eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۹ محمد: توی ماشین منتظر محسن نشسته بودم.چشمام رو بستم و سرم رو ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ ❤️نکته:خانواده معراج فارسی بلد هستن و میتونن به خوبی صحبت کنن❤️ محمد: بعد از سلام و احوالپرسی مختصر و کوتاهی داخل رفتیم‌.مادر معراج هم روی مبل نشست و نامزدش و یه دختر دیگه کنارش. آروم نیم نگاهی به محسن انداختم .نفس عمیقی کشیدم و رو به مادر معراج گفتم:معذرت میخوام که این موقع مزاحم شدیم.راستش....راستش یه خبری بود که باید بهتون می گفتم . مادر معراج :اتفاقی افتاده؟ محمد: دسته گلی که محسن خریده بود رو برداشتم و جعبه ای که پلاک توش بود و نامه رو روش گذاشتم و روی میز جلوی مادر معراج گذاشتم.نگاه متعجبش روی گل و جعبه و نامه بود.خم شد و جعبه رو برداشت.با دستایی که لرزشش رو میتونستم ببینم درش رو باز کرد.با دیدن پلاک که انگار خودش خوب میدونست مال معراج هست فریاد با فاطمه زهرا سر داد. مادر معراج:یا فاطمه زهرا .یا ابوالفضل. خاک بر سرم شد.بچم 😭پسرممممم نامزد معراج: جعبه از دست مامان افتاد.با شک روی زمین نشستم و جعبه رو برداشتم.ا..او..اون پلاکی بود که با معراج خریدیم.منم دقیقا یکی مثل همون رو توی اتاق داشتم. محسن:اشک روی صورتشون رو فرا گرفته بود.نامزد معراج هم یکدفعه با دیدن پلاک بلند گریه کرد و شروع به زدن توی صورتش کرد.اون دختر هم سعی داشت با وجود گریه خودش مادر و نامزد معراج رو اروم کنه. راوی:مادر معراج نامه رو برداشت و ان را به سینه اش چسباند و همراه با اشک قربان صدقه تک پسرش رفت.و آن طرف نامزد معراج با دست به روی صورتش میکوبید و با گریه معراج را صدا میزد.موقعیت خوبی نبود و محمد و محسن نیز سرشان را پایین انداخته بودند و سعی داشتند اشک هایشان فرود نیاید. (فردای آن روز) راوی:در باز شد.مادر معراج و نامزدش رو به روی در ایستادند.باورشان نمیشد باید پیکر او را ببینند.مادر معراج با پاهایی لرزان خواست قدمی بردارد اما سرش گیج رفا و به دیوار تکیه داد.نامزد معراج با آنکه خود داغدار شوهرش بود اما مراقب مادر شوهرش نیز بود.اشک هایش را پاک کرد و به مادر معراج کمک کرد تا داخل بروند.به گفته مسئول آنجا تابوتی که رویش قرآن گذاشته شده بود و پرچم ایران دورش پیچیده شده بود برای معراج بود. مادر معراج:کنار تابوت زانو زدم .باورم نمیشه پسرم رفت. دیگه نمیبینمش😭شروع به حرف زدن کردم و در همون حال دستی به تابوتش زدم. مادر معراج: قربونت بشه مادر چرا رفتی پسرم.مگه نمیدونستی آرزوم بود دیدن تو توی رخت دامادی😭مگه نمیدونستی مادرت بدون تو میمیره.الان زنت چطور زندگی کنه.سایه سرش نیست باید چیکار کنه؟من الان چطور باید زندگی کنم؟؟؟پسر یکی یدونه ام رفته.مگه قرار نبود زود برگردی پس چیشد که رفتی و آرزوی دیدن چشمات به دلم موند؟؟؟😭😭معراجم پسرم یکی یدونه مادر کجا رفتی عزیز دل مادر .کجا رفتی 😭 راوی:مادر معراج را آرام بیرون بردند و حال نوبت نامزد معراج زود تا آخرین دیدار را با شوهرش داشته باشد. نامزد معراج:پس قول هایی که دادی چیشد؟؟پس مگه قرار نبود باهم بریم لباس عروسم رو بخریم؟؟مگه نگفتی دوست داری برات قرمه سبزی درست کنم؟؟خب منم این مدت کلی تمرین کردم تا بتونم همچین غذایی درست کنم پس چرا نیستی؟؟چرا هیچکی منو درک نمیکنه؟؟چرا هیچکس نمیاد بگه تو چه مرگته.چرا کسی نیست بیاد آرومم کنه تا بهش بگم دلتنگ شوهرم هستم.تا بگم این چند ماه اخر به امید اینکه قراره برگردی تحمل کردم.پس حالا به چه امیدی تحمل کنم این دوری رو؟؟😭💔معراج تو که رفیق نیمه راه نبودی.پس چرا بین راه جا زدی؟پس چرا رفتی ک منو تنها گذاشتی؟اصلا من مهم نیستم باشه.پس مادرت چی؟مادرت چی که این مدت همش چشمش به در بود تا تو بیای داخل و بگی تموم شد و برگشتی پیشمون.پس مادرت چی؟؟😭 راوی:مراسم تشییع پیکر معراج برگزار شد و طبق خواسته مادر و نامزد او در گلزار شهدا در ایران به خاک سپرده شد.به دلیل امنیتی بودن کار آنها کسی به جز خودشان نمیتوانست در مراسم حضور داشته باشد.محمد و محسن به همراه کیان ،معین ،سعید، فرشید،امیرعلی و...به گلزار شهدا رفتند.بعد از خاکسپاری که با بغض تمام بچه های تیم به پایان رسید مادر معراج به طرف محمد آمد.محمد سریع به طرفش رفت و لبه ی چادر مادر معراج رو در دستانش گرفت و چادر رو بوسید .مادر معراج پلاک را به طرف محمد گرفت و گفت. مادر معراج:شنیدم یکی از نیروهاتون با پسرم صمیمی تر بوده.گفتن بیمارستان هست و چون حالش بد بوده نتونسته بیاد.این پلاک رو از طرف من بهش بدید و بگید همیشه به یاد پسرم بمونه 💔 محمد: پلاک رو گرفتم و بوسه ای روش زدم.تشکر کردم و توی جیبم گذاشتمش تا بعدا به رسول بدمش. مادر و نامزد معراج رو بچه ها رسوندن خونشون و با کلی اصرار قبول کردن به سایت برن.منم به همراه محسن و فرشید سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان رفتیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن‌آخرین دیدار💔 پ.ن.پلاک رو دادن برای رسول🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۰ ❤️نکته:خانواده معراج فارسی بلد هستن و میتونن به خوبی صحبت کنن❤️
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: بی حرف توی ماشین بودیم .با زنگ خوردن گوشی ای که محسن برام آورده بود و خط سفید روش بود نگاهی به شماره انداختم.حامد بود. یه لحظه ترسیدم.حاند پیش رسول مونده بود و ترسیدم نکنه اتفاقی برای رسول افتاده.سریع تلفن رو حواب دادم و شروع به صحبت کردن کردیم.با حرف هایی که حامد زد نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.خوشحال از اینکه لااقل یکی ار درد هاش کم میشه یا ناراحت از اینکه تا مدتی دوباره باید نگرانی بابت حالش داشته باشیم.بعد از خداحافظی نگاه بچه کیان و فرشید و محسن به سمتم چرخید. محسن سوالی نگاهم کرد و پرسید. محسن:چیزی شده محمد؟ محمد: دستی به لباس سیاهم که خاکی شده بود کشیدم و زیر لب با صدای آرومی زمزمه کردم: حامد بود. نگاه سوالیشون رو که دیدم خودم ادامه دادم:گفت بهش خبر دادن که برای رسول قلب پیدا شده و قراره بعد از ظهر پیوند قلب انجام بشه. محسن:خداروشکر .این که خبر خوبیه.پس چرا گرفته شدی؟ محمد:آره خوبه اما تحمل ندارم که دوباره ناراحتی و دردش رو ببینم.میدونم که وقتی عمل انجام شد تا چند روز درد داره و شاید نفسش بگیره. محسن:چی بگم.ولی اگه عمل انجام بشه لااقل اینقدر درد نمیکشه. محمد: درسته . ......... بالاخره رسیدیم بیمارستان.محسن ماشین رو پارک کرد و به طرف بیمارستان رفتیم.رسول دیشب فهمید که معراج پیدا شده.خیلی سعی کرد بیاد و به هر روشی بود تونست با دستی که درد میکرد روی برگه بنویسه که میخواد بیاد مراسم اما دکتر اجازه نداد و گفت نباید تا چند روز گردنش تکون بخوره تا اذیت نشه و باید تحت نظر باشه.اونم اعصابش خورد شد و سعی کرد تکون بخوره و باعث شد گردنش تکون بخوره و درد بگیره برای همین حالش بد شد و دکتر گفت باید به جای چهار روز یک هفته بستری باشه. صبح که خواستیم بریم مراسم بچه ها و محسن اومدن دیدنش.اما به خاطر داروهایی که براش به سرم زده بودن خواب بود و بچه ها از پشت شیشه دیدنش و رفتیم.قرار شد بچه ها شب بیان پیشش تا یکم حال و هواش عوض بشه و از فکر کردن به چیز هایی که براش بده بیرون بیاد. حالا حتما گرفته هست و نباید توقع داشته باشم با این اتفاقات بتونم دوباره خط لبخند رو روی صورتش ببینم و احتمالا باید تا مدت ها برای خودم لبخندش رو توی ذهنم تصور کنم.وارد بیمارستان شدیم و به طرف اتاق رسول رفتیم. براش اتاق خصوصی گرفتیم تا هم خطری تهدیدش نکنه و هم همراه بتونه داخل اتاق بمونه .در رو باز کردیم و داخل رفتیم.حامد نشسته بود و داشت به رسول نگاه میکرد .رسول هم خواب بود.حامد با دیدن ما سریع پاشد و سلام کرد. حامد:سلام .مراسم تموم شد؟ محمد:سلام .آره حامد: حیف شد.دلم میخواست بیام 😔 محمد:رسول کی خوابیده؟ حامد:از وقتی شما رفتید به خاطر داروها خوابید.حدودا دو ساعت پیش بیدار شد و به خاطر حال بدش و گریه هاش برای معراج دکتر براش مسکن زد تا حالش بدتر نشه و دردش آروم بشه.به خاطر داروشم خوابش برد .اقا محمد، رسول خیلی سختی کشیده.حالش بدجوری خرابه.توی این مدت چند بار خواب دیده.نمیدونم خواب چیه اما مشخصه خوب نیست چون هر دفعه صورتش خیس عرق میشه و اما نمیتونه حرفی بزنه.اقا محمد نگرانشم.نکنه... محمد: خوب میشه.رسول بدتر از اینارو پشت سر گذاشته.فلج شد اما امام رضا خودش خوبش کرد. حافظه اش رو از دست داد اما خدا خودش هواش رو داشت.رفت کما اما خدا مراقبش بود.حتی رفت سرد خونه اما تا خدا نخواست بلائی سرش نیومد و برگشت کنارمون.اینبار هم مطمئنم خدا خودش هوامون رو داره. حامد:آقا محمد بهتره شما برگردید.با دکتر حرف زدم قرار شد داوود هم به این اتاق بیارن تا پیش هم باشن و یه نفر هم بمونه کافی باشه.کیان لطفا بیا کمک که داوود رو بیارم اینجا . فرشید: زودتر از کیان لب زدم:من میام حامد. حامد :سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم.به طرف اتاق داوود رفتیم و داخل شدیم.روی تخت نشسته بود و سرم توی دستش بود با دیدن ما لبخند زد .کنارش رفتیم .دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:خب اقا داوود آماده ای انتقال بشی؟ داوود:انتقال به کجا؟ حامد: نامحسوس چشمکی به فرشید زدم و با صورتی جدی گفتم: باید انتقالت بدیم به بازداشتگاه داوود:کپ کردم.یعنی چی؟ به زبون آوردم حرفم رو:برای چی؟ مگه چیکار کردم؟ حامد: با دیدن قیافه اش که ترسیده بود زدیم زیر خنده.داوود که تازه فهمید سر کار بوده لب گزید تا بهمون چیز نگه و با حرص نگاهم میکرد.میتونستم از توی نگاهش بفهمم داره میگه(باشه آقا حامد برات دارم میدونم چیکارت کنم)اما بازم بیخیال آینده و کاری که برای جبران شوخیم انجام میده خندیدم.خودشم خنده اش گرفت و همراه ما خندیداین خنده رودوست‌داشتم.این خنده بعد از مدت ها سختی روی لبمون نشست .این لبخند و خنده بعد ساعت ها گریه و دلتنگی بهمون هدیه داده شد.باید خوب ازش استفاده کنیم. ♡♡♡♡ پ.ن.قلب پیدا شده❤️‍🩹 پ.ن.شوخی 🥲 پ.ن.لبخند بعد از مدت ها سختی 🙂💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۱ محمد: بی حرف توی ماشین بودیم .با زنگ خوردن گوشی ای که محسن برام
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: بعد از ظهر شد و رسول حالا نیم ساعتی هست که توی اتاق عمل هست .تنها دعایی که میتونم بکنم اینه که فقط این عمل به خوبی پیش بره و رسول از درد قلبش خلاص بشه.پشت در رژه میرفتم و نمیتونستم روی پام بند بشم.داوود توی اتاق نگران بود و حامد پیشش بود .کیان هم کنار من ایستاده بود.محسن و فرشید رفتن سایت .بچه ها هم با اینکه میخواستن بیان بیمارستان اما بهشون اجازه ندادم و گفتم بمونن تا کار های عقب مونده این مدت رو درست کنن و هر خبری شد بهشون میگم. محسن:توی اتاق نشسته بودم و داشتم کار هارو انجام میدادم. آقای شهیدی قرار بود امروز بره بازجویی هاتف و سینا .دیروز بازجویی سما سلطانی بوده .فیلم و گزارشاتش رو دیدم و خوندم.طبق گفته خودش اون افراد رو برای بردگی میبردن اما نمیدونه با اون کاراحمقانه ای که انجام داده باعث مرگ چندین نفر شده ازجمله شهادت مظلومانه معراج به خاطر اون عملیات ها.اخر کار هم با عصبانیت گفته بود که انتقام میگیره.انتقام مرگ کسی که شوهرش بوده و ما نمیدونستیم. اون کسی نبود به جز حمید محبی. سلطانی ما رو مقصر مرگ محبی میدونه و سعی داره انتقام بگیره.نمیدونم از کی و از چی اما میشد حتی از توی فیلم هم خشم و شعله ی آتیش انتقام رو توی حرف و چشم هاش دید.خدا بخیر بگذرونه. از جام بلند شدم و به طرف اتاق آقای شهیدی رفتم تا ازش بخوام صوت گزارشات رو هم بهم بده.از بالای پله ها نگاهم به بچه ها خورد.با اینکه نگرانیشون خیلی بود اما بازم مسائل شخصی و نگرانیشون رو موقع کار هاشون میریختن دور و این خیلی خوبه که اونا میدونن کجا بحث کار هست و کجا بحث زندگی و رفیق و برادر و همکار . سعید:از پشت میز بلند شدم و به طرف اتاق آقا محسن رفتم.دیدم داره میره سمت اتاق اقای شهیدی.صداشون زدم و سریع رفتم کنارشون.برگه گزارش رو جلوش گرفتم و گفتم:آقا اینم گزارش بازجویی سما سلطانی خدمت شما.الانم میرم سراغ علی .گفته بود توی هارد مدارکی هست که میشه به طور کامل اثبات کرد هاتف و سینا مجرم هستن.بهتره اونا رو داشته باشیم تا اگه اعتراف نمی کردن نشونشون بدیم و مجبور بشن همه چیز رو بگن محسن:خوبه .سریع از علی بگیریشون و بیارش اتاق بازجویی . سعید: چشم آقا بااجازه. سریع رفتم به طرف میز مرکزی.میزی که قبلا به نام میز مهدی بود و همه موقع آدرس دادن می گفتن میز آقا مهدی و بعد ها شد میز استاد رسول.حالا هم علی پشت میز استاد رسول نشسته بود و داشت با وجود خستگی و کم خوابی هاش کار های بخش ما و بخش سایبری رو باهم انجام میداد.دستی به شونه اش زدم.به طرفم برگشت و با دیدنم لبخندی زد که با صورت بیحال و چشمای قرمز پف کرده اش تضاد جالبی داشت.منم تک خنده ای کردم و با لبخند به کنارش رفتم و حالت نشسته لب میز گرفتم و نشستم و گفتم:سایبری جان میخوای یکم استراحت کنی؟بدجوری مشخصه دو روزه نخوابیدی. علی:تو از کجا فهمیدی دوروزه نخوابیدم؟ سعید:نه دیگه دقت نکردی.من از دورم هواسم به همه جا هست .فکر نکن چون نشستی سر میز استاد ناراحتم و برام مهم نیستی. نه اتفاقا از اینکه توی این مدت زحمت کارای رسول هم افتاده گردنت شرمنده ام و ما هم که این چند روزه همش بیمارستان بودیم و فهمیدم برای اینکه ما جریمه نشیم کارای نیمه تموم ما رو تموم میکنی.خلاصه که خواستم بگم دمت گرم سایبری جان. خیلی مردی. علی:خواهش میکنم کاری نکردم.رسول توی این مدتی که بود برام هیچی از رفاقت و برادری کم نزاشت .وظیفه ام هست که حالا که نیستش لااقل کاراش رو انجام بدم . سعید:اون توی این مدت برای هیچ کدوممون کم نزاشت اما ما خیلی جاها گم گذاشتیم 😔 علی:انشاالله خیلی زود خوب میشه و بر میگرده سر جاش. سعید:انشاالله علی:خب حالا نگفتی تو همینجوری به نیت صله رحم نمیای پیش من .کجا کارت گیر کرده که اومدی سراغ من؟؟بگو جانم من اصلا واسه همین اینجا هستم (بنده خدا اعتماد به سقف داره😂) سعید:تو دوباره کله ماهی نخوردی حالت بده .اومدم اطلاعات هارد رو بگیرم.برای بازجویی میخوایم. علی:باشه .صبر کن تا یکم وقت دیگه آماده اش میکنم. سعید:باشه فقط زودتر درستش کن. علی:در همون حین که دستم روی کیبورد میخورد و داشتم کار های هارد رو انجام میدادم لب زدم: باشه تو برو برات میارمش. سعید:دستت درد نکنه. علی:نیم نگاهی به سعید کردم و گفتم :خواهش میکنم.🙂 سعید:از کنار علی بلند شدم و به طرف امیرعلی رفتم.اونم مشغول کار هاش بود.بدون حرف از کنارش عبور کردم و به طرف میز خودم رفتم .نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم.از وقتی که آقا محمد گفته بود رسول رو به اتاق عمل انتقال دادن حدودا یک ساعت میگذره.تلفن رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم و ببینم عمل تموم شده یا نه و ما میتونیم از این استرس خارج بشیم یا نه. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.اتاق عمل🥲 پ.ن.محبی شوهر سلطانی بوده 😐 پ.ن.انتقام سما... پ.ن.سعید هواسش به همه هست:)فرمانده خوبی میشه نه؟؟)) https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۲ محمد: بعد از ظهر شد و رسول حالا نیم ساعتی هست که توی اتاق عمل ه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ سعید:به آقا محمد زنگ زدم اما جواب نداد.احتمالا درگیر کارا هست.شماره ی حامد رو گرفتم که جواب داد.سدیع سلامی کردم که جوابم رو متقابل داد و گفتم:حامد از رسول چه خبر ؟عملش تموم نشده؟ حامد : فعلا هیچی. نه من که پیش داوودم و نرفتم پیش اقا محمد اما با کیان حرف زدم گفت دکتر گفته تا سه ساعت هم عادی هست. فعلا امیدمون باید به خدا باشه .انشاالله که چیزی نمیشه سعید:درسته.باشه ممنون.اگر خبری شد حتما به منم بگو.هممون اینجا نگرانیم . حامد: باشه سعید جان.من فعلا برم .کاری نداری؟ سعید:نه داداش.خداحافظ حامد: خدانگهدار سعید:با صدای علی سرم رو بلند کردم.سریع رفتم کنارش که مدارک‌رو بهم داد .تشکر کردم و سریع رفتم طرف اتاق اقای شهیدی .در زدم و دال شدم و گفتم:سلام اقا . شهیدی:سلام آقا سعید محسن:سلام سعید جان. سعید:آقا محسن مدارکی که گفتیم رو آوردم.بفرمایید. محسن:دستت درد نکنه.خسته نباشی .فقط میتونی خودتم بیای که اخر بازجویی گزارش هارو خودت بنویسی؟الان که رسول نیست بهتره تو که کامل تر مینویسی انجام بدی. سعید: چشم آقا.هر چی شما بگید. آقای شهیدی: خب پس بریم دیگه. (اتاق بازجویی) آقای شهیدی:سینا رو آوردن داخل .روی صندلی نشست و بی تفاوت نگاهم کرد.دوربین رو روشن کردم و دستگاه کوچیک ضبط صدا رو هم زدم و شروع کردم. آقای شهیدی:خب اقای سینا فاتحی توجه داشته باشید تمام حرکات و حرف های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره.متوجه شدید؟ سینا:.... آقای شهیدی: اقای فاتحی متوجه شدید؟ سینا:بله آقای شهیدی:بسیار خب.اقای سینا فاتحی شما به جرم همکاری با داعش ،دزدیدن کودکان و زن و مرد های بیگناه و فروش اون ها به داعش محکوم هستید. جرایمی که گفتم رو قبول دارید؟ سینا:.... آقای شهیدی:قبول دارید؟ سینا:من کاری نکردم آقای شهیدی:عکس هارو که در حال انتقال بچه ها به داخل کامیون بود رو گذاشتم جلوش.با دیدنش تعجب کرد اما حفظ ظاهر کرد. آقای شهیدی:حالا چی؟آقای فاتحی ما به اندازه کافی از شما مدارکی داریم که بتونیم به قاضی ارائه بدیم.بهتره خودتون به جرمتون اعتراف کنید. سینا:من فقط دستور هایی که می گفتن رو انجام دادم. آقای شهیدی:دستور ها از طرف کی بود؟هاتف اکبری؟ سینا:نه بابا اونم خودش مثل من از دستور پیروی میکرد.نفر اصلی یه نفر دیگه هست. آقای شهیدی:کی ؟اسمش چیه؟ سینا:نمیدونم.اسمش رو به ما نگفته آقای شهیدی: تا حالا دیدیش؟ سینا:آره. موقع گرفتن دستمزد هامون میومد. اقای شهیدی: همین الان میبریمت برای چهره نگاری.با نیروهای ما همکاری کن . سینا:باش. آقای شهیدی: مدارک رو جمع کردم .دوربین رو خاموش کردم و ضبط صدا هم قطع. از جام بلند شدم و پشت در ایستادم که در باز شد.از اتاق اومدم بیرون و دو به سعید گفتم: بگو دو تا بچه ها بیان ببرنش اتاق چهره نگاری. سعید:چشم.فقط آقا مطمئن هستید راست گفته؟آخه چرا ما نباید فهمیده باشیم نفر اصلی تری وجود داره؟ آقای شهیدی:نمیدونم.فعلا ببریدش تا ببینیم کی رو شناسایی میکنیم. سعید: چشم آقا .با اجازه سریع رفتم پیش فرشید و معین.رو بهشون گفتم:بچه ها بیاید سریع باید بریم سینا رو ببریم اتاق چهره نگاری. فرشید:برای چی؟ سعید:فعلا بیاید بعد میگم چرا. محسن:بچه ها سینا رو بردن اتاق چهره نگاری.من و اقای شهیدی باهم رفتیم سراغ هاتف.هاتف نسبت به سینا مقاومت بیشتری میکرد و برای همین نگفت که نفر اصلی تری وجود داره. به طرف اتاق چهره نگاری رفتم.سعید از اتاق خارج شد.دستش یه برگه بود. به طرفم گرفت.از دستش گرفتمش و نگاهی بهش انداختم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سعید ببر اینو بده علی تا شناساییش کنه.باید بفهمیم این مرد کیه و کجا هست. سعید:چشم آقا.فقط شما به نظرتون این آدم آشنا نیست؟ محسن:به نظر من که نه. ولی شاید آشنا در بیاد .سریع یه فایل از همین رو بده بفرست برای من. سعید من باید سریع برم بیمارستان زود برام بفرستش. سعید:چشم اقا محسن: سریع سوار ماشین شدم و از سازمان خارج شدم.به طرف بیمارستان حرکت کردم و حدودا ده دقیقه بعد جلوی در بیمارستان ترمز گرفتم.سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل .به طرف اتاق داوود دویدم و داخل شدم.با دیدن من حامد و داوود متعجب نگاهم کردن.سریع گوشی رو در آوردم. داوود:داشتم با حامد حرف میزدم که همون موقع در باز شد و اقا محسن در حالی که نفس نفس میزد اومد داخل.سلامی کردیم که جوابمون زو داد.توی گوشی دنبال چیزی بود انگار.نگاهی به حامد انداختم.اونم متعجب بود.اقا محسن گوشی رو به طرف من گرفت و رو بهم گفت. محسن:داوود این مرد به نظرت آشنا نمیاد؟؟ داوود: نه آقا. این کیه؟ محسن:هوفف .هیچی چیز خاصی نیست.من میرم پیش محمد ببینم چه خبره. داوود :آقا محسن خواست بره بیرون که متوجه چیزی شدم ‌. سریع گفتم:آقا محسن یه لحظه صبر کنید . ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.نفر اصلی هنوز هست... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۳ سعید:به آقا محمد زنگ زدم اما جواب نداد.احتمالا درگیر کارا هست.ش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:خواستم برم بیرون که داوود صدام زد .برگشتم سمتش .رو بهش گفتم: بله ؟ داوود: آقا میشه دوباره عکس رو ببینم؟ محسن:سری تکون دادم و گوشی رو باز کردم .عکس رو جلوش گرفتم .با چشمای ریز شده نگاهش کرد و یکدفعه تعجب کرد و با چشمای گرد شده نگاهم کرد . داوود:با یادآوری اون صحنه فهمیدم این فرد کیه.خودشه.خود نامردشه. اون لحظه ای که تیر درست به قلب محبی خورد.درست موقعی که شلیک دوم انجام شد و تیر به من خورد .موقع سقوطم روی زمین نگاهم به یه نفر خورد.یه نفری که فکر میکردیم هاتف با سینا باشن اما نبودن.درست یادمه.لحظه ای با دو زانو روی زمین سقوط کردم نگاه آشنای غریبه ای به چشمم خورد.نگاه غریبه ای که از اون فاصله هم انگار میشد خشم رو از توی حرکات و چشماش خوند. نیم نگاهی به چشمای کنجکاو و جست و جوگر آقا محسن انداختم و با صدای آرومی زمزمه کردم:خودشه. محسن:داوود کیه؟شناختیش؟بگو کیه؟ داوود: همون کسی که محبی رو زد.اونی که به من تیر زد.موقع دستگیری محبی و سلطانی اون کسی که حمید محبی رو کشت همین بود.اخرین لحظه دیدمش اما فکر میکردم از افراد هاتف یا سینا باشه.اما انگار بحث پیچیده تر از اینا بوده.درسته؟ محسن:درسته.سینا توی بازجوییش اعتراف کرده مهره اصلی این بازی این مرده. حامد:خب الان این مرد شناسایی شده؟ محسن:به علی گفتم پیداش کنه.خبر ندارم که چیشده.حالا فعلا داوود استراحت کن .من میرم ببینم رسول چیشد. حامد:آقا منم باهاتون میام. محسن: باشه بیا بریم سریع از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق عمل رفتیم.محمد و کیان پشت در نشسته بودن.با دیدن ما بلند شدن. سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم.شروع به توضیحات پرونده کردم و برای محمد گفتم مهره اصلی هنوز پیدا نشده. محمد:ای بابا.پس چرا ما این همه مدت پیداش نکردیم؟ محسن:نمیدونم اما خب اون خیلی توی دید نبوده.به جز یه جا که ما اونجا هم نفهمیدیم و حالا تازه متوجه غفلتمون شدیم. محمد: و اونجا کی بوده؟ محسن :کسی که به سمت محبی تیراندازی کرد ،کسی که داوود رو زخمی کرد،کسی که محبی رو کشت این مهره اصلی بوده که خیلی قشنگ و تر و تمیز اومده کشته و رفته .بدون یه نشونه. بدون ردی توی دوربین های اون اطراف و بدون اینکه ما بفهمیم اصلا مهره اصلی ای وجود داشته. محمد: بازم غفلت...محسن از تو توقع نداشتم که به این راحتی رو دست بخوری . محسن:محمد ما رودست خوردیم چون اون لحظه داوود حالش بد بود.وقتی که نیروت توی آمبولانس ایست قلبی کرد و ندیدی محمد جان.حالش بدجوری خراب بود.اصلحه ژ۳ بوده محمد .بچه بازی نبوده که بگیم هواس پرتی کردیم. محمد: باشه درست میگی .اتفاقات زیادی افتاد و همه چی در هم شده بود.اما ای کاش یکم دقت میکردید. محسن:نمی گم دقت نکردیم.کم کاریمون رو نمیخوام با حرف زدن جمع و جور کنم.نه .اشتباه کردیم اما خودت هواست باشه .هیچ کدوم از بچه ها حال خوبی نداشتن.مشکلاتی که داشت برای تو و رسول بین اون همه داعشی اتفاق میوفتاد یه طرف و حال بد داوود وقتی که تیر خورده بود هم یه طرف. حالا هم داوود فهمید اونه.علی هم داره شناساییش میکنه. محمد: باشه .حالا برو ببین چه خبره.حالا که خداروشکر هممون هستیم و تا حدی مشکلات کمتر شده بهتره لااقل تو بالای سرشون باشی.منم احتمالا امشب یا فردا صبح بیام سایت. محسن: باشه. من دیگه میرم فقط از حال رسول باخبرم کن. خداحافظ محمد: باشه.به سلامت . محسن حرکت کرد تا بره یهو صداش زدم: محسن محسن:برگشتم طرف محمد .با لبخند محوی لب زد. محمد:ببخش تند رفتم.حلال کن داداش محسن:لبخندی زدم و گفتم:من مشکلی ندارم.تو حالت خوب باشه هر چقدر میخوای تند برو من هیچ مشکلی ندارم. محمد: با چشم و ابرو اشاره ای به در ورودی بیمارستان کردم و گفتم:به سلامت🙂 محسن:ای بابا کاش آخرش دیگه اینجوری نمیکردی🥲 محمد:برو محسن جان.منم از ماجراش بی خبر نزار محسن:چشم‌خداحافظ محمد:چشمت بی بلابه سلامت. ....... با خروج دکتر از اتاق سریع از جام بلند شدم.به طرفش رفتیم با دیدنمون دستکش توی دستش رو در اورد و توی سطل زباله کنار راهرو انداخت و در همون حالت شروع به توضیح داد. دکتر:خب خداروشکرعمل خوبی داشت و مشکلی براش پیش نیومد.باید تا چندوقت قرص و داروهایی که بهش میدم رو بخوره و مراقبت کنه تامبادا قلبش پیوند رو پس بزنه ومشکلی براش پیش بیاد.حتما مراقبت های لازم روازش بکنید که مشکلی براش پیش نیاد.الانم میبرنش ریکاروری.هروقت بهوش اومدوبه محض مساعد بودن حالش به اتاق خوردش منتقل میشه. با اجازه من باید برم. محمد: ممنونم ازتون. دکتر:من کار خاصی نکردم.اول از همه خدا خودش هواسش به بنده اش بود و دوم هم خودش خوب تونست مشکلات رو تحمل کنه.خداحافظ محمد: خدانگهدار. دکتر رفت اما من جمله ی آخرش رو توی ذهنم هجی کردم .خدا خودش هوای بنده اش رو داشت:) ♡♡♡♡♡ پ.ن.مهره اصلی اشنا در اومد 🥲قبلا دیدنش🤦‍♀ پ.ن.خدا هواش رو داشته:) https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۴ محسن:خواستم برم بیرون که داوود صدام زد .برگشتم سمتش .رو بهش گفت
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ علی سایبری:با تصویری که سعید نشون داد به طرف میز مرکزی رفتم و پشت صندلی نشستم.جای رسول واقعا خالی بود که بیاد بگه این میزا به کسی وفا نمیکنه🥲سریع سیستم رو باز کردم و رفتم سراغ شناسایی مهره اصلی پرونده که ما تا الان از وجودش بی خبر بودیم. ...... دکمه اصلی رو زدم و منتظر جست و جوی سیستم شدم تا فرد اصلی رو نشون بده.بالاخره اومد.خودشه .آرشام کریمی.سوژه اصلی و مهره اصلی پرونده .کسی که این همه مدت ما رو سرگرم افرادش کرده بود و خودش داشت زیر زیرکی پیش میرفت.نمیتونم واقعا درکشون کنم.یعنی واقعا به خاطر پول فقط این کار هارو میکردن؟به خاطر چی ؟به چه قیمتی حاضر شدن هموطن های خودشون رو اینطوری ببرن.به قیمت ویزا و اقامت توی کشور های خارجی؟به قیمت چمدون های پر از دلار ؟به چه قیمتی ؟به قیمت توی آسایش زندگی کردن بچه هاشون ،بچه های کوچیک و هموطن کشورشون رو میدزدیدن؟به قیمت آسایش و راحتی توی زندگی خودشون زندگی بقیه رو خراب میکردن؟به قیمت لبخند بچشون، لبخند و نگاه شیطنت بار بچه های هموطنشون رو گرفتن. اما اینا چطور الان میتونن اینقدر راحت راست راست توی این مملکت قدم بزارن و انگار نه انگار با کار هایی که انجام دادن پدر و مادر های زیادی رو داغدار کردن و بچه های زیادی رو یتیم.پس جواب اینارو چجور میخوان بدن؟ تمام مشخصاتش رو پرینت گرفتم و فایلش رو برای سیستم آقامحسن هم فرستادم.سعید رو صدا زدم .به طرفم اومد که برگه رو به طرفش گرفتم و همون طور که مشغول ردیابی شماره ای که به اسمش بود میشدم گفتم:اینم کسی که دنبالش بودید.مهره اصلی پروندتون.که این مدت مخفی بود. سعید:آرشام کریمی.خوبه .دمت گرم سایبری جان.الحق که تو هم واسه خودت یه پا استادی. علی:اون که بله اما به نظرم لقب استاد برای رسول مناسب تر باشه.من همون سایبری برام کافیه. سعید:باشه پس .دستت درد نکنه سایبری جان 😉 علی:مخلصیم.خب آقا داماد کار دیگه ؟اگر کاری داری خجالت نکش بگو. سعید:به قول رسول وقت دنیا رو میگی با این کارات. علی: برو اقا محسن اومده.برو سریع بهش اطلاعات رو نشون بده. سعید:سرم رو برگردوندم که دیدم اقا محسن رفت به طرف اتاقش.از علی تشکر کردم و از پله ها بالا رفام و پشت در ایستادم.برگه هارو صاف کردم و تقه ای به در زدم.با بفرمائید آقا محسن داخل شدم و سلام کردم. برگه رو به طرفش گرفتم . بدون حرف برگه رو ازم گرفت و با دقت مشغول خوندنش شد.بعد مدت کوتاهی سرش رو بلند کرد و رو بهم گفت. محسن:بچه ها رو خبر کن جلسه فوری داریم. سعید:چشم آقا. سریع رفتم و بچه هارو خبر کردم و دوباره توی اتاق جمع شدیم‌آقا محسن شروع کرد به تعریف ماجرا برای هممون.از شناسایی مهره اصلی تا فهمیدن ماجرا که این کسی بوده که به داوود تیر زده و محبی رو کشته.صدای در اومد .نگاهمون به طرفش کشیده شد .علی داخل اومد و برگه ای به طرف آقا محسن گرفت .اقا محسن با تعجب ازش گرفت و مشغول خوندنش شد. با تموم شدنش رو به علی گفت. محسن:آفرین علی جان.خیلی خوب بود. آدرس دقیق خونه اش رو میخوام.باید براش ت میم بزاریم. علی:چشم اقا حله محسن:حله؟🤨 علی:به قول داوود شما انجام شده بدونید محسن:ای بابا .میگن کمال همنشین در من اثر کرد دقیقا همینه.تو دیگه چرا از داوود یاد گرفتی؟ علی:لبخند خجالت زده ای روی لبم نشست و گفتم : ببخشید آقا تکرار نمیشه🙂😬 محسن:برو علی جان.برو دیگه هم این کلمه رو تکرار نکن.یکمم به داوود بگو این کلمه رو دیگه نگه بنده خدا محمد که با شما سر و کله میزنه😂 علی:چشم اقا .با اجازه. سریع رفتم پایین و پشت میز نشستم.سیستم رو باز کردم و شروع کردم به گشتن و پیدا کردن محل زندگی ارشام کریمی با همون مهره اصلی پرونده. ............ ایوللل.پیداش کردم‌خودشه .محل دقیقش رو روی سیستم آقا محسن ارسال کردم .سریع بلند شدم و به طرف اتاق اقا محسن رفتم .در زدم و داخل شدم. با دیدنم سرش رو از توی برگه هایی که در حال خوندنش بود بلند کرد و نگاهی بهم انداخت.گفتم:آقا محسن محل زندگیش و محل کارش رو پیدا کردم. البته میشه گفت محل کارش به پوشش هست احتمالا.یه فست فودی که مشتری های زیادی هم داره و با وجود اینکه توی همون خیابون چهار تا فست فودی هست و یکیش دقیقا کنار فست فود ی کریمی هست اما همه مشتری ها به مغازه کریمی میرن.اینحور که دیدم حتی قیمت های اون فست فودی و جنس غذاهاش خیلی بهتره اما باعث تعجب هست که چرا همه مشتری ها به مغازه کریمی میرن . محسن:آفرین کارت عالی بود.صبر کن یه لحظه . سریع تلفن رو برداشتم و فرشید رو خبر کردم تا بیاد .حدودا ده ثانیه بعد صدای در اومد و فرشید داخل شد رو بهش گفتم:علی محل زندگی و محل کار کریمی رو پیدا کرده.امروز برو محل کارش.یه فست فودی هست. برو ازش یه غذا بخر و همون طور که داری هرید میکنی ببین اونجا چند تا دوربین داره. ♡♡♡♡ پ.ن.به چه قیمتی؟💔 پ.ن.شروع دردسر... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۵ علی سایبری:با تصویری که سعید نشون داد به طرف میز مرکزی رفتم و پ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ فرشید: چشم اقا فقط منو میبینه مشکلی نیست؟ محسن:نه اشکال نداره.سعی کن اگر خودش اون اطراف نبود سریع ببینی و بیای بیرون که متوجه تو نشه و باهات چشم تو چشم نشه. فرشید:چشم آقا.ادرس رو بدید لطفا علی:آدرس رو که روی برگه نوشته بودم به طرف فرشید گرفتم و گفتم:بیا اینم آدرس. فرشید:ادرس رو از علی گرفتم نگاهی به آدرس کردم. رو کردم سمتشون و گفتم:حله آقا.با اجازه محسن:صبر کن فرشید . فرشید:داشتم میرفتم که آقا محسن یهو گفت صبر کن .با تعجب برگشتم سمتش که به طرفم اومد و گفت. محسن:چی شده که همتون از داوود یاد گرفتید بگید حله؟ علی هواسم به تو هم بودا.ایولی که پایین گفتی رو شنیدم.چرا همتون از رسول و داوود یاد گرفتید؟ بابا مثلا شما ها باید بهشون بگید ادامه ندن و این کلمه از سرشون بیوفته پس جرا خودتون بدتر شدید؟ فرشید: خنده ام گرفته بود.معلوم نبود علی چند بار جلوی اقا محسن اینجوری‌ گفته که دیگه بنده خدا تاقت نیاورده و گفت😂 با سر پایین نگاهی به علی انداختم که انگار اونم خنده اش گرفته بود.با صدای اقا محسن که گفت مرخصید سریع از اتاق خارج شدیم.با خروجمون نگاهمون به هم گره افتاد که باعث شد هر دو از شدت در معرض انفجار بودن لب هامون رو بهم بچسبونیم و انگشت اشاره و شستمون رو دو طرف لپمون فشار بدیم تا خندمون جمع بشه. .......... از سایت خارج شدم و به طرف آدرسی که قرار بود برم حرکت کردم.توی راه شماره ی آقا محمد رو گرفتم تا از حال رسول و داوود باخبر بشم. محمد:بالاخره دکتر از اتاق خارج شد.سریع به طرفش رفتیم که خودش شروع به حرف زدن کرد. دکتر:خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود.چند تا قرص و دارو هست که مینویسم براش حتما بخوره تا قلب پیوند رو رد نکنه .یه قرص هم هست براش میدم که هر وقت درد داشت و حس کرد نمیتونه دردش رو تحمل کنه بخوره تا انشاالله زودتر خوب بشه محمد: لبخندی زدم و تشکر کردم .دکتر از کنارم عبور کرد و من با خیال راحت روی صندلی نشستم.همون موقع تلفنم زنگ خورد.با دیدن شماره ی فرشید جواب دادم و شروع به صحبت کردیم. (تماس فرشید و محمد) فرشید:سلام اقا محمد .خوبید؟ محمد:سلام فرشید جان.خداروشکر .جانم.چیزی شده؟ فرشید: نه فقط خواستم بدونم عمل رسول تموم نشده؟ محمد:چرا همین الان دکتر اومد و گفت تموم شده.خداروشکر خوب بوده و دکتر گفت مشکلی نیست. فرشید:هوففف خداروشکر .انشاالله همیشه خوش خبر باشید .بااجازه من برم دیگه محمد: فرشید چه خبر شده دیگه؟به جز چیزایی که محسن گفت خبر جدیدی دارید یا چیزی پیدا کردید؟ فرشید :آدرس محل کار و محل زندگی و مشخصات مهره اصلی رو پیدا کردیم.منم دارم میرم برای تعیین موقعیت محل کارش . محند: باشه برو پس . خیلی مراقب باش. خداحافظ فرشید:چشم .خداحافظ فرشید: دنده رو عوض کردم و به مسیرم ادامه دادم.خداروشکر رسول هم عملش خوب بود و خیالمون راحت شد. ........ جلوی مغازه ترمز کردم و ماشین رو پارک کردم.از توی ماشین نگاهی به موقعیت اطراف انداختم.خبری نبود به جز اینکه چند نفر داخل مغازه اش بودن.چه عجیب.مغازه کناری حتی یه مشتری هم نداره و مغازه کریمی شلوغه.از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم.نگاهی به دور و اطراف انداختم.به نظر نمیومد کریمی باشه. سریع یه پیتزا سفارش دادم و نگاهی به اطراف مغازه انداختم.توی ار نقطه کوری یه دوربین کار گذاشته بودن.جمعا میشه ۳ تا دوربین.یه جای کوچیک هم بود که شبیه سرویس بهداشتی بود.داخل رفتم و نگاهی انداختم.چیز خاصی نبود.دستم رو شستم و به طرف در رفتم.تا در رو باز کردم کریمی جلوم سبز شد.خیلی یهویی استرس گرفتم که نکنه منو بشناسه برای همین سرم رو پایین انداختم و زیر نگاه کنجکاو کریمی به طرف صندوق رفتم. فقط تونستم با سرعت حساب کنم و پیتزا رو بردارم .خواستم برم بیرون اما قبلش نیم نگاهی از زیر چشم به کریمی کردم. داشت منو نگاه میکرد .ای بابا خب اصلا به من چیکار داری هی نگاه میکنی؟🤦 سریع سوار شدم و تلفن رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم.حرکت کردم و در همون حالت هم علی تلفن رو جواب داد که سریع گفتم :علی سه تا دوربین داره.برات پیام میدم هر کدوم از دوربین چه طرفی رو فیلم میگیره.الان سریع میام سایت.البته قبلش میرم بیمارستان پیش آقا محمد علی:باشه دستت درد نکنه. فرشید:خداحافظ علی:خدانگهدار. فرشید:ماشین رو به طرف بیمارستان به حرکت در آوردم و رفتم تا یه سر به رسول و داوود بزنم.توی راه هم از یه رستوران سوپ خریدم تا داوود و رسول که حالشون خوب نیست بخورن.غذا هم خریدم برای کیان و حامد و آقا محمد.از ماشین پیاده شدم و غذا و پیتزا و سوپ رو توی یه کیسه که مشخص نباشه گذاشتم تا توی راه بچه ای نبینه و دلش نخواد. داخل راهرو اتاق داوود و رسول شدم.در زدم و داخل شدم. آقا محمد و کیان و داوود و حامد نشسته بودن پیش هم اما رسول نبود. ♡♡♡♡♡ پ.ن.چشم تو چشم شدن😬 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۶ فرشید: چشم اقا فقط منو میبینه مشکلی نیست؟ محسن:نه اشکال نداره.س
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ فرشید:داخل شدم و سلامی کردم.همشون بودن به جز رسول.با لبخند جوابم رو دادن.با دیدن لبخندشون انرژی گرفتم و خط لبخندی رو روی صورتم حس کردم.وسیله هارو روی تخت کنار آقا محمد گذاشتم و به طرف داوود رفتم. جعبه پیتزا رو گرفتم جلوش.باذوق نگاهم کرد و خواست جعبه رو ازم بگیره که سریع اون طرفش کردم و نچ نچ کنان به طرف کیسه رفتم. سوپ رو برداشتم و با لبخند دندون نمایی جلوش گرفتم.با چشمای درهم و صورتی که مشخص بود از سوپ بدش میاد نگاهم کرد .صدای خنده ی بچه ها بلند شد .خودمم تک خنده ای کردم و رو بهش گفتم:چیه داوود جان چرا ساکت شدی؟ داوود: فرشید واقعا که.خب پیتزا رو بده دیگه.خوشمه مریض منم باید هر چی میگم بهم بدید. فرشید:اول از همه اینکه پیتزا رو برای اقا محمد گرفتم.(همون موقع نگاهی به حامد و کیان انداختم که اونا هم لبخند روی صورتشون خشک شد😂آخی اونا توی ذهنشون دنبال این بودن که چطور سهم پیتزای اون یکی رو بگیرن اما حالا متوجه شدن اصلا پیتزا مال آقا محمد هست😁) رو کردم سمت داوود و ادامه دادم:دوم هم اینکه اومد و تو گفتی بهت زهر بدیم.ماکه نباید بدیم .اونجوری میمیری😂 داوود: ممنونم که اینقدر قشنگ صحبت کردی. فرشید :خواهش میکنم.قابلت رو نداره.فعلا چون دستت خالیه کمتر پات حساب میکنم اما از جلسه بعدی باید همون قدر که میگم پرداخت کنی😁 داوود :راستش رو بگو چیشده که اینقدر نمک هات زیاد شده؟ فرشید:سوپ رو گذاشتم رو میز و گفتم:خب راستش رو بگم...اتفاقای خوبی افتاده و مهم ترینش اینه که رفیقام حالشون خوبه🥲 داوود: باور کنم برای حال من خوشحالی؟ فرشید:نه باور نکن.چون گفتم حال رفیقام😁یعنی تو و رسول.به خاطر حال تو یکمی خوشحال شدم اما بیشترش برای حال رسول بود. داوود:اِ خب پس بهتره من برم. فرشید: کجاکجا؟اول سوپ رو میخوری بعد میری:)) داوود:من سوپ دوست ندارم‌.میخوام مرخص بشم. محمد:تا اون موقع همه با لبخندخیره بودیم به شوخی های فرشید با داوود.داوود خواست بلند بشه که فرشید سریع دستش رو روی شونه اش گذاشت و مجبورش کرد بشینه. داوود با اخم نگاهش کرد و گفت. داوود:خب میخوام برم ول کن دیگه. حامد:کجا میخوای بری داوود.دکتر گفته باید بمونی تا وضعیت قلبت نرمال بشه. داوود: میخوام برم پیش رسول.بزارید برم زود بر میگردم همینجا.میخوام مطمئن بشم حالش خوبه. محمد:داوود جان من رسول رو دیدم.به حرف من که اطمینان داری.من میگم بهت حال رسول خوب بود .دکتر هم که گفتم ،گفته عمل خوب بود و خداروشکر جای نگرانی نداره پس بشین سرجات و یکم استراحت کن که وقتی رسول بیاد همه باید باهم بسیج بشیم تا جلوش رو بگیریم خودش رو مرخص نکنه. داوود:خداکنه حالش اونقدری خوب باشه که بخواد خودش رو مرخص کنه،خودم نوکرشم میرم مرخصش میکنم. فرشید:البته اگه به خودتم اجازه مرخصی بدن . داوود: با حرص نگاهم رو به صورت فرشید که با خنده بهم نگاه میکرد دوختم و گفتم:آخه کی گفت تو جواب منو بدی ؟من دارم با آقا محمد حرف میزنم. فرشید:داوود قشنگ مشخصه به خاطر پیتزا حالت گرفته شد حالا هم داری تلافی میکنی 😂 داوود: نخیرم.اصلا پیتزا برام ارزشی نداره. فرشید: ابروهام بالا پرید و گفتم:اِ واقعا؟ پس کی بود که داشت ذوق مرگ میشد وقتی پیتزا رو دید؟من بودم؟ داوود:من که نبودم😌 فرشید:بله مشخصه.حالا اقا دور از شوخی .رو کردم سمت آقا محمد و ادامه دادم:آقا محمد این پیتزا از فست فودی مهره اصلی یعنی آرشام کریمی خریده شد.رفتم اونجا برای بررسی محیط و همون طور که آقا محسن بهتون گفتن بررسی اینکه چرا همه مشتری ها به مغازه کریمی میرن .آوردم اینجا که باهم بخورید و ببینید چیز مشکوکی متوجه نمی شید. داوود:سوژه اصلی؟ جریان چیه؟ محمد:من بعدا بهتون میگم. حامد: آقا سوژه اصلی که ربطی به عکسی نداره که به داوود گفتید ؟ محمد: چرا همونه.سوژه اصلی کسی هست که به داوود تیر زد و محبی روکشت.ارشام کریمی .همون کسی که مهره اصلی پرونده بوده و ما متوجه نشده بودیم .اما حالا بچه ها تونستن شناساییش کنن و محل زندگی و محل کارش رو شناسایی کردن. داوود:خب خداروشکر.حالا میشه یه چیزی بدید من بخورم؟ گشنمه🥲 فرشید: از فکر پیتزا که بیا بیرون باید سوپ بخوری. زیاد گرفتم چون هم تو و هم رسول باید سوپ بخورید 😁 حامد: با صدای آرومی خطاب به کیان لب زدم:خداروشکر ما مشکلی نداریم وگرنه سهم ما هم سوپ بود😬 کیان:خنده ام رو نتونستم کنترل کنم و صدای خنده ام توی اتاق پیچید. رو به حامد کردم و با صدایی که هنوز رگه های خنده توش موج میزد لب زدم:خدا بگم چی کارت کنه حامد . الان وقت شوخیه؟😂این داوود بدبخت داره زیر دست فرشید شکنجه میشه تو اینجا شوخی میکنی؟😂 فرشید:رو به حامد کیان لب زدم:نگران نباشید. دو تا ظرف دیگه هم خریدم که برای شما دوتا هم باشه.میدونستم خیلی سوپ دوست دارید گفتم بخرم براتون😁 ♡♡♡ پ.ن.فقط فرشید😂 پ.ن.شوخیشون گرفته🥲 پ.ن.برای همه سوپ گرفته https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۷ فرشید:داخل شدم و سلامی کردم.همشون بودن به جز رسول.با لبخند جوابم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: با تعجب نگاهی به کیان انداختم.اونم انگار نمیخواست این حقیقت تلخ رو باور کنه.اره خیلی تلخه .خیلی خیلی تلخه که بخوای به جای غذا سوپ بخوری .ماهم نمیتونستیم باور کنیم که باید غذامون سوپ باشه .اگه به سوپ بگی تو غذایی خودش تعجب میکنه و میگه کی ؟من؟؟ اصلا انگار به شخصه خودم خصومت شخصی با سوپ داشتم که هر جا میدیدمش راهم رو کج میکردم.فرشید و آقا محمد دیگه نتونستن با دیدن قیافه زار ما جلوی خودشون رو بگیرن و خندیدن.من و کیان هم که طبق معمول خیلی خجالتی بودیم و سرمون رو با خجالت پایین انداخته بودیم(خیلی اعتماد به سقف دارن😂😂خجالتی هستن و اینن اگه نبودن چی میشد)فرشید با خنده از کنارمون رد شد و کیسه رو برداشت. فرشید:دو تا از غذا هارو برداشتم و جلوی چشم داوود روی میز گذاشتم.بمیرم الهی با چشمش دنبال غذا بود .مشخص بود گرسنه هست و البته اینطور که از بچه ها شنیدم دیشب فقط چند تا قاشق غذا خورده و نتونسته دیگه بخوره.امروزم که گفتن از شدت استرس هیچ کدوم نتونستن چیزی بخورن و به نوعی میشه گفت چیزی از گلوشون پایین نرفته. یکی از ظرف های سوپ رو باز کردم و یکم توی ظرف ریختم و به دست داوود دادم.بی حرف ازم گرفت .یکی از غذا هارو برداشتم و روی میز کنار تختش گذاشتم .با نگاه تعجبی که بهم انداخت لب زدم:توقع که نداری بزارم داداشم فقط سوپ بخوره؟اون یه پیش غذا هست که به دستور دکتر باید بخوری.اینم یه غذا هست که به دستور من باید بخوری😉 داوود: لبخندی زدم و تشکر کردم.فرشید به سمت غذای بعدی رفت و همراه با غذا جعبه پیتزا رو هم برداشت. فرشید:جعبه رو جلوی آقا محمد گذاشتم و غذا رو هم بهش دآدم. محمد:دستت درد نکنه فرشید جان. فرشید:خواهش میکنم آقا. دو تا غذای دیگه هم از توی کیسه در آوردم و با لبخند دندون نمایی جلوی حامد و کیان گرفتم.با خنده بهم خیره شدن و از دستم گرفتن. ............... با خنده و تعریف تمام اتفاقات توی سایت از پیش بچه ها برگشتم.البته قبلش دکتر خبر داد که رسول بهوش اومده و ماهم رفتیم پیشش و اونم فقط بهمون نگاه میکرد و ما از پشت شیشه بهش لبخند میزدیم. توی ماشین بودم و همون طور که یه دستم به فرمون بود یه دستم هم لب پنجره بود.با صدای تلفن برداشتمش و جواب دادم.سعید بود. (مکالمه بین فرشید و سعید) فرشید: سلام آقا سعید.چه عجب شما یه خبری هم از من گرفتی)) سعید:سلام آقا فرشید .تو چرا هر وقت من زنگت میزنم اینجوری میگی؟ میخوای دیگه زنگ نزنم ؟ فرشید :خنده ای کردم و گفتم: باشه بابا همین دو باری هم که تو سال به من زنگ میزنی نزن.البته همینم مدیون شغلم هستم که باعث میشه بعضی موقع ها راهت به من بخوره. فکر کنم الان گوشیت تعجب کرده و با خودش میگه سعید چش شده که زنگ زده به این بنده خدا. سعید:باشه بنده خدا 😂کجایی الان؟ فرشید: توراهم دارم میام.تازه از بیمارستان دارم برمیگردم. سعید :اِ ؟چه خبر بود؟حالشون چطور بود؟ فرشید: خداروشکر بهتر بودن.رسولم اونجا بودم بهوش اومد. داوود هم خوب بود . سعید :خداروشکر. باشه زود بیا که کار داریم .مثلا رفتی یه پیتزا بخری. فرشید :زود که میام اما فکر پیتزا رو از سرت بیرون کن.پیتزا رو دادم بچه ها و اقا محمد تو بیمارستان بخورن. سعید: اِ برای چییی؟فرشید من امیدم به همون پیتزا بود.بابا اصلا زنگ زدم ببینم کجایی و پیتزا کی به دستم میرسه. خودت مهم نبودی بابا. فرشید:متاسفم .نمیتونم کاری کنم دیگه دیر گفتی. سعید:هوففف.باشه زود بیا. فرشید:چشم امر دیگه ای؟ سعید:عرضی نیست 😁خداحافظ فرشید :خدانگهدار فرشید: صدای بوق از ماشین پشتی میومد.ماشین هی داشت برام بوق میزد و چراغ بالا میزد. متعجب نگاهی انداختم.پنجره ها باز بود .ماشین از سمت راست سبقت گرفت و تا به خودم بیام متوجه شدم چیزی توی ماشین انداخت.دود توی فضای ماشین پیچید و قبل از اینکه بتونم کاری کنم و ماشین رو نگه دارم با دید تاری که داشتم نوری رو که از جلو میومد دیدم و صدای بوق بلندی و در آخر هم صدای وحشتناک برخورد ماشینم به کامیون .سرم به فرمون برخورد و بعد از اون هم به شیشه خورد.حس خورد شدن تک تک استخوان هام داشت حالم رو خراب میکرد.خیسی خون روی شقیقه ام و همچنین دردی که توی بدنم پیچیده بود باعث شد فقط بتونم دستم رو به طرف دستگیره برسونم و در رو باز کنم.اما هر کاری کردم در باز نمیشد .کم کم چشمام سیاهی رفت و آخرین صدا ها ،صدای مردمی بود که برای کمک بهم اومده بودن و سعی داشتن در رو باز کنن و سیاهی مطلق... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.با سوپ خصومت شخصی دارن😂 پ.ن.شوخی هاشون:) پ.ن.حرف های سعید و فرشید 🫂 پ.ن.تصادف وحشتناک و فرشیدی که داغون شد🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۸ حامد: با تعجب نگاهی به کیان انداختم.اونم انگار نمیخواست این حقیق
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ راوی:مردم سعی داشتند در ماشین را باز کنند تا هر چه زودتر و قبل از آنکه مبادا ماشین بر اثر بنزین هایی که در حال خالی شدن بود منفجر شود فرشید را نجات بدهند.بالاخره با سعی و تلاش فراوان توانستند جسم بیجان و خون آلود فرشید را از ماشین خارج کنند.چند دقیقه بعد آمبولانسی که مردم خبر کرده بودند سر رسید و فرشید را به بیمارستان منتقل کردند. و در آن طرف شهر در سایت... سعید: از جام بلند شدم و به همراه مدارک به طرف اتاق اقا محسن رفتم. در زدم و داخل شدم.مدارک رو روی میز گذاشتم که سوالی نگاهم کردن و منتظر توضیح شدن.لب زدم: آقا این گزارش کار فرشید هست که بهم گفته بود. طبق گفته فرشید مغازه کریمی ۳ تا دوربین داره که هر کدوم نقطه ای رو پوشش میده.دلیل اینکه چرا همه ی مشتری ها به سراغ اون میرن رو نمیدونیم اما میشه گفت شاید اونا مشتری هایی باشن که برای کار های اصلیشون باهم همکاری میکنن.فرشید می گفت توی مغازه با ارشام کریمی چشم تو چشم شدن و انگار اون از دیدن فرشید تعجب کرده و این میشه یه دلیل که بگیم چون فرشید رو نمیشناخته و برای کار ها با اون نبوده این اتفاق افتاده . محسن:الان فرشید کجا هست؟اومده؟ سعید:نه اقا بهش زنگ زدم گفت بیمارستان بوده و داره میاد. محسن :باشه ممنونم سعید جان.میتونی بری. سعید: خواهش میکنم با اجازه سعید:از اتاق خارج شدم و شماره ی فرشید رو گرفتم.چند تا بوق خورد که بالاخره حواب داد .قبل اینکه بخواد حرفی بزنه با توپ پر شروع به حرف زدن کردم. سعید:معلومه تو کجایی فرشید؟خوبه گفتی سریع میرسی. ناشناس:آقا شما با صاحب گوشی نسبتی دارید؟ سعید:اِ ببخشید گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟ ناشناس:برادر شما تصادف کردن.حالش انگار خیلی بد بود.کامیون از جلو بهش زده بود. سعید: یا ابوالفضل .یع یعنی چی؟ آقا داداشم رو کجا بردن؟ ناشناس: گفتن میبرنش بیمارستان... سعید:ممنونم . سعید:تلفن رو قطع کردم و فقط سریع دویدم توی اتاق آقا محسن‌با دیدن من که اینجوری و بدون اجازه داخل شدم متعجب نگاهم کرد.با ترس و نفس نفس زدن لب زدم:آقا فرشید تصادف کرده.به خدا عمدی بوده.گفتن کامیون از جلو زده بهش. محسن:یا امام حسین.الان کجا هست؟ سعید:گفتن رفتن بیمارستان.همونجایی که آقا محمد و بچه ها هستن. محسن:من میرم بیمارستان.سریع بگو علی دوربین اون مناطق رو چک کنه.باید بفهمیم کجا دوباره گاف دادیم که اینجور شده. سعید :چشم آقا.فقط توروخدا من رو هم خبر کنید. محسن:باشه نگران نباش انشاالله چیزی نیست. محسن:سریع رفتم و سوار ماشین شدم.با سرعتی که دیگه نمیدونستم چند هست حرکت کردم و فقط امیدم این بود که فرشید چیزیش نشده. محمد: از اتاق داوود خارج شدم.خواستم برم سمت بخشی که رسول هست که نگاهم خورد به بیماری گه تازه آوردن.انگار وضعیتی خوبی نداشت که پرستار ها هم خیلی عجله داشتن.بنده خدا .امیدوارم حالش خوب باشه.خواستم برم که یه لحظه نگاهم به دستش که از تخت خارج شده بود افتاد.همون انگشتر. این انگشتر فرشید هست.همونی که بارها و بارها موقع تحویل گزارشات توی دستش میدیدم.(خب ببینید پرستار ها جلوی صورت فرشید بودن و محمد نتونسته متوجه بشه که اون فرد فرشید هست اما وقتی خواسته بره دست فرشید رو که از تخت خارج شده رو میبینه و با دیدن انگشتر فرشید میفهمه اون فرد تصادفی با حال خراب فرشید هست ) محمد:به طرف تخت بیمار رفتم.خودش بود .صورتش خونی بود وچشماش بسته.باترس صداش زدم اماجواب نمی داد.دکتربا دیدن من فهمیدکه میشناسمش .آروم کشیدم کنارونزاشت به راهم با فرشید و پرستارهاادامه بدم. دکتر:رفیقتونه درسته؟ محمد: سری به نشانه تایید تکون دادم . دکتر:نگران نباشید.فعلابایدیه چکاپ کامل داشته باشه تا بفهمیم اگر شکستگی داره کجا هست.انشاالله که چیزی نیست و حالش خوب میشه. محمد:چرا اینجور شده؟از کجا اوردنش؟ دکتر:می گفتن تصادف کرده و کامیون از جلو بهش زده. محمد: اما اون همیشه آروم رانندگی میکرد و خیلی مواظب بود. دکتر: چی بگم .فعلا اروم باشید اقا محمد (از بس رفتن اونجا دیگه همه محمد رو میشناسن😂) محمد: خواستم حرفی بزنم که محسن با عجله و هراسون داخل شد.با دیدنش بلند شدم که منو دید و به طرفم اومد.سلام آرومی گفتم که آروم تر جواب داد.با نگاهش انگار منتظر بود کسی رو ببینه و خیلی راحت میشد فهمید محسن از تصادف فرشید با خبر شده. رو بهش گفتم:فرشید رو بردن چکاپ کنن.دکتر گفت باید اول چکاپ بشه تا متوجه بشن جایی شکستگی داره یا نه.محسن چه خبر شده؟این بچه سالم و سر حال از اینجا رفت تو راه جیشده؟چرا تصادف کرده؟ محسن:نمیدونم محمد . نمیدونم چرا اما حس میکنم این یه تصادف غیر عمد نمیتونه باشه. خواستم ادامه بدم که تلفنم زنگ خورد.سعید بود .سریع جواب دادم که با چیزی که شنیدم با تعجب نگاهم به محمد خورد. ♡♡♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم بگم💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۹ راوی:مردم سعی داشتند در ماشین را باز کنند تا هر چه زودتر و قبل ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:یعنی چی سعید؟؟یعنی میگی شناسایی شده؟ سعید:..... محسن:من نمیدونم برام ملاک نیست.الان دارم میبینم که وضعش چطوره.سعید مطمئن باش شناسایی شده.اخه مگه میشه بیان الکی الکی توی ماشین چیز بندازن که حالش بد بشه و تصادف بکنه؟آخه مگه میشه خیلی راحت کامیون بیاد توی راه فرشید و الانم هیچ اثری ازش نباشه؟ همه ی اینا نقشه بوده سعید.نقشه بوده و ما دوباره معلوم نیست کجا گاف دادیم که شناسایی شده. سعید:..... محسن:باشه خداحافظ محسن:تلفن رو قطع کردم و دستی به موهام کشیدم .هوفففف خدایا خودت بخیر بگذرون. محمد: چیشده؟ محسن:بازم گاف دادیم.شناسایی شده بوده.نقشه حذفش رو داشتن. محمد: سعید چی گفت؟ محسن: دوربین ها نشون میده توی ماشینش چیز انداختن و فرشید هم تا به خودش بیاد احتمالا بر اثر چیزی که انداختن گیج شده و اون کامیون هم خیلی راحت اومده توی راه فرشید و تصادف اتفاق افتاده.حالا هم اثری از کامیون یا صاحبش نیست. محمد: بلند شو بریم ببینم وضعیت فرشید چطوره.چرا همش نیروهای من دارن میوفتن گوشه بیمارستان.(چون اینجا یه نویسنده ای هست که هیچ جوره حاضر نیست اخر رمان شهید نداشته باشه و باید لااقل همه تا دم مرگ برن 😂)این از داوود و رسول .اینم از فرشید.خدا بخیر بگذرونه.سریع پا شدیم و بعد از اینکه از پرستار پرسیدیم کجا بردنش سریع با قدم های تندی و بدون توجه به درد پام که هر لحظه داشت بیشتر بهم فشار و درد وارد میکرد رفتیم سمت اتاق. راوی:دکتر بعد از چکاپ کامل سر فرشید را بلند پیچی کرد و سرم را باری دیگر چک کرد .رو به پرستار کرد و با گفتن اینکه استخوان پایش ترک برداشته و باید سه روز در گچ باشد و بعد از آن نیز با آتِل مخصوص از آن محافظت کرد از اتاق خارج شد. محمد:از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم.محسن که با استرس قدم برمی داشت اما من چون پام خیلی درد گرفته بود نشسته بودم.بالاخره در باز شد و دکتر بیرون اومد. سریع به طرفش رفتیم .عینکش رو روی صورتش صاف کرد و نگاهی بهمون انداخت و بعد گفت. دکتر:خدا خیلی بهش رحم کرده .با تصادفی که کرده و جوری که گفتن کامیون از جلو بهش زده هر کس دیگه ای بود حداقل کما میرفت.اما خدا خیلی دوستش داشته که فقط سرش شکسته و استخوان پاش ترک برداشته.برای شکستگی سرش باید قرص بخوره چون احتمالا تا یه هفته با توجه به ضربه بدی که به سرش وارد شده سرگیجه و حالت تهوع داره پاش هم گچ سه روزه هست و بعد اون آتِل نیاز داره.الان فعلا سرم بهش زدیم .احتمالا تا دو ساعت دیگه بیدار میشه .امشب رو که مهمون ما هستن.اگر فردا حالشون مساعد بود مرخص هستن. محمد: هوففف خداروشکر.دکتر خطری که نداره دیگه؟ الان حالش خوبه ؟ دکتر:بله نگران نباشید .انشاالله که چیزی نیست. محسن: ممنونم دکتر .زحمت کشیدید. دکتر: خواهش میکنم وظیفه بود.با اجازه محمد:دکتر که رفت خواستم برم سمت اتاق فرشید که یکدفعه سرم بدجوری گیج رفت.یکی از دستام به طرف سرم و دست دیگه ام دنبال تکیه گاه امنی بود که بتونم خودم رو نگه دارم.محسن ترسیده اومد و دستم رو گرفت.چشمام رو بسته بودم اما حس باد کردن رگ های پیشونیم از شدت درد برام راحت بود.محسن دستم رو گرفت و آروم به طرف صندلی برد و کمک کرد بشینم.با نشستنم دستم رو از حصار دست های پرقدرتش بیرون آوردم و سرم رو محاصره کردم.درد وحشتناکی که توی سرم بود عادی نبود و احتمالا این باید بر اثر این باشه که فراموش کردم داروهام رو سر ساعت بخورم. محسن:محمد یه سوال میپرسم راستش رو بگو.داروهات رو آخرین بار کی خوردی؟؟🤨😠 محمد : نمیدونم. محسن:یعنی چی نمیدونی؟؟محمد چرا اینجوری میکنی؟چرا به فکر خودت نیستی لعنتی؟بچه های تیمت به تو نیاز دارن بعد تو با این کارات داری دستی دستی خودت رو می‌فرستی مرخصی کاری و بعد اون هم بازنشستگی بر اثر بیماری و عملی که اگه قرص نخوری باید بکنی.محمد داری خستم میکنی .بزار لااقل استرس تورو نداشته باشم. محمد: محسن میشه الان بس کنی؟الان من نگران فرشیدم که معلوم نیست چرا اینجور شده.نگران رسولی هستم که نمیدونم کی میتونه دوباره مثل قبل بشه.نگران داوودی هستم که تو این سن کم سکته کرده و چطور خانواده اش میفهمن.نگرانم محسن.چطور توقع داری با این همه مشکل و دردسر های پرونده بتونم به فکر خودم باشم؟ محسن:محمد تو اگه خودت چیزیت بشه نه تنها بچه های تیم نگرانت میشن بلکه حتی نمیتونی پرونده رو ادامه بدی.پس خواهشا مراقب باش. محمد: باشه دکتر . محسن:محمد مسخره نکن.ای خدا تو چرا اینقدر راحت از کنارش میگذری؟یه کاری نکن بگم آقای عبدی توبیخت کنه؟ محمد: الان داری تو این موقع شوخی میکنی ؟الان وقتش نیست به خدا. محسن:شوخی نبود .میخوای امتحان میکنم.امتحانش ضرر نداره. محمد: ای بابا باشه ول کن.بیا الان بریم پیش فرشید بعد داروهام رو میخورم. محسن:نه الان میخوری. هروقت خوردی بعد میریم ♡♡♡ پ.ن.گاف دادن.. پ.ن.سردرد وحشتناکش🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۰ محسن:یعنی چی سعید؟؟یعنی میگی شناسایی شده؟ سعید:..... محسن:من نمی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: با اخم خیره شدم به محسن. از جاش بلند شد و از آب سرد کن گوشه راهرو بیمارستان لیوان آبی پر کرد ک به طرف من اومد.با چشم و ابرو به لیوان اشاره کرد. نفس عمیقی که همراه با حرص خوردنم بود کشیدم و ورقه قرص رو از توی جیب لباسم در آوردم.یه قرص از توی پوکه خارج کردم و لیوان رو از دست محسن که بدون حرف بهم زل زده بود گرفتم. قرص رو همراه آب خوردم. نگاهی بهش انداختم که هنوزم داشت بهم نگاه میکرد رو بهش سرم رو تکون دادم و لب زدم:چیه دیگه؟خب خوردم دیگه. محسن:پاشو بریم پیش فرشید. محمد: اخمی روی صورتم نشوندم و در حالی که از جام بلند میشدم حرصی زمزمه کردم:چشم قربان .امر دیگه ای ؟ محسن:شنیدم چی گفتی ها محمد: حالت حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم:خب که چی؟گفتم که بشنوی. محسن:محمد چرا شبیه بچه ها شدی؟ محمد: پاشو بریم .بدو به طرف اتاقی که فرشید توش بستری بود رفتیم.در رو باز کردم و داخل شدم.نگاهم خیره موند روی رنگ پریده و سر بلند پیچی شده اش.چشمای بسته اش گواهی خواب بودنش رو میداد. آروم نزدیکش رفتم و دستم رو روی دستش گذاشتم.انگار چشماش روی هم بود که آروم پلکاش رو از هم باز کرد و با دیدن من اول متعجب شد و بعد خواست بلند بشه که اجازه ندادم. فرشید :آقا.. شما اینجا.. چیکار میکنید؟ محمد: اینجا که همون بیمارستانی هست که ما توش بودیم.بهتره من از تو بپرسم تو اینجا چیکار میکنی؟ فرشید: فکر کنم خودتون بیشتر از من خبر دارید چیشده؟ ) محمد: دقیقا.حالا بگو چیشد که تصادف کردی؟ فرشید:داشتم برمیگشتم سایت.سعید زنگ زد یکم حرف زدیم.قطع کردم که صدای بوق ماشین شنیدم.پنجره ماشین پایین بود.از سمت راست سبقت گرفت و یه چیزی انداخت تو ماشین.سرگیجه گرفتم و بعدشم صدای بوق کامیون اومد.دیگه نمیدونم چیشد. محسن:حالا خداروشکر بخیر گذشته.احتمالا شناسایی شدی. فرشید: نمیدونم اما آقا محسن احتمال داره مربوط به ظهر باشه؟ظهر کریمی منو توی رستورانش دید.شاید شک کرده یا فهمیده. محسن:نمیدونم فعلا بچه ها دارن روش کار میکنن فرشید:میشه مرخص بشم؟ محمد: نه اتفاقا میخواستم بگم تختت رو ببرن تو اتاق رسول و داوود😂همتون کنار هم باشید . فرشید:نه آقا خواهش میکنم بریم.لطفا. محمد:دکتر نمیزاره فرشید.بعدشم حالت خوب نیست. فرشید :خواهش میکنم آقا محمد.این مدت از بس اومدم بیمارستان دیگه تحمل ندارم.لطفا . محمد:باشه بزار به دکتر بگم بیاد خودش باهات حرف بزنه. .............. بالاخره فرشید با کلی التماس و خواهش دکتر رو راضی کرد تا مرخص بشه.از جاش بلند شد و با کمک محسن رفتن.منم سریع برگشتم پیش داوود.فردا داوود باید مرخص بشه و رسول تحمل بیمارستان براش سخت تر میشه.داخل شدم.حامد خبر داده بود رسول رو منتقل کردن به اتاق خودشون. خیره شدم به رسول که انگار تازه بهوش اومده.سریع کنارش رفتم و همون طور که نگاهش میکردم و دستش رو گرفته بودم لب زدم:حالت خوبه رسول؟ سرش رو تکون داد.اخ محمد .اخ هواست کجا بود که این بچه نمیتونه حرف بزنه .امیدم به این بود که شده با صدای گرفته فقط بگه خوبه اما یادم نبود که نمیتونه.لبخند محوی زدم و خداروشکری زیر لب گفتم.نگاهم به داوود افتاد.خوابیده بود و کیان هم سرش رو به دیوار تکیه داده بود و خواب بود.پس حامد کجا بود؟از اتاق بیرون اومدم و اطراف رو نگاه کردم .پس چرا نیست؟کجا رفته ؟ نگاهی به ساعت انداختم.الان این ساعت یعنی کجا هست؟ به طرف نمازخونه رفتم.شاید اونجا باشه.پشت در ایستادم و دنبال کفش حامد گشتم.پیداش کردم پس اومده نمازخونه.داخل رفتم و بعد از اینکه با چشم دنبالش گشتم و پیداش کردم به طرفش رفتم.با دیدن من سریع از جاش بلند شد و سلام کرد.متقابلا جوابش رو دادم و همون طور که با دست اشاره میکردم بشینه خودمم نشستم.حالا هر دو نشسته بودیم .نگاهی به صورتش انداختم .گرفته بود.رو بهش گفتم:چیزی شده حامد؟ حامد:نه چیزی نیست اقا. محمد:حامد راستش رو بگو .چی شده؟ حامد: راستش نامزدم زنگ زد گفت برم پیشش کار داشت اما من گفتم نمیتونم و بیمارستانم ناراحت شد.البته به روی خودش نیاورد اما فهمیدم که ناراحت شد. محمد:پاشو برو دنبال نامزدت و از دلش در بیار. مطمئنم زود راضی میشه و فراموش میکنه.بالاخره اون دختر هم دلش میخواد یکم با نامزدش بره بیرون نمیشه که تو همش بهونه ی کارت رو داشته باشی .زود برو. شب هم برو خونتون فردا صبح بیا . حامد:اما اخه محمد : اما و اگر نداره.راستی یه چیزی....(تمام اتفاقاتی که برای فرشید افتاده رو توضیح میده) حامد: آقا الان مطمئن باشم حالش خوبه؟ محمد: آره برو دیگه حامد: چشم.دستتون درد نکنه🙃 محمد: برو حامد جان.به سلامت حامد:خداحافظ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.این قسمت محسن سختگیر میشود😂 پ.ن.محمد فراموش کرده بود رسول نمیتونه حرف بزنه🥺💔 پ.ن.نورا ناراحت شده😁 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۱ محمد: با اخم خیره شدم به محسن. از جاش بلند شد و از آب سرد کن گوش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: سریع از بیمارستان بیرون اومدم و سوار ماشین شدم.به طرف خونه نورا حرکت کردم‌.نگاهم به گل فروشی کنار خیابون افتاد.سریع ترمز گرفتم و به طرف مغازه رفتم ‌.داخل مغازه شدم.پر بود از گل هایی که هر کدوم قشنگی خودشون رو داشت.لبخندی روی صورتم نشست.بوی خوب گل ها توی فضای مغازه پیچیده بود و باعث شده بود آرامش رو به وجودم القا کنه. به طرف گل های رز قرمز و صورتی رفتم.از هر کدوم چند تا شاخه قشنگ رو برداشتم و به طرف فروشنده رفتم.بعد از دادن گل ها بهش و گفتن اینکه برام چه مدلی درستشون کنه گوشه ای ایستادم و نگاهی به سر تا سر مغازه انداختم. با صدای فروشنده سرم رو به طرفش چرخوندم.گل رو به طرفم گرفت.لبخندی زدم و بعد از حساب کردن پول گل رو ازش گرفتم و از مغازه بیرون اومدم. توی ماشین نشستم و نگاه دوباره ای به گل انداختم.خیلی قشنگ شده بود و به نظرم نورا باید ازش خوشش بیاد.به طرف خونه حرکت کردم . ............. جلوی در خونه ترمز گرفتم و گل رو برداشتم. از ماشین پیاده شدم و در رو بستم.به طرف در ورودی خونه حرکت کردم .زنگ آیفون رو زدم.صدای نورا که گفت کیه به گوشم خورد. صدام رو کلفت کردم و گفتم:ببخشید احیاناً شما منتظر یه نامزد بد قول نیستید؟ نورا:خیر سوال بعدی؟ حامد: صدام رو مظلومانه کردم و گفتم :منتظر نامزد مهربون که کلی راه اومده تا زنش رو ببینه چی ؟ نورا:اوووممم بازم خیر .سوال بعدی؟ حامد: خب باشه پس .میرم به فرماندمون میگم آقا محمد کسی نیروی خوبت رو گردن نمیگیره.نظرتون چیه؟ نورا:خیلی لوسی حامد .صبر کن الان میام . حامد: خنده ای کردم و گفتم:برای تو لوس نباشم برا کی باشم؟ نورا:مسخره🙂😅 حامد:دسته گل رو پشتم گرفتم تا مشخص نباشه.در باز شد و نورا همون طور که داشت چادرش رو مرتب میکرد بیرون اومد.با دیدنش لبخندی روی صورتم نقش بست و گفتم:به به سلام نورا خانم قهرو. نورا:سلام اقا حامد بد قول حامد: ببخش دیگه .من که گفتم رسول آسیب دیده بود این چند روز بیمارستان پیشش بودم نمیتونستم بیام . نورا:باشه اما می تونستی یه زنگ بزنی. نگرانت شدم.زنگتم که زدم جواب ندادی دیگه زنگ زدم به اقا جون (پدر حامد )گفته باهات حرف زده و خوب بودی.خب نمیگی منم نگران میشم ؟ حامد: گفتم که ببخشید عزیزم.حالا اومدم دیگه راستی یه چیزی 😉 (دسته گل رو از پشت سرم بیرون اوردم و رو به روش گرفتم و گفتم: اینم تقدیم به شما ) نورا: واییی چقدر قشنگه.ممنونم . حامد:قابل شما رو نداره . نورا:حامد . حامد:...... نورا:حامد حامد:.... نورا:حامد حامد:..... نورا:حامد چرا جواب نمیدی؟ حامد: دوست دارم همینطوری فقط صدام کنی و من غرق شنیدن صدات بشم 🙃 نورا:لبخندی زدم و گفتم:دیگه چی؟همین‌ طوری مجانی میخوای صدات کنم؟تو نمیخوای کاری کنی؟ حامد: خب منم صدات میکنم.نورا خانم. نورا:لبخندی میزنم و چیزی نمیگم. حامد:نورا جان نورا:..... حامد:نورا خانم نورا:جانم☺️ حامد:هیچی .خواستم فقط صدات کنم و نگات کنم. نورا:حامد یه قولی بهم میدی؟ حامد:چه قولی؟ نورا:بگو قبوله تا بگم. حامد: خب من باید بدونم چیه که بگم قبوله. نورا:نترس چیز ترسناکی برات نیست.یه قولی هست که باید به عنوان همسرم بهم بدی. حامد:چه قولی؟ نورا:قول بده هیچوقت ترکم نکنی.هیچوقت نگرانم نکنی.هیچوقت ازم دور نشی و چشمات رو به روم نبندی. نورا:قول میدی؟ حامد: قولی نمیدم که بعدا بد قول بشم اما مطمئن باش تا خدا نخواد چیزی نمیشه.پس امیدت به خدا باشه نه به قول من. نورا:ممنونم که هستی حامد . حامد:من بیشتر راستی چیکار میکردی؟ نورا: هیچی داشتم اتاقم رو جمع و جور میکردم.البته تمیز بود اما چون کاری نبود انجام بدم و حوصله ام سر رفته بود دیگه گفتم کارام رو بکنم حامد: خسته نباشی نورا:سلامت باشی .راستی آقا رسول چطوره؟ حالشون بهتر شده؟ حامد:من که اومدم یکم وقت بود که عمل قلبش تموم شده بود و به بخش منتقل شده بود .بهتره خداروشکر . نورا:خداروشکر .راستی مامان یکم کمپوت درست کرده بود گفت بهت بگم بیای ببری.صبر کن بیارم که هم خودت بخوری هم ببری برای همکارات.بنده خدا ها حتما کلی هم مشکل و ناراحتی دارن برای آقا رسول . حامد:باشه دستت درد نکنه . نورا: صبر کن تا بیارم. خواستم برم بالا که ‌ یهو برگشتم و اشاره ای به گل که توی دستم بود کردم و گفتم:راستی ممنونم .خیلی خوش سلیقه ای ❤️ حامد: قابل تو رو نداشت . نورا:سریع رفتم و کمپوت هارو توی ظرف ریختم و آوردم پایین.یه ظرف کوچیک هم آوردم و دادم دست حامد. نگاهی بهن انداخت و پرسید . حامد:این دیگه چیه؟ نورا:گذاشتم توی این که خودت تو راه بخوری .میدونم که تنهایی چیزی نمیخوری برای همین بیشتر هم گذاشتم. حامد: دستت درد نکنه.از مامان و بابا هم تشکر کن . نورا:چشم .نمیای بالا ؟ حامد:نه دیگه مزاحم نمیشم باید برم.تو هم زود برو.خداحافظ نورا:خدانگهدار ♡♡♡♡ پ.ن.عاشقانه این دو زوج 🥺❤️‍🔥 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۲ حامد: سریع از بیمارستان بیرون اومدم و سوار ماشین شدم.به طرف خونه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:داوود بر اثر داروها خوابیده بود.کیان هم رفته بود تا برای رسول داروهاش رو بخره.صندلی کنار تخت رو رو به تخت کردم و نشستم.چشماش با بی حالی باز بود.حرف نمیزد.یعنی نمیتونست حرف بزنه.لب های خشکش نشون از تشنه بودنش داشت انا دکتر گفته بود تا چند ساعت بعد عمل نباید آب بخوره و فقط میشه یکم لبش رو با دستمال تر کنیم.از جام بلند شدم و دستمال رو با آب خیس کردم و به طرف رسول رفتم.اروم خم شدم و دستمال رو روی لبش کشیدم.لبخند آرومی زد.بوسه ای به پیشونیش زدم و دوباره کنار تخت نشستم.دستش رو گرفتم که نگاه خیره اش از روی داوود که مظلومانه خوابیده بود برداشته شد وبه من خیره شد.اروم لب زدم:بهتری؟ سرش رو به نشونه تایید تکون داد.خداروشکری زیر لب گفتم و دوباره بهش نگاه کردم.دلم میخواست فقط بتونم چند ساعت بدون هیچ دغدغه و فکری خیره بشم به چهره اش.تا باور کنم تموم شده. تا باور کنم حالش خوبه و پیشمه.خواستم حرفی بزنم که یک دفعه رنگش پرید.دستش رو به زور بالا آورد و شروع به سرفه کردن کرد.سریع پاشدم و خواستم دکتر رو صدا کنم که نگاهم به لخته های خونی افتاد که از دستش چکید.ترسیده از اتاق بیرون زدم.به طرف اتاق دکتر دویدم.بدون در زدن وارد شدم. دکتر سریع از جاش بلند شد.رو بهش گفتم:دکتر سریع بیا.داره خون بالا میاره.حالش بد شده. دکتر:سریع دویدم و به طرف اتاق رفتم.وارد شدم .داوود ترسیده داشت رسول رو صدا میزد.رسول هم سرفه میکرد و خون از دستش چکه میکرد. (دکتر مخصوص بیمار های سایت هست برای همین رسول و داوود و بقیه رو میشناسه.همچنین داوود هم به خاطر صدای سرفه رسول از خواب پریده) محمد:دکتر سریع دوید به طرف رسول.دستش رو پایین اورد و سریع صورتش رو تمیز کرد.ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت.یه دارو هم توی سرمی که به دستش بود زد.ملافه روی رسول که حالا خونی شده بود رو برداشت و جاش رو با یه ملافه تمیز عوض کرد و روی رسول صاف کرد. به طرفم اومد که سریع گفتم:دکتر چرا اینجوری شد؟ دکتر : گفته بودم تا چند روزی طبیعی هست به خاطر سرب خون بالا بیاره. محمد: دکتر به نظر شما کی میتونه حرف بزنه؟باید چیکار کنیم تا حرف بزنه؟ دکتر: ما نمیتونیم کاری کنیم به جز اینکه بهش روحیه بدیم .داروها رو باید سر وقت بخوره اینجوری زودتر درد عمل هنجره اش آروم میشه و اروم اروم به امید خدا بهتر میشه. محمد : چند درصد احتمال داره بتونه حرف بزنه؟ دکتر: توی کار ما احتمال و درصد وجود نداره.لحظه ای هست.میتونه همین الان خوب بشه و میتونه دو ماه دیگه یا شایدم اصلا هیچ وقت.همش بستگی به استفاده صحیح دارو و امید به خدا داره. محمد: ممنونم. دکتر:خواهش میکنم.راستی بزارید تا ببینیم حال داوود چطوره و میتونه مرخص بشه یا نه. داوود: من عالیم و همین الانم میتونم مرخص بشم. دکتر:اینو تو تعیین نمیکنی من میگم خوبی یا بد. داوود : دکتر جون ول کن خواهشا.بابا من خوبم. دکتر:بزار حالا می بینیم. محمد:دکتر به طرف داوود رفت و مشغول معاینه اش شد.حدودا ده دقیقه طول کشید تا تمام کار هارو انجام بده.ضربان قلبش رو هم چک کرد و با گفتن اینکه حالش خوبه و فردا صبح مرخصه از اتاق خارج شد. به طرف داوود رفتم و رو بهش گفتم:خب اقا داوود تو هم رفتنی شدی. داوود: آره دیگه خداروشکر. آزاد شدم خوشحالم انشاالله آزادی قسمت همه😁 محمد: فعلا خوشحال نباش.تا فردا وقت زیاده.هنوز ازاد نشدی. داوود: اِ اقا محمد دوست داری آدم رو ضایع کنی؟ محمد: نه من فقط دوست دارم رسول رو ضایع کنم😂 داوود: اخ اخ بدبخت رسول. محمد: خب حالا بسه.بگیر بخواب فردا باید بری سایت کار کنی. داوود: واقعا؟ایوللل محمد:اِ داوود.ایول چیه .بعدشم شوخی کردم تو جات توی خونتونه.فردا میری خونتون .خانواده ات چند روزه ازت بی خبرن.گناه دارن. داوود : میرم خونه یه خودی نشون میدم و میرم سایت. محمد: باید به بچه ها هم بگم یکی بیاد پیش رسول.خودمون باید برگردیم سایت.خیلی وقته نرفتیم سایت. حالا فعلا بخواب تا فردا. داوود: چشم .شبتون بخیر محمد: شب تو هم بخیر. محسن:از اتاق بیرون اومدم.به طرف میز مرکزی رفتم و علی رو صدا زدم.سرش رو به طرفم برگردوند.با دیدن من سریع بلند شد.لب زدم:علی ،ارشام کریمی الان کجا هست؟ علی:از ساعت ۷ شب تا ۹ توی‌باشگاه بوده‌ساعت۹ازباشگاه زده بیرون ورفته طرف خونه اش.الانم که ساعت۱۰وربع هست درحال حاضرتوی خونش‌هست محسن:خوبه.سیستمش رو تونستی هک کنی؟ علی:آقا متاسفانه نمیشه‌بایدحتمابه سیستمش دستگاه رووصل کنم تا بتونم رمزقفل هکری سیستم روباز کنم.سیستم رو جوری تنظیم کرده تا نشه هک کرد. محسن:دستی به صورتم کشیدم و لب زدم :ای بابا.خیلی خوب.ببین میتونی راهی پیدا کنی که سیستمش رو آلوده کنیم یا نه. علی:چشم اقا .دنبالش میگردم . محسن: دمت گرم.علی الان برو دو ساعت بخواب میگم بچه ها بیان پای سیستم. خسته شدی . ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول💔 پ.ن.داوود مرخص شد https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۳ محمد:داوود بر اثر داروها خوابیده بود.کیان هم رفته بود تا برای رس
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ علی:نه آقا من هنوزم جون دارم. محسن:علی جان ما نیروی خسته و خواب آلود به دردمون نمیخوره .برو دو ساعت بخواب لااقل یکم سرخی چشمات کمتر بشه که فردا محمد میاد به من غر نزنه. علی:مگه آقا محمد فردا میاد؟ محسن:آره گفت فردا داوود مرخص میشه و خودشم بر میگرده. علی:اِ خداروشکر.رسول حالش بهتره؟ محسن:آره خداروشکر خوبه. تو هم برو بخواب سریع. علی:چشم آقا. با اجازه. محسن:سریع رفتم اتاق اقای عبدی.در زدم و وارد شدم.سلام کردم که جوابم رو دادن.شروع به صحبت کردم. محسن:آقا سوژه اصلی فعلا تا الان کاری انجام نداده.قراره تا فردا ،پس فردا راهی برای نفوذ به خونه اش و آلوده کردن سیستم اصلیش پیدا کنیم.بهتر نیست زودتر دستگیرش کنیم؟ آقای عبدی:نه محسن.الان اون بیشتر از هر موقعی مشکوک و آماده انجام هر کاری هست.نباید کاری کنیم که بعد پشیمون بشیم اول مدارک کافی رو پیدا میکنید بعد دستگیری. محسن:بله چشم. آقای عبدی: راستی فرشید چطوره؟ محسن: خداروشکر خوبه.خدا بهش رحم کرده بود .تصادف به صورت عمدی بوده و به احتمال ۹۹ درصد شناسایی شده . آقای عبدی: خیلی مواظب باشید .به فرشید هم اجازه ندید تنها بره بیرون. اگر رفت حتما براش مراقب بزارید تا خطری تهدیدش نکنه. محسن:چشم .برای خانواده‌اش هم مراقب میزارم.احتمال داره بخوان برای ضربه زدن به خانواده هاشون نزدیک بشن. آقای عبدی:درسته .خیلی مراقب باش محسن. محسن: چشم آقا.با اجازه. ------------ محمد:از نمازخونه بیرون اومدم.چند دقیقه ای بود که کیان اومد و منم رفتم نمازخونه .وارد اتاق شدم. داوود وکیان داشتن باهم صحبت میکردن. با دیدن من سلامی کردن که متقابلا جوابشون رو دادم.کنار رسول نشستم که هنوزم خواب بود.رو به کیان گفتم:پس چرا اینقدر طول کشید تا بیای؟ کیان:ببخشید آقا. مغازه دم بیمارستان بسته بود مجبور شدم برم یه جای دیگه برای همین طول کشید .‌ محمد: اشکال نداره .دستت هم درد نکنه. کیان:خواهش میکنم کاری نکردم. محمد: خیره شدم به چهره رسول.رنگ پریده،ماسک اکسیژن،سرم توی دست،گردنبند مخصوص طبی همه اش صحنه های بدی رقم زده.صحنه ای که نمیتونم بپذیرم مخصوص رسول هست.با تکون خوردن پلکش نگاهم به طرف چشماش چرخید.هنوز یک ساعت نشده که بر اثر دارو خواب بوده.چقدر زود بیدار شده.با چشمای بی حال نگاهم کرد.تصمیم گرفتم برای اینکه از این حال و هوا بیرون بیاد یکم باهاش حرف بزنم. محمد: حال خوبه داداش رسول؟ رسول:درد داشتم.گلوم میسوخت.قلبم درد میکرد.انگار نمیشه من یه روز بدون دردسر و راحت زندگی کنم.اروم چشمام رو به نشونه تایید باز و بسته کردم.محمد هم که دید من دارم همکاری میکنم دوباره گفت. محمد: خوشحالم که بهتری.نمیدونی این مدت چقدر نگرانمون کردی. رسول:شرمنده سرم رو پایین انداختم.اصلا دلم نمیخواست باعث دردسر و زحمتشون بشم اما انگار شدم. محمد: میدونم داری به چی فکر میکنی اما تو اصلا سر بار ما نیستی.تو داداش مایی. به عنوان برادر باید مواظب سلامتیت باشیم. رسول: لبخندی زدم.به کاغذ روی میز اشاره کردم .محمد متوجه منظورم شد.بهم دادش.به زور دستم رو تکون دادم و نوشتم:(کی مرخص میشم؟) محمد :با خوندن چیزی که نوشته پوکر نگاهش کردم و گفتم:چرا فکر کردی الان دکتر میگه مرخصی؟تو حداقل باید یه هفته دیگه بمونی. رسول: اخمام توی هم رفت و نوشتم :(یعنی چی؟ من نمیتونم دیگه بمونم .خسته شدم) محمد : نه نمیشه باید بمونی.دکتر گفته من که نگفتم. رسول:با حرص نوشتم:(لااقل بگید پرونده تا کجا پیش رفته؟) محمد :شروع به توضیح اتفاقاتی که توی این مدت افتاده بود کردم‌.از شناسایی فرد اصلی تا تصادف فرشید.همشون نگران بودن اما بهشون گفتم فرشید حالش خوبه و کمی اروم تر شدن.رسول توی فکر بود.آروم صداش زدم: رسول رسول:با صدای اقا محمد سرم رو بلند کردم.عاشق اسمم میشم وقتی اینجور صدام میزنه.کاش میتونستم حرف بزنم وبهش بگم چقدر دوست دارم اینجوری صدام بزنه.تا بگم چقدر دلم میخواد باهام حرف بزنه.اما حیف نمیتونم.اما میتونم که روی کاغذ بنویسم براش.پس روی کاغذ نوشتم: (وقتی صدام میزنی عاشق اسمم میشم.ممنونم که هستی اقامحمد) محمد:لب زدم:قربون دلت بشم من.خداروشکر حالت خوبه ونگرانیم‌کم شد. رسول:نوشتم:(ببخشیدکه نگرانتون کردم) محمد: میبخشیم به شرطی که‌زود خوب بشی.ما نمیخوایم داداشمون روی تخت بیمارستان افتاده باشه پس زودخوب بشو. رسول:لبخندی زدم و نوشتم: خوابم میاد.میشه دست بکشی تو موهام تا خوابم ببره؟میشه مثل مهدی بشی برام؟ محمد: لبخند تلخی روی صورتم نشست.حتی توی این شرایط هم به یادمهدی هست.لب زدم:معلومه که میشه.بخواب داداش رسول.بخواب رسول:چشمام روبستم واروم اروم به عالم بی خبری وخواب رفتم. داوود:رسول خوابید وآقا محمدداشت بهش نگاه میکرد.سرم روپایین انداختم.کی میشه‌دوباره صداش روبشنوم؟یعنی اصلامیشه؟ ♡♡♡♡ پ.ن.عاشق اسمم شدم❤️‍🩹 پ.ن.یعنی اصلا میشه؟ https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۴ علی:نه آقا من هنوزم جون دارم. محسن:علی جان ما نیروی خسته و خواب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ علی:مشغول بررسی راهی برای ورود به خونه کریمی بودم. نمیتونیم ریسک کنیم و وارد خونه بشیم حتی اگر نباشه هم نمیشه این کار رو کرد .احتمال داره برای خونه اش دوربین گذاشته باشه. ‌اما راه دیگه ای هم به ذهنم خطور نمیکنه.باید یه جوری سیستمش رو آلوده کنیم و تنها راهش ورود به خونه هست .از جام بلند شدم و به طدف اتاق اقا محسن رفتم.در زدم و داخل شدم. محسن:با دیدن علی لبخند محوی زدم و گفتم:چیزی شده؟ علی:آقا من تمام راه هارو چک کردم.تنها راه هک سیستم کریمی نفوذ به خونه اش هست. محسن :خب از چه روشی باید بریم داخل خونه اش؟این مهمه . علی:آقا اینجور که فهمیدم کریمی خدمتکاری داره که در هفته سه روز میاد و کار های خونه رو انجام میده و میره . میتونیم از اون استفاده کنیم. محسن:سریع مشخصات خدمتکارش رو پیدا کن.اگر مشکلی نداشت با اقای عبدی هماهنگ میکنم علی:چشم اقا با اجازه ---------------- (صبح روز بعد) داوود: خوشحال از تخت پایین اومدم.اخجون بالاخره تموم شد.خواستم حرفی بزنم که نگاهم توی نگاه خیره ی رسول گره خورد.نمیدونم درست دیدم یا نه اما توی چشماش یه بغض خاص و جدیدی رو دیدم. در یک ثانیه به کل لبخندم محو شد و حالا با ناراحتی نگاهش میکردم.اروم به طرفش رفتم ک دستش رو گرفتم. بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و کنار گوشش زمزمه کردم:تو هم زود آزاد میشی. خودم تا روز ازادیت پیام ملاقاتت😉 رسول:با حرف داوود خنده ام گرفت.چشمام رو به نشونه تایید باز و بسته کردم.اونم بعد از خداحافظی به همراه بچه ها رفتن.همشون رفتن و امیرعلی اومد پیشم که تنها نمونم. شرمنده همشون بودم.این مدت به جز دردسر چیزی براشون نداشتم.حالا هم به جای اینکه با خیال راحت برن سراغ پرونده باید نگران من باشن. نگاهی به امیر علی انداختم.سرش پایین بود و خیره به کف اتاق بود.انگار نگاه خیره ام رو حس کرد که نگاهش رو بالا آورد و بهم خیره شد.لبخندی زد و کنارم اومد.با لبخند روی لبش بهم انرژی داد.انگار حس بدی که داشتم همش تموم شد و جاش رو به حسی که مبهم بود داد.نمیدونم خوب بود یا بد.مبهم .خالی .پوچ. بدون هیچ چیز خاصی.نه ترس.نه غم.نه شادی .برای همین بهش میگم حس مبهم.چون نمیدونی حالت چطوره.خالی تر از خالی هستی.با صدای امیرعلی نگاهم به طرفش کشیده شد. امیرعلی:بهتری رسول؟ رسول:خواستم حرف بزنم.دهنم رو باز کردم اما صدایی از هنجره ام خارج نشد. فراموش کرده بودم.یادم نبود دیگه نمیتونم حرف بزنم.امیرعلی غمگین سرش رو پایین انداخت.در همون خال شروع به صحبت کرد. امیرعلی:لازم نیست کاری کنی رسول.من میگم و تو گوش کن. توی این مدت همه نگرانت بودن.از آقای عبدی و شهیدی گرفته تا کوچکترین فرد و حتی علی سایبری. تو باید به خاطر اونا هم که شده قوی باشی.دکتر گفت تا چند وقت دیگه میتونی حرف بزنی .پس لطفا به جای اینکه همش سرت رو بندازی پایین یکم باهامون باش.شاید تو متوجه نشده باشی اما من دیدم غم و ناراحتی اقا محمد رو.رسول تو جلوی اقا محمد اینجور شدی پس اون الان حالش از همه ما بدتره چون نتونسته کاری کنه.خواهش میکنم با لبخند زدن بهش امید بده. رسول:امیرعلی نگاهش رو از کف اتاق گرفت و با من نگاه کرد.رو به من لب زد. امیرعلی "قبوله استاد رسول؟ رسول:سرم رو به نشونه تایید پایین و بالا بردم.نمیخوام دیگه اینجور ضعیف باشم.من باید دوباره سر پا بشم.به خاطر محمد .به خاطر داوود و حامد به خاطر تمام بچه ها‌ که این مدت هیچی برام کم نذاشتن و همیشه مراقبم بودن. عوض میشم. حتی اگر قرار باشه همینجوری بمونم و نتونم حرف بزنم باید بازم محکم ک استوار بمونم. ايندفعه من باید مراقب محمد باشم تا داروهاش رو بخوره و اون هم مثل من دچار مشکل نشه. من باید سر پا بشم و برگردم سر کارم.پشت میزم بشینم و دنبال سوژه ها باشم.من باید سر پا بشم... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داوود مرخص شد🥲 پ.ن.حرفای امیرعلی رسول رو به خودش اورد:) پ.ن.باید سر پا بشم.... https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۵ علی:مشغول بررسی راهی برای ورود به خونه کریمی بودم. نمیتونیم ریسک
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود : به زور اقا محمد مجبور شدم برم خونه.اروم کلید رو توی در انداختم و داخل شدم.توی حیاط ایستادم و نگاهی به حیاط و درخت ها انداختم.چقدر دلم برای خونمون تنگ شده بود🥲فکر کنم از روزی که رسول و اقا محمد رفتن عربستان منم نیومدم خونه و الان باید خودم رو آماده اشک های از سر ذوق مامانم بکنم.اروم قدم برداشتم و داخل خونه شدم.صدای صحبت های دینا میومد. (دینا خواهر داوود هست که ۱۲سالشه) سریع داخل رفتم که دینا با دیدنم جیغی از سر ذوق کشید و به طرفم دوید و خودش رو توی بغلم پرت کرد.دستش توی شکمم خورد و دقیقا همونجایی که تیر خورده بودم.با اینکه این مدت بهتر شده بودم و حدودا دردی نداشتم اما الان دوباره درد گرفت.اما حرفی نزدم.فعلا میخوام با خواهرم باشم. نفس عمیقی کشیدم تا دردم آروم بشه و از جام بلند شدم و سلام کردم.مامان سریع اومد بیرون و با دیدنم همونطور که فکر میکردم گریه اش گرفت.با خنده به سمتش رفتم و گفتم:سلام مامان خانوم .الان دقیقا برای چی گریه میکنی؟ مادر داوود: سلام عزیز دل مادر.چه عجب تو اومدی خونه داوود:ببخش مامان .خیلی درگیر بودیم این مدت . مادر داوود: اشکال نداره خداروشکر حالت خوبه و الانم که اومدی من برم غذا رو بپزم تو هم یکم استراحت کن.میدونم باید دوباره برگردی سر کار پس یکم خونه بمون و استراحت کن تا خسته نشی. داوود: چشم. دستت درد نکنه مادر داوود: برو استراحت کن. داوود: به طرف اتاق قدم برداشتم .وارد اتاقم شدم و خودم رو روی تخت پرت کردم .حس خیلی خوبی داشت.تخت و پشتی و ملافه ها یخ و سرد بود و خیلی خوب بود.چشمام رو بستم و خیلی طول نکشید که چشمام گرم شد و به خواب رفتم. ............. محمد:وارد سایت شدم.خیلی وقت بود نیومده بودم سایت.بچه ها که انگار از قبل از اومدن من باخبر بودن با خوشحالی بغلم میکردن و حالم رو میپرسیدن. آقای عبدی هم جلو اومد و در آغوشم گرفت.حس آغوش پدرانه اش آرامش رو بهم تزریق کرد. بعد از اون هم آقای شهیدی جلو اومد و حالم رو پرسید.بعد از کمی صحبت هر کس سراغ کار خودش رفت.منم به همراه محسن و اقای عبدی و شهیدی با اتاق رفتیم. در جال رفتن به اتاق آقای عبدی بودیم که رو به محسن گفتم:فرشید کجاست؟ محسن:دیشب خواستم ببرمش خونه اش.اما گفت خانواده اش با اون ظاهر ببیننش میترسن و آوردمش سایت.مجبورش کردم توی نمازخونه بخوابه تا حالش بهتر بشه . محمد: خوب کاری کردی.برو داخل محسن:ممنون . محمد :داخل اتاق رفتیم و همگی روی مبل ها نشستیم.اقای عبدی لب زد. آقای عبدی :بهتری محمد ؟رسول چطوره؟ محمد: خداروشکر خوبه .دکتر گفته احتمالا تا چند وقت دیگه میتونه حرف بزنه آقای عبدی:خداروشکر. خودت چی؟ محمد :خودم؟ آقای عبدی:سرت . محمد: نگاهی به محسن انداختم.سرش رو پایین انداخت و خنده ای کرد.با صدای آقای عبدی سرم رو بلند کردم. آقای عبدی:محسن وظیفه اش بود بگه چه اتفاقاتی افتاده پس ناراحت نشو.در ضمن یکم هم به فکر خودت باش. الان که خوشبختانه محسن هست و پرونده تا اینجای کار خیلی خوب پیش رفته پس تو بهتره یکم مراقب خودت باشی محمد: چشم اقا .با اجازتون ما بریم سراغ کار ها آقای عبدی :محمد جان همین الان گفتم😐به جای کار ها یکم به فکر خودت باش محند: تک خنده ای کردن و سرم رو پایین انداختم و با اجازه ای گفتم.به همراه محسن از اتاق بیرون اومدیم و به طرف اتاق خودم حرکت کردیم.داخل شدیم و محسن هم شروع به گفتن پرونده و تمام مدارک کرد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داوود و خواهرو مادرش🥲❤️‍🩹 پ.ن.محمد برگشت سایت🙃 پ.ن.محسن کل اخبار رو به اقای عبدی گفته😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۶ داوود : به زور اقا محمد مجبور شدم برم خونه.اروم کلید رو توی در ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: به طرف حامد رفتم.دستم رو روی دستش گذاشتم که به طرفم چرخید. با چشمای اشکی بهم نگاه می‌کرد.خواستم بپرسم چیشده که خودش زودتر لب زد. حامد:داوود رفت😭داوود ولم کرد .قول داده بود نره اما رفت .💔 داوود: حامد خودش رو توی آغوشم پرت کرد و شروع به اشک ریختن کرد.اما من خشکم زده بود .مگه میشه؟مگه میتونه به این راحتی بره. توی افکار خودم بودم که صدای کسی به گوشم خورد. ............. داوود: با صدای مامان که بالای سرم داشت صدام میزد از خواب پریدم .با شدت از حالت دراز کشیده بلند شدم و نشستم. چرا همچین خوابی دیدم؟ اون کسی که حامد براش اشک میریخت کی بود؟چرا حامد داشت گریه میکرد؟چرا من باید همچین خوابی ببینم؟نفسم داشت بند میومد.به زور با وجود دردی که هنوز توی شکمم بود از جام بلند شدم سریع وارد حیاط شدم.سعی میکردم نفس های عمیق بکشم.مامان با نگرانی کنارم ایستاد.رو بهش لب زدم :مامان نگران نباش. خواب بد دیدم چیزی نیست. مادر داوود: مطمئنی حالت خوبه؟ داوود: بله خوبم. نفس عمیقی کشیدم و به همراه مامان داخل رفتیم.با ندیدن دینا پرسیدم:پس دینا کجا هست ؟ مادر داوود:بچم خسته بود خوابیده داوود: آهان باشه. مامان من باید برم سایت .کاری نداری؟ مادر داوود: بشین غذات رو بخور بعد برو. داوود: باشه چشم بریم بخورم که خیلی گرسنمه به همراه مامان رفتیم و با هم غذا خوردیم.بابا هم که سر کار بود و دینا هم که خواب.بعد از تموم شدن غذا تشکر کردم و سریع از خونه بیرون زدم. میدونم اگر برم سایت اقا محمد میخواد بگه چرا رفتم اما این مدت نبودم و بهتره برم.یه تاکسی گرفتم و یه خیابون پایین تر از سایت پیاده شدم.حواسم بود که کسی تعقیبم نکنه .حدودا پنج دقیقه بعد وارد سایت شدم .در آسانسور که باز شد اولین نفر معین نگاهش بهم خورد که سریع صداش بلند شد و به طرفم اومد و بغلم کرد.لبخندی زدم و سلام کردم.خیلی زود همه دورم جمع شدن و مشغول احوال پرسی شدن. آقا محمد که اومد حس کردم بهتره زودتر فاتحه خودم رو بخونم. با دیدنم رنگ نگاهش یه جوری شد که نفهمیدم خوبه یا بد.به طرفم اومد و بغلم کرد و در گوشم به طوری که فقط خودمون دو تا منوجه بشیم زمزمه کرد . محمد:منتظر یه توبیخ سخت باش تا دفعه بعد از دستور فرمانده ات سرپیچی نکنی. داوود: به خدا حوصلم سر رفته بود اقا😬 محمد: باشه منم حوصلم سر رفته میخوام توبیخت کنم نگاهی به محسن انداختم که با خنده نگاهمون میکرد .اونم فهمیده بود قراره داوود توبیخ بشه و میخندید ....... (دو روز بعد) رسول: دیگه از بیمارستان خسته شدم. سعی کردم بشینم که امیرعلی سریع کمک کرد تا بهم فشار وارد نشه.لبخندي زدم .نمیتونم ازشون تشکر کنم اما سر فرصت باید زحمت هاشون رو جبران کنم.روی برگه نوشتم:میشه بگی دکتر بیاد؟ امیرعلی:چرا حالت بده؟ رسول: سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.اونم بی خیال پرسیدن سوال شد و رفت تا دکتر رو بیاره. منم سریع روی برگه نوشتم :(میشه مرخص بشم؟قول میدم برم خونه استراحت کنم.واقعا از فضای بیمارستان خسته شدم و نمیتونم تحملش کنم) دکتر و امیرعلی وارد اتاق شدن.برگه رو نشون دکتر دادم که بعد خوندنش اخمی کرد و لب زد. دکتر :نه نمیشه .باید تحت مراقبت باشی. رسول: روی برگه نوشتم (خب توی خونه مراقبت میکنم) دکتر:نگاهی بهش انداختم.با چشمای مظلوم نگاهم میکرد .حالش حدودا خوب بود و از نظرم اگر مواظب خودش باشه مشکلی پیش نمیاد .رو به همراهش(امیرعلی بوده)گفتم:شما لطفا بیاید همراهم. امیرعلی:نگاهی به رسول انداختم که ناراحت سرش رو پایین انداخت.پشت سر دکتر از اتاق خارج شدم. دکتر :خب ببینید من خودم رسول رو درک میکنم. فضای بیمارستان خسته کننده هست و اونم تحمل نداره اگر مراقب باشه مشکلی براش پیش نمیاد اما حتما استراحت کنه. براش کپسول اکسیژن باید بگیرید .اگر دوباره خون بالا آورد نترسید و فقط سریع کمرش رو ماساژ بدید تا دردش کم بشه و ماسک اکسیژن بزارید روی صورتش. اگر مراقبش هستید برگه مرخصی بدم. امیرعلی: بله دکتر خودم مراقبش هستم. دکتر : خیلی خب .اینم شماره منه.هر مشکلی داشت فورا به من خبر بدید امیرعلی:ممنونم ازتون .من میرم کنک کنم آماده بشه .بعد میام برگه مرخصی رو میگیرم سریع رفتم توی اتاق.رسول دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود.صداش زدم که نگاهم کرد.لب زدم:دکتر گفت استاد رسولتون داره مارو حرص میده از اینحا دورش کنید .گفت وقت مرخص کردنش هم نباشه خودم مرخصش میکنم تا لز دستش راحت بشم.😁 رسول:لبخندی زدم .بالاخره تموم شد .آخیش مرخصم کردن. امیرعلی کمک کرد تا حاضر بشم .دکتر وارد اتاق شد.به طرفم اومد و گردنبند رو از دور گردنم باز کرد.نگاهی به بخیه ها و زخم گردنم انداخت وگفت. دکتر: مشکلی نداره که گردنبند رو نبندی ولی خیلی سرت رو تکون نده تا بخیه ها اذیتت نکنه.سه روز دیگه بیا تا بخیه هارو باز کنم. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.خواب بد.. پ.ن.مرخصش کردن🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۷ داوود: به طرف حامد رفتم.دستم رو روی دستش گذاشتم که به طرفم چرخید
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ امیرعلی:بعد از اینکه دکتر تاکید کرد باید چه کار هایی انجام بدیم از اتاق خارج شد.اروم به رسول کمک کردم تا بلند بشه.سختش بود که راه بره اما با اصرار و به درخواست خودش بهش کمک کردم تا راه بره و همونطور از بیمارستان خارج شدیم. .......... رسول:بالاخره مرخص شدم.نفس عمیقی کشیدم که فکر کنم یکم زود بود اینطور نفس کشیدن که قفسه سینه ام تیر کشید .آروم و به کمک امیرعلی سوار ماشین شدم.روی برگه نوشتم:میشه اول بریم بهشت زهرا امیرعلی:خواستم مخالفت کنم اما خب نمیشد.بهتر بود ببرمش تا یکم آروم بشه.نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:آره. فعلا استراحت کن تا رسیدیم صدات میکنم. رسول: سرم رو تکون دادم و به صندلی گذاشتم .چشمام رو بستم و انگار اثرات داروها هنوز توی تنم بود که خیلی زود چشمام گرم شد و سیاهی نصیب چشمام شد. ............ صدای ارامبخش کسی باعث شد چشمام رو باز کنم.نگاهم خیره موند به بهشت زهرا.دلتنگ این فضا بودم. امیرعلی سریع از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و کمک کرد تا از ماشین پیاده بشم.اروم آروم به طرف مزار داداشم رفتم.با رسیدن به مزار مهدی به کمک امیرعلی نشستم.ایندفعه نمیتونستم حرفام رو زمزمه کنم.دیگه نمیتونستم باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم.اما اون که از دل من باخبره.پس بهتره توی دلم بگم و اون بشنوه. ( حرفای رسول توی دلش گفته میشه اما من براتون مینویسم😅) رسول:سلام داداش.خوبی دورت بگردم.دیدی دوباره اومدم پیشت.دلم برات یه ذره شده.داداش به رفیقم یه قولی دادم.به خودم یه قولی دادم .دیگه نمیخوام اینقدر ضعیف باشم. میخوام با قدرت به راهم ادامه بدم.میخوام ببینم اخر این راه به کجا میرسه.میخوام ببینم منم مثل تو لیاقت شهادت دارم یا نه.پس کمکم کن مثل تو توی این راه قدم بزارم.کمک کن دلم نلرزه توی این راه.کمکم کن داداش.به زور از جام بلند شدم و روی پام ایستادم.بخیه های پام رو باز کرده بودن اما هنوز یکم درد داشت.توی ماشین نشستم و امیرعلی هم سوار شد و حرکت کرد.روی برگه آدرس خونه خودمون رو نوشتم و دادم بهش . امیرعلی هم تلفنش رو در آورد و با اقا محمد تماس گرفت. امیرعلی:شماره ی اقا محمد رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده.تلفن قطع شد .شماره ی حامد رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده. حامد:از پیش داوود اومدیم و هر کدوم به طرف میز های خودمون رفتیم.تلفنم زنگ خورد.امیرعلی بود.سریع جواب دادم . (مکالمه بین حامد و امیرعلی) حامد:بله امیرعلی:سلام خوبی؟ حامد:سلام .خداروشکر .تو چطوری ؟رسول خوبه؟ امیرعلی:نیم نگاهی به رسول انداختم و لب زدم:بله خوبیم‌.داریم میریم خونه. حامد:چیییی؟رسول مرخص شده مگه؟ امیرعلی:دکتر معاینه اش کرد و گفت اگر مراقب خودش باشه میتونه مرخص بشه . حامد:چی بگم.اما یه حسی بهم میگه رسول خودش ،خودش رو مرخص کرده. امیرعلی:اوممم شاید حدست درست باشه. حامد: میدونستم.رسول آدم توی بیمارستان موندن نیست.تا همینجا هم خیلی تحمل کرده.حالا دارید کجا میرید؟ امیرعلی:خونه ی رسول میریم. حامد :نه نرو اونجا.ممکنه اونجا حالش گرفته بشه. آدرس میدم ببرش خونه ما .آقاجونم هم خوشحال میشه برید اونجا.این مدت خیلی نگران بود. امیرعلی:باشه پس آدرس بده. حامد:باشه الان برات پیام میدم.دستت درد نکنه. زحمت کشیدی امیرعلی :خواهش میکنم.خداحافظ حامد :خدانگهدار امیرعلی: تلفن رو قطع کردم و نیم نگاهی به رسول که کنجکاو نگاهم میکرد انداختم.لب زدم:حامد گفت ببرمت خونه خودشون.انگار پدر حامد هم خیلی دلتنگ شده که حامد گفت حتما اونجا بریم. رسول:سری تکون دادم و خیره شدم به خیابون.خیلی وقت بود که این خیابون رو ندیده بودم.میشه گفت این مدت حتی دلتنگ خیابون هم شده بودم. ............ رسول:به کمک امیرعلی از ماشین پیاده شدم.همون موقع در توسط اقا جون باز شد و انگار حامد بهش اطلاع داده بود کا سریع به طرفم اومد و در آغوشم گرفت. و سهم من از برگشت به کشورم دوباره این آغوشی بود که جای همه چیزایی که نداشتم رو پر میکرد. جای آغوش گرم و امن پدرم .جای آغوش پر محبت برادرم.برای همینه که هر وقت پیش آقاجون هستم کمتر به گذشته فکر میکنم.درسته هیچ کس مثل خانواده نیست .هیچ کس نمیتونه جای پدر و مادر و برادر رو پر کنه .اما آقاجون جای پدرم رو پر کرد.حامد جای مهدی رو برام پر کرد.و من هیچوقت فراموش نمیکنم مدتی رو که مهدی شهید شده بود و حامد همه جوره هوام رو داشت و مراقبم بود.و اون مدتی که آقاجون همه جوره بهم لطف کرد و هیچوقت منت نزاشت که بهم کمک کرد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفای رسول❤️‍🩹 پ.ن.رفتن خونه پدر حامد 🥲 پ.ن.آغوش پر محبت آقاجون 🌱 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۸ امیرعلی:بعد از اینکه دکتر تاکید کرد باید چه کار هایی انجام بدیم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:به کمک اقاجون که دستم رو گرفته بود و امیرعلی که طرف دیگه ام ایستاده بود و کمکم میکرد به داخل رفتیم.آقاجون سریع داخل رفت و به همراه تشک و پشتی ای داخل سالن شد و سریع پهنش کرد و کمک کرد روش بشینم.امیرعلی که مطمئن شد حالم خوبه داروها و کپسول اکسیژن رو داخل اتاق گذاشت و خداحافظی کرد .اقاجون هم هر چقدر ازش خواست بمونه امیرعلی گفت باید برگرده سایت و این دو روز نرفته و کار هاش مونده.اقاجون هم دیگه حرفی نزد و امیرعلی رفت.بعد از اینکه فقط من و آقاجون موندیم ،آقاجون کنارم نشست و کمک کرد دراز بکشم.دستش رو لای موهام فرو کرد و آروم آروم نوازش کرد.خواستم بگم این کار رو انجام نده چون خوابم میگیره اما اینقدر بی حال شدم که دیگه حال نداشتم کاری کنم و اشاره کنم تا این کار رو انجام نده.عادت همیشگیم بود.محال بود بتونم کاری کنم که وقتی خسته باشم و سرم رو نوازش کنن خوابم نبره.یادمه مهدی همیشه این کار رو میکرد .هر وقت شب ها نمیخواستم بخوابم سریع این کار رو انجام می‌داد و منم به ثانیه نکشیده خوابم می‌برد. .............. محسن:در رو باز کردم و داخل اتاق شدم.محمد سرش رو میون دستاش گرفته بود و چشماش رو بسته بود.سری از روی تاسف تکون دادم و با صدای عصبی لب زدم: تو دوباره داروهات رو نخوردی؟؟؟؟؟؟😤 محمد: سرم رو بلند کردم و نگاهی به محسن که با عصبانیت نگاهم میکرد انداختم.زیر لب جوری که متوجه بشه زمزمه کردم:تازه خوردم هنوز اثر نکرده. محسن :تا جایی که خبر دارم دو ساعت پیش وقت خوردن داروهات بوده. محمد: اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:محسن تو منو زیر نظر داری؟نکن برادر من .زشته. محسن:بده هواسم بهت هست؟؟ محمد داری خودتو بدبخت میکنی .مگه چی میشه تو داروهات رو سر موقع بخورییی؟؟؟ محمد: باشه .حالا بریم سراغ کارها.اقای عبدی گفت فردا وقت دادگاه سما سلطانی و هاتف اکبری هست. سینا فاتحی فعلا باید بمونه.چون اون گفته که مهره اصلی وجود داره و گفتن که فعلا دادگاه نباید بره. محسن:ای بابا .یعنی حکمشون چیه؟ محمد: نمیدونم.اون بستگی به نظر قاضی داره . محسن :خیلی خب .راستی حامد خبر داد امیرعلی و رسول رفتن خونه پدر حامد. انگار دکتر گفته رسول میتونه مرخص بشه و امیرعلی هم کارای مرخص کردنش رو انجام داده. محمد:اما دکتر که گفت باید لااقل دو روز دیگه هم بمونه. محسن :فکر کنم رسول اصرار کرده که مرخصش کنن. محمد:آره میدونم . خواستم حرفم رو ادامه بدم که در به صدا در اومد .نگاهی انداختم که دیدم حامد هست .اشاره کردم بیاد داخل . حامد:داخل اتاق شدم و همونطور که سلام میکردم برگه هارو هم روی میز گذاشتم .آقا محمد برگه هارو گرفت و سری تکون داد.همون‌طور که مشغول خوندنش بود منم شروع به توضیح کردم:آقا ما تونستیم رد مستخدم کریمی رو بزنیم.اینم مشخصاتش هست.خانم سمانه اسکندری. ۴۷ سالش هست و همسرش دو سال پیش بر اثر سکته قلبی فوت شده.یه دختر ۱۹ ساله داره که اینجور که فهمیدم حدود سه ماه پیش عقد کرده.سوابقش رو بررسی کردم چیز غیر عادی ای نداشت و سابقه ای براش رد نشده.به نظر میاد گزینه مناسبی برای نفوذ به خونه کریمی باشه . محمد :چند وقته که این خانم اونجا کار میکنه؟ حامد:اینجور که متوجه شدیم حدودا چهار ماه بعد از فوت همسرش برای اینکه خرج و مخارج زندگیش رو بدست بیاره شروع به کار کرده محمد:خوبه .با اقای عبدی هماهنگ میکنم .فردا صبح باید با این خانم قرار بزاریم. حامد :آقا محمد امشب شیفت بچه های ما نیست.شیفت امیرحسین و صالح(دو تا از نیرو ها )هست.اگر میشه شب بریم خونه ما .رسول هم اونجا هست بهتره بریم پیشش تا یکم سرحال بشه . محمد:نگاهی به محسن انداختم.سرش رو به نشونه تایید تکون داد .منم رو به حامد لب زدم:باشه دستت درد نکنه . حامد:خواهش میکنم .با اجازه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.آقاجون دست میکشه روی سر رسول 🥲 پ.ن.محمد بازم داروهاش رو دیر خورده😤 پ.ن.مشخصات مستخدم رو پیدا کردن😉 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۹ رسول:به کمک اقاجون که دستم رو گرفته بود و امیرعلی که طرف دیگه ام
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ سما سلطانی:این مدت توی بازداشتگاه بودم.شنیدم فردا قراره برم دادگاه. پوزخندی روی صورتم نشست و توی دلم گفتم:میدونم چیکارتون کنم. در باز شد و سیما وارد شد.با دیدنم اخمی کرد و ظرف غذا رو روی میز گذاشت.خواست بیرون بره که گفتم:خانم یه لحظه صبر ‌کن. سیما :با شنیدن صدای سما ایستادم.نگاهی بهش انداختم که لب زد. سما:شنیدم فردا قراره برم دادگاه درسته؟؟؟ سیما :نه دیگه نه .ای خدا چرا باید این اتفاقات بیوفته .سری تکون دادم که اهانی گفت و پشت میز نشست.بدون اینکه دیگه نگاهش کنم از سلولش بیرون اومدم.رفتم بالا و بعد از اینکه مرخصی دوساعته گرفتم از سازمان بیرون اومدم. ........... (محل :برج میلاد) سیما:طبق گفته اونا توی برج میلاد یه رستوران هست .سیم کارتی دست مسئول اونجا هست که باید ازش بگیرمش.داخل رفتم و بعد از اینکه سیم کارت رو گرفتم سریع از اونجا بیرون اومدم.سیم کارت رو توی گوشیم گذاشتم و منتظر موندم تا خودش زنگ بزنه .با صدای گوشی نگاهم بهش گره خورد.تلفن رو جواب دادم که صدای یه مرد به گوشم خورد.چشمام رو بستم .دندونام از حرص روی هم سابیده می‌شد. (محتوای تماس) سیما:بله ناشناس:چه خبرا؟چیشده؟ سیما:سما گفت شنیدم فردا قراره برم دادگاه درسته؟ ناشناس:خیلی خب. اوکیه.مراقب باش کسی نفهمه با ما حرف زدی. سیما:خیلی خب.بچم کجاست؟ ناشناس:جاش امنه. البته تا موقعی امنه که مادرش مارو دور نزنه. سیما:نامرد بیشرف بگو بچم کجاس؟؟😭 ناشناس:گفتم که جاش امنه سیما:خواستم حرفی بزنم که صدای بوق توی گوشم پیچید و تماس قطع شد.روی چمن های محوطه سقوط کردم.اشک هام دوباره شروع به ریختن کرده بود .اون نامردا معلوم نیست با بچم چیکار کردن که حتی نمیزارن صداش رو بشنوم😭 دلم برای مامان گفتنش تنگ شده.دلم برای خنده های قشنگش یه ذره شده.به چه جرمی باید از بچم دور باشم.به جرم خواهر بودن با مجرم.به جرم اینکه اگر خواهرم رو آزاد نکنم بچم رو از دست میدم؟؟؟این بدترین ترین دو راهیه.این سخت ترین انتخابه زندگیمه. .......... علی سایبری:داشتم شنود سلول سلطانی رو چک میکردم.حرفایی که با خانم صادقی میزد تعجب بر انگیز بود.از جام بلند شدم به سمت میز خانم قطبی رفتم.رو بهشون گفتم:خانم صادقی کجا هستن؟؟ قطبی:نمیدونم.حدودا یه ساعت پیش مرخصی گرفت و رفت. علی سایبری:اخمام توی هم رفت.این خیلی عجیبه.سریع به طرف میز رفتم و مشغول بررسی دوربین ها شدم.خانم صادقی حدودا یک ساعت پیش از سایت خارج شده.انگار عجله داشته و دست و پاش رو گم کرده.یه خیابون پایین تر تاکسی میگیره.دوربین ها نشون میداد دم مترو پیاده شده.دوربین های مترو رو دنبال کردم .حدودا ده دقیقه بعد از مترو خارج شد و نگاهی به اطرافش انداخت.سوار تاکسی شده و رفته .دوربین های کنترل ترافیک رو چک کردم. خانم صادقی رفته برج میلاد.داخل شده .دوربین رو جلو تر زدم .حدودا یک ربع بعد از برج میلاد خارج شد و به طرف محوطه ای چمنی رفت.از توی تمام حرکاتش میشه فهمید که هول شده و ترسیده.انگار تلفنش زنگ خورد که شروع به صحبت کرد و بعد از چند دقیقه روی زمین افتاد و داشت گریه میکرد. همه ی این اتفاقات نمیتونه به صورت تصادفی اتفاق افتاده باشه. تمام شواهد و فیلم هارو برای سیستم اقا محمد ارسال کردم و سریع به طرف اتاق اقا محمد رفتم.در زدم و داخل شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پرونده بدجور داره قاطی میشه😬 پ.ن.اخ اخ نفوذی اونم خواهر مجرم🤦‍♀ https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۰ سما سلطانی:این مدت توی بازداشتگاه بودم.شنیدم فردا قراره برم دادگ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ علی سایبری:داخل رفتم.اقا محسن هم پیش اقا محمد بود و داشتن باهم صحبت میکردن.روبه اقا محمد گفتم:اقا یه چیزی هست که به نظرم بهتره شما هم اطلاع داشته باشید .ممکنه مشکلی پیش بیاد . محمد: ابروهام رو توی هم کشیدم و نگاهی به محسن انداختم.مجدد مقصد نگاهم روی صورت علی رفت و منتظر بهش خیره شدم . علی سایبری:خانم صادقی ،خانم سیما صادقی به نظر من ایشون نفوذیه. محمد: اخمم بیشتر توی هم رفت و لب زدم:از کجا میدونی ؟علی خودت خوب میدونی ما نمیتونیم بدون مدرک کاری کنیم.الآن داریم بدون مدرک به اون خانم تهمت میزنیم. علی سایبری:آقا بدون مدرک نیست. محمد:چی؟مدرکت کجاس؟ علی سایبری:به طرف سیستم اقا محمد رفتم.کنار رفت .با اجازه ای گفتم و چیزی که فرستاده بودم باز کردم. اقا محسن هم به طرفمون اومد و کنار میز ایستاد. شروع به صحبت کردم و تمام چیزایی که دیده بودم رو توضیح دادم. راوی: محمد با نگاهی خیره که تا عمق جان نفوذ میکرد به علی نگاه می‌کرد و در مغزش حرف های علی را تکرار میکرد. با اتمام صحبت های علی دستی به محاسنش که رنگش آرام آرام کاملا سفید می‌شد کشید و چشم هایش را بست.حال خوبی نداشت.سرش از شدت اتفاقاتی که افتاده بود تیر میکشید و چشمانش گاهی تار می‌شد.ناگهانی چشم هایش را باز کرد.از جایش بلند شد که باعث شد محسن و علی با تعجب نگاهش کنند. رو به علی شروع به صحبت کرد. محمد :علی گوشی خانم صادقی رو هک کن. ببین میتونی چیزی از توی گوشیش پیدا کنی یا نه. علی سایبری:چشم .با اجازه محمد :علی خواست از اتاق بیرون بره که صداش زدم .به طرفم برگشت که لب زدم:دمت گرم.کارت عالی بود. علی سایبری:شرمنده نکنید اقا.وظیفه ام بود. محمد: لبخندی بهش زدم که از اتاق خارج شد. ......... (مکان:منزل خانوادگی نورا) نورا:حوصلم سر رفته بود.این چند روز درگیر کارای اسباب کشی بودیم و وقت نشد با حامد حرف بزنم. حامد هم که دیگه پیام نمی‌داد.ازمامان اجازه گرفتم تا برم خونه آقاجون.خوشبختانه اجازه داد و منم سریع حاضر شدم و از خونه خارج شدم.از مغازه نزدیک خونه یکم میوه خریدم و تاکسی گرفتم. ........ ماشین جلوی در خونه ترمز کرد .کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. در زدم که چند دقیقه بعد در باز شد و آقاجون از خونه بیرون اومد.با دیدنم لبخندی زد .سلام کردم که با مهربونی بهم جواب داد.لبخندی زدم و گفتم :آقاجون پسرت دیگه یه زنگم نمیزنه به من. آقاجون:آقاجون قربونت بشه دخترم.ببخش حامد هم درگیر کاراش هست . نورا:درکش میکنم. آقاجون:بیا بالا دخترم.چرا زحمت کشیدی؟ نورا:خواهش میکنم کاری نکردم. به طرف در ورودی رفتم که با دیدن یه جفت کفش مردونه لب زدم :آقاجون مهمون دارید؟ اقاجون:نه دخترم.رسول اومده حالش خوب نبود فعلا خوابه. نورا:اِ اقا رسول مرخص شدن؟انشاالله بهتر بشن اقاجون:امیدوارم.بچم نمیتونه حرف بزنه .حالش خیلی بده. نورا:حامد بهم گفت چه اتفاقی برای اقا رسول افتاده.شما هم نگران نباشید .حامد گفت دکتر گفته میتونن خیلی زود دوباره حرف بزنن. اقاجون:خدا از دهنت بشنوه دخترم.حالا سر پا نمون بیا داخل نورا:چشم شما بفرمایید داخل. ......... داوود:با کلی اصرار تونستم اقا محمد رو راضی کنم که اجازه بده بمونم و کارام رو انجام بدم.از جام بلند شدم و به طرف میز فرشید رفتم.یکی از یکی لجباز تر بودیم .فرشید که دید اقا محمد اجازه داد من بمونم و کارام رو بکنم اونم با اجبار موند و هر دو مشغول کار هامون شدیم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم. با تعجب برگشت .نگاهش که بهم افتاد لبخندی زد.رو بهش گفتم:چه خبر آقای داغون؟ فرشید:سلامتی آقای پوکیده. داوود:پوکیده؟؟اسم قحطی بود مگه؟ فرشید :خب دروغ نگفتم.اخه کی به خاطر رفیق سکته میکنه که تو کردی؟ داوود: هر هر هر خوبه دیدم خودت داشتی توی اون مدت از ترس پس میوفتادی.یه نگاه به خودت میکردی میدیدی بدتر از منی . فرشید :حرف حق جواب نداره.بی حساب شدیم با هم .پس برو مزاحمم نشو. داوود: بی ادب.واقعا متاسفم برات.البته برای خودم بیشتر متاسفم که وقت گرانبهام رو با تو تلف کردم. فرشید:به من ربطی نداره.مگه من وقتت رو تلف کردم؟ داوود: بحث با تو به هیچ جایی نمیرسه.خواستم بگم رسول مرخص شده و امیرعلی بردتش خونه پدر حامد.قراره شب بریم اونجا یکم پیشش باشیم . فرشید :اِ به سلامتی .باشه ممنونم که گفتی دهقان جان. داوود: دهقان و😤 فرشید:ببخشید ممنونم ازت داوود جان. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.نورا🥰 پ.ن.دهقان و😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۱ علی سایبری:داخل رفتم.اقا محسن هم پیش اقا محمد بود و داشتن باهم ص
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا:اینجور که فهمیدم آقا رسول به خاطر داروهاش خواب بود و طبیعی بود که هنوز بعد از دوساعتی که من اومدم بازم بیدار نشده باشه.منم توی این مدت درگیر پخت غذا و شستن میوه ها بودم.اقاجون گفت امشب قراره همکار های حامد بیان برای همین منم گفتم غذا می پزم تا آقاجون سختش نباشه.در قابلمه رو باز کردم و یکم از خورشت توی کاسه ریختم.اروم با قاشق یکم ازش خوردم.خیلی خوشمزه شده بود.لبخند غرور آمیزی رو لبم نشست. با صدای سرفه کسی نگاهم به سمت سالن افتاد.ترسیده دویدم که با صحنه ای که دیدم ترسیده جیغی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.با صدای جیغم آقاجون از اتاق خارج شد و اونم با دیدن اون صحنه مثل من ترسید اما خیلی سریع به خودش اومد و به طرف اقا رسول که حالا داشت سرفه میکرد و خون بالا می‌آورد دوید. اقاجون:طبق گفته دوست رسول باید هر وقت اینجوری می‌شد روی کمرش دست می‌کشیدم تا دردش آروم بشه و سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتش بزارم. سریع انجام دادم و شیر کپسول اکسیژن رو هم که دوست رسول و حامد آورده بود باز کردم و ماسکش رو روی صورت رسول گذاشتم.آروم آروم سرفه اش کم شد و حدودا دو دقیقه بعد انگار از حال رفته باشه که چشماش بسته شد و به خواب رفت.از جام بلند شدم که نگاهم به نگاه ترسیده نورا افتاد.به سمتش قدم برداشتم و آروم کنارش ایستادم.ترسیده بود و این رو می‌شد از رنگ پریده اش فهمید. نورا:با صدای آقاجون نگاهم به سمت صورت خسته و پیرش کشیده شد.اروم همونجایی که ایستاده بودم نشستم و به دیوار تکیه دادم.با صدای لرزونی لب زدم:ب...برای چی اقا رسول اینجوری شد؟ اقاجون:طبیعیه دخترم.دکتر گفته تا چند ماه اول این اتفاق طبیعیه .نترس دخترم. نورا:بهتر نیست به حامد خبر بدید؟شاید باید به دکتر بگن. اقاجون:باشه دخترم .شب که اومدن میگم.وو هم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن یهو ترسیدی رنگت پریده. نورا:چشم با اجازه ......... محمد:نگاهی به ساعت انداختم.۹ونیم شب شده بود.از جام بلند شدم و به طرف میز بچه ها رفتم و دونه دونه بهشون گفتم بیان پایین تا دوتا ماشین بشیم و بریم.با اومدنشون سوار ماشین شدیم و به طرف خونه پدر حامد حرکت کردیم.سر راه هم با وجود مخالفت حامد اما ،ما یه جعبه شیرینی گرفتیم و ادامه راه رو رفتیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم که بگم🥲💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۲ نورا:اینجور که فهمیدم آقا رسول به خاطر داروهاش خواب بود و طبیعی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:از ماشین پیاده شدیم .زنگ خونه رو زدم که در باز شد و تک تک دعوتشون کردم و داخل شدن.توی حیاط ایستادن که اول اقا محمد و اقا محسن رو به بالا هدایت کردم و بعد هم بچه ها رفتن.در رو باز کردم که نورا با لبخند همونطور که لبه چادرش رو توی دستاش گرفته بود از آشپزخونه بیرون اومد.لبخندی غیر ارادی روی صورتم نشست. ............. نورا:آقاجون که ماسک اکسیژن رو روی صورت اقا رسول گذاشت به طرف من اومد و کمک کرد برم صورتم رو بشورم. توی اتاق رفتم که آقاجون گفتم چند دقیقه نرم بیرون تا به اقا رسول کمک کنه لباسش که کثیف شده رو عوض کنه.چشمی گفتم و روی زمین نشستم و مشغول گوشیم شدم.به حامد پیام دادم و منتظر موندم جوابم رو بده.اما انگار سر گوشی نیومد که جواب نداد.با صدای آقاجون بلند شدم و بیرون رفتم‌.اقا رسول با بی‌حالی به اطراف نگاه می‌کرد.نزدبک تر رفتم و لب زدم:سلام آقا رسول.خوبید؟ رسول:با صدای نورا خانم نگاهم به طرفش کشیده شد.کی اومده اینجا که من نفهمیدم؟حالم رو پرسید که سری تکون دادم.اونم خداروشکری گفت و به طرف آشپزخونه رفت.منم نتونستم در برابر سنگینی پلک هام مقابله کنم و خیلی زود دوباره به خواب رفتم. نورا:دوباره به آشپزخونه رفتم ک مشغول کارا شدم.به خودم که اومدم زنگ در به صدا در اومد و منم تازه فهمیدم دیر شده.سریع چادرم رو مرتب کردم و از آشپزخونه خارج شدم که همون موقع حامد و همکاراش داخل اومدن.حامد که انگار انتظار دیدن من رو نداشت اولش تعجب کرد.منم با دیدن قیافه اش لبخندی زدم که تازه متوجه شد چه خبره.سلام کردم که همه همکاراش با سر به زیری پاسخ دادن.بعد از اینکه با تعارف حامد همه نشستن من داخل آشپزخونه رفتم تا چایی بریزم.همون موقع حامد هم داخل اومد.با دیدنش دوباره لبخندی زدم و گفتم:چه عجب ما شمارو زیارت کردیم . حامد:شرمنده ام .خودت خبر داری این مدت چیشده. نورا:دشمنت شرمنده.آره میدونم.راستی یه ساعت پیش اقا رسول حالش بد شد.خون بالا آورد آقاجون سریع کمک کرد حالش یکم بهتر بشه.برای همین الانم ماسک اکسیژن روی صورتش هست. حامد: خداکنه زودتر خوب بشه .دیگه نمیتونم توی این حال ببینمش. نورا:انشاالله که خیره.برو بشین چایی بیارم براتون حامد:نه بده خودم میبرم.تو هم بیا پیش خودم بشین. نورا:چشم☺️ حامد:سینی چایی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.اول جلوی آقاجون و بعد هم به ترتیب جلوی اقا محسن و اقا محمد و بچه ها گرفتم .نزدیک رسول که خواب بود نشستم.پیشونیش خیس عرق بود .اروم دستم رو روی دستش گذاشتم و صداش زدم.نمیدونم چیشد انگار داشت خواب بدی میدید که یکدفعه از خواب پرید و با وحشت دستش رو روی دستام گذاشت.بچه ها هم ترسیدن که جرا اینحور بیدار شد. رسول نگاهش رو به اطراف چرخوند.با دیدن من خودش رو توی بغلم پرت کرد.اول با تعجب به بقیه نگاه کردم بعدش دستم رو روی کمرش کشیدم و سعی کردم آرومش کنم. رسول:نمیدونم چه خوابی بود اما هر چی بود حالم رو خیلی خراب کرد.اما وقتی خودم رو توی بغل حامد انداختم انگار تو یک دقیقه تمام اتفاقات بد کنار رفت.نمیدونم چقدر توی بغلش بودم که خودش اروم شونه ام رو گرفت و کمک کرد بلند بشم.از کنار بقیه رد شدیم داخل سرویس بهداشتی شدیم.دستم رو به دیوار گرفتم .حامد هم شیر آب رو باز کرد و یکم آب توی دستش ریخت و آروم به صورت من کشید تا سر حال بشم.لبخندی زد و از توی آیینه بهم نگاه کرد. حامد:بهتری؟ رسول:سری تکون دادم که لبخندش عمیق تر شد.میتونم به جرئت بگم من جون میدم برای خنده های داداشم.امیدوارم همیشه این لبخند روی صورتش باشه.با کمک حامد از سرویس بیرون اومدیم و پیش بقیه اومدیم.همون موقع نورا خانم با یه لیوان آب از آشپزخونه بیرون اومد و همونطور که با سر به زیری لیوان رو به حامد می‌داد تا به من بده گفت. نورا:اقا رسول حالتون خوبه؟ رسول:بازم مثل همیشه سر تکون دادم .حامد لیوان رو گرفت و کمک کرد بشینم پیش بقیه و آب رو بهم داد .یکم درد داشتم اما در حدی نبود که بخوام بگم.البته که نمیتونم بگم و حرف بزنم.باید بگم در حدی نبود که بخوام بنویسم تا بفهمن.اقا محمد به طرفم اومد و کنارم نشست.کنار گوشم زمزمه کرد. محمد:حالت خوبه استاد؟ رسول:و باز هم تکون دادن سر.کی تموم میشه ؟یعنی تا کی باید سر تکون بدم؟ محمد: خداروشکر نورا:از آشپزخونه بیرون اومدم و کنار حامد نشستم.نگاهی به صورتم انداخت و دستم رو میون دستاش گرفت.همون موقع فرمانده حامد خطاب به اقا رسول و یکی دیگه شروع به حرف زدن کرد. محمد:امیرعلی و استاد رسول من برا شما دوتا توبیخ خوبی در نظر دارم.فقط منتظرم استاد خوب بشه . امیرعلی :اِ اقا برای چییی؟ محمد:تازه میگه برای چی.مگه من نگفتم بمون پیش رسول مراقبش باش.مراقبت یعنی بیاریش خونه و مرخصش کنی؟ امیرعلی:خ..خب چی کار میتونستم بکنم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.یکم خانوادگی و دوستانه🥲🌱 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۳ حامد:از ماشین پیاده شدیم .زنگ خونه رو زدم که در باز شد و تک تک د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: توبیخ میشید تا یاد بگیرید بدون هماهنگی کاری نکنید. نگاهی به رسول انداختم که با لبخند نگاه می‌کرد.دلم برای لبخندش تنگ شده بود.رو بهش گفتم:آهای استاد به چی میخندی ؟؟ رسول: با حرفای اقا محمد و امیرعلی ناخوداگاه لبخندی زدم که با صدای اقا محمد و حرفی که زد به کل پاک شد. محمد:با حرفم انگار تازه به خودش اومد که لبخندش جمع شد.سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا به قیافه اش نخندم. نگاهی به بقیه انداختم.نورا خانم سرش پایین بود و لبخند زده بود.دستم رو توی جیب لباسم کردم و هدیه ای که خریده بودم تا سر فرصت و وقتی حامد و همسرش باهم بودن بدم رو بیرون آوردم و گفتم:نورا خانم. نورا:با صدای کسی که اسمم رو صدا زد سرم رو بلند کردم که دیدم فرمانده حامد هست.بله ای اروم گفتم که چیزی رو به طرف من و حامد گرفت و گفت. محمد: این هدیه رو گرفته بودم تا هر وقت شما رو با حامد دیدم بهتون بدم.بفرمایید ناقابله. نورا: این کارا لازم نبود حامد: آقا چرا زحمت کشیدید ؟دستتون درد نکنه محمد:خواهش میکنم.انشاالله که خوشتون بیاد و به خوبی و خوشی استفاده کنید. نورا: حامد جعبه رو از دست اقا محمد گرفت و به طرف من چرخید.درش رو باز کردیم که با دیدن انگشتری که نگین سبزی داشت و ست بود لبخندی زدم.هیلی قشنگ بود و حکاکی روش به زیبایی تمام بود. هر دو تشکری کردیم و توی دستمون انداختیم.خیلی قشنگ بود .نگاهی به حامد انداختم که لبخندی بهم زد.از جام بلند شدم تا کارا رو بکنم و غذا رو آماده کنم. داوود:از جام بلند شدم و کنار رسول رفتم.با دیدنم لبخندی زد که منم در جوابش بوسه ای روی پیشونیش زدم .از گوشه دیوار که پشتمون بود برگه رو آورد و روی برگه نوشت.(قلبت که درد نگرفت ؟) داوود:لبخندی زدم و گفتم:نه خداروشکر من خوبم. البته خوبم اگر رفیقم خوب باشه. امیرعلی:خوشحال بودم.از اینکه رسول با رفتاراش سعی میکرد حال بقیه رو خوب کنه با اینکه حال خودش هم خوب نبود. نورا:مشغول آماده کردن غذا شدم.سوپی رو که در اصل مخصوص اقا رسول پختم چون آقاجون گفت نمیتونن غذا بخورن توی ظرف ریختم تا خنک بشه.قرمه سبزی رو هم توی ظرف ریختم و برنج رو هم توی دیس ریختم و حامد رو صدا زدم. ........... حامد یکم سوپ برای اقا رسول توی ظرف ریخت و خواست خودش بهش بده که اقاداوود زودتر جلو اومد و کاسه رو از دست حامد گرفت.حامد با خنده به اقا داوود نگاه انداخت. اقا داوود هم لبخندی زد و مشغول دادن سوپ به اقا رسول شد. ............ بین غذا خوردن کسی حرفی نزد و فقط صدای قاشق و چنگال ها بود که سکوت خونه رو شکونده بود. غذا که تموم شد همه تشکر کردن و منم در جوابشون نوش جونی گفتم .حامد و دوستش اقا کیان سفره و وسایل رو جمع کردن و بردن.نگاهی به ساعت انداختم. ساعت قرص های اقا رسول بود.حامد رو صدا زدم و گفتم باید قرص های اقا رسول رو بهش بده.در جوابم تشکر کرد و به طرف داروها رفت.منم به آشپزخونه رفتم و گوشه ای ایستادم.نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم.خيلی قشنگ بود و در کنار انگشتر حامد به زیبایی می درخشیدن. ........ کم کم همکارای حامد از جاشون بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. منم چادر مشکیم رو سرم کردم و رو به حامد لب زدم:من دیگه برم. حامد:صبر کن شبه خودم میرسونمت. نورا:لازم نیست بابا بیرونه میاد دنبالم. حامد:نه میبرمت.آقاجون من میرم نورا رو برسونم . اقاجون:کجا دخترم؟بمون یکم. نورا:دستتون درد نکنه آقاجون. باید برم انشاالله بازم میام. اقاجون:باشه دخترم.خدا به همراهت نورا: خداحافظ .اقا رسول خدانگهدار رسول: سری تکون دادم. دلم میخواد مدتی کسی پیشم نباشه.کسی نباشه تا نپرسن خوبی و من مجبور بشم با سر جواب بدم.کسی نباشه تا سلام و خداحافظی نکنه تا منم مجبور نشم سر تکون بدم و هر دفعه بیشتر به یاد بیارم که نمیتونم حرف بزنم. نورا: از آقاجون و اقا رسول خداحافظی کردم و به همراه حامد سوار ماشین شدیم.حامد هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. حامد: چشمام رو از جلو گرفتم و نیم نگاهی به نورا انداختم.خیره بود روی انگشترش.لب زدم:قشنگه مگه نه؟ نورا: سرم رو بلند کردم و به حامد نگاه انداختم.لبخندی زدم و گفتم:در کنار ستش قشنگه.مگه نه؟ حامد:لبخند محوی زدم و همونطور که به خیابون خیره بودم :اوهوم.در کنار ستش قشنگه. نورا: دستم رو که انگشتر توش بود جلو آوردم و حامد هم جلو آورد.در کنار هم واقعا قشنگ می‌شد. حامد:نظرت چیه حالا که بعد مدت ها وقت شده باهم بیرون باشیم یکم توی خیابونا بگردیم؟ نورا:آخه داره دیر میشه . حامد:اشکال نداره .فقط یه خبر به خانواده ات بده که نگرانت نشن. نورا: لبخندی زدم :باشه حامد: دنده رو عوض کردم و فرمون رو چرخوندم.به طرف بام تهران حرکت کردم‌. در همون حال هم شروع به صحبت کردم:خب نورا خانم دیگه چه خبر؟ نورا: هیچی خبرا که پیش شماس. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.عاشقانه نورا و حامد 🥲💍 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۴ محمد: توبیخ میشید تا یاد بگیرید بدون هماهنگی کاری نکنید. نگاهی ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: هیچی خبرا که پیش شماس. حامد: من که خبری ندارم .شما چه خبر😁 نورا: دیروز با مامان رفتم لباس عروس هارو دیدم.خیلی ناز بودن حامد 🥲 حامد: به به خیلیم عالی.چیزی پسندیدی؟ نورا:آره اما قرار شد بعدا که سرت خلوت شد و نزدیک عروسی باهم بریم بخریم. حامد:خیلی خوبه. نورا جان من یه پیشنهاد دارم که اگر دلت بخواد میتونیم انجامش بدیم. نورا: چه پیشنهادی؟ حامد:اگر بخوای میتونیم به جای اینکه جشن عروسی بگیریم، بریم کربلا . نورا:و..وا.واقعا؟🥺 حامد : آره عزیزم.نظرت چیه؟ نورا: خیلی خوبه. خوب نیست عالیه😍 حامد:با بقیه هم مشورت میکنیم انشاالله که جشن عروسی تو بین الحرمین بشه😉 نورا:انشاالله. الان داری کجا میری حامد ؟ حامد:بریم بام تهران.نورا: باشه بریم. نورا : نزدیکای بام بودیم که حامد ماشین رو نگه داشت.با تعجب نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت. حامد : به بستنی فروشی اشاره کردم و با لبخند گفتم :چی میخوری برات بخرم؟ نورا :با خنده گفتم :هر چی خودت خوردی برا منم بگیر . حامد:چشم.با اجازه😉 نورا:حامد که رفت منم گوشیم رو در آوردم و بازش کردم.نیم نگاهی به بستنی فروشی انداختم که حامد به همراه فروشنده بیرون اومدن تا براش بستنی رو بده.با دیدنش لبخندی زدم و خیره شدم به صفحه گوشی.داشتم توی کانال ها چرخ میزدم که پیامی برام اومد.از یه شماره ناشناس بود.ابروهام بالا پرید.یعنی کیه؟؟ دوباره نگاهی به مغازه انداختم.حامد داشت پول فروشنده رو میداد. روی پیام زدم.یه عکس بود.بازش کردم .از شانس بدم نت ضعیف بود. بالاخره باز شد . با دیدنش جونم به یکباره تموم شد. انگار یکی دستش رو گذاشته باشه روی گلوم و فشار بده نمیتونستم نفس بکشم. ضربان قلبم به یکباره به طرز عجیبی بالا رفت. یه چیزی انگار راه نفس ‌کشیدنم رو بسته بود. بغض بود ؟چی بود مگه که اینحور داغونم کرد. دستام می‌لرزید.لرزش بدنم بی اختیار بود .نگاهم به حامد خورد که داشت با لبخند به طرف ماشین میومد. گوشی از توی دستم افتاد . نگاهم اما خیره به عکسی بود که هنوز روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد . حامد در رو باز کرد و نشست. با لبخند خواست حرف بزنه که انگار با دیدن من متعجب شد که در یک لحظه لبخندش از روی صورت پاک شد.با لرزش وحشتناکی که صدام داشت به زور و بد لکنت وحشتناکی لب زدم:ا..ای..این ...چیه؟؟ حامد:بستنی رو که گرفتم از خیابون رد شدم و به طرف ماشین حرکت کردم‌.داخل ماشین که نشستم خواستم حرفی بزنم که با دیدن چهره رنگ پریده ‌نورا حرفم توی دهنم ماسید. به شکل عجیبی دستش می‌لرزید. چشماش می‌لرزید و نشون از بغض و اشک میداد. با لکنت پرسید این چیه . نگاهم به گوشیش که روی کیف افتاده بود کشیده شد.امکان نداشت. همچین چیزی غیر ممکن بود . با صدای نورا با شک سرم رو بلند کردم.فریاد زد . نورا:حامد میگم این چیهههه؟؟؟؟؟ این چه عکسیه؟؟؟ حامد:نمیدونم .نورا به خدا قسم من از هیچی خبر ندارم. نورا:خبر نداری پس این عکس چیه . حامد ثابت کن بهم. بگو دروغه .بگو دارم اشتباه میکنم.😭😭😭 حامد: نورا آروم باش .آروم باش خانمم. به خدا برات توضیح میدم. این اصلا دروغه.اصلا همین حالا زنگ میزنم اقا محمد باهاش حرف بزنیم. نورا :خیلی بی معرفتی حامد .خیلی نامردی. حامد: از ماشین پیاده شد. بدون مکث در رو باز کردم و پشتش دویدم.صداش میزدم اما محل نمیداد.چادرش رو گرفتم و داد زدم:نورا جون من صبر کن. بالاخره ایستاد.با چشمای اشکی بهم خیره شد.لب زدم:نورا به خدا... نزاشت ادامه بدم و با فریاد گفت . نورا: ازجلوی چشمم دور شو حامد. برو بی معرفت. همه بهم میگفتن عشق بدترین تجربست اما باور نکردم .حالا باور میکنم.حالا میفهمم .آره عشق بدترین تجربست😭خداحافظ عشق گناهکار من🥺💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داره چه اتفاقی میوفته😥 پ.ن.عشق بدترین تجربست💔 پ.ن.خداحافظ عشق گناهکار من🥀 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۵ نورا: هیچی خبرا که پیش شماس. حامد: من که خبری ندارم .شما چه خبر😁
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ راوی: بغض داشتند .هر دو دیوانه وار اشک می‌ریختند. هر دو قدم می‌زدند و زیر لب با خود حرف می‌زدند.هر دو دست هایشان رو به روی صورتشان می‌کشیدند تا اشک هایشان پاک شود اما در عرض ده ثانیه اشک های قبلی جای خود را به اشک های جدید می‌دادند.حامد پشت سر نورا حرکت میکرد و با انکه داشت نفسش از شدت استرس و شک بند می امد اما هنوز قدم هایش برای رسیدن به نورا استوار و محکم بود . نورا که متوجه وجود حامد شده بود دستش را برای تاکسی بلند کرد . ماشین دقیقا جلوی پای نورا ترمز کرد و نورا به سرعت سوار شد.حامد قدم هایش را تند تر کرد و به سمت ماشین دوید اما قبل از آنکه به تاکسی برسد ،راننده با حرف نورا که گفته بود حرکت کند ماشین را به حرکت در آورد.نورا ندید اما حامد شکست.ندید و رفت اما حامد همانجا کنار خیابان روی زانو هایش سقوط کرد و افتاد.اخر عاشق بود .هر چقدر هم مرد باشد و نخواهد اشک بریزد اما اینبار فرق می‌کرد. چون عشقش را از دست داده بود. نورا : ماشین دور زد .آخرین لحظه دیدمش.نگاه بغض آلودش روی من بود.چشمام رو بستم. چشماش رو بست تا نبینه بی معرفتی منو .چشم بستم تا نبینم بی معرفتی اونو .هر دو بی معرفت بودیم .ماشین از کنارش عبور کرد و رد شد.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم.اشکام با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومد.سعی میکردم صدای هق هقم رو با دست گذاشتن جلوی دهنم خفه کنم.نگاه خیره پیرمرد راننده رو روی خودم حس کردم.با صداش چشمای اشکیم رو بالا آوردم و نگاهش کردم .با مهربونی نگاهم کرد و گفت. راننده :دخترم چیزی شده؟چرا حالت اینجوریه؟ نورا : با صدای گرفته ای لب زدم:نه حاج آقا چیزی نیست🥺 راننده: اون مرد شوهرت بود درسته؟ نورا: بود اما دیگه نیست. راننده: گناه داشت .حالش مشخص بود خوب نیست.هر مشکلی بینتون بود و هست من خبر ندارم اما بهتر بود باهم حرف بزنید .نباید به این راحتی زندگیتون از هم بپاشه دخترم. نورا: سرم رو پایین انداختم.شاید حق با این آقا باشه.شاید باید به حرف حامد گوش میدادم.شاید باید میفهمیدم اون عکسا واقعیه یا نه. رو به راننده گفتم:اقا میشه برگرديد همونجا . راننده: لبخند محوی زدم و گفتم:البته که میشه دخترم. نورا: اشکام رو پاک کردم و خیره شدم به مسیری که چند ثانیه پیش ازش رد شدیم.با رسیدن به همونجایی که سوار تاکسی شدم سریع از ماشین پیاده شدم. هیچ خبری از حامد نبود .دوباره بغض کردم‌یعنی به همین راحتی رفت . روی زمین سقوط کردم.اشکام دوباره ریختن.راننده از ماشینش پیاده شد و حالم رو پرسید.اما من هیچی نمیفهمیدم به جز اینکه حامد دیگه نیست. نگاهم گره خورد به انگشتر. اصلا مگه یه روز شد از موقعی که انگشتر ستمون رو دست کردیم.به زور از روی زمین بلند شدم.چادرم خاکی شده بود. چشمم دیگه باز نمیشد. اولین قدم رو که برداشتم صدای تلفن بلند شد.نگاهی به راننده کردم که اونم دنبال مبدا صدا بود. اما یه چیزی این وسط منو به طرف خودش کشوند. این صدای گوشی حامد بود.خودش بود . صدای زنگی که بهش گفتم بزاره و قشنگ تره.نفسم رفت. نفسم رفت وقتی که دیدم گوشیش کنار خیابون افتاده و شیشه اش ترک برداشته. نفسم رفت وقتی دیدم خودش نیست ‌گوشیش اینجا افتاده.به طرف گوشیش دویدم .شماره اقا محمد بود . سریع جواب دادم .صداش که به گوشم خورد انگار بغض منم شکسته شد و همراه با گریه حرف زدم.گفتم چیشد.گفتم چی دیدم.گفتم از اینکه حامد حالا نیست.حامد نیست و گوشیش کف خیابون شکسته افتاده. گفتم و اقا محمد در جواب همه ی حرف هام و گریه هام ازم میخواست آروم باشم و سریع برگردم خونه آقاجون تا خودشم بیاد اونجا.با گریه چشمی گفتم و گوشی قطع شد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رفت عَقل و رفت صبر و رفت یار... این چه عشق است؟ این چه دَرد است؟ این چه کار؟🥀 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۶ راوی: بغض داشتند .هر دو دیوانه وار اشک می‌ریختند. هر دو قدم می‌ز
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: در خونه رو که زدم انگار منتظرم بودن.وارد شدم که در توسط آقاجون باز شد و اقا محمد و اقا داوود و اقا کیان و اقا محسن هم پشتشون نمایان شدن. انگار دیگه جون از پاهام خارج شد که همونجا لب حوض افتادم .همه سریع به طرفم دویدن.با گریه از اقا محمد میخواستم کمکم کنه. نورا: اقا محمد تورو خدا یه کاری کنید.حامد نیست😭تقصیر منه .اگه من اونجور رفتار نمیکردم و میزاشتم حرف بزنه و توضیح بده اینجوری نمیشد. محمد : نورا خانم لطفا توضیح بدید چیشده.اصلا سر چی با حامد بحث کردید ؟ رسول : به زور از جام بلند شدم و دم در ورودی ایستادم.دستم به چهارچوب در بود و منتظر نگاهم به نورا خانم. نورا : حامد که رفت دم مغازه یه پیام برام اومد.از یه شماره ناشناس بود .بازش کردم .یه عکس بود .بازش که کردم .. محمد: نورا خانم دیگه نتونست ادامه بده .لب زدم:ادامه بدید .لطفا بگید . نورا: دیدم یه عکس هست که حامد توی جمع دخترونه نشسته و داره می‌خنده😭 وقتی برگشت باهم بحث کردیم .یکم دنبالم اومد اما من تاکسی گرفتم.وسطای راه پشیمون شدم. به راننده گفتم برگرده.وقتی برگشتم هیچ اثری از حامد نبود .فقط گوشیش روی زمین افتاده بود و صفحه اش شکسته بود. رسول : با شنیدن حرف نورا خانم حس کردم از یه پرتگاه بلند پایین افتادم..آروم به در تکیه زدم و سر خوردم و نشستم . من میمیرم اگر حامد چیزیش شده باشه.من بدون حامد دیگه نمیتونم.خدایا این چه سرنوشتیه. نورا خانم داشت گریه میکرد .داوود و کیان بهت زده داشتن نگاه میکردن.اقاجون دستش رو به لب حوض گرفت و نشست.نورا خانم دستاش رو روی زمین گذاشت و همونطور که سرش پایین بود و خم شده بود اشک میریخت و هی میگفت تقصیر منه.اما من در بین همه ی این اتفاقات ذهنم کشیده شد به طرف دیگه ای.لحظه ای که حامد و تورا خانم با لبخند انگشتر رو توی دستشون کرده بودن.لبخند عمیق حامد تنها دلخوشی من برای زندگی شده بود . محمد :نورا خانم لطفا گوشیتون رو بدید به من . نورا: دستم رو توی کیف کردم و گوشی رو بیرون آوردم و به اقا محمد دادم. محمد: گوشی رو گرفتم و وارد اون صفحه شدم.شماره رو برای علی فرستادم و زنگ زدم بهش. (محتوای تماس بین محمد و علی ) علی سایبری:جانم اقا محمد: علی سریع این شماره ای که برات فرستادم رو ردیابی کن. علی سایبری :یه لحظه صبر کنید لطفا محمد:زود باش علی علی سایبری:آقا سیمکارت سوخته. محمد : نه 😤نباید اینطور میشد علی سایبری:آقا محمد چیزی شده؟ محمد : بعدا حرف میزنیم. محمد : تلفن رو قطع کردم. همون موقع صدای تلفنم بلند شد.واردش شدم .از شماره ناشناس بود .بازش کردم .نوشته بود(اگه دنبال منی باید بگم که دستت به من نمیرسه.اگر هم دنبال نیروت هستی باید بگم به اونم دست پیدا نمیکنی مگر اینکه کسی رو که میگم آزاد کنی تا نیروت رو بدم.در غیر این صورت باید آرزوی شنیدن صداش رو با خودت به گور ببری) محمد :اخمام توی هم رفت.لعنتی‌ لعنتی 😤 رو به محسن گفتم :محسن بیا . به طرفم که اومد گوشی رو به طرفش گرفتم تا خودش بخونه. محسن:ا...الان باید چیکار کنیم؟ محمد جون حامد در خطره محمد : میدونم محسن اما نمیتونم کسی رو آزاد کنم. محسن :محمد یه نگاه به زنش بکن.این دختر داره تلف میشه .محمد باید یه کاری کنیم نمیشه که حامد رو به حال خودش رها کنیم .پس زنش چی؟پس پدرش چی؟محمد فراموش کردی رسول امیدش به حامده؟ محمد: شما اینجا بمونید .باید مراقب خانواده اش باشیم.احتمال داره بخوان به خانواده اش نزدیک بشن. محسن:باشه محمد: به طرف نورا خانم حرکت کردم‌. سرم رو پایین انداختم و لب زدم:نورا خانم . نورا: سرم رو بلند کردم و گفتم:خبری شد ؟حامد کجاس اقا محمد ؟ محمد : پیداش میکنم .فقط باید یه چیزی بهتون بگم . نورا:چ..چی؟ محمد:اون عکس فتوشاپ بوده.حامد اهل این کارا نبوده. اون توسط سوژه شناسایی شده .اوناهم چون میخواستن زندگیش رو خراب کنن این کار رو انجام دادن .شما که باور نکردید ؟ نورا :اولش چرا اما اگه تا آخر باور داشتم بر نمیگشتم .به پاک بودنش اطمینان پیدا کردم که برگشتم. برگشتم ازش عذر خواهی کنم.برگشتم ازش بخوام خودش برام توضیح بده .اما ...اما نبود 😭 محمد : لطفا آروم باشید .من میرم پیداش میکنم. نورا: اقا محمد تو رو خدا حامد رو بهم برگردونید 🥺 محمد :قول میدم پیداش میکنم. رسول:نگاهم گره خورد به چشمای اقا محمد. امید داشتم به خدا که حامد رو سالم بهم بر میگردونه.من امید داشتم بهش.امید داشتم به اقا محمد .به چشمای مسممی که داشت موقع قول دادن به نورا خانم. میدونستم احتمالا حامد گرفتار شده اما امید داشتم به بچه ها . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.به روی آینه ی پُر غبار من بنویس: بدون عشق جهان جای زندگانی نیست . .♥️ https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۷ نورا: در خونه رو که زدم انگار منتظرم بودن.وارد شدم که در توسط آق
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:با دردی که تو سرم پیچید پلک هام رو از هم جدا کردم. نگاهی با چشمای تارم به اطراف انداختم. هیچ چیز این مکان تاریک و سرد برآم آشنا نبود . اصلا چیشد که من اینجا اومدم؟ آخرین لحظه ای که نورا تاکسی گرفت و رفت روی زمین که نشسته بودم یه چیزی مثل دستمال روی دهنم گذاشته شد و بوی الکل به مشامم خورد. و حالا که چشمام رو باز کردم اینجام. پس همه اش یه نقشه از پیش تعیین شده بوده. پس اونا من رو هم مثل فرشید شناسایی کردن؟ اصلا الان کسی متوجه غیب شدن من شده؟اصلا نورا دیگه به من فکر میکنه یا باور نکرد؟اما اگه باور نکرده بود که ترکم نمیکرد. به زور از حالت دراز کش به حالت نشسته شدم.کمرم به شدت درد گرفته بود و سرگیجه باعث شده بود توی اون سرما هم ،حالم بدتر باشه. نفس نفس میزدم و نمیدونم چرا از شدت استرس که الان نورا کجا هست و چیکار میکنه تپش قلب سراغم اومده بود. ........ داوود: همه توی خونه نشسته بودیم. رسول یه گوشه نشسته بود و توی خودش جمع شده بود. این مدت خیلی سعی کردم به درد خفیف قلبم بی توجه باشم . به خاطر سکته ای که داشتم دکتر گفت احتمالا تا مدتی تپش قلب و درد دارم. حالا هم از شدت ترس و نگرانی درد خفیف قلبم داره بیشتر خودش رو نشون میده.دستم آروم به سمت قلبم رفت و ماساژش دادم. با صدای کیان که دم گوشم بود سرم رو برگردوندم. کیان:خوبی داوود؟ داوود: میشه کاپشن منو با یه لیوان آب بیاری.باید داروهام رو بخورم کیان:اره اره .صبر کن. سریع از جام بلند شدم و کاپشن داوود رو برداشتم.یه لیوان آب هم از پارچ آب روی میز برداشتم و آوردم. دستش دادم.سریع قرص رو از بسته اش در آورد و دوتا خورد. با اخم رو بهش گفتم:احیانا نباید یکی بخوری؟ داوود:کیان الان وقتش نیست.همه چیز به هم ریخته بعدا میگم. رسول : به زور از جام بلند شدم و زیر نگاه خیره بقیه به طرف حیاط رفتم. دمپایی رو پوشیدم و دست به دیوار حیاط به طرف حیاط و حوض رفتم . لب حوض نشستم و خیره شدم به آب توی حوض. قطره اشک سمجی که از همون اول سعی داشت از چشمم بیرون بیاد بالاخره فرود اومد. مجوز فرود بقیه قطرات اشکم رو هم صادر کردم و همونطور که دستم توی آب حوض رفته بود و به تصویر انعکاس یافته توی آب حوض نگاه میکردم پرت شدم به خاطرات گذشته. خاطرات شیرینی که با حامد داشتم. یعنی الان حالش چطوره؟ داداشم رو میگم.حامدی که از همون اول ماجرای دردسر هام همراهم بود. تا حالا دوبار گرفتار شدیم.یه بار وقتی سهیل و پدرش مارو گرفتن و بار دوم وقتی سهیل و عموش گرفتن. باهم بودیم اما اینبار اون تنهاس .من اینجام و اون معلوم نیس کجاس. من حالم اینجوریه و اون معلوم نیست چجوره. .............. نورا: از شدت گریه دیگه چشمم باز نمیشد. اروم از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که چشمام سیاهی رفت و افتادم. صدای ترسیده آقاجون و بقیه رو شنیدم که صدام میزدن اما خسته تر از اونی بودم که جوابشون رو بدم و بگم خوبم.آروم آروم به خواب رفتم و صداها محو شد. ............ محسن:نامزد حامد از حال رفت.سریع به اورژانس زنگ زدیم . حدودا پنج دقیقه بعد همونطور که ما نگران و ترسیده بودیم و رسول دستش به دیوار بود و سعی میکرد آروم باشه زنگ به صدا در اومد. سریع در رو باز کردم که دوتا پرستار خانم ویه پرستار مرد و برانکارد داخل اومدن. خانم ها سریع نورا خانم رو روی برانکارد گذاشتن . همگی پشت آمبولانس حرکت کردیم.پدر حامد هم با عروسش رفت. بالاخره به بیمارستان رسیدیم .نامزد حامد سریع به اتاقی منتقل شد و دکتر رفت بالای سرش .ما هم پشت در ایستادیم و فقط دعا کردیم چیزی نباشه .چون اگر اتفاقی برای نامزد حامد بیوفته حامد حالش خراب میشه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حامد 💔 پ.ن.حال بد رسول و درد خفیف قلب داوود ❤️‍🩹 پ.ن.نورایی که حالش بد شد🥀 https://eitaa.com/romanFms