشتم و وصل کردم.با پیچیده شدن صدای اقا محمد که حس میکردم بغض داره فورا از جام بلند شدم.با صدای ترسیده ای گفتم:آقا محمد چیزی شده؟ محمد:سعید جان رسول بهوش اومد:) سعید:چ چی؟و واقعا؟ محمد:آره واقعا. تازه بهوش اومد. سعید: من میرم به بچه ها خبر بدم.ممنونم که خوش خبر بودید . محمد :برو داداش .خداحافظ سعید:خدانگهدار سعید:نمیدونم چطور از پله ها بالا رفتم . سریع رفتم دم اتاق آقا محسن .در زدم و داخل شدم .کسی داخل اتاق نبود.احتمالا اتاق آقای عبدی باشه.از شدت شک و خوشحالی نفس نفس میزدم. به طرف اتاق آقای عبدی دویدم و در زدم.اجازه که دادن داخل شدم. آقا محسن که انگار وضعیت منو دیده بود بدجوری نگران بود سریع پا شد.آقای عبدی و آقای شهیدی هم نگاهی به هم انداختن.با بغض لب زدم:اقا ،آقا محمد زنگ زد .رسول بهوش اومده🥺 محسن:به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا.. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۵ رسول:درد نبود انگار داشتم از درون میسوختم.سوزش وحشتناکی که تو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم نقش بست. نیم نگاهی به اقای عبدی و اقای شهیدی انداختم.اوناهم خوشحال بودن.رو به سعید کردم و گفتم:سعید کسی میدونه؟ سعید:راستش نه.تا فهمیدم اومدم اول به شما بگم. محسن:رو کردم سمت آقای عبدی :آقا با اجازه ما بریم به بچه ها خبر بدیم.اگر اجازه بدید زودتر بریم بیمارستان. آقای عبدی:برید محسن جان.به سلامت محسن:ممنونم .بااجازه سعید:سریع رفتیم پیش بچه ها.اقا محسن گفت میره اتاقش و من بچه هارو صدا کنم تا بریم پیشش.نزدیکشون که شدم با دیدن قیافه هاشون شیطونیم گل کرد.لبخند خبیثی روی صورتم نشست.به خودم مسلط شدم و به طوری که انگار ناراحت و ترسیده ام به طرفشون رفتم و گفتم باید بریم اتاق اقا محسن. اونا هم که با دیدن قیافه من ترسیده بودن بدون هیج سوالی و سریع رفتن. امیرعلی:سریع رفتیم توی اتاق آقا محسن.با دیدنش که بهش نمیومد ناراحت باشه نگاه هممون متعجب بین آقا محسن و سعیدی که وارد اتاق شد در حال گردش بود.اقا محسن که از چیزی خبر نداشت با تعجب نگاهمون میکرد.اومد طرفمون و کنارمون ایستاد. محسن:بچه ها یه خبر مهم دارم براتون. فرشید:چیزی شده آقا محسن؟اتفاقی افتاده؟ محسن:محمد خبر داده که رسول بهوش اومده :) معین:واقعا؟یعنی الان بیدار شده؟ محسن:بله بیدار شده . امیرعلی:آقا میشه بریم پیششون؟ محسن:نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت نزدیک ۷ شب بود.رو بهشون گفتم:نمازمون رو بخونیم بعد میریم.بیست دقیقه دیگه اذانه. برید وضو بگیرید و بریم ‌نمازخونه .بعدش میریم بیمارستان. فرشید :چشم.بریم بچه ها محسن:با لبخند محوی خیره شدم به رفتنشون. خداروشکر با شنیدن این خبر حالشون بهتر شده.از جام بلند شدم و نامه گردنبند معراج روبرداشتم و توی جیب کاپشنم گذاشتم.از اتاق خارج شدم و رفتم تا وضو بگیرم. (مکان:بیمارستان) محمد:از جام بلند شدم.به طرف اتاق دکتر رفتم و بعد از اجازه گرفتن داخل شدم.دکتر با دیدنم از جاش بلند شد و بعد از سلام کردن به طرف صندلی های وسط اتاق هدایتم کرد و خودشم روی صندلی رو به رو نشست.منتظر بهم نگاه کرد که گفتم :اومدم در مورد وضعیت رسول حرف بزنیم. دکتر:خب ببینید خداروشکر خطر اصلی که مربوط به عملش بوده رفع شده.باید داروهاشو سر ساعت بخوره .تا یک هفته اول باید فقط سوپ بخوره.نباید به زخم گردنش فشار بیاد .ببینید بر اثر سربی که بهش دادن و دیر رسیدنش به بیمارستان مشکل به وجود اومده.اما امیدوارم با عمل و داروهاش بتونه به مرور زمان و تا حداکثر دو ماه دیگه قدرت تکلمش رو بدست بیاره .بهش امید بدید .الان با این وضعیتش به شدت امیدش رو از دست میده اما بهش امید بدید. مثل قبل باهاش رفتار کنید .انگار که هیچ مشکلی نداره.به امید خدا میتونه حرف بزنه . نگران نباشید و باز هم تاکید میکنم داروهاش رو سر ساعت بخوره. محمد:ممنونم .فقط کی مرخص میشه ؟ دکتر:با وضعیتی که داره احتمالا باید چهار روزی رو مهمون ما باشه.اگر بعد اون حالش بهتر شده بود مرخص میشه ان شاالله. محمد:ان شاالله. ممنونم از لطفتون. با اجازه خداحافظ دکتر:خواهش میکنم .به سلامت. محمد:از اتاق خارج شدم .نفس عمیقی کشیدم.به طرف اتاق داوود رفتم تا بهش خبر بدم که رسول بهوش اومده.معلوم نیست الان حالش چطوره.در رو که باز کردم با چهره مظلوم و غرق خوابش مواجه شدم.لبخند محوی روی صورتم نقش بست.در رو بستم و لنگ لنگان روی صندلی کنار تخت نشستم.خیره شدم به چهره اش.جوونی که در اوج جوونی انگار ۶۰ سالشه.پر درد و پر غم.الان من باید جواب پدر و مادرت رو چی بدم آخه پسر.بگم پسرتون سکته کرده ؟ با تکون خوردن پلکش لبخندی روی صورتم نشست.اروم اروم چشماش رو باز کرد.با دیدن من اولش تعجب کرد اما بعدش انگار با یادآوری حال رسول حالش خراب شد که اشکش روی صورتش ریخت. کنارش نشستم و دستی به صورتش کشیدم تا اشکش پاک بشه.لبخندی زدم و گفتم:نمیخوای بریم پیش رفیقت؟؟ فکر کنم هر دوتاتون خیلی دلتنگ هم باشید . داوود:اما اون بی معرفت که بیدار نمیشه که من با دیدن چشماش دلتنگیم رو بر طرف کنم🥺 محمد:اگه بگم بیدار شده چی؟بازم نمیخوای بلند بشی و بریم ببینیش؟ داوود:دارید شوخی میکنید آقا محمد؟من الان واقعا حال شوخی کردن ندارم. محمد:باشه پس من بدم خودم پیشش.توهم بمون بهش میگم نیومد. داوود:آقا محمد دارید راست میگید ؟یعنی واقعا بیدار شده؟ محمد: بله بیدار شده. داوود:ذوق زده سریع نشستم و سرم رو از توی دستم کندم.سوزش بدی داشت و امیدوارم رگ دستم رو پاره نکرده باشم.از تخت پایین اومدم.حالا مونده بودیم من باید به اقا محمد کمک کنم تا بتونه با وضعیت پاش راه بره با آقا محمد به من کمک کنه که بتونم با سرگیجه ای که دارم حرکت کنم.نگاهی بهم کردیم و خنده ای کردیم.همون موقع در باز شد و کیان داخل اومد.با دیدنمون اونم لبخندی زد که فهمیدم اونم باخبر شده. ♡♡♡♡ پ.ن.ذوق کردن🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۶ محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اشکم روی صورتم ریخت.حامد توی اتاقش بود و انگار داشت هنوز گریه میکرد.نیم نگاهی به اقا محمد انداختم.دستش به سرش بود و چشماش رو روی هم فشار میداد.اخمام توی هم رفت و دستم رو به دیوار گرفتم و اروم به طرفش رفتم.دستم رو گذاشتم روی دست آقا محمد که چشمش رو باز کرد .چشمش به سرخی خون بی شباهت نبود.متعجب چشمام گرد شد .کیان هم که نزدیکمون اومد با دیدن آقا محمد تعجب کرد.یکدفعه آقا محمد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بیوفته که سریع گرفتمش.با ترس لب زدم:آقا محمد حالت خوبه؟چرا اینجوری شدی؟ محمد: سر دردم قدرت تکلم رو ازم گرفته بود.دستم رو به زور توی جیب کاپشنم کردم و قرص رو برداشتم.بچه ها با تعجب به قرص نگاه میکردن .حقم دارن .من حتی اگر حالم بد بود هم قرص و دارو میخوردم و حالا براشون تعجب اور هست که خودم قرص رو برداشتم.قرص رو برداشتم و بدون اب توی دهنم گذاشتم.کیان که دید دارم قرص میخورم سریع یه لیوان آب آورد و دستم داد.تشکری زیر لب گفتم و آب رو خوردم.داوود و کیان هنوز با تعجب و نگرانی نگاهم میکردن.تا خواستم حرفی بزنم داوود خودش به حرف اومد. داوود:آقا محمد میدونی که تا چیزی که بخوام رو نفهمم ول کن نیستم. پس لطفا خودتون بگید اون قرص برای چی بود؟چرا حالتون اینجور شده؟ کیان: بله اقا داوود درست میگه.فکر نکنید نفهمیدم. چند بار حالتون بد شده ک همش سر درد و سرگیجه داشتید دلیلش چیه آقا محمد؟ محمد: بچه ها الان وقتش نیست.بعدا صحبت میکنیم. داوود: آقا محمد من الآن میرم پیش رسول.بعدش که اومدم بهمون میگید چرا اینطوری شدید با اجازه داوود:از کنار آقا محمد بلند شدم.به طرف اتاق رسول رفتم .در رو زدم و داخل شدم. رسول و حامد با دیدنم لبخندی زدن.لبخندی که با بغض مخلوط شده بود زدم و به طرفشون رفتم.کنار تختش نشستم و دست رسول رو گرفتم.اونم داشت نگاهم میکرد.بوسه ای روی دستش زدم که قطره ی اشکم روی دستش ریخت . با صدای دو رگه ای گفتم: میدونی چقدر منتظر بودم چشمات رو باز کنی؟تو کلا دوست داری ادم رو نگران کنی؟چرا چشمات رو باز نمیکردی ؟؟باید حتما دق مرگمون کنی ؟ رسول:نمیتونستم حرفی بزنم.درد گردنم هم بیشتر شده بود.سوزش گلوم هم داشت از درون نابودم میکرد.قطره اشکی از چشمم سر خورد .داوود دستش رو جلو آورد و با انگشت شستش اشکم رو که روی صورتم ریخته بود پاک کرد. محمد: پشت شیشه ایستاده بودم.کیان رفت برای داوود آبمیوه بخره و حالا من پشت شیشه داشتم صحنه ای رو که مطمئنم داوود و حامد این مدت چندین بار توی ذهنشون تصویر سازی میکردن رو می دیدم.نمیتونستم بهشون بگم که چه مشکلی برام پیش اومده و از طرفی هم میدونم داوود تا وقتی که چیزی که میخواد رو بدست نیاره پا پس نمیکشه.حالا هم که کیان و حامد هم کنارش هستن دیگه بدتره. با صدای پیچیدن اذان از بلندگو های مسجد نزدیک بیمارستان فهمیدم اذان شده.از قبل وضو داشتم. برای همین یه راست به طرف نمازخونه رفتم. .......... سلام نماز رو دادم.مُهر رو برداشتم و کنار نمازخونه نشستم.طبیعی نیست که حالا که دارو میخورم سردردم بدتر داره میشه.اگر به محسن بگم کارم تمومه .باید خودم بعدا برم دکتر.گوشی حامد هنوز دست من بود.شماره ی محسن رو گرفتم .آخرای بوق خوردن بود که وصل شد. محمد:سلام محسن:سلام اقا محمد.چه خبر .جانم محمد:هیچی همون اخباری که به سعید گفتم.کی میای؟ محسن:تازه نمازمون تموم شد.الان راه میوفتیم. محمد :راه میوفتید؟مگه با کی میای؟ محسن: آره دیگه.توقع که نداری وقتی بچه های تیمت و تیمم میخوان بیان دیدن رفیقشون بگم نه. محمد :آخه همه کارا عقب افتاده.اقای عبدی عصبانی میشه محسن: نگران نباش. به اقای عبدی گفتم .اجازه داده. محمد:هوفف. باشه اون چیزایی که گفتم رو بیار محسن:باشه. محمد داروهات رو سر ساعت میخوری ؟ محمد:بیا سریع خداحافظ محسن:تلفن رو قطع کرد.نگفت سر ساعت میخوره و این یعنی یا نمیخوره یا دیر به دیر که مورد اول احتمال بیشتری داره.خدایا منو از دست این بشر راحت کن. سریع آماده شدیم و همگی سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.همه ی بچه ها حالشون خیلی بهتر بود و دلیلش چیزی نبود جز خبر بیدار شدن رسول . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال بد محمد و سردردش 🥲 پ.ن.همه خوشحالن❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۷ داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:ده دقیقه ای میشد که بچه ها اومده بودن پیش رسول. خداروشکر حالش بهتر بود اما با این وجود میتونستم بفهمم اینکه فقط تماشاگر باشه و نتونه حرفی بزنه چقدر براش زجر اور هست. داوود هم روی تخت ،کنار رسول نشسته بود و بدون حرفی فقط دست رسول رو توی دستش گرفته بود.حامد هم هنوز با بغض و لبخند نگاه میکرد .انگار هیچ کدوم باورشون نمیشه که خدا دوباره یه فرصت دیگه بهمون داده.تلفن حامد زنگ خورد .از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت . حامد :بابا زنگ زد .از اتاق خارج شدم تا جواب بدم. (مکالمه بین حامد و پدرش) حامد:سلام بابا.خوبی؟ پدر حامد: سلام بابا جان.من خوبم .تو خوبی ؟رسول خوبه؟بهوش اومده بابا؟ حامد:بله ما خوبیم‌آره خداروشکر بهوش اومده. پدر حامد: خداروشکر.بابا جان گوشی رو بده به رسول میخوام باهاش حرف بزنم. حامد:آ..آخه بابا رسول به خاطر سربی که به خوردش دادن نمیتونه حرف بزنه. پدر حامد:یعنی چی ؟حامد اون بچه چش شده؟ حامد:بابا رسول به خاطر سرب هنجره اش رو عمل کرده.حالا دکتر گفت فعلا تا چند وقت نمیتونه حرف بزنه . پدر حامد:پس لااقل گوشی رو بزار دم گوشش میخوام باهاش حرف بزنم.اون نمیتونه حرف بزنه من که میتونم براش حرف بزنم. حامد: چشم بابا .چند دقیقه صبر کن لطفا حامد: با ورودم به اتاق بچه ها نگاهشون بهم خورد.انگار از چهره ام متوجه شدن یه چیزی شده.زیر نگاه کنجکاو و متعجب همه به طرف رسول رفتم و همراه با لبخند و بغض گوشی رو کنار گوشش گذاشتم و گفتم :بابا میخواد باهات حرف بزنه . رسول:نمیتونستم حرف بزنم و حتی نمیتونستم گردنم رو تکون بدم.برای همین چشمام رو به معنای فهمیدن باز و بسته کردم حامد گوشی رو کنار گوشم گذاشت.با بغض منتظر شنیدن صدای بابای حامد بودم.یه جورایی پدر حامد برای منم پدر بود.نگرانی هاش، دلتنگی هاش، آغوش‌امنش ،حرفاش ،محبتش همه رفتار هاش برای من و حامد یکسان بود.هیچوقت جلوی من با حامد طوری رفتار نکرد که من حس نبود پدر زجرم بده.در عوض همیشه پشتیبانم بود و حتی بعضی اوقات بیشتر طرفداری من رو میکنه تا طرفداری حامد و این شد که من حس کردم پدر حامد مثل بابام هست. مثل بابا که آخرین روزا باهام بازی میکرد و صدای پر محبتش هنوز توی گوشم هست. با پیچیده شدن صداش توی گوشم لبخندی روی صورتم نشست و قطره اشک سرکشی از چشمم سر خورد.سریع پاکش کردم و خودم با وجود اینکه دستم کمی درد میکرد اما دستم رو بالا بردم و گوشی رو گرفتم . محمد: با اشاره به محسن از اتاق خارج شدیم. پشت شیشه ایستادم و همون طور که نگاهم به رسول بود محسن کنارم ایستاد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:چیزایی که گفتم رو اوردی؟ محسن:آره. دستم رو توی جیب کاپشنم کردم و در اوردمشون و به طرف محمد گرفتم و گفتم :بیا اینم چیزایی که گفتی. محمد:نگاهم رو از رسول گرفتم و به طرف محسن چرخیدم.پلاک و نامه رو گرفتم و تشکر کردم. محسن:محمد الان میخوای بری پیش خانواده اش؟ محمد:آره. تا الان حتما نگران شدن که حتی تماسی هم ازش نداشتن.البته اونا عادت دارن به تماس نگرفتن ها اما باید زودتر بگیم.گناه دارن.هم مادرش و هم نامزدش. محسن:نامزدش؟ محمد:آره نامزدش.تازه چند وقت دیگه قرار بود عروسی کنن😔 محسن :خدا به خانواده‌اش صبر بده.پس بزار منم بیام.نمیتونی که تنها بری .بهترم هست که بچه ها نیان.خودم میام باهات. محمد:باشه .پس به سعید و معین بگو که میخوایم بریم .بعدا که رفتیم به بچه‌ها بگن.من میرم دم ماشین سریع بیا. محسن:باشه. بیا سوییچ رو بگیر بشین تو ماشین تا من بیام. محمد: باشه. محسن:محمد اروم اروم رفت.رفتم داخل اتاق که از شانس بدمون همشون هواسشون جمع من شد.همون موقع سوالی که ازش ترس داشتم به زبون داوود اومد. داوود: آقا محسن یه سوال.اقا محمد چش شده که قرص میخوره؟چرا امروز چند بار حالش بد شد و نزدیک بود زمین بخوره؟ محسن :چیز مهمی نیست . کیان:چرا آقا محسن مهمه. لطفا بگید چیشده؟ محسن:نگاه کنجکاو رسول هم به نگاه بقیه اضافه شد.نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم محمد رفته و بعد شروع کردم به توضیح ماجرا....... ولی بچه ها نگران نباشید محمد داروهاش رو بخوره خوب میشه.دکتر گفت نیازی به عمل نیست. داوود: ی..یعن.ی یعنی لخته خون تو سرشه؟ محسن:آره بچه ها محمد نمیخواست که شماها باخبر بشید پس اصلا جلوش حرفی نزنید .متوجه هستید ؟ بچه ها:بله آقا. محسن: من و محمد الان باید بریم. قراره بریم پیش خانواده معراج .برمیگردیم.نیم نگاهی به رسول و داوود انداختم و دستم رو به طرفشون گرفتم و گفتم: مراقب این دوتا هم باشید .این دوتا قاچاقی زنده ان😁 داوود:اِ آقا محسن شما هم؟ محسن:بله ماهم 😉 خب من میرم . مراقب خودتون باشید خداحافظ بچه ها :به سلامت . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پدر حامد برای رسول هم پدره🥺 پ.ن‌فهمیدن محمد چه مشکلی داره😬 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۸ محمد:ده دقیقه ای میشد که بچه ها اومده بودن پیش رسول. خداروشکر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: توی ماشین منتظر محسن نشسته بودم.چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم .تمام رفتار های معراج، تمام حرف هاش،نگاه هاش،کمک هاش ،همه اش مثل یه فیلم از جلوی ذهنم عبور میکردن. یادآوری اون لحظات تلخ برام گرون تموم میشد.روزی که داشتم با معراج حرف میزدم و اون از سختی هایی که توی اون مدت کشیده بود میگفت. (فلش بک به گذشته) معراج: خدا برای هیچ کس نخواد آقا.خیلی سخته موندن بین این نامرد هایی که مثل حیوون هستن و هیچی حالیشون نیست . محمد:درک میکنم .میگذره و تموم میشه.اونوقت تو میری پیش خانواده ات . معراج:هر چی خدا بخواد.اما هیچ وقت فراموش نمی کنم اون موقع هایی که جلوی چشمم زن و مرد های بیگناه رو میکشتن.خیلی بده که جلوی چشمت کسی رو بزنن اما تو نتونی کاری کنی .خیلی بده😔آقا هر لحظه میترسیدم دستور بدن که قراره به ایران حمله کنن.تصور اینکه بتونن وارد کشور بشن و ناموس مردم جلوی چشممون کشته بشه آزارم میده. محمد:اینا تقاص کاراشون رو پس میدن.تا وقتی ما هستیم اونا حق نزدیکی به کشور ما و ناموس ما ندارن. معراج فراموش نکن.خدا باماهست .تا وقتی که پشتیبانی خدا رو داریم دلیلی برای ترس نداریم.درسته؟ معراج :بله درسته (زمان حال) محمد:با صدای باز شدن در لای پلکام رو از هم باز کردم.محسن نشست و نیم نگاهی به من کرد . محسن:حالت خوبه؟ محمد: آره چطور؟ محسن:پس چرا گریه کردی؟ محسن:دستی به صورتم کشیدم.کی گریه کردم.حتی متوجه نشدم کی اشکام ریخته. آخه پسر من چطور باید به مادرت خبر بدم که پسرش دیگه برنمیگرده؟اخه من چطور جلوی نامزدت بگم و شکستنش رو ببینم.چطور ببینم نامزدت پشت و پناه زندگیش رو از دست داده. منو ببخش معراج .نتونستم کاری کنم که سالم بمونی. محسن:خواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد.گوشه ای ایستادم و جواب دادم. محسن :سلام .جانم آقا آقای عبدی:سلام محسن جان.محمد پیشته؟ محسن:بله آقا کاریش دارید؟ آقای عبدی: نه برو جایی که کسی نباشه حتی محمد. محسن:چند لحظه صبر کنید لطفا. سریع از ماشین پیاده شدم و گفتم :جانم آقا آقای عبدی:محسن بچه های عربستان خبر دادن داعشی ها از اون پایگاه رفتن و جای دیگه ای مستقر شدن.بچه های عربستان برای پاک سازی رفته بودن که پیکر معراج رو پیدا کردن. محسن:یا امام حسین.ا..الان چطور باید به بقیه بگیم؟ آقای عبدی:امشب پیکر معراج رو با پرنده میارن ایران.شما کجایید؟ محسن:من و محمد داشتیم میرفتیم خونه ی خانواده معراج تا بهشون خبر بدیم. آقای عبدی:بهشون بگید فردا ظهر ساعت ۲ پیکر معراج رو توی گلزار شهدا میارن. بیان اونجا . بنا به وصیت معراج که گفته بوده دوست داره دور تابوتش پرچم ایران باشه قراره با پرچم ایران بیارنش . محسن:ممنونم که خبر دادید .با اجازه من برم . آقای عبدی: به سلامت محسن:خدانگهدار . محسن:به طرف ماشین برگشتم .نگاه محمد با اخم به من بود .سوار شدم.خواستم حرکت کنم که محمد گفت. محمد:چیزی شده بود؟چرا پیاده شدی؟ محسن:رو کردم سمت محمد و گفتم:محمد یه چیزی میگم بهت هول نکن .باشه؟ محمد : چی شده محسن: اتفاقی افتاده؟ محسن:کسی که داشتیم در موردش حرف میزدیم داره بر میگرده. 🙂💔مهمونمون داره بر میگرده. محمد:م..مع..معراج؟ محسن:آره. خودش .بچه های عربستان فهمیدن داعشی ها تغییر مکان دادن.رفتن برای پاکسازی که پیکر معراج رو هم پیدا کردن.فردا ظهر ساعت ۲ توی گلزار شهدا قراره بگیم خانواده اش برن پیشش. محمد:باورم نمیشه :) محسن: خدا با مادرش فرصت داد برای آخرین بار بتونه پسرش رو ببینه. محمد: سرم رو پایین انداختم .محسن هم حرکت کرد و به طرف خونه ی خانواده معراج حرکت کرد .حدودا نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم.از ماشین پیاده شدیم.زنگ در رو زدیم.صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعد اون صدای زنی که میگفت (احتمالا معراجه گفته بود قراره توی این چند روزه برگرده) بغض توی گلوم لونه کرده بود.چطور باید بهشون خبر بدم آخه.توی این سال هایی که توی این شغل بودم کم خبر شهادت فرزند هایی رو برای خانواده هاشون نبردم و نگفتم پسرتون برای دفاع از کشورمون جونش رو فدا کرد.کسایی مثل مصطفی .رفیق صمیمی من و محسن که باهم وارد این شغل شدیم.مصطفی ای که جلوی چشم من تیر خورد و توی بغل من شهید شد و من مجبور شدم خبر شهادتش رو به خانواده اش بدم.یکی مثل احسان که برای اینکه سوژه پرونده تیر نخوره خودش رو انداخت جلوی اون ۵ تا تیر بهش خورد.اونم من مسئولیت خبر دادن به خانواده اش شدم.همشون مثل هم بودن.خانواده هاشون منتظر پسراشون بودن و من رفتم و گفتم بچشون دیگه برنمیگرده.همشون چشم انتظار داشتن و آخرش با دادن خبر داغدار و عزادار شدن. در باز شد .یه خانم جوون که احتمالا باید نامزد معراج باشه در رو باز کرده بود.با دیدن ما سریع سرش رو پایین انداخت و با خجالت سلام کرد . ♡♡♡♡♡ پ.ن.معراج رو پیدا کردن🥺 https://eitaa.com/romanFms