🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_119
_خانم فردادی.....
خندید. خنده اش مرا گیج کرد.
_هیچ خوشم نمیاد منو به فامیل رادمهر صدا کنی.... من سالاری هستم....
_حالا هر چی.... من عاشق چشم و ابروی شوهرتون نیستم.... و همین امروز از اینجا میرم که این توهمات فانتزی ذهنتون رو بهم بزنم.... در ضمن شما هم اگر واقعا می خواید شوهرتون رو نگه دارید، بهتره یه تلاشی واسه زندگیتون بکنید.. بد نیست.
گفتم و برخاستم. جمع کردن یک ساک کوچک که کاری نداشت. تقصیر خودم بود، نباید در خانه ی رادمهر می ماندم.
تصویر خوبی نداشت.
_حالا چرا بهت بر می خوره؟! .... من دو روز دیگه با دوستام می خوام برم کیش.... امروزم اگه برگشتم واسه خاطر ماشین دوستم بود که تو راه خراب شد....
_من پرستار مانی می مونم ولی اینجا نه.... شما هم به تفریحاتتون برسید.
چادرم را سر کردم که باز گفت :
_راستی یکی رو هم واسه کارای خونه می خوام.... رادمهر به هر کسی اعتماد نداره.... اگه سراغ داری برام بفرست.
طوری می گفت برام بفرست انگار اشیاست؟!
نگاهش کردم و از این طرز ناشایست صحبتش تنها سکوت.
دسته ی ساکم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
او هم بدش نیامد دنبالم راه بیافتد و رفتن مرا تماشا کند.
پایین پله ها بلند صدا زدم.
_آقای فرداد....
کمی بعد رادمهر از آشپزخانه بیرون آمد .
_من برمی گردم منزل خودم.... فردا قبل از ساعت 8 اینجام.... با اجازه.
نگاهش هم کردم او هم نگاهش به من نبود. سمت در راه افتادم که صدای شراره با نازی که عادتش بود انگار شنیدم :
_خوش اومدی عزیزم.... به سلامت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_120
جایی نداشتم برای رفتن.
تا پارک سر کوچه رفتم و روی نیمکت خالی پارک، ساک لباس ها و سایلم را زمین گذاشتم.
اشتباه کردم.
من از همان دو روز پیش نباید قبول می کردم که در خانه ی رادمهر بمانم.
و حالا تنها یک راه بيشتر نداشتم.
خیلی زمان برد تا کمی آرام شوم و بتوانم به بهنام زنگ بزنم.
شاید نیم ساعتی شد اما بالاخره بعد از آن که حالم کمی بهتر شد، زنگ زدم.
اگر او هم جواب تلفن مرا نمی داد، دیگر نمی دانستم باید کجا بروم.
بوق های انتظار گوشی ام، یکی پس از دیگری خورد و بهنام جواب نداد!
ناراحت و دلخور از خودم و زندگی ام، گوشی را درون کیفم گذاشتم و باز روی همان نیمکت پارک نشستم.
هوا داشت تاریک می شد و من هنوز نمی دانستم شب را کجا باید سپری کنم.
لحظه ای از سر دلتنگی برای مادری که نبود.... و برای تنهایی که انگار تمام وجودم را گرفته بود، اشکی از چشمانم جاری شد.
زیر لب زمزمه کردم بی اختیار.
_یا جده ی سادات..... امشب کجا برم؟.... به دادم برس.
همان طور که چشم بسته آرام می گریستم، حس کردم کسی کنارم نشست.
فوری چشم گشودم.
خانم مسنی بود با عصایی در دست.
اشکانم را آهسته پاک کردم که صدایش را شنیدم.
_اشکاتو دیدم دخترم..... با شوهرت دعوات شده؟
جوابی ندادم و او هم در حالی که نگاهش به اطراف می چرخید گفت :
_شاید نخوای با من حرف بزنی..... حق داری.... جوونای امروزی حوصله ی شنیدن حرفای ما پیر و پاتال ها رو ندارن.....
با شنیدن این حرفش، دلم نیامد سکوت کنم.
_نه حاج خانم..... من مجردم.... ازدواج نکردم.
نگاهش سمتم چرخید و دقیق خیره ام شد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_121
_ماشاالله چقدرم خوشگلی تو!
خجالت زده سر به زیر انداختم.
_چشماتون قشنگ می بینه.
_نگفتی چرا گریه می کردی؟..... من داشتم اون طرف پارک می دیدمت.... چند دقیقه ای هست نگات می کنم..... مسافری؟
آن ساک دستی همراه، تنها یک نشانه بیشتر نداشت.... مسافر بودم بدون جا و مکان !
سکوتم باعث شد او همچنان ادامه دهد.
_من خیلی میام اینجا.... خونه ام همین نزدیک پارکه.... حوصله ام تو خونه سر میره.... از وقتی بچه هام همه از ایران رفتن، تنها شدم..... بچه هام می خواستن منو بذارن خونه سالمندان.... می گفتن لااقل اونجا دو تا رفیق پیدا می کنم.... ولی من خونه ی خودم راحت ترم..... گفتن آخه مادر تنهایی اگه یه وقت حالت بد بشه چکار می کنی؟..... واسه همین واسم یه پرستار گرفتن، هفته ای دو سه روز میاد کارام رو می کنه بهم سر می زنه.... شبی نصفه شبی حالم بد بشه بهش زنگ می زنم...
آه غلیظی کشید و سرش را کمی سمت صورتم کج کرد:
_ولی پرستارم یه کم بداخلاقه.... حوصله ی حرف زدن با منو نداره.... اگه یه وقتی نصف شب حالم بد بشه کلی غر می زنه تا بیاد بالا سرم... چکار کنم ولی.... دخترم و پسرم بهش اعتماد دارن واسه همین نمی ذارن پرستارمو عوض کنم.... ای مادر.... بچه ها که بزرگ میشن همه کاره ی مادر و پدرشون میشن.... مگه جرات دارم بدون اونا کاری کنم.
سکوتم را که دید گفت :
_خب با دیوار که حرف نمی زنم.... یه کلام هم تو بگو، چته مادر؟ چرا گریه می کردی؟
_هیچی.....
_وا.... مگه آدم واسه هیچی گریه می کنه!
سر به زیر شدم و سکوت کردم که گوشی ام زنگ خورد.
بهنام بود. ذوق کردم. فوری تماس را وصل کردم و گفتم :
_سلام... خوبی؟
_سلام.... واسه همین بهم زنگ زدی؟.... بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟
_بهنام گوش کن ببین چی می گم.....
_گوش نمی کنم.... تو گوش کن ببین چی می گم.... بهت گفتم اگه رفتی خونه ی رادمهر، اسم منو دیگه نیار.... نگفتم؟
_بهنام!
عصبی جوابم را داد:
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
خدا که مهمان دلت شود💖
تازه درمیابی معنای عشق را🥰
خدا بهترین همدم دلت است💕✨
خدایا..!
اگر مدد بدهی عهدی جدید با تو میبندم
از همین امروز
تو کمکم کنی بهتر میشوم
تو دستم را بگیری عزیز میشوم
میخواهم آنقدر خوب شوم تا خودت
خریدار من شوی
یا مولای بذکرک عاش قلبی..!
جز تو هیچکس نمیتواند آرامم کند..:)
+ #شهیدمحسنحججی🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_122
_بهنام مُرد..... فکر کردی خبر ندارم ازت؟.... چطور می تونی توی خونه ی یه مرد نامحرم بمونی؟.... این بود اعتقادات مذهبی ات؟..... بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم.
_خونه اش نیستم به خدا.... اومدم پارک سر کوچه شون.... ساکم هم همراهمه.... میای دنبالم؟.... امشب رو جایی ندارم.
جمله ی آخر را آرام تر گفتم.
نگاهی به آن خانم مسن انداختم به اطراف نگاه می کرد و من باز گفتم :
_اشتباه کردم.... قبول دارم..... ولی رو کمک تو حساب کردم بهنام.
_بی خود حساب کردی.... یه امشب رو که تو خیابون موندی، حالت جا میاد تا رو حرف من حرف نزنی.
_بهنام!... غیرتت اجازه میده خواهرت شب تا صبح تو پارک بمونه؟!
_آره اجازه میده.... وقتی خواهرم بی اجازه ی من، خودسر میشه و میره تا به قول خودش انتقام بگیره، وقتی بی غیرت میشه و خونه ی یه مرد غریبه پا می ذاره، منم دیگه واسش غیرتی نمیشم.
_مرد غریبه!.... اون پسر عمومون بود.
عصبی فریاد کشید.
_هر خری که بود.... برادرته؟ شوهرته؟ پدرته؟.... نامحرم که بود.... نبود؟
_غلط کردم خوبه؟.... کوتاه بیا....
_دیگه بهم زنگ نزن باران.... بخاطر توی لعنتی دو روزه دارم با رامش دعوا می کنم.... اعصابم خرد شده هی با اون بیچاره دعوا می کنم.... ولم کن.... دست از سرم بردار.... برو هر غلطی که می خوای بکن.
_باشه.... خوشا به حال من با این داداش غیرتیم..... بخاطر عشق به زنش....
نگذاشت ادامه بدهم و گوشی را قطع کرد. و من چنان از دست بهنام عصبی شده بودم که اگر همان لحظه یکی از قرص های تشنجم را نمی خوردم، همان وسط پارک غش می کردم.
بغضم گرفت. بی پناه شده بودم!
آن خانم مسن هم از کنارم جُم نمی خورد تا لااقل راحت گریه کنم.
_شنیدم صدای داداشتو.... ببخشید مادر جان.... من همه ی وجودم پیر شده جز گوشام.... تیزه دیگه می شنوه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
توبعضیمسائل
جوریازهمدیگهسبقتمیگیرید
کهاگهدردینهمینسبقتوبگیرید
میشیدآیتاللهبهجت.. !
دردینازیکدیگرسبقتبگیرید....
#بدونتعارف 🖐🏻
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_123
دیگر وقتی او هم شنیده بود چرا باید بغضم را فرو می خوردم؟!
گریستم و نگاه آن خانم مسن سمتم آمد.
_می خواستی بری پیش داداشت، قبولت نکرد؟!.... مادر و پدرت کجان دخترم؟
_فوت شدن....
آهی کشید عمیق.
_آخی.... خیلی وقته؟
جواب ندادم. سرم پایین بود و نگاهم به دستان گره خورده ام.
_بیا پیش من مادر... منم تنهام.... حالا یه امروز رو بیا بلکه یه فرجی شد.... بچه هام که خارج از کشور هستن و پرستارمم نیست... از خدامه تو یه امشبی دخترم بشی.
_نه.... ممنون.
_واسه ممنون گفتن تو نمی گم... بیا تا هر وقتی که می خوای خونه ام بمون.... خونه ام بزرگه.... سه تا خواب داره.... یکیش مال تو....
حتما دلش به حالم سوخته بود وگرنه جرا باید همچین حرفی میزد!
_نه حاج خانم.... میرم مسافر خونه.
_دختر تک و تنها توی این شهر بره مسافر خونه؟!.... اونم تو که با این همه خوشگلی ممکنه یکی یه بلایی سرت بیارن.
چشمانم می سوخت.... دلم می سوخت.... حتی قلبم هم آتش گرفته بود.....
یک زن غریبه دلش به حالم سوخت ولی بهنام نه؟!!
سکوتم که دوام آورد باز حاج خانم گفت :
_من اسمم ملوکه.... ملوک خانم صدام کن.... چی میشه منو مادرت بدونی آخه.... تعارف نمیکنم.... یه امشبو بیا پیشم تا فردا خدا بزرگه.... منم تنهام.... منم دلم واسه دخترم تنگ شده..... منم یه همدم می خوام.... کی از تو بهتر.... از وجناتت پیداست دختر خوبی هستی.... بیا دخترم.... دلمو نشکن.
دلم می خواست بلند بلند زار بزنم.
و همان هم شد. زدم زیر گریه و صدایم بلندتر از قبل شد.
ملوک خانم جلو آمد و سرم را گرفت سمت شانه اش.
_گریه نکن مادر.... جگرم کباب شد.... نبینم اشکاتو .
سرم را از روی شانه ی ملوک خانم بلند کردم که دستم را گرفت.
_ببین مادر.... بیا خونه ی منو ببین.... اگه خوشت اومد بمون.... اصرار نمی کنم.... باشه؟
نمی دانم چطور خدا در آن لحظه، امنیت و اطمینانو صداقت را در چشمان ملوک خانم قرار داد تا به او اطمينان پیدا کنم.
همراهش رفتم. دسته ی ساکم را بلند کردم و از جا بر خاستم. نگاهم به اطراف چرخید.
هنوز بدجوری دلم می خواست بهنام سراغی از من بگیرد. ولی نگرفت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_124
کلید در قفل در چرخید.
در واحد طبقه ی اول باز شد. خانه ی بزرگی بود!
همان طور که خود ملوک خانم تعريف کرده بود، سه خواب داشت.
آنقدر خجالتزده و شرمنده بودم که کنار در ایستادم.
ملوک خانم که وارد خانه شد پشت سرش وارد شدم و او در را بست.
_بیا دخترم... بیا ببین از کدوم یکی از اتاقهای من خوشت میاد.... همه اتاقها یه تخت خواب یکنفره داره.... بیا انتخاب کن.
با شرمندگی سر به زیر دنبال ملوک خانم رفتم. چقدر سخت بود!
این حس تنهایی و بی کسی، داشت دیوانه ام میکرد.
ملوک خانم در یکی از اتاقها را باز کرد و گفت:
_ اینو ببین.
و بعد برای آنکه معذب نباشم کنارم نایستاد. سمت اتاق دیگر رفت و گفت:
_ بیا اینم ببین.
خانهاش همانطور که گفته بود بزرگ بود. پنجره خانه رو به حیاط بود و از همان پنجره نور خوبی وارد سالن میشد.
آشپزخانهاش رو به کوچه بود و کنار پنجره آشپزخانه پر بود از گلدانهای کوچک کاکتوس که نورش را از پشت پنجره میگرفت.
آشپزخانه با سه پله از سالن جدا شده بود و همان سه پله و نردههای چوبیاش طرح قشنگی به سالن داده بود.
نگاهم در کل خانه چرخید.
راست میگفت تنها بود و هیچ اثری از وجود یک نفر دیگه در خانه وجود نداشت.
تمام اتاقها تمیز و مرتب و خالی از هرگونه نشانهای از وجود یک همدم یا فرزند بود.
_شرمنده اون اتاق سومی، اتاق خودمه، کلی خرت و پرت توش دارم، نمیشه بهت بدم دخترم.
_نگید تو رو خدا این جوری..... من شرمنده ام.
_دشمنت شرمنده باشه..... من که خوشحالم که یه امشب همخونه پیدا کردم.... تو رو نمی دونم..... حالا ساکت رو فعلا بذار همون جا بیا برو بشین یه چایی بذارم با هم بخوریم....
هنوز هم خجالتم آب نشده بود که نشستم روی یکی از مبل های سلطنتی سالن و ملوک خانم در حالی که چای کتری سازش را روشن میکرد ادامه داد:
_خب نمی خوای برام تعریف کنی..... اسمت چیه؟.... مادر و پدرت کجان؟
خودش هم دست به نرده های چوبی آشپزخانه گرفت و آن سه پله را پایین آمد و نشست طرف دیگر مبل سه نفره ای که من نشسته بودم.
هنوز رویم نمیشد که حرف بزنم و از سختی های زندگی ام بگویم که گوشی ام زنگ خورد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_125
بهنام بود.
نگاهم روی نامش، روی صفحه ی گوشی ام ماند.
خیلی از دستش حرص خورده بودم. به همین خاطر ترجیح دادم جوابش را ندهم.
قطع نکردم، تنها گوشی را بی صدا کردم و گوشه ی میز بزرگی که جلوی پایم بود، گذاشتم و سر به زیر گفتم :
_اسمم بارانه.....
_به به.... چه اسم قشنگی!.... چه خوش سلیقه بوده مادر و پدرت که همچین اسمی روت گذاشتن..... چشماتم که رنگ بارانه!
هنوز سختم بود که زندگی ام را برای ملوک خانم تعریف کنم که باز صدای ویبره ی گوشی، روی شیشه ی میز جلوی پایم، برخاست.
_نمی خوای جوابشو بدی؟!
نگاهم سمت ملوک خانم رفت. جوابی ندادم که خودش حدس زد.
_حتما داداشته.... آره ؟!.... نگرانت شده.... جوابشو بده.
نمی توانستم.... خیلی دلم از بهنام شکسته بود.
_بده من حرف بزنم به جای تو....
نمی دانم چرا قبول کردم.... میشد حتی بذارم آنقدر زنگ بخورد تا قطع شود ولی گوشی را به ملوک خانم دادم و چشمانم روی ملوک خانم خیره ماند.
_بله.....
صدای بهنام را نمی شنیدم. اما ملوک خانم گفت :
_سلام پسرم..... نگران نباش.... گوشی خواهرت دست منه... خودشم اینجاست.... پیش من.... صبر کن یه لحظه.
و بعد گوشی را مقابل صورتش گرفت و پرسید:
_این دکمه ی آیفونش کجاست؟.... من چشمام نمی بینه.
دکمه ی آیفون گوشی ام را زدم که ملوک خانم گفت :
_بگو پسرم.... الان صداتو می شنوه.
_باران!.... دستم بهت برسه می کشمت.... چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!..... الان کجایی؟
نگاهی به ملوک خانم انداختم که او به جای من جواب داد :
_خونه ی منه پسرم....
_ببخشید میشه آدرس بدید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
خدا که مهمان دلت شود💖
تازه درمیابی معنای عشق را🥰
خدا بهترین همدم دلت است💕✨
"مَنـَـم مَنـَـم " نکن!
غرور، بزرگترین عاملِ دلزدگےِ
دیگران از شماست.
❌ از چشـ👀ـم خدا هم خواهے افتاد.
#بدونتعارف 🖐🏻
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_126
دلم نمی خواست بهنام را ببینم اما ملوک خانم آدرس را داد و بهنام قطع کرد.
نمیدانم چرا در آن حال و هوا، حتی داشتم به آن اعتماد ملوک خانم به خودم هم حسادت میکردم.
چطور راضی شد، که ادرس منزلش را به بهنام بدهد... نترسید که شاید نقشه ای برایش کشیده باشیم.
در همین فکر و خیالات بودم که گفت :
_می دونم ازش دلخوری دخترم.... ولی داداشتم نگرانت بود.
_نگرانم بود که منو تو پارک ول کرد؟!
باز بغضم گرفت که ملوک خانم دست انداخت دور شانه ام و مرا کشید سمت خودش.
_خب اون که از شانس خوب من بود که یه امشب همخونه پیدا کنم.
اتفاقات آن روز آنقدر عجیب و گیج کننده بود که دیگر دنبال دلیلی برای آشنایی با ملوک خانم نمی گشتم.
درست وقتی چای ملوک خانم حاضر شد و یک لیوان برای من ریخت، صدای زنگ در برخاست.
از همان لحظه سرم را از سمت در برگرداندم.
و طولی نکشید که صدای پای بهنام را شنیدم که همان چهار پله ی طبقه اول را چه طور دوید و بالا آمد.
_سلام....
_سلام پسرم.... خوش اومدی بفرما.
نگاه خیره ی بهنام را دیدم که همان جلوی در خانه ی ملوک خانم ایستاد و به من زل زد.
_حالا بیا تو پسرم.... بیا برای تو هم یه چایی بیارم.
آمد. با نگاه سنگینی که روی صورتم سایه انداخته بود.
نشست روی مبل رو به روی من. نگاهش هنوز به من بود و نگاه من به دستانم.
ملوک خانم برای بهنام هم یک لیوان چای آورد.
_بلند شو بریم برات یه خونه کرایه می کنم.
من جوابی ندادم و ملوک خانم به جای من گفت :
_کجا پسرم؟!.... من تازه یه همدم پیدا کردم .... امشب همینجا میمونه... می خوام همین جا بمونه.... از لحظه ای که این دختر رو تو پارک دیدم، یه جوری به دلم نشست.... انگار یه صداقتی توی چشماش بود که اشکاش داشت جیگرم رو میسوزوند .
چند ثانیه ای باز سکوت شد.
و باز بهنام سکوت را شکست.
_اعصاب و روان آدم رو به هم می ریزی دیگه..... من نگفتم نباید بری سراغ رادمهر؟!.... وقتی رفتی و حرف منو گوش نکردی، منم خواستم بهت بفهمونم که اگه بخوای به حرفم گوش ندی،.... راحت می تونم قیدت رو بزنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_127
همین جمله اش قفل زبانم را باز کرد.
_قید منو بزن..... خدا رو شکر سایه ی خدایی بالای سرمه که نیازی به تو ندارم.... امشبم دیدی که تو پارک نموندم.
و درست همین جای حرفم، بغضم گرفت.
_حاج خانم منو دید و آورد تا تو پارک نمونم.... بله آقا بهنام خدای ما بی پناه ها بزرگه.... شما تشریف ببرید پیش عشقتون..... قید خواهرتون رو بزنید و فکر کنید اصلا خواهری نداشتید..... اونم خواهری که همش مایه ی دردسر شماست.
_بس کن باران.... داری باز منو دیوونه می کنی ها.
پوزخندی زدم و رو به ملوک خانم گفتم :
_چی گفتم من ملوک خانم؟! .... من که نشسته بودم تو پارک و گفتم نه مادر دارم نه پدر دارم..... نه..... برادر.
و شکست بغض سنگ شده ی گلویم.
_ولی.... خیلی بدجور دلم شکست ازت بهنام..... بزن قیدمو داداش..... ولی داداش، تو سر زندگیتی.... منم که بی پناهم..... اینو خواهشا درک کن.
عصبی برخاست و مقابلم ایستاد.
_من نگفتم برات خونه کرایه می کنم..... نگفتم بگو چقدر پول می خوای بهت بدم ولی سراغ رادمهر نری؟... نگفتم؟..... تو حرفمو گوش دادی؟!
اشکانم دانه دانه، پشت سر هم از چشمانم می چکید که بهنام با دیدن من و حال خرابی که قابل مخفی کردن نبود، گفت :
_آخه چرا با من این جوری می کنی باران؟!.... به خدا من نوکرتم هستم.... یه خونه برات کرایه می کنم توپ.... ماهیانه هر ماه پول می ریزم به حسابت فقط بشین سر جات و سر جدت، دست از سر این رادمهر بردار.....حالا هم بلند شو ببرمت هتل....
_کجا پسرم؟..... مگه من بذارم..... خونه ی من هتل نیست.... اما به خدا از همون موقعی که خواهرتو تو پارک دیدم، مهرش به دلم نشست..... از قیافه اش پیداست چقدر خانومه..... منم تنهام.... از خدام بود یه همدمی یه هم خونه ای داشته باشم.... خدا خواست و خواهرت رو دیدم.... می خوای ببریش تک و تنها براش خونه کرایه کنی، خب خونه ی من هست.... منم تنهام.... میشیم همدم هم.... مثل دخترم می مونه والا.... بذار.... یه دقیقه بذار....
بعد به سرعت رفت سمت میز تلفنش و دفتر تلفنش را آورد.
و بهنام بی انکه بداند او میخواهد چه بگوید گفت :
_درست نیست حاج خانم.... میرم براش خونه کرایه میکنم.... مشکل مالی که نداریم الحمد لله...
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
○ایامیدِ💔دلپرگناهم○
#امامزمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ🌿✨
دسٺٺدرسٺآقـ♥️ـا!
دیگھدستمتودستاشھ(:🖇
↫#استورے🔖'
↫#عاشقانھحلال🔗'
----------
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_128
_ببین..... این شماره ی پسرمه تو کانادا.... درس می خونه.... اینم..... اینم شماره دخترمه تو انگلیس با شوهرش زندگی می کنه.... به خدا من تنهام.... بذار پیشم بمونه.
نگاه بهنام به من بود که گفت:
_ حاج خانم شما چطور میتونید یه روزه یه نفر رو خونتون راه بدید؟!
_من!.... من آدما رو از چهره شون میشناسم پسرم... همین پرستارم... تا اومد خونه ی من، به پسرم زنگ زدم گفتم این چشمش فقط دنبال پوله.... هیچ کار نمیکنه میگه، پولش زیاد میشه ها مادر!.... اما این دختر.... تا دیدمش فهمیدم راست میگه.... دلم برای تنهایی اش سوخت... انگار منو یاد تنهایی خودم انداخت....
_هر چی خودش بگه حاج خانم.... من همه کاره ی خواهرمم.... نوکرشم.... غلامشم.... اگه تو پارک بهش توپیدم به خاطر خودش بود.... وگرنه جونم به جونش وصله.... مگه من می ذاشتم امشب تو پارک بخوابه..... بخدا قسم عین چشمام مراقبشم.... خواهرم بی کس نیست حاج خانم.... گرچه حرفمو گوش نمی کنه ولی من نوکرشم به خدا....
اشکی از حرفهای بهنام از چشمانم چکید.
و او ادامه داد:
_به خود خدا قسم.... دو روز ازش بی خبر بودم، اخلاقم واسه ی عشقم شد سگی.... چرا؟!.... چون تموم اعصاب و روانم رو بهم ریخته بود.... اون وقت به من کنایه می زنه می گه برو پیش عشقت با من چکار داری!
راست می گفت. این را یقین داشتم. اما دست خودم نبود. خوره ی این انتقام لعنتی نمی گذاشت از خیر رادمهر بگذرم.
شاید کارم درست نبود اما دست خودم نبود.... آرامشم انگار به همین امید وصل بود که روزی انتقامم را از عمو می گیرم.
روزهایی را سپری کرده بودم که حتی اگر بهنام می فهمید، شاید دیوانه می شد و عمو را می کشت!!
سکوت چند دقیقه ای بینمان حاکم شد که ملوک خانم گفت :
_برو پسر خوب.... برو خواهرتو ببوس.... هر دوتاتون دلتون واسه هم پر می زنه.
و بهنام برخاست و سمتم آمد.
تا یک قدمی من رسید از جا برخاستم.
و صدای گریه ی او هم برخاست.
هر دو میگریستیم که همدیگه را در آغوش کشیدیم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_129
بهنام کارت بانکی اش را از کیف پولش بیرون کشید و گفت :
_پس اگه اینطوره.... برات پول می ریزم به کارتت..... حاج خانم خواهر من یکی دو روز پیش شما امانت باشه.... اگه دلتنگی تون و حرفاتون تموم شد میام دنبالش.... این دو روزم من میگردم براش یه خونه ی خوب کرایه میکنم.... البته شما هم باید کرایه ی این دو روز رو ازم بگیرید .
و ملوک خانم با لبخند، اخم کرد و گفت :
_چه حرفا.... اولا حرفای من تمومی نداره پسرم.... الان 10 ساله تنها زندگی می کنم.... خسته شدم... دیگه از امروز تا روزی که بميرم، دخترم پیش خودم می مونه.... البته اگه اونم بخواد.... ثانیا من باید بهش اعتماد داشته باشم که دارم.... چیزی هم تو خونه ندارم که بگم وای نکنه بلایی سرم بیاره... از دار دنیا یه حقوق اجاره های خونه های همسرم به حسابم ریخته میشه و تمام.
_شما که لطف داری حاج خانم... ولی دل من راضی نمی شه خواهرم رو تنها بذارم.... نمی خوام فکر کنه، من براش کاری نکردم.... پس لااقل ازش اجاره بگیرید.
_اجاره می خوام چکار آخه؟!.... من خودم 6 تا خونه دارم که پول اجاره هاشون رو برام میریزن.... نیازی به اجاره ندارم.
_خدا به شما سلامتی و برکت بده ولی این جوری نمیشه.... خواهر من معذب میشه... پس لااقل خریدای خونه ی شما با من.... هر چی بخواید من تهیه می کنم.
باز ملوک خانم خواست چیزی بگوید که فوری گفتم :
_حاج خانم... اگه قبول نکنی نمی مونم.
_باشه دخترم.... باشه.
بهنام باز نگاهم کرد.
می دانستم تنهایم نمی گذارد....
می دانستم دنبالم می آید
شاید کمی عجله کرده بودم که زود در موردش قضاوت کردم.
جلو آمد و دستم را با هر دو دستش گرفت.
_می خوای بازم بری خونه ی رادمهر؟
_آره....
_بازم حرفمو گوش نمی دی؟
_من فقط پرستار مانی شدم بهنام.... خونه اش که دیگه نمی مونم که تو نگرانی.... در ضمن شراره خودش حواسش به شوهر و بچه اش هست.
بهنام پوزخندی زد و گفت :
_پس هنوز نشناختیش.... ولی چکار کنم که یه رگ از لجبازی خاندان سرابی رو بدجوری به ارث بردی.....
در چشمان سیاهش خیره ماندم و گفتم:
_تو نگران من نباش بهنام.... بهتره نگران زندگی خودت باشی که دو روزه واسه خاطر خواهرت با زنت دعوا کردی.... حالا چه جوری می خوای از دلش در بیاری؟!
لبخند نیمه ای روی لبش آمد.
_بلدم چکار کنم.... تموم غصه ام تو بودی و این یک دنده گی ات... که هنوزم هست.... ولی لااقل الان خیالم راحته، شبا تو خونه ی رادمهر نمی مونی.
_تو از کجا فهمیدی من قراره تو واحد سرایداری خونه ی رادمهر بمونم؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃معاشرت و رفیق شدن با امام زمان عجلالله...
#کوتاهوشنیدنی👌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_130
_بماند.... ببخشید حاج خانم امروز باعث دردسر شما هم شدیم.
نگفت و رفت سمت در.
در یک لحظه چرخید سمت منی که قدم به قدم دنبالش می رفتم.
و مرا باز در آغوش کشید و آهسته در گوشم زمزمه کرد .
_هیچ وقت فکر نکن بخاطر رامش، دست از خواهرم می کشم.... رامش عشق زندگی منه و تو نفسمی باران.
بغضم گرفت باز....
دست خودم نبود، این حس مشترک بین من و بهنام به خاطر دوقلو بودنمان نبود.... به خاطر سختی هایی بود که با هم تحمل کرده بودیم.
بهنام رفت و من ماندم.
خانه ی ملوک خانم آن شب برایم کمی حس غریبگی داشت.
اما ملوک خانم واقعا زنی مهربان بود و مثل مادری دورم می چرخید.
تنهایی این زن مرا یاد سختی های خودم می انداخت.
من اما همه ی اتفاقات خوب و بد آن روز را به فال نیک گرفتم.
به اینکه همدم، مهربانی، یا بهتر بگویم مادری چون ملوک خانم را پیدا کردم. و اصلا اینکه چطور ملوک خانم در کنتر از چند ساعت توانست به من اعتماد کند یا من.... چطور راضی شدم در خانه اش آنشب بمانم.... شاید همه ی ان اتفاقات عجیب و غریب، لطف الهی بود.
و.... امتحانی بود شاید برای من و بهنام که باز از پس شک ها و تردید ها به این واقعیت برسیم که ما هیچ وقت همدیگر را رها نمی کنیم.
بالاخره یکی از اتاق های خانه ی ملوک خانم را انتخاب کردم.
یکی که رو به پنجره ی حیاط بود.
رو به گلدان های شمعدانی اش.... رو به تختی چوبی که گوشه ی حیاطش گذاشته بود.
آن شب... شب عجیبی بود برای من.
شبی که حس غریبگی ام در خانه ی ملوک خانم داشت ذره ذره زیر پوست عادت و خو گرفتن، آب می شد.
شبی که داشتم تک تک لحظات آن روز را باز از اول مرور می کردم.
از رفتن به آن فست فودی و صحبت با صاحب آن تا حمایت رادمهر از من.... یا آن لحن تندش در ماشین.... آمدن شراره و....
چه روز پر حادثه ای را گذرانده بودم!
اما به خیر و خوشی الحمد لله....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلَـ♥ـمُ میلرزونھ ،
خندهۍ ٺو...ツ
『#امامزمانم✨』
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_131
آخر شب بود. روی تخت یک نفره ی اتاقی که ملوک خانم به من داده بود، دراز کشیده بودم و داشتم حوادث رنگارنگ آن روز را مرور می کردم که چند ضربه به در اتاق خورد و در باز شد.
ملوک خانم بود. فوری روی تخت نشستم که گفت:
_راحت باش.... چیزی کم و کسر نداری؟!.... می خوای یه پتوی دیگه هم برات بیارم.
_نه خوبه.... چیزی نمی خوام.
_تعارف نکنی دخترم.
_نه اهل تعارف نیستم.... اگه بودم قبول نمی کردم اینجا بمونم.
لبخند پهنی زد و همراه با آه غلیظی گفت :
_حالا حرف زیاد دارم باهات بزنم.... ولی باشه سر یه فرصت مناسب.
_من خوابم نمیاد.... اگر.... شما هم خوابتون نمیاد، دوست دارم حرفاتون رو بشنوم.
شوقی در چشمانش نشست.
_واقعا خوابت نمیاد؟
_نه....
قدمی به داخل برداشت.
_پس حوصله داری حرفامو بشنوی؟
_بله....
نشست لبه ی پایین تخت و شروع کرد.
_من یه دختر 12 ساله بودم که منو واسه پسر سی ساله تاجر شهرمون گرفتن..... آقا حشمت، مرد خوبی بود.... هوای منو داشت.... اما یه بدی که داشت این بود که خیلی پسر دوست بود..... می گفت واسه آدم تاجر و پولداری مثل من پسر خوبه.... پسر اسم و رسمم رو نگه می داره...
نفس عمیقی کشید و من بالشتم را تکیه زدم به پشتی تخت و تکیه بر بالشت، گوش سپردم به حرفهای ملوک خانم.
_خلاصه که با این حرفاش داشت منو آماده می کرد که بهم بگه باید بچه ات پسر باشه.... منم بچه بودم.... سنی نداشتم... تازه دوازده سالم بود..... تا مدت ها اصلا باردار نشدم.... همین باعث شد که کلی حرف و حدیث واسم درست بشه..... مادرشوهرم می گفت؛ اجاقم کوره.... مادرم می گفت؛ بچه است.... شوهرمم یه بار حرف مادرم رو می گرفت و یه بار حرف مادرش رو.... خلاصه دخترم، ما مونده بودیم توی این اوضاع.... دو سالی از عروسیمون که گذشت و من باردار نشدم، صدای حشمت خان هم بلند شد که من نازام.... اِی روزگار.... به زور به من اَنگ نازا بودن زدن تا بتونن برن هَوو سرم بیارن و آوردن.... یه دختری به اسم سلیمه.... سلیمه از من بزرگتر بود، 18 سالش بود اما دختر خوبی بود..... احترام منو داشت.... اصلا همه ی اون چیزایی که در مورد هَوو در گوشم می گفتن، با اومدن سلیمه خلاف از آب در اومد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رسول خدا فرمود:
مال داران امت من همه در هلاکتند،
اِلا آن هایی که از چهار سمت هی بذل
و بخشش می کنند.
بدون بخل بدون مسامحه این ها راست
می گویند، مومن هستند.
این ها اهل نجات هستند.🌸🌿
🎙آیت الله شهید دستغیبت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_132
_من و سلیمه با هم خوب بودیم.... اصلا هیچ وقت فکر نکردم که سلیمه هووی منه.... سلیمه به سر سال نکشید که باردار شد.....
آهی کشید و با حسرت خاصی گفت :
_دروغ نگم خیلی بهش حسادت می کردم.... دست خودم نبود.... می دیدم عزیزتر شده.... مورد توجه شده.... مگه من چند سالم بود؟.... من هنوز بچه بودم... تازه چهارده سال یا پونزده سالم شده بود و دلم می خواست منو هم ببینند.....
آهی کشید باز و ادامه داد:
_انگار زندگی من، از همون اول با تنهایی رقم خورده بود.... حشمت خان دیگه تموم حواسش به سلیمه بود..... سلیمه سوگلی حشمت خان بود و من..... از خانواده ام دور و تنها،... توی خونه ی بزرگ حشمت خان، دلمو به گل و گلدونام خوش کرده بودم..... وقت زایمان سلیمه که رسید، کلی خدم و حشم دور بستر سلیمه رو گرفتن.... بهترین قابله رو براش آوردن.... حتی خود حشمت خان می خواست ببرتش بیمارستان، اما مادر شوهرم زن خسیسی بود و مدام می گفت که زنا از قدیم تو خونه زاییدن..... میگفت بیمارستان زدن تا فقط پول بگیرن از مردم.... میگفت زنی که نتونه بزاد، همون بهتر بمیره..... این حرفش خیلی با غیظ می گفت، نه اینکه از سلیمه بدش بیاد، نه.... اعتقادش این بود که زن اگه یه هنر داشته باشه اونم زاییدنه..... می گفت خودش ده تا پسر زاییده اما روزگار فقط حشمت خان رو براش نگه داشته.... خلاصه با حرفای مادرشوهرم، حشمت خان، سلیمه رو بیمارستان نبرد.... هر قدر این زن بدبخت زجر می کشید، بازم مادرشوهرم قبول نمی کرد که ببرنش بیمارستان..... میگفت این دردا طبیعیه... باید درد باشه تا مادر بشه مادر.... وقتی اون همه درد سلیمه رو می دیدم، خدا رو شکر می کردم که بچه ای ندارم.
ملوک خانم نفس بلندی کشید انگار خاطرات را جلوی چشمانش می دید.
_اما سلیمه استثنا بود.... قابله هر کاری کرد، سلیمه زایمان نکرد.... میگفتن بچه زیادی بزرگه.... دیگه دیر بود برای بیمارستان.... وقتی از دست قابله هم کاری بر نیومد.... وقتی جلوی چشم همه، نفس سلیمه به نیمه رسید و دیگر امیدی به زنده بودنش نبود، قابله یه حرفی زد.
مشتاق و کنجکاو به حرفای ملوک خانم گوش می دادم که پرسیدم:
_چی گفت؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............