eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.2هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
شغل جالب همسر ظریف ریاست انجمن همسران دیپلمات‌های‌وزارت‌امورخارجه برعهده مریم‌ایمانیه، همسر محمدجواد‌ظریف‌است. 🔹همسران سفرا در این انجمن پیش از اعزام به خارج از کشور، آموزش‌هایی را می بینند که با قدرت و با اعتماد به نفس بیشتری بتوانند در نقش همسر سفرا انجام وظیفه کنند و با حقوق و مسئولیت‌های خود، بیشتر آشنا شوند. @zarrhbin
نماینده محلات: آقای رییس‌جمهور مگر فقرا دل ندارند؟ سلیمی، نماینده محلات خطاب به رییس‌جمهور: 🔺قیمت برنج سر به فلک کشیده، شیر و لبنیات قیمت بالایی دارند. مگر فقرا دل ندارند؟ فقط باید ثروتمندان از امکانات استفاده کنند و فقرا باید برای برنج تایلندی صف بکشند؟ 🔺گفته می‌شود یک نامه محرمانه به برخی وزارتخانه‌ها داده شده مبنی بر اینکه چند جوان فعال در ستاد انتخابات آقای روحانی استخدام بشوند. 🔺عدالت کجا رفته؟ این همه جوان بیکار وجود دارد و نامه محرمانه هم برای استخدام ندارند. آقای رئیس جمهور شما رئیس جمهور همه جوانان هستید./ایسنا‌ @zarrhbin
🚩 بازداشت مسئول بخش توزیع گوشت یک فروشگاه زنجیره‌ای معروف 🔹کمیته مقابله با گرا‌فروشی کالاهای اساسی دادستانی تهران در بازرسی‌های خود، در شعب یکی از فروشگاه‌های معروف زنجیره‌ای که گوشت‌های تنظیم بازار را عرصه می‌کنند، حضور یافتند اما با یخچال‌های خالی از گوشت مواجه شدند. 🔹اعضای این کمیته در بازدید از سردخانه فروشگاه مزبور متوجه شدند مسئول بخش توزیع گوشت‌ فروشگاه، گوشت‌ها را به جای عرضه به مردم در سردخانه دپو کرده و روی بسته‌های آن نام خودش را نوشته است که قاضی ذبیح‌زاده در همان جا دستور بازداشت مسئول متخلف را صادر کرد. @zarrhbin
💖هرشب _یک حدیث💖 امیرالمؤمنین عليه السلام 🔰خردمند به خود تكيه مى كند و نادان به . 🔶العاقِلُ يَعْتَمِدُ على عَملهِ، الجاهِلُ يَعْتَمِدُ على أمَلهِ 📙غررالحكم حدیث 1240 @zarrhbin🌷
در دیاری که پر از دیواراست به کجا باید رفت؟ به کجا باید پیوست؟ به که باید دل بست؟ حس تنهای درونم گوید بشکن دیواری که درونت داری چه سوالی داری؟ تو خدارا داری و خدا"اولو آخرباتوست👍👍👍👍 شبتون بدور از دلتنگی یا حق 👋 @zarrhbin
4_5940501268622476518.mp3
8.1M
🎧 یار باش 🎤 گرشا رضایی بـا «تــو»... من از این دنیا دیگه چیزی نمیخوام😍 💢 @zarrhbin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸زندگى رانفسى 💐ارزش غم خوردن نيست ... 🌸آرزويم اين است🙏 💐انقدرسير بخندى كه ندانى 🌸غم چيست ... 🕊سلام 💐چهارشنبه تون پرازمهربانی 🌸روزگارتون پراز امیـد 💐دنیاتون پراز محبت 🌸رزق تون پراز برکـت 💐لحظه هاتون پراز شادی 🌸عشق هاتون پراز پاکی و 💐زندگیتون پراز آرامش باشه 🌸روزتون زیبـا و در 💐پناه خـدا @zarrhbin
خدایا! از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت،اما شکایتم را پس می گیرم. من نفهمیدم.فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد. گاهی فراموش می کنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم،معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت. با تو تنهایی معنا ندارد. مانده ام تو را نداشتم چه می کردم!دوستت دارم ، خدای خوب من! @zarrhbin
هدایت شده از ذره‌بین درشهر
🍃 اندیشه های ناب... 💠 ادب....⁉️ ✅ این است که از خانه آیی و با هیچ کس نکنی مگر آنکه او را از خود بینی. 📚 پرتوی از کلام امام حسین(ع)، ص۴۱ @zarrhbin
🔘 بسه...‼️ 📌 بخوانیم داستانی دیگر از زنهای یزدی.... 🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود. 🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود. 🍃 قرار شد بسه را کنند. از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به می آوردند. معمولاً آنها را از می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود. 🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی کم می شد. بسه سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید. 🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد‌ بسه این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود. 🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه دادند شوهرش گاهی به محله ی شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها است. 🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد. 🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند. 🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در اکبر گریه می کرد‌ دعا می کرد او هر کجا هست باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت. 🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو نمی شود بیا و بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد. 👇👇👇👇
🍃 بسه می گفت: اکبر خرج دارد، نباید به بیفتد! بعد ده دوازده سال خبر آمد که اکبر زن سوم هم گرفته است. بسه برایش فرقی نمی کرد که اکبر چندتا زن بگیرد او فقط می خواست که اکبر باشد،کسی به بسه گفته بود: اگر به و پیش امام رضا (ع) برود و در آن جا ببندد اکبر به خانه بر می گردد. بسه سالی یکی دوبار از کارخانه ی اقبال می گرفت و عازم مشهد می شد. هربار که از مشهد بر می گشت از بس گریه کرده بود چشم هایش خراب تر می شد. در مشهد تمام مدت پشت پنجره فولاد گریه می کرد و از امام رضا(ع) اکبر را می خواست. 🍂 مادر بسه با هزار بدبختی باید بچه های او را نگه می داشت تا بسه به کارخانه و مشهد برود. بچه ها هم کم کم بزرگ می شدند و ماه به ماه بابایشان را نمی دیدند. اکبر هم راننده پایه ی یک و وضع مالی اش بهتر شده بود. ولی تفریحاتش هنوز به راه بود عرقش را می خورد، سه تا زن داشت. گاهی تریاک هم‌ می کشید. از زن سوم هم دارای یک پسر شد. ولی عملاً او به هیچ یک از زن ها نمی داد. اصلاً در فرهنگش خرجی دادن وجود نداشت. در او، زن برای این بود که کار کند و خرج شوهر را بدهد. 🍃 تازه مادر و خواهرش معتقد بودند که اکبر شده چون زن خوب گیرش نیامده است. بعد از زن سوم روزی خواهرش برای زن چهارم به خواستگاری رفت که با لنگه ی کفش از او پذیرایی کرده بودند. اکبر از زن سوم و بچه اش خبر نمی گرفت. می گفتند سال به سال احوال آن زن و بچه اش را نمی گیرد. اکبر بیشتر پیش زن دومش بود. مشهد رفتن های بسه سال به سال بیشتر می شد و غیبت کردن های اکبر از خانه طولانی تر. هر چند ماه یکبار اکبر دو ساعتی به خانه می آمد. 🍂 دیگر از بسه پول هم نمی گرفت و بسه هر چه پس انداز می کرد در مسافرتِ خرج می شد. بسه می گفت: دلم می کند، دلم از فراق اکبر می خواهد بترکد. تنها جایی که می توانم راحت کنم و آرامش پیدا کنم پشت پنجره فولاد امام رضا(ع) است.باید چندماه یکبار به مشهد بروم و پشت پنجره فولاد گریه کنم. آقای تقی پور کارخانه اقبال مرد بسیار خوبی بود. من هرگز آقای تقی پور را ندیده ام؛ ولی از ده ها کارگر کارخانه ی اقبال خوبی ها و حمایت های او را از کارگران شنیده ام. 🍃 او که وضع بسه و پدر و مادرش را می دانست، به او کمک می کرد که هر چند ماه یکبار به مشهد برود. دختر آقای تقی پور هم عروس مشهد بود. بسه بیشتر مواقع مهمان او می شد و خرج مسافرخانه نداشت. آقای تقی پور در اوایل ازدواج بسه و اکبر سیاه چندبار کرده بود تا شاید اکبر مردِ شود ولی اکبر مرد خانه نبود. 🍂 بالاخره بعد از بیست و چند سال روزی اکبر به بسه می گوید می خواهد با او کند. کاری دائمی در بندرعباس پیدا کرده بود و می خواست بسه و بچه ها را با خود به بندرعباس ببرد. بسه می گفت: نذر و نیازها و مشهد رفتن هایش کردهراست. او کارخانه را رها کرد و همراه اکبر راهی بندرعباس شد. هر چه خواهرها به او گفتند که کارت را رها نکن سوابق بیمه ات از بین می رود می گفت: یک ساعت با اکبر بودن را با همه ی دنیا نمی کند. 🍃 یک سالی بسه بندرعباس بود. ولی همانجا هم اکبر هفته، هفته خانه نمی آمد. می گفت: کارش در اطراف بندرعباس است. بالاخره بعد از یک سال به بسه گفته بود به یزد برگرد زن دومم است که به بندرعباس بیاید‌ بسه با دو بچه به یزد برگشت. به علت غیبت طولانی او را از کارخانه کرده بودند. بسه بیکار و بی درآمد شده بود. آقای تقی پور را خیر دهد کارش را درست کرد و او دوباره در کارخانه مشغول کار شد و در قسمت پنبه پک کنی، پنبه پاک می کرد. 👇👇👇👇