eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 تازه متوجه میشوم چه آتویی دست چه کسی داد هام! شروع میکند به سخنرانی کردن: حالا من گفتم پسر خوبیه، ولی با یه دست ناقص و یکم آه در بساط نمیشه زندگی کردا! عاقل باش! - چقدر دلسوز شدی! - بعد دوسال، یکم دلم برات تنگ شده! سوژه خندمون رفته! تو نباشی من به کی بخندم؟ حوصله کل کل کردن را ندارم؛ وای! چقدر حرف میزند، از همان اول همینطور بود؛ حرف حساب هم که نمیزند، چرت و پرت میگوید؛ سعی دارم بیتوجه به نیما، مادر و حامد را نگاه کنم، غرور مادر و خاکساری حامد را؛ دقیق میشوم به صورتشان، گریه میکنند؛ چقدر شبیه هم اند! ناگاه حامد از نیمکت میافتد! نیما هم ساکت میشود؛ حامد روی پاهای مادر افتاده و مادر خم شده تا بلندش کند، به نیما پشت کرده ام که اشکه ایم را نبیند. 😭 انگار حامد عمری منتظر این لحظه بوده؛ چرا من که فرصتش را داشتم، یکبار پای مادر را نبوسیدم؟ مادر حامد را بلند میکند و مثل پسربچه ای در آغوش میگیرد؛ همراه نیما زنگ میخورد: - جانم پدر؟ .... - - چشم الان راه میافتیم! قطع میکند و به طرف مادر میرود: مامان! بابا زنگ زد گفت بیایم! 🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 اخم های حامد درهم میرود؛ من جای او بودم دهان نیما را پر خون میکردم!"چرا"😂 مادر دست حامد را میفشارد: مواظب خودت باش، زود برگرد تکلیف خودت و حوراء رو روشن کن! - چشم! مادر میایستد، حامد هم، چشم از پسرش برنمیدارد؛ حسودی ام میشود، چه زود عزیز شد! مهره مار دارد انگار! - حلالم کنید مامان! - من چیزی از تو ندیدم؛ برات کم گذاشتم، حلالم کن! دوباره برمیگردد به همان حالت سرد و خشک همیشگی؛ خداحافظی میکند و میرود! حامد متوجه من میشود که مثل مجسمه سرجایم ایستاده ام: مگه فیلم هندیه که انقدر گریه کردی؟! و سرخوشانه میخندد؛ نگاهی به ساعت میاندازد: اوه! من الان باید برم، تو رو میرسونم تا یه جایی و خودم میرم. دقیق نمیفهمم چه میگوید؛ رفتنش کابوس است، مهم نیست کسی ببیند؛ به خودم که می آیم، سر گذاشته ام روی سینه اش و بلند گریه میکنم؛ از خودم بدم آمده که انقدر احساساتی شده ام، اصلا نمیدانم چه میگویم و چه میگوید؛ فقط میدانم باید از همه مهربانی ها و بزرگواریه ایش بگذرم؛ انگار پدر دوباره بخواهد شهید شود؛ گفتنش ساده است اما در واقعیت، هزاربار میمیری و زنده میشوی. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 سوار ماشین میشویم، تمام راه نگاهش میکنم و او حرف میزند برایم. تصویرش را اشک هایم تار میکنند. وقتی ماشین میایستد و بغض آلود حلالیت میخواهد، تازه به خودم می آیم. - کاش انقدر زود نمیرفتی! - الانشم دیره؛ ببخشید... اونی که میخواستی نبودم. - چرا بودی. و ادامه حرفم را در دل میگویم: تو بهترین بودی ولی من لیاقتت رو نداشتم. بحث را عوض میکند: کارت اتوبوست شارژ داره؟ - نمیدونم! - بیا مال منو بگیر، یه وقت توی راه میمونی. تسبیحش را میگذارد کف دستم و مشتم را میبندد: دعا کن برام. دستش را میگیرم که ببوسم، اما زورش بر من میچربد و دستانم را به سمت خودش میکشد و میبوسد. پیاده میشود و در را باز میکند برایم؛ دستم را میگیرد که بلندم کند: پاشو آبجی خانم! دیرم میشه الان، پاشو خواهرکم، آفرین...😊😢 پیاده میشوم و مثل خودش، غافلگیرانه پیشانی ش را میبوسم؛ گرچه سخت است و باید روی پنجه پاهایم بلند شوم تا به پیشانی ش برسم؛ دستم را میفشارد و میخندد: مواظب خودت باش. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 حال او بهتر از من نیست، او ابری ست برعکس من که میبارم، اشک هایم را پاک میکند: بسه دیگه! باید دل بکنی از هرچیز غیر خدا تا رشد کنی، هیچ چیز غیر اون ارزش تعلق نداره. "پ.ن:سخنان گران بها از حامد😂" - اگه عاشق کسی باشی که عاشق خداست چی؟ چقدر راحت خودم را لو دادم! چقدر احمقم من! 😂😔☺️ - بخاطر خدا دوست داشته باش، ولی توی عشق بندهواش متوقف نشو. دستم را میگیرد و مینشاندم روی صندلی ایستگاه اتوبوس؛ هرچه میخواهم بگویم "نرو"صدایم در نمیآید، از ذهنم میگذرد به پایش بیفتم ولی نمیتوانم برخلاف خواسته اش عمل کنم؛ باید با دستان خودم، تکهای از وجودم را جدا کنم؛ پیش از آنکه تقدیر جدایش کند، باید بمیرم پیش از آنکه بمیراندم، باید حامد را در ذهنم شهید کنم؛ قربانی کنم برای خدا؛ مثل ابراهیم"ع".. "اسماعیل باش جوون" تسلیم خدا شو "ابراهیم باش" و بگذر قرآن کوچکم را از کیفم درمیآورم و بر سینه میفشارم، قلبم آرام میگیرد. - برام قرآن میگیری؟ سرم را تکان میدهم؛ آرام میشود: پس حلال کردی؟ - اگه تو هم حلال کنی آره. و به زحمت میخندم، از زیر قرآن ردش میکنم؛ نگاهی به ساعتش میاندازد و سوار ماشین میشود. او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛ شاید متوجه نگاهم میشود که سرش را بالا می آورد، با لبخندش دل میبرد و دست تکان میدهد. پ.ن:دیدار آخر اینطوری سخته! 🚫 ↩️ 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
عزیزان شرمنده همتونم فصل امتحانات پایان ترمه ان شاءالله از بعد امتحانات روند کانال تغییر می کنه نگران نباشید جبرانی دوباره میزارم
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍂🍃🍂🍃🍂 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_181 ✍🏻#فاطمه_شکیبا حال او بهتر از من نیست، او ابری ست برعکس من که میب
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 و بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... "سالم کجایی؟" پیامی ست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته ام. جواب می آید: "سلام. فرودگاهم. شما رسیدی خونه؟" - "آره. پروازت کیه؟" - "معلوم نیست. یه چیزی ام میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو بزنی!" درحالی که دکمه های مانتو را باز میکنم مینویسم: "چی؟" - "شمارهات رو دادم به علی." مانتو با چوب لباسی از دستم میافتد؛ گوشی را برمیدارم و چندبار جمله را میخوانم، به سختی تایپ میکنم: "یعنی چی؟ چرا؟" -" هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی باهاش حرف بزنی، گفتم خبرت بدم که آماده باشی." با خشم مینویسم: "خدا بگم چکارت کنه!" شکلک خنده میفرستد پایین میروم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری کتابخانه است، چقدر این کتابخانه را دوست دارد؛ کتاب های خیلی قدیمی زمان انقلاب هست تا آخرین کتابهای چاپ شده؛ گاهی فکر میکنم عمه با این کتابها ازدواج کرده! 🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 آرام دستم را روی چشمانش میگذارم، دست نگه میدارد و طعنه میزند: اصلا نفهمیدم تویی حورا خانوم! کی هستی؟ نکنه حامدی؟ دستم را برمیدارد و میچرخد طرفم: این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا باشن نه وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم!😂😊 به قفسه تکیه میدهم و شیطنتم گل میکند: خودتونو میگید عمه؟😐😜 - پس قبول کردی خودت ترشیدی؟ - نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم! برایم پشت چشم نازک میکند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات داری اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره! - مگه حامدم از این کارا بلده؟! - اوه چه جورم! یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟ - بحثو عوض نکنین دیگه! جدی میگم، تنها میشید گناه دارید. - این یعنی بله رو به علی گفتی؟ مبارکه!(چه گافی)😄😂 خاک بر سرم! چه سوتی وحشتناکی! حالا بیا و جمعش کن! به من من میافتم: نه... منظورم این نبود که! کلا خونه خیلی سوت و کوره. - بچه های تو و علی شلوغش میکنن انشالله! گله مندانه و کشدار می نالم: عمه! میخندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟ 🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 با صدای زنگ پیامک از جا میپرم، شماره ناشناس است؛ پیام را باز میکنم: "سلام علیکم. مصدق خواه هستم. ببخشید مزاحم شدم. اشکال نداره الان تماس بگیرم؟" چه رسمی! نمیدانم جواب بدهم یا نه؟ شاید اگر فوری جواب بدهم، فکر کند چقدر معطلش بوده ام، باید کلاس بگذارم؛ یک ربعی صبر میکنم تا هم حرف هایم سبک سنگین شوند، هم او حس کند سر من خیلی شلوغ است. - "علیکم السلام. مراحمید." من از او رسمی ترم! به دقیقه نرسیده همراهم زنگ میخورد؛ برعکس من، او اصلا اهل کلاس گذاشتن نیست،(منظورش زود سین کردنه😂) عرق بر پیشانی ام مینشیند؛ نفس عمیقی میکشم که بر مسلط شدنم تاثیری ندارد، تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم: بفرمایید. نفسش را بیرون میدهد: سلام. - سلام. - ببخشید مزاحم شدم، شبتون بخیر. پیداست او هم هول کرده، جواب نمیدهم که سردرگمی ام لو نرود. - حالتون خوبه؟ با همان صدای ضعیف میگویم: الحمدلله. - خدا رو شکر. کمی مکث میکند و ادامه میدهد: آقاحامد گفتن تماس بگیرم راحتترید. 🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 بازهم با سکوتم روبرو میشود. - الان هرچی بخواید در خدمتم. وقتی دوباره میگوید "الو... ببخشید..."متوجه میشوم سکوتم کمی طولانی شده؛ جمله ام را کمی مزمزه میکنم و به خودم جرات میدهم: شما درباره من چی میدونید؟ صدا صاف میکند: بالاخره هم آقاحامد، هم مادرم درباره خصوصیات اخلاقیتون برام صحبت کرده بودن، مگه حامد از من به شما نگفته؟ - منظورم شرایط خانوادگیم بود؛ من توی شرایط عادی بزرگ نشدم، محیطم خیلی با شما فرق داشته. - خوب؟ شما که انتخاب نکردید شرایطتون این باشه، برای همه ممکنه پیش بیاد؛ ولی اینطور که فهمیدم، خیلی خوب زندگیتونو مدیریت میکنید و تسلیم مشکلات نشدید، این از نظر من یه امتیازه. - بالاخره انقدری که شما میگید آسون نبوده؛ توی تنهایی زندگی کردن، آدم رو یه جور دیگه میسازه، با عقده عاطفی و انزوا و افسردگی. - متوجهم، نمیتونم بگم درکتون میکنم چون تا حالا شرایطشو نداشتم، فکر میکنم اما شما اینطور نیستید؛ کسی که به خدا متصله، خدا خودش کفایتش میکنه و هواشو داره؛ من اصلا کاری به گذشته شما ندارم و میخوام درباره الان حرف بزنیم؛ همیشه سعی کردم در حال زندگی کنم و غصه گذشته و آیندهای که خدا برام نوشته رو نخورم. - اینی که میگید یعنی جبرگرایی، پس اختیاری که خدا به انسان داده چی؟ 🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره. کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی میگوید؛ دیدگاه هایش را قبول دارم، به محض اینکه قطع میکنم،عمه در را باز میکند و با هیجان میگوید: بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟ "عمه شیطون شده🤭😂" چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش میکنم و بعد هردومان میزنیم زیر خنده. جلوی در خانه منتظرمانند؛ اول عمه سوار میشود و من کنار پنجره مینشینم، چه بوی گلابی می آید! جای مادر خالی! از عطر مشهدی بدش می آید؛ همیشه میگفت: بوی امامزاده میده! "چه عجب" علی پشت فرمان مینشیند و صدای ضبط را زیاد میکند: ولله که من عاشق چشمان تو هستم / ولله که تو باخبر از این دل زاری مهمان خیالم شده ای هر شب و هرشب / ولله شبیه من دیوانه نداری این آهنگ را دوست دارم، علی با یک دست خوب میراند؛ اما به من ربطی ندارد؛ بیرون را نگاه میکنم تا برسیم به باغ غدیر و پارک کند، من در حال و هوای آهنگم: باید به تو زنجیر کنم بند دلم را / جانی و جهانی و چنینی و چنانی... زیرانداز پهن میشود و مستقر میشویم؛ همان اول، عمه به راضیه خانم میگوید: اون نیمکته خوبه؟ راضیه خانم درحالی که با سر تایید میکند، مرا خطاب میکند: چرا وایسادی دخترم؟ 🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 متوجه میشوم علی منتظرم ایستاده، گیرم انداخته اند! چاره ای نیست؛ کفشهایم را میپوشم؛ خجالت میکشم کنارش راه بروم؛ سر صحبت را باز میکند: درباره حرفاتون فکر کردم. در ذهنم صحبتهای دیروز را مرور میکنم که میگوید: با یه ازدواج درست، خیلی از خلاءهای عاطفی پر میشه. تا ته منظورش را میخوانم که حرف دلم را زده است؛ چقدرهم از خود راضیاند آقا! لابد منظورش از ازدواج درست، خودش است! (با اینجاش موافقم)👌😂 دلم میخواهد قدم بزنیم؛ تعارف میکند که بنشینیم، اما خودش هم رغبتی برای نشستن ندارد؛ این را در لفافه میگوید: دوست ندارم یه جا ساکن باشم، میشه راهو ادامه بدیم باهم؟ ته دلم غنج میرود!(اوه اوه حورا بالاخره وا داد😘❤️) به خودم نهیب میزنم: جمع کن خودتو دختر! درحال قدم زدن میپرسد: با مادرتون صحبت کردید؟ - خیلی موافق نیستن، ولی واگذار کردن به خودم. - بله بخاطر دستم؛ به خودمم گفتن، نگرانتونن؛ قدرشونو بدونین، خیلی دوستتون دارن. دقایقی در سکوت میگذرد، ناگاه میایستد: کی باورش میشد یه ترکش دو و نیم سانتی منو از وسط میدون جنگ و خون و خاک بکشونه ایران و بعد عنایت امام رضا(ع) منو مقابل شما قرار بده؟ زیرلب میگویم: همه چی توی دنیا به هم ربط داره! 🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 ادامه راه را درباره آینده حرف میزنیم. .... - سلام! خوبی؟ صدا واضح نیست اما شنیده میشود: -سلام! الحمدلله! شما چی؟ - خواب دیدم حامد! همون خواب رو! ولی تو گذاشتی رفتی! - خیره انشالله! حالا چرا بغض کردی؟ - آخر هفته شهید حججی رو میارن! نمیای تشییعش؟ - ما امروز خدمتشون بودیم! جای شما خالی! - خوش به حالت! سلام منو رسوندی؟ - اربا بود... مونده بودیم باید میتوانم از تغییر صدایش بفهمم گریه میکند: اربا چجوری باید سرمونو جلوی خونوادش بلند کنیم؟ شهید اربا اربا دیده بودم، اما اصلا آقا محسن فرق میکنه! خیلی به مولایش رفته! اشکم را میگیرم: میخوای آتیشم بزنی؟ - خودم دارم میسوزم! اون دنیا چه جوابی باید بدیم؟ - تسلیم شدم!غلط کردم... ازت گذشتم! ولی به یادم باش، تو که داری میری سفارش منم بکن! یه وقت یادت نره خواهری داشتیا! دعا کن روسفید بشیم! راستی: ما روسفیدتریم یا جون، غلام امام حسین(علیه السلام)؟ - هرچی اربا ارباتر، روسفیدتر! دعا کن روسفید بشم! پا میگذارم روی دلم و به سختی میگویم: انشالله! 🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 این انشالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛ یعنی دعا کنی برایش که... بماند! دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود. میگوید: وقتی رفتی تشییع، دعامون کن... برای عاقبت بخیریامون... به جای منم گریه کن، به جای منم سینه بزن، به جای منم یا حسین(علیه السلام)بگو! جامو پر کن! التماس دعای شدید! میخواهم بگویم "محتاجیم" که قطع میشود و تلاش نمیکنم دوباره تماس بگیرم؛ به اتاقش میروم که نگذاشته ام خاک روی وسایلش بنشیند؛ بیت شعری که علی به خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر لب میخوانم: میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان تا صدهزار بار بمیرم برای تو! ... یا حسین(علیه السلام)! کاش میدانستم عزاداری"هایش در سوریه چه شکلی ست؟ امسال هیئتمان را بدون حامد گرفته ایم؛ و چقدر جایش خالی ست. دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛ حامد بودم، اصلا انگار به جای همه گریه کردم و سینه زدم؛ حتی بجای توریست هایی که آمده بودند بازدید میدان امام و مبهوت به جمعیت نگاه میکردند؛ عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمیداد، بعد مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت. نمیدانم نگران من بود یا حامد؟ علی و پدرش رفته اند نجف آباد برای مراسم، اما من و عمه نرفتیم برای کارهای نذری پزان؛ دو سال پیش، همین موقعها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛ 🍃🌹🍃🌹🌹
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان میدهد؛ محشری به پا شده! اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه کرده! بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین میروند؛ صدای مداحی روی تصاویر پخش میشود: عجب محرمی شد امسال/ شهید بی سرم برگشته/ بیاید بریم به استقبالش/ مدافع حرم برگشته... / وای... غمت غم وطن شد/ وای... سر تو بی بدن شد/ وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد... ناگهان عمه میگوید: نگران حامدم! به دلم شور افتاده! نجمه دلداری میدهد: نترسین مامان؛ انشالله حالش خوبه. عمه اما آرام نمیگیرد؛ دنبال تلفن میگردد: بذار بهش زنگ بزنم. به اتاق میرود و بعد بیست دقیقه، بیرون می آید درحالی که آرام شده؛ توانسته چند کلمه ای با حامد صحبت کند. پیام میدهم: "شب عاشورا اونجا چه حالی داره؟" جواب می آید: »چه پنهان، تازگی ها خواب اقیانوس میبینم/ قفس تنگ است ای صیاد! واکن بال و پرهارا... التماس دعا" هرچه میگیرمش، در دسترس نیست و جواب پیامک هم نمیدهد، شب عاشورا را با چشمان بیدار صبح میکنم. 🌹🍃🌹🍃🌹
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_190 ✍🏻#فاطمه_شکیبا تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 ✍🏻 کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود، آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا میخوانم. خیابان ها شلوغ اند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی میایستم. دسته های عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛ علم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛ هر دسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها و... قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم. در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها می اندارند. بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه. تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بیفایده است. به خانه میرسم، کلید را در قفل میاندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اند و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه میآید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسیست که میبینم، میپرسم: اینجا چه خبره؟ مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟ عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟ 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂💔 💔 ✍🏻 نرگس با چهرهای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان میایستد. با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟ زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علی ست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و با دیدن من، سر به زیر میاندازد؛ راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی! صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟ و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می"نالم: چی شده؟ چر ا بهم نمیگین؟ وقتی جواب نمیشنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره! علی در آستانه در میایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش میلرزند؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بیتابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم! - آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم. راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانمها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟ صدایش چندبار در ذهنم میپیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان میخورد 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 ✍🏻 ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد و احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش. به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده. - راست میگن؟ درسته؟ از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد... درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار... درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛ نجمه شده مراقبم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و میگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟! صدایم به سختی در میآید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود. تنها واکنشم، اشکهایی ست که بیصدا از چشمم میجوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهم یست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده. از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان میافتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و درآغوشم میگیرد. 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 ✍🏻 شانه هایش از شدت گریه میلرزند، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم می آیم؛ اینکه مادر است! عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟ دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی میآید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سالم مدافع حرم... یک آمبولانس جلوی در خیمه ایستاده و جلوی در کمی ازدحام است؛ حسم میگوید حامد هم آنجاست، از شوق قدم تند میکنم، کسی هلم میدهد و مردم راه را برایم باز میکنند، وارد خیمه میشوم. - حامد تو اینجایی؟ فکر کنم این جمله را بلند گفته ام، چشمانم فقط حامد را میبیند؛ مینشینم و دست میکشم به سر و صورتش؛ سربندی که به سرش بسته اند خونی ست. صورتش هم با وجود چند زخم، به ماه شب چهارده میماند. به اندازه تمام هجده سالی که نداشتمش و دو سالی که با هم بودیم میبوسمش، میبویمش و نوازشش میکنم؛ مهم نیست کسی ببیند یا نه، التماس میکنم بیدار شود، آخر چه جای خوابیدن است بین اینهمه آدم؟ چقدر سر و صدای گریه ها زیاد است، مگر نمیدانند حامد تازه رسیده و خسته است، باید استراحت کند. چه لبخند شیرینی هم بر لب دارد! حتما خواب خدا را میبیند؛ بوی گلاب میدهد، بوی عطر، بوی حرم. 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 ✍🏻 بی توجه به صدای ناله ای که خیمه را برداشته، نگاهش میکنم. لب هایم را نزدیک گوشش برده ام و حرف میزنم. میخواهم گذشته و حال و آینده را یک دور باهم مرور کنیم، حال مادر خیلی بد است؛ شهادت که گریه ندارد! شاید مثل من، برای خودش گریه میکند وگرنه شهید که خوش به حالش است. همراه مداحی در گوش حامد میخوانم: سلام ماه منورم/ سلام یل دلاورم/ سلام مسافر بهشت/ سلام مدافع حرم... - قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به قلب دشمنا گذاشتی... راه را باز میکنند که از داربست ها رد بشوم، هرجا میروم احترامم میکنند و عمو و بقیه مردهای فامیل دورم را میگیرند که راحت تر باشم؛ مراعات میکنند، احترام میگذارند. نشانم میدهند و میگویند (خواهر شهید). اما من یک خواهر شهید را میشناسم که بجای احترام... بماند! میرسم بالای قبر، سرم گیج میرود؛ خدای من! چقدر عمیق است! عمو دست میزند سر شانهام: مطمئنی؟ اذیت میشیا! - نه! باید برم! کمک میدهد که بروم داخل قبر، روی خاک ها مینشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود! مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا میخوانم، نگاهی به این خانه تنگ میکنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه...! شهید فرق میکند؛ اربابش در قبر تنهایش نمیگذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛ 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 ✍🏻 بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی، آن هم تک و تنها. عمو صدایم میزند، به سختی بیرون می آیم؛ کاش من هم همراه حامد همینجا میماندم، زیرلب به حامد که حالا به قبر رسیده میگویم: ببین! خودم برات آمادش کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن نمیخواستی! الان داری میری پیش حوریات؟ میدانم الان از بهشت دست تکان میدهد و میخندد: توی بهشتم که باشم رگبارای تو بهم میرسه! کنار قبر میگذارندش. - سلام ماه منورم/ سلام نور مطهرم... بالای کفن را بسته اند، سرم را روی کفن میگذارم، تمام خاطراتش برایم زنده میشوند، کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچوقت نخواهند دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش میکنند و در قبرش میگذارند. دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد برنمیدارم؛ چرا اینطوری میکنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین! آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود، باورم نمیشود دیگر خنده هایش را نمیبینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب من. خاک ها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛ میگویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من.. پ.ن: پایان زندگی چه زیباست💔 ↩️ 🚫 💔🍃🍂💔🍃🍂
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💔🍃🍂💔🍃🍂 #دلارام_من💔 #قسمت_196 ✍🏻#فاطمه_شکیبا بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 💘 به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛ باد به چهره ام خورده و اشک هایم خشک شده. خیره ام به خیابان ها و در و دیوار شهر. حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم می آید که حامد رفته قلبم تیر میکشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم. حامد میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساس نمیکنی و از گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه دردت شروع میشود، شاید هم از حال بروی. باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛ فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد. ماشین می ایستد اما من هنوز سر جایم نشستهام؛ انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز میکند برایم، علی ست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را میگیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم. تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته ام، پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما راضیه خانم به دادم میرسند. حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت. تمام خانه را به یاد حامد میبویم، خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده، درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته. به سختی خودم را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است. 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂🍃💔 💔 ✍🏻 دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا تختش میروم؛ صدایش در سرم طنین میاندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی ببندیم به رگبار؟ میافتم روی تخت: حامد تو اینجایی؟ میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟ بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش، عکس هایمان جلوی چشمم تار و واضح میشود. - حامد تو کجایی؟ - جایی که باید باشم؛ توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن. خسته شده ام. شارژم تمام شده! میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛ اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلمها بپرسد: چرا توی خواب گریه میکردی؟ خواب بد دیدی؟ آرام و بی اختیار، رها میشوم روی تخت و پلکهایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کرببلا باشیم. صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟ احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام. 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 ✍🏻 به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروک ها روی صورتش نبود! با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟ صدایم به سختی در می آید: پایین چه خبره؟ - مراسمه، دوستای حامد اومدن. اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام... دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم! مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و میبوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم. دستهایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟ - میخوام برم پایین! تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه میایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم؛ اما جان گرفتن نرده را هم ندارم. تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من! 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃💔 💔 ✍🏻 بالای قاب روبان مشکی زده اند، روبان مشکی که برای مرده هاست! حامد نمرده اما، احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت قاب عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد: چکار میکنی عمو؟ سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مرده ها روبان سیاه میزنن نه شهید! همه نگاه ها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاهها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد. از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار می آورم: مامان... عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بیمقدمه میپرسم: مامان کجاست؟ - داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه. مینشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم... عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم میپیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه می آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم... 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃💔 💔 ✍🏻 صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان... بجز نوری مبهم از بین پلک هایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی برسونش نزدیکترین بیمارستان. پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح میشنوم، تکان های ماشین به گهواره میماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند. چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم! با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهرهاش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. میخندد: چه آبجی بیحالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟ - منتظرت بودم حامد! - مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت! لیوان شربتی از روی میز برمیدارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور. شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده ام که میتوانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده! 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃 💔 ✍🏻 صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش میکند. - حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟ عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛ چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده. - چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم! دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان. علی جلو میآ ید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟ عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش میایستد: چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه. - من حالم خوبه، شما شلوغش کردید. - الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید. مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. میپرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟ 💔🍃🍂💔🍃
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 ✍🏻 چقدر جالب است که بحث های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گو هایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعال یتر بشه، آدمو هم متعالی میکنه. نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست... چون... چون... شما کسی هستید که... من دوسش دارم! (اولین ابراز) مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند. خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم. ....... عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان! - کربلا؟ - آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟ - فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست! لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟ آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم میکاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی میرسیم و پیرمرد میایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا. 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂 💔 ✍🏻 رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه میروند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کیان؟ من نمیشناسمشون! - میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء! - من... من میترسم... - نترس بابا... من همیشه هواتو دارم... - شما کی هستید؟ - برو دخترم! انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم... برو حوراء! دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛ چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء! هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمی اشان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم! 💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂 ✍🏻 -چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت! - شما اسم منو از کجا میدونید؟ - بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟ پشت رزمنده ها راه میافتم؛ چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگ هایم جاری میشود، کم کم دود و غبار پراکنده تر میشوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی میکنند، دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛ یکی از رزمنده ها برمیگرد؛ حامد است.💔😭 دست میگذارد بر سینه اش: السلام علیک یا اباعبدالله... و من هم دلم با دیدن دلارام آرام میگیرد: السلام علیک یا اباعبدالله... والسلام والعاقبه للمتقین یا زهرا فاطمه شکیبا 🚫 💔🍃🍂💔🍃🍂