┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم؛
هربار که میپرسی چقدر؟
با خودم فکر میکنم
دریا چطور حساب موجهایش را نگه دارد...
#نزار_قبانی
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_618
هومن با جسارت گفت:
- و حالا اگه نامزدی رو بهم نزنم چی؟
حشمت خان با خونسردی گفت:
- مگه تو همینو نمی خواستی؟ که نامزدی رو بهم بزنی؟ دیگه سودی هم که برای من نداره، بهم بزنی بهتره
- ولی ممکنه من دیگه اینو نخوام
- چـــی؟ بهم نگو که عاشق اون دخترهی دیوونه شدی
هومن یکم صداش رو بالا برد:
- درست صحبت کنید پدر...
- پس اتفاقی که نباید میوفتاد، افتاد. پسر اون دختره هیچ چیزی نداره زندگی تو حروم نکن
هومن دندون قروچه ای کرد:
- اینو من مشخص می کنم پدر
- از من گفتن بود. به نظر من خودت رو ننداز تو هچل، داماد اون حشمت شدن یه زره فولادی میخواد. در ضمن من کاری به شرکتهات ندارم، گفتم که بدونی، بای...
و قطع کرد. هومن با عصبانیت گوشی رو پرت کرد، همه نقشه هاش به باد فنا رفت.
نعره زد:
- کـریـــــمی...!
در به شدت باز شد و کریمی با رنگ پریده پرید داخل اومد. هنوز هومن حرفی نزده شروع کرد:
- مهندس، به جون زنم که می خوام سر به تنش نباشه من نمی خواستم اینجوری بشه. آخه چه کنم؟ من که دهن اون جاسوس بیهمه چیز نبودم که...
- باید مراقب میبودی، مراقب هر جاسوس و هرکی که طرفت میاد. زدی کل نقشه هام رو داغون کردی، همه شو... اخراجت میکنم
کریمی نزدیک بود به گریه بیوفته با عجز نالید:
- مهندس تو رو به خدا.. تو رو به جون پدرت.. تو رو به جون زنت قسم.. از کار بیکارم نکن
- پس خودت بگو چیکارت کنم؟
- یه ماه بدون دستمزد، خوبه؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_619
هومن عاقل اندر سفیه نگاهش کرد که دوباره گفت:
- دوماه...
بازم نگاه کرد
- سه ماه..!؟
بازم نگاه...
- مهندس بکنش چهار ماه خیرشو ببینی
هومن نفس عمیقی کشید. همه چیز خراب شده بود و با مجازات کریمی چیزی عوض نمی شد
- همون یه ماه، الانم برو بیرون، زود...
- الهی من قربونت برم، فدات بشم من
- برو بیرون تا نظرم عوض نشده
- رفتـم رفتـــم
در که بسته شد، هومن دراز کشید روی مبل و به سقف خیره شد. بهمن ازش ترسیده بود، این یکم زخم دلشو التیام می داد. حالا دیگه نمی تونست دست کم بگیرتش. ولی هنوزم....
به هر حال دیگه تموم شده بود و یه جایی اون ته تهای دلش مالش می رفت و به جای عصبانیت می خندید. یه جورایی بازم اون ته تهای دلش همیشه می خواست این اتفاق بیوفته و منتظرش بود. همه ی تلاشاش هیچی شده بود و این خیلی جای ناراحتی داشت.
ولی لبخند کمرنگی لباش رو از هم باز کرد، شاید یه چیزایی می تونست تغییر کنه شاید...
*******
سر دو تا قبر نشسته بود و با اشک و آه باهاشون حرف می زد:
- آخه چرا ؟ چرا بهم دروغ گفتین؟ من چه جوری باید درکتون کنم؟ توی این سالها جز خوبی ازتون ندیدم ولی حالا... همه چیز برگشته، یه چیزایی فهمیدم که... آخه... آخه فقط به من بگید چرا.؟ بابا علی، مامان، اونقدر عاشقتونم که حتی با فهمیدن این قضیه هم نمی تونم ازتون متنفر بشم ولی دلگیرم ازتون... شما پیش من بخشیده شده خدایی هستید حتی همون موقعی که فهمیدم.
ولی کاش میتونستید الان پیشم باشید. کاش میتونستید بهم بگید چرا؟؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_620
صدای زنگ گوشیش حرف شو قطع کرد. اسمهومن رو که روی صفحه دید هول شد، با گونه های سرخ تماس رو سریع برقرار کرد:
- بلو اله.. نــه.. بلو اله.. اَه...!!!
صدای گرم هومن اومد:
- سلام
ترلان پررو اینبار خجالت زده گفت:
- سلام
- خوبی؟
ترلان دماغشو کشید بالا :
- خوبــم...
بعد از چند ثانیه سکوت هومن پرسید:
- داشتی گریه می کردی؟
ترلان سریع اشکاشو پاک کرد:
- نه بابا گریه کجا بود؟
- خب خوبه... می خواستم بگم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باید یه جایی بریم. میخوام یه چیزایی بهت بگم
- من خونه نیستم
- بگو کجایی همونجا میام دنبالت
- قبرستـون...
پشت خط سکوت که شد، ترلان فهمید هومن حرفشو بد برداشت کرده، سریع گفت:
- جدی میگم اومدم قبرستون، آرامستان
- تنهایـی؟
- آره خب...
- باشه زود میام
و قطع کرد.
ترلان به گوشی نگاهی کرد:
- یعنی می خواد چی بهم بگه؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
بلو اله... 😅😂
ای خدا ترلان من با تو چه کنم؟
تا میام شوهرت بدم زجرکشم میکنی به خدا
حیفه اون هومن ساید بای ساید که به تو دل بسته😁
نیاین پیوی و گپ بزنیدم، 😅
خب حرف حق تلخه
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
عشق آن لحظهای نبود
که یکدیگر را میانِ آن همه
هجوم بیعشقی یافتیم...
عشق آن لحظهای نیست
که در آغوش کشیدیم...
خوبِ من،
عشق حتی آنی نبود
که بوسیدیم...
عشقِ راهِ دورم،
عشق آن لحظه ایست
که یکدیگر را میانِ این همه
فراموشی
گُم نکنیم...
#عليرضا_اسفندياری
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
خلاصهای از رمان جدید ترنج
رُز دختری از یه خونوادهٔ سنتی و مبادی آدابه، که بنا به دلایلی پدرش کمر همت میبنده به شوهر دادنش.
رز که خونوادهش رو خیلی دوست داره، تصمیمی میگیره که نه سیخ بسوزه، نه کباب...
یعنی نه عزیزانش رو ناراحت کنه و نه خودش تو چاه ازدواج بیفته!
رُز میگه حالا که شوهر اجباریه خودم پیداش میکنم و میافته دنبال کاندید همسری؛ یعنی هرچی جوون قدبلند و جذاب و پولدار میبینه انتخاب میکنه و نقشه میکشه تا تورش کنه بیاد خواستگاریش.
این رمان از جنجالم اونورتره😂
بچهها رمان طنز هست و خودم اسم «شوهر شایسته» رو براش انتخاب کردم، ولی از همگی میخوام هر اسم مناسب دیگهای براش سراغ دارین برام بفرستید.
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
عزیزان جان
رمان شوهرشایسته چاپی هست
و به تدریج پارتها پاک میشن
اگه عقب هستید، لطفا خودتون را برسونید..
از این به بعد با رمان آنلاین شاهدخت
در خدمتتون هستم که روزی دو پارت ازش براتون میذارم.
بمونیـن بـــرام... 🌸
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_621
نمیتونست منکر این بشه که بعد از اتفاق اون روز توی اتاقش، دیوار مقاومتش با آغوش و حرفای هومن فروریخته.
یه امیدواری ته دلش رو قلقلک میداد. اینکه شاید هومن دوستش داره و نظرش درمورد جدایی عوض شده و اینکه امروز شاید بخواد حرف از کنار هم بودن بزنه.
باورش نمی شد بعد از اون حرفایی که توی بیمارستان بینشون رد و بدل شد و انگار دیگه اثری ازش نمونده بود، بخواد این اتفاق بیوفته، ولی هرچیزی ممکن بود.
روبه قبر مامانش کرد:
- مامانی اگه خواست بگه با هم بمونیم باید براش ناز کنم نـه؟ آخه نمیدونی که چه حرفایی بهم زده، حتی با اینکه خیلی بدجنسه و آدم بدی میزنه، از ته دلم میخوام که باهاش بمونم. میدونی وقتی مهربونه خیلی دوست داشتنیه، خجالت آوره ولی من اصلا غروری ندارم وگرنه نمیتونستم اینقدر زود ببخشمش و توی ذهنم با هم بودنمون رو تصور کنم
بعد از اینکه حسابی با مامان باباش صحبتاش رو کرد، رفت سرخیابون و منتظر موند، چیزی نگذشت که ماشین هومن جلوش ترمز کرد و اونم فوری سوار شد.
- سلام...
هومن لبخند دلنشینی زد:
- سلام
تا وقتی که توی کافی شاپ روبروی هم نشستن ترلان داشت همین لبخند رو برای خودش معنا میکرد.
بعد از اینکه گارسون سفارش گرفت، ترلان پرسید:
- چه حرفی میخواستی بهم بزنی؟
هومن دستاش رو به هم گره زده روی میز گذاشت:
- خیلی عجله داری؟
ترلان نفس پر استرسی کشید:
- تقریبــا
- خیله خب، پس میگم
ترلان با چشمای منتظر و امیدوار نگاهش میکرد که هومن بی مقدمه ادامه داد:
- من می خوام ازدواج کنم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_622
درجا رنگ ترلان پرید. لباشو گاز گرفت تا نلرزه و عصبی آستین لباسش رو کشید روی دستش
هومن که تک تک عکسالعملهاش رو زیر نظر داشت با احتیاط پرسید:
- خب نظرت چیه؟
ترلان سعی کرد محکم رفتار کنه، صداش بدون لرزش باشه ولی یه بغض گنده بیدعوت چسبید بیخ گلوش و صداش رو موجدار کرد:
- چرا داری از من میپرسی...؟
سرفه ای کرد که صداش صاف بشه ولی باعث شد اشک توی چشماش جمع بشه، نه نمیخواست گریه کنه
- خب نظرت برام خیلی مهمه
- کیه؟ یعنی کی.. با کی میخوای از...
صداش توی گلوش شکست. هرچی ترلان ناامیدتر میشد هومن امیدوارتر میشد.
پس با شادی گفت:
- می شناسیش
ترلان پوزخندی زد:
- می دونم حتمی اون دخترست، الهام...
برای تأیید حرفش به هومن نگاه کرد که با لبخند مهربونش مواجه شد.
- حتما خیلی خوشحالی، حالا از من می خوای چیکار کنم؟
- اینکه نظرت رو در این مورد بهم بگی
- به من چه ربطی داره؟ تو که تصمیمتو گرفتی، مبارک باشه...
مُرد و زنده شد تا تونست این حرف رو بزنه.
هومن زیر لب با خودش زمزمه کرد:
- دخترک حســود...!
- چیزی گفتی؟
- گفتــم... مبارک تو هم باشه.. با جاوید...
و اینبار هومن مُرد و زنده شد تا تونست این حرف رو بزنه.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
الهی خدا خفهات کنه هودی بدجنس🤓
چه جور لذت میبره این ترلان را زجرکش کنه
حقته از وسط نصف بشی😅🤪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
بهت نياز دارم مثل قلبی که
به تپيدن نيـاز داره 💜🧿🖇•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_623
ترلان خواست لبخند بزنه ولی فقط لباش کش اومد و شکل مسخرهای گرفت. هومن خندهاش گرفت که انگار کبریت کشیدن به ترلان
ترلان با حرص غرید:
- اینقدر خوشحالــی؟
- اوهــوم
ترلان خواست بگه که چرا پس اون روز توی اتاقم اونطور رفتار کردی؟ چرا سردرگمم میکنی؟
ولی به جاش گفت:
- خوبه که خوشحالی، چون منم برات خوشحالم که.. امیدوارم.. امیدوارم..
پشت دستش رو چنگ زد و ادامه نداد.
- تو هم با جاوید خوشبخت بشی
- میشم...
- جاوید رو دوست داری، این خیلی خوبه
- میشه اینقدر راجع به جاوید حرف نزنی
- چرا..؟ مگه دوستش نداری؟
- چــرا...
- خب پس چی میگی؟
ترلان جوابی نداد که هومن با بدجنسی گفت:
- نظرت چیه که عروسیمون رو توی یک روز بگیریم؟
ترلان منفجر شد:
- تو از این نظرا نده لطفــا
- چرا مگه دوستش نداری؟
ترلان با صدای بلندی داد زد:
- یه خیال رو نمیشه دوست داشت...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_624
سریع کوبید روی دهنش و ساکت شد ولی دیگه فایده نداشت. اینقدر هومن عصبیش کرده بود که سوتی رو داده بود.
- خیــال..؟ یعنی میگی جاوید یه خیاله؟
ترلان سرش رو پایین انداخت. چه فایده داشت به این دروغ ادامه میداد؟ مخصوصا الان که گندش دراومده بود
هومن باز پرسید:
- ولی این درست نیست مگه نه؟ من خودم اون روز توی پارک دیدمش
- اون کسی بود که بهش خورده بودم و گوشیش از دستش افتاده و شکسته بود
- ولی این چطور ممکنه؟ از همون اول گفتی که جاوید رو دوست داری
- با اون حرفات... میخواستم پیشت کم نیارم
- پس من اون موقع درست فکر کرده بودم
- حالا می تونی بهم بخندی، مشکلی نیست
- چرا بهت بخندم؟ فقط اینکه خیلی خوب گولم زدی
ترلان با بی حوصلگی تمام گفت:
- من میخوام برم خونه، میرسونیم یا خودم برم؟
و قبل اینکه هومن حرفی بزنه از جاش بلند شد و به سمت درب خروج کافیشاپ رفت.
*******
وقتی هومن ترمز دستی رو کشید. چشماش رو باز کرد ولی با دیدن خونهی هومن، از جاش پرید و پرسید:
- چرا من رو اوردی اینجا ؟
- هنوز حرفام تموم نشده...
- من دیگه نمیخوام حرفات رو بشنوم
هومن از ماشین پیاده شد.
ترلان هم به دنبالش پایین رفت و در حالی که پاشو به زمین می کوبید گفت:
- میگم منو ببر خونـــه
- ترلان من می خوام باهات حرف بزنم
- نمیخوام بشنومش، اصلا خودم میرم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
چه عجب ترلان خانم
بالاخره گفتی جاوید وجود خارجی نداره😁
حالا هودی خان
چرا دخترمو بردی خونه خودت؟😉
مرض داری پسر؟ زجرش میخوای بدی😄
گلیا بازم میگم
ترلان تا جمعه تمام هست، بخاطر همین اصلا تقاضای پارت اضافه نکنید.
و بعد از اون رمان شوهر شایسته
که نویسندهاش ترنج عزیز هست را براتون میذارم.
اونم طنز و سنتی هست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
خدا جونم یه چیزی بهت بگم؟!
خیلی دوسش دارم
دلیل زندگیمه ازم نگیرش
زندگی بدون اون برام سخته
سهم من از دنیا فقط اونه... 💌🔐•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_625
و به سمت در باغ رفت که هومن دستش رو گرفت:
- صبــر کن
ترلان با بغض و صدایی لرزون جواب داد:
- نمی خوام... نمیخوام... ولم کن...
- هیش ترلان... اینقدر بیقراری نکن
ترلان اشکش چکید:
- من بیقرار نیستم فقط میخوام برم خونمون. میخوام برم پیش مامانم، میخوام برم... برم...
هومن، ترلان رو کشید توی بغلش:
- آروم باش عزیــزم
ترلان به شدت هولش داد و با نفس نفس توی دو سه قدمیش ایستاد:
- اینقدر منو بغل نکن... اینقدر منو اذیت نکن...
- من اذیتت میکنــم؟
ترلان با پشت دست اشکش رو پاک کرد:
- آره تو اذیتم میکنی، تو.. تو مدام اذیتم میکنی، هی بوسم میکنی، بغلم میکنی، حرفای قشنگ میزنی بعد.. بعد...
نمیخوام جلوت گریه کنم، اصلا ازت بدم میاد، تقصیر توئه که من اینقدر ضعیف شدم، تقصیر توئه همش...
هومن با ملایمت و مهربونی گفت:
- می دونم همه اینا تقصیرِ منه
- نه تو هیچی نمیدونی... تو فقط یه آدم بدجنسی که مراعات هیچ چیز و هیچ کس رو نمیکنی. با حرفات با کارات آزارم میدی و عین خیالتم نیست، داری دیوونم میکنی روانی...
- من همه اینا رو میدونم، ولی بذار الان من حرفامو بزنم، خب...؟
- چه حرفی؟ دوباره میخوای بسوزونیم دیگه آره... باشه.. بسوزون.. بسوزون..
و نشست روی زمین و دست به سینه گفت:
- بگو دیــگه
- من میخوام ازدواج کنم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_626
ترلان با عصبانیت پرخاش کرد:
- دیدی گفتم... تو کلا کارت همینه، هی میخوای لج منو در بیاری
از جاش بلند شد و به سمت در خروجی رفت که هومن جلوش رو گرفت:
- نظرت در این باره چیه؟
- الان لنگ نظر من موندی آره؟ باشــه آقــا.. باشــه، خوبــه؟
هومن لبخند گشادی زد:
- واقعـــا...؟
- تو یه چیزیت میشههاااا.. خیلی خوشحالی انگار
- معلومه که خوشحالم، دارم راحت میشم
ترلان با ناراحتی جواب داد:
- آره دیگه داری از شر من راحت میشی
- چی میگی تازه قراره شر تو دامنگیرم بشه
- جدا دیوونه شدی، حتمی خودتو به یه روانپزشک نشون بده
و راه افتاد سمت در که هومن مچ دستش رو گرفت و با سرخوشی ادامه داد:
- هی خانـــوم کجـا کجـــا...؟
- هومن... جان هرکی دوست داری ولم کن برم، نظرم هم که گفتم، توی روزای آینده هم منتظرم که به خانوادهام اطلاع بدی همه چیز تموم شده
- چرا باید همچین حرفی بزنم؟
- نه انگار واقعا امروز قصد کردی اعصاب منو داغون کنی
- یه جورایــی...
- ای خـدا
هومن دست ترلان رو گرفت و کشید سمت خونه :
- بیا بریم خونه یه ناهار خوشمزه برای من درست کن. یه چرتی بزن، عصری خودم میرسونمت
ترلان جیغ زد:
- ولم کن دیگه روانی، چیکارم داری دیگه؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای هومن بی شعووووور😡
جون میکنه تا یه کلمه حرف بزنه
احمق ............ بوووق
همینطور قربون صدقهاش میره و اذیتش میکنه😅😁
این روی هودی واقعا دیدن داره😂
گلیا بازم میگم
ترلان جمعه تمام هست،
بخاطر همین اصلا تقاضای پارت اضافه نکنید.
بعد فایل کاملشو براتون میفرستم..
همانطور که بارها گفتم این رمان برای من نیست،
فقط بنا به تقاضای دوستان گپ، پارتگذاری شد...
و بعد از اون رمان شوهر شایسته
که نویسندهاش ترنج عزیز هست را براتون میذارم.
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_627
هومن با سرخوشی و بدجنسی تمام گفت:
- گفتم که ناهار میخوام
- مگه من آشپزتم...؟
هومن خندهی شیطونی کرد:
- از این به بعد آره
ترلان با حرص خم شد و دست هومن را یه گاز محکم گرفت که هومن دادی زد و دستش رو ول کرد.
ترلان دوید سمت در، که هومن دنبالش کرد و بهش رسید. از پشت کمرش رو گرفت، بلندش کرد و به سمت خونه رفت.
ترلان دست و پا زد و فریاد کشید:
- ولـــم کن.. بی شعـور.. بی شعـــور...
هومن با خونسردی وارد ساختمان شد و در رو پشت سرش بست.
ترلان رو روی زمین گذاشت و گفت:
- همه این حرفات یادم میمونه، بعدا تلافی میکنم
- کدوم بعـــدا..؟ چرا چرت میگی..؟
- حرف نزن خانوم سگه، برو غذا درست کن گشنمه
ترلان با جیغ داد زد:
- سگ عمتــه احمـق
- خدا رو شکر عمه ندارم
- اگه غذا درست کنم ولم میکنی دیگه؟
بعدم با حرص و پاکوبان رفت سمت آشپزخونه و همونطور پشت به در با صدای بلندی پرسید:
- چی میخوای کوفت کنی؟
صدای هومن از کنار گوشش بلند شد:
- بــی ادب...
ترلان پرید بالا و برگشت و با عصبانیت یه مشت زد به بازوی هومن که دست خودش درد گرفت.
هومن با حالت حرص دراری نشست پشت میز :
- زن هم زنای قدیم.. جز چشم گفتن کاری نمیکردن، حالا آدم رو گاز میگیرن، کتک میزنن، فحش میدن
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_628
ترلان دهنش و کج کرد:
- آخی دلم برات کبابه.. همینه که هست. من اینجوریم، ایشالا الهام خانوم اینجوری نباشه
هومن با شنگولی جواب داد:
- من خود آزارم، همینجوری دوست دارم
ترلان پیاز و گذاشت جلوی هومن:
- دفعه قبلی دیدم سوپ درست کردی برام، پس قبل ترش فیلم اومدی واسم که بلد نیستی پیاز خُرد کنی.. حالا هنرتو نشون بده
- دفعه قبلی تنها کاری که کردم این بود که سوپ یخ زده رو از تو فریزر در اوردم و گذاشتم گرم بشه همین...
ترلان دستشو زد به کمرش:
- منو بگو که فکر کردم یه چیزی بارته، خیلی خب پس پاشو برو از آشپزخونه بیرون.. تو دست و پام نباش
- به به چه ادبیات قشنگی!!! تو دست و پام نباش، به به! به به..!!
- هومن قاطی کردیها... پاشو برو بیـــرون
هومن نیش شو باز کرد:
- نــه... میخوام نگاه کنم از این به بعد چه جوری میخوای برام غذا درست کنی
- آخه هومن چته؟ از این به بعد من قرار نیست برات غذا درست کنم
- خب چــرا...؟
ترلان با بیچارگی تمام نالید:
- چرا اینجوری میکنی؟ چرا دوباره داری اذیتم میکنی؟
هومن لبخند مهربونی زد:
- من غلط بکنم اذیتت کنم عزیز دلــم
تو چشمای ترلان اشک جمع شد و با عجز نالید:
- اینجوری نکن
- چه جوری نکنم عزیــزکم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ایوووول ترلان
خوب گازش گرفتی😁
هومنِ خودآزار😁
حالا هی بگو عزیزکم....😉😂
گلیا بازم میگم
ترلان جمعه تمام هست،
بخاطر همین اصلا تقاضای پارت اضافه نکنید.
بعد فایل کاملشو براتون میفرستم..
همانطور که بارها گفتم این رمان برای من نیست،
فقط بنا به تقاضای دوستان گپ، پارتگذاری شد...
و بعد از اون رمان شوهر شایسته
که نویسندهاش ترنج عزیز هست را براتون میذارم.
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_629
ترلان کلافه و عصبی گفت:
- همینجوری دیگه... لبخند نزن، قربون صدقم نرو، آخه چرا نمیفهمی نباید اینجوری کنی
- من که توش اشکالی نمیبینم. همه نامزدا اینجورین، تازه بدترم هستن، کارهای دیگه هم میکنن
ترلان سعی کرد به شیطنت و لبخند هومن محل نده، پس بیتفاوت گفت:
- تو میگی نامزدا... ما قرار نیست باهم بمونیم
هومن مثلا با تعجب جواب داد:
- چــرا ؟ تو خودت گفتی باشه
- چی میگی ؟
– نظرت رو که درباره ازدواج خواستم، گفتی باشه
- من کی گفتم؟ اصلا برا چی گفتم؟
- فراموشی گرفتی عزیزم؟ من گفتم میخوام ازدواج کنم، تو هم گفتی باشه... این یعنی اینکه ما قراره با هم بمونیم
ترلان مبهوت به هومن زل زد:
- منظــورت چیـه...؟
- واضح نبــود؟ بذار واضحش کنم
روبروی ترلان ایستاد.
صورتش رو بهش نزدیک کرد و با شیطنتی که تو چشماش پیدا بود گفت:
- یعنی قراره هی از این کارا بکنیــم
قبل اینکه لب ترلان رو لمس کنه.
ترلان عقب کشید و بلند گفت:
- گفتم بهت واضح حـرف بــزن
- آخه چی شو نمیفهمی؟ من ازت درخواست ازدواج کردم، تو هم گفتی باشه... این یعنی چی؟
- نخیرم تو از من درخواست ازدواج نکردی، تو گفتی میخوای با الهام ازدواج کنی!!
- من کی گفتم؟ تو خودت همچین حرفی زدی
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_630
ترلان متعجب پرسید:
- پس جاوید چی؟ چرا گفتی من با جاوید خوشبخت بشم؟
- میخواستم ببینم جاوید برات چه جایگاهی داره که فهمیدم اصلا وجود نداره
- پس... پس...
- پس من ازت درخواست ازدواج کردم و تو هم گفتی باشه
- پس چرا اینجوری؟ چــرا...
- چون می خواستم جلوی هر ناز کردن احتمالی رو بگیرم. حالا هم قبل از اینکه بذارم هر چیزی رو به رخم بکشی، میگم بخاطر تمام حرفا و کارای گذشته متاسفم....
بعدم قیافهی مظلومی گرفت و به آرومی و خواهش گفت:
- پس لطفا منو ببخش و بدون ناز و زود جوابمو بده
ترلان گیج و منگ مونده بود:
- نه... اینجوری قبول نیست، اینجوری...
- خیله خب اگه این جوری دوست نداری، دوباره درخواستمو تکرار میکنم.
به اطرافش نگاه کرد و در آخر با لبخندی شیطون، پیازی که ترلان بهش داده بود را نصف کرد.
از توی جیبش یه حلقه دراورد و روی پیاز قرار داد.
دست چپش رو گذاشت روی قلبش و پیاز رو جلوی ترلان گرفت:
- با من ازدواج میکنی؟
ترلان از سر شوق و تعجب اشک میریخت.
که این بار هومن با همون حالت روی دو زانو نشست و پیاز رو جلوی ترلان گرفت و با شیطنت و لبخند گفت:
- سرکار خانم ترلان حکیم... آیا بنده وکیلــم...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای خدا بگم چکارت کنه هومن😄
کشتی ما را تا حرف بزنی و خواستگاری کنی
همه به خونت تشنه هستن بخدا 🔪🔪
با این خواستگاری کردنت.. 😂
گلیا بازم میگم
ترلان جمعه تمام هست،
بخاطر همین اصلا تقاضای پارت اضافه نکنید.
بعد فایل کاملشو براتون میفرستم..
همانطور که بارها گفتم این رمان برای من نیست،
فقط بنا به تقاضای دوستان گپ، پارتگذاری شد...
و بعد از اون رمان شوهر شایسته
که نویسندهاش ترنج عزیز هست را براتون میذارم.