eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صبح با صدای ریزی بیدار شدم. علی داشت آماده ی رفتن به بیمارستان می شد که فوری از روی تخت پایین آمدم و گفتم: _علی گوش کن خواهش میکنم..... باور کن خوبم..... چرا اینجوری می کنی آخه! و جوابم را نداد که تا خواست از اتاق بیرون برود فوری جلوی در ایستادم و با دو دست چهارچوب در را گرفتم و با بغض گفتم : _اگه اینجوری بری تا شب گریه می کنم. نگاهش بالاخره بالا آمد و نگاهم کرد. آنقدر هنوز جدیت در نگاهش بود که مرا تا روزهای اوایل آشنایی مان ببرد..... نگاهم چند ثانیه در نگاهش ماند. نه من از سد راهش عقب رفتم و نه او مرا کنار کشید. با بغض گفتم : _وقتی اینجوری بداخلاق میشی و قهر می کنی دلم می خواد همون رابرت صدات کنم. بالاخره کنج لبش یک نیمچه لبخند دیدم. اما کوتاه نیامدم و با پررویی سرم را کج کردم و گفتم : _منو ببوس.... دو روزه فقط داری سرم داد می زنی.... حواست هست؟ سرش را جلو کشید و بوسه ای روی گونه ی چپم گذاشت. باز کوتاه نیامدم و سرم را چرخاندم و گونه ی راستم را سمتش گرفتم. _این طرف چی؟ اینبار به وضوح لبخند زد و طرف راست گونه ام را هم بوسید. نگاهم صاف سمت چشمانش رفت و دیگر نشد.... خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: _می دونستی قهر می کنی چقدر حرص می خورم؟!... نمیگی اینهمه حرص خوردن برام بده؟ دستانش محکم محصورم کرد اما زبانش هنوز روی نقطه ی سکوت مانده بود! _باشه علی آقا.... باشه... اصلا نگو.... حرف نزن.... اگه اینقدر سخته برات باشه. خودم را عقب کشیدم و از مقابل چهارچوب در کنار رفتم. نگاهم را انداختم پایین و سرم را بلند نکردم و او هم چند ثانیه ای فقط ایستاد و نگاهم کرد. دلم می خواست لااقل به قدر یک کلام محبت آمیز با من حرف بزند ولی نزد و رفت و بعد از رفتنش چقدر دلم شکست! آنقدر که بی اختیار گریستم. این اولین بار بود از هم دلخور می شدیم و من هیچ سابقه ی قبلی نداشتم که بتوانم با توجه به آن، حال او را یا حتی واکنش هایش را درک کنم و حدس بزنم. دوباره بعد از رفتنش، بعد از چند دقیقه گريستن، آرام گرفتم و خوابم برد. و نمی دانم چقدر گذشت که صدای زنگ خانه بیدارم کرد. حالم یه جور عجیبی بود. با حال بدی سمت آیفون رفتم و چون چهره ی مردی که سر پایین انداخته بود را کامل نمی دیدم، گوشی آیفون را برداشتم. _بله..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ببخشید منزل آقای آنژه؟ _بله.... _یه نامه دارید... از خارج کشور..... فوری گفتم: _بله بله..... الان میام. و چادر سر کردم و از پله ها دویدم سمت حیاط که تا در را باز کردم خشکم زد. زمان متوقف شد شاید و نگاهم مات چهره ی پدر! _بابا..... خندید. _نامه دارید از خارج کشور.... از سوریه..... و وارد حیاط شد و من او را در آغوشم کشیدم. _بابا دلم برات خیلی تنگ شده بود.... کی برگشتی؟ _همین دیشب.... خسته بودم.... استراحت کردم.... بیدار شدم گفتم بیام اینجا.... شنیدم از علی که امروز خونه ای. _امروز که نه.... فعلا کلا کار رو گذاشتم کنار.... علی نگفت بهتون چیزی؟ _نه.... گفت حالا شب میاد توضیح میده.... _پس بریم بابا.... بریم که منم صبحانه نخوردم. همراه هم وارد خانه شدیم. با عجله زیر کتری و چایی را روشن کردم و گفتم : _من برم یه نان تازه بگیرم بیام. فوری گفت : _نه.... خودم می رم..... بشین.... چیز دیگه ای هم می خوای بگو. _نه ممنون بابا... فقط یه نان تازه. و تا پدر رفت رفتم سراغ گوشی ام بلکه پیامی از علی آمده باشد که نبود! ولی خودم زنگ زدم. و چون جواب نداد برایش پیام گذاشتم. _این دفعه دیگه خیلی خیلی ازت دلخور شدم..... نمی دونم می خوای چطور جوابمو بدی... زودتر بیا خونه. شاید وقتی می نوشتم زودتر بیا خونه، هیچ فکر نمی کردم که واقعا علی زودتر بیاید... کار بیمارستان هیچ حساب و کتابی نداشت اما سر ظهر که شد و او آمد متعجب شدم. با پدر سلام و احوال پرسی کرد و مشغول صحبت شد که ناگهان پدر صدایم زد. _مهتاب! از آشپزخانه سرک کشیدم. _بله..... _بیا اینجا ببینم. وارد سالن شدم. علی نگاهم نکرد و پدر خیره ام شد. _علی چی می گه؟ _چی میگه؟ _میگه ازت دلخوره! نشستم سمت پدر و دلخور به علی که باز هم نگاهم نمی کرد نگاهی انداختم. _علی! سکوت کرده بود که پدر ادامه داد: _میگه حرفشو گوش نمی کنی! با دلخوری به علی خیره شدم. _شما که سرتو انداختی پایین..... لطفا سرتون رو بلند کنید. و سر بلند کرد که با دلخوری نشسته در نگاهم، نگاهش کردم. _قرارمون این بود علی جان؟!.... اگه حرفی بود باید به پدرم می گفتی؟ _بحث نکن باهاش مهتاب..... من ازت بیشتر توقع داشتم... شوهرت ازت ناراضی باشه، منم ازت ناراضی ام. بغضم گرفت. _ببخشید بابا..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 پدر برای ناهار ماند و بعد از ناهار رفت. آنقدر از شکایتی که علی پیش پدر برده بود دلخور بودم که حتی یادم رفت به پدر بگویم که پدربزرگ شده است! علی هم نگفت. وقتی پدر رفت ایستادم پای ظرفشویی و داشتم ظرفهای ناهار را می شستم که وارد آشپزخانه شد. سمتم آمد و گفت : _من ظرفها رو می شورم برو استراحت کن. نگاهش کردم تا متوجه ی دلخوری ام شود. و نه تنها متوجه شد بلکه بی مقدمه گفت : _باید به پدرت می گفتم مهتاب.... خیلی ازت ناراحت بودم. _آره... بهت حق میدم... چون منم اونقدر ازت ناراحت شدم که بهت قول میدم دیگه باهات حرف نزنم..... تا خواستم از کنارش رد شوم بازویم را گرفت. _مهتاب!..... تو دلخوری منو با خودت مقایسه می کنی؟!..... تو داشتی یه بلایی سر خودت می آوردی! _حرفای ما و بحثامون به خودمون مربوطه.... تو هیچی نباید به کسی می گفتی... حتی پدرم. و بازویم را کشیدم و سمت اتاق خواب برگشتم و او هم دنبالم آمد. _خودت کاری کردی مجبور بشم به پدرت بگم بلکه دفعه ی بعدی حرفمو به موقع گوش بدی. توجهی به حرفش نکردم و روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را روی خودم کشیدم. جلو آمد و ملحفه روی سرم را کشید. _مهتاب.... چرا ناراحت میشی.... داریم حرف می زنیم. نشستم روی تخت و نگاهش کردم. _حرف می زنیم؟!.... پس چرا رفتی به بابا گفتی.... نگاهش توی صورتم چرخید. _علی بابام غیر از من هیچ کیو نداره..... نمی خواستم تو اینا رو بهش بگی.... تازه از سفر برگشته بعد هنوز بهش خبر خوش بابابزرگ شدنشو بهش ندادیم تو بهش میگی من حرفتو گوش نمی کنم؟!.... علی من که کارم رو گذاشتم کنار بخاطر تو..... اصلا دوست نداشتم بخوای حرفاتو به بابام بزنی. نگاهم کرد فقط تا باز گفتم : _خیلی خیلی خیلی ازت دلخور شدم..... و تا خواستم باز روی تخت دراز بکشم، مرا در آغوش کشید. _منم دلخور شدم.... خیلی خیلی خیلی ازت دلخور شدم.... تو حرفمو گوش ندادی مهتاب..... _باشه گوش ندادم.... چرا نیومدی به خودم بگی.... بی این که به تو بگم رفتم دارو خریدم، باشه نخواستم فقط نگرانت کنم..... دیدی هم که خدا رو شکر مشکلی نبود.... امروز بهتر شدم و مشکلم رفع شد.... علی ما باید اگه از هم دلخور میشیم فقط و فقط به هم بگیم. سرم را از آغوشش جدا کردم که گفت: _مشکل من اینه که نمی تونم وقتی اونقدر ازت دلخور میشم باهات حرف بزنم. _باشه نمی تونی.... یه دفتر بردار برام بنویس.... بهم پیامک بزن.... نه اینکه برو به پدرم بگو. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و فوری گوشی ام را از روی پاتختی دستم داد و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشی ام آمد! _مهتاب..... تو رو خدا بیا امروز این دلخوری ها رو تمومش کنیم..... من دارم دیوونه میشم.... من بهت نیاز دارم.... من مهتاب مهربونم رو دوست دارم.... من می خوام تو مثل گذشته ها بشی. و هنوز این پیامش را می خواندم که پیام دیگری داد. _بیا بریم پدرتو سوپرایز کنیم.... تو که منو با خبر بابا شدنم سوپرایز نکردی بیا بریم شب یه کیک تولد کوچولو بگیریم و بریم پیش پدرت. از پیشنهاد قشنگی که داد خوشحال شدم. حتی ذوق کردم. فوری از اتاق بیرون دویدم و او را دیدم که روی مبل نشسته و هنوز دارد پیام می دهد که پیام بعدی اش هم رسید. _شام ببریمش بیرون... موافقی؟ نگاهش کردم. صدای قدم هایم را شنیده بود که سر بلند کرد و نگاهم. لبخند زدم و لبخند زد. _باشه؟ و من چقدر خوشبخت بودم که دعواهایمان را به این قشنگی رنگ آشتی می زد. سمتش دویدم که بلند و عصبی گفت : _مهتاب چرا می دوی؟... می خوری زمین! و من او را در آغوشم کشیدم. _علییییییییی..... چرا من اینقدر دوستت دارم آخه!... چرا اینقدر ایده های قشنگ میدی که دلخوری هام زود از بین میره. _پس موافقی؟ _صد در صد.... میگم بریم یه لباس سرهمی نوزادی بگیریم کادو کنیم... بعد یه کیک کوچولو هم بگیریم و بعد بریم پیشش... احتمالا اول فکر می کنه تولد توعه.... خندید. _فکر با مزه ایه...... آشتی کردیم. آنقدر ساده که اصلا به آنهمه دلخوری نمی خورد آنگونه ساده رفع شود. و چقدر آشتی با او مزه می داد... اصلا انگار همه ی دلخوری های قبلی را می شست. طعم لبانش حتی بعد از آشتی فرق می کرد! عطر لباسش به مشام جانم می نشست. و کلام زیبا و عاشقانه اش با آن نگاه عسلی، گویی جامی از شراب طهور را به جان عشقم می ریخت. بعد از ظهر با هم بیرون رفتیم. دست در دست هم.... آنقدر که داشتم خدا را برای هر لحظه ی زندگی ام شکر می کردم. یک لباس سرهمی نوزادی خریدیم نه دخترانه بود و نه پسرانه.... زرد بود و راه راه... چون هنوز نمی دانستیم جنسیت بچه چیست. و کیک تولد کوچکی با عدد صفر! و رفتیم منزل پدر...... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 پدر با دیدنمان کمی تعجب کرد. مخصوصا با آن کیک و شمع صفر! وقتی وارد خانه شدیم با خنده گفت : _خوب کاری کردید اومدید اینجا..... منم بدم نمیاد یه چایی با کیک بخورم. و علی گفت : _اونم این کیک..... عجیب نیست یه کم؟! و پدر در حالی که سه لیوان چای می ریخت و پیش دستی و چاقو و چنگال می آورد گفت : _عجیب که چرا فکر کنم یه عدد 6 رو جا گذاشتید. _چرا 6؟! و پدر خندید. _مگه تولد من نیست؟! _نه.... _عه!... فکر کردم چون می خوام برگردم سوریه زودتر برام تولد گرفتی. نگاهی به علی انداختم و گفتم : _تو بگو.... و علی خندید. _نه..... باید خودشون حدس بزنن. و پدر سینی چای و پیش دستی را گذاشت روی میز که کادو را سمتش گرفتم. خندید باز. _گفتم تولد منه. من و علی خندیدیم که کاغذ کادو را پاره کرد و با دیدن سرهمی نوزادی شوکه شد. _بابا این یه کم براتون کوچیکه.... اما اگه از مدلش خوشتون اومده به سایز خودتون براتون می خرم. علی خندید و من هم همراهش خندیدم که پدر سر بلند کرد و متعجب نگاهم. _مهتاب!..... این! _بابابزرگ شدید..... گریه و خنده‌اش یکی شد. سرهمی را در آغوش کشید و بوسید. _ای جانم..... ای جانم.... من فداش بشم..... فسق کوچولوی من..... من و علی با اشتیاق به ذوق و شوق پدر خیره شده بودیم. کیک و چای مزه داد و شب هم مهمان علی شدیم. یک رستوران خوب با غذای خوب و البته با عکس هایی که یادگار خوبی از یک شب به یاد ماندنی شد. من خانه نشین شدم و البته که لازم بود، چرا که سه هفته بعد با ویار شدیدی که پیدا کردم، تمام روز در خانه افتاده بودم. یا خاله فهیمه برایم غذا می فرستاد یا پدر یا علی از بیرون غذا می گرفت. تنها یک روز، یک روز امتحان کردم و خواستم یک دمی گوجه ساده بار بگذارم که نتوانستم و نشد. بوی تف دادن گوجه ها چنان حالم را بد کرد که کلا زیر گاز را خاموش کردم و در دستشویی چنان عق زدم که انگار تمام عالم بوی گوجه ی تف داده می داد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آنقدر در دستشویی بودم و عق می زدم که علی آمد و از صدای من، متوجه ی حال بدم شد. _مهتاب! _وای.... خدا رو شکر اومدی.... تو رو خدا... اون گوجه های تف داده ی روی گاز رو بریز دور. هنوز از راه نرسیده وارد دستشویی شد و کنار من، کنار روشویی دستشویی ایستاد. شانه هایم را کمی مالش داد و گفت : _چیزی نیست عزیزم... طبیعیه..... دو سه هفته دیگه عادی میشه..... _اول برو اون گوجه ها رو بریز دور... بوش حالمو بد می کنه... و رفت. نمی دانم چکار کرد اما کمی از عطر خودش را در اتاق زد تا مشامم با بوی گوجه های تف داده شده، باز تحریک نشود. از ترس بوی غذا سمت اتاق خواب رفتم و او هم دنبالم. دراز کشیدم روی تخت که پشت سرم وارد اتاق شد. _عزیزم چی بخرم برات؟... چی دوست داری؟ _نمی دونم.... هر چی که فقط بو نداشته باشه.... متفکرانه نگاهم کرد. _میوه بخرم؟.... کیک دوست داری؟ _علی.... _بله... _بلال بگیر برام کباب کن. لبخند زد. _چشم..... شما استراحت کن من میام. _علی.... _بله.... _میگم این رستوران سر خیابون سوپ داره... یه کم سوپم برام بگیر. _چشم. _علی.... خندید. _بله.... _دوستت دارم میدونی؟ خندید. _نه... نمی دونم.... و رفت.... هم میوه خرید و هم سوپ. غذایم کم شده بود اما دکتر خوبی داشتم. برایم عطر مخصوص گل نرگس خریده بود و می گفت هر وقت ویارم شدید شد عطر را بو کنم. تاثیر خوبی هم داشت. آرامم می کرد. و درست سه هفته بعد وقتی پدر می خواست باز به سوریه برگردد اتفاقی عجیب رخ داد. تازه کمی ویارم کمتر شده بود و تنها صبح ها حالم بد می شد که یک شب علی حرف عجیبی زد. میوه برایم پوست می گرفت که گفت : _مهتاب... یه چیزی بگم. _بگو عزیزم. _من..... یه کتاب خوندم در مورد امام حسین. _چه خوب.... _میگم چقدر از شخصیت خانم زینب خوشم اومد.... یه زن با اینهمه صبر!.... یه زن در مقابل یک مرد ستمکار روزگار... رو در رو در کاخ شام.... برام خیلی عجیب بود واقعا.... گفتار و رفتار این خانم در مقابل اون مرد.... واقعا اگر علی رو نشناخته بودم می گفتم همچین زنی، وجود نداره.... اما چون علی را شناختم می تونم بگم... فقط دختر علی می تونه اینطوری باشه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _چقدر قشنگ گفتی علی! نگاهم کرد. یک تکه سیب پوست گرفته به دستم داد و گفت : _حالا اگه بگم منم می خوام با پدرت برم سوریه چی میگی؟ خشکم زد. انگار انگشتان دستم فلج شد. سیب از دستم افتاد و نگاهم مات چشمانش. _علی! اشکی از چشمش افتاد. _راضی باش مهتاب.... دلم می خواد برم... و دلم می خواد تو راضی باشی. _علی تو رو خدا..... دستانم را میان دستش گرفت. _مهتاب.... یه سفر یه هفته ای.... هم نیروی پزشک می خوان... مخصوصا برای عمل های جراحی .... هم دلم می خواد برم حرم خانم زینب. اشکانم سرازیر شد. از روی مبل سُر خوردم روی زمین و نشستم مقابل پایش. _علی تو رو خدا... نه.... نرو... جان من نرو... بخاطر من نرو... التماس می کنم.... اشکان او هم سرازیر شد. _چرا مهتاب؟!... چرا اینجوری می کنی؟ _هیچی.... فقط الان نه.... او آنقدر خوب بود که می ترسیدم شهید شود و حتی به زبان هم نیاوردم و تنها گریستم. آنشب فقط گریستم و التماس کردم اما او مصمم بود. هر قدر من التماسش را می کردم او بیشتر دستانم را می بوسید و می گفت : _مهتاب همین یک بار.... من التماس می کردم به او و او التماس می کرد به من! اصلا نفهمیدم با آن حال خرابم کی صبح شد. همین که صدایی شنیدم، وحشت زده از خواب پریدم. علی داشت آماده ی رفتن به بیمارستان می شد که با این پرش من نگاهم کرد. _چی شده مهتاب؟! مضطرب نشستم روی تخت. _علی.... تو رو خداااااا..... _مهتاب عزیزم... امروز که نمی خوام برم. _همون روزی که می خوای بری، نرو.... بخاطر من.... بری من مریض میشم... باور کن.... بهت قول میدم .... از دوریت مریض میشم ها. لبخند کمرنگی زد و باز رو به رویم لبه ی تخت نشست و دستی به موهایم کشید. صورتم را نوازش کرد. پیشانی ام را بوسید اما حرف حرف خودش بود. او مصمم تر از آن بود که منصرف شود. ناچار با او قهر کردم حتی! یک روز تمام... با آنکه کمی بی حال بودم. رفت بیمارستان، زنگ زد، جواب ندادم، پیام داد، جواب ندادم، به خانه برگشت و سلام کرد و جواب سلامش را در دلم دادم تا نشنود.... که سراغم آمد. _مهتاب!... سلام کردم؟! نشست کنارم روی مبل و نگاهم کرد و من نگاهم به تلویزیون. _مهتاب جان... من تصميمم رو گرفتم... من میرم... خواهشا فقط تو یه کم صبوری کن.... یه هفته است فقط. و چون جوابش را ندادم باز گفت : _همین یه بار.... یه بار خواهشا. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خودم را خوب نگه داشتم تا با او حرف نزنم اما اشکانم را نشد نگه دارم. زار می زدم پای هر حرف‌ش و نگاهم همچنان به تلویزیون بود. او هم دانه دانه اشکانم را پاک می کرد و می گفت : _عزیزم.... مهتاب.... خواهش می کنم. سکوتم را نگه داشتم. التماسش دل سنگ را آب کرد اما من نه! وقتی قهر سفت و سختم را دید گفت : _واقعا نمی خواستم اینجوری بشه ولی انگار چاره ای نیست.... من فردا شب با پدرت عازمم.... حالا اگه حرف نمی زنی اشکال نداره ولی دل خودت طاقت میاره بعد من؟! و این حرفش چنان حرصم داد که فریاد زدم و گریستم. _خیلی بدی!..... چطور می تونی زن باردارتو ول کنی بری؟! _مهتاب فقط یه هفته است! .... باور کن.... پزشک داوطلب می خواستن.... همین یک دفعه دارم می رم. و باز سکوت من و او هم دیگر حرفی نزد. قهر کردم با او و او هم دیگر حرفی نزد. می دانستم رفتنش دیوانه ام می کند به همین خاطر درست در آخرین لحظات وقتی حتی ساک کوچکی برای خودش بسته بود و داشت سمت در می رفت، از کنار چهارچوب در اتاق نگاهش کردم. _علی. نگاهش سمتم آمد و لبخند زد. _جانم.... جانم را تازه به فارسی یاد گرفته بود و شاید این اولین بار بود که حتی به زبان می آورد! _می دونی بعد از فوت مادرم چی کشیدم؟ _می دونم.... _یادته چه روزهایی داشتم؟ _یادمه.... _اگه.... اگه.... و اشکانم با بغضم با هم شکست. _اگه بلایی سرت بیاد من داغون میشم. لبش را گزید و سمتم برگشت. سینه اش را محل اتصال سرم کرد تا نوای ضربان قلبش آرامم کند. _همه ی اینا رو می دونم.... آروم باش.... من همین یه بار رو میرم بی اجازه ی تو... بعدش اگه بخوام برم از خودت اجازه می گیرم... چطوره؟ _می تونی بهم پیام بدی؟ _نمی دونم.... سعی می کنم. سرم را بلند کردم و نگاهش. چشمان روشنش نوید روزهای خوبی را به من می داد. _فقط آروم باش.... اگه بخوای حرص بخوری و خودتو اذیت کنی، نمی بخشمت.... تو هنوز سر روزهای اولی که با من لج کردی و حالت بد شد، یه طلب بخشش بهم بدهکاری.... _زود بیا اگه می خوای اذیت نشم. _زود زود.... قول می دم. و انگشت کوچکش را بلند کرد. و من هم با انگشت کوچکم با او هم پیمان شدم. که دستم را همراه دست خودش تا کنار لبانش رساند و بوسید. _تو اجازه ندی مرگ هم سراغم نمیاد.... نگران نباش. با گریه سرش فریاد زدم. _علی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 علی رفت و با آنکه کلی آرامم کرده بود و دلداری داده بود اما بعد از رفتنش چه بسیار که نگریستم! وضو گرفتم و اول صبح به جای خوردن صبحانه ای که برای بد نشدن حالم لازم بود، اول دو رکعت نماز خواندم و چنان گریستم که صدایم سکوت نشسته روی دیوارهای خانه را تا مدت ها تکاند! _خداااااا..... خودت علی رو بهم دادی.... من نمی خوام اونو ازم بگیری.... اصلا اگه بخوای بگیریش اول باید من بمیرم..... خدااااا.... خواهش می کنم..... تو قسم به صاحب اسمش... منو اینجوری امتحان نکن. بعد از کلی گریه و دعا که آرامم کرد و انگار مَلکی کنار گوشم زمزمه کرد. _باشه.... آروم باش! آرام شدم اما حالم بد شد. ناشتا آنهمه گریسته بودم و صدای عق زدن هایم در دستشویی تمامی نداشت. بی حال و بی رمق افتادم روی تخت که صدای تیک پیامک گوشی ام آمد. به زحمت نگاهی به گوشی ام کردم. علی بود! هنوز نرفته پیام داده بود. _مهتاب.... عزیزم گریه نکنی تو رو خداااااا. و چون جوابش را نداده بودم حتی یکبار زنگ زده بود و باز هم چون جواب نداده بودم، پیام داد. _مهتاب گوشیتو رو سایلنت نذار.... تا قبل از پرواز می خوام باهات حرف بزنم. و خودم به گوشی اش زنگ زدم. _الو علی.... _صدات چرا اینجوریه؟! _حالم بد شده الان بی حالم.... _مهتاب بلند شو یه چیزی بخور... فشارت افتاده. _نمی تونم... الان حال ندارم... یه کم بخوابم.... بعد.... عصبانی شد. _نخوابی ها.... قند خونت میاد پایین... بلند شو میگم یه چیزی بخور.... _علی داد نزن تو رو خدا.... میگم. حالم خوب نیست... جون ندارم.... باز خواست نصحیت کند که گفتم : _نمی تونم حرف بزنم.... باز حالم بهم می خوره.... خداحافظ فعلا. و تماس را قطع کردم و باز دویدم سمت دستشویی. در همان دستشویی بودم که تلفن خانه هم زنگ خورد. جواب ندادم و تنها بی حال و بی رمق وقتی از دستشویی بیرون آمدم، گوشی بیسیم تلفن را برداشتم و همراه خودم به اتاق خواب بردم که کمی بعد باز صدای گوشی ام بر خاست! _الو.... _مهتاب.... خونه ای خاله؟ _سلام خاله.... _سلام..... شوهرت زنگ زده به من که حال مهتاب خوب نیست..... _نه خوبم... نگران نباشید.... _چطور نگران نباشم... صدات داره داد می زنه حالت خوش نیست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا خواستم حرفی بزنم تماس قطع شد و من هم دبگر نه حال زنگ زدن داشتم و نه توان حرف زدن. نمی دانم با آن حال خراب چطور خوابم برد اما کمی بعد، صدای زنگ در خانه بیدارم کرد. به زحمت برخاستم و سمت در رفتم. خاله فهیمه بود. نگاهم کرد و با همان نگاه اول سرم غر زد. _آخه تو اینقدر حالت بده چرا به من زنگ نمی زنی؟ باز ضعف و بی حالی سراغم آمد! دستم را جلوی دهانم گرفتم و با آنکه چیزی نخورده بودم اما عق زدم و سمت دستشویی دویدم. خاله هم انگار رفت سمت آشپزخانه. سر و صدایی راه انداخت و کمی بعد با یک سینی چای و صبحانه آمد به اتاق. نشسته بودم روی تخت که سینی را روی پایم گذاشت. _اول صبح تا چشم باز می کنی باید اول صبحانه بخوری..... _علی رفت من اشتها نداشتم. نگاه خاله توی صورتم ماند. _خب به سلامتی بره.... اخر هفته هم برمیگرده..... به فکر خودت باش یه کم.... الان یه بلایی سرت بیاد کی جواب میده؟ لقمه ی نان و گردو را می جویدم که خاله گفت : _بیا بریم خونه ی ما اصلا..... _نه اونجا معذبم.... _خونه ی عموته.... چرا معذبی؟ _محمد رضا هست... راحت نیستم. _محمد رضا رفته مسافرت.... یه پروژه ی کاری بهش خورده توی یه شهر دیگه..... تا آخر هفته مطمئن هستم که نمیاد... اگه هم اومد تو رو برمی گردونم خونت. مردد به خاله نگاه کردم که گفت: _الان اگه حالت بد بشه تو خونه تنهایی کی می خواد به دادت برسه.... می خوای زنگ بزنم به شوهرت بگم. _نه خودم میگم. گوشی ام را برداشتم و زنگ زدم. _الو... علی.... و تا تماس وصل شد خاله گوشی را از دستم قاپید. _الو.... علی آقا این حالش خوب نیست.... شما نمی دونی اومدم با چه وضع گی بود.... نمیشه تنها باشه.... من میبرمش خونه ی خودمون با اجازتون. و بعد گوشی را سمتم گرفت. _حالا حرف بزن. _الو.... _مهتاب... حالت چطوره الان؟ _خوبم الان.... بهتر شدم. _مهتاب خاله راست میگه... باهاش برو.... تو نباید تنها خونه باشی. _علی زود بیا.... تو رو خدا. _باشه... قول میدم فقط تو هم مراقب باشی. _باشه.... آهسته گفت : _دوستت دارم خیلی.... _منم همین طور.... _پس بیشتر مراقب خودت باش. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 علی یک هفته قول داده بود به من.... و من در آن یک هفته حس و حال تمام همسران مدافع حرم را درک کردم. با آنکه راه حق بود و دفاع بحق تر.... اما بارها به خدا گفتم؛ راضی نیستم و نخواهم شد که علی را از من بگیرید. یک هفته تمام شد. اما هنوز گوشی علی خاموش بود و این یعنی هنوز در سوریه بود. انگار مرا کوک کرده بودند تا خود همان یک هفته دوام بیاورم. و همین که یک هفته تمام شد، بی تابی ام دوباره شروع شد. خانه ی خاله فهیمه بودم و با همه ی مراقبت های خاله ، شوخی های عمو و حتی فاطمه که نمی گذاشت لحظه ای تنها باشم اما باز هم نگران و بی تاب علی بودم! بی خبری از علی، از یک هفته به 9 روز رسید. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. فقط دلم می خواست گریه کنم. یک مداحی گوش می دادم و زار می زدم که بالاخره یکروز یک خانمی با گوشی ام تماس گرفت. _بله... _سلام... خانم مهتاب صلاحی؟ _سلام.... بله.... _همسر من تازه از ماموریت سوریه برگشته گویی یه پیغام براتون دارن. دلم ریخت. _یا امام حسین.... _خانم چیزی نشده... چرا نگران شدید؟!.... همسرتون براتون یه نامه و بسته دادند.... حالا زنگ زدم ازتون آدرس بگیرم نامه رو بیارم براتون. نفسم به سختی از سینه بیرون آمد. _وای خدا..... وای.... میشه برام با یه تاکسی بفرستید.... من هزینه شو میدم. _بله حتما... آدرس رو بفرمایید لطفا. آدرس را فرستادم... هنوز خانه ی خاله فهیمه بودم و ناچار آدرس همانجا را دادم و تا آمدن نامه و بسته بی تاب در خانه چرخ میزدم. _مهتاب جان... دو دقیقه بشین... باور کن بچه ات پیش فعالی میگیره. _خاله هیچی نگو که خیلی بی تابم... دست خودم نیست.... _بابا صلوات بفرست.... ذکر بگو.... دو روز دیگه شوهرت میاد ولی اون بچه یه عمر وبال گردن خودته... حالا ببین. حرف خاله را گوش نکردم و تا آمدن نامه و بسته ی علی، در خانه چرخ زدم. وقتی صدای در برخاست خاله سمت در رفت و من در حالیکه چشم بسته بودم و زیر لب فقط دعا می کردم از خدا می خواستم که علی در امان باشد... نه تنها علی... بلکه تمام مدافعان حرم. و بسته رسید. یک نامه و یک بسته ی روزنامه پیچ شده! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا نامه و بسته را گرفتم سمت اتاق فاطمه رفتم و اول نامه را باز کردم. _مهتاب عزیزم سلام.... باور کن بدقولی نکردم.... از همان روز اول به همه گفتم من فقط برای یک هفته از همسرم اجازه ی رفتن گرفتم... اما اینجا آنقدر به حضور من نیاز است که مجبور شدم بمانم. آنقدر دل نگرانت بودم که به همه پیغام دادم هر کسی قصد بازگشت داشت باید یک امانتی برای من به تهران ببرد. بالاخره یکی از بچه ها را پیدا کردم که داشت بر می گشت. نامه را به او دادم تا برایت بیاورد. اول قول بده به فکر خودت و بچه مون هستی.... دوم اینکه گریه نمی کنی و فقط منتظرم می مونی.... سوم اینکه برات یه چیز خوشگل خریدم که هر وقت برگردم برات میارم.... اون بسته ی روزنامه پیچ شده هم لباس نوزادیه.... برای بچه خریدم و تبرک کردم. اشکانم جاری شد و ناخواسته گریستم و صدا زدم. _علی..... و باز بقیه ی نامه را خواندم. _مهتاب جان... من و پدرت حالمون خوبه.... نگرانمون نباش.... فقط مراقب خودت باش..... اینجا از بس گفتم حال همسرم بده و نگرانمه و باید برگردم، همه منو مسخره می کنند که چقدر همسرتو دوست داری..... من همه ی زندگیمو از تو دارم مهتاب..... من عاشق که نه دیوانه تو خواهم بود به خواست خدا..... از همینجا آنقدر به فکرت هستم که شبها خوابت رو می بینم.... خواب می بینم باز شاگرد کلاسم هستی و باز تمام حواسم را سر کلاس هایم به خودت جلب می کنی.... و من مست نگاهت مهتاب من..... می بوسمت عزیزم... چشمان سیاه قشنگت رو با گریه برای من خون نکن که بیام و چشمات خون باشه، تلافی می کنم. از این حرفش خندیدم. _دوستت دارم تا همیشه.... علی.... استاد سخت گیر دانشگاه..... همسر بیقرارت آنژه. نامه را بارها بوسیدم و باز بی اختیار گریستم که در اتاق باز شد. فاطمه بود، نگاهم کرد و گفت : _مهتاب... چی نوشته ؟ _حالش خوبه.... فوری بسته ی روزنامه پیچ شده را باز کردم و بوییدم.... عطر حرم روی لباس نوزادی محسوس بود. لبخند زدم و گفتم : _بیا فاطمه... بیا بو کن... این عطر حرم حضرت زینب است! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀