eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
765 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_86 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای داداشم از پایین پله ها اومد که نمیای نه؟ باشه نیا، ولی دیگه هیچ وقت نیا، هر مشگلی هم که برات پیش اومد سراغ من نیا، خدا تو رو ببخشه به این خونواده، این خونواده رو هم ببخشه به تو، از حرفهای داداشم دلم کنده شد، هیچ وقت دوست نداشتم، این طوری ازشون جدا شم، ولی خدا خودش میدونه که اون مینا مخصوصا وقتی با مامانش جور میشدن چه بلایی سر من میاوردن انگار داره با پدر شوهرم حرف میزنه، لای در رو باز کردم باشه حاج رضا، این رسم مردونگی نبود، من بیش از اینها ازت انتظار داشتم احمد رضا گفت میشه لطفا شما حرف از مردونگی نزنی، چون اگر مرد بودی خواهرت رو طوری نگه میداشتی که وقتی صیغه محرمیت من شد، به من نگه من رو از دست اینها نجات بده، تو اصلا نمی دونی توی خونت چی گذشته فریاد داداشم رفت بالا ببند دهنت رو، گنده تر از دهنت حرف نزن، خواهر من نمک به حروم از آب در اومد حاج علی گفت ای واای بس کنید، محمود آقا کوتاه بیا، احمد رضا جان شما هم هیچی نگو، صلوات بفرستید صدای بسته شدن در هال اومد، انگار رفتن، بعد از چند ثانیه سکوت، حاج رضا گفت پسر تو چرا نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری، محمود آقا خونه ما مهمون بود‌، آدم باید حرمت مهمون رو توی خونش نگه داره _آخه داشت پر رو گری میکرد پدر شوهرم صداش رو برد بالا پسر جان بفهم، محمود اقا برادر زنته، این آقا در آینده دایی بچه های توعه، هرچی من بهت میگم باز تو حرف خودت رو میزنی، با نادونیت هر بار فاصله ات رو باهاش بیشتر میکنی اصلا دلم نمیخواست پدر شوهرم سر احمد رضا داد بزنه، ولی یاد حرف خاله کبری افتادم، تو دعواها و بگو مگو های خونواده شوهرت بی طرف باش، اصلا نظر نده، 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_87 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خواستم برم پایین، ولی یه حسی بهم گفت، الان که بابای احمد رضا داره باهاش دعوا میکنه نرو، بالا موندم، صدای پای احمد رضا از پله ها اومد، در رو باز کرد داخل شد، رو به من گفت بابای منم زور میگه ها ، داداشت توی خونه ما به بابای من گفت نامرد، من که جوابش رو دادم بابام میگه چرا، تو هم خوب کردی به داداشت اون حرفها رو زدی، اگر نمیگفتی واقعا فکر میکرن که ما تو رو به زور اینجا نگه داشتیم. _منم برای اینکه شماها رو مقصر ندونند گفتم. صدای پدر شوهرم از پایین اومد احمد رضا، با زنت بیا پایین کارت دارم هر دو اومدیم پایین، احمد رضا رو. کرد به باباش جانم بابا کاری دارید؟ _آره، بگیرید بشینید هر دو نشستیم رو. کرد به احمد رضا میخواید چیکار کنید، با ماشین خودت میری مشهد، یا با قطار؟ احمد رضا رو. کرد به من نظرت چیه؟ _نمی دونم هر چی خودت بگی _با ماشین خودم بابا _خیلی خب، پس همین فردا راه بیفتید برید _ببخشید بابا، ولی من شنبه امتحان دارم _مگه امتحان اصلیه نه نیست، ولی معلم خیلی اصرار کرد که حتما بیاید حاج خانم میره مدرسه با هاشون صحبت میکنه، برید بار سفر تون رو ببندید حاج خانم گفت اول برید شهر وسایلهایی رو که لازم دارید بخرید، از جمله یه ساک با یه چمدون حاج رضا رو کرد به حاج خانم بهتر نیست از وسایلهایی که داریم بهشون بدیم _نه اینها تازه عروس دامادن، باید وسیله هاشون نو باشه از اینکه قراره من و احمد رضا تنهایی بریم مسافرت، اونم زیارت امام رضا، خیلی خوشحالم، پدر شوهرم رو کرد، به هر دومون خیلی خوب، پاشید برید شهر خرید کنید بیاید، صبح برید، هر چی زودتر این غائله تموم بشه، بهتره آماده شدیم، نشستیم تو ماشین، اولش احمد رضا به خاطر حرفهای داداش من و تذکر باباش ناراحت بود، ولی آروم آروم حالش جا اومد، رسیدیم شهر اولین مغازه ای که رفتیم، ساک و چمدون فروشی بود، هم ساک و هم یه دونه چمدون با یه ساک دستی خریدیم، هر چی اومدم به احمد رضا بگم، برای منم چند دست لباس و یه خورده چیزهای دیگه لازم دارم بخر روم نشد، ولی انگار حرف دل من رو شنید، رو کرد به من بیا بریم برای تو هم خرید کنیم خنده پهنی زدم بریم... چشمم افتاد به پنجره، بیرون رو نگاه کردم، غروب شده، رو کردم به وجیهه خانم ببخشید نمازمون رو بخونم، اگر وقت شد براتون میگم، اگرم نشد دیگه ان شاالله برای بردا صبح باشه مریم جان، من باید شام هم درست کنم، ماشاالله اینقدر زبونت شیرینه و خوب تعریف میکنی، همش میگم بزار بگه ببینم چی میشه از خوش صحبتی وجیهه خانم لذت بردم، لبخند پهنی زدم ممنون شما لطف دارید... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_88 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وضو گرفتم، صبر کردم، اذان گفتن، نمازمون رو خوندیم، وجیهه خانم آب برنج رو. گذاشت، رو کردم بهش اگر میخواهید سالاد درست کنید بدید من درست کنم زحمت میشه برات نه بابا چه زحمتی از یخجال گوجه و خیار، از جا سیب زمینی پیازم، یه دونه پیاز برداشت، همه شست، گذاشت توی یه ظرف بزرگ، گذاشت جلوی من، همشون رو ریز کردم _وجیهه خانم شما هم نعنا میریزید؟ بله، ما هم میریزیم، از کابینت ظرف نعنا و نمک رو بردار، ابغوره هم توی یخچالِ نعنا، نمک زدم، آبغوره رو هم ریختم، همشون زدم، _اگر ظرف سالاد خوری بهم بدید، میریزمشون تو ظرف _تو. کابینت هست خودت بردار سالاد هارو ریختم توی ظرف، چیدم روی اُپن، گفتم وجیهه خانم کار دیگه ای هم هست من انجام بدم نه دستت درد نکنه، سبزی خوردن که اونم زود الان از یخچال بیاریمشون بیرون، برنج رو آبکش کرد، دمش کرد، بیا بریم بشین بقیه خاطراتت رو بگو ببخشید میشه بقیش رو صبح بگم، خسته شدم اره که میشه، چرا نشه، عوض تو من برات حرف میزنم، از وحید میگم، چند سال پیش آمد گفت که من یک دختر رو توی یکی از روستاهای همدان دیدم، خیلی به دلم نشسته بیاید بریم براش خواستگاری بابام اون روزها مریض بود البته خیلی مریضیش شدت نداشت مامانم که نمی دونست آخرش چی میشه، به وحید گفت صبر کن بابات خوب بشه، بعد میریم، وحیدم می ‌رفت و می‌آمد التماس می‌کرد که بیاید بریم اما مامانم میگفت بابات حالش خوب بشه بابا روز به روز حالش بدتر شد، بعدشم، به رحمت خدا رفت، بعد از چهلمش وحید گفت بیاید بریم خواستگاری، ولی مامانم میگفت، بعد از سال بابات میریم، یه روز دیدیم وحید اومد، لب و لوچه آویزون، ناراحت که هر چی بهتون گفتم بیاید بریم برای این دختر خواستگاری نیامدید انقدر اما و چرا اوردید تا شوهرش دادن مامانم گفت ان شالله، که خوشبخت بشه، حتماً قسمت تو نبوده وحید گفت قسمت، همت میخواد اگر شما دست نکرده بودی من الان دختری رو که دوستش داشتم باهاش ازدواج کرده بودم، گذشت یه روز وحید اومد گفت که یه دختری رو دیدم اون رو می خوام مامانم گفت دختره کیه گفت نسترن مامانم گفت همین دختره که ته کوچه میشینن اره مامان _ این خانواده با ما جور نیستند دختر چادری که نیست بماند، حجاب درستی هم نداره به درد ما نمیخوره وحید گغت اون مال اون دختره که هرچی التماس کردم، اینقدر دست دست کردید، تا شوهرش دادن، اینم از این من در باره چادر باهاش صحبت کردم، گفت که اگر شما بخواهید، چادر سرم می کنم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_89 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مامانم بدش اومد گفت چرا رفتی با دختر صحبت کردی، بعد ما متوجه شدیم که با این دختر دوست شده بود ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی ، وقتی من ازش پرسیدم، تو خوشت میومد که یکی از ما خواهرهات به نیت ازدواج، میرفتیم با یه پسر دوست میشدیم، گفت شماها به فکر من نیستید، دختری رو که من عاشقش بودم، اینقدر برام نگرفتید، تا ازدواج کرد، نسترنم اگر میزاشتم به امید شماها، سرم بی کلاه میموند، منم باهاش اشنا شدم خودمم بهش پیشنهاد ازدواج دادم، ولی این همه حرفش نبود، یه خورده ام به مامانم لج کرد، چون مامانم به حجاب مخصوصا چادر معتقد بود، وحیدم به اعتراض اینکه نرفتن اون دختری رو که دوست داشت براش بگیره، دست گذاشت روی نسترن اختلاف آقا وحید و نسترن خانم سر چی شد، که جدا شدن نسترن بچه طلاقِ، بابای نسترن که مامانش رو طلاق میده، اون موقع نسترن هشت سالش بوده، پدرش نسترن رو میده مادرش بزرگش کنه، مامان نسترن خیلی تلاش کرد تا نسترن رو بگیره، ولی باباش نداد، گفت همون هفته ای یکباری که داداگاه گفته بیا ببر ببینش، بعدم بیارش. فامیلهای مادری نسترن همه توی انگستان زندگی میکنند، مامان نسترن میخواست، بجه اش رو ببره، انگیلیس پیش فامیلهاش که باباش اجازه نداد، مامانشم خودش رفت، بابا هم رفت دنبال زن جدید و زندگیش، نسترن هم پیش پدر بزرگ، مادر بزرگش موند، بعد ازدواجش با وحید، از همون اول سر قولش که چادر میپوشم نموند... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_90 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تلفن خونه زنگ خورد، وجیهه خانم گفت ببخشید مریم خانم من برم تلفن رو. جواب بدم _خواهش میکنم بفرمایید توی دلم گفتم، همیشه فکر میکردم از من بد بخت تر نیست، چقدر نسترن توی زنددگیش اذیت شده، از من بد بخت تر این نسترن خانمه، بعدم وجیهه خانم نمی دونه من همون دختری هستم که وحید عاشقش شده، پس وحید من رو دوست داره، ولی تهمت مینا رو، به من قبول کرده، فقط خدا میدونه، با این ذهنیتی که وحید به من داره، میخواد چه بلاهایی سرم در بیاره حواسم جمع حرفهای وجیهه خانم شد، خیلی تلاش میکنه آروم حرف بزنه من نشنوم، ولی کم و بیش دارم میشنوم، که دارن در مورد من حرف میزنن همه تلاشم رو میکنم که بهتر بشنوم، ببینم چی میگه داداش چی داری میگی، من نمیتونم همچین کاری بکنم بی خود داد نزن، گوشم درد گرفت، من نمی تونم این کاری رو که تو میگی انجام بدم میگم نمیتونم یعنی تو به زور، و زحمت و التماس یه گوشی گرفتی که از بازداشت کلانتری این حرفها رو در مورد مریم بگی، حالت خوبه، نه گوش نمیکنم، مریم اونی نیست که تو فکر میکنی پس دیونه بودی عقدش کردی؟ هر کاری دوست داری بکن بی خدا حافظی گوشی رو قطع کرد، بلند شد، با یه لبخند مصنوعی اومد طرف من، نشست رو به روم آقا وحید پشت خط بودن؟ خودش رو زد به اون راه چی، آره، آره، وحید بود _داشت در مورد من باشما حرف میزد؟ نفس بلندی کشید ولش کن، یه چیزهایی در مورد تو میگفت، ولش کن بیخیالش شو خودتونم میدونید که نمیشه، موضوع به این مهمی رو بی خیال شد، من شنیدم، که از شما میخواست تا در مورد من کاری کنید، خواهش میکنم بگید چی میگفت؟ من نمی دونم، بین تو با وحید چی گذشته، چه طوری با هم اشنا شدید، هر چی هم که به من گفتی از زندگی قبلیت بوده... بقیه حرفش رو خورد سکوت کرد وجیهه خانم دختری رو که آقا وحید عاشقش بوده و نتونسته باهاش ازدواج کنه من بودم چشم هاش از تعجب گرد شد، حیرت زده گفت راست میگی مریم خانم بله، راست میگم میتونید زنگ بزنید بیمارستان از مادرتون بپرسید... خیلی از ماها وقتی یه فیلم ها رو میبینیم همینجوری از کنارش رد میشیم توهین به نام مقدسِ، الله و مولی متقیان حضرت علی علیه اسلام در انیمیشن علاالدین و چراغ جادو😡 https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae بقیه رو بیا در این کانال فیلمش هست ببین حواسمون باشه که چه چیزهایی به بچه هامون نشون میدیم 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_91 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) من اصلا از این کارهای وحید سردر نمیارم، خواهش میکنم مریم خانم به من بگید بین شما چی گذشته؟ من نمی دونستم که آقا وحید عاشق من شده بوده، اومدیم اینجا، به مادرتون گفت، این همون دختریه که من قبلا عاشقش بودم، بعد هم از شما شنیدم وحید چطوری از شما خواستگاری کرد؟ آقا وحید از برادرم، من رو خواستگاری کرد، سر همون اختلافی که اول نامزدیم با داداشم بین ما پیش اومد، همون روزی که از خونه حاج رضا به من گفت، دیگه هیچ وقت پیش من نیا، دیگه داداشم با من حرف نزد، احمد رضا هم که به رحمت خدا رفت، من مجبور شدم بر گردم خونه داداشم که نه، خونه پدریم، چون اون خونه برای من هم هست، انباری ته حیاط رو مرتب کردن، یه آشپز خونه هم درست کردن، من تنها اونجا زندگی میکردم، یه روز داداشم اومد گفت، یکی پیدا شده بگیرت، شناسنامت رو بردار بریم محضر، اول خواستم مخالفت کنم، ولی انگار یکی بهم گفت، برو هر چی هم باشه از این وضعیتی که داری بهتره، ازمایش دادیم، بعدم رفتیم محضر، با پنج سکه بهار آزادی عقد آقا وحید شدم، آخه چرا اینحوری؟ رفتار وحید باهات چطوری بود؟ اصلا خوب نبود، چندین بار میخواستم فرار کنم برم اسم فرار اومد، چهره وجیهه خانم بهم ریخت ببینم میخواستی فرار کنی کجا بری؟ _خونه خاله کبری وقتی عقد وحید شدی، اونجا رو میخواستی چیکار کنی؟ احتیاج به پشتیبان داشتم برای شکایت از زن دادشم _چرا اون! به خاطر تهمتی که بهم زده بود میتونم بپرسم که تهمتش چی بوده؟ به موقع اش میگم. فکر نمیکنی بخشی از این مشگلاتت به خاطر پنهون کاریهاته وقتی قسم میخوری، قول شرف میدی به کسی که رازش رو به کسی نگی، باید نگی دیگه، یه رازی بین من و احمد رضا بود، که من بابتش به احمد رضا قسم خورده بودم، بین من و اون تا قیامت بمونه هنوزم میخوای این راز رو حفظ کنی سر تکون دادم نه، دیگه نمیتونم، ولی الان نمیگم، حالا شما به من بگید، آقا وحید پشت تلفن چی بهتون گفت؟ نفس بلندی کشید گفت، یکی مواظبت باشم که فرار نکنی، خیلی ببخشید مریم جان، یکی هم گفت، موبایلش رو ازش بگیر... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (لو
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وجیهه خانم، من با وحید زیر یه سقف نمیرم، زندگی که با بی اعتمادی و سردی و تهدید شروع بشه اون زندگی نمیشه، این زندگی های اینجوری، سست هست گوشیم رو. گذاشتم روی میز بفرمایید اینم گوشیم، کاملا مطمئن باشید من فرارم نمیکنم، اینقدر باشه من چند روز اینجا باشم، بتونم یه جایی رو پیدا کنم، میرم اونجا زندگی میکنم، خودم از زن داداشم شکایت میکنم، بیگاهیم رو که ثابت کردم، میرم روستای خودمون نه اینطوری نگو، وحید ذاتا ادم خوبیه، مهربونه، این داداش منم، خیلی تو جوونیش اذیت شده، عشق اولش که تو بودی ناکام شد، زن گرفت، اون زنشم ناسازگار از آب در اومد، دو باره اومده سراغ شما، اینم که اینجوری شده، یه کم بهش فرصت بدید درست میشه وجیهه خانم نمی تونم گوشه کنایه و تهدیداتش رو تحمل کنم ببین مریم جان، اونطوری که تو فکر میکنی که بری برای خودت خونه بگیری تنها زندگی کنی نیست، اینحا کافیه بدونن توی یه خونه یه خانم جوان تنها زندگی میکنه، اونوقته که آزارها و. مزاحمتهاشون بهت شروع میشه، سعه صدر و صبر داشته باش درست میشه نفس بلندی کشیدم اگر به صبر باشه من تحمل میکنم، ولی نیش زبون و پشت سر هم تهدید رو نه نمیتونم من باهاش صحبت میکنم، بهت قول میدم، روی قولهای من حساب کن اعصابم بهم ریخت، سرم درد گرفت ببخشید من برم آشپزخونه یه لیوان اب بر دارم، یه مسکن بخورم خونه خودته عزیزم، بشین من برات میارم یه لیوان آب برام آورد، با یه مسکن خوردم ببخشید من میتونم توی یکی از اتاقهاتون استراحت کنم بله عزیزم حتما، بلند شد در یه اتاق رو باز کرد بفرما اینجا، ازتوی کمد دیواری بالشت و پتو هم بردار ممنون رفت در اتاقم بست، یه بالشت برداشتم، گذاشتم زمین، دراز کشیدم، از حرف وحید خیلی اعصابم بهم ریخت، هیچ حرمتی برای من قائل نیست، چه راحت من رو پیش خواهرش خورد کرد، مواظب باش فرار نکنه، موبایلش رو بگیر، مثلا اگر من بخوام فرار کنم، کی میتونه جلوی من رو بگیره... قطعا همه ما دغدغه مشکلات دوران بلوغ نو جوانانمون رو داریم، یه راهکاری محکم و مستدلی در این کلیپ هست که نگرانی پدران و مادران رو بر طرف میکنه، اگر شما هم همچین دلنگرانی دارید تشریف بیارید به این کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_93 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) غرق در فکر و خیال شدم، که چه کنم، چه نکنم، بالاخره آینده من چی میشه، با صدای تقه ای که به در اتاق خورد به خودم اومد _بله _مریم خانم، آقا غلامرضا اومدن، میخوایم شام بخوریم، تشریف بیارید اشتها که ندارم، الانم دوست دارم تنها باشم، ولی بی ادبیه توی این خونه اومدم، ولی به صاحب خونه سلام نکنم. _چشم وجیهه خانم الان میام شال و چادرم رو پوشیدم، در رو باز کردم وارد هال شدم، از شکل لمیدن آقا غلامرضا روی مبل، مشخصه که خیلی خسته است سلام از جاش بلند شد _سلام حالتون خوبه، خیلی خوش امدید _خیلی ممنون، اشاره کردم به مبل خواهش میکنم بفرمایید نشست روی مبل کمک کردم سفره انداختیم، همگی نشیتیم دور سفره، اصلا اشتها ندارم، ولی باید به زورم شده چند قاشق بخورم، یه نصف کفگیر برنج و دو قاشق خورشت ریختم توی بشقاب، به زور شروع کردم به خوردن وجیهه خانم نگاهی به بشقاب من انداخت _مریم جان شما رژیم دارید؟ متوجه شدم به خاطر اینکه کم کشیدم این حرف رو زد، سر بلند کردم. _نه وجیهه خانم، میل ندارم یه کفگیر پر برنج ریخت توی بشقابم _اینجا میل ندارم نداریم، بعدم یه حرف از طرف من همیشه به تو نصیحت، اگر بخواهی حرص و جوش و غم و غصه هم بخوری، با شکم گرسنه نخور، غذات رو بخور سیر شو، بعد برو اونا رو هم بخور از حرفش خندم گرفت لبخند پهنی زدم چشم، سعی میکنم غذام رو بخورم آقا غلامرضا گفت اینجا رو خونه خودت بدون، وجیهه یه چیزهایی بهم گفت، مریم خانم شما فکر کن من برادرتون هستم، وجیهه هم خواهرتون، اینجا رو متعلق به خودت بدونید، از یه شب تا هر چقدر که لازم شد، همین جا بمونید حس ششمم بهم گفت، حتما وجیهه بهش گفته که، من گفتم یه خونه میگیرم از اینجا میرم، لحن حرفش زدنش دلم گرم کننده، و بوی حمایت میده _خیلی ممنونم از لطفتون، اگر لازم شد چشم، مزاحمتون میشم نوع رفتار این زن و شوهر واقعا اشتهام رو باز کرد، همه برنجی که توی بشقابم بود خورشتم ریختم روش، خوردم، واقعا دست پخت وجیهه خانم خوش مزه است، غذا رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم، توی شستن ظرفها و مرتب کردن آشپز خونه کمک کردم، وجیهه خانم یه سینی چای ریخت، اومدیم توی حال، آقا غلامرضا مشغول بازی با بچه هاشِ، ما نشستیم روی مبل، وجیهه خانم صدا زد غلامرضا جان، بیا چایی اوردم چشم خانم، دست شما درد نکنه، الان میام رفتار این زن و شوهر چه گرم و صمیمی و محترمانه است، آدم از نوع کلام و رفتارشون لذت میبره چایی صرف شد، آقا غلامرضا بلند شد ایستاد، ببخشید من میرم بخوابم، شبتون بخیر رفت اتاق خوابشون در رو هم بست، بچه ها هم شب بخیر گفتن رفتن بخوابن، وجیهه خانم رو کرد به من مریم جان اگر خوابت میاد، که برو توی همون اتاق بخواب، اما اگر خوابت نمیاد، منم باهات بیام اتاق، بقیه خاطراتت رو برام بگو، خیلی دوست دارم بقیه اش رو بشنوم باشه بیاید خوابم نمیاد، بریم براتون بگم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_94 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ظرفهای های میوه و چایی رو هم جمع کردیم میز رو مرتب کردیم رفتیم اتاق، شال و چادرم رو در آوردم وجیهه خانم.گفت خب مریم جان گفتی رفتی خرید، احمد رضا همه چی برات خرید، بعدش چیکار کردید بعد از خرید، یه کم توی شهر گشتیم غروب رسیدیم خونه، حاج خانم و حاج رضا خرید هارو که دیدند کلی خوشحال شدند و مبارک باشه گفتن، حاج خانم کمک کرد ساکم رو بستم، بهم گفت بیا توی اتاق باهات حرف خصوصی دارم، رفتیم. در اتاق رو بست، رو. کرد به من بشین دخترم هر دو نشستیم، گفت مریم جان من واقعا بهت حس مادری دارم، تورو مثل دختر خودم دوست دارم، شب عروسی یه سری حرفها و سفارشهایی هست که مادر به دخترش میگه، منم میخوام برات بگم با دقت به حرفهاش گوش کردم، یه حسی پیدا کردم که دوست داشتم منو تو آغوش بگیره، نوازشم کنه، ولی رویی که برم توی بغلش نداشتم، خودش یه لبخند زد، دستش رو باز کرد، منم از خدا خواسته، رفتم توی بغلش، دست خودم نبود، فشارش دادم، توی آغوشش آرامش عجیبی بود، خیلی بهم چسبید، پیشونیم رو بوسید من رو از خودش جدا کرد، اومدیم توی هال. دور هم نشستیم، بعد از شام، پدر شوهرم رو. کرد به ما پاشید برید بخوابید، صبح زود میخواهید حرکت کنید، تو جاده خواب الود نباشید رفتیم بالا خوابیدیم، بعد از نماز صبح خدا حافظی کردیم مامان احمد رضا از زیر قران ردمون کرد، حرکت کردیم، شب رسیدیم مشهد، چشمم که به گنبد طلای امام رضا افتاد، نا خواسته چشم هام حلقه اشک بست، صدای آهنگ خوش نقاره خونه امام رضا که قبلا شنیده بودم پیچید توی گوشم ، یاد مامانم افتادم، وقتی هفت سالم بود با مامانم اومده بودیم مشهد، دیگه نرفتم، پارسال داشم و زن و بچه اش اومدن، داداشم دوست داشت من رو ببره ولی زن داداشم گفت نه از درسش عقب میمونه، درحالی که من درسم خوب بود، و حتما معلمم اجازه میداد، من رو گذاشت پیش مامانش، مادر مینا صد برابر از مینا بد جنس تر بود... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_95 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) احمد رضا توی یه هتل نزدیک به حرم اتاق گرفت، اول رفتیم حرم امام رضا، زیارت کردیم، از حرم که برگشتیم، هر دومون واقعا خسته بودیم، توی رستوران هتل شام خوردیم خوابیدیم، بعد از صبحانه احمد رضا گفت حاضری بریم آرایشگاه وقت بگیری خنده پهنی زدم واقعا میخوای جشن دو نفره بگیری دستهاش رو گذاشت روی میز خودش رو داد جلو، نگاهش رو مستقیم انداخت توی چشم هام لبخند دندان نمایی زد یه جشن دو نفره، از نظر شما چطوره؟ همون فیگور خودش رو گرفتم، توی چشماش زل زدم _عالیه آقا حرف نداره هر دو زدیم زیر خنده پس پاشو خانم معطل نکن، چون همه چیمون باید سر وقت انجام بشه، نشستیم توی ماشین، شروع کردیم به گشتن، دنبال مزون لباس عروس و آرایشگاه، چشمم افتاد به تابلوی مزون عروس، تیز برگشتم سمت احمد رضا پیدا کردم، پیدا کردم، سمت چپت رو نگاه کن احمد رضا از شیشه ماشین نگاه کرد آره خودشه، صبر کن یه جای پارک پیدا کنم ماشین رو پارک کرد، با هم اومدیم مزون، رو کردم به احمد رضا واااای چقدر لباس عروس!! چه خوشگلن لبخندی زد سرش رو ریز تکون داد _آره خیلی قشنگند یه خانمی شیک پوشی اومد جلوی ما میتونم کمکتون کنم احمد رضا گفت اجازه بدید خانمم انتخاب کنه خانم فروشنده رو کرد به من برای مراسم نامزدی میخواهی یا عروسی _برای عروسی میخوام _خوبه همین قسمت که دارید میبینید لباس عروسی هست، فقط این ردیف لباسهای باز هست، اون ردیف لباسهای پوشیده ممنون خانم از یکیش خیلی خوشم اومد، به احمد رضا نشون دادم این. رو ببین، به نظر تو هم قشنگه؟ آره مریم خیلی قشنگه همون خانم رو صدا زدم ببخشید خانم ما این مدل رو میخوایم اومد لباس رو برداشت، رو کرد به من بیا بریم اتاق پرو، بپوشش، تنگ و گشادیش رو درست کنیم، ببرید احمد رضا پرسید چقدر طول میکشه تا آماده بشه یه نیم ساعت زمان میبره تا خیاط، درستش کنه رفتم اتاق پرو پوشیدمش خیلی بهم بلند و گشاد بود، اون خانم با صابون خیاطی، روی لباس علامت گذاری کرد، بهش گفتم میشه نامزدم بیاد تو من رو توی این لباس ببینه لبخندی زد الان نه بزار اندازت کنیم اون موقع بیاد ببینه، ببخشید شما اسمتون چیه مریم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_96 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اسم منم ریحانه است، مریم خانم آرایشگاه وقت گرفتی نه هنوز خواهر من ارایشگاه داره، کارشم عالیه، کارتش رو میدم بهت برید اونجا ممنون بدید لباس رو از تنم در اوردم، لباسهای خودم رو پوشیدم، اومدم بیرون احمد رضا گفت منتظر بودم، صدام کنی بیام لباس رو توی تنت ببینم _ریحانه خانم گفت، صبر کن اندازت کنیم بعد نامزدت ببینه، خیلی بلند و گشاد بودـ کارت آرایشگاه رو بهش نشون دادم میگه اینجا برای خواهرشه، کارشم خوبه _الان باید بریم اینجا؟ _نه الان بیا بریم تاج هم انتخاب کنیم رفتیم قسمت تاج ها، واای که چه خیره کننده است، با احمد رضا یه مدل خوشگلش رو انتخاب کردیم، ریحانه خانم گفت، اگر پسند کردید تشریف بیارید فاکتور کنید تاج رو گذاشتیم روی میز مدیریت، با احمد رضا یه چرخی تو مزون زدیم، لباسم اماده شد، ریحانه خانم گفت بیا یکبار دیگه تنت کن رفتم اتاق پرو پوشیدمش خودم رو توی اینه نگاه کردم، چقدر زیبا شدم، ایکاش الهه اینجا بود من رو میدید، رو کردم به ریحانه خانم ببخشید میشه نامزدم رو صدا کنید بیاد من رو ببینه بله حتما، اسم نامزدت چیه احمد رضا ریحانه خانم از اتاق رفتن بیرون، احمد رضا اومد تو اتاق پرو لبخند رضایتی زد مریم شکل فرشته ها شدی لبخند پهنی زدم ممنون، عزیزم من میرم تو هم لباست رو عوض کن بیا، باید بریم ارایشگاه هم وقت بگیریم از تاق پرو رفت بیرون، لباسم رو عوض کردم اومدم بیرون، با احمد رضا رفتیم میز مدیریت حساب کنه، خانمی که مدیر مزون بود گفت قصد خرید دارید یا اجاره احمد رضا رو کرد به من چیکار کنیم؟ اجاره کنیم، اینها همشون فقط به درد عروسی میخوره احمد رضا پول لباس و شنل و تاج رو، حساب کرد، وسایلهامون رو برداشتیم، به ادرسی که ریحانه خانم داده رفتیم ارایشگاه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_97 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد اریشگاه شدم، بزرگی ومجهزبودن سالن واقعا خیره کننده است، شاید برای این خیلی به چشم من میاد، که من فقط ارایشگاه سحر توی روستای خودمون رو دیده بودم، دو رو. برم رو نگاه میکنم، تا مدیر اینجا رو پیدا کنم، یه خانمی اومد نزدیکم سلام خوش امدید سلام ممنون، ببخشید مدیر این سالن کیه؟ _خودم هستم امرتون رو بفرمایید راستش من و نامزدم تنهایی اومدیم مشهد که جشن عروسیمون رو دو نفره اینجا بگیریم، الانم میخوام برام آرایش عروس کنید لبخند پهنی زد وااای چه رمانتیک جشن دو نفره، پس ارایشتون رو برای امشب میخواهید اگر امشب بشه که خیلی خوبه بله که میشه چرا که نه،ولی باید لباس عروست باشه همش هست توی ماشین نامزدمه، الان میگم بیاره زنگ زدم به احمد رضا جانم مریم میشه لباسهارو بیاری دم مزون الان میارم رفتم دم، در مزون ایستادم، احمد رضا لباسها رو آورد، تا مدیر سالن لباس رو دید گفت از مزون فریماه گرفتید بله از خواهرتون گرفتیم، ایشون کارت ارایشگاه شما رو داد عه پس باید سفارشی درستت کنم، چادرت رو در بیار، بیا بشین روی صندلی چادر و شال و مامنتوم رد در آوردم اویزون کردم به رخت آویز، نشیتم روی صندلی، کلیپس رو باز کرد، موهارو ریخت پشت سرم عزیزم، باید یه کم موهات رو کوتاه کنم تیز برگشتم سمتش نه، نامزدم گفته دست به موهات نزن اخه چاره ای نیست، میخوام شینیون کنم نمیشه، بیاد پنج سانتی بزنم، تا صاف و یکدست بشه مکثی کردم، گفتم پس همون پنج سانت، بیشتر نشه باشه مطمین باش. سه ساعت روی موهام و صورتم کار کرد، واقعا تغییر کردم، خیلی زیبا شدم، کمک مرد لباس عروسم رو پوشیدم، تاج رو گذاشت روی سرم و با گیره سر محکمش کرد، تور رو هم گذاشت روی سرم، رو به من گفت، بَه بَه چقدر زیبا شدی میتونی زنگ بزنی به نامزدت، بیاد دنبالت زنگ زدم به احمد رضا _جانم مریم خوشحال گفتم _کجایی ااحمد رضا _بیرون منتظر توام _کارم تموم شد، میتونی بیای من رو ببری _پس یا الله بگو که اومدم رو کردم به خانم ارایشگر که صداش میکردن اکرم خانم گفتم نامزدم گفت یا الله بگید من دارم میام... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_98 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خانمهای داخل سالن، شال و مانتو هاشون، رو تنشون کردن، احمد رضا یاالله گویان با یه خانمی که دوربین فیلم برداری دستش، وارد سالن شدن، احمد رضا قدم برداشت سمت من، خانم فیلم بردار شروع کرد به فیلم برداری، خنده پهنی بر لبم نشست، منم قدم برداشتم سمت احمد رضا، اکرم خانم زیر لبی گفت نه تو نرو صبر کن اون بیاد پیشت، دیگه دیر گفت، ما به هم رسیدیم، دست همدیگر رو گرفتیم، احمد رضا غرق تماشای من شده ، اروم گفت چقدر خوشگل شدی، واقعا شبیه به فرشته ها شدی توهم خوش تیپ بودی توی این کت و شلوار خوش تیپ تر شدی احمد رضا، دست من رو، ول کرد، دست کرد جیبش کارتش رو در آورد، رفت سمت اکرم خانم ببخشید سریع پولتون رو بردارید، من خیلی کار دارم، اکرم خانم، کارت رو کرد تو دستگاه پُز پولش رو برداشت، کارت رو داد به احمد رضا، کارت و گذاشت جیبش، برگشت سمت من چادر سفیدم رو انداخت سرم، خودم مرتبش کردم، دست من رو گرفت، لبخند ملیحی زد بیا بریم وااای احمد رضا با این فیلم برداری که اوردی واقعا غافلگیر شدم حالا یه سورپرایزم بیرون برات دارم عه چی؟ بیا بریم از در اومدیم بیرون، چشمهام باز شد، هینی کشیدم، کش دار گفتم وااای احمد رضا تو ماشین گل زدی دوست دارم بپرم بغلش کنم، ولی جلوی مردم نمیشه دیگه ببخشید وقت کم بود نشد بهتر از این بزنم خیلی هم قشنگه، من همینطوری دوست دارم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_99 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سوار ماشین شدیم و برای اینکه بیرون رو ببینم با چادر سفید رو گرفتم، که چهره ام از بیرون پیدا نباشه، احمدرضا سر چرخوند سمت من چرا رو گرفتی آخه صورتم ارایش داره، میخوام بیرونم ببینم یه لایه از تورت رو بنداز روی صورتت چادرت رو بزن کنار، شیشه های ماشین دودی پیدا نیستی گفتم تو کی شیشه های ماشین رو دودی کردی قبل از اینکه بیایم مسافرت تو حواست نبوده، من فکر اینجا رو کردم، به خاطر این که تو توی ماشین پیدا نباشی و راحت باشی، شیشه ها رو دودی کردم فقط دعا کن که افسر جلومون رو نگیره -مگه ممنوعه؟ آره سفرمون تموم شه برشون می دارم، که بشه همون شیشه معمولی رو. کردم بهش خواهشانه، خودم رو لوس کردم احمدرضا، جان احمد رضا من از بچگیم آرزوم بود بود، لباس عروس بپوشم، بشینم توی ماشین یه تنه بهش زدم پیش یه پسر خوش تیپ، من رو توی ماشین بشونه، ببرم توی شهر بگردونه و بوق بزنه لبخند پهنی زد پس پشین بریم پاش رو گذاشت رو گاز، دستشم گذاشت روی بوق یه مسیر کوتاهی رو با سرعت رفتم، مرتبم بوق زد، دوباره سرعتش رو اورد پایین رو کردم بهش چرا سرعتت رو. کم کردی اینجا شهرِشلوغه نمیشه سرعت رفت، سرعت برای اتوبان و خیابون خلوته، دور حرم امام رضا رو احمد رضا سه دور گشت، رسیدیم هتل، فیلم بردار هم با ما اومد، یه چند لحظه هم توی هتل از مون فیلم برداری کرد رفت. احمدرضا زنگ زرد از رستوران هتل برامون غذا آوردن، سر میز مشغول خوردن بودیم، رو کرد به من یه سوال ازت میپرسم مریم راستش را بگو جانم بپرس میگم این جشن دو نفرمون قشنگتره یا اگر سالن میگرفتیم و همه رو دعوت میکردیم فکری کردم گفتم من اون رو تجربه نکردم اما این خیلی خوب بود و به من خوش گذشت لبخند زیبای دندان نمای زرد خداروشکر که بهت خوش گذشت یک هفته در مشهد موندیم روز آخر رفتیم بازار رضا برای همه اعضا خونوادش سوغات خریدیم من دوست داشتم، برای الهه و فرزانه و فرزاد سوغات بخرم، فرزانه خیلی دوست داشت یه چرخ خیاطی اسباب بازی که واقعاً بدوزه داشته باشه، رو کردم به احمدرضا گفتم این رو برای برادرزاده من میخری _عزیزم تو بگو کل بازار رو بخر، هرچی برای هرکسی که دوست داری بخر فقط برای دوستم الهه و فرزانه و فرزاد میخوام بخرم برای فرزانه چرخ خیاطی و برای فرزاد ماشین اتش نشانی خریدم برای دوستت الهه چی میخوای بخری کیف سامسونت ابرو داد بالا، هر چی دوست داری بخر، اما حالا چرا کیف سامسونت چون هردومون خیلی کیف سامسونت دوست داریم، وقتی با هم بازی میکردیم، میگفتیم ما مهندس هستیم، یه خانم مهندسم باید کیف سامسونت داشته باشه خندید باشه بخر خرید هامون تموم شد، رفتیم حرم، با امام رضا وداع کردیم، نشستیم تو ماشین به سمت همدان حرکت کردیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_100 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) رسیدیم به روستامون، احمد رضا زنگ زد خونشون گفت ما نزدیک خونه هستیم، داریم میایم رسیدیم در خونه، پدر شوهر مادر شوهرم با علی رضا در حیاط منتظر ما بودن یه گوسفندم گرفتن برای قربانی، از ماشین پیاده شدیم، رو کردم به احمد رضا واای دستشون درد نکنه برامون گوسفند گرفتن _چی فکر کردی، مریم خانم از زیارت برگشتن، مگه کمه خنده رضایتی به حرفش زدم، قدم برداشتیم به سمتشون، بغل و رو بوسی کردیم، کلی زیارت قبول بهمون گفتن، حا ج خانم برامون اسپند دود کردن، قصاب گوسفند رو قربانی کرد، رفتیم تو خونه، سوغاتی همه رو دادیم، مادر شوهرم رو.کرد به ما پدر مادرم خیلی حالشون بدِ، شما که مشهد بودید من و بابات تصمیم گرفتیم بریم شیراز تا ازشون نگهداری کنیم، الان چند وقته محمد رضا با زنش اونجا هیستن، خسته شدن، میخوام خودم برم ازشون نگه داری کنم، شما هم تصمیم با خودتونه، اگر میخواهید همین جا توی این خونه بمونید، اگر هم میخواهید با ما بیاید شیراز. احمد رضا یه نگاهی به من انداخت چیکار کنیم خانم؟ یه فکری کردم، اینجا من کیو دارم، برادرم که باهام قهره، عموم که جرات نمیکنم از توی کوچه شون رد شم، با بقیه فامیلم که رفت و آمد نداریم، میمونه یه الهه، اونم اگر مثل من ازدواج کنه بره، من تنها میمونم احمد رضا با اشاره زد به پام چی شد، چرا ساکتی؟ چیکار کنیم داشتم فکر میکردم حاج خانم گفت خوبه مریم جان، خوب فکرهات رو بکن، ما فردا اثاث خونم رو جمع میکنم، پس فردا هم میریم شیراز من فکر هام رو. کردم، با شما میایم احمد رضا رو کرد به من مطمینی مریم جان آره مطمینم سر چرخوند سمت مامانش مریم قبول کرد، پس ما هم با شما میایم یه دفعه یاد امتحاناتم افتادم، گفتم راستی من امتحان دارم، اون رو چیکارش کنم حاج خانم گفت شما بمونید بعد از امتحاناتت بیاید 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_101 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) یاد سوغاتی های فرزانه و فرزاد افتادم، چطوری بهشون بدم، دلمم براشون تنگ شده چی جور، مخصوصا برای فرزانه، یه فکری اومد توی سرم، خوبه فردا ظهر برم در مدرسه بهش بدم، ولی برای الهه رو الان باید ببرم بهش بدم، رو کردم به احمد رضا من برم در خونه الهه ینا سوغاتی هاشون رو بدم باشه برو بده بیا چشم هام رو ریز کردم خواهشانه گفتم یه کمم پیشش بمونم _یه کم مثلا چقدر؟ مکث کوتاهی کردم یک ساعت با بی میلی سرس رو. تکون داد باشه، ولی از یک ساعت بیشر نشه ها لبخند زدم نه عزیزم دقیق یک ساعت یه مقدار نخود و کشمش و زرشک، یه بسته زعفران، وکیف سامسونت مریم رو برداستم، شال و. چادرم رو سرم کردم، کیف خوشگلی که از شهر طرقبه مشهد برای خودم خریده بود انداختم روی شونه ام، خدا حافظی کردم از خونه اومدم بیرون، در خونه الهه ینا زنگ زدم صدای الهه از پشت آیفون اومد کیه؟ _مریمم باز کن در باز شد، رفتم تو حیاط، الهه در هال رو باز کرد اومد حیاط، کش دار گفت سلام، زیارت قبول بغل باز کردم سلام الهه حان همدیگر رو به آغوش کشیدیم از هم جدا شدیم _بیا بریم تو وارد خونه شدیم، مهبوبه خانم داره سبزی پاک میکنه سلام مهبوبه خانم سلام دخترم، عروسیتون رو تبریک میگم، ان شاالله خوشبخت بشید، زیارتتم قبول ممنون مهبوبه خانم، جای شما خالی، ان شاالله قسمت شما هم بشه _دستت به ضریح آقا رسید _خیلی شلوغ بود، دیدم اگربخوام هل بدم، حق الناس میشه، منم با کمی فاصله از حرم، به آقا امام رضا سلام می دادم و زیارت نامه میخوندم چه کار خوبی کردی الهه دست من رو کشید بیا بریم توی اتاق برام تعریف کن ببینم کجاها رفتید رو کردم به مهبوبه خانم ببخشید با اجازه خواهش میکنم عزیزم، برید راحت باشید رفتیم توی اتاق در رو بستیم، الهه با لبخند گفت خب از اولش برام تعریف کن ببینم کجا ها رفتید، چیکار ها کردید همه رو با آب و تاب براش گفتم با حسرت گفت خوش به حالت چه جشن عروسی قشنگی گرفتید، منم دلم میخواد جشن عروسیم مثل تو باشه، احمد رضا هم برات سنگ تموم گذاشته اره الهه خیلی خوش گذشت، از همه بهتر از اون همه استرسی که خونه داداشم داشتم راحت شدم خدا رو شکر، حالا سوغات چی برام آوردی کیف سامسونت رو گذاشتم جلوش بفرمایید خانم مهندس از تعجب چشم هاش گرد شد، هین بلندی کشید مریم تو واقعا این رو برای من خریدی بله خانم، مبارکه کیف رو برداشت، کمی زیر و روش کرد، درش رو باز کرد _اینها چیه توش اینها رو تبرکی اوردم برای مامانت یه دفعه یادم اومد برای خواهرش چیزی نخریدم، الان بیاد ببینه الهه کیف سامسونت داره، غصه میخوره، رو کردم به الهه یه مشما به من میدی از توی کشو کمدش یه مشما بهم داد، هر چی توی کیفم بود خالی کردم تو مشما، کیف طرح سنتی که از طرقبه مشهد خریده بودم گذاشتم جلوی الهه خیلی ببخشید من حواسم به خواهرت نبود این رو از طرف من بهش بده نمی خواد مریم جان، شاید شوهرت نا راحت بشه نه نمیشه بده بهش اتفاقا چقدر دوست داشت از این کیفها داشته باشه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_102 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببخشید الهه جان من باید برم _بشین حالا تازه اومدی کجا میخوای بری به احمد رضا گفتم، یک ساعت، میشنیم میام، نمی خوام پیشش بد قول بشم باشه پس دفعه دیگه ساعت نزاری ها میای با هم دوتایی میشینیم کلی با هم صحبت میکنیم الهه جان فکر نکنم دیگه بتونم بیام چرا؟ چونکه داریم کلا از اینجا میریم شیراز با تعجب گفت عه چرا شیراز مادر شوهرم شیرازیه، پدر و مادرش با هم مریض شدن، با پدر شوهرم تصمیم گرفتن کلا برن شیراز زندگی کنند که مراقب پدر مادرشم باشند ، ما هم میخوایم باهاشون بریم _تو چرا قبول کردی بری؟ چیکار کنم، من جز تو کسی رو اینجا ندارم، مجبورم برم خب به خاطر من نرو دو روز دیگه که تو شوهر کردی رفتی، چی؟ راستی راستی میخوای بری آره میخوام برم دست انداخت گردن من، همدیگر رو بغل کردیم، زدیم زیر گریه الهه رو از خودم جدا کردم، گفتم الهه جان، ان شاالله تو هم خوشبخت بشی، سعی میکنم بیام بهت سر بزنم، بعدم ما بعد از امتحانات میریم عه پس یک ماه دیگه اینجا هستی؟ آره هستم، حالا اگر اجازه بدی من برم _برو عزیزم از اتاق اومدیم بیرون رو کردم به مادر الهه مهبوبه خانم خدا حافظ خداحافظ عزیزم سلام برسون چشم کفشهام رو. پوشیدم، دست خدا حافظی برای الهه تکون دادم خدا نگهدار اومدم خونه، به مادر شوهرم کمک کردم وسایلهاش رو جمع کرد، زنگ زدن یه کامیون اومد، وسایل رو بار کامیون زدن، آدرس دادن گفتن شما برو ما میایم رو. کردم به مادر شوهرم ببخشید شما که اینجایید، این وسایلها رو شیراز کی تحویل میگیره؟ _محمد رضا و زنش اونجا هستن... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_103 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فردا صبح پدر شوهر و مادر شوهرم رفتن، علی رضا هم پیش ما موند تا امتحاناتش رو بده با ما بیاد شیراز، ناهار درست کردم، رو. کردم به احمد رضا میخوام سوغاتی های فرزنه و فرزاد رو برم در مدرسه بدم بهشون، من رو میبری آره عزیزم میبرمت حاضر شدم نشیتم توی ماشین، کنار مدرسه فرزانه، احمد رضا ماشین رو پارک کرد، صدای زنگ مدرسه بعدم هیاهوی بچه ها اومد، فهمیدم تعطیل شدن، از ماشین پیاده شدم، اومدم کنار مدرسه، در مدرسه باز شد یه تعداد بچه اومد بیرون، چشمم افتاد به فرزانه داره به خیال راحت میاد، براش دست تکون دادم، صدا زدم فرزانه تا من رو دید، اونم دست تکون داد، به سرعت اومد نزدیکم، بغلش کردم سفت فشارش دادم خوبی عزیزم ممنون خوبم، ببخشید عمه راسته که با شوهرت رفته بودی مشهد لبخند زدم آره عزیزم، اگر گفتی برای تو سوغاتی چی آوردم شونه انداخت بالا نمی دونم دستش رو. گرفتم آوردم کنار ماشین، در ماشین رو باز کردم برگشتم سمت فرزانه چشم هات رو ببند جعبه چرخ خیاطی رو گرفتم جلوش حالا چشم هات رو باز کن باز کرد، تا چمش به جعبه چرخ خیاطی افتاد از خوشحالی جیغ کشید وااای عمه برام چرخ خیاطی خریدی آره عزیزم از همونی که خودت دوست داشتی برات خریدم، میتونی جعبه رو باز کنی ببینی در جعبه رو باز کرد خنده پهنی زد و سرش رو گرفت بالا با ذوق گفت عمه رنگش صورتیِ، من رنگ صورتی رو خیلی دوست دارم مبارکت باشه برای فرزاد هم ماشین آتش نشانی خریدم، تو نمیتونی دوتاش رو با هم ببری بیا بریم تو ماشین ما ببریمت تا نزدیک خونه، اونجا دیگه خودت برو گفت باشه سوار ماشین شد رو به احمد رضا گفت سلام عمو سلام عمو جان، چه دختر مودبی بیخود نیست مریم تو رو خیلی دوست داره بسکم که خانمی ممنون عمو سر کوچه نگه داشتیم فرزانه پیاده شد سوغاتی هاشون رو برداشت، طفلی به زور داره میبره، ما هم موندیم نگاش کردیم تا بره توی خونه، زنگ در حیاط رو زد، در رو براش باز کردن، وارد خونه شد ما هم اومدیم خونمون، من و علی رضا امتحاناتمون رو دادیم تموم که شد وسایل هامون رو جمع کردیم، من که جهاز نداشتم اکثر وسایل رو مادرشوهرم برده بود، فقط چند وسیله برای ما گذاشته بود اون چند وسیله رو نیسان گرفتیم، گذاشتیم توی نیسان به رانندش، آدرس دادیم رفت، ما هم سه تایی رفتیم شیراز... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_104 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) یکی از جاهایی که واقعا آرزوی دیدنش رو داشتم شیراز بود، خیلی دوست داشتم از دروازه قرآن رد بشم، دلم پر میزد برای زیارت شاه چراغ، حضرت احمدابن موسی علیه السلام، ولی هیج وقت فکرش رو نمیکردم اینطوری بیام شیراز، همیشه یه سفر زیارتی توی ذهنم بود، خدا رو به خاطر این اتفاق خوب از صمیم قلبم شکر کردم، وارد خونه پدر بزرگ احمد رضا شدیم، باور نمیکردم ، اینقدر خونشون بزرگ باشه، چه درختهایی به مامانم سر به فلک کشیده، ساختمونش قدیمیه ولی چقدر قشنگ و دوست داشتنیِ، و به قولی موجش مثبتِ، مادر شوهرم اومد استقبالمون بَه بَه خیلی خوش امدید، من و احمد رضا هم هردو مون با هم گفیتم سلام مامان، از این هم صدایی که بدون هماهنگی قبلی بود، خندمون گرفت، زدیم زیر خنده، مادر شوهرم با لذت به ما دوتا نگاه کرد، بعد از سلام و احوالپرسی، ما رو برد داخل اتاق پدر و مادرش، چشمم افتاد به دو تا پیر زن پیر مرد نورانیِ، بسیار دوست داشتنی، که از همون نگاه اول مهرشون افتاد به دلم، نزدیکشون شدم، سلام و احوالپرسی خیلی گرمی با من کردند، دست نبود جو مهربونیشون من رو گرفت، دست هر دوشون رو بوسیدم، این کار من خیلی به چشم پدر شوهر و مخصوصا مادر شوهرم اومد، با پدر شوهرمم که اونجا بود، سلام احوالپرسی کردم، مادر شوهرم گفت مریم جان بیا بریم اتاق هاتون رو بهتون نشون بدم، رو کردم به احمد رضا پاشو تو هم بیا همراه مادر شوهرم رفتیم، خونشون از این خونه های قدیمی، شیه امارتهای ناصر الدین شاهی که ردیفی اتاق داشت، بود، دو تا اتاق تو در تو که یکیش بزرگتر و یکیش کوچکتر بود، داد به ما، مادر شوهرم یه اتاق دیگه که چسبیده بود به اتاق بزرگ بود، رو به احمد رضا نشون داد، گفت احمد رضا جان اون اتاقم خودت یه دستی بهش بکش، بکنش آشپز خونه و حمام، که دیگه مریم برای پخت و پز اذیت نشه دلم میخواست همه وسایلهای زندگیم نو باشه، گرچه می دونستم اگر پدر مادر احمد رضا بفهمن من همچین ارزویی دارم سریع برام تهیه میکنن ولی به خودم گفتم، وقتی من این همه ارث پدری دارم، چرا اینها بخرن، بیچاره مامانم، یه عالمه بابام برامون ارث گذاشته بود، ولی همیشه چشمش به دست مینا بود ببینه مینا چیزی بهمون میده، آخ مینا آخ مینا بالاخره یه روز دستم بهت میرسه ببین اون روز من تو رو چیکار کنم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_105 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) شماره داداشم رو. گرفتم، هر چی زنگ خورد بر نداشت، از تلفن خونه پدر بزرگ احمد رضا زنگ زدم، تا گفتم سلام داداش قطع کرد بهش پیام دادم سلام. داداش، وقتی بابا به رحمت خدا رفت، پول نقد زیادی داشت، شما برداشتی گفتی با پولش مغازه خریدم که هم مال خواهرم حفظ بشه هم سهم سودش رو میخوام برای مریم پس انداز کنم، الان من به اون پس اندازم نیاز دارم، یه شماره حساب برات میفرستم، پولم رو بریز به حسابم، میخوام برای خودم جهاز بخرم پیام من رو خوند ولی جواب نداد یک ساعت بعدش دوباره پیام دادم، بازم جواب نداد براش نوشتم الا پیام میدم حاج علی بهش میگم برادرم ارثم رو نمیده، این رو نوشتم، انگار آتیشش زدم، زنگ زد بهم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت، آخرشم گفت من کوفت هم به پسر حاج رضا نمیدم چه برسه به ارث، منم زنگ زدم به حاج علی، شوری روستامون جواب داد الو سلام سلام ببخشید من مریم هستم خواهر محمود آقا خوبی مریم خانم ممنون، ببخشید حاج علی من با همسرم اومدیم شیراز میخوایم اینجا زندگی کنیم، زنگ زدم به داداشم میگم یه کم از پوالهای ارث پدریم که پیشش هست بهم بده میگه نمی دم، میشه شما بهش بگید بهم بده، اخه میخوام جهازم رو بخرم احمد. رضا اومد جلوم، با اشاره سر و دستش گفت به کی زنگ میزنی؟ لب خونی کردم میگم بهت حاج علی گفت باشه چشم دخترم من با داداشت صحبت میکنم ممنونم کی بهم خبر میدید؟ باهاش صحبت کنم بهت خبر میدم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، احمد رضا با لحن معترضانه ای گفت به حاج علی شوری، برای چی زنگ زدی؟ _به داداشم گفتم یه کم از ارثی که از بابا به من رسیده بهم بده، گفت نمی دم، منم زنگ زدم به حاج علی گفتم بهش بگه... عصبانی شد، نگذاشت حرفم تموم شه داد زد ما چه نیازی به پول و ارث داریم، چرا به من نگفته زنگ زدی؟ پدر شوهر مادر شوهرم اومدن تو اتاق، مادر شوهرم رو کرد به احمد رضاکرد، دستش رو. گذاشت روی بینیش هیس، چرا داد میزنی، پدر بزرگ مادر بزرگت مریضن احمد رضا با دستش من رو نشون داد از این خانم بپرس پدر شوهرم رو کرد به من چی شده دخترم_ منم همه چی رو براش گفتم یه تاملی کرد ببین دخترم کاملا حق با تو هست، ولی این راهش نیست... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_106 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گفتم، پس راهش چیه بابا، من دوست دارم، خودم جهازم رو بخرم _مریم جان، ما و تو نداریم، اصلا من دختر نداشتم، الان فکر میکنم برای دختر خودم دارم جهاز میخرم، از همین امروز پول میدم به حاج خانم برید بازار، هرچی که نیاز زندگیت هست بخرید و بیاید پیش خودم گفتم، بابای منم ارزو داشته برای دخترش جهاز بخره، الانم اون همه برام ارث گذاشته، من که پول دارم چرا باید اینها برام خرید کنند گفتم آخه پدر شوهرم دستش رو به نشانه دیگه هیچی نگو اورد جلو آخه ماخه نداریم، من بهت میگم بیا برو جهاز بخر تو هم مثل یه دختر خوب حرف گوش کن میکنی، میگی چشم نگا کردم به احمد رضا دیدم ازم انتظار اطاعت و حرف شنوی پدرش رو داره، علی رغم میل باطنیم گفتم چشم بابا پدر شوهرم لبخندی زد آفرین، حالا شدی دختر خوب گفتم بابا جهاز زو شما بخرید، ولی من ارثم رو میخوام، اون رو باید چیکار کنم _باشه دخترم، شما صبر کن اونم به سر فرصت انجام میدیم عصر مادر شوهرم بهم گفت پاشو حاضر شو بریم بازار رو. کردم به احمد رضا تو هم بیا بریم احمد رضا گفت من نمیتونم بیام، باید با بابام برم سر زمین کشاورزی، تو با مامانم برو از اینکه گفت نمیام دلخور شدم، ولی به رو نیاوردم با مادر شوهرم رفتیم بازار، چقدر برام جذاب بود، مادر شوهرم گفت مریم جان از وسایل اشپز خونه شروع کنیم باشه مامان هر چی شما بگید _ دوست داری ست آشپزخونت چه رنگی باشه؟ سفید، صورتی _به به چه عروس خوش سلیقه ای هم دارم از این حرفش خیلی خوشحال شدم، رفتیم داخل یه مغازه که وسایل آشپز خونه میفروخت، مادر شوهرم گفت سرویس ادویه و برنج و اینا میخواستیم آقای فروشنده دو تا جعبه بزرگ از وسایل حبوبات و سطل آشغال و جا برنجی و... بهمون نشون داد، گفت این خارجی و اینم ایرانی، خارجیش گرونتره و ایرانیش ارزونتر همه کدوم رو میخواهید بیارم براتون مادر شوهرم رو.کرد به من، کدومش رو میخواهی ایرانیش رو میخوام مادر شوهرم لبخندی زد باور کن مریم توی دلم همش خدا خدا میکردم که نگی خارجی، چرا ما باید پولمون رو بریزیم توی جیب این خارجی ها _مامان من، همه جهازم رو ایرانی میخوام مادر شوهرم بغلم کرد فشارم داد، گفت قربون تو دخترم برم، اصلا تو دختر خود، خودمی وااای که چه حس خوبی بهم دست داد، یه لحظه فکر کردم، واقعا انگار مامان خودم کنارمِ، و داره برام جهاز میخره، 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_107 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) کل وسایل آشپز خونه رو خریدیم مادر شوهرم گفت مریم جان بریم خونه فردا صبح دوباره میایم اومدیم خونه، رو. کردم به مادر شوهرم. ایکاش احمد رضا زودتر آشپز خونه رو درست کنه من این وسایلها رو بچینم باشه بزار شب بیان میگم همین فردا لوله کشیش رو انجان بدن شب مادر احمد رضا رو کرد به حاج رضا این آشپز خونه رو فردا درستش کنید، میخوایم وسیله که میخریم، فوری بچینم حاج رضا گفت چشم صبح با سرو صدای چند مرد از خواب بیدار شدم، از رخت خواب بلند شدم، اومدم کنار پنجره، نگاه کردم عه پدر شوهرم رفته لوله کش و بنا آورده، احمد رضا رو صدا کردم، یه کش و غوسی به بدنش داد، بهش گفتم سلام صبح بخیر، بیا ببین، بابا رفته کارگر و بنا آورده سلام صبح تو هم بخیر بلند شد اومد کنار پنجره، نگاه کرد، گفت دستش درد نکنه، من برم ببینم کمک میخوان احمد رضا لباس پوشید رفت، منم چادر سرم. کردم رفتم، اتاق مادر شوهرم، در زدم، صداش اومد بیاید تو در رو باز کردم سلام سه تایی، پدر بزرگ مادر بزرگ و مادر شوهرم جواب سلامم رو گرفتن، مادر شوهرم گفت مریم من برای ناهار آبگوشت گذاشتم، که میریم خرید دلمون شور ناهار رو نزنه، صبحونت رو بخوری رفتیم اسم خرید اومد، خنده پهنی زدم، گفتم بزار احمد رضا رو صدا کنم، با هم بخوریم در رو باز کردم، صدا زدم احمد رضا، یه دقیقه بیا کارت دارم اومد دم در اتاق جانم چیکار داری؟ _بیا باهم صبحانه بخوریم اومد تو اتاق، صبحونه رو خوردیم، من و مامان رفتیم بازار، احمد رضا هم موند بالای سر کارگرها ده روز میرفتیم خرید، آشپزخونه هم حاضر شد، همه رو چیدیم روزها یکی پس از دیگری پشت سر هم میومدن و میرفتن ما هم زندگی خیلی خوب و اروم و بی سرو صدایی داشتیم، هر وقت هم حرفی از ارثم میزدم، حاج رضا میگفت عجله نکن، سر سفره ناهار، چشمم افتاد به احمد رضا، دیدم خیلی توهمه، آروم زدم به پاش، برگشت من رو. نگاه کرد با اشاره لبخونی کردم چی شده؟ سرش رو انداخت بالا هیچی برای هیچی اینقدر گرفته ای حالا میگم سفره ناهار رو جمع کردم، ظرفها رو شستم و. مرتب کردم، نشستم کنار احمد رضا، آروم گفتم بگو چرا توی هم و گرفته ای... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_108 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) از جاش بلند، گفت بیا بریم اتاق خودمون بهت بگم با هم اومدیم توی اتاق، نشستیم مریم حرفی که میخوام بهت بگم خیلی برام سخته، ولی من یه حس خود خواهی بهم دست داده که این حس مثل خوره افتاده به جونم. گرچه می دونم میخواد چی بگه، ولی خودم رو زدم به اون راه گفتم چه فکری؟ سر چرخوند سمت من توی چشم هام نگاه کرد _تو حقته که مادر بشی، با من نمی تونی کلافه نفس بلندی کشیدم احمد رضا من با تو همه چی دارم، تو برای من بعد از خدا همه چی هستی، ما قبلا هم در این مورد با هم صحبت کردیم آره صحبت کردیم، ولی من احساس میکنم دارم در مورد تو ظلم میکنم عزیزم، ظلم تو در مورد من اینه که نمی زاری خودم برای زندگیم، برای دوست داشته هام تصمیم بگیرم، ظلم تو به من اینه که دوستی من رو به خودت درک نمیکنی، احمد رضا چرا متوجه نیستی، الان تو دو ساله که هر از گاهی این بحث رو، وسط میکشی بغض گلوم رو گرفت، اشک توی چشمم جمع شد _من دوست دارم، کمی صدام رو بردم بالا میفهمی، دوستت دار، بدون تو میمیرم انگشتش رو. گذاشت روی بینی ایش هیس، صدات رو میشنون اشکهام از چشمم سرازیر شدن، من رو بغل کرد، سرم رو بوسید _منم خیلی دوستت دارم، مریم منم بدون تو نمیتونم زندگی کنم، ولی خودم رو از آغوشش جدا کردم _دیگه ولی نداره، خواهش میکنم در این مورد هیچی نگو لبخند تلخی زد باشه نمیگم _فردا هم نوبت دکتر داریم من از این دکتر رفتن ها خسته شدم، الان دو ساله میریم و میام بی نتیجه آدم نباید نا امید بشه پرسش های مامانم و او نگاهش که چرا بچه نمیارین دیگه هسته ام کرده من که گفتم، بیا بگیم تقصیر مریمِ، بگو دکتر گفته مریم بچه دار نمیشه یعنی دروغ بگیم نه خب نمیشم دیگه اخه تو مشگلی نداری، مشگل از من احمد رضا ما زندگی مشترک داریم، پس چیزی به اسم، من یا تو نداریم، باید بگی ما، ما مشگل داریم، ما بچه دار نمیشیم، دیگه ام وقتشه که به مامانت بگی دکتر گفته مریم اصلا بچه دار نمیشه و تمام... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دادماد روز عروسیش عکس برادرشهیدشومیبینه😭 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada ╰─┅🍃🦋🍃