[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_172 ✍🏻#فاطمه_شکیبا سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_173
✍🏻#فاطمه_شکیبا
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد و مثل بچه ای
نوازشش میکند، نگاهش به من نیست؛ ادامه میدهد: آخرین باری که رفت سوریه
اینو نوشته؛ بجز علی، صاحب تموم این وصیت نامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو
برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛ وصیتنامه علی
قدیمیتر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد. واقعا قابل
اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛ منکه نمیتونم مجبورت کنم.
آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛ کاش بازهم حرف بزند، از
سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارام... هرچه دوست دارد بگوید
اصلا؛ فقط میخواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لب هایش مینشیند: این علی کلا سر نترسی داره! میدونی
چی شد که به این روز افتاد؟
منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد: یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا، ولی
چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب دست
رو ترکونده!
بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد
عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکسها میافتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.
چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند: خواهر
داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت
میکنه! نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش کنم.
- نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی
یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد
نداره؛ میدونی، خیلیام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم
میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا... وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام رو
با عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون میکنم.
- میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
- توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
- بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_174
✍🏻#فاطمه_شکیبا
دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلا شاید حامد را بخاطر شباهتش به پدر
دوست دارم.
- قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم
تنهات نمیذاره.
عکس ها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد: حالا
میخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بیخیالش بشی؟
قلبم میایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛
سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و از نگاه حامد دور نمی ماند.
آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛ بدون هیچ حرفی به اتاق
میرود؛ در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات
حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحالاتر از همیشه است؛
از صبح تا ظهر اصفهان را زیر پا گذاشته ایم تا وصیتنامهوها را به دست خانواده ها
برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم
برگشتیم خانه و استراحتی کوتاه کردیم، از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گل هایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی اش این
بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد حامد را
درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛ و وقتی حامد دستش را به زور
میبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: "نکن پسرم... نکن عزیزم..."
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_175
✍🏻#فاطمه_شکیبا
عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت"سپردمت به خدا" و آب
پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
- نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون
خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه! آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به شرطی
که به جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛ اما مطمئنم با
علی قشنگتر میشه.
حامد است که با حرف هایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم
نگاهش کنم؛ این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمی آید! میداند قانع
شده ام، اما میخواهد محکم کاری کند.
با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی از
معدود جاهایی ست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو
کشفش کنم؛ از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیا
عوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی!
اصلا همین
دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست و
حتی این دیوار، آلودگی هوای شهر هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛ این را باید به
آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند!
مشکل
صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش میسپاریم به صدای نخراشیده دنیا!
دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت 4 باکسی
که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترسانَد،
طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد و
تنهایم بگذارد، بیتابی اش من را هم بیتاب کرده.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_176
✍🏻#فاطمه_شکیبا
هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گریه میکنم.
گله دارم، نگرانم، میترسم... حامد بیشتر از هرکسی مرا میفهمد و اگر برود، تنهای
تنها میشوم... دست به دامان شهدا شده ام و همه چیزم را نذر کرده ام که بماند.
حدود 4بعد از ظهر است که برمیگردد به طرف در ورودی، زود است؛ با تعجب
میپرسم: مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟
- با یکی قرار دارم.
ماشینی مدل بالا جلوی در میایستد؛ خدای من! مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده
میشوند؛ حامد اشکه ایش را پاک میکند، با شوق کودکانه ای چشم دوخته به مادر،
من مبهوت عقب میروم و لبه سکویی مینشینم؛
حامد سر جایش ایستاده و مادر با
طمانینه به طرفش میرود؛ نمیدانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به
چندقدمی هم که میرسند، حامد جلو میرود که در آغوش مادر آرام بگیرد، اما مادر
خودش را عقب میکشد و به سردی دست میدهد.
باورم نمیشود همین مادر به ظاهر بی احساس، اشکی بر گونه اش غلتیده باشد و بعد
از برانداز کردن سرتاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛ مادر هرکه باشد، مادر است،
برای بچه هایش جان میدهد و دلش تنگ میشود، ناگاه دل من هم مادر را
میخواهد، اما ترجیح میدهم فاصله ام را حفظ کنم که راحت باشند.
همانقدر که دخترها بابایی اند، پسرها وابسته مادرند؛ همانقدر که دخترها محتاج
راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورت های مادر را میخواهند. من و
حامد هردو محروم بوده ایم از این موهبت های الهی... قطعا عمه درحد توانش برای
حامد مادری کرده ولی هیچکس مادر نمیشود؛ این را من میفهمم که باوجود سردی مادرم عاشقش هستم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_177
✍🏻#فاطمه_شکیبا
مادر زن مغروری ست ولی هیچوقت نتوانسته چشم هایش را
پنهان کند.
دستی از پشت سر محکم به شانه ام میخورد، آه از نهادم بلند میشود، قطعا
نیماست؛ کلافه برمیگردم طرفش: تو بعد دوسال هنوز آدم نشدی؟
- مگه فکر میکنی خودت آدم شدی؟
- هرهرهر! جنابعالی خوش میگذره دیگه کسی نیست اذیتش کنی؟
دوباره به مادر و حامد نگاه میکنم که روی نیمکتی نشسته اند؛ چهره مادر درهم رفته
و حامد متواضعانه صحبت میکند.
- قراره بعد کنکور یکتا باهم عقد کنیم.
- مبارکه!
- تو چی؟ قضیه علی به کجا رسید؟
لبم را میگزم؛ خدایا این از کجا فهمید؟ فقط خواجه حافظ شیرازی مانده که احتمالا
نیما او را هم در جریان میگذارد، ترجیح میدهم ساکت باشم.
- چندروز پیش با عمو رحیم اومد خونمون؛ بهش میخورد بچه خوبی باشه، از این
مثبت حزب اللهی ها!ولی خوب دستش ناقصه دیگه!
- نقص و کمال آدما خیلی تعریفای دیگه داره!
- به به! چقدرم مدافعشی!یعنی به همین زودی...؟!
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_178
✍🏻#فاطمه_شکیبا
تازه متوجه میشوم چه آتویی دست چه کسی داد هام! شروع میکند به سخنرانی
کردن: حالا من گفتم پسر خوبیه، ولی با یه دست ناقص و یکم آه در بساط نمیشه
زندگی کردا! عاقل باش!
- چقدر دلسوز شدی!
- بعد دوسال، یکم دلم برات تنگ شده! سوژه خندمون رفته! تو نباشی من به کی
بخندم؟
حوصله کل کل کردن را ندارم؛ وای! چقدر حرف میزند، از همان اول همینطور بود؛
حرف حساب هم که نمیزند، چرت و پرت میگوید؛ سعی دارم بیتوجه به نیما، مادر
و حامد را نگاه کنم، غرور مادر و خاکساری حامد را؛ دقیق میشوم به صورتشان، گریه
میکنند؛ چقدر شبیه هم اند!
ناگاه حامد از نیمکت میافتد! نیما هم ساکت میشود؛ حامد روی پاهای مادر افتاده
و مادر خم شده تا بلندش کند، به نیما پشت کرده ام که اشکه ایم را نبیند. 😭
انگار
حامد عمری منتظر این لحظه بوده؛ چرا من که فرصتش را داشتم، یکبار پای مادر را
نبوسیدم؟
مادر حامد را بلند میکند و مثل پسربچه ای در آغوش میگیرد؛ همراه نیما زنگ
میخورد:
- جانم پدر؟
.... -
- چشم الان راه میافتیم!
قطع میکند و به طرف مادر میرود: مامان! بابا زنگ زد گفت بیایم!
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_179
✍🏻#فاطمه_شکیبا
اخم های حامد درهم میرود؛ من جای او بودم دهان نیما را پر خون میکردم!"چرا"😂
مادر
دست حامد را میفشارد: مواظب خودت باش، زود برگرد تکلیف خودت و حوراء رو
روشن کن!
- چشم!
مادر میایستد، حامد هم، چشم از پسرش برنمیدارد؛ حسودی ام میشود، چه زود
عزیز شد! مهره مار دارد انگار!
- حلالم کنید مامان!
- من چیزی از تو ندیدم؛ برات کم گذاشتم، حلالم کن!
دوباره برمیگردد به همان حالت سرد و خشک همیشگی؛ خداحافظی میکند و
میرود!
حامد متوجه من میشود که مثل مجسمه سرجایم ایستاده ام: مگه فیلم هندیه که
انقدر گریه کردی؟!
و سرخوشانه میخندد؛ نگاهی به ساعت میاندازد: اوه! من الان باید برم، تو رو
میرسونم تا یه جایی و خودم میرم.
دقیق نمیفهمم چه میگوید؛ رفتنش کابوس است، مهم نیست کسی ببیند؛ به
خودم که می آیم، سر گذاشته ام روی سینه اش و بلند گریه میکنم؛ از خودم بدم آمده
که انقدر احساساتی شده ام، اصلا نمیدانم چه میگویم و چه میگوید؛ فقط میدانم
باید از همه مهربانی ها و بزرگواریه ایش بگذرم؛ انگار پدر دوباره بخواهد شهید شود؛
گفتنش ساده است اما در واقعیت، هزاربار میمیری و زنده میشوی.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_180
✍🏻#فاطمه_شکیبا
سوار ماشین میشویم، تمام راه نگاهش میکنم و او حرف میزند برایم.
تصویرش را
اشک هایم تار میکنند. وقتی ماشین میایستد و بغض آلود حلالیت میخواهد، تازه
به خودم می آیم.
- کاش انقدر زود نمیرفتی!
- الانشم دیره؛ ببخشید... اونی که میخواستی نبودم.
- چرا بودی.
و ادامه حرفم را در دل میگویم: تو بهترین بودی ولی من لیاقتت رو نداشتم.
بحث را عوض میکند: کارت اتوبوست شارژ داره؟
- نمیدونم!
- بیا مال منو بگیر، یه وقت توی راه میمونی.
تسبیحش را میگذارد کف دستم و مشتم را میبندد: دعا کن برام.
دستش را میگیرم که ببوسم، اما زورش بر من میچربد و دستانم را به سمت خودش
میکشد و میبوسد.
پیاده میشود و در را باز میکند برایم؛ دستم را میگیرد که بلندم کند: پاشو آبجی
خانم! دیرم میشه الان، پاشو خواهرکم، آفرین...😊😢
پیاده میشوم و مثل خودش، غافلگیرانه پیشانی ش را میبوسم؛
گرچه سخت است و
باید روی پنجه پاهایم بلند شوم تا به پیشانی ش برسم؛ دستم را میفشارد و
میخندد: مواظب خودت باش.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_181
✍🏻#فاطمه_شکیبا
حال او بهتر از من نیست، او ابری ست برعکس من که میبارم، اشک هایم را پاک
میکند: بسه دیگه! باید دل بکنی از هرچیز غیر خدا تا رشد کنی، هیچ چیز غیر اون
ارزش تعلق نداره.
"پ.ن:سخنان گران بها از حامد😂"
- اگه عاشق کسی باشی که عاشق خداست چی؟
چقدر راحت خودم را لو دادم! چقدر احمقم من! 😂😔☺️
- بخاطر خدا دوست داشته باش، ولی توی عشق بندهواش متوقف نشو.
دستم را میگیرد و مینشاندم روی صندلی ایستگاه اتوبوس؛ هرچه میخواهم بگویم
"نرو"صدایم در نمیآید، از ذهنم میگذرد به پایش بیفتم ولی نمیتوانم برخلاف
خواسته اش عمل کنم؛ باید با دستان خودم، تکهای از وجودم را جدا کنم؛ پیش از
آنکه تقدیر جدایش کند، باید بمیرم پیش از آنکه بمیراندم، باید حامد را در ذهنم
شهید کنم؛ قربانی کنم برای خدا؛ مثل ابراهیم"ع"..
"اسماعیل باش جوون"
تسلیم خدا شو
"ابراهیم باش" و بگذر
قرآن کوچکم را از کیفم درمیآورم و بر سینه میفشارم، قلبم آرام میگیرد.
- برام قرآن میگیری؟
سرم را تکان میدهم؛ آرام میشود: پس حلال کردی؟
- اگه تو هم حلال کنی آره.
و به زحمت میخندم، از زیر قرآن ردش میکنم؛ نگاهی به ساعتش میاندازد و سوار
ماشین میشود.
او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛ شاید متوجه نگاهم میشود
که سرش را بالا می آورد، با لبخندش دل میبرد و دست تکان میدهد.
پ.ن:دیدار آخر اینطوری سخته!
#کپی_ممنوع🚫
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍂🍃🍂🍃🍂 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_181 ✍🏻#فاطمه_شکیبا حال او بهتر از من نیست، او ابری ست برعکس من که میب
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_182
✍🏻#فاطمه_شکیبا
و بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
"سالم کجایی؟"
پیامی ست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته ام.
جواب می آید: "سلام.
فرودگاهم. شما رسیدی خونه؟"
- "آره. پروازت کیه؟"
- "معلوم نیست. یه چیزی ام میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو
بزنی!"
درحالی که دکمه های مانتو را باز میکنم مینویسم: "چی؟"
- "شمارهات رو دادم به علی."
مانتو با چوب لباسی از دستم میافتد؛ گوشی را برمیدارم و چندبار جمله را
میخوانم، به سختی تایپ میکنم:
"یعنی چی؟ چرا؟"
-" هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی باهاش حرف
بزنی، گفتم خبرت بدم که آماده باشی."
با خشم مینویسم: "خدا بگم چکارت کنه!"
شکلک خنده میفرستد پایین میروم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری
کتابخانه است، چقدر این کتابخانه را دوست دارد؛ کتاب های خیلی قدیمی زمان
انقلاب هست تا آخرین کتابهای چاپ شده؛ گاهی فکر میکنم عمه با این کتابها
ازدواج کرده!
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_183
✍🏻#فاطمه_شکیبا
آرام دستم را روی چشمانش میگذارم، دست نگه میدارد و طعنه میزند: اصلا
نفهمیدم تویی حورا خانوم! کی هستی؟ نکنه حامدی؟
دستم را برمیدارد و میچرخد طرفم: این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا باشن نه
وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم!😂😊
به قفسه تکیه میدهم و شیطنتم گل میکند: خودتونو میگید عمه؟😐😜
- پس قبول کردی خودت ترشیدی؟
- نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم!
برایم پشت چشم نازک میکند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات داری
اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره!
- مگه حامدم از این کارا بلده؟!
- اوه چه جورم! یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟
- بحثو عوض نکنین دیگه! جدی میگم، تنها میشید گناه دارید.
- این یعنی بله رو به علی گفتی؟ مبارکه!(چه گافی)😄😂
خاک بر سرم! چه سوتی وحشتناکی! حالا بیا و جمعش کن! به من من میافتم: نه...
منظورم این نبود که! کلا خونه خیلی سوت و کوره.
- بچه های تو و علی شلوغش میکنن انشالله!
گله مندانه و کشدار می نالم: عمه!
میخندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_184
✍🏻#فاطمه_شکیبا
با صدای زنگ پیامک از جا میپرم،
شماره ناشناس است؛ پیام را باز میکنم: "سلام
علیکم. مصدق خواه هستم. ببخشید مزاحم شدم. اشکال نداره الان تماس بگیرم؟"
چه رسمی!
نمیدانم جواب بدهم یا نه؟ شاید اگر فوری جواب بدهم، فکر کند چقدر معطلش
بوده ام، باید کلاس بگذارم؛ یک ربعی صبر میکنم تا هم حرف هایم سبک سنگین
شوند، هم او حس کند سر من خیلی شلوغ است.
- "علیکم السلام. مراحمید."
من از او رسمی ترم! به دقیقه نرسیده همراهم زنگ میخورد؛ برعکس من، او اصلا
اهل کلاس گذاشتن نیست،(منظورش زود سین کردنه😂) عرق بر پیشانی ام مینشیند؛ نفس عمیقی میکشم که
بر مسلط شدنم تاثیری ندارد، تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم:
بفرمایید.
نفسش را بیرون میدهد: سلام.
- سلام.
- ببخشید مزاحم شدم، شبتون بخیر.
پیداست او هم هول کرده، جواب نمیدهم که سردرگمی ام لو نرود.
- حالتون خوبه؟
با همان صدای ضعیف میگویم: الحمدلله.
- خدا رو شکر.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: آقاحامد گفتن تماس بگیرم راحتترید.
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_185
✍🏻#فاطمه_شکیبا
بازهم با سکوتم روبرو میشود.
- الان هرچی بخواید در خدمتم.
وقتی دوباره میگوید "الو... ببخشید..."متوجه میشوم سکوتم کمی طولانی شده؛
جمله ام را کمی مزمزه میکنم و به خودم جرات میدهم: شما درباره من چی
میدونید؟
صدا صاف میکند: بالاخره هم آقاحامد، هم مادرم درباره خصوصیات اخلاقیتون برام
صحبت کرده بودن، مگه حامد از من به شما نگفته؟
- منظورم شرایط خانوادگیم بود؛ من توی شرایط عادی بزرگ نشدم، محیطم خیلی با
شما فرق داشته.
- خوب؟ شما که انتخاب نکردید شرایطتون این باشه، برای همه ممکنه پیش بیاد؛
ولی اینطور که فهمیدم، خیلی خوب زندگیتونو مدیریت میکنید و تسلیم مشکلات
نشدید، این از نظر من یه امتیازه.
- بالاخره انقدری که شما میگید آسون نبوده؛ توی تنهایی زندگی کردن، آدم رو یه
جور دیگه میسازه، با عقده عاطفی و انزوا و افسردگی.
- متوجهم، نمیتونم بگم درکتون میکنم چون تا حالا شرایطشو نداشتم، فکر میکنم
اما شما اینطور نیستید؛ کسی که به خدا متصله، خدا خودش کفایتش میکنه و
هواشو داره؛ من اصلا کاری به گذشته شما ندارم و میخوام درباره الان حرف بزنیم؛
همیشه سعی کردم در حال زندگی کنم و غصه گذشته و آیندهای که خدا برام نوشته
رو نخورم.
- اینی که میگید یعنی جبرگرایی، پس اختیاری که خدا به انسان داده چی؟
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_186
✍🏻#فاطمه_شکیبا
نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه
الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره.
کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی
میگوید؛ دیدگاه هایش را قبول دارم، به محض اینکه قطع میکنم،عمه در را باز
میکند و با هیجان میگوید: بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟
"عمه شیطون شده🤭😂"
چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش میکنم و بعد هردومان میزنیم زیر خنده.
جلوی در خانه منتظرمانند؛ اول عمه سوار میشود و من کنار پنجره مینشینم، چه
بوی گلابی می آید! جای مادر خالی! از عطر مشهدی بدش می آید؛ همیشه میگفت:
بوی امامزاده میده!
"چه عجب"
علی پشت فرمان مینشیند و صدای ضبط را زیاد میکند:
ولله که من عاشق چشمان تو هستم / ولله که تو باخبر از این دل زاری
مهمان خیالم شده ای هر شب و هرشب / ولله شبیه من دیوانه نداری
این آهنگ را دوست دارم، علی با یک دست خوب میراند؛ اما به من ربطی ندارد؛
بیرون را نگاه میکنم تا برسیم به باغ غدیر و پارک کند، من در حال و هوای آهنگم:
باید به تو زنجیر کنم بند دلم را / جانی و جهانی و چنینی و چنانی...
زیرانداز پهن میشود و مستقر میشویم؛ همان اول، عمه به راضیه خانم میگوید:
اون نیمکته خوبه؟
راضیه خانم درحالی که با سر تایید میکند، مرا خطاب میکند: چرا وایسادی دخترم؟
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_187
✍🏻#فاطمه_شکیبا
متوجه میشوم علی منتظرم ایستاده، گیرم انداخته اند! چاره ای نیست؛ کفشهایم را
میپوشم؛ خجالت میکشم کنارش راه بروم؛ سر صحبت را باز میکند: درباره حرفاتون
فکر کردم.
در ذهنم صحبتهای دیروز را مرور میکنم که میگوید: با یه ازدواج درست، خیلی از
خلاءهای عاطفی پر میشه.
تا ته منظورش را میخوانم که حرف دلم را زده است؛ چقدرهم از خود راضیاند آقا!
لابد منظورش از ازدواج درست، خودش است!
(با اینجاش موافقم)👌😂
دلم میخواهد قدم بزنیم؛ تعارف میکند که بنشینیم، اما خودش هم رغبتی برای نشستن ندارد؛ این را در لفافه میگوید: دوست ندارم یه جا ساکن باشم، میشه راهو
ادامه بدیم باهم؟
ته دلم غنج میرود!(اوه اوه حورا بالاخره وا داد😘❤️)
به خودم نهیب میزنم: جمع کن خودتو دختر!
درحال قدم زدن میپرسد: با مادرتون صحبت کردید؟
- خیلی موافق نیستن، ولی واگذار کردن به خودم.
- بله بخاطر دستم؛ به خودمم گفتن، نگرانتونن؛ قدرشونو بدونین، خیلی دوستتون
دارن.
دقایقی در سکوت میگذرد، ناگاه میایستد: کی باورش میشد یه ترکش دو و نیم
سانتی منو از وسط میدون جنگ و خون و خاک بکشونه ایران و بعد عنایت امام
رضا(ع) منو مقابل شما قرار بده؟
زیرلب میگویم: همه چی توی دنیا به هم ربط داره!
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_188
✍🏻#فاطمه_شکیبا
ادامه راه را درباره آینده حرف میزنیم.
....
- سلام! خوبی؟
صدا واضح نیست اما شنیده میشود: -سلام! الحمدلله! شما چی؟
- خواب دیدم حامد! همون خواب رو! ولی تو گذاشتی رفتی!
- خیره انشالله! حالا چرا بغض کردی؟
- آخر هفته شهید حججی رو میارن! نمیای تشییعش؟
- ما امروز خدمتشون بودیم! جای شما خالی!
- خوش به حالت! سلام منو رسوندی؟
- اربا بود... مونده بودیم باید
میتوانم از تغییر صدایش بفهمم گریه میکند: اربا
چجوری باید سرمونو جلوی خونوادش بلند کنیم؟ شهید اربا اربا دیده بودم، اما اصلا
آقا محسن فرق میکنه! خیلی به مولایش رفته!
اشکم را میگیرم: میخوای آتیشم بزنی؟
- خودم دارم میسوزم! اون دنیا چه جوابی باید بدیم؟
- تسلیم شدم!غلط کردم... ازت گذشتم! ولی به یادم باش، تو که داری میری سفارش
منم بکن! یه وقت یادت نره خواهری داشتیا! دعا کن روسفید بشیم! راستی: ما
روسفیدتریم یا جون، غلام امام حسین(علیه السلام)؟
- هرچی اربا ارباتر، روسفیدتر! دعا کن روسفید بشم!
پا میگذارم روی دلم و به سختی میگویم: انشالله!
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_189
✍🏻#فاطمه_شکیبا
این انشالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛ یعنی دعا کنی برایش که...
بماند!
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود. میگوید: وقتی رفتی تشییع، دعامون کن...
برای عاقبت بخیریامون... به جای منم گریه کن، به جای منم سینه بزن، به جای منم
یا حسین(علیه السلام)بگو!
جامو پر کن! التماس دعای شدید!
میخواهم بگویم "محتاجیم" که قطع میشود و تلاش نمیکنم دوباره تماس بگیرم؛
به اتاقش میروم که نگذاشته ام خاک روی وسایلش بنشیند؛ بیت شعری که علی به
خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر لب میخوانم:
میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان
تا صدهزار بار بمیرم برای تو!
... یا حسین(علیه السلام)!
کاش میدانستم عزاداری"هایش در سوریه چه شکلی ست؟ امسال هیئتمان را بدون
حامد گرفته ایم؛ و چقدر جایش خالی ست.
دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛ حامد بودم، اصلا انگار به جای همه
گریه کردم و سینه زدم؛ حتی بجای توریست هایی که آمده بودند بازدید میدان امام و
مبهوت به جمعیت نگاه میکردند؛ عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمیداد، بعد
مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت.
نمیدانم
نگران من بود یا حامد؟
علی و پدرش رفته اند نجف آباد برای مراسم، اما من و عمه نرفتیم برای کارهای نذری
پزان؛ دو سال پیش، همین موقعها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛
🍃🌹🍃🌹🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_190
✍🏻#فاطمه_شکیبا
تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان میدهد؛ محشری به پا
شده! اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه
کرده! بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین میروند؛ صدای مداحی روی تصاویر
پخش میشود: عجب محرمی شد امسال/ شهید بی سرم برگشته/ بیاید بریم به
استقبالش/ مدافع حرم برگشته... / وای... غمت غم وطن شد/ وای... سر تو
بی بدن شد/ وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد...
ناگهان عمه میگوید: نگران حامدم! به دلم شور افتاده!
نجمه دلداری میدهد: نترسین مامان؛ انشالله حالش خوبه.
عمه اما آرام نمیگیرد؛ دنبال تلفن میگردد: بذار بهش زنگ بزنم.
به اتاق میرود و بعد بیست دقیقه، بیرون می آید درحالی که آرام شده؛ توانسته چند
کلمه ای با حامد صحبت کند.
پیام میدهم: "شب عاشورا اونجا چه حالی داره؟"
جواب می آید: »چه پنهان، تازگی ها خواب اقیانوس میبینم/ قفس تنگ است ای
صیاد! واکن بال و پرهارا...
التماس دعا"
هرچه میگیرمش، در دسترس نیست و جواب پیامک هم نمیدهد، شب عاشورا را با
چشمان بیدار صبح میکنم.
🌹🍃🌹🍃🌹
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_190 ✍🏻#فاطمه_شکیبا تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_191
✍🏻#فاطمه_شکیبا
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام
میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود،
آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر
عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابان ها شلوغ اند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد
کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی میایستم.
دسته های
عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛
علم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛ هر
دسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها
و...
قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم. در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای
خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها می اندارند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در
دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بیفایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل میاندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اند
و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه میآید و خانه
شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسیست که میبینم، میپرسم: اینجا چه خبره؟
مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂💔
#دلارام_من💔
#قسمت_192
✍🏻#فاطمه_شکیبا
نرگس با چهرهای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان میایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج
شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علی ست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و
با دیدن من، سر به زیر میاندازد؛ راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست
میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟
و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می"نالم: چی شده؟ چر ا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمیشنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم
شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در میایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در
میگذارد و شانه هایش میلرزند؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم
میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بیتابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانمها؛ اشکی از
گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی
حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم میپیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا
می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان میخورد
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_193
✍🏻#فاطمه_شکیبا
ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد و
احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
- راست میگن؟ درسته؟
از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد...
درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم
کنار دیوار...
درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛
نجمه شده مراقبم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه
اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و
میگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟!
صدایم به سختی در میآید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که
بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود.
تنها واکنشم، اشکهایی ست که بیصدا از چشمم میجوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم
میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از
شلوغی، صداهای گنگ و مبهم یست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در
دستم عرق کرده.
از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان
میافتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و درآغوشم میگیرد.
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_194
✍🏻#فاطمه_شکیبا
شانه هایش از شدت گریه میلرزند، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است،
به خودم می آیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد
کجاست؟
دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی
میآید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سالم مدافع
حرم...
یک آمبولانس جلوی در خیمه ایستاده و جلوی در کمی ازدحام است؛ حسم میگوید
حامد هم آنجاست، از شوق قدم تند میکنم، کسی هلم میدهد و مردم راه را برایم
باز میکنند، وارد خیمه میشوم.
- حامد تو اینجایی؟
فکر کنم این جمله را بلند گفته ام، چشمانم فقط حامد را میبیند؛ مینشینم و دست
میکشم به سر و صورتش؛ سربندی که به سرش بسته اند خونی ست. صورتش هم با
وجود چند زخم، به ماه شب چهارده میماند.
به اندازه تمام هجده سالی که نداشتمش و دو سالی که با هم بودیم میبوسمش،
میبویمش و نوازشش میکنم؛ مهم نیست کسی ببیند یا نه، التماس میکنم بیدار
شود، آخر چه جای خوابیدن است بین اینهمه آدم؟
چقدر سر و صدای گریه ها زیاد
است، مگر نمیدانند حامد تازه رسیده و خسته است، باید استراحت کند.
چه
لبخند شیرینی هم بر لب دارد! حتما خواب خدا را میبیند؛ بوی گلاب میدهد،
بوی عطر، بوی حرم.
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_195
✍🏻#فاطمه_شکیبا
بی توجه به صدای ناله ای که خیمه را برداشته، نگاهش میکنم. لب هایم را نزدیک
گوشش برده ام و حرف میزنم.
میخواهم گذشته و حال و آینده را یک دور باهم مرور
کنیم، حال مادر خیلی بد است؛ شهادت که گریه ندارد! شاید مثل من، برای خودش
گریه میکند وگرنه شهید که خوش به حالش است.
همراه مداحی در گوش حامد میخوانم: سلام ماه منورم/ سلام یل دلاورم/ سلام
مسافر بهشت/ سلام مدافع حرم...
- قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به
قلب دشمنا گذاشتی...
راه را باز میکنند که از داربست ها رد بشوم، هرجا میروم احترامم میکنند و عمو و
بقیه مردهای فامیل دورم را میگیرند که راحت تر باشم؛ مراعات میکنند، احترام
میگذارند. نشانم میدهند و میگویند (خواهر شهید). اما من یک خواهر شهید را
میشناسم که بجای احترام... بماند!
میرسم بالای قبر، سرم گیج میرود؛ خدای من! چقدر عمیق است!
عمو دست میزند سر شانهام: مطمئنی؟ اذیت میشیا!
- نه! باید برم!
کمک میدهد که بروم داخل قبر، روی خاک ها مینشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود!
مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا میخوانم، نگاهی به این خانه تنگ
میکنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه...! شهید فرق
میکند؛ اربابش در قبر تنهایش نمیگذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_196
✍🏻#فاطمه_شکیبا
بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی،
آن هم تک و تنها.
عمو صدایم میزند، به سختی بیرون می آیم؛ کاش من هم همراه حامد همینجا
میماندم، زیرلب به حامد که حالا به قبر رسیده میگویم: ببین! خودم برات آمادش
کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن
نمیخواستی! الان داری میری پیش حوریات؟
میدانم الان از بهشت دست تکان میدهد و میخندد: توی بهشتم که باشم رگبارای
تو بهم میرسه!
کنار قبر میگذارندش.
- سلام ماه منورم/ سلام نور مطهرم...
بالای کفن را بسته اند، سرم را روی کفن میگذارم، تمام خاطراتش برایم زنده میشوند،
کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچوقت نخواهند
دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش میکنند و در قبرش میگذارند.
دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد
برنمیدارم؛ چرا اینطوری میکنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود، باورم نمیشود دیگر
خنده هایش را نمیبینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب
من.
خاک ها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛ میگویم
حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من..
پ.ن: پایان زندگی چه زیباست💔
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
💔🍃🍂💔🍃🍂
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💔🍃🍂💔🍃🍂 #دلارام_من💔 #قسمت_196 ✍🏻#فاطمه_شکیبا بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_197
💘#فاطمه_شکیبا
به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛ باد به
چهره ام خورده و اشک هایم خشک شده. خیره ام به خیابان ها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم می آید که حامد رفته قلبم تیر
میکشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم. حامد
میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساس نمیکنی و از
گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه
دردت شروع میشود، شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛ فکر کنم صدای
راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین می ایستد اما من هنوز سر جایم نشستهام؛ انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز
میکند برایم، علی ست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را
میگیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته ام،
پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما
راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته
است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها
برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد میبویم، خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده،
درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته.
به سختی خودم
را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂🍃💔
#دلارام_من💔
#قسمت_198
✍🏻#فاطمه_شکیبا
دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا تختش
میروم؛ صدایش در سرم طنین میاندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی
ببندیم به رگبار؟
میافتم روی تخت: حامد تو اینجایی؟ میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟
بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش، عکس هایمان
جلوی چشمم تار و واضح میشود.
- حامد تو کجایی؟
- جایی که باید باشم؛ توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان
جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن.
خسته شده ام. شارژم تمام شده!
میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار
شوم و حامد پشت خط باشد؛ اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه
سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلمها بپرسد: چرا توی خواب گریه
میکردی؟ خواب بد دیدی؟
آرام و بی اختیار، رها میشوم روی تخت و پلکهایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار
شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کرببلا باشیم.
صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام
و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و
مقنعه خوابیده ام.
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_199
✍🏻#فاطمه_شکیبا
به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم
نیست، من داغم. عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل
اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروک ها روی صورتش نبود! با
صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در می آید: پایین چه خبره؟
- مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام...
دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و
میبوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین
را تجربه نکرده بودم.
دستهایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با
این حالت؟
- میخوام برم پایین!
تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه میایستم و
دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم؛
اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته،
عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛
لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من!
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃💔
#دلارام_من💔
#قسمت_200
✍🏻#فاطمه_شکیبا
بالای قاب روبان مشکی زده اند،
روبان مشکی که برای مرده هاست! حامد نمرده اما،
احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت قاب
عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد: چکار میکنی عمو؟
سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مرده ها روبان سیاه میزنن نه شهید!
همه نگاه ها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاهها
و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج
میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد.
از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار می آورم: مامان...
عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بیمقدمه میپرسم:
مامان کجاست؟
- داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم
فعلا رفت خونه.
مینشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی!
بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است،
مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد.
ناگاه ساعت شروع به
چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه
دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم میپیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار
و واضح میشود، صدای ضعیف عمه می آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا...
علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم...
💔🍃🍂💔🍃🍂