eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۹ داوود:بالاخره به خونه سوژه رسیدیم.از ماشین پیاده شدیم و همگی به
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: به طرف داوود رفتم .انگار پاهام حتی جون نداشت که وزنم رو تحمل کنه .دیدن اون صحنه برام خیلی گرون تموم شد ‌این اون داوود نیست .اون داوودی که توی راه از دلتنگی ها و ترس هاش گفت نیست .این اون داوودی نیست که میگفت محمد براش برادره .این داوود غرق خون روی زمین افتاده .این داوود چشماش رو بسته و خون ازش میره .کنار جسم بی جون و خونی داوود سقوط کردم. دستم زیر سرش رفت و سرش رو روی پام گذاشتم . اشک از چشمام سرازیر شد .دیگه نمیتونم تحمل کنم .اگر اتفاقی برای داوود بیوفته رسول نابود میشه .نه تنها رسول بلکه هممون .کیان ناباور داشت ما رو میدید .آقا محسن سریع درخواست آمبولانس کرد و به طرف محبی رفت . نبضش رو گرفت و آروم گفت مرده .به طرف داوود اومد و دستش رو روی زخمش گذاشت تا خون کمتری ازش بره اما انگار فایده نداشت و هر لحظه زمین و لباس داوود با خونش گلگون تر از قبل میشد .مگه این پسر چقدر خون داره که حالا داره اینقدر ازش خون میره؟🥺 چهره رنگ پریده اش بدجوری به چشم میومد .چشمای بسته اش منو یاد روزی که سهیل به رسول تیر زد و رسول حتی به سرد خونه رفت می انداخت.قلبم بی قرار به سینه ام میکوبید و نمیتونستم وضعیتی که توش هستیم رو باور کنم .دلم میخواد فقط بیدار بشم و بفهمم که همش خواب بوده .همش یه کابوس بوده و داوود سالم کنارم بشینه .اما انگار این کابوس واقعیت داره .انگار واقعا داوودی که برام مثل برادر شده بود و هیچی کم نذاشته بود حالا غرق در خون هست و داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه.دستم رو به صورت رنگ پریده اش زدم و آروم ضربه ای به صورتش زدم .اما نه .بیدار نمیشه .اما اون نباید بخوابه .صداش زدم .ازش خواستم تنهام نزاره. بهش التماس کردم که چشماش رو باز کنه اما نکرد .نگاه ترسیده و هراسونم رو به آقا محسن دادم و لب زدم: چ..چرا..چرا بیدار نمیشه؟آقا محسن چرا چشماش رو باز نمیکنه😭 دیگه از خودم اختیاری نداشتم .صدای فریادم بلند شده بود .کیان هنوز داشت داوود رو نگاه میکرد و اشک میریخت . دستاش رو نزدیک جسم بی جون و خونی داوود آورد . لرزش دستاش به وضوح دیده میشد .آروم تکونش داد و با صدایی که لرزش زیادی داشت شروع به حرف زد . کیان: د..داو.داوود..بیدار شو .میدونم داری شوخی میکنی .این شوخی خوبی نیست ‌.چشمات رو باز کن لطفا .توروخدا بیدار شو .داوود تو که نمیخوای رسول و آقا محمد نگرانت بشن .تو که نمیخوای رسول دوباره حالش بد بشه .بلند شو بگو حالت خوبه .بلند شو توروخدا 😭💔 محسن:تیری که به شکمش خورده بود جای حساسیه . خونریزی زخمش بند نمیاد و هر لحظه حالش بدتر از قبل میشه .نگران نگاهی به اطراف ‌کردم ‌.حالم گرفته شد.محمد بچه های تیمش رو به من سپرد .حالا چی بگم بهش؟بگم داوود ،همونی که بهش میگفتید دهقان فداکار ،همونی که داداش کوچیکتون بود حالا تیر خورده و معلوم نیست در چه وضعیتی هست؟کیان و حامد حالشون خیلی بد بود .با صدای آمبولانس نگاهم رو به ماشین دادم .سریع بلند شدم .خواستم داوود رو بلند کنم و خودم سریع ببرمش دم آمبولانس اما ترسیدم.اگر تیر حرکت کنه ممکنه هر اتفاقی بیوفته. سریع به طرف تکنسین های آمبولانس رفتم و به طرفی که داوود بیهوش افتاده بود بردم .سریع وضعیتش رو چک کردن و با گفتن اینکه حالش خوب نیست روی برانکارد گذاشتنش و سریع سوار آمبولانس شدن .حامد به همراه داوود حرکت کرد و کیان با اصرار من که باید بمونه و هر خبری شد حامد بهمون میگه راضی شد نره و بمونه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.جسم بی جون و خونی داوود❤️‍🩹 پ.ن.سخت است بخندی و دلت غم زده باشد ،هر گوشه ای از پیراهنت نم زده باشد 💔 پ.ن.حالش خوب نیست 🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۰ حامد: به طرف داوود رفتم .انگار پاهام حتی جون نداشت که وزنم رو تح
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ فرشید :سریع رفتم توی اتاق .سما سلطانی روی تخت نشسته بود و اسلحه رو روی سرش گذاشته بود و چشماش رو بسته بود .با عصبانیت فریاد زدم:اسلحه رو بنداززز😠 هیچ واکنش نشون نداد که بلند تر از قبل فریاد زدم:گفتم بندازش😠 سما سلطانی:اسلحه رو انداختم .یه زن اومد تو و دستبند رو به دستم زد .میدونم چیکارتون کنم .منتظر باشید انتقام میگیرم. فرشید: سریع از اتاق خارج شدم و به طرف بچه ها رفتم .نگاهی به اطراف انداختم .داوود و حامد و کیان و اقا محسن نبودن .یعنی هنوز نتونستن محبی رو دستگیر کنن؟ فکرم رو به زبون آوردم. فرشید:پس بقیه کجان؟ معین:چیزه😬 فرشید:چیزی شده؟ چرا جواب نمیدید؟ خواستم حرف دیگه ای بزنم اما نگاهم به آمبولانس خورد و بعد از اون داوودی که بی جون روی برانکارد بود و تکنسین داشت با سرعت علائم حیاتی رو چک میکرد و حامد هم پشت سرش با گریه میومد .عقب تر از حامد هم کیان میومد .انگار هنوز باورم نشده بود .با پاهای لرزون رفتم سمتشون .داوود رو سوار آمبولانس کردن .خواستم سوار بشم اما حامد با گفتن جمله ی(من باهاش میرم)سریع سوار شد و در آمبولانس بسته شد. محسن:رو کردم سمت معین و گفتم:معین تو و سعید و امیرعلی سریع متهم رو ببرید .فرشید تو هم وقتی امبولانس دوم جنازه ی محبی رو آورد به بیمارستان سریع بیا.رو کردم سمت کیان و گفتم:تو هم بیا بریم بیمارستان . بچه ها:چشم . کیان:هنوز تو شک صحنه ای که دیدم بودم .آقا محسن که دید حال خوبی ندارم خودش پشت ماشین نشست و به سمت بیمارستان حرکت کرد. تصویر رنگ پریده و خونی داوود ثانیه ای از جلوی چشمم کنار نمیرفت. سرم رو پایین انداختم. دوباره اشکام ریخت .دوباره ... اگر بلائی سرش بیاد نمیتونم تحمل کنم .داوود برام برادر شده .نه تنها داوود بلکه همه ی بچه ها .نه تنها برای من بلکه برای هممون عزیزن . حامد: توی آمبولانس نشستم. دستای خونی داوود رو بین دستام گرفتم. خون از لای انگشتاش ریزش داشت و قطره قطره کف آمبولانس میریخت .پرستاری که کنارم نشسته بود داشت علائم حیاتیش رو بررسی میکرد . ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشته بود و سرم رو به دستش وصل کرد .آمپولی به سرم اضافه کرد و مشغول بررسی شد .اشکام روی صورتم میریخت و از صورتم روی دست داوود فرود میومدن.زیر لب گفتم:خیلی نخوابی ها. تو باید بلند بشی و باهم منتظر برگشتن رسول بشیم .حق نداری بری 🥺 با فشرده شدن دستم نگاهم رو به چشمای نیمه باز و خمار داوود دادم .با شک بهش نگاه کردم .پرستار که چشمای بازش رو دید رو به من گفت . پرستار:آقا باهاشون صحبت کنید تا نخوابه .سعی کنید بهوش نگهش دارید . حامد: با بغض لب زدم:داوود داداش زود خوب میشی .تو فقط نخواب . داوود با بیحالی ماسک رو از صورتش پایین آورد و با صدای خش دار و تکه تکه ای لب زد. داوود:مر..ا..قب..خو..دت.ون..و..ر.س.ول..با..شید..حل..ال.م..کن..ید🖤(مراقب خودتون و رسول باشید .حلالم کنید ) حامد: این حرف رو نزن .چیزی نشده که داری اینجوری میگی .یه تیر کوچیکه.همین .زود خوب میشی . نگاهم به داوود خورد . چشماش روی هم رفت و دستش از دستم پایین افتاد .ناباور خیره شدم بهش .نه اون حق نداره بره .اون نمیتونه منو ترک کنه .نهههههه راوی:پرستار فورا به طرف داوود رفت و نبضش را چک کرد .با حس نکردن نبض با صدای بلند و وحشت زده ای فریاد زد:تند تر برو .بیمار نبض نداره حامد با شنیدن این حرف از جانب پرستار اشک هایش تند تر از قبل روی صورتش ریخت و با گریه نام داوود را به زبان می اورد .پرستار به سرعت شروع به احیای قلبی کرد .بعد از چند ثانیه دوباره نبضش را گرفت .باز هم نبضی حس نکرد .اینبار دیگر سراغ تنفس دهان به دهان رفت و شروع به دادن تنفس کرد .اما انگار داوود کوله بار سفر خود را بسته بود و قرار بود دیگر به پیش مهدی برود و انگار قرار بود رسول باری دیگر عزادار شود🖤 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حلالم کنید💔 پ.ن. ضربان حس نکرد 😱 پ.ن.داوود کوله بار سفر خود را بست... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۱ فرشید :سریع رفتم توی اتاق .سما سلطانی روی تخت نشسته بود و اسلحه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:با صدای پرستار خیره شدم بهش .آروم لب زد. پرستار:خداروشکر برگشت فقط نبضش ارومه سریع باید عمل بشه .تیر به جای حساسی خورده و چون جوون هست و خونریزی زیادی داره و همچنین مشخصه کمبود خون داره حالش خوب نیست اصلا . حامد :خداروشکر🥺 بالاخره به بیمارستان رسیدیم .سریع از آمبولانس خارج شدیم و داوود رو به اتاق عمل منتقل کردن. پشت در اتاق عمل ایستادم .یه لحظه حس کردم دیگه جونی توی پاهام ندارم فقط تونستم دستم رو به دیوار بگیرم و سر خوردم .سرم رو به دیوار تکیه دادم و برگشتم به چند دقیقه قبل .اینکه داوود رفت و برگشت. درست مثل رسول .هر دو دوست دارن آدم رو سکته بدن. سرم رو روی زانوم گذاشتم و دوباره چشمه ی اشکم جوشید .با صدای زنگ تلفنم سرم رو بلند کردم و نگاهی به گوشیم کردم. نورا بود .نمیخواستم جواب بدم اما ممکنه کار مهمی داشته باشه. روی دکمه پاسخ زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صداش توی گوشم پیچید . نورا:سلام خوبی؟ حامد:سلام .ممنون شما خوبی؟ نورا:ممنون .چیزی شده؟ چرا صدات گرفته؟ حامد: انگار دوباره منتظر بودم حرفی زده بشه .قطره اشکی روی صورتم ریخت. با بغض و اشک لب زدم:نورا دعا کن .یکی از رفیقام آسیب شدیدی دیده .دعا کن خوب بشه🥺 نورا:وای خدا به مادرش برگردونه اون بنده خدارو. نگران نباش .خدا هواسش به بنده هاش هست . حامد:ببخشید عزیزم من باید برم .بعدا باهات حرف میزنم . نورا:باشه مراقب خودت باش . حامد: چشم .خداحافظ. نورا:خدانگهدار حامد:خواستم بلند بشم که نگاهم به ته راهرو افتاد.اقا محسن و کیان با سرعت به طرفم اومدن.اقا محسن که بهم رسید دیگه مراعات نکردم و خودم رو توی بغلش انداختم با بغض لب زدم:آقا توی آمبولانس نبضش رفت و برگشت😭آقا دعا کنید توروخدا محسن:نگران نباش .داوود قوی تر از این حرف ها هست . کیان:دیگه حرفی زده نشد و همه منتظر پشت در اتاق عمل نشستیم .با اینکه خودمم حالم خوب نبود اما سعی کردم حامد رو آروم کنم و کمی هم موفق بودم. ........ نمیدونم چقدر گذشته اما احتمالا دو ساعتی هست که داوود توی اتاق عمل هست و ما همه بیرون در منتظر خبر سلامتیش.حدودا یک ساعت پیش بچه ها اومدن و حالا همه فقط به یه چیز فکر میکنیم .به اینکه داوود حالش چطوره. حامد خیلی بیحال بود .البته فرشید و سعید هم حال خوبی نداشتن و پریشونی از چهره هاشون مشخص بود .فقط امیدم به خدا هست .تصور اینکه اتفاقی برای داوود بیوفته حالم رو خراب میکنه .حامد روی زمین نشسته بود و من هم کنارش .سرش روی شونه ام بود و خودمم سرم رو به دیوار تکیه داده بودم و سعی میکردم جلوی بغضی که توی گلوم نشسته بود رو بگیرم .با صدای ایستادن بچه ها نگاهی بهشون کردم که دیدم دکتر داره میاد .حامد هم سریع بلند شد .نزدیک بود زمین بخوره اما تعادلش رو حفظ کرد .به زور به طرف دکتر رفت. سریع پشتش رفتیم .دکتر که قیافه های وحشت زده مارو دید خودش به حرف اومد . دکتر:عینک رو از چشمم پایین آوردم و لب زدم:تیر به ناحیه حساسی خورده بود و خطر جانی براش داشت .پرستار گفت توی آمبولانس ایست قلبی کرده و با توجه به خونریزی شدیدی که داشته و همینطور کم خونی ای که داشته خطر رو براش رقم زده .خوشبختانه تونستیم تیر رو از بدنش خارج کنیم .اما خب به خاطر خونریزی شدید فعلا باید توی بخش مراقبت های ویژه باشه .اگر تا ساعت ۱۰ شب بهوش نیاد احتمال داره بره کما .امیدوارم که هر چه زودتر بهوش بیاد. به پرستار میگم با توجه به گروه خونی بیمار براش خون بیاره چون باید حتما بهش خون وصل بشه . حامد: دکتر رفت اما من همونجا موندم .نمیتونم باور کنم .یعنی چی؟امکان نداره .مگه میشه به همین راحتی یکی بره کما .دوباره چشمه ی اشکم جوشید .با وحشت سرم رو به اطراف تکون میدادم و همون طور هم به عقب میرفتم تا جایی که به دیوار پشت سرم برخورد کردم.روی زمین سقوط کردم و صدای هق هق گریه ام توی فضا پیچید . کیان:با شک نگاهی به بچه ها کردم .همشون مثل من تعجب کرده بودن .مگه میشه ؟این حرف هایی که دکتر زد در مورد همون داوودی هست که پایه ی شیطونی هامون بود؟در مورد داوودی بود که باهم با رسول شوخی میکردیم؟چیشد که اینجور شد؟ حامد به دیوار تکیه داد و دوباره اشک ریختنش شروع شد .در اتاق عمل باز شد .دوتا پرستار تخت رو به طرف ما آوردن. داوود بیهوش روی تخت بود .چهره بشدت رنگ پریده اش اعصابم رو خراب میکرد .دستش خونی بود و انگشتر عقیقی که رسول براش هدیه خریده بود خونی شده بود .ناخودآگاه ذهنم رفت به همون روزی که رسول براش انگشتر رو خرید و چه مسخره بازی هایی انجام دادیم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال خرابش💔 پ‌.ن.بهوش نیاد میره کما🥺🖤 پ.ن.گذشته... پ.ن.انگشتر عقیق!هدیه رسول به داوود❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۲ حامد:با صدای پرستار خیره شدم بهش .آروم لب زد. پرستار:خداروشکر بر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (فلش بک به گذشته) رسول: سه روز پیش تولد داوود بود .با بچه ها براش تولد گرفتیم اما من طوری وانمود کردم که انگار هواسم نبوده که تولدش بوده و هدیه بهش ندادم .البته براش هدیه رو خریدم اما چون مخصوص بود درست شدنش طول کشید و حالا میخوام با بچه ها و داوود بریم و هدیه رو هم همون موقع بگیرم و بهش بدم. آقا محمد بهمون مرخصی داد و ما هم به طرف پاساژ بزرگی که نزدیک خونه خودمون بود رفتیم. یادمه همیشه با مهدی میومدیم توی این پاساژ و خرید میکردیم .یادش بخیر .یه بار باهم اومدیم همینجا و برای مامان یه انگشتر یاس کبود خریدم .مهدی هم یه ادکلن و چادر نماز خیلی قشنگ خرید .هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم .وقتی رسیدیم خونه ،وقتی وارد خونه شدم ،ای کاش نمیشدم😭ای کاش وارد نمیشدم تا نبینم مامانم کف خونه افتاده .تا نبینم وقتی به طرفش دویدیم و مهدی نبضش رو گرفت مامانم نبض نداشت .تا نبینم مهدی داد میزد و از همسایه ها کمک میخواست .تا نبینم وقتی رفتیم بیمارستان دکتر از اتاق اومد بیرون و گفت متاسفانه مادرتون حدودا دو ساعت هست فوت شدن .تا نبینم و یادم نیوفته اون موقعی که من داشتم با داداشم میخندیدم مامانم رفت💔💔 از خاطرات گذشته بیرون اومدم .کی گریه کردم؟سریع اشکام رو پاک کردم و منتظر بچه ها موندم .قرار بود بچه های تیم اقا محسن هم از اون طرف بیان .ماهم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم .به پاساژ که رسیدم ماشین رو خاموش کردم .بچه ها با تعجب بهم نگاه کردن .رو بهشون گفتم:ببخشید باید برم یه لحظه پیش رفیقم .سریع میام . بچه ها:باشه . رسول:سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه سجاد رفتم .داخل شدم و بعد از سلام و احوالپرسی انگشتر رو ازش گرفتم .در جعبه رو باز کردم و نگاهی به انگشتر کردم .انگشتر عقیق قشنگی که کلمه (یاحسین ) روش حکاکی شده بود .هدیه ای که قرار بود به داوود بدم به مناسبت تولدش .بعد از تشکر و پرداخت هزینه انگشتر سریع به طرف ماشین رفتم و سوار شدم .ماشین رو روشن کردم و به طرف محل قرارمون رفتم و در جواب بچه ها که می گفتن چیکار کردی توی پاساژ فقط به گفتن جمله(با رفیقم کار داشتم)اکتفا کردم و اونا هم دیگه حرفی نزدن.بالاخره رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و به طرف کیان و معین و امیرعلی که زودتر از ما رسیده بودن رفتیم .بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم. داوود دقیقا کنارم نشسته بود .آروم بلند شدم و رو به داوود گفتم:داوود میشه بلند بشی؟ داوود: با تعجب به رسول نگاه کردم .نیم نگاهی به بچه ها کردم .اونا هم متعجب بهمون نگاه میکردن. آروم از جام بلند شدم که توی آغوش گرمی فرو رفتم .لبخند بی اراده ای روی صورتم نقش بست. از آغوش رسول جدا شدم که جعبه چوبی زیبایی رو جلوم گرفت .با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده گفت . رسول:خب باز کن ببین چیه به جای اینکه چشمات رو اینجوری کنی😁 داوود: لبخندی بهش زدم و جعبه رو ازش گرفتم. درش رو باز کردم که نگاهم زوم انگشتر عقیق بشدت قشنگی شد .لبخندی که زدم مطمئنا تا آخرین دندونم رو نشون داد .رسول دوباره کنار گوشم لب زد . رسول: تولدت مبارک داداشِ رسول . داوود: وای رسول عالیه .خیلی ممنونم ازت 🥺 رسول:خواهش میکنم .قابلت رو نداره .دستت بکن ببین اندازه اش چطوره. داوود :انگشتر رو از جعبه اش در آوردم و دستم کردم .توی دستم عالی تر از قبل شده بود .بعد از اینکه بچه ها هم دوباره بهم تبریک گفتن و یکم پیش هم موندیم خداحافظی کردیم و برگشتیم .باید سریع برمیگشتیم به سایت چون وقت مرخصی ای که آقا محمد داده بود داشت تموم میشد و اگر دیر میرسیدیم توبیخ میشدیم. (پایان فلش بک) حامد: از جام بلند شدم و خیره شدم به داوود که پرستار ها داشتن با برانکارد میبردنش.اقا محسن رو به معین گفت. محسن:معین تو و امیرعلی و سعید سریع برید سایت.باید گزارش عملیات رو بنویسید و بدید آقای عبدی .فرشید و کیان شما دو تا هم برید نمازخونه یکم استراحت کنید . من و حامد هم میریم بخش مراقبت های ویژه . بچه ها:چشم . حامد: به همراه آقا محسن به طرف بخش مراقبت های ویژه رفتیم .از پشت شیشه خیره شدم به داوودی که حالا خیلی خیلی مظلومانه خوابیده و بهش چند تا دستگاه مختلف وصل هست .صدای دستگاه ها توی فضا پیچیده و خدا میدونه وقتی یکی از این دستگاه ها نباشه و صداش توی فضا نپیچه یعنی چه اتفاقی افتاده ... محسن:نشستم روی صندلی .نمیدونم چجور باید به محمد بگم که داوود چه بلائی سرش اومده .اگر بفهمه یعنی واکنشش نسبت بهش چیه .با صدای زنگ گوشیم سرم رو بلند کردم .نگاهی به شماره کردم .خط سفید معراج بود .تماس رو وصل کردم که صدای آرامبخش محمد به گوشم خورد .نفسم ثانیه ای رفت و برگشت .همین رو کم داشتم که خودش بهم زنگ بزنه .بدبخت شدم 😩 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.خاطرات گذشته.... پ.ن. داوود💔 پ.ن‌.محمد با گوشی معراج تماس گرفت😱 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۳ (فلش بک به گذشته) رسول: سه روز پیش تولد داوود بود .با بچه ها براش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم .آروم لب زدم:سلام محمد جان .خوبی؟ محمد: سلام .ممنون تو خوبی؟ محسن: سلامت باشید .جانم کاری داشتی؟ محمد:زنگ زدم به داوود گوشیش خاموش بود .اخه دیشب با معراج حرف زده بود گفته بود دلتنگ ما شده و هر وقت تونستیم بهش زنگ بزنیم .الان کسی نبود زنگ زدم اما جواب نداد . محسن:چ..چی؟داوود؟اها عملیات داشتیم فکر کنم گوشیش رو برای همون خاموش کرده. محمد: با شنیدن صدای محسن مطمئن شدم اتفاقی افتاده .با صدایی که نگرانی درونش موج میزد لب زدم:محسن اتفاقی افتاده؟؟؟راستش رو بگو .بلائی سر بچه ها اومده؟من میدونم داوود هیچ وقت تلفنش رو خاموش نمی کرد . بگو چیشده؟؟؟ محسن :آروم باش محمد .چیزی نیست. راستش داوود یکم زخمی شده الان بیمارستانیم همین محمد: یا خدا. چیشده .چه بلائی سرش اومده ؟ محسن: محمد یه چیزی میگم آروم باش فقط. رسول نباید بفهمه . محمد: محسن دارم سکته میکنم .چیشده؟ محسن: تیر به شکمش خورده .جای حساسی بوده و حالا که عمل شده دکتر گفت اگر تا شب ساعت ۱۰ بهوش نیاد... محمد: بهوش نیاد چی؟ محسن: میره کما 😔 محمد: وای خدای من .محسن تورو همون خدایی که میپرستی هر اتفاقی افتاد منو خبر کن .گوشی رو مخفی میکنم اما بهش سر میزنم .بهم زنگ بزن هر اتفاقی افتاد .باشه؟ محسن: باشه. تو برو به سلامت محمد: خداحافظ. محسن: سرم رو بلند کردم و خیره شدم به حامد .آروم از جام بلند شدم و به طرفش رفتم .رد نگاهش رو دنبال کردم .رسیدم به جسم بی جون داوود .چقدر مظلوم شده .با صدای حامد نگاهم رو به طرفش برگردوندم. حامد: آقا میشه من برم بیرون؟سریع برمیگردم . محسن: باشه برو . حامد: با اجازه . حرکت کردم و از بیمارستان خارج شدم .بغض عجیبی به گلوم چنگ زده بود و هر کاری میکردم ول کن نبود .دستم رو برای تاکسی بلند کردم .جلوی پام ترمز کرد .سوار شدم و بعد از آدرس دادن سرم رو به شیشه تکیه دادم .دلم تنگ شده .برای رسول .برای مهدی .برای داوود . برای همشون. چیشد که اینقدر راحت همه چیز به هم ریخت؟چیشد که مهدی رفت برای همیشه ؟چیشد که رسول رفت میون اون همه گرگ؟ چیشد که داوود افتاد رو تخت بیمارستان و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیوفته؟ چیشد که این شد؟ ........... با صدای راننده نگاهم رو بهش دوختم. نگاهم کرد و گفت . راننده:آقا رسیدیم حامد: ممنون . هزینه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم.پا گذاشتم تو جاده ای که این مدت خیلی ازش گذر کردم .بهشت زهرا .جایی که شد مخفیگاه من و رسول موقع ناراحتی هامون .شد پاتوق هر شب جمعه هفته هامون و اومدیم اینجا .کنار سنگ قبرش زانو زدم .دوباره همون بغض. ‌دوباره همون اشک های تموم نشدنی .دوباره ... سرم رو پایین انداختم و چشمه ی اشکم جوشید. دیگه به هیچ عنوان جلوش رو نگرفتم .گذاشتم تا دلش میخواد بیاد و بریزه .بزار خالی بشم .کی گفته مردا دل ندارن؟کی گفته مرد نباید گریه کنه؟مردا هم دل دارن .مردا هم تا یه جایی تحمل و صبر دارن. دست کشیدم روی سنگ قبر.اروم لب زدم:سلام داداش مهدی .خوبی ؟خوش میگذره ؟داداشی خبر داری چیشده؟داداش رسول رفته تو دهن شیر .محمد رفته بین داعشیا .داوود روی تخت بیمارستان افتاده و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیوفته .داداش مهدی یادته خوشت میومد بهت بگم داداش؟منم وقتی میخواستم حرصت بدم داداش نمی گفتم. اما وقتی باهم خوب بودیم داداش صدات میکردم .درسته بزرگ بودیم اما اون داداش گفتن ها برام شده بود آرامش. هر وقت بهت می گفتم داداش امنیت رو حس میکردم . امنیتی که یه نفر میتونه به خاطر برادر بزرگتر داشتن حس کنه .داداش مهدی خودت کمک کن .مهدی دلم میخواد برگردیم به اون روزی که با رسول رفتیم خاستگاری .اون روزی که موهام رو به هم ریخت .دلم میخواد دوباره اون کار رو بکنه و من به جای اینکه دنبالش بکنم بغلش کنم و دلتنگیم رو کم کنم . یعنی الان رسول داره چیکار میکنه؟؟امیدوارم این پرونده هم زود تموم بشه .خودت کمک کن داداش مهدی . حامد: از جام بلند شدم .لباسم رو که خاکی شده بود تکوندم و نگاهی به ساعت کردم .یه ساعتی هست که اینجا هستم .آروم به طرف خیابون رفتم و سوار اتوبوس شدم .نگاهی به بچه ها کردم .با خوشحالی بستنی هاشون رو میخوردن و میخندیدن.کاش یه لبخند هم روی لب های ما بیاد .کاش.... ........... از اتوبوس پیاده شدم و به طرف بیمارستان رفتم. وارد شدم .نگاهم به بچه ها خورد .همشون پریشون نشسته بودن .به طرفشون رفتم و سلام ‌کردم .با صدام بچه ها سرشون رو بلند کردن .یکدفعه از جاشون بلند شدن. آقا محسن سریع به طرفم اومد و گفت . محسن: معلوم هست تو کجایی پسر؟؟ چرا جواب تماس هامون رو ندادی؟ حامد: نگاهی به گوشیم کردم .ده تماس بی پاسخ. سرم رو پایین انداختم و لب زدم:ببخشید آقا . متوجه نشدم . محسن: بازم خداروشکر سالمی ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.دلتنگی 💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۴ محسن:نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم .آروم لب زدم:سلام محمد جا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: لبخند خجلی زدم و صورتم رو به طرف اتاقی که حالا صاحبش داوود شده بود برگردوندم.انگار اون همه درد و دل کردن دیگه برام کافی نیست و دوباره هجوم خاطرات رو به مغزم حس میکنم .خاطراتی که با رد شدن هر کدوم از اونا بغض و اشکم باهم قاطی میشه .روزی که با داوود و کیان سر به سر رسول گذاشتیم و رسول هم راهی بیمارستان شد .روزایی که رسول متهم شده بود به جرم جاسوسی و هیچ امیدی نداشت و شب هایی که من و داوود به خاطر گریه و شب بیداری هامون برای رسول ،از شدت سوزش چشم نمیتونستیم جایی رو ببینیم .چقدر زود همه ی اون خاطرات عبور کردن و جاشون رو به خاطرات جدیدی دادن.ای کاش این روز های زجر اور هم سریع تموم بشن و جاشون رو به روز هایی بدن که لبخند روی لب هامون بیاد . کنار بچه ها نشستم .سرم رو روی شونه ی سعید گذاشتم .سعید درست مثل آقا محمد رفتار میکرد. سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه اما خدا میدونه توی دلش چیه .سعید هم همیشه برام مثل برادر بزرگتر بود و هست.حس آرامش رو میشه از تک تک کلماتی که به کار میبره پیدا کرد و جذب کرد .برای همین هست که آقا محمد اون رو خیلی دوست داره .چون علاوه بر شیطنت هامون آرامش رو به هممون میده . ............. ساعت چیزی رو نشون میداد که من نمیخواستم باورش کنم .ساعت ده شب شده بود و من نمیخوام باور کنم داوود بهوش نیومده و قراره راهی بخش آی سیو بشه .دکتر و پرستار ها به طرف اتاقش رفتن .داخل شدن و من دوباره پشت در ایستادم .نگاهی به چهره ی خسته ی بچه ها انداختم .دوباره نگاهم رو به داخل اتاق دادم و خیره شدم به دکتر که حالا رو به روی داوود ایستاده بود و ما نمیتونستیم بفهمیم چه اتفاقی افتاده.بیحال تر از قبل به دیوار تکیه دادم و به این فکر کردم که اگر هر اتفاقی برای داوود بیوفته رسول میخواد چه واکنشی نشون بده .صدای گوشی بلند شد .نگاهمون رد صدا رو گرفت و رسید به آقا محسن .سریع گوشی رو در اورد و با دیدن شماره اش با ناراحتی لب زد . محسن: محمده امیرعلی: آقا میخواید جواب ندید ؟آخه الان چی میخواید بهشون بگید؟ محسن: محمد که میدونه چه اتفاقی افتاده .فقط رسول هنوز خبر نداره .الان محمد احتمالا میخواد از حال داوود باخبر بشه . دکمه وصل تماس رو زدم که صدای رسول به گوشم خورد .ایندفعه دیگه به معنای واقعی لکنت گرفتم و انگار کسی میخواد خفه ام کنه نتونستم حرفی بزنم و دهنم باز و بسته شد .اب دهنم رو قورت دادم که رسول با بغض لب زد . رسول: سلام اقا . محسن: سلام رسول جان. خوبی؟ رسول: ممنون .آقا داوود بهوش اومده دیگه؟ میشه گوشی رو بدید بهش ؟ محسن: را..راستش هنوز بهوش نیومده😔 رسول: یعنی چی؟؟مگه دکتر نگفته باید ساعت ده بیدار بشه؟ محسن:چرا اما دکتر گفت اگر بهوش نیاد میره کما رسول:چ..چی؟؟ک..کم..کما؟ محسن: رسول جان من بعدا باهات حرف میزنم .خداحافظ. تلفن‌رو قطع کردم .کاری نداشتم اما نمیتونستم صدای بغض آلود رسول رو بشنوم و کاری نکنم. تنها راه حل قطع کردن تلفن بود.نگاه خیره ی بچه هارو حس کردم. رو کردم سمتشون سمتش و گفتم:رسول فهمیده بود .زنگ زد حال داوود رو بپرسه . حامد: آقا محسن حالا چیکار کنیم؟پس چرا داوود بیدار نمیشه؟؟ محسن: نمیدونم واقعا. تنها راه این هست که امیدت به خدا باشه . حامد: خواستم حرفی بزنم که نگاهم به اتاق داوود خورد .چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم .او..اون... چشمای باز داوود بود؟اون چشمای به رنگ شب داوود بود؟بیدار شد؟؟ با بغض لب زدم: بهوش اومد .به خدا بهوش اومد کیان: با حرف حامد سرمون رو به طرف اتاق داوود چرخوندیم . با دیدن چشمای بازش لبخند عمیقی روی صورتم نقش بست.این لبخند می ارزید به تموم سختی هایی که این چند ساعت کشیدیم و من حاضرم هر چی دارم رو بدم تا همچین لبخندی که پر از حس آرامش هست روی لب تک تک رفیقام مخصوصا رسول بشینه:) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مهدی💔 پ.ن.بهوش اومد .... پ.ن.رسول هم فهمید🥺 پ.ن.لبخند با حس ارامش🙃❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۵ حامد: لبخند خجلی زدم و صورتم رو به طرف اتاقی که حالا صاحبش داوو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: درد؟نه .تمام بدنم از درون می سوخت . نفس میکشیدم اما با هر نفس تکه تکه ام درد عجیبی توی شکمم می پیچید .دهنم خشک شده بود و قدرت تکلم نداشتم .صدای محو شخصی رو حس میکردم اما نمیتونستم بفهمم اون کی هست .چشمام رو به سختی باز کردم .با برخورد نور سفید به چشمم سریع بستمشون .با صدای کسی که گفت چشمام رو باز کنم ،پلک هام رو از هم جدا کردم.دکتر بود .دستش رو بالای سرم گرفته بود و جلوی نور رو گرفته بود .ماسک اکسیژنی که روی صورتم بود باعث شده بود نتونم حرف بزنم .چند ثانیه گذشت تا دکتر اروم اروم دستش رو عقب برد و من چشمم به نور عادت کرد . نمیدونم چقدر گذشت اما دکتر بالاخره دست از سرم برداشت و بیرون رفت .سرم رو به طرف پنجره کوچیکی که طرف راستم بود چرخوندم. با دیدن بچه ها که پشت شیشه بودن لبخند محوی روی صورتم نقش بست .خواستم تکون ریزی بخورم که درد وحشتناکی توی بدنم پیچید و صورتم از درد جمع شد و لبم رو به دندون گرفتم تا صدام در نیاد. به زور چشمام رو باز کردم که نگاه ترسیده بچه ها رو حس کردم .آروم لبخندی زدم تا نگران نباشن .خستگی توی بدنم بود .تاثیر سرم و دارو ها هم بیشتر باعث خستگی شده بود و در آخر اجازه دیدن بچه هارو بهم نداد و چشمام روی هم رفت و به خواب رفتم . حامد: با دکتر حرف زدیم و بعد از گفتن یه سری نکات و اینکه نباید خیلی تکون بخوره مارو ترک کرد .داوود هم که خوابیده بود و الان فقط من که از شدت استرس نتونستم چشم رو هم بزارم و فقط اشک ریختم چشمام میسوزه .روی صندلی نشستم و سرم رو روی شونه ی امیرعلی که کنارم بود گذاشتم و خوابیدم . کیان:رو به آقا محسن لب زدم:آقا نمیخواید به خانواده داوود خبر بدید؟ محسن:فعلا نه .حالا که خداروشکر خطر رفع شده بهتره اونا توی این وضعیت نبیننش.هر وقت خودش خواست به خانواده اش خبر میدیم. کیان:درسته .🙂 (مکان:عربستان _اردوگاه داعشی ها ) رسول:از وقتی آقا محمد بعد کلی اصرار برام تعریف کرد چه اتفاقی افتاده تپش قلبم شروع شد. حال خرابم باعث شده بود یه گوشه بشینم و مثل دیوونه ها زل بزنم به دیوار و تَرَک های روی دیوار رو دونه دونه شمارش کنم .استرس حال داوود اعصابم رو به هم ریخته بود و هر چند دقیقه یکبار دستم رو محکم توی موهام فرو میکردم اما هر دفعه به خاطر موهای فرم دستم درونش گیر میکرد و صد بار به خودم لعنت می فرستادم که چرا اینجور میکنم اما وقتی دستم آزاد میشد هنوز چند دقیقه نگذشته دوباره همون کار رو تکرار میکردم .با استرس دوباره گوشی رو برداشتم و شماره ی آقا محسن رو گرفتم. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم .صدای بوق های تماس توی گوشم پیچید .بعد از چند بوق بالاخره تلفن وصل شد و صدای آقا محسن توی گوشم پیچید. با ترس و نگرانی لب زدم:سلام آقا. چیشد؟ داوود بهوش اومد؟؟ محسن: سلام رسول جان .آره نگران نباش .تازه بهوش اومده رسول: واقعا؟میشه گوشی رو بدید بهش؟ محسن: راستش الان تازه اثر مسکن و داروهای توی سرمش تاثیر گذاشته .خوابیده . رسول: آهان . باشه .ممنونم .آقا من باید برم خداحافظ محسن: برو به سلامت. رسول: تلفن رو قطع کردم .خواستم از جام بلند بشم که همون موقع معراج به طرفم دوید و گفت. معراج:رایان سریع بلند شو .قراره به اتفاقاتی رخ بده .باید آمادگی داشته باشیم . رسول(رایان):چه اتفاقی؟؟ معراج:نمیدونم اما رئیس دستور داده همه جمع بشیم توی محوطه اصلی. همونجا که خیلی ها رو کشتن. رسول(رایان ):چ..چی؟؟ معراج: رایان معطل نکن .سریع باید بریم . رسول(رایان):ب..باشه بریم .فقط علیهان(محمد)کجاس؟ معراج: داشت میومد پیش تو ولی مجبور شد بره جایی که گفتن . رسول (رایان):پس بریم سریع رسول:به همراه معراج به طرفی که گفته بود راه افتادیم .راستش صبح یه مخفیگاه پیدا کردم .نمیدونم درست حدس زدم یا نه اما احتمالا اینجا همون جایی هست که اون زن و بچه های بیگناه زندانی شدن.چون محمد پیشم نبود نتونستم بهش بگم . الان بعد از اینکه فهمیدم چیکارمون دارن بهترین فرصته که بهش بگم .هر چقدر زودتر بتونیم مدارکی که ثابت میکنه هاتف و سینا این زن و بچه هارو به داعشی ها دادن پیدا کنیم میتونیم سریع تر برگردیم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داوود _درد_خواب بهم میان؟ پ.ن.رسول و محمد ... پ.ن.قراره چه اتفاقی بیوفته؟؟😱 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۶ داوود: درد؟نه .تمام بدنم از درون می سوخت . نفس میکشیدم اما با هر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: رسیدیم به جایی که معراج گفته بود .یه محوطه بزرگ و خاکی .روی زمین پر بود از قطرات خون .خیلی ترسناک بود .چند تا چوب اون طرف بود که خونی بود .وای خدای من .اینا چیکار کردن؟من چند روزه کنار این ادم کش ها هستم و تونستم تحمل کنم؟؟😬 به طرف محمد که گوشه ای ایستاده بود و سعی داشت اخماش توی هم نباشه رفتم . با دیدنم دستش رو به طرفم تکون داد و اشاره کرد سریع برم پیشش . سرعتم رو بیشتر کردم و به طرفش رفتم .کنارش ایستادم و نیم نگاهی به معراج که کنار اونا ایستاده بود تا کسی شک نکنه انداختم .رو به محمد کردم و لب زدم: قضیه چیه؟چرا گفتن اینجا بیایم؟ محمد: راستش نمیدونم .یه چیزایی شنیدم اما باورم نمیشه . رسول: اخمام توی هم رفت و لب زدم:چیزی شده؟آقا چرا نمیگید؟ محمد: یکیشون گفت قراره چند تا از اون مرد هارو که گرفتن... رسول: چی علیهان؟قراره چی کار کنن؟ محمد(علیهان): قراره تیربارون بشن .احتمالا از همون افرادی که هاتف و سینا بهشون دادن. باید چند نفر دیگه به همراه ما این کار رو انجام بدن .گفتن این کار رو میکنن تا بفهمن که وفادار هستیم و بهمون اعتماد کنند . رسول: چ..چی؟م..من نمیتونم .من نمیتونم کسی رو بکشم .من تا حالا کسی رونکشتم 😰 محمد: منم نمیتونم همچین کاری کنم .تنها راه اینه که شلیک نکنیم .وقتی همه خواستن شلیک کنن ما شلیک نمی‌کنیم. رسول: اما اونا جلوی چشم ما کشته میشن.اونا بیگناه هستن. محمد: میدونم اما تنها راه نجات بقیه اینه که بتونیم سریع تر محلشون رو پیدا کنیم و سریع مدارک رو پیدا کنیم . رسول: خواستم حرفی بزنم که با صدای بلند یکی از افرادی که همیشه با رئیس بود ساکت شدم .به اجبار با قدم های سست و لرزون به طرفشون رفتیم.محمد آروم زیر لب زمزمه کرد . محمد: نترس .قوی باش . رسول: به زور نفس عمیقی کشیدم و کنار بقیه ایستادم .سرم رو پایین انداختم تا نبینم چجور چند تا مرد رو به زور میارن اینطرف و اونا هم هی سعی میکنن از دستشون فرار کنن اما محکم گرفته شده بودن .با گرفته شدن چیزی جلوم سرم رو بلند کردم .اسلحه بود .یا خدا حالا چه غلطی کنم.با دستایی که سعی کردم لرزشش رو مخفی کنم اسلحه رو گرفتم .نگاهم رو دادم به اون مرد هایی که حالا به اون چوب های بلند و زخیم بسته شده بودن و قرار بود تا چند دقیقه دیگه کشته بشن .یا فاطمه زهرا حالا چیکار کنم🥺یا امام حسین خودت پشتمون باش .خودت مراقب باش که اتفاقی نیوفته.با صدای بلند رئیس به خودم اومدم. وقت این عملیات ناجوانمردانه بود .چطور میتونن اینقدر راحت آدم بکشن و عذاب وجدان نگیرن؟نیم نگاه سریعی به محمد انداختم .مشخص بود برای اونم قرار گرفتن توی همچین موقعیتی که نتونه جلوی این نامرد هارو بگیره سخته .صدای بلند رئیس که به زبون عربی میگفت آماده شلیک بشیم باعث شد نفسم توی سینه ام حبس بشه .اشک توی چشام جمع شد با دیدن غم و ترس اون ادمای بی گناه.اسلحه رو روی شونه ام و دستم رو روی ماشه گذاشتم . سعی کردم لرزش دستام که حالا بیشتر شده بود رو مخفی کنم .زیر لب زمزمه کردم: یا فاطمه زهرا خودت کمک کن . با صدای بلندی که شروع تیراندازی رو اعلام میکرد نگاهم رو به اون ادما دادم .صدای بلند تیر به گوشم خورد .دقیقا جلوی چشم من .کشته شدن. همشون در کسری از ثانیه کشته شدن .من کاری نکردم برای نجاتشون .من هیچ غلطی نکردم برای نجاتشون😭خدایا ببخش منو. ببخش.قطره اشک سمجی از چشمم پایین افتاد اما قبل از اینکه کسی بفهمه پاکش کردم .نگاهی به محمد انداختم .غم توی چشماش کاملا مشخص بود .سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه اما اگر من نشناسمش کی باید بشناسه.سعی میکرد مثل اون داعشی های نامرد بخنده و با خنده و لبخند( محمد رسول الله) بگه .اما مگه میشه؟مگه میتونیم با خوشحالی همچین چیزی بگیم؟خوشحالی برای کشتن چند تا مرد .تو رگ ما ایرانی ها خون ایرانی میجوشه .مثل اینا اینقدر بی وجود نیستیم که بتونیم بابت مرگ کسی اینجور خوشحالی کنیم .نگاهی به اسلحه توی دستم انداختم .عذاب وجدان ثانیه ای ولم نمی کرد.با اینکه حتی یه تیر هم از اسلحه ی من شلیک نشده اما حس میکنم میتونستم جلوشون رو بگیرم تا اینجور نشه اما کاری نکردم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.عذاب وجدان... پ.ن.محمد و رسول شلیک نکردن🙂 پ.ن.ناراحتی رسول و غم محمد💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۷ رسول: رسیدیم به جایی که معراج گفته بود .یه محوطه بزرگ و خاکی .روی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: نمیدونم چقدر وقت گذشت که رئیس دست از سرمون برداشت و گفت امروز استراحت کنیم .با بیحالی و حال بشدت خرابی به طرف اتاقی که برامون داده بودن رفتم.اتاقی که صاحبش من و محمد بودیم .یه اتاق کوچیک که مثل زندان ها یه پنجره کوچیک بالای کار داشت و میتونستیم آسمون رو ببینیم و کمی روشنایی برامون داشت .وارد اتاق شدیم. در رو که بستیم دیگه نتونستم راه برم و به دیوار تکیه زدم و سر خوردم .حالم دست خودم نبود .بود؟نه نبود . جلوی چشمم چند تا آدم بی گناه کشته شدن و من هیچ کاری نکردم. سرم رو روی پام گذاشتم و اشکم ریخت .چقدر گریه کردم؟نمیدونم .ولی دیگه اشکی برام نمونده بود .محمد که کنارم بود دست گذاشت روی کمرم و در آغوشم کشید .گفته بودم آغوشش برام امنیت داره؟گفته بودم حتی حالم بدترین حال دنیا باشه ولی وقتی در آغوشش باشم حالم خوب میشه؟ با صدای ارومی لب زد. محمد: میدونم حالت بده .حال خودمم بهتر از تو نیست .جلوی چشممون چند تا هموطن های بی گناهمون رو کشتن و نتونستیم کاری کنیم .اما رسول ما اون روزی که اومدیم توی این شغل تعهد دادیم با هر شرایطی کنار بیایم و جا نزنیم .قول دادیم از مردم کشورمون محافظت کنیم و تا جون داریم برای دفاع از کشورمون قدم برداریم .حالا همچین موقعی هست .درسته چند تا هموطن هامون رو جلوی ما کشتن اما مطمئن باش انتقام خون ریخته شده ی اونا و تمام اون ادمایی که به بدست این نامردا کشته شدن رو میگیریم .اما الان باید از خودمون شروع کنیم .سعی کن جلوشون جوری رفتار نکنی که بهت مشکوک بشن.فقط یکم تحمل کن تا بتونیم جای اون افراد رو پیدا کنیم و مدارک رو بدست بیاریم . رسول: درسته .آقا من امروز صبح خواستم برم بیرون صداشون رو شنیدم که گفتن از طرف رئیس دستور دارن باید برن سراغ ادمایی که از هاتف و سینا گرفتن . مخفیانه دنبالشون رفتم تا رسیدم به یه سوله که حدودا ده دقیقه ای از اینجا فاصله داره . محمد: واقعا؟ پس اگر درست گفته باشی فقط مونده مدارک رو پیدا کنیم . رسول: بله درسته . خواستم حرفی بزنم که با صدای محکم در سرم رو بلند کردم .ترسیده نگاهی به محمد انداختم .سریع بلند شد .در رو باز کرد که دو نفر به داخل هلش دادن .به طرفشون رفتم که سریع یکیشون دستم رو محکم گرفت و طوری فشار داد که حس کردم استخوان های دستم شکست .نگاهی به محمد انداختم .سرش بر اثر ضربه ای که هلش داده بودن و به دیوار خورده بود خونی شده بود .دستش رو به طرف سرش برد اما همون موقع دستش گرفتار دستای قدرتمند اون یکی شد.دستامون رو باطناب های زخیمی بستن و به طرف بیرون هلمون دادن .آخرین لحظه نگاهم به نگاه ترسیده معراج خورد که گوشه ای ایستاده بود .با صدای کسی که معراج رو صدا زد سرم رو به طرف مخالف برگردوندم و خیره شدم به محمد .یعنی فهمیدن؟به این زودی؟اما ما کارای ناتمومی داشتیم.تنها امیدم به این هست که معراج فهمید چه اتفاقی افتاد و اگر بلائی سر من و محمد بیاد اون به بچه ها اطلاع میده.با کشیده شدن دستم و دردی که توی دستم پیچید نگاهم رو دوختم به اون کسایی که داشتن ما رو میبردن.حالا میتونم حال اون مرد های بی گناه رو که چند دقیقه قبل کشته شدن درک کنم .خودمم درست مثل اونا به زور داشتم کشیده میشدم .یکدفعه روی زمین افتادم .اما انگار اونا هیچی نمی فهمیدن.دستم رو محکم تر گرفت و روی زمین کشوندم.پاهام روی زمین کشیده میشد و درد بود که حس میکردم و خیسی خون که احتمالا به خاطر زخم شدن پام بر اثر کشیده شدن روی زمین بود .با صدای محمد نگاه لرزونم رو بهش دادم .اونم داشتن به زور میاوردن.حالا من روی زمین افتاده بودم و دستام بسته بود و کشیده میشدم روی زمین .محمد هم سعی میکرد دستاش رو از حصار دست های اون یکی در بیاره اما اون همش با صدای بلند فریاد میزد حرکت کنیم ‌.قطره اشکی روی صورتم فرود اومد .من نتونستم به قولم عمل کنم 🥺من به همه قول دادم محمد رو سالم برگردونم پیششون اما حالا دیگه تمام اون قول ها زیر زمین خاک شد .همه ایستاده بودن و ما داشتیم زیر نگاه و پوزخند های اونا به طرف اتاقی که مال رئیس بود برده میشدیم .دیگه سوزش پام رو حس نمی کردم. نگاهی به پام که حالا رنگ سرخ خون رو به خودش گرفته بود انداختم .مشخصه باید زخمی هم بشه .این همه راه روی زمین کشیده شدم ونه دمپایی و نه کفش پام بود .معلومه باید پام زخم بشه .به زور دم اتاق رئیس بلندم کردن .با ایستادنم درد بشدت بدی توی پام پیچید .نفسم برای ثانیه ای رفت و برگشت .نگاهی به پام انداختم .خونریزی بیشتر شده بود .محمد هم کنارم آوردن و حالا نگاه محمد حالت ترسیده داشت و به پاهام خیره بود.در باز شد و ما به داخل پرت شدیم .رئیس با حالت عصبانی ایستاده بود و اسلحه دستش بود .شعله های خشم توی چشماش مشخص بود . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.تعهد پ.ن.خطر😈 پ.ن.اسلحه... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۸ رسول: نمیدونم چقدر وقت گذشت که رئیس دست از سرمون برداشت و گفت امر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: اسلحه رو روی سر محمد گذاشت .یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد . با ترس خیره شدم به محمد که حالا فقط به رئیس نگاه میکرد .رئیس با صدای بلند و عصبی به زبون عربی گفت. رئیس داعشی ها:چرا شما دوتا شلیک نکردید ؟؟؟مگه نگفتم همه باید با اسلحه هاشون شلیک کنن؟؟؟؟هاااا؟ محمد(علیهان):آقا راستش ..راستش اسلحه های ما خراب بود .هر کاری کردیم نتونستیم شلیک کنیم . رئیس رو کرد سمت یکی از همونایی که مارو آورده بودن و گفت . رئیس داعشی ها: برو بگو معراج به همراه اسلحه های این دوتا بیاد . معراج:وقتی رایان و علیهان رو بردن فهمیدم دلیل کارشون باید چی باشه .پشت در ایستادم .با شنیدم صدای علیهان که گفت اسلحه ها خراب بوده نگاهی به اسلحه هاشون که دستم بود و یکی از افراد بهم داده بود انداختم .تنها کاری که میتونم بکنم همینه. سریع تکه ای از اسلحه رو شکوندم تا خراب بشه و نتونه شلیک کنه ‌.یکدفعه در باز شد و گفتن برم داخل .آروم داخل شدم .رئیس به طرفم اومد و گفت . رئیس داعشی ها:این اسلحه های این دوتا هست؟ معراج:بله قربان . محمد: یکدفعه رئیس یکی از تفنگ هارو برداشت و به طرفم گرفت و گفت . رئیس داعشی ها:همین الان به طرف رایان شلیک کن . محمد(علیهان): با شک بهش نگاه کردم .ازم چی خواست؟ گفت به طرف رسول شلیک کنم .من نمیتونم .حاضرم خودم رو لو بدم و بگم که نفوذی بودم اما به برادرم شلیک نکنم .رسول با بغض بهم خیره شد و چشماش رو روی هم گذاشت اما من نمیتونم .نگاه ترسیده ای به معراج کردم سرش رو سریع تکون داد .با این کارش کمی امید بهم داد .با صدای رئیس که گفت (پس چرا شلیک نمیکنی )اسلحه رو روی شانه ام گذاشتم .لرزش دستام برای اولین بار اینجور بود .زیر لب صلواتی فرستادم .نگاهم به چشم های بسته رسول افتاد .چشمام رو بستم و ماشه رو فشار دادم.صدایی به گوش نرسید.اروم چشمام رو باز کردم و خیره شدم به رسول که سالم جلوم ایستاده .رئیس به طرفم اومد و اسلحه رو ازم گرفت .سر اسلحه رو به طرف رسول گرفت و ماشه رو فشار داد .بازم هیچی .کار نمی کرد . نگاهی به معراج انداختم .لبخندی زد و آروم پلک هاش رو روی هم گذاشت .پس کار معراج بود. پس اون بود که جونمون رو نجات داد .رئیس اون یوی اسلحه رو هم امتحان کرد اما اونم همون طور بود .اسلحه هارو روی میز گذاشت و خودش نشست و گفت . رئیس داعشی ها:شانستون داد که اسلحه هاتون خراب بود وگرنه میدونستم چیکارتون کنم . رسول(رایان):آقا اگر اسلحه هامون سالم بود که شلیک میکردیم . رئیس داعشی ها:سریع برید از اینجا . رسول:به زور پام رو تکون دادم و حرکت کردم .محمد زیر بغلم رو گرفت و معراج هم طرف دیگه ام ایستاد و کمک کرد حرکت کنم .باورم نمیشه .فقط چند قدم با مرگ فاصله داشتیم. محمد: از عرقی که روی پیشونیش نشسته بود مشخصه درد داره اما سعی میکنه چیزی نگه .به زور به اتاق خودمون رفتیم و داخل شدیم. با کمک معراج رسول رو روی زمین نشوندیم. نگاهی پاهاش انداختم .خونریزی داشت. احتمالا توی پاش چیزی رفته .قبل از اینکه بلند بشم رو به معراج کردم و گفتم: معراج جان دمت گرم .ممنونم که نجاتمون دادی . رسول: آروم چشام رو باز کردم و لب زدم: آره علیهان راست میگه.ممنون معراج: ای بابا نگید این حرف ها رو .وظیفه ام بود . محمد: به هر حال ما جونمون رو مدیون تو هستیم. از جام بلند شدم و چند تا وسیله پزشکی که توی اتاق بود رو آوردم و جلوی پای رسول زانو زدم . آروم دستمال رو به طرف پاش بردم تا خون های روی پاش رو تمیز کنم اما با برخورد دستمال دستش مشت شد و صورتش از درد جمع شد .سعی میکرد لبش رو گاز بگیره تا صداش در نیاد. سریع دستمال رو به پاش کشیدم و خون هارو پاک کردم اما حس میکردم لرزشی که پاش داشت رو .نگاهم خورد به پاش که تکه بزرگی شیشه کف پاش رفته بود .رو به معراج گفتم:میشه بری یه دکتری چیزی بیاری؟پاش بخیه نیاز داره . معراج: سری تکون دادم و چشمی زیر لب گفتم .سریع از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق دکتر رفتم ‌. رسول: درد پام هر ثانیه بدتر میشد و انگار شیشه ای که توی پام رفته بدتر داره توی پام فرو میره.با صدای در چشمام رو به زور باز کردم و نگاه بیجونم به چهره ی دکتر افتاد .محمد سریع بلند شد و براش توضیح داد چه اتفاقی افتاده .نمیدونم چقدر گذشت که با دردی که توی دستم پیچید نگاهم رو بهش دادم .سرم زده بود .توش یه بی حسی هم زد .آروم آروم بدنم بیحس شد .با وجود بیحسی اما حس میکردم که پام داره بخیه میخوره .حس رد شدن سوزن از پوستم آزارم میداد .حدودا پنج دقیقه ای طول کشید تا بخیه زد و باند پیچی کردش.رو به محمد کرد و بعد از گفتن اینکه یه قرص بهش میده تا هر وقت درد داشتم بخورم از اتاق خارج شد . محمد هم سریع به طرفم اومد و کنارم نشست . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.بخیه😬 پ.ن.شلیک کن... پ.ن.شانسشون داد🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۵۹ رسول: اسلحه رو روی سر محمد گذاشت .یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد . ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: دستم رو توی دستاش گرفت.دستای من یخ بود یا محمد؟نمیدونم اما هرچی بود دستای گرم و سردمون تضاد خاصی رو اینجا کرده بود .آروم آروم حس خستگی توی بدنم پیچید .سرم رو روی شونه ی محمد گذاشتم و چشام رو بستم .انگار منتظر بودم چشام بسته بشه که بخوابم .همون موقع چشام گرم شد و به خواب رفتم. محمد: خیره شدم به چهره رنگ پریده اش .این چند روز که اومدیم خیلی سختی کشید .بهش گفتم نباید بیاد اما گوش نداد .یادم افتاد به سرم .دستم رو به سرم زدم که با خیسی خون مواجه شدم .آروم سر رسول رو روی پشتی گذاشتم و خودم بلند شدم .دستمالی برداشتم و خون رو پاک کردم .نگاهم به گوشی خورد .به طرفش رفتم و شماره ی محسن رو گرفتم .باید از حال داوود باخبر بشم .کنار گوشم گذاشتم و منتظر جواب شدم .صدای بوق توی گوشم پیچید .حدودا چهار تا بوق خورد که صدای محسن توی گوشم پیچید . (محتوای تماس) محمد:سلام محسن . محسن: سلام محمد جان .خوبی؟ محمد: ممنون .داوود بهوش اومد؟ محسن: آره. به رسول گفتم بهت نگفته؟ محمد: خداروشکر .نه نگفته .یه ماجرایی پیش اومد که بعدا میگم اما خب نتونست بگه .میشه گوشی رو بدی به داوود ؟ محسن: باشه صبر کن .تازه بردنش بخش . محمد: باشه ای گفتم که همون موقع صدای ضعیف و اروم داوود به گوشم خورد .لب زدم: سلام دهقان فداکار .دوباره چیکار کردی؟؟ داوود : با صدای آقا محمد انگار بهم انرژی داده باشن لبخند محوی زدم و گفتم: سلام اقا .من کاری نکردم ایندفعه تیر خودش اومد. گفت دوسم داره برا همین بهم خورد ‌. محمد: به به میبینم تیر خوردی بانمک شدی .اگه اینجوریه بگم یکی هم به رسول بخوره تا یکم بامزه بشه .بعد دوتایی بیاین سایت منو دق بدید . داوود: چشم. محمد: چی چشم؟ داوود : اینکه بیایم سایت و ... محمد: اِ .که اینطور باشه . داوود: آقا رسول هست؟ محمد: آره اما خوابیده . داوود: آهان باشه .سلام برسونید بهش . محمد: چشم .اجازه میدی برم؟؟ داوود : اجازه ماهم دست شماس . محمد: مراقب خودت باش دهقان .من میخوام وقتی برگشتم سالم باشی 🙂😉 داوود : چشم .شما هم مراقب باشید . محمد: چشم .من دیگه برم. خواستم فقط ببینم حالت چطوره. خداحافظ. داوود : خدانگهدار. محمد: تماس رو قطع کردم و نگاهی به رسول انداختم .داشت سعی میکرد چشماش رو باز کنه .آروم کنارش نشستم که با دیدنم لب زد . رسول: آقا با داوود حرف میزدید؟؟ محمد: آره. نگران نباش حالش خوبه رسول: میشه زنگ بزنید منم باهاش حرف بزنم؟لطفا . محمد: اینقدر حرفش رو مظلومانه زد که جای حرف دیگه ای برام نزاشت و باشه ای گفتم ‌دوباره شماره ی محسن رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم .صدای محسن به گوشم رسید. (محتوای تماس) محسن: جانم . محمد: سلام .ببخشید دوباره زنگ زدم . محسن: سلام‌.نه بابا اشکال نداره .جانم. محمد: راستش رسول بیدار شد .گفت میخواد با داوود حرف بزنه .میشه گوشی رو بدی بهش . محسن : باشه صبر کن یه لحظه. داوود: الو . محمد: سلام داوود جان .رسول میخواد باهات حرف بزنه . داوود: سلام .باشه لطفا گوشی رو بدید بهش 🥺 رسول: ا..لو..داوود 🥺 داوود: جان داوود .جانم داداش . رسول: سلام .تو دوباره دهقان بازی در آوردی؟مگه نگفتم مراقب خودت باش .(با بغض ) داوود: سلام داداشم .ببخشید دیگه مراقبم. رسول: دلم برات تنگ شده . داوود: منم همینطور .زود بیا پیشمون . رسول:چشم انشاالله .حامد هست؟ داوود: آره صبر کن یه لحظه . حامد: الو . رسول: سلام داداش حامد . حامد: رسول خودتی؟؟پس چرا زنگ نمیزدی این چند روز؟؟🥺 رسول: آره خودمم .ببخشید نمیتونستیم ریسک کنیم و زنگ بزنیم . حامد: اشکال نداره .حالتون خوبه؟ رسول: آره خوبیم. شما خوبید؟بچه ها و کیان و بقیه خوبن؟ حامد: آره همه خوبن .نگران تو بودن فقط . رسول: نگاهی به محمد انداختم و با لبخند محوی گفتم:احتمالا جای گروگان هارو پیدا کردیم .یکم مونده فقط تا برگردیم . حامد: خداروشکر .موفق باشید . رسول :ممنون .خب دیگه برم کاری نداری؟ حامد: نه داداش .خداحافظ. رسول: خدانگهدار . رسول : تلفن رو قطع کردم و دست اقا محمد دادم .ازم گرفت و گفت . محمد:میبینم که با رفیقات حرف زدی حالت خوب شده؟ رسول: خنده صدا داری کردم و گفتم:آره دیگه. رفیق به درد این روزا میخوره . محمد: تلفن رو گرفتم و همون طور که بلند میشدم لب زدم: بله شما درست میگی .حالا هم یکم استراحت کن که باید عصر بریم ببینیم مکانی که گفتی درسته یا نه . رسول: چشم . رسول: دراز کشیدم و خوابیدم .این خواب برام خیلی خوبه .بعد از یه خطر که احتمال مرگم توش بود با رفیقام حرف زدم .حالا که صداشون رو شنیدم و دلتنگیم برطرف شد دیگه خطر برام معنی نداره .حالا دیگه تنها فکرم باید نجات این ادمای بی گناه باشه .همین... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.تضاد🖤❤️ پ.ن.مراقب خودت باش :) پ.ن.حرف هاشون 🙂 پ.ن.رفیق به درد این روزا میخوره 😉 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۰ رسول: دستم رو توی دستاش گرفت.دستای من یخ بود یا محمد؟نمیدونم اما
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ فرشید: به همراه سعید رفتیم و چند تا کمپوت خریدیم برای داوود .سعیدم که توی اون موقعیت راحت نشسته بود توی ماشین و منو فرستاده بود خرید هارو انجام بدم .بعد از حساب کردن خرید ها به طرف ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم .خرید هارو گذاشتم و در رو بستم و خودم جلو نشستم . سعید بعد از نیم نگاهی گفت. سعید:بریم؟ فرشید:نه پس بمونیم یکم اینجا رو ببینیم😐خب آره دیگه . سعید:حالا خواستم یه چیزی گفته باشم چیزی نمیشه اگر مثل محمد ادم رو ضایع نکنی .البته محمد خیلی خوب بلده رسول رو ضایع کنه😁 فرشید: لبخندی روی صورتم نقش بست و اروم گفتم:دلم براشون تنگ شده .ای کاش زودتر بیان . سعید: اهوم .خداکنه زودتر تموم بشه این پرونده . راوی: دلتنگی امانشان نمی داد. در ایران همگی دلتنگشان بودند .از داوود که با حالی خراب در بیمارستان بود تا محسن که در نبود محمد فرمانده اصلی پرونده شده بود و حتی برای بچه های تیم محمد هم عزیز بود و دوستش داشتند و در کیلومتر ها آن طرف تر در عربستان. دلتنگی محمد و رسول طرفی و دلتنگی معراج برای نامزدش نیز یک طرف . فرشید و سعید به بیمارستان رسیدند و بعد از برداشتن کمپوت ها از داخل ماشین وارد بخش شدند و وارد اتاق داوود شدند .به دستور محسن اتاقی اختصاصی برای داوود گرفته بودند تا خطری اورا تهدید نکند. در زدند و وارد شدند .همه ی بچه ها کنار داوود بودند و داوود نیز با لبخند محوی اما با صورتی که بی حالی درونش موج میزد به آنها نگاه میکرد .بعد از سلام و احوالپرسی سعید کمپوت هارا روی میز کنار تخت گذاشت و خود کنار داوود ایستاد و آرام بغلش کرد .آرامش به هر دونفرشان القا شده بود .آرام از آغوش یکدیگر بیرون آمدند و فرشید هم نیز همین کار را انجام داد .سعید کنار ایستاد و با حالت دست به سینه شروع به صحبت کرد . سعید:خب آقا داوود حالت خوبه؟خیلی خوب ما رو نگران کردی 😉 داوود: خداروشکر خوبم . محسن:بچه ها باید برگردیم اداره .دونفرتون بمونید پیش داوود و بقیه هم باید بریم . کیان:من و حامد هم زمان باهم گفتیم :من میمونم . با تعجب نگاهی به همدیگه کردیم و یکدفعه لبخند روی صورتمون نشست ‌بچه ها هم با خنده بهمون خیره بودن . داوود: آقا لازم نیست کسی بمونه .منم الان دکتر بیاد میگم مرخصم بکنه . محسن: به گوشم بخوره حرفی از مرخص شدن به دکتر زدی توبیخ میشی داوود .باید تا وقتی که دکتر گفته بیمارستان بمونی . داوود: اما آقا من حالم خوبه . محسن: اینو دکتر میگه نه تو .در ضمن خوبه تیر خوردی. خوبه دکتر گفته بود اگه بهوش نیای میری کما بعد حالا میگی حالم خوبه؟؟ داوود: ببخشید 😔 محسن: آروم رفتم کنار داوود و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:اینارو نگفتم که بگی ببخشید. گفتم که بدونی نگرانت هستیم .برامون مهمی پس کاری نکن که دوباره نگران بشیم . داوود: لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست و لب زدم:چشم :) محسن: بی بلا .به طرف بچه ها برگشتم و گفتم:خب بریم دیگه .حامد و کیان شما هم حواستون باشه .این آقا داوود قاچاقی زنده هست 😁😉 داوود: اِ اقا😂 محسن: مگه دروغ میگم🤨😁 داوود: با خنده لب زدم:نه درست میگید. محسن: حواستون باشه بچه ها . حامد و کیان:چشم. کیان:آقا محسن و بچه ها خداحافظی کردن و رفتن .حامد روی صندلی کنار تخت داوود نشست .داوود هم همونطور نشسته بود .آروم بهش کمک کردم که دراز بکشه تا جای زخمش درد نگیره .کمپوت رو توی ظرف ریختم و یکی دادم به حامد که با لبخند تشکر کرد و خودمم کنار داوود نشستم .با لبخند مرموزی بهش نگاه کردم و گفتم:دهنت رو وا کن که هواپیما داره میاد 😁 داوود: نمیخوام .من کمپوت دوست ندارم ‌ حامد: چه دوست داشته باشی چه نه باید بخوری آقا داوود . داوود: مگه زوریه؟بدم میاد از کمپوت. کیان:حامد بیا دهنشو باز کن که به خوردش بدیم😁 حامد:از جام بلند شدم و کنار داوود نشستم. با خنده خیره شد بهم و لب زد داوود: حامد توروخدا نکن .بابا من کمپوت نمی‌خورم. کیان:خب چی میخوای؟ داوود: چشام رو ریز کردم و لب زدم: هندونه😋😁 کیان:فعلا هندونه نداریم پس همین میمونه .میخوری یا به زور به خوردت بدیم؟ داوود: میخورم بابا. چرا زور اخه😬 حامد: آفرین. حالا شد . رفتم نشستم روی صندلی خیره شدم به داوود که داشت به زور از کمپوت میخورد و چهره اش رو در هم کرده بود .خنده ام گرفته بود اما سعی کردم نخندم چون با حال الانش قابلیت چیز گفتن بهم رو هم داشت 😂 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.هندونه🍉 پ.ن.معراج نامزد داره🙃 پ.ن.حرف های محسن و داوود 😁 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۱ فرشید: به همراه سعید رفتیم و چند تا کمپوت خریدیم برای داوود .سعی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ {دوروز بعد} رسول: بالاخره تونستیم محل دقیق گروگان هارو پیدا کنیم و حالا من و محمد پشت در اصلی ایستادیم .سریع قفل رو باز کردم و داخل شدم .باورم نمیشه حدودا ۵۰ تا زن و دختر بچه و پسر بچه و مرد هستن .با دیدن ما با اون لباس ها ترسیدن .معلومه دیگه .توقع دارم وقتی با لباس داعشی ها رفتیم پیششون نترسن؟محمد سریع به طرفشون رفت و شروع به باز کردن دستاشون کرد .منم به طرف دیگه ای رفتم و دست بقیه رو باز کردیم .همشون با تعجب و ترس بهمون نگاه میکردن .هنوز نفهمیده بودن ما ایرانی هستیم.کنار یکی از زن ها زانو زدم و سریع دستش رو باز کردم.خواستم بلند بشم که نگاهم خورد بهش .با ترس و اشک خیره شده بود بهم.سرم رو پایین انداختم و خواستم بلند بشم که صداش به گوشم خورد . ناشناس(منظورم همون زنه هست😁):م..میخواید..با ما ..چیکار کنید؟🥺 رسول:بلند شدم و رو به افرادی که حالا دستاشون باز بود اما ترسیده به ما نگاه میکردن گفتم:ما ایرانی هستیم.از طرف ایران اومدیم تا نجاتتون بدیم .هماهنگ شده همین الان سریع از اینجا خارج میشید و حدودا دو کیلومتر اون طرف تر به طرف مرز میرید و افراد ما اونجا منتظر شما هستن .اونا شما رو به ایران میبرن . محمد: رو به رسول گفتم: برو بیرون مطمئن شو وضعیت سفیده تا سریع از اینجا برن . رسول: چشم . رسول: سریع اومدم بیرون و به معراج گفتم:وضعیت سفیده؟ معراج:بله .امنه رسول: داخل رفتم و رو به محمد که داشت کمک میکرد یکی از مرد ها که پاش زخمی بود بلند بشه گفتم: امنه .سریع باید برن. محمد: خوبه . رو کردم به اون افراد و گفتم:همون طور که گفتیم باید همین الان برید. رو کردم سمت یکی از خانم ها و گفتم:خانم لطفا بیاید . رسول : محمد رو به همون زنی که گفته بود میخوایم چیکارشون کنیم گفت بیاد اینطرف .اونم آروم اومد طرفمون و با صدای لرزون و ترسیده گفت . ناشناس:ب..بله محمد: خانم ازتون میخوام یه کاری کنید . ناشناس:بفرمائید. هر چی باشه انجام میدم. شما دارید جون ما رو نجات میدید منم باید برای تشکر هر کمکی میخواید بهتون بکنم . محمد: اول از همه ما وظیفمون رو انجام دادیم .خانم لطفا این پاکت رو بگیرید. رسول: محمد پاکتی که توش اطلاعات بود رو داد دست اون زن .اطلاعاتی که دیروز با سختی تونستم بعد از هک کردن سیستم هاشون بدست بیارم و نشون میده که هاتف و سینا با این داعشی ها همدستی کردن . محمد: خانم لطفا این پاکت رو ببرید ایران و به شماره ای که میگم در ایران زنگ بزنید .وقتی زنگ زدید بگید با آقای محسن رحمتی کار دارید .(محمد فامیلی واقعی محسن رو نگفت)بگید بیاد این پاکت رو ازتون بگیره .بگید محمد اینو داده خودش میفهمه . ناشناس:چشم حتما انجامش میدم .فقط شماره رو بدید لطفا . محمد: شماره یکی از خط های سفید محسن رو که روی برگه نوشته بودم دارم دست اون زن و گفتم:فقط تاکید میکنم هیچ کس دیگه ای این پاکت رو نبینه و بلافاصله بعد از اینکه رسیدید ایران این تماس رو بگیرید. ناشناس:چشم حتما . رسول: سریع برید خانم . محمد: همشون رفتن .سریع از سوله خارج شدیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم همشون رفتن و کسی اونارو ندیده رفتیم توی اتاق .مجبور شدیم اون مدارک رو بدیم تا اونا ببرن برای محسن و بچه ها .اگر میخواستیم مدارک رو نگه داریم احتمال داشت اونا بفهمن که هک شدن و بیان و تمام اتاق هارو هم بگردن و حتی ممکنه هر اتفاقی برای ما بیوفته و باید حتما اون مدارک به دست محسن برسه .اگر مدارک رو بگیره میتونه حکم دستگیری هاتف و سینا رو هم بگیره . رسول: وارد اتاق شدیم و هر کدوم گوشه ای نشستیم .امیدوارم اون مدارک به موقع برسه دستشون و نامه رو هم بخونن.نامه ای که من و محمد نوشتیم و توی اون پاکت گذاشتیم تا برسه به دست بچه ها و بخونن. آقا محمد با آقا محسن تماس گرفت و گفت که مدارک رو دادیم بیارن و خودمونم تا چند روز دیگه میریم ایران .آقا محسن گفت که داوود به زور خودش رو صبح مرخص کرده و به دستور آقا محسن رفته خونه و نرفته سایت .دلم برای تک تک بچه ها تنگ شده. ای کاش زودتر تموم بشه این روزا .محمد هم بعد از قطع کردن تماس اومد و کنارم نشست و با لبخند محوی گفت . محمد: خداروشکر که خیالمون بابت گروگان ها راحت شد و حالا میتونیم راحت بریم ایران .فقط کافیه هارد قرمز رو بدست بیاریم .هاردی که توی این مدت متوجه شدم تمام کار ها و عملیات هایی که انجام میدن رو فیلم برداری میکنن و توی اون هارو هست .اگر اونم بدست بیاریم میتونیم برگردیم ایران . رسول: میدونید هارد کجاست؟ محمد: شنیدم توی اتاق رئیس هست .باید یه کاری کنیم که بتونیم بریم تو اتاقش . رسول:من یه نقشه ای دارم .یه نقشه که میتونیم با کمک اون ،رئیس رو از توی اتاقش بکشیم بیرون و بریم داخل دنبال هارد بگردیم . محمد: چه نقشه ای؟ رسول: ..... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.گروگان هارو آزاد کردن... پ.ن. نگاه اون زن به رسول😁 پ.ن.نقشه😉😈 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۲ {دوروز بعد} رسول: بالاخره تونستیم محل دقیق گروگان هارو پیدا کنیم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ {مکان:شب_عربستان_مقر داعشی ها} رسول: با اشاره به محمد و معراج به سمت سوله ی تجهیزات رفتم . بهترین راه همینه .دَبه ی بنزین رو توی دستم گرفتم و با وجود درد پای راستم به خاطر بخیه اما به سرعت حرکت کردم .خواستم برم طرف سوله که دیدم دونفر از داعشی ها دم در ایستادن . نگاهی به اطرافم انداختم .با دیدن تکه چوبی که روی زمین افتاده بود دستم رو دراز کردم و برداشتمش. به طرف چپ پرتش کردم که به در چوبی خورد و صدا داد . نگاهم رو به داعشی ها دادم که سرشون رو به طرف منبع صدا برگردونده بودن و آروم اون طرف میرفتن.با دور شدنشون از در ورودی سوله تجهیزات،سریع دویدم و در رو باز کردم .نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم کسی داخل نمیشه . از شدت استرس نفس نفس میزدم . سریع در بطری رو باز کردم و بنزین رو روی وسیله ها و مخصوصا جعبه های چوبی کنار دیوار که توش پر بود از فشنگ ریختم . دستم رو توی جیب لباسم کردم و فندک رو در آوردم.در روییش رو بالا زدم و روشنش کردم . با یه حرکت پرتش کردم و سریع از سوله پریدم بیرون و فرار کردم .صدای بلند داعشی ها که به عربی می گفتن آتیش گرفته و کمک میخواستن رو می شنیدم. حالا نوبت محمده . محمد:پشت دیوار منتظر علامت معراج بودم .معراج با شنیدن صدای کمک داعشی ها فهمید رسول کارش رو خوب انجام داده .سریع داخل اتاق شد حدودا بیست ثانیه بعد به همراه رئیس بیرون اومد و در حین دویدن پشت سر رئیس علامت داد که میتونم شروع کنم .آروم حرکت کردم و داخل شدم . حالا تمام فکر و ذهنم در جست و جوی هارد قرمز رنگ بود .پشت میز رفتم و دونه دونه کشو هارو بیرون میکشیدم .همه جای کشو هارو گشتم اما نبود .به طرف کمد گوشه اتاق رفتم .درش رو باز کردم و همه جاش رو گشتم اما نبود .عرق روی پیشونیم نشسته بود . دستی به صورتم کشیدم و زیر لب (یا فاطمه زهرا)گفتم . خدایا خودت کمک کن پیداش کنم . دستم رو به دیوار گذاشتم و تکیه دادم به دیوار .یکدفعه جایی که دستم رو گذاشتم اجرش تکون خورد و یک طرفش رفت داخل .سریع دستم رو فشار دادم که آجر بیشتر داخل رفت و یه پاکت پیدا شد .برداشتمش و بازش کردم .خودش بود .پیداش کردم .همون هارد قرمز که کلید مشکلات ما هست .همونی که با پیدا کردنش پرونده رو میتونیم به راحتی پیش ببریم .لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست .هاردی که همراهم داشتم رو توی پاکت گذاشتم و توی همون سوراخ گذاشتم .هارد قرمز رو برداشتم و توی جیب لباسم مخفی کردم .خواستم عقب گرد کنم که صدای قدم های تند کسی رو شنیدم .صدای پایی که نشون میداد کسی داره میاد اینجا و من حالا توی اینجا تنها موندم و انگار راه فراری ندارم. ضربان قلبم تند شده بود و فقط دنبال یه راه فرار بودم تا بتونم فقط از این اتاق خارج بشم . صدای بلند افراد که می گفتن آب بیارید و کمک میخواستن میشنیدم . سرم رو به طرف میز گوشه اتاق برگردوندم. میز رئیس جوری بود که میشد کنارش مخفی بشم و اگر کسی نزدیک نیاد متوجه نمیشه که من هستم . سریع دویدم و پشت میز مخفی شدم . صدای در اومد و بعدشم صدای نفس های عمیق یه نفر و راه رفتنش توی اتاق . صدای قدم هاش لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد و من خودم رو جمع تر میکردم تا مبادا منو ببینن و کل پرونده به خاطر این اتفاق بره رو هوا.صدای قدم های نزدیک اون فرد نشون از نزدیک شدنش به من میداد و من توی اون لحظه دیگه داشتم اشهد خودم رو میخوندم. یکدفعه صدای.... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.آتیش سوزی 🔥 پ.ن.عملیات جست و جو و پیدا کردن هارد قرمز🧑‍💻 پ.ن.پیداش کرد 😉 پ.ن.صدای قدم های نزدیک ... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۳ {مکان:شب_عربستان_مقر داعشی ها} رسول: با اشاره به محمد و معراج به
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: چشمام رو روی هم گذاشتم . دیگه راه فراری نداشتم .صدای قدم های اون فرد نزدیک تر میشد و من حالا صدای نفس کشیدنش رو هم می شنیدم. صدای نفس های سختش که مشخص بود حال خوبی نداره . یکدفعه صدای ترسیده رسول به گوشم خورد .چشمام رو یهویی باز کردم .پس رسول بوده؟اره خودش بود . رسول: نفس نفس میزدم.توی این وضعیت قلبمم دوباره بازیش گرفته بود .سریع وارد اتاق رئیس شدم اما خبری از رئیس یا محمد نبود . ترسیده نگاهی به اطراف انداختم . اگه محمد نیست یعنی چه اتفاقی افتاده؟ به طرف میز رئیس رفتم تا شاید بتونم هارد رو پیدا کنم. با دیدن محمد که گوشه ی میز مخفی شده بود هنگ کردم. سریع صداش زدم و کنارش نشستم . نفس صدا داری کشید و لب زد. محمد:رسول سکته ام دادی پسر. فکر کردم اونا اومدن. رسول: ببخشید . هارد رو پیدا کردید؟ محمد: لبخندی زدم و هارد رو از توی لباسم در آوردم و جلوی رسول گرفتم و با چشمم بهش اشاره کردم و گفتم:اینم از هارد قرمز . رسول: لبخند روی صورتم نشست و گفتم:ایول محمد: تو اینجا هم ول کن این کلمه نیستی؟بابا معلوم نیست زنده از اینجا بریم بیرون بعد تو دوباره این کلمه رو تکرار میکنی. رسول: خندیدم و گفتم:محمد هارد رو پیدا کردیم .مدارک توشه. ایندفعه ایول داره😉 محمد: خیلی خب .حالا بلند شو بریم بریم تا یکی نیومده واقعا ایندفعه لو بریم. رسول:چشم بریم . محمد: رسول ؟ رسول: جانم اقا؟ محمد:کجا رو آتیش زدی؟ رسول:لبخند شیطانی ای روی صورتم نشست و با خنده گفتم:سوله ی تجهیزات و اسلحه ها 😁 محمد: نه میبینم یه چیزی برا خودت هستی😉آفرین. رسول: درس پس میدیم آقا. محمد: بسه بلند شو سریع . رسول: ای کاش توی این موقعیت دیگه ضایع نمی کردی 😐 محمد: باشه .دفعه دیگه حتما. رسول:سریع بلند شدیم و از اتاق زدیم بیرون. وارد اتاق شدیم و متاسفانه از اونجایی که اتاق هامون نزدیک سوله بود توی اتاق پر از دود بود .با وارد شدنمون دود به داخل ریه ام رفت و با وضعیت ریه ام سرفه ام گرفت .دستم بی اراده جلوی دهنم رفت و سرفه ام شدت گرفت .نفس کشیدن برام سخت شده بود . محمد ترسیده نگاهم میکرد و بین وسیله ها دنبال اسپری بود .نتونستم خودم رو نگه دارم و دست ازادم رو به دیوار گرفتم و سر خوردم . نفس نفس میزدم و سرفه هام شدت بیشتری داشت .دیگه داشتم بیهوش میشدم که با دید تاری که داشتم حضور محمد رو کنارم حس کردم و دیدم دستش اسپری هست . سریع دستم رو پایین آورد و اسپری رو زد .سرفه ام کمتر شد اما هنوز اثر دود باعث شده بود تک و توک سرفه کنم .محمد سریع دستش رو زیر بغلم گذاشت و بلندم کرد . از اتاق بیرون اومدیم و جایی دور تر از محل آتیش سوزی رفتیم . حالم خوب نبود اما با این حال میتونستم نگرانی محمد رو حس کنم .سرفه ای کردم و اسپری رو از دست محمد گرفتم و دوباره زدم . اسپری رو پایین آوردم و با بیحالی نگاهی به محمد انداختم . گلوم می سوخت اما با این حال لبخند محوی روی لب هام نشوندم و لب زدم:نترس داداش .خوبم . محمد: خداروشکری گفتم و آروم کنار رسول نشستم .رو بهش گفتم:چرا مراقب نیستی؟اصلا این چند روزه قرص هات رو خوردی؟ رسول: ه..هاا😬 محمد: رسول اون موقعی که گفتم می زارم بیای قول دادی مراقب باشی. رسول:ببخشید. محمد: بهتری؟ رسول: آره خوبم .نزدیک بود بی رسول بشی😁 محمد: چی گفتی؟🤨دوباره تکرار کن . رسول: ه..هی..چی. چیزی نگفتم ببخشید 😬 محمد: خوبه فکر کردم یکی یه حرفی زد . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول بود😬 پ.ن.سرفه❤️‍🩹 پ.ن.نگرانی محمد برای رسول :) پ.ن.داشتی بی رسول میشدی😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۴ محمد: چشمام رو روی هم گذاشتم . دیگه راه فراری نداشتم .صدای قدم ها
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خیال راحت و البته عصبانیتی ای که از چشم هیچ کس دور نموند به خاطر آتیش سوزی توی اتاقش خوابیده . شب بود ، آسمون تاریکِ تاریک شده بود..! نور ماه قسمتی از اتاقم و روشن کرده بود ، ستاره ها میدرخشیدن و چشمای من هم به اونا دوخته شده بود...انگار یه خفگی عجیبی حس می کردم! غم بود؟نمیدونم اما هرچی بود بدجوری باعث شده حالم خراب باشه .دلتنگی امونم رو بریده. دلتنگ مهدی و خاطراتش . دلتنگ بچه ها و حرف هامون و دلتنگ اون روزهای کودکی و خاطراتی که با مامان و بابا داشتیم . خاطره ی زیادی از بابا یادم نمیاد ،اما همون چند تا خاطره ی ریز و کمرنگ برای من دنیایی داره.ناخوداگاه ذهنم رفت به اون روزا.روزایی که آخرین روزهای درکنار پدر بودنم بود. روزهایی که خیلی زود تموم شد و بابام رفت . (فلش بک به گذشته) رسول : آروم سرم رو از پشت دیوار بیرون آوردم و نگاهی به سرتاسر حیاط انداختم .با ندیدن مهدی سریع دویدم و به طرف جایی که قرار بود سُک سُک کنم پریدم.فقط یکم مونده بود برسم که همون موقع داداش پرید جلوم و زودتر از من سُک سُک کرد . با اخم بهش خیره شدم و لب زدم:خیلی بدی .من داشتم سُک سُک میکردم . مهدی: با صدای بلند خندیدم و همون طور که رسول رو توی آغوشم میکشیدم لب زدم: داداشی این یه بازیه. بالاخره یکی برنده میشه و یکی بازنده .مهم اینه که من میدونم تو از همه قوی تر هستی 😉 رسول: لبخندی زدم و گفتم:داداش میشه بریم دم مغازه خوراکی بخریم ؟ مهدی: باشه. بزار از مامان اجازه بگیرم بعد. رسول: باشه برو اجازه بگیر منم همینجا میمونم . مهدی:باشه . سریع وارد خونه شدم و به مامان گفتم که میخوایم با رسول بریم خوراکی بخریم و بعد از اینکه بهم پول داد سریع رفتم و کفشم رو پوشیدم . نگاهی به رسول که بر خلاف چند دقیقه پیش ناراحت و مظلومانه نشسته بود انداختم .ابروهام بالا پرید و با تعجب به طرفش رفتم .کنارش نشستم که سرش رو روی پام گذاشت .همیشه همینطور بود . وقتی ناراحت بود میومد پیش من و روی پام دراز میکشید تا بامن حرف بزنه .دستی توی موهای فِرِش کشیدم.موهای من هم یکم فر بود اما موهای رسول جوری بود که به زور باید با شونه درستش میکرد .آروم نگاهی بهش انداختم و گفتم:چیزی شده؟چرا یهو پنچر شدی؟ رسول: داداشی دلم برا بابا تنگ شده .پس چرا نمیاد؟ مهدی: ناراحت سرم رو پایین انداختم .درسته .منم دلم تنگ شده .بابا حدودا دوهفته هست که برای یه ماموریت مهم که حتی مامان هم نمیدونه چیه رفته بود مسافرت . فقط سه روز پیش ما باهاش تلفنی حرف زدیم اما خب دلمون براش تنگ شده .لبخند محوی زدم و گفتم:ناراحت نباش .بابا هم زود میاد . رسول:آخه داداشی دلم برای بابا تنگ شده . مهدی: میدونم عزیزم . یکم تحمل کنیم بابا زود بر میگرده. حالا هم بلند شو بریم مغازه که میخوایم خوراکی بخریم و بعد از ظهر فیلم ببینیم😉 رسول:باشه بریم . مهدی: دست رسول رو گرفتم و باهم از خونه خارج شدیم .مغازه نزدیک خونه بود و حدودا پنج دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم .داخل شدیم و چند تا خوراکی و بستنی خریدیم . این عادت رسول بود که نمیتونست چیزی رو بدون خانواده بخوره .حتی یه تیکه شکلات رو هم تقسیم میکرد بین هممون.(این دقیقا عادت های خودمه برای همین نوشتم😁 )برای همین توی مغازه هم میگفت بستنی و خوراکی هارو برای همه بگیرم .منم از هر کدوم سه تا برداشتم و گذاشتیم تا فروشنده حساب کنه. نگاهی به رسول انداختم که با لبخند دستم رو گرفته بود و داشت به خرید هامون نگاه میکرد . با لبخند های قشنگی که میزد باعث میشد منم لبخند بزنم .خوش حالم که برادری مثل رسول دارم تا مایه ی آرامش و خنده های من و خانواده ام بشه:)❤️ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.خاطرات گذشته❤️‍🩹 پ.ن.مهدی و رسول در قاب کودکی🙃🌱 پ.ن.نمیتونه چیزی رو بدون خانواده بخوره .حتی یه شکلات🍬 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۵ رسول:حدودا شش ساعتی از زمان آتیش سوزی میگذره و حالا رئیس با خی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم .توی راه رسول صحبت میکرد و من با لبخند به شیرین زبونی هاش و حرف هاش گوش میکردم . به دم کوچه که رسیدیم با دیدن ماشینی که شباهت زیادی به ماشین های بابا داشت لبخندی زدم و رو به رسول گفتم:داداش فکر کنم بابا اومده. رسول: تا داداش این حرف رو زد سریع نگاهی به ماشین کردم .دستم رو از دست مهدی بیرون کشیدم و به طرف خونه دویدم .در حیاط باز بود .سریع دویدم داخل .داداش مهدی هم پشت سرم داخل شد .وارد خونه شدم و با خوشحالی و صدای بلندی گفتم:بابایی. کجایی؟؟ مهدی: با لبخند داخل شدیم .رفتیم به طرف سالن که با دیدن همکار بابا که روی مبل نشسته بود و مامان که دستش روی صورتش بود و داشت اشک میریخت خشکم زد .رسول همون طور ایستاده بود .با تعجب گفت . رسول: سلام .مامانی بابا کجاس پس ؟ مهدی: مامان با شنیدن این حرف از زبون رسول دوباره با صدای بلندتری گریه کرد .رسول ترسیده نگاهی به همکار بابا و من انداخت و سریع به طرفم اومد .دستش رو گرفتم و با قدم های لرزون به طرف همکار بابا که روی مبل نشسته بود رفتم .با صدایی که به شدت آروم بود سلامی دادم که با مهربونی جوابم رو داد.رو به رسول کرد و گفت . همکار پدر رسول:تو باید آقا رسول باشی .درسته؟ رسول: آروم سری تکون دادم و زیر لب بله ای گفتم . همکار پدر رسول:خانم صالحی واقعا معذرت میخوام به خاطر خبری که براتون آوردم . انشاالله غم آخرتون باشه.فردا قراره توی معراج شهدا مراسم گرفته بشه و مراسم خاکسپاری با حضور همکار ها برگزار میشه .ساعت ۹ صبح هست. مادر رسول:با گریه لب زدم:چشم .ممنون . مهدی: اون اقا که رفت به طرف مامان رفتم و آروم کنارش نشستم .دست مامان رو گرفتم و گفتم:مامانی اون اقا منظورش چی بود از مراسم؟یعنی چی غم آخرتون باشه؟مامان اصلا بابا کجاس؟؟🥺 مادر رسول:بابات رفته پیش خدا .به ارزوش رسیده. رسول: با شنیدن این حرف از زبون مامان یه لحظه دستم بی حس شد و پلاستیک از دستم افتاد .اشکم روی صورتم ریخت و با گریه لب زدم:یعنی بابا دیگه نمیاد خونه؟؟؟😭 مادر رسول: نه مادر جان نمیاد .ولی از اون بالا ما رو میبینه و همیشه مراقبمون هست 🥺 رسول: به طرف اتاق دویدم و داخل شدم .در رو بستم و خودم رو روی تخت انداختم و صدای گریه ام بلند شد.قرار نبود بابا به این زودی بره . قرار بود وقتی برگشت منو ببره شهر بازی .قرار بود باهم بریم فوتبال بازی کنیم .قول داده بود اما زد زیر قولش😭 (پایان فلش بک) رسول:خیسی زیر پلکم نشون از اشک هایی بود که باز هم بدون اجازه ریخته بودن .دستی زیر چشمم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. خاطرات گذشته برام درد آور بود .نبود پدرم ،نبود مادرم و حتی نبود برادرم آزارم میداد .اینکه وقتی خاطرات رو مرور میکنم درد دوری از سه نفر از عزیزام رو باید تحمل کنم حالم رو بد میکرد و ای کاش زودتر تموم بشه این سختی ها💔 نفسی کشیدم و سرم رو به دیوار گذاشتم .صدای در اومد . نگاهی به محمد و معراج که داخل اومدن انداختم و آروم سلامی گفتم . جوابم رو متقابلا دادن و کنارم نشستن. ............. سرم روی شونه ی محمد بود .صدای آقا محمد که معراج رو مورد خطاب قرار داده بود باعث شد نگاهی به معراج که با لبخند بهمون خیره بود بکنم.لبخندی زد و جانمی گفت . معراج میتونست خیلی خوب و راحت فارسی حرف بزنه و این خودش یکی از دلایلی که برای این عملیات انتخاب شد بود. محمد:معراج تو زن و بچه داری؟ معراج:لبخندی زدم و گفتم:راستش من حدودا دوساله نامزد دارم .یه سالی هست که به خاطر این ماموریت ها مجبور شدم اینجا بمونم و خب خیلی دیر به دیر میتونم خانواده ام و نامزدم رو ببینم . اما خداروشکر قراره بعد از این که عملیات شما تموم شد و رفتید منم برگردم. محمد: خداروشکر . رسول: فکر نمی کردم معراج نامزد داشته باشه . لبخندی زدم و رو به محمد گفتم:خب قراره ما کی برگردیم؟ محمد: هارد رو که پیدا کردیم .مدارک هم که فرستادیم .تو این چند روزه برمی گردیم. رسول: زیر لب خوبه ای زمزمه کردم . معراج:آقا شما زودتر از من برمیگردید ایران .خانواده ام به ایران رفتن.میشه یه چیزی بهتون بدم و هر وقت رفتید ایران به دست خانواده ام و نامزدم برسونید و بگید خودم زود برمیگردم؟ محمد: سری تکون دادم و گفتم:آره حتما .بده. معراج:پاکت رو از توی جیب لباسم در آوردم و جلوشون گرفتم .ازم گرفتنش . محمد: پاکت رو گرفتم و خواستم بزارم توی کیف که معراج گفت. معراج:توش یه گردنبند پلاک هست .لطفا بندازید گردنتون تا گم نشه .یه نامه هم هست بزارید جایی که گم نشه. محمد: باشه . رسول: آقا محمد در پاکت رو باز کرد .پلاکی که دقیقا مثل پلاک های دوران جنگ بود توش بود. دقت کردم که دیدم ذکر (یا حسین)روش نوشته شده .لبخند محوی زدم و رو به محمد گفتم:میشه من بندازم گردنم؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پلاک... پ.ن.نامزد داره:) https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۶ مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه ح
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلاک رو ازش گرفتم و توی گردنم انداختم.معراج هم با لبخند بهمون خیره بود .توی این چند روزی که اومدیم به جز خوبی چیزی ازش ندیدیم و برامون برادر شده.چند دقیقه ای رو هم باهم دیگه حرف زدیم و بعد از اون هر کدوم به طرفی رفتیم و خوابیدیم. ......... دراز کشیده بودم و از پنجره ی کوچیکی که توی اتاق بود ماه رو می دیدم.دستم رو بلند کردم و گردنبند رو لمس کردم.حالم نسبت به قبل خوب تر شده بود و این احتمالا باید به خاطر پلاکی که نام امام حسین (ع)روش حکاکی شده باشه.بوسه ای روی پلاک زدم و چشمام رو بستم و طولی نکشید که سیاهی مهمون چشمام شد . (۲روزبعد) رسول: توی اتاق نشسته بودم و مشغول جمع کردن وسایلی که توی اتاق ریخته بودیم شده بودم.دیشب آقا محسن تماس گرفت و خبر داد بسته به دستشون رسیده و حالا من و محمد خیالمون بابت مدارک راحت بود.دیشب دوباره با بچه ها صحبت کردیم و بازم مثل این چند روز تاکید داشتن که مراقب خودمون باشیم. آروم از جام بلند شدم و قرص قلبم رو خوردم.نگاهی به پوسته خالی قرص توی دستم انداختم.تموم شد. انداختمش دور و یه گوشه نشستم. زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روی زانو هام گذاشتم .چشمام رو بستم و خواستم یکم استراحت کنم تا درد قلبم بهتر بشه که یکدفعه در باشدت بلند شد.سرم رو ترسیده بلند کردم. محمد نفس نفس میزد و رنگش پریده بود .ترسیده بلند شدم اما با حرفی که زد یه لحظه بی اختیار دستم به پلاکی که قرار بود به خانواده معراج بدیم بند شد. محمد: به طرف اتاق حرکت کردم.خواستم از پشت در اتاق رئیس عبور کنم اما با حرفی که شنیدم سر جام ثابت موندم.به گوشام اطمینان نداشتم.امکان نداره.نزدیک تر رفتم و پشت در ایستادم .صداشون به گوشم میخورد . رئیس: تو مطمئنی؟ اما علیهان و رایان دوتا از بهترین نیرو ها هستن. داعشی ها:بله آقا.خودم دیدم دوروز پیش علیهان با سرعت وارد اتاقتون شد.اولش فکر کردم خودتون باهاش کار دارید .وقتی اومدم طرف سوله ای که آتیش گرفته بود و شمارو دیدم فهمیدم اون به دستور شما نرفته . برگشتم طرف اتاقتون که دیدم رایان و علیهان باهم از اتاقتون بیرون اومدن. رئیس داعشی ها:از جام بلند شدم و به طرف جایی که هارد رو گذاشته بودم حرکت کردم.اجر رو در آوردم و نگاهی به هارد قرمز رنگ که اون قبلی نبود انداختم.دندونام روی هم سابیده شد و زیر لب غریدم:لعنتی .لعنتییییی. با صدای عصبانی لب زدم:زود برید سراغشون. باید بیاریدشون .زنده یا مرده فرقی نداره فقط بیاریدشون محمد: وای خدایا.سریع دویدم به طرف اتاق و بدون اینکه فکر کنم شاید رسول خوابیده محکم در رو باز کردم.رسول که با دیدنم شکه نگاهم میکرد لب باز کرد حرفی بزنه اما قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:رسول شناسایی شدیم .باید قرار کنیم سریع .زود باش. رسول:چ..چی؟ محمد: رسول زود باشششش رسول: نمیدونم چطوری هارد و نامه ی معراج رو برداشتم و با سرعتی که از خودم و محمد بعید بود از اتاق خارج شدیم.دویدن باعث شده بود نفس نفس بزنم و این برای قلبم ضرر داشت اما مجبور بودیم. سرم رو به عقب برگردوندم با دیدن ماشین داعشی ها فریاد زدم:محمد دارن میان. محمد: با رسیدن به دوراهی رو کردم سمت رسول و گفتم:خوب گوش کن رسول .من از سمت راست میرم و تو سمت چپ.محل ملاقات ما شب دم مرز عربستان.رسول اگر دیدی نیومدم خودت برگرد ایران‌.به هیچ عنوان اینجا نمون. رسول: اما محمد.. محمد: رسول سریع باش .وقتی گفتم بدو به حالت ضرب دری میریم. رسول : باشه. محمد: نگاهی به عقب انداختم و فریاد زدم:حالا. من طرف چپ ایستاده بودم و رسول طرف راست .به حالت ضرب دری جامون رو جابه جا کردیم و هر کدوم از طرفی رفتیم.فقط میدویدم. آرزو میکنم اگر قراره اتفاقی بیوفته رسول سالم بمونه و من گرفتار بشم. رسول: نمیدونم چقدر دویدم اما دیگه نمیتونستم. چشمام سیاهی میرفت و این احتمالا به خاطر تنگی نفس و قلبم بود.پاهام کم کم درد گرفت و سرعتم کمتر میشد. تا به حدی رسید که دیگه نتونستم ادامه بدم.صدای بلند و وحشتناک دو تیر پشت سرهم باعث شد چشمام بسته بشه و روی زمین سقوط کردم و سیاهی مطلق... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.شناسایی شدن😱 پ.ن.فرار از دست داعشی ها😬 پ.ن.صدای تیراندازی و سقوط رسول🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۷ رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلوم پیچید و باعث شد یهو متوقف بشم.با ایستادنم صدای شلیک دوتا تیر شنیدم و درد وحشتناکی توی پام و دستم پیچید .چشمام از درد بسته شد و روی زمین سقوط کردم.از درد نمیتونستم تکون بخورم و با همون چشمایی که از شدت درد روی هم فشرده میشد دیدم که داعشی ها دارن میان سمتم.دستم رو گرفتن و روی زمین کشوندنم.دستم تیر خورده بود و خونریزی داشت.ایناهم که بدجوری از همون تیکه ای که تیر خورده بود گرفتن و فشار دادن و باعث شده بود نفسم از شدت درد بند بیاد. اخرین چیزی که دیدم پرتاب کردنم به داخل ماشین بود و حرکت به جایی که شاید قتلگاه باشه برام.چشمام روی هم رفت و تاریکی... (عالم خواب) رسول:داداش کجا میری؟پس چرا منو نمیبری؟هنوزم وقتش نشده؟ مهدی: نه داداش رسول .فعلا باید بمونی.تو که نمیخوای مثل من پشت همرو خالی ‌کنی؟پس بمون .هنوز وقت داری پس به خوبی ازش استفاده کن. رسول: داداش کمک کن.کمک کن محمد بتونه از اینجا بره. من به همه قول دادم محمد رو سالم بفرستم. مهدی:هر چی خدا بخواد همون میشه. رسول: پلک های سنگینم رو از هم جدا کردم.نفس کشیدنم همراه با درد بود و چشمام تار میدید.رد خون رو کنار دستم حس میکردم.اما من که زخمی نشدم .خون از کجاس؟ سرم رو به زور تکون دادم.گردنم خشک شده بود .با چیزی که دیدم نفس کشیدن رو فراموش کردم .ا..او..اون..اون محمد بود؟ اون اینجا چیکار میکنه؟؟ چجوری هر دوتامون رو گرفتن؟؟ این خون از کجاس؟ محمد تیر خورده ؟آره. صدای شلیک دوتا تیر پشت سر هم مربوط میشد به ماجرای دستگیری محمد. نگاهم به سرتاسر بدنش انداختم.با دیدن دستش و پاش که خون ازش جاری بود کپ کردم. دو تا تیر خورده و هنوز اینجاس؟خون از دست داده حالش بده بعد اینجاس؟؟ خواستم برم کنارش اما نمیتونستم.نگاهی به خودم انداختم که دیدم دست و پاهام رو بستن. لعنتی.محمد حالش بده🥺 بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خیلی غیر ارادی بود .با بغض و صدای آرومی لب زدم:محمد بلند شو.محمد داداشی🥺جون من بیدار شو.محمد جون رسول چشات رو باز کن💔 محمد: درد توی بدنم میپیچید و با هر نفسی که میکشیدم دستم و پام بدجوری تیر میکشید.با صدای آروم و بغض آلود ‌کسی هوشیار شدم.صدای قسم دادن های رسول به گوشم میخورد اما نمیتونستم چشمام چشمان رو باز کنم. حتی قدرت نفس کشیدن راحت هم نداشتم.به زور لای چشمام رو باز کردم.انگشت اشاره ام رو تکون دادم تا بفهمه بهوشم. رسول: دستش رو تکون داد و چشماش رو آروم باز کرد.بغض و شادی ام باهم مخلوط شده بود و تبدیل به اشک شده بود. محمد: نفس دردناکی کشیدم و با بیحالی لب زدم:رسول تورو چجوری گرفتن؟ رسول: نمیدونم. محمد: یعنی چی نمیدونی؟نکنه خودت اومدی؟😐 رسول: نه من حالم بد شد و از حال رفتم.بیدار شدم دیدم اینجام. محمد: حالا حالت خوبه؟؟چیزیت که نشده؟ رسول: لبخندی زدم و گفتم: محمد تو خودت تیر خوردی بعد تو این موقعیتم به فکر حال منی؟ محمد: من مهم نیستم تو مهمی. رسول: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی چی؟محمد من حاضرم برم و بگم که من مدارک رو برداشتم اما تو سالم باشی. محمد: تو همچین کاری نمیکنی .حق نداری خودت رو بندازی جلو.فهمیدی؟ رسول: محمد میخوای چیکار کنی؟بگو؟ محمد: نمیدونم هنوز ولی حتما باید یه راهی باشه. رسول: خیره شدم به چهره محمد.عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و خونریزی پاش بدجوری باعث ترسم شده بود .سعی میکرد جلوی من بروز نده که درد داره اما مشخص بود .نگاهی به دستم که با طناب محکم بسته شده بود انداختم.با استفاده از چند تا تکنیک ریز دستم رو باز کردم و بعد از اون پام رو هم باز کردم و سریع بلند شدم.اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم.هیچی نبود. نگاهم به کاپشنم افتاد.برام مهم نیست که سردم میشه حالا فعلا محمد مهمه.سریع در اوردمش و تیکه ای از پارچه رو به زور پاره کردم. آروم کنار محمد نشستم و خیره شدم به چشمای مشکی رنگش .با ناراحتی لب زدم:ببخشید محمد.معذرت میخوام بابت کاری که قراره بکنم. محمد: خواستم حرفی بزنم که.... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محمد تیر خورد😱 پ.ن.خونریزی💔 پ.ن.رسول میخواد چیکار کنه❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۸ محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: خواستم حرفی بزنم که با درد وحشتناکی ‌که توی دستم پیچید سرم رو محکم به دیوار پشت سرم کوبیدم. درد وحشتناکی توی بدنم پیچید و ناخودآگاه بدنم به لرزه در اومد . رسول: دستم رو گوشه ی زخم گذاشتم و با یه حرکت فشارش دادم و تیر رو به زور در آوردم.با حرکتم محمد بدجوری دردش گرفت و سرش رو محکم به دیوار کوبید.سریع گلوله رو انداختم و پارچه رو دور دستش پیچوندم.نمیتونستم بزارم تیر توی دستش بمونه تا عفونت کنه.اینجوری لااقل خیالم راحت تره. حالا نوبت پاش هست.دیگه فهمیده قراره چیکار کنم و این باعث میشه ناخودآگاه بدنش عکس العملی نشون بده که نتونم گلوله رو در بیارم.باید یه کاری کنم که حواسش پرت بشه یا حتی شده یه جوری بیهوشش کنم. یاد آموزش ها افتادم. دستم رو پشت گردنش گذاشتم و با حرکتی بیهوشش کردم.این حرکت خیلی خطرناکه چون اگر اشتباه انجامش بدیم ممکنه فرد قطع نخاع بشه یا بمیره برای همین بعد از مدت ها که در این کار باشیم بهمون یاد میدن و البته من این حرکت رو اول از مهدی یاد گرفتم.اون اوایل که فهمیدم به اون یاد دادن اما من هنوز نتونستم یاد بگیرم مهدی بهم گفت باید چیکار کنم. نگاهی به محمد که بیهوش شده بود انداختم.باید قبل از اینکه بهوش بیاد انجامش بدم.پارچه ی دیگه ای کندم و دستم رو دور زخم پاش گذاشتم.با آموزش هایی که دیده بودم میدونستم باید با چه فشاری و چطوری تیر رو خارج کنم.سریع تیر پاش رو هم خارج کردم و پارچه رو بستم .نگاهم به پارچه ی دستش که حالا خونی شده بود انداختم.ای بابا .اینطور باشه که حالش بدتر میشه.تیکه پارچه ی دیگه ای بریدم و دوباره بستم تا جلوگیری بشه از خونریزی زیادی که داره.اروم دستم رو با تیکه پارچه ای پاک کردم و گوشه ای نشستم. (مکان:ایران-سازمان اطلاعات ) محسن:با بچه ها توی اتاق نشسته بودیم. امروز داوود با کلی اصرار تونست اجازه بگیره تا بیاد سایت .البته که قراره بیاد پیش بچه ها و نمیتونه کاری انجام بده.گوشیم زنگ خورد . برداشتم و با دیدن شماره ی معراج لب زدم:احتمالا محمده. سریع جوابش دادم اما با شنیدن صدای هراسون و ترسیده معراج از جام بلند شدم .به طوری که بچه ها با ترس نگاهم کردن.با حرفی که معراج زد ناخودآگاه گوشی از دستم پرت شد و ذهنم رفت با اون روزی که با محمد و رسول خداحافظی کردیم.بچه ها ترسیده بودن و هی میپرسیدن چی شده‌.اما من نمیتونستم بهشون بگم. چی بگم اخه؟چطور بگم بهشون؟ بگم فرمانده و برادرشون شناسایی شدن؟بگم معلوم نیست کجا هستن؟ بگم چی؟ داوود:با خوشحالی و کلی اصرار از بابا هم اجازه گرفتم و راهی سایت شدم.چون نمیتونستم سوار موتور با ماشین بشم برای همین تاکسی گرفتم .حدودا بیست دقیقه طول کشید تا رسیدم .وارد سایت شدم. هنوز درد داشتم اما سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا اجازه ندن دیگه بیام.دستی به پیشونیم که حالا عرقی که از شدت درد روش نشسته بود کشیدم و پاکش کردم.به زور از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاق آقا محسن ایستادم.خواستم در بزنم اما با صدایی که شنیدم و حرفی که زده شد کپ کردم. خیلی خیلی غیر ارادی پاهام لرزید و دستم رو به زور به دیوار گرفتم تا نیوفتم اما نتونستم و اخرش محکم روی زمین افتادم که از شدت درد دستم مشت شد و فقط تونستم به در بکوبمش. محسن:به زور به خودم مسلط شدم.بچه ها همش میپرسیدن چی شده .به زور لب هام رو از هم جدا کردم و لب زدم:گفت شناسایی شدن.گرفتنشون و معلوم نیست الان کجان. حامد: چ..چی؟دارید شوخی میکنید؟؟؟ بگید شوخیه .آقا محسن توروخدا بگو شوخیه.جدی نیست درسته؟ محسن: حامد شوخی نیست.معراج گفت صبح شناسایی شدن و فقط فهمیده نتونستن فرار کنن و گرفتار شدن. فرشید:مگه میشه ؟امکان نداره.از جان بلند شدم و به طرف بیرون قدم برداشتم .صورتم چه سریع خیس از اشک شد.خواستم در رو باز کنم که صدای ضربه ای به در اومد.سریع در باز کردم اما با دیدن اون صحنه اولش متعجب اما بعدش نگران و ترسیده کنار داوود زانو زدم.از شدت درد صورتش در هم شده بود و رو به قرمزی میزد.بچه ها ترسیده اومدن کمک و به زور بلندش کردیم اما حالش بدتر از چیزی بود که فکر میکردم. کیان :حالم خراب بود اما الان اول باید ببینیم داوود چی شده.سریع بهش کمک کردیم روی صندلی بشینه.از شدت درد دستش روی زخمش بود .نگاهی به زخمش کردم اما با چیزی که دیدم متعجب و ترسیده بهش نگاه کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.تیرهارو در اورد❤️‍🩹 پ.ن.محسن و بچه ها فهمیدن... پ.ن.حال بد داوود 🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۹ محمد: خواستم حرفی بزنم که با درد وحشتناکی ‌که توی دستم پیچید سرم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان:پیراهن سبز رنگ داوود درست قسمتی که زخمی شده بود خیس خون بود.رنگ سرخ خون روی پیراهنش خودنمایی میکرد و خودش با اینکه روی صندلی نشسته بود خم شده بود و چشماش رو محکم روی هم فشار میداد .بچه ها ترسیده نگاه میکردن که با صدای آقا محسن معین سریع از اتاق خارج شد تا دکتر رو بیاره.کنار پاش زانو زدم و دستم رو توی موهاش که حالا روی پیشونی خیس از عرقش چسبیده بود کشیدم و آروم لب زدم:داوود اروم باش الان دکتر میاد .یکم تحمل کن داوود:درد داشتم اما نمیتونستم نگرانیم رو مخفی کنم.با درد و صدای لرزون گفتم:م..مح.محم.محمد و ..ر..رسو..ل..ک..کج..ان؟ کیان: سعی کردم بغضم رو مخفی کنم آروم گفتم:تو فعلا آروم باش تا دکتر بیاد بعدش حرف میزنیم. داوود: دیگه نمیتونستم تحمل کنم .اشکی که از شدت درد بود روی صورتم فرود اومد . حس کردن دست کسی که مطمئنا حامد بود دور از انتظار نبود و اشکم رو پاک کرد. حامد: آروم کنارش رفتم و با دیدن اشکی که نمیدونم به خاطر درد هست یا به خاطر حال محمد و رسول بود روی صورتش ریخت آروم دستم رو کشیدم روی صورتش و پاکش کردم.همون موقع صدای دکتر اومد و به همراه معین داخل شدن. سعید: هممون کنار رفتیم و دکتر سریع اومد کنار داوود نشست.لباسش لحظه به لحظه خونی تر میشد و این باعث ترس همه ی ما شده بود. دکتر پیراهنش رو بالا زد .با دیدن زخمش که بدجور بود و مشخص بود درد اوره سرم رو پایین انداختم. فرشید:دکتر نگاهی به زخم داوود انداخت و بعد رو به ما گفت دکتر:بخیه هاش باز شده.باید سریع بخیه بزنم تا خون بیشتری از دست نده .با وضعیت کم خونی ای که داره براش خطرناکه. نمیتونم ببرمش اتاقم .ممکنه به زخمش فشار بیاد و بدتر بشه. محسن: دکتر همینجا انجام بده . دکتر: اما زمین کثیف میشه. محسن: اشکال نداره بعدا تمیز میکنیم. الان فعلا حال داوود مهمه .داره درد میکشه. دکتر: باشه. سریع کمک کردیم و روی مبل دراز کشید.وسیله هارو کنارم گذاشتم و آروم پیراهنش رو بالا زدم. اول با پنبه و بتادین زخمش رو تمیز کردم که باعث شد بسوزه و تکون بخوره .سرم رو زدم و بی حسی روهم زدم و منتظر موندم چند دقیقه بگذره تا عمل کنه . آروم شروع به بخیه زدم کردم.چند دقیقه ای طول کشید. آروم نگاهم به صورت عرق کرده داوود خورد .چشماش رو روی هم فشار میداد و سعی میکرد صدایی ازش در نیاد . فرشید: دکتر کارش رو تموم کرد .آروم کنار داوود نشستم و دستم رو توی موهاش کشیدم.چشماش رو باز کرد و با مظلومیت خاصی که توی چهره اش بود نگاهم کرد .آروم حرفی زد که متوجه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت شدم. داوود: ف..فرش..ید..م..محم.د..و..رس..ول..ک..کجا..ن؟؟ فرشید:سرم رو پایین انداختم و لب زدم:نمیدونیم.ما هم مثل تو خبر نداریم . داوود: م..مگ.ه..قر..ار..نبو..د ..م.مراق..ب..خو..دش..ون ...با..باشن؟ فرشید: چرا قول دادن.نه محمد و نه رسول هیچ کدوم بی وفا نیستن. برمیگردن.من مطمئنم خدا خودش مراقبشون هست .خیلی زود برمیگردن🥺 راوی: در دلشان نگرانی وسیعی بود و لحظه به لحظه بیشتر میشد.هر کدام گوشه ای نشستند و نگاهشان به چهره ی رنگ پریده و بی جان داوود بود .و داوودی که به دلیل حال بد دکتر برایش سرم زده بود و خوابیده بود و در کیلومتر ها آن طرف تر محمد و رسولی که هیچ کس از سلامتی انها اطلاع ندارد و همه تنها دنبال راه حلی برای پیدا کردن انها هستند . (مکان:عربستان_محل محمد و رسول ) رسول: کنار محمد زانو زدم .حدودا یک ساعتی هست که بیهوشش کردم اما هنوز بهوش نیومده.پارچه ی دور دست و پاش خونی شده بود اما خوشبختانه حدودا خونریزی نداره و خیالم راحت تر شده. سرم رو به دیوار تکیه دادم و خیره شدم به چهره خسته ی محمد.ای کاش میشد بازم باهم بریم بیرون .ای کاش میشد مثل روزایی که با مهدی میرفتم بیرون میتونستم با محمد برم اما انگار حالا که گیر این داعشی ها افتادیم دیگه راهی برای فرار نداریم. ای کاش به بچه ها قول نداده بودم که محمد رو سالم تحویلشون میدم چون الان بدقول شدم.محمد حالش خوب نیست و من قول داده بودم سالم برگرده... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال بد داوود ... پ.ن. محمد هنوز بهوش نیومده💔 پ.ن.و رسولی که نگرانه🥺🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۰ کیان:پیراهن سبز رنگ داوود درست قسمتی که زخمی شده بود خیس خون بود.
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: نگاهم به محمد خورد.سعی داشت چشماش رو باز کنه .آروم کنارش نشستم .با دیدن من اولش تعجب کرد اما انگار یادش اومده باشه چرا ما هر دو اینجا هستیم حرفی نزد. آروم طرف من شد و گفت. محمد: چرا بیهوش شدم ؟ رسول: چ..چی؟؟ببخشید من مجبور شدم برای اینکه درد نکشی بیهوشت کنم😬 محمد: اشکالی نداره.میدونم به خاطر خودم انجام دادی🙂 رسول: یهو بغض توی گلوم نشست. خیلی غیر ارادی خودم رو توی بغل محمد انداختم .سعی کردم اشک هام نریزه اما انگار خیلی موفق نبودم. محمد دستش رو روی کمرم میکشید و آروم ازم دلیل حالم رو می‌پرسید. با بغض لب زدم:محمد نگرانم .نکنه تنهام بزاری؟؟محمد من به بچه ها قول دادم تورو سالم برسونم پیش بقیه . میدونی چیه این حرفارو به هیچ کس نگفتم.شاید فقط مهدی از توی قلبم خبر داره.راستش از روزی که مهدی رفت حس کردم پشتیبانم رو از دست دادم.حس کردم دیگه کسی رو ندارم.میدونی خیلی سخته عزیز از دست بدی.مخصوصا اگر پشتیبان باشه .اگر همراه باشه .تا روزی که دیدمت🙂حسی که میتونستم از یه برادر بگیرم رو ازت گرفتم و از همون روز با خودم گفتم اگر حتی باهام بد هم باشید اما من هیچ مشکلی ندارم و صبر میکنم تا شاید بتونم یکم حس خوب برادرانه از تو دریافت کنم.روزی که اون حرفارو دم سایت بهت زدم وقتی که چشمات رو دیدم پشیمون شدم.شاید بهتر بود من حرفی نزنم. شاید بهتر بود من نگم چرا باهام بد هستید. اما گفتم.وقتی از خیابون رد شدم و ماشین بهم زد با اینکه حالم بد بود اما میتونستم حس کنم کنارم نشستی .حضورت رو حس میکردم .وقتی بهوش اومدم و دیدم اومدید پیشم خدا شاهده چقدر خوشحال شدم.حس کردم مهدی دوباره اومده پیشم.تمام اون روزایی که نگرانم بودی،اون روزایی که تاکید میکردی داروهام رو بخورم همیشه حس میکردم مهدی داره تاکید میکنه مراقب خودم باشم.تا روزی که سهیل منو گرفت.تک تک ثانیه هایی که دست سهیل و عموش بودم فقط به این فکر میکردم که یعنی میشه یک بار دیگه ببینمت و لااقل برای آخرین بار بغلت کنم یا نه.شاید فکر کنی دیوونه ام اما روزی که دیدم سهیل شماها رو هم آورده خوشحال شدم.میدونستم با شما خیلی کار نداره و این یه شانسه که من میتونم آخرین روز هارو پیش شما ها باشم. موقعی که سهیل با شلاق برقی اومد ،موقعی که کتکم میزد،موقعی ‌که خون بالا اوردم،موقعی که بیهوش شدم فکر و ذهنم درگیر شماها بود .نگران بودم که نکنه به خاطر من شما ها آسیب ببینید .موقعی که داوود رو زد .موقعی که حامد رو زد .موقعی که تورو زد تا مرز سکته رفتم و برگشتم . روزی که گفتم میخوام خودم رو بکشم قبلش خوب نگاهتون کردم تا دلم تنگ نشه با اینکه میدونستم خیلی زود دوباره دلتنگ میشم. محمد خیلی جاها بود که وقتی حواست نبود نگاهت میکردم .توی ذهنم از تو یه مهدی ساخته بودم. روزی که بهم گفتی جاسوس شکستم .خورد شدم اما میدونستم حرفات به خاطر حساسیت شغلمون هست.روزایی که نگرانم بودی خوشحال میشدم که برات مهم هستم .و روزی که گفتی میخوای تنها بیای خدا شاهده توی دلم چه آشوبی به پا شد اما آخرش اومدم . محمد نمیخوام از دستت بدم.قول بده هر اتفاقی افتاد .هر بلائی سرمون آوردن تو کاری نداشته باش . اونا احتمالا دیر یا زود میفهمن که من سیستم هاشون رو هک کردم .اون موقع معلوم نیست بخوان چیکار کنن اما تو هیچ کاری نکن.حتی اگر خواستن منو جلوت بکشن کاری نکن .تو باید یه جوری فرار کنی و برگردی پیش بچه ها .قول میدی؟ محمد: با اینکه دستم درد میکرد اما آروم از بغلم بیرون اوردمش و گفتم:هیچ وقت دیگه این حرف رو نزن‌.در ضمن منم بار ها بابت اون روزا شرمنده شدم.تو هم حق نداری همچین حرف هایی بزنی . رسول: لبخند محوی زدم وگفتم:همیشه بهترین جایی که میتونستم گریه کنم توی بغل تو و جلوی چشمای تو بوده.هیچ وقت این آغوش امن و چشمات رو ازم نگیر:) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.یکم محسولی🥺💔 پ.ن.حرف های رسول یجوری بود... پ.ن.هیچ وقت این آغوش امن و چشمات رو ازم نگیر🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۱ رسول: نگاهم به محمد خورد.سعی داشت چشماش رو باز کنه .آروم کنارش نش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: خواستم حرفی بزنم که صدای در بلند شد .رئیس اومد داخل و با دیدن رسول که کنار من نشسته اخماش توی هم رفت و با فریاد گفت. (به عربی حرف میزنن) رئیس داعشی ها:این چطور دستش رو باز کرده؟؟ رسول: میتونید از خودم بپرسید رئیس. بالاخره باید از تمریناتی که بهمون یاد دادن و انجام دادیم یه استفاده ای کنیم .حیفه بزاریم دست نخورده بمونه . رئیس: میبینم خوب زبون در آوردی 😏 رسول: قربان ما زبون داشتیم فقط نمیخواستم حرفی بزنیم تا موجب ناراحتی شما نشه. محمد: نیم نگاهی به رسول انداختم .داشت سعی میکرد با ادب حرف بزنه باهاش تا شاید بشه کاری انجام داد و بتونیم فرار کنیم. رسول: قربان لطفا یه دکتر بیارید. حال علیهان خوب نیست زخم هاش نیاز به بخیه داره. رئیس: هه .لازم نیست اینجور حرف بزنی .من میدونم چه نقشه ای داری پس نمیتونی منو بازی بدی . رسول: باشه اشکال نداره .لااقل دکتر بیارید. محمد: رییس رو کرد سمت یکی از ادماش و گفت . رییس: بهش وسایل پزشکی بده خودش انجام بده. رسول: همشون بیرون رفتن و یکیشون یه جعبه کوچیک فلزی آورد و انداخت جلوم .بدون هیچ حرفی نگاهش کردم .بیرون رفت که سریع بلند شدم و وسایل رو برداشتم . در جعبه رو باز کردم. وسایل سرم رو برداشتم .سریع سرم رو به دست محمد وصل کردم . بی حسی رو توی سرم زدم . سوزن و نخ بخیه رو برداشتم.توی این مدت مجبور بودیم فندک و سیگار هم توی جیب هامون بزاریم.فندک رو از توی جیبم در اوردم و سوزن رو زیر شعله ی فندک گرفتم و ضد عفونی کردم.نیم نگاهی به محمد انداختم.اثرات سرم و بی حسی گیجش کرده بود. نخ رو توی سوزن کردم .نفس عمیقی کشیدم. دستام میلرزید اما باید انجامش بدم.اروم پارچه رو از دور دستش در اوردم و خون رو پاک کردم .زیر لب(بسم الله )گفتم و شروع به بخیه زدن کردم. قبل از رفتن توی این شغل بهمون کمک های اولیه رو آموزش میدن تا اگر آسیبی دیدیدم بتونیم مشکل رو حل کنیم.این مدت هم خودشون همه جور آموزشی برامون گذاشته بودن. .......... زخم دست محمد رو بخیه زدم.مشخص بود حس میکنه که دارم بخیه میزنم اما حرفی نمیزنه. رفتم سراغ زخم پاش .پارچه رو باز کردم و نگاهی به زخمش انداختم.تمیزش کردم و شروع به بخیه زدم کردم. ........... کار بخیه زدن ها تموم شد .از جام بلند شدم و با بطری آب کوچیکی که توی جعبه بود دستم رو شستم .اب رو برداشتم و کنار محمد زانو زدم.صورتش خیس از عرق بود و چشماش با بیحالی باز بود.مشتم رو پر آب کردم و آروم روی صورتش ریختم و دست کشیدم.بطری رو جلوی دهنش گرفتم و یکم اب بهش دادم تا حالش بهتر بشه. معراج: هر چقدر تلاش ‌کردم تا بفهمم علیهان و رایان کجا هستن نتونستم.عصبانی از این اتفاقات گوشه ای ایستادم که نگاهم به رئیس خورد .آخرین راه همینه. به طرفش حرکت کردم و صداش زدم:رئیس به طرفم برگشت و توی چشمام خیره شد.دروغ بود اگه بگم هنوز با اینکه این همه وقت به عنوان نفوذی بینشون کار میکنم ازشون نمیترسم. رفتار هاشون،حرکاتشون،شکنجه و کشتن مردم بی گناه همش نشون میداد اینا هیچی جز یه بی شرف نیستن که به این راحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی راحت مردم بی گناه رو میکشن و سر میبرن.رو به رئیس گفتم: شما علیهان و رایان رو ندیدید؟ رئیس: اون دوتا یه کارایی انجام دادن که بهتره فعلا یه مدت زندانی باشن. معراج:میتونم بدونم کجا زندانی هستن؟ رییس:نه برای چی ؟ معراج:آخه به رایان گفته بودم برامون یه سری کار انجام بده و یه چیزی قرار بود بیاره اما نیاورده.میخوام ببینم کجا گذاشته . رییس:همراه عامر برو ازشون بپرس. معراج: چشم. به همراه عامر حرکت کردیم .به طرف یکی از سوله های دور از پایگاه رفتیم. قفل در رو باز کرد و داخل شدیم.نگاهم به رایان و علیهان افتاد.علیهان بیحال و خونی و رایان هم نگران کنارش.با دیدن من رنگش پرید . احساس میکنم فکر کرده منم شناسایی شدم.پلکام رو روی هم گذاشتم و به طرفشون رفتم.عامر هنوز جلوی در ایستاده بود .به طرف رایان رفتم و گفتم:اون بسته ای که بهت گفته بودم برام بگیری کجا هست؟؟ رایان:ببخشید نتونستم بگیرم. معراج:زیر چشمی نگاهم به عامر خورد که سرش پایین بود .سریع ردیاب رو توی دستای رسول دادم و گفتم:باشه. از سوله خارج شدم.باید خبر بدم که پیداشون کردم و ردیاب رو دادم بهشون. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.زخم های محمد رو رسول بخیه زد❤️‍🩹 پ.ن.معراج ردیاب داد... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۲ محمد: خواستم حرفی بزنم که صدای در بلند شد .رئیس اومد داخل و با د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ معراج: سریع به طرف اتاق رفتم .وارد اتاق علیهان و رایان شدم .تمام اتاق به هم ریخته بود .قبل از اینکه بگیرنشون اینجور نبود .اومدن اتاق رو گشتن.سریع به طرف کاشی زیر موکت رفتم و موکت رو بالا زدم.کاشی رو در آوردم و گوشی رو برداشتم.نگاهی به بیرون انداختم کسی نبود .سریع گوشی رو روشن کردم و شماره ی آقای عبدی رو گرفتم .نگاهی به اطراف اتاق انداختم.با شنیدن صدای آقای عبدی سریع سلام کردم . (مکان:ایران_سازمان اطلاعات) آقای عبدی: کنار محسن و بچه ها ایستاده بودم.داوود حالش بهتر بود اما هنوز نمیتونست تکون بخوره .با صدای گوشیم بچه ها نگاهشون به طرف من چرخید.تلفن رو برداشتم .شماره ی معراج بود .سریع جواب دادم .سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادم. معراج:آقای عبدی تونستم محلی که علیهان و رایان رو گرفتن پیدا کنم .آقا ردیاب رو دادم دست رایان.میتونید ردیاب رو فعال کنید . آقای عبدی: خداروشکر ممنونم ازت معراج .مراقب خودت باش .از دور هم هوای بچه های مارو داشته باش تا ما بتونیم کارا رو انجام بدیم برای آزاد کردنشون. معراج:چشم .من باید برم تا شک نکردن. فقط یه چیزی متاسفانه علیهان تیر خورده .شنیدم رایان تونسته تیر هارو خودش خارج کنه و بخیه زده اما باید زودتر از اونجا بیان بیرون .با اجازه من برم خداحافظ آقای عبدی:به سلامت آقای عبدی: تلفن رو قطع کردم.بچه ها با نگاه های سوالی به من نگاه میکردن.اروم لب زدم:معراج بود. محسن:تا اسم معراج اومد از روی صندلی بلند شدم و با نگرانی گفتم:چی شده آقا؟ خبری داد؟؟ آقای عبدی: تونسته پیداشون کنه.ردیاب رو داده به رسول. داوود: و..واقعا؟؟یع..یعنی الان پیداشون میکنیم؟🥺 آقای عبدی: به امید خدا . فقط یه چیزی .گفت محمد تیر خورده بوده که رسول تونسته درمانش کنه .سعید سریع برو به علی بگو ردیاب رو فعال کنه و محل دقیق رو پیدا کنه . حامد: آقا منم میتونم انجام بدم.من و رسول هر دو باهم درس خوندیم و اون همه ی کار هایی که مربوط به هک و ردیابی هست رو به طور دقیق و پیشرفته به من آموزش داده .اگر میخواید میخواید من انجام بدم. آقای عبدی: سریع برو حامد .امیدمون به توعه سریع پیداشون کن تا بتونیم راهی برای نجاتشون پیدا کنیم. حامد: چشم اقا . سریع بلند شدم و رفتم پشت سیستم آقا محسن.شروع به ردیابی کردم. اگر رسول بود میخواست بگه تا وقتی استاد هست تو چیکار داری اما حالا که نیست من باید جای اون باشم.باید پیداشون کنم.دکمه ی آخر رو هم زدم و منتظر دیدن صفحه شدم.صفحه ای که برام بالا اومد نشون میداد حدودا دو کیلومتر از پایگاه اصلی فاصله دارن.لبخند روی صورتم نشست و لب زدم: پیداش کردم :) محسن: کنار حامد ایستادم و خیره شدم به مختصاتی که محل رسول و محمد رو نشون میداد .آقای عبدی چند ثانیه ای رو فقط راه رفت و بعد رو به من گفت . آقای عبدی: آماده ی جلسه باش محسن. محسن: چشم آقا. (اتاق جلسه) آقای عبدی:بچه ها همون طور که میدونید ما نمیتونیم تا حد امکان خودمون دخالتی داشته باشیم و بهتره نیروهای نفوذی کار رو انجام بدن.شما اول از همه باید برید هاتف و سینا رو دستگیر کنید.امکان داره هر لحظه برن سراغ حذف کردنشون پس باید به موقع و عاقلانه عمل کنیم.حکم قضایی برای دستگیری هاتف و سینا رو میگیرم .همین امروز برید سراغشون.با مدارکی که محمد و رسول به دستمون رسوندن و مدارکی که از قبل داشتیم گناهکار بودنشون ثابت میشه .با بچه های نفوذی هم صحبت میکنم. باید در اولین فرصت برن سراغ محمد و رسول .جون اونا برام مهمترین مسئله هست.مخصوصا با حالی که محمد داره و رسول که معلوم نیست شرایط قلبش چطوره. محسن: بله آقا. با اجازه ما بریم طراحی نقشه برای دستگیری . آقای عبدی:برید به سلامت. حامد : از اتاق خارج شدیم.داوود رو به نمازخونه بردیم و بهش قرص هاش رو هم دادیم تا گیج بشه و بخوابه . خودمون از نمازخونه خارج شدیم و به طرف اتاق آقا محسن حرکت کردیم . با صدای تلفنم ایستادم و دستم رو توی جیب لباسم کردم و گوشی رو در آوردم.شماره ناشناس بود .تای ابروم بالا پرید .نیم نگاهی به بچه ها انداختم منتظر ایستاده بودن .کیان به طرفم اومد و گفت. کیان: چرا جواب نمیدی؟کیه؟ حامد : نمیدونم. ناشناسه. کیان: چی؟خب جواب بده شاید بچه ها باشن حامد: تلفن رو وصل کردم که صدای ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.معراج خبر داد🥺 پ.ن.پیداشون کردن ... پ.ن.عملیات دستگیری هاتف و سینا😉 پ.ن.تلفن حامد زنگ خورد:) پ.ن.صدای... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۳ معراج: سریع به طرف اتاق رفتم .وارد اتاق علیهان و رایان شدم .تمام
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:صدای کسی که نمیشناختم به گوشم خورد .گفتم:سلام بفرمایید. ناشناس:سلام .از بیمارستان امام علی تماس میگیرم . حامد: بفرمائید ناشناس:آقای رسول صالحی اسمشون برای پیوند قلب نوشته شده بود .یک قلب برای ایشون پیدا شده که میتونن پیوند انجام بدن. حامد : ببخشید برادرم نمیتونه بیاد این چند روز .باید چیکار کنیم؟ ناشناس:متاسفانه ما نمیتونیم قلب رو براشون نگه داریم و باید به افراد نیازمند بعدی بگیم .اگر بازم پیداشد که برای برادر شما مناسب بود باهاتون تماس میگیریم. حامد: باشه ممنون .خداحافظ حامد: تلفن رو قطع کردم.نگاهی به بچه ها انداختم و لب زدم:از طرف بیمارستان بود .گفت برای رسول قلب پیدا کردن. کیان:وای نه .الان چه موقع این اتفاق بود.حالا باید چیکار کنیم؟ حامد: گفت نمیتونن نگه دارن و به نفر بعدی میدن. امیرعلی:اشکالی نداره . خدا بزرگه .همون طور که الان براش پیدا شد وقتی که برگشت هم خدا کمک میکنه. حامد: امیدوارم.بهتره بریم تا دیر نشده. سعید:به همراه بچه ها حرکت کردیم و داخل اتاق آقا محسن رفتیم.همون موقع یکی از کنارمون رد شد .اتاق رو تمیز کرده بود .حرفی نزدیم و نشستیم.اقا محسن هم شروع به توضیح پرونده و مدارکی که بدست اوردیم کرد . محسن:رو به سعید کردم و گفتم:سعید تو و امیرعلی و معین با من میاید میریم سراغ هاتف . سرم رو به طرف فرشید چرخوندم و گفتم:فرشید تو هم به همراه حامد و کیان برید سراغ سینا . بچه ها دقت کنید نباید بلائی سرشون بیاد.مراقب خودتون و اونا باشید. مفهومه؟ بچه ها:بله آقا. محسن: پس بریم آماده بشیم. حامد: بدون اینکه حرفی به داوود بزنیم سریع رفتیم و تجهیزات رو گرفتیم .اسلحه رو گرفتیم و جلیقه هامون رو پوشیدیم.بیسیم هارو برداشتیم و هر کدوم به طرف ماشین هامون رفتیم.من و کیان و فرشید سوار شدیم و فرشید رانندگی میکرد و من عقب نشستم. آقا محسن هم با بقیه رفتن سراغ هاتف. به خونش رسیدیم .پیاده شدیم و در زدیم .فرشید گوشه ای ایستاد و منم حکم دستگیری رو گرفتم.کیان هم پشت سرم ایستاد.با حالت جدی ای ایستادم .در باز شد و سینا بیرون اومد.با دیدن ما اخماش رو توی هم کشید و گفت. سینا:بفرمائید با کی کار دارید؟؟ حامد: آقای سینا فاتحی .درسته؟ سینا: بله شما؟ حامد:حکم رو جلوش گرفتم و همون طور هم لب زدم : آقای فاتحی شما باید همراه ما بیاید. سینا: میشه ببینمش؟ حامد: بله. سینا: حکم رو گرفتم .اسم من نوشته شده بود .نگاهی به پسره انداختم که داشت به من نگاه میکرد .طی یه حرکت ناگهانی محکم هلش دادم و در رو بستم. حامد: دستش رو محکم تخت سینه ام زد و هلم داد.به عقب پرتاب شدم که همون موقع در رو بست.خودم رو جمع کردم .کیان سریع از دیوار بالا پرید و در رو باز کرد.سدیع دویدیم.در اصلی بسته بود .صدای موتور به گوشم خورد.سریع دویدم .پشت خونه بود.از در پشتی میخواست فرار کنه.اسلحه ام رو گرفتم و فریاد زدم:حرکت نکن وگرنه میزنم . اسلحه اش رو در آورد و به طرفم شلیک کرد.خودم رو روی زمین انداختم .تیر از بالای سرم رد شد. فورا بلند شدم .خواست فرار کنه که دویدم و پام رو به موتورش کوبیدم که تعادلش رو از دست داد و پرت شد. سریع هندزفری رو فشار دادم و لب زدم:کیان سریع بیاید پشت خونه. کیان داشت حرف میزد که نگاهم به موتور خورد داشت ازش بنزین میرفت.تنها کاری که تونستم انجام بدم موتور رو به زور بلند کردم و سینا رو از زیرش بیرون کشیدم و به اون طرف تر پرتش کردم و خودم رو روش انداختم. و صدای انفجار و دود آتیش. گوشم سوت میکشید و نمیتونستم چیزی ببینم .صدای نگران بچه ها رو می‌شنیدم اما نمیتونستم جواب بدم.میشنیدم صدای کیان رو که هی اسمم رو صدا میزد اما نمیتونستم بگم کجا هستم.فقط تونستم حس کنم صدای نزدیک و ترسیده ی فرشید رو که داد میزد اینجا هستم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پیوند قلب❤️‍🩹 پ.ن.دستگیری هاتف و سینا... پ.ن.صدای انفجار و حامد خودش رو پرت کرد روی سینا🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۴ حامد:صدای کسی که نمیشناختم به گوشم خورد .گفتم:سلام بفرمایید. ناش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان: حامد زنگ زد و گفت که تونسته سینا رو بگیره.خواستم حرفی بزنم که صدای انفجار به گوشم خورد .هرچی حامد رو صدا میزدم جواب نمی داد.نگاه ترسیده ای به فرشید انداختم.فرشید که زودتر به خودش اومد دستم رو گرفت و محکم دنبال خودش کشید و به طرف جایی که حامد گفته بود دوید.با رسیدنمون به اونجا نگاهم به موتوری خورد که داشت میسوخت و حامد و سینا هم اون طرف تر افتاده بودن.سریع به طرفشون دویدیم.حامد خودش رو روی سینا انداخته بود تا اتفاقی براش نیوفته.سریع بلندش کردم و صدای زدم تا جوابم رو بده.فرشید سریع به سینا دستبند زد و بچه هارو خبر کرد تا بیان .حامد اروم چشماش رو باز کرد و چند تا سرفه کرد.با بیحالی نگاهم میکرد و منم برای بار هزارم خداروشکر کردم که بلائی سر حامد نیومده و سالمه . آروم از حالت دراز کش بلند شد و نشست. نفس های عمیق میکشید و این باعث میشد به خاطر دودی که توی هوا بود هر چند ثانیه یکبار سرفه کنه. نگاهی بهش انداختم و سر تا پاش رو نگاهی انداختم تا مطمئن بشم بلائی سرش نیومده.اروم لب زدم: حالت خوبه؟چیزیت که نشد ؟ حامد: نه خداروشکر بخیر گذشت. کیان:خداروشکر .خواستم کمک کنم بلند بشه که نگاهم به بازوش خورد.خونی شده بود .ترسیده نگاهش کردم و دستش رو گرفتم که خودش تازه متوجه شد.لبخند محوی زد و گفت. حامد: چیزی نیست .احتمالا به خاطر اینه که سوخته.چون خودم رو انداختم روی سینا برا همین دستم سوخت موقع انفجار. کیان: با دیدن فرشید که به طرفشون میومد ساکت شدم.فرشید هم سریع نگاهمون انداخت و مشغول پرسیدن حال حامد شد.بلند شدیم و کمک کردم تا حامد هم بلند بشه .توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم. ......... به زور تونستم حامد رو راضی کنیم تا بریم اول بیمارستان و دستش رو شست و شو بدن و معاینه کنن.اونم به زور مجبور شد رضایت بده . فرشید جلوی بیمارستان ایستاد .خواست پیاده بشه که رو بهش گفتم:داداش لازم نیست تو بیای .من میبرمش .تو فقط زنگ بزن به اقا محسن ببین اونا چیکار کردن . فرشید:باشه زنگ میزنم ولی منم میام .شاید کمک نیاز داشتید. کیان: سری تکون دادم و حامد رو بردیم داخل اتاقی که پرستار گفت.قبلش حامد گوشیش رو داد دست من و خودش داخل رفت. سری از تاسف به خاطر کاراش تکون دادم و پشت در نشستیم. ....... پرستار بیرون اومد و با گفتن اینکه کارش تموم شده و براش سرم زدن دور شد.خواستیم بریم داخل که صدای تلفن به گوشمون خورد. دستم رو توی جیب پیراهنم کردم و گوشی رو در آوردم. با دیدن اسم(نورا خانم) فهمیدم بدبخت شدیم و نامزدش زنگ زده. رو کردم سمت فرشید که کنجکاو نگاهم میکرد و لب زدم:نامزدشه😐 فرشید: سریع نگاهی به اتاق حامد انداختم که دیدم به خاطر اثر سرم و داروهایی که دکتر گفت براش زده خوابیده و بازوش باند پیچی شده بود. رو به کیان گفتم: من نمیدونم .من جواب نمیدم. کیان: ای بابا خب اگر جواب بدیم که میپرسه حامد کجا هست .اگر هم جواب ندیم که نگران میشه. به اجبار دکمه وصل شدن تماس رو زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و لب زدم:سلام . نورا: سلام .ببخشید شما؟من به گوشی نامزدم زنگ‌زدم. کیان: ببخشید شما باید خانم طاهری باشید . نورا: بله و شما؟ کیان: من همکار و دوست حامد هستم .یه مشکلی براش پیش اومد که گوشیش دست من هست. نورا: آهان. باشه.ببخشید مزاحم شدم لطفا بگید حامد هر وقت تونست بهم زنگ بزنه. کیان: چشم حتما . خواستم خداحافظی کنم که از شانس بدم همون موقع پرستار دکتری به نام دکتر خالقی پیج کرد.بخشکه این شانس که من دارم.یه بار نشد یه کاری رو تا آخرش بتونم درست تموم کنم. نورا: ببخشید اقا شما بیمارستان هستید؟؟؟ توروخدا راستش رو بگید اتفاقی برای حامد افتاده؟؟ کیان: چ.. چی؟راستش یکم دست حامد آسیب دیده .برای همین اومدیم بیمارستان.به خدا چیز خاصی نیست الانم به خاطر سرم خوابیده . نورا: توروخدا آدرس بیمارستان رو بدید .من باید بیام همین الان. کیان: خانم لازم نیست شما بیاید .ماهم کارمون داره تموم میشه . نورا: نه لطفا آدرس بدید .خواهش میکنم. کیان: باشه .بیمارستان امام حسین هستیم.میدونید کحا هست یا آدرس دقیق بدم؟ نورا: نه بلد هستم . ممنون .من تا یکم وقت دیگه میام. کیان: خواهش میکنم .خداحافظ نورا: خدانگهدار. فرشید: چیشد؟ کیان: چی چیشد ؟ فرشید:حالت خوبه؟دارم میگم نامزد حامد چی گفت؟ کیان:آهان.هیچی ادرس رو گرفت داره میاد اینجا . فرشید:باشه. خوبه .ماهم بهتره بیرون باشیم تا حامد یکم استراحت کنه. کیان: باشه بشین همینجا تا من برم براش آبمیوه بخرم . فرشید:نمیخواد صبر کن من میرم . تو بمون اگر نامزد حامد اومد بهش بگی کجا هست. کیان: باشه دستت درد نکنه. فرشید: کاری نمیکنم🙂 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حامد❤️‍🩹 پ.ن.رفتن بیمارستان... پ.ن.نورا میخواد بیاد دیدن حامد🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۵ کیان: حامد زنگ زد و گفت که تونسته سینا رو بگیره.خواستم حرفی بزنم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: با عجله از روی تخت بلند شدم و حاضر شدم.بعد از اجازه گرفتن از مامان و بابا سریع تاکسی گرفتم و آدرس بیمارستان رو دادم.حدودا ده دقیقه بعد جلوی بیمارستان توقف کرد و بعد از حساب کردن هزینه از ماشین پیاده شدم.وارد بیمارستان شدم و بعد از گفتن اسم حامد به پذیرش شماره ی اتاق رو بهم دادن. سریع به اون طرف رفتم .به اتاق رسیدم و خواستم وارد بشم که به جوون جلوم رو گرفت و گفت. کیان: بفرمائید خانم؟ نورا: نامزدم هست. کیان : وای سلام خانم طاهری .خیلی ببخشید نشناختم . نورا: سلام .خواهش میکنم. ببخشید شما؟ کیان: من باهاتون تلفنی حرف زدم.همکار و رفیق حامد هستم. نورا :آهان . ببخشید .میشه برم داخل؟ کیان: بله حتما .بفرمائید. نورا: داخل رفتم.نگاهم به صورتش خورد .چقدرمظلومانه خوابیده.لبخند محوی زدم و آروم کنارش روی صندلی نشستم.خوشحالم که حالش خوبه .خیلی نگرانش بودم اما الان خیالم راحته که سالم هست. محسن: رفتیم سراغ هاتف و تونستیم دستگیرش کنیم.اولش مقاومت میکرد اما بعدش نتونست کاری کنه و گرفتیمش. فرشید زنگ زد و خبر داد چه اتفاقی افتاده و حامد چی شده. بعد از سپردن هاتف به بچه ها به طرف بیمارستان حرکت کردم. اولش بچه ها هم میخواستن بیان اما بعدش راضیشون کردم تا همراهم نیان و خودم برم. ......... وارد بیمارستان شدم.گوشیم رو در آوردم و شماره ی کیان رو گرفتم.ادرس اتاق رو پرسیدم و به طرف اتاقش حرکت کردم. خواستم وارد بشم که کیان سریع اومد طرفم. کیان: سلام اقا محسن: سلام.پس چرا پیش حامد نیستی؟ کیان: ببخشید نامزدش خبر دار شد و اومد الان کنارش هست. محسن:باشه اشکال نداره. دکتر گفته کی مرخصه؟ کیان: پرستار رفت سرم رو در اورد .میخوایم بریم دیگه. محسن: باشه پس بهتره بریم داخل . کیان: بفرمائید محسن: داخل شدیم و بعد از سلام کردن به حامد و نامزدش حامد هم بلند شد و از بیمارستان خارج شدیم. من با ماشین خودم به همراه فرشید حرکت کردم و کیان هم قرار شد اول نامزد حامد رو برسونه و بعدش بیان سایت. {مکان:عربستان _محل رسول و محمد } رسول: نگاهی به محمد انداختم و دوباره توی جام تکون خوردم. چند دقیقه ای هست که هی میان داخل و میرن.یه حسی بهم میگه فهمیدن که سیستم هاشون رو هم هک کردیم.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به افکار چرت و پرتی که دارم توجه نکنم .صدای گوش خراش در بلند شد و اینبار خود رئیس هم داخل اومد و پشت سرش دوتا غول وارد شدن.محمد به زور نشست .منم سعی کردم نامحسوس خودم رو سمت محمد بکشونم . عصبانیت از چهره اش مشخص بود و من با دیدن عصبانیتی که داشت توی دلم برای خودم و محمد فاتحه فرستادم که قراره بدبخت بشیم. از همون موقع که معراج ردیاب رو داد همش هی میومدن داخل و میرفتن و برای همین نتونستم ردیاب رو روشن کنم.دستام روی زمین بود.گرمی دست کسی رو روی دستم حس کردم.نگاه نامحسوسی بهش انداختم که دیدم دست محمد روی دستام هست .لبخند بی اراده ای زدم و سرم رو به طرف رئیس کردم. با عصبانیت به طرفم اومد و از یقه ی پیراهنم گرفتم و بلندم کرد.محکم هلم داد که به دیوار برخورد کردم و درد بدی توی بدنم پیچید. چشمام از درد روی هم فشرده شد و سعی کردم لبم رو گاز بگیرم تا صدایی ازم در نیاد.به زور چشمام رو باز کردم که اولین نگاه آشنایی که بهم خورد چشمای غمگین و نگران محمد بود.نفس عمیقی کشیدم و آروم از جام بلند شدم.یکدفعه رئیس جلو اومد و جوری توی صورتم سیلی زد که حس کردم صورتم آتیش گرفت .خیسی خون رو گوشه ی لبم حس کردم.توی صورتم غرید. رئیس داعشی ها:کاری میکنم باهاتون که آخرین دفعه باشه که میاید سیستم های منو هک کنید و هارد رو می دزدید. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم بگم جز اینکه بگم ... آخه من چقدر میتونم... باشم؟😐😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۶ نورا: با عجله از روی تخت بلند شدم و حاضر شدم.بعد از اجازه گرفتن ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: صدای در اومد و بعد از اون یه نفر معراج رو با سر و صورت خونی انداخت داخل .باورم نمیشه این همون معراج باشه .امکان نداره .چه بلائی سرش آوردن این نامردا؟چرا اینجوری شده. یه نفر رفت و به زور بلندش کرد و به طرف ما آورد.جلوی پای من و محمد انداختش. اون نباید وارد این بازی میشد. نباید. معراج تازه میخواست ازدواج کنه. رئیس با صدای بلند خندید. اون میخندید اما من توی بهت بودم از دیدن صحنه ی روبه روم. رئیس جلوی پای محمد زانو زد و گفت. رئیس داعشی ها:کاری میکنم که پشیمون بشید😏 محمد: خواست بلند بشه که دستش رو محکم روی جای زخم پام فشار داد .از شدت درد دندونام روی هم سابیده شد .با پوزخند و نگاه چندشی بلند شد و به طرف معراج رفت.جلوش ایستاد و چونه اش رو بین دستاش گرفت و گفت. رئیس داعشی ها:بگو کدومشون هارد رو دزدیده و سیستم هارو هک کرده؟بگو کدومشون انبار رو آتیش زده؟ معراج:حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. با دیدن نگاهم عصبی شد و بلند شد.با پوتینی که پاش بود محکم زد به صورتم.به عقب پرت شدم و چشمام رو بستم.صدای دویدن کسی رو شنیدم.چشمام رو باز کردم.رایان بود.جلوش رو گرفته بودن اما اون با گریه و فریاد سعی میکرد از دستشون خلاص بشه و بیاد طرف من‌.با بغض نگاهش کردم‌.شاید اونا هم نتونن برگردن اما بازم خوبه که نامه رو دادم بهشون تا اگر فرار کردن بتونن به خانواده ام بدن. رسول: با دیدن اون صحنه نتونستم خودم رو کنترل کنم و از جام بلند شدم و به طرفشون دویدم.نزدیک بود برسم پیش معراج که از پشت به عقب کشیده شدم. دست خودم نبود که فریاد کشیدم و به عربی گفتم:ولش کنید😠 رییس:هه .جالب شد.تو چیکاره ای که به خاطر تو ولش کنم؟ معراج:آقا محمد با حال بدی که داشت بلند شد و همون طور که مشخص بود درد داره لب زد. محمد: چی میخوای؟هر چی میخوای بگو فقط با این مرد کاری نداشته باش. رییس:نه دیگه دیره .همون اولش باید این رو میزدی. معراج:خواستم حرفی بزنم که صدای شلیک تیر بلند شد .چند تا بود؟نامرد مگه چند تا تیر داشتی ؟کلش رو زد.درد داشتم.نفس کشیدن برام زجر آور بود.محکم روی زمین افتادم .نمیدونستم دستم باید به کدوم زخم برسه فقط میدونستم دیگه تموم شد.علیهان و رایان با ترس نگاهم میکردن .رایان اشک میریخت .چشمم تار میدید.حس میکردم ضربان قلبم داره اروم میشه.پس منم بالآخره نوبتم شد.لبخند محوی روی صورتم نشست و دیگه قدرت باز نگه داشتن چشمام رو از دست دادم و وارد سیاهی شدم.سیاهی ای که اخر کار بود .تنها چیزی که حس کردم خونی بود که از دهنم جاری شد و تمام.... رسول: نباید این اتفاق میوفتاد.حالا من خیره شدم به جسم خونی و بی جون معراج که روی زمین افتاده و چشماش بسته است.ضربان قلبم از شدت شوکی که بهم وارد شده بود بالا رفته بود. رئیس با دیدن چهره ی من و محمد دستور داد معراج رو ببرن بیرون و خودشون هم بیرون رفتن.محمد به زور خودش رو به طرف من آورد.نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین افتادم.نباید اینجور تموم میشد.نباید بلائی سر معراج میومد .نباید... درد قلبم دوباره شروع شده بود و دستم به طرف قلبم رفت اما با درد بدی که داخل قلبم پیچید چشمام تار شد و تنها حس کردم محمد تکونم میده و صدام میزنه و سیاهی... محمد: معراج رو شهید کردن،رسول حالش بد شده و بیهوش شده، خودم حالم اینجوریه پس کی قراره تموم بشه؟ خدایا چرا اینجور شد؟چرا معراج؟اون که تازه میخواست عروسی کنه.قول میدم انتقامش رو میگیرم.قول میدم. خیره شدم به خون های ریخته شده روی زمین.چقدر زود رفت .چقدر زود. پام بر اثر فشاری که بهش وارد شده بود درد میکرد.اما من مهم نیستم.حالا دیگه نمیتونم کاری کنم به جز آروم کردن رسول.میدونم که وقتی بیدار بشه حالش خوب نیست و این وظیفه من هست که ارومش کنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.معراج شهید شد🥺🖤 پ.ن.رسول حالش بد شده💔 پ.ن.محمد ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۷ رسول: صدای در اومد و بعد از اون یه نفر معراج رو با سر و صورت خونی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: با غم و گرفتگی درونم چشمام رو باز کردم.دیدن زمین پر از خون مصادف شد با یادآوری مدتی قبل که چه اتفاقی افتاد و جلوی چشمم معراج رو شهید کردن.بغض به گلوم چنگ مینداخت .نگاهم رو به طرف محمد برگردوندم.درد و غم از چهره اش مشخص بود اما بازم سعی میکرد مثل همیشه استوار و قوی بمونه. حسادت میکنم به محمد که میتونه اینقدر خوب ظاهرش رو حفظ کنه .من که نمیتونم هرگز مثل محمد رفتار کنم و مطمئنم این یکی از ویژگی های خوب و منحصر به فرد محمد هست. اینکه میتونه در هر شرایطی حتی وقتی بدترین اتفاقات افتاده خودش رو شکسته نشون نده تا باعث بشه اعتماد به نفس بقیه خراب بشه. آروم خودم رو به طرف محمد کشوندم و کنارش نشستم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم .همیشه خوابش خیلی سبک بود و ایندفعه از دفعات قبل سبک تر.البته شایدم نخوابیده و فقط چشماش رو بسته تا شاید آشوب درونش کم بشه.هر کی نشناسه محمد رو من خوب میشناسمش.درسته حدودا یک ساله پیشش هستم و شاید نتونسته باشم هنوز خوب شناخته باشمش اما تمام سال هایی که مهدی پیش محمد بود هر شب و هر روز در مورد محمد حرف میزد. هر شب موقع خواب از مهربونی و فداکاری فرمانده اش که محمد باشه میگفت و صبح ها با صدای تعریف کردناش از فرمانده اش که براشون مثل برادر بود بیدار میشدم. چقدر خوب بود اون روزا. روزایی که با صدای ارامبخش مهدی بیدار میشدم و شب ها با صدای مهربانش به خواب میرفتم. چقدر زود گذشت روزای خوب زندگی و من ازشون به خوبی استفاده نکردم... محمد: سر رسول روی شونه ام بود .زل زده بود به جایی .رد نگاهش رو گرفتم .رسیدم به خون های ریخته شده روی زمین . رو به رسول کردم و گفتم: رسول ردیاب رو کجا گذاشتی؟ رسول: وای خوب شد گفتی .صبر کن تا بیارمش. آروم بلند شدم و به طرف گوشه اتاق رفتم .گوشه ی سرامیکی که شکسته بود رو بالا دادم و سرامیک رو در آوردم.ردیاب رو برداشتم .نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ردیاب رو به سینه ام چسبوندم.اخرین چیزی که معراج داد این ردیاب بود. تا آخرین لحظه عمرم مدیون معراج هستم که ما رو چندین بار از مرگ حتمی نجات داد و در اخر هم خودش لیاقت شهادت داشت و زودتر از همه رفت. هیچ وقت فراموش نمیکنم آخرین لحظه رو .اون لحظه ای که این نامردا تیر بارونش کردن و جلوی ما دو زانو روی زمین فرود اومد.اون لحظه ای که چشماش بسته شد برای همیشه 🖤 فراموشت نمیکنم داداش معراج .هیچوقت... ردیاب رو روشن کردم و به طرف محمد بردم.ازم گرفتش و توی لباسش مخفی کرد.خواستم بشینم که صدای در اومد و دوباره وارد شدن.ای بابا .چی میخوان از جون ما؟ رئیس قدم به قدم نزدیک شد و به طرف من اومد.دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند بشم.با صدای وحشتناکی لب زد. رئیس: نشونت میدم تا تو باشی اطلاعات ما رو ندزدی. رسول: در مورد چی حرف میزنید. رییس:نشونت میدم در مورد چی میگم. اشاره کردم به افرادم. رسول: اومدن به طرفم و دستام رو محکم گرفتن.نگاه نگرانم به محمد دوخته شد که نگران نگاهم میکرد و غم و ترس و نگرانی و آشوب همش توی چهره اش مشخص بود. پاهام رو هم گرفتن و به زور دهنم رو باز کردن.هر چقدر تلاش کردم و سرم رو به اطراف میچرخوندم فایده نداشت و به زور دهنم رو باز نگه داشتن. چیزی توی دهنم ریختن که با برخورد اون چیزی که ریختن به گلوم سوزش وحشتناکی توی گلوم ایجاد شد و صدای فریادم به هوا رفت. دست و پام رو رها کردن که روی زمین افتادم و هجوم مایع غلیظی رو از گلوم حس کردم و بالا آوردم.خون بود که از گلوم خارج میشد و رئیس با خنده بلند بهم خیره بود و محمد با نگاه نگران و ترسیده. محمد با ترس به طرفم اومد و کنارم نشست . آروم دستش رو به صورت دورانی روی کمرم کشید تا حالم بهتر بشه .خواستم حرفی بزنم که دیدم نمیتونم. هیچ صدایی از هنجره ام خارج نمیشه و درد هست که داره نابودم میکنه. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محمد خیلی قوی هست 🙃 پ.ن.رسول و محمد... پ.ن.معراج و خاطراتش🖤 پ.ن.چی توی دهن رسول ریختن؟؟؟😱 پ.ن.حال بد رسول و نگرانی محمد برای رسول:)💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۸ رسول: با غم و گرفتگی درونم چشمام رو باز کردم.دیدن زمین پر از خون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: ترسیده دستم رو پشت کمر رسول گذاشتم و دورانی ماساژ دادم .خون بالا می اورد.بمیرم برات .چند ثانیه ای گذشت که آروم سرش رو بالا آورد.رنگش بدجور پریده بود.خواست حرفی بزنه .دهنش رو باز کرد اما صدایی ازش در نیومد.خشکم زد.خودش بدتر از من شده بود.ترسیده دوباره سعی کرد حرفی بزنه اما نمیتونست و صدایی ازش در نیومد.همون لحظه در دوباره باز شد و رئیس وارد شد.رو به من کرد و گفت . رئیس: یادم رفت بگم.اگر دیدی نمیتونه حرفی بزنه و خون بالا میاره نگران نباش .باید اثر سُربی باشه که مجبورش کردیم بخوره😏 محمد:اخمام توی هم رفت و با صدای عصبی به عربی گفتم:چه غلطی کردی .نامرد مگه چیکارت کرده بوددد؟ رییس:این تاوان کسی هست که سیستم های منو هک میکنه .نترس برای توهم دارم.البته هنوز کارم با این یکی هم تموم نشده. رسول:هیچی از حرف های رییس متوجه نمیشدم .فقط هواسم به این بود که دیگه نمیتونم حرف بزنم و الان گلوم داره از شدت سوزش نابودم میکنه.نفس کشیدن برام سخت بود و با این شرایط بدتر هم شده بود .رئیس از اتاق خارج شد .محمد سریع رو کرد سمت من و با صدای غمگین و نگرانی لب زد. محمد: رسول نگران نباش.زود خوب میشی. یه راهی پیدا میکنم که بتونیم از اینجا بریم .زود برمیگردیم و تو درمان میشی.چی فکر کردی من دلم برای صدای داداشم تنگ میشه . هنوز کلی وقت هست و تو باید برای من از خاطراتت بگی و باهم حرف بزنیم .نگران نباش خب؟ رسول: با بغض آروم سرم رو بالا و پایین کردم.محمد هیچ وقت زیر قولش نمیزنه. اون قول داد راه فرار پیدا کنه،پس میتونه.حس میکردم هر لحظه از شدت درد هنجره ام ،مثل یخ که آب میشه ذوب میشم و درد میکشم. محمد: با اینکه خودمم درد داشتم و به خاطر فشاری که رئیس به دستم وارد کرده بود حس میکردم دستم داره از جاش کنده میشه،اما زیر بغل رسول رو گرفتم و به زور بلندش کردم .مشخص بود اونم پاش بابت بخیه های چند روز پیش درد میکنه و نمیتونست درست روی پاش راه بره.به زور و کلی درد گوشه ای بردمش و کمکش کردم دراز بکشه.وقتی دراز کشید آروم بوسه ای روی پیشونیش زدم و گفتم:نگران نباش .ردیاب رو هم که زدیم.اگه نتونستیم فرار کنیم محسن حتما یه جوری میاد کمک.بعدش برمیگردیم ایران و پرونده رو تموم میکنیم.وقتی این پرونده تموم بشه باید یه مرخصی به همه بدم مخصوصا خودم و خودت🙂😉 رسول: با وجود دردی که داشتم اما با شنیدن صدای آرامبخش محمد انرژی گرفتم و لبخند محوی زدم. (مکان:ایران_سازمان اطلاعات ) محسن: بی اراده توی اتاق راه میرفتم .استرس و نگرانی ک آشوب توی دلم همش باعث شده بود نتونم آروم باشم.از وقتی علی گفته ردیاب فعال شده خیالم راحت شد اما وقتی از توی دوربین معراج اون صحنه هارو دیدم نابود شدم.ای کاش نمیگفتم همچین کاری کنه.ای کاش نمی گفتم دوربین رو بزاره به پیراهنش .ای کاش نمی گفتم که همون موقع نبینن داره بامن حرف میزنه و دوربین میزاره .تا خودم با استفاده از اون دوربین نبینم حال بد محمد و رسول رو.نبینم شهادت دردناک معراج رو .نبینم و توی مغزم نیاد اون صحنه ها ❤️‍🩹 خوشحالیم بابت فعال شدن ردیاب و ناراحتیم بابت شهادت معراج باهم مخلوط شده بود و حال بدی رو برام رقم زده بود.با آقای عبدی هم صحبت کردم.اقای عبدی هم با من هم نظر بود.در اتاق به صدا در اومد.بچه ها به ترتیب وارد شدن.داوود و حامد هم با اینکه خودشون آسیب دیده بودن اما بازم به خازر جلسه اومدن.همه پشت میز روی صندلی ها نشستن.نفس عمیقی کشیدم و صلواتی زیر لب فرستادم .فکر کنم با دیدن قیافه ام متوجه شدن که خبرایی شده.امیدوارم فقط نپرسن که فیلم های اون دوربین رو داریم یانه .نمیخوام این صحنه ها و گریه و ناراحتی های محمد و رسول رو بالای پیکر معراج ببینن.اولین نفر سعید لب باز کرد و پرسید. سعید: آقا محسن اتفاقی افتاده؟خبری از آقا محمد و رسول شده؟ محسن: ببینید یه چیزی هست باید بگم. فرشید: آقا محسن میشه بگید چی شده؟نصف عمرمون کردید .لطفا بگید . محسن: ردیاب محمد فعال شده. حامد: و..وا.قعا؟ی..یعنی الان پیداشون کردید؟🥺 محسن :و دیدیمشون😔 داوود: یعنی چی؟چطوری دیدینشون؟آقا محسن خواهش میکنم بگید. محسن: با استفاده از دوربینی که معراج با خودش داشت . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال خراب رسول 💔 پ.ن.سُرب دادن بهش_نمیتونه دیگه حرف بزنه🖤❤️‍🩹 پ.ن.حرفای ارامبخش محمد پ.ن.محسولی 🥲 https://eitaa.com/romanFms