🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_229
کلافه از اینهمه بلایی که یکدفعه سرم آمده بود، برگشتم و نشستم ناچار پشت میزم.
چنگی به موهایم زدم و زیر نگاه طعنه دار رامش گفتم:
_خب.... واقعا من کاره ای نیستم.... هزاربار گفتم التماس کردم، گفتم از پس این کار بر نمیام... ولی حرف پدر شما یکیه.
_بله.... میدونم.... اگه غیر این بود، باید تعجب میکردم.... حالا اینا رو ول کن.... من فعلا شاگردتونم.... چی امر میکنید استاد؟
_استاد؟!.... دستم انداختی!.... ولم کن بابا استاد چی؟!
دست به سینه زل زد به من.
_استادی دیگه... استاد دل بردن.... دل بابا و مامان منو یه جوری بردی که دیگه به منی که دخترشونم اعتماد ندارن و در عوض تو رو بیشتر از چشماشون قبول دارن.
نگاهش کردم. انگار بدجوری از دستم حرصش گرفته بود اما واقعا من کاره ای نبودم.
_خودت بد خراب کردی.... وقتی با اون پسره ی چلغوز دوزاری فرار کردی.... وقتی پای اشتباهت نموندی و خواستی اشتباهتو با خودکشی پاک کنی.... ثمره اش میشه این.
با حرص دندون هاشو بهم سابید و گفت :
_باشه... قبول.... اشتباه کردم.... خب... اصلا میخوام درستش کنم.... بگو از کجا شروع کنم؟
نفس بلندی کشیدم و از میان برگه های زیر دستم یکی را بیرون کشیدم.
_از اینجا..... بگیر.... لیست برخی از محصولات آرایشی و بهداشتیه که فروش خوبی داره اما قریب یکساله که هیچ تبلیغی براش نکردید..... میخوام یک کاتالوگ تبلیغاتی حرفه ای برای پر فروش های شرکت بزنی.
برگه را از من گرفت و نگاهی انداخت.
_چرا آخه؟!.... اینا که فروش داره خودش!
_ها همینه..... اشتباهت همینه که فکر میکنی چون فروش داره نیاز به تبلیغات نداره.... اتفاقا خود این محصولات پر فروش بهترین تبلیغ برای شرکت ماست.... چون نشون دهنده ی حُسن انتخاب مشتری نسبت به ما، از بین محصولات شرکت های دیگه است..... ثانیا اینا وقتی بدون تبلیغ فروش خوبی دارن با تبلیغات فروششون چند برابر میشه چون تازه خیلی از مشتریا متوجه میشن که پر فروش ترین محصولات ما چی هست..... ثالثا، خود کلمه ی پر فروش، بهترین تبلیغات برای برند شرکت ماست و از نظر روانشناسی اجتماعی روی بیننده اثر مثبت میذاره و این یعنی برگ برنده.
_تو روانشناسی اجتماعی از کجا میدونی؟!
نفسم در سینه حبس شد برای لحظاتی.
_خواهرم روانشناسی اجتماعی میخونه.... یه بار برای یکی از مقاله های درسی ام از یکی از کتاباش کمک گرفتم.
پوف بلندی کشید.
_هیچی دیگه.... خانوادگی رو دست ندارید پس!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_230
تمام روز، ما بین کارهای شرکت، حواسم به پیشنهاد آوا بود.
به پولی که نیاز داشتم برای دادن تمام بدهی باران. اما....
هنوز غرورم اجازه نمیداد که خودم به آوا زنگ بزنم و پیشنهادش را بپذیرم.
دعا می کردم خودش به من زنگ بزند.
برای همین زنگ زدن به آوا را تا اخر ساعت کاری شرکت به تعویق انداختم و ساعت حوالی ساعت 4 و پایان کار شرکت بود که گوشی ام زنگ خورد.
_بله....
_سلام....
خودش بود. آوا بود که زنگ زده بود و من نگاهم بی اختیار از روی میز بلند شد و بی اختیارتر در چشمان کنجکاو رامش نشست.
_چی شد؟.... گفتی فکراتو بکنی بهم میگی.
از پشت میزم برخاستم و کمی از نگاه کنجکاو رامش فاصله گرفتم.
_اون کافی شاپ دیروزی کجا بود؟
خندید.
_آها.... حالا شد.... پس باید حرف بزنیم؟
_یه جورایی.
_خوبه.... میام دنبالت.
_باشه....
و قبل از حرف اضافه ای، گوشی را قطع کردم.
چرخیدم سمت میزم که رامش با لحنی که خوب کنایه دار بود گفت :
_این روزا از برکت شرکت من، خوب سرت شلوغ شده.
برگه های روی میزم را درون کشوی میزم گذاشتم و بی انکه بخواهم جواب کنایه اش را بدهم تنها گفتم :
_برای کاتالوگی که گفتم زیاد وقت نداری.... تا اخر هفته میخوامش.... باقی روزت بخیر.
سمت در رفتم که گفت:
_کجا؟!
_ساعت کاری شرکت تمومه... دارم میرم خونه.
_من چی پس؟!.... مگه راننده ی شخصی من نبودی تو؟!
پاهایم ایست کرد و ذهنم باز درگیر شد.
_باید برسومنت؟
با اخم نگاهم کرد.
_پس چی فکر کردی؟
_باشه خب.... زودتر بیا که من جایی کار دارم باید برم.
بیرون شرکت منتظر آمدن رامش بودم که آمد. و از همان جلوی در سوئیچ ماشینش را روی دستم گذاشت.
متعجب نگاهش کردم که جلوتر راه افتاد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_231
در تک تک حرکاتش یک حس غروری بود که انگار در چند دقیقه قبل، در اتاق مدیریت، نبود!
پشت فرمان ماشین که نشستم، او از صندلی عقب ماشینش با صدایی بلند گفت :
_فردا هم راس ساعت بیا دنبالم.
یه جوری حرف می زد انگار میخواست تلافی آن چند ساعتی که در اتاق مدیریت، داشت به قول خودش شاگردی میکرد را در می آورد !
تا خود خانه حرفی نزد اما فکر نمیکنم بدش می آمد که بپرسد کجا می روم.
چون در حین رانندگی آوا به گوشی ام زنگ زد.
_الو.... کجایی پس؟
_شرکت نیستم.... خانم فرداد رو برسونم منزل اول.
_وای تو داری می ری خونه ی رامش؟!
_خونه شون نه.... فقط تا دم در خونه برسونم شون.
_پس میام اونجا.
_باشه....
گوشی را که قطع کردم، سرش را از ما بین صندلی من و شاگرد جلو آورد و گفت :
_کی بود!؟
_کسی که باهاش قرار داشتم.
طوری نگاهم کرد که انگار بدش نمی آمد یه مشت زیر چانه ام بزند.
دیگر تا خود خانه چیزی نپرسید. رفتارش صد و هشتاد درجه با قبل فرق کرده بود.
و این شاید اثرات شکسته شدن غرورش بود.
ماشین رامش را در پارکینگ خانه جا زدم و سوئیچ ماشین را تحویل رامش دادم.
با اخم نگاهی به من انداخت.
_فردا دیر نکنی.
_چشم.... با اجازه.
از در خانه ی عمو که بیرون زدم، کمی از خانه فاصله گرفتم و خواستم به آوا زنگ بزنم که موبایلم زنگ خورد.
ناشناس بود!
_الو.....
_سلام.... ممنون بابت رسوندن رامش.
صدای عمو بود. فوری با سرفه ای صدایم را صاف کردم و گفتم :
_سلام..... خواهش میکنم.
_واقعا پسر متعهد و خوبی هستی اما چون فعلا تا مدتی مدیر شرکت رامش هستی، دیگه نیازی نیست رامش رو خونه برسونی.
_ممنون از لطفتون....
_با همون فروشگاه مخصوص نزدیک شرکت رامش هم حرف زدم.... همونی که از همونجا کت و شلوار قبلی رو خرید کردی..... حتما امروز یه سر بهشون بزن و یه سه چهار دست کت و شلوار دیگه بردار... لازمت میشه.
_پس کارت شما رو چکار کنم؟
_اون دستت باشه.... با هم حساب و کتاب داریم حالا.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_232
کنار خانه ی عمو ایستادم و منتظر امدن آوا شدم. و بالاخره آمد.
سمت ماشینش رفتم و بی هیچ حرفی سوار شدم. کمی نگاهم کرد و از این سکوتم کمی شاید دلخور هم شد.
_علیک سلام جناب فرهمند!
_من با شما هیچ سلام و علیکی ندارم.
خندید. از آن خنده های حرصی.
_وای که تو چه قدر رو داری پسر!.... خوبه خودت خواستی باهام حرف بزنی.
_هنوزم میخوام حرف بزنم اما بحث حرف زدن جداست..... فکر نکن حالا که خواستم باهات حرف بزنم یا اصلا اومدم پیشنهادت رو قبول کنم پس یعنی شدم رفیقت و میتونی با من دخترخاله بشی..... نخیر از این خبرا نیست.
سری کج کرد و باز خندید. اما اینبار نه از روی حرص....
_همین کاراته که باعث شده ازت خوشم بیاد.
_بیخود.... ازم خوشت نیاد.... من مثل پسرای دور و برت نیستما.... احترامت رو حفظ کن.
با غیض نگاهم کرد.
_چشم جناب... امر دیگه ای هم هست... حالا ببینا.... چه نازی هم داره!.... مگه تو دختری که اینقدر ناز داری.
_دختر نیستم اما هم شخصیت دارم هم غرور.... چیزی که دوزارش تو وجود پسرای دور و بر تو و رامش نیست.
_واو.... چه نکته سنج!.... خب چکار کنم که نیست... فدای سرم.... اصلا تو خوب ما بد.... تو مغرور ما بی غرور... تو با شخصیت ما بی شخصیت.... تو با شعور ما بی شعور... خوب شد؟!
از اینکه داشت با زبون خودش به خودش و امثال خودش ناسزا میگفت خنده ام گرفت.
سرم را کمی کج کردم سمت پنجره تا لبخند ظریف نشسته روی لبانم را نبیند.
_واقعا تو نوبری بابا!.... خوبه حالا یه راننده ی شخصی بیشتر نبودی که شوهرعمه ی بنده دستت رو گرفت.
_هر کی بودم و هستم ویژگی رفتاریم اینه.... نمی خوای محافظت نمیشم... یادت باشه تو پیشنهاد دادی... تو اومدی دنبالم که محافظت باشم.
کلافه و عصبی بلند فریاد کشید.
_اَه خیلی خب بابا.... من بودم التماست کردم خوبه؟! راضی شدی؟!... چته تو واقعا؟!.... چقدر میخوای منو بکوبی؟! چی گیرت میاد؟!
_شماها چی گیرتون میاد که ما رو می کوبید؟!
یک لحظه چهارچشمی نگاهم کرد.
_من کوبیدم تو رو؟!! ... تویی که همش طاقچه بالا میذاری.... من فقط بهت یه پیشنهاد کاری دادم.
با خونسردی جوابش را دادم:
_نترس حالا وقتش که برسه چنان منم منم می کنی که گوش فلک کر بشه!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_233
کلافه شد از دستم.
_وای دیوونه ام کردی.... حالا چی میخواستی بگی که بخاطرش اینهمه حرف بارم کردی.
نفس پری کشیدم.
_میخوام پیشنهادت رو قبول کنم.
نگاهم کرد و نگاه من به خیابان بود.
_چه عجب!.... آقا افتخار دادن....
_شرط دارم ولی....
_شرط؟!.... چه شرطی؟!
_من هر وقت که ببینم نمیتونم با شرایطی که تو برام ساختی کنار بیام، یه دقیقه هم تو خونت نمی مونم.... پولتم تو سه ماه بهت بر میگردونم.
سکوت کرد.
سکوتش آنقدر طولانی شد که مجبور شدم نگاهش کنم.
عصبی به نظر می رسید. آنقدر که مجبور شدم بپرسم:
_چی شد؟!
_چی شد؟!.... تو واقعا داری منو خر فرض می کنی؟!... پول سه ماه خقوقت رو یه جا بهت بدم بعد تو سر هیچ و پوچ بهت بر بخوره و منو تنها توی اون خونه بذاری بری و من بمونم و باز با تهدیدهای نوید؟!
_اولا خاطرم هست که آخرین پیشنهادی که گفتی پول دوماه حقوق رو قرار شد یه جا بدی که بدهی 100 میلیونی ام رو تسویه کنم....
صدایش بالا رفت.
_خب بابا.... دو ماه.
_ثانیا شرایط رو تو می سازی نه من.... من فقط دارم می گم که اگر معذب شدم نگی چرا رفتم.
_نگران نباش.... شرایط رو طوری می سازم که بمونی.
طوری با حرص روی تک تک کلمات حرفش پافشاری کرد که گویی خوب لجش را در آورده بودم.
حالا فقط می ماند گرفتن پول و....
_خب کی بهم پولو میدی؟
_چکش رو برات مینویسم فردا بری بگیری ولی تو هم باید یه چک ضمانت بهم بدی.... اومدی من 100 میلیون بهت دادم و تو غیبت زد.
پوزخندی زدم.
_پس هنوز منو نشناختی.
_خب نشناختم.... مگه چند وقته می شناسمت؟
نیم نگاهی به او انداختم.
_پس چطور میگی خیلی به من اعتماد داری؟!.... این بود اعتمادت!
کشید گوشه ی خیابان و چرخید سمت من.
_می شه بگی من دقیقا چه خاکی تو سرم بریزم؟!.... یعنی از تک تک حرفام یه چیزی در میاری و می کوبی منو؟!.... یعنی گرفتن چک بابت تضمین رو هم می خوای ازم بگیری؟
من هم کمی سمتش چرخیدم.
_خب من از کجا چک بیارم اصلا؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«🌸✨ »
«اِلٰهیمااَقْرَبَكمِنّیواَبْعَدنیعَنك»
خدایا!
توچہاندازهبہمننزدیڪی
ومنتاچہحدازتودورم
✨¦⇠#آیهگرافۍ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_234
نگاهش را از من گرفت. مسیر نگاهش سمت خیابان رفت.
_ سفته می دم امضا کنی.
چاره ای نبود. حق با آوا بود. نمی شد که بی هیچ ضمانتی از من، 100 میلیون به من بدهد.
سکوت من و او کمی طولانی شد. باز نگاهم کرد.
_چی شد؟!.... قبوله یا نه؟
ناچار بودم اما نمیخواستم آوا متوجه ی این اجبار شود. باید باران را از شر بدهی و قرضی که برای عمل قلب مادر کرده بود، نجات می دادم.
نفس پری کشیدم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_قبوله.....
حس لبخند نشسته روی لبش، کمی دلشوره به تپش های قلبم افزود.
_پس الان چک رو برات مینویسم.... فردا میتونی نقدش کنی..... اما...
و انگار دلشوره ام تعبیر شد. همان اما.... نگاهم بی اختیار سمتش چرخید.
با همان لبخندی که حدس زده بودم روی لبش است، نگاه تیزش را به من دوخت.
_از امشب میای خونه ی من.....
حس کردم باز مضطرب شدم.
حس اینکه همه ی این ها یک نقشه بیشتر نباشد.... داشت مرا دلواپس می کرد.
اما چاره چه بود؟!
سینه ام را از نفس خالی کردم و گفتم :
_باشه.... قبلش باید به مادرم بگم.
_بگو.... مسئله ای نیست.
گوشی ام را از جیب کتم در آوردم و باز بهانه ی دیگری یادم آمد.
_کمی خرید هم دارم.
_خرید؟!
_باید چند دست کت و شلوار بخرم.... دستور آقای فرداده.... گفتن امروز از برند مخصوص شرکت خودش خرید کنم.
دوباره فرمان را چرخاند و راه افتاد.
_اونم نگران نباش.... می برمت.
و راه افتاد. و من شماره ی خانه را گرفتم. مادر هنوز بیمارستان بود ولی باران قطعا باید خانه بود.
و همین که صدایش از آن سوی خط آمد خیالم راحت شد که سر قولی که به من داده است، مانده.
_الو....
_سلام.....
_بهنام؟... کجایی؟... چرا نمیای خونه؟
_کار دارم من از امشب شبا هم یه کار پیدا کردم، ولی خبر خوب اینکه بدهی 100 میلیونی رو فردا میدم.
صدای فریاد شادی اش تمام خستگی ام را رفع کرد.
_وای بهنام!.... راست میگی؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_235
_من تا بحال بهت وعده ی دروغ دادم؟
_قربون داداش گلم برم.... ممنونم ازت بهنام.
_از حال مامان خبر داری؟
_آره خدا رو شکر بهتره... دکترش گفت فردا مرخص میشه.
چیزی می خواستم بگویم که کلمات از زبانم فرار می کرد اما عذاب وجدانش نمی گذاشت که ساده از آن بگذرم.
_خب..... چه خوب.... فقط.... میمونه.... یه چیز.....
باران تیز تر از آن بود که فکر می کردم.
شاید هم من مقصر بودم.... من که فراموش کردم باران خواهر دوقلوی من است و گاهی حتی بهتر از خود من، احساساتم را نگفته می خواند.
_می دونم چی میخوای بگی بهنام.... اون سیلی.... یک نوازش دست برادرانه بود... میدونم که برای من و مادر چیزی کم نذاشتی و نمی ذاری.... من شرمنده ام که اذیتت کردم.
کلافه چنگی به موهایم زدم و آهسته زمزمه کردم:
_الهی بهنام فدات بشه... نگوووو.
و احساس کردم با همان جمله ای که آهسته از زبانم گفته شد، آوا نیمچه لبخندی زد.
_حالا بعدا باهم حرف می زنیم.... من الان سرم شلوغه.
_باشه برو.... مراقب خودت باش.
گوشی ام را که درون کتم گذاشتم، آوا پرسید:
_ازدواج کردی؟
_نه... چطور؟!
_احساس کردم یه طور خاصی با یه خانم حرف زدی....
_چطور مثلا؟!
_خیلی با احساس.... آروم.... از تو بعید بود!
سکوت کردم در مقابل اینهمه فضولی اش و گفتم :
_یادت که نرفته..... اول خرید دارم.
_بله جناب فرهمند.
طوری با طعنه گفت « جناب فرهمند » که کامل مشخص بود بدجوری از دست اوامرم حرصی شده است.
دستم را لبه پنجره ی ماشین گذاشتم و از شدت خستگی چند ثانیه ای با ماساژ خطوط پیشانی ام، چشم بستم به روی این زندگی پر مشغله و دغدغه.
تازه میان آنهمه جر و بحث لفظی ، بعد از آن سکوت چند دقیقه ای یادم آمد ماشینم را نزدیک شرکت پارک کرده ام.
_ماشینم چی میشه؟ باید بیارمش.
_کجاست؟
_نزدیک شرکت.
_برسیم خونه سوئیچ ماشینت رو بده بدم سرایدار خونه ام بره بیارتش.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« 🌸✨»
خدا گفت بنده ی من باوجود من
چرا غمگین و نگرانی؟!
🌸¦⇠#دلنوشته
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
« 💔🕊»
آنهایےکھدوستشانداشتیمرفتھاند
و اندوھ بےصداست:)
💔¦⇠#دلتنگتیمحاجقاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🌸 »
دل بستن به دنیا با وجودِ
آن همه رنج هایی که از او
می بینی، نادانی است...!
🌸¦⇠#دلنوشته
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💙🍃 »
بسم رب المهدی|❁
•|ڪسے بہ غير تو حال مرا نميفهمد
•|خوشا بحالِ دلِ من ڪہ در ڪنار مَنے
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیابقیھاللہ
💙¦⇠#اللهمعجللولیڪالفرج
🍃¦⇠#منتظرانہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_236
_پس سرایدارم داری؟!
_دیوونه سرایدار میتونه از پس نوید بربیاد؟!
_شاید نتونه.... ولی همچین تنهای تنها هم نیستی پس.
عصبی زیر لب گفت :
_تو واقعا یه ديوونه ای!
اول خرید کردیم. از همان فروشگاه کت و شلواری که رامش روزاول کارتش را به من داده بود.
با ورود من و آوا، همان پسر جوانی که در خرید اولین دستِ کت و شلوار کمکم کرده بود، مرا شناخت.
سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت که جناب فرداد، با او تماس گرفته و سفارش کرده است.
با راهنمایی او چند دست کت و شلوار دیگر برداشتم. به همراه چندین پیراهن مردانه ی خوش دوخت.
و البته چند کمربند زیبا.... شاید اگر اصرار آن پسر جوان نبود، آنهمه خرید نمی کردم اما او بود که مدام می گفت :
_جناب فرداد خیلی سفارش کردند که چیزی کم و کسر نذارم.
آوا روی مبل راحتی کنار صندوق لم داده بود و مرا می نگریست که هر بار که از اتاق پُرو بیرون می آیم چگونه با یک کت و شلوار و پیراهن متفاوت هستم.
لبخند رضایتش کاملا مشهود بود.
آنهمه خرید بالاخره تمام شد.
پنج دست کت و شلوار مردانه، با رنگ های کِرِم، مشکی، طوسی، سرمه ای و آبی نفتی.
و پنج پیراهن مردانه با رنگ های شاد!
آبی آسمانی، صورتی کمرنگ، بنفش تیره، سفید، نخودی.
و سه دست کفش مردانه.
دو جفت راحتی طبی، و یک جفت مجلسی.
و سه کمربند متفاوت با اشکال مختلف.
و در آخر هم یک ادکلن خاص با بوی سرد و خنک مردانه!
آن روزها فکر می کردم که چه زود به آرزوی گرفتن انتقام از عمو نزدیک شده ام.
غافل از اینکه این آرزو درست تا لحظه ی آخر دست یافتن به آن، خوب جلو خواهد
رفت ولی درست یک ثانیه مانده به رسیدن، متوقف خواهد شد!
بعد از خرید هایی که حتی جمع کل قیمتش را هم به من گفته نشد، در مسیر خانه آوا، در فکر فرو رفتم.
هیچ حس خوبی به این محافظ شب کار شدن، نداشتم.
اگر بدهی 100 میلیونی باران، یقه ی مرا خفت نکرده بود، هیچ وقت همچین پیشنهادی را قبول نمی کردم.
اما مجبور شدم.
از همان ورود من به خانه ی آوا، با دیدن درهای بلند آهنی اش، دلم را لرزاند.
دیوارهای بلند خانه خودش دزدگیر خوبی بود.
پس چرا اینهمه می ترسید ؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
#منصف_باشیم
@hadis_eshghe
«♥️🌸 »
هَـمہۍقـٰافیههـآ📚
تـٰابـعزٌلفَـشبــۅدَند🦋
چادُرشرآڪِہبـِهسَـرڪَرد🌱
غَـزَلریختبِھـمシ..!♥️
🌸¦⇠#چآدرآنہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌸 »
وقتی داری روزای سختی رو میگذرونی
میگی: پس خدا کجاست؟!
یادت باشه ،
استاد همیشه موقع امتحان سکوت میکنه:)
🎞¦⇠#استوری
♥️¦⇠#خداجونم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_237
ماشینش تا وسط حیاط رفت.
حیاط بزرگ خانه اش دو محوطه ی بزرگ داشت.
یکی سنگفرش شده و دیگری چمن کاری شده.
ماشین آوا روی همان سنگ فرش ها پارک شد. از ماشین که پیاده شدم با نگاه دقیق تری از آنشب تولد، به خانه خیره گشتم.
حیاط بزرگ خانه را رصد کردم و دیوارهای بلندش را بررسی.
به نظر نمی رسید نویدی که آوا آنقدر از آن می ترسید بتواند از دیوارهای چهار متری خانه بالا بیایید.... مخصوصا که دور تا دور خانه روی دیوارها، حفاظ شاخ گوزنی زده بودند!
_نمی خوای بیای تو؟... سوئیچ ماشینت هم بده بگم بره ماشینت رو بیاره.
با صدای آوا، خرید هایم را روی دست گرفتم و گفتم :
_دیوارهای خونت اونقدر بلنده که کسی نمیتونه وارد خونه بشه.
_کی گفته کسی قراره از دیوار بالا بیاد؟!
متعجب نگاهش کردم.
_نوید خیلی راحت میتونه در عرض سه سوت، قفل درو باز کنه.
نگاهم تا در رفت. بعید به نظر می رسید!
درهای آهنی خانه ریموت داشت.... قفل آن هم قفل معمولی نبود!
هنوز گیج حل کردن این معما بودم که گفت:
_نمی خواد دستاتو اینقدر پُر کنی،.... من وسایلتو میارم.... تو برو خونه.
حقیقتا هم همه ی خرید هایم رو نمی شد یکدفعه ببرم. سوئیچ ماشین را گذاشتم روی صندلی ماشین کنار بقیه ی خرید ها و وارد خانه ی آوا شدم. خانمی سن و سال دار و محترم به من خوشامد گفت. و نگاهم رفت سمت خانه.
تقریبا خاطره ی بد فرار رامش دوباره برایم زنده شد.
خانه ی بزرگی داشت. دو سالن بزرگ پذیرایی دو طرف خانه بود.
و یک محوطهی دایره مانند که با نرده های استیل از پذیرایی جدا شده بود و با دو پله ی کوتاه کمی از سطح سالن پایین تر می رفت.
نشیمن خانه بود با یک دست مبل راحتی و تلویزیون ال ای دی سینمای خانواده و یک میز بزرگ مقابل کاناپه.
کوچک و جمع و جور ولی دنج و شیک!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_238
هنوز محو تماشای خانه اش بودم.
خانه ای که انگار شب تولدش، وقتی با رامش وارد آن شدم، توجهی به این جزئیات نکرده بودم.
_بشین.... راحت باش.... میخوام شام سفارش بدم.... چی میخوری؟
نگاهم روی همان کاناپه ای بود که در نشیمن کوچک و دنج محصور شده بین آن نرده های استیل، با دو پله ی کوتاه از سالن جدا می شد.
تمام خرید ها را روی میز بزرگ سالن گذاشتم و سمت همان کاناپه رفتم و نشستم. انقدر راحت بود که داشت خوابم می گرفت.
_چرا اونجا؟!.... تو سالن می نشستی.
_راحتم.... اینجا دنج تره.
_هر طور راحتی.... غذا چی بگیرم؟
_فرقی نمی کنه برام.
_زری خانم.... دو پرس غذا از همون همیشگی سفارش بده.... خودت غذا خوردی؟
_بله خانم....
_پس غذا رو که سفارش دادی میتونی بری.
_چشم خانم.
سر و صدای صحبت هایشان که خوابید، تلویزیون مقابلم را روشن کردم.
فکر می کردم با یک شبکه ی عادی از تلویزیون خودمان روبه رو می شوم اما....
همین که تلویزیون روشن شد با صحنه ای افتضاح از یک فیلم خارجی مواجه شدم.
گیج و منگ شدم، اصلا هنگ کردم که چه شبکه ای را زدم!
صدای بلند تلویزیون داشت از باندهای ایستاده اطراف تلویزیون در کل خانه پخش میشد و من خجالت زده از این افتضاح، ناچار فریاد کشیدم.
_کجا رفتی؟!.... این چیه داره پخش می شه...
صدای خنده ی آوا بلند شد.
_خب خاموشش کن.
و من!... آنقدر گیج و هول شده بودم که حتی یادم رفته بود، دکمه ی خاموش شدن تلویزیون را از روی کنترل آن بفشارم.
تلویزیون را که خاموش کردم، نفس بلندی کشیدم و عرق شرم راه افتاده از شقيقه هایم را با کف دستم خشک کردم.
طولی نکشید که آوا برگشت.
_خیلی بامزه ای تو.
نگاهم که به او افتاد چیزی بدتر از آن فیلم مقابل چشمانم دیدم.
آوا با یک تاپ و شلوارک کوتاه با یک سینی چای مقابلم بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_239
_خب بفرمایید چای....
نشست درست کنار من!
بی هیچ فاصله ای!
انگار تک تک رگ های مغزم داشت، دونه دونه از اتصالش به مغز قطع می شد.
_همیشه اینقدر راحتی!
با آنکه نگاهش نمی کردم و چشمم به سالن خالی از هر مهمانی بود، اما او زل زده بود به من که جوابم را داد:
_نباشم؟!.... خونه ی خودمم راحت نباشم؟!
_نه وقتی یه نفر دیگه رو به زور و زحمت کشوندی ازت محافظت کنه.
صدای خنده اش درست از کنار گوشم برخاست.
_چقدر سخت می گیری بهنام.... من مشکلی ندارم.... با هیچی مشکل ندارم.... تو چرا اینقدر فرار می کنی رو نمیفهمم!
انگار با زبان بی زبانی اصل حرفش را زد.
همان دلیلی که برایش 100 میلیون خرج کرده بود!
آخه چرا من؟!
بهتر از من دورش بود.
چشم بستم. و این دستور مادر بود.
شاید اگر دستور مادر را انجام نداده بودم، من هم در دامش می افتادم.
« _قربون پسر خوشگل و خوش تیپم برم.... یه شونه که به سرت میزنی دل هزار تا دختر برات می ریزه.... فدات بشه مادر.
_خدا نکنه.... نگو مادر جان.
_بهنام جان.... من برات خیلی دعا می کنم.... از جامعه ی امروزی می ترسم.... از دختراش می ترسم.... از دخترایی که حاضرند خودشون رو قالب یه پسر چشم و دل پاکی مثل تو کنند،.... می ترسم.... من.... سپردمت دست حضرت اباالفضل..... اونقدر برای مادرش نماز خوندم که چشمای پسر منو هم مثل پسر خودش پاک نگه داره که یقین دارم چشماتو هرز نگاه اینجور دخترا نمی کنی..... اما.... اما اگه یه روز.... شیطون خواست فریبت بده.... قبلش بهش بگو باشه.... چشماتو ببند و اول شب اول قبر خودتو.....
و اینجای حرفش گریست و زیر لب زمزمه کرد :
_ دور از جونت.... مادرت بمیره....
_خدا نکنه.....
و باز ادامه داد : اگه شیطون خواست فریبت بده.... چشماتو ببند و اول فکر کن به اون شبی که هیچ کسی پیشت نیست.... نه من... نه باران.... هیچ کی.... جز خدایی که همیشه همراهت بوده.... فکر کن به اون مور و ملخ و کرمی که میخوان این بدن رو طعمه ی خوردنشون کنند..... وقتی چشم باز کنی دیگه میلت سمت گناه نمیره. »
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
- عالم همه قطره و دریاست حسین
خوبان همه بنده مولاست حسین
ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
از بس که کرم دارد و آقاست حسین . . .
#بیوحسینی 🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_240
و دستور مادر را انجام دادم.
چشم بستم و تصور کردم.... حقیقتا خدایی که مرا از یک راننده ی مسافرکش به مدیریت شرکت رامش رساند.... قطعا حقم را هم از عمو می گرفت و کف دستم می گذاشت.... خدا هیچ وقت ما را تنها نگذاشته بود.
به قول اون شعر معروف که همیشه منو یاد زندگی خودم می انداخت:
آخه تو چی میدونی ازم که رو تنم جای چنگال گرگه
پا گذاشتن رو قلبم که لِه شَم ما کوچیکا خدامون بزرگه
و چشم گشودم. تا چشم باز کردم، برخاستم و از همان دو پله ی کوتاه نشیمن خانه ی اشرافی آوا بالا آمدم.
وارد سالن شدم و پشت به آوایی که نگاهم می کرد متعجب، ایستادم.
_برو یه چیزی بپوش که منم راحت باشم وگرنه طبق قرارداد چون توی خونت احساس راحتی نداشتم، میزنم زیر همه ی قول و قرارامون.
_وا.... من مگه چطوری ام که تو راحت نیستی.
باز می خواست خامم کند که اینبار به
اندک زمان ثانیه ای، دست درون جیب کتم کردم و چک 100 میلیونی را در اوردم و بی انکه به آوا نگاهی بیاندازم، چک را در هوا رقص دادم.
_ببین....
کاغذ نازک چک را کوبیدم وسط میز روی سالن و خرید ها را باز بغل زدم.
_شب خوش....
هنوز به در خانه اش نرسیده، صدایش بلند شد.
_بهنام!.... تو دیوونه ای به قرآن....
عصبانی فریاد زدم.
_آره.... آفرین به تشخیص درستت... من یه روانی ام اصلا.... ولی اینو بهت گفته بودم که اگه کاری کنی که تو خونت راحت نباشم، میذارم میرم.... نگفتم؟!
_خیلی خب روانی..... میرم یه بلوزو شلوار می پوشم اینکه دیگه رفتن نداره..... بیا بشین چایی تو بخور.
برگشتم. خرید ها را هم با خودم بردم. هنوز معطل ایستاده بود. برای چی نمی دونم.
_انگار نمی خوای بری یه چیز درست و حسابی بپوشی؟
_چرا بابا.... از دست تو... چایی تو بخور.
دستم رفت سمت چایی که یک لحظه یک احتمال خاص به سرم زد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌸 »
یِڪگوشہاَزتمآمےِشِشگوشہاَتحُسِین
دارُالشِفاءدَردِغَریبآنِعآلَماَست...
🎞¦⇠#استوری
♥️¦⇠#اربابمـحسینجانـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_241
آخرش هم هنوز نفهمیده بودم که قصد آوا چه بود که مرا با هزار ترفند به خانه اش کشانده بود.
چک 100 میلیونی خرج کرده بود!
اصلا اینهمه اصرارش به خوردن چای هم مشکوک بود!
فنجان چای سمت خودم را با فنجان چای او که از روی سینی برداشته بود و کنار دستش روی میز عسلی طرف دیگر مبل راحتی گذاشته بود، عوض کردم.
_از تو بعید نیست.
خیلی حرصی شد.
_تو دیوونه ای واقعا....
_نه به اندازه ی تو....
او رفت و من چای را نوشیدم.
باید یه فکری برای چای می کردم!
من سردرد می گرفتم اگر چای نمی خوردم و به چایی هم که او برایم می آورد، اطمینان نداشتم.
تکیه به مبل راحتی زده بودم و چشم بسته بودم. در میان افکار رنگارنگ ذهنم.... با خستگی زیاد یک روز پر مشغله، نفهمیدم کی خوابم برد.
_بهنام.... بهنام.
چشم باز کردم و فقط چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت مکانی و زمانی ام را کشف کنم.
همین که یادم آمد کجا هستم، برخاستم.
خریدهایم را روی دست برداشتم که صدای آوا را شنیدم.
_باز کجا شال و کلاه کردی؟!....
_خسته ام می خوام بخوابم.... اتاق من کدومه؟
_من غذا سفارش دادم.... میز رو چیدم.
_هیچی نمیخوام.... یه لیوان و چندتا چای کیسه ای و یه قندون قند با یه کتری برقی برام بیار فقط.
_وا.... خب چایی داریم تو آشپزخونه.
صدایم بلند شد.
_من لب به چای و غذای تو آشپزخونه ی تو نمیزنم.... شنیدی یا نه؟
حرصی تر شد.
_تقصیر من خَره که خواستم کمکت کنم بدهیتو بدی.... اون وقت تو هنوز به من اطمینانم نداری.
نگاهش کردم. یک بلوز آستین دار با ساپورت پوشیده بود. لعنتی انگار نمی خواست من توی خونه اش احساس راحتی کنم.
_اتاقم کدومه گفتم؟
_بیا بابا... دنبالم بیا.
و جلوتر از من راه افتاد سمت پله های ته سالن !
با آن ساپورت مشکی و....
باز چرخیدم و نیم رخم را سمت آشپزخانه کردم.
_پس چرا نمی آی؟
_انگار تو توی خونت لباس مناسب نداری.... میخوای یکی از پیژامه های خودمو بهت بدم؟
چند ثانیه ای سکوت در خانه اش حاکم شد و یک دفعه جیغ کشید.
_روانی.... دیوونه..... دیگه حوصله مو سر بردی.... اصلا خودت بیا برو.... اتاقت، اولین اتاق سمت راستیه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_242
از پله ها بالا رفتم. انتهای پله ها، نیم دایره ای بود با 5 یا 6 اتاق.
و اولین اتاق سمت راست را به من داده بود.
سمت اتاق پیش رفتم. در اتاق را با دستانی پُر، به سختی باز کردم و وارد شدم.
برق اتاق روشن بود.
اتاق بزرگی بود!
شاید بیست متری می شد!
یک طرف یک تخت یک نفره و یک درآور و به همراه آینه اش.
طرف دیگر یک پاتختی کنار تخت و کنار در کمد دیواری.
و البته درب های شیشه ای حمام که تا نیمه شیشه هایش مات بود.
درب های شیشه ای حمام را روی ریل مخصوصش کشیدم تا باز شد.
محو تماشا شدم!
یک رختکن کوچک با سکویی از جنس سنگی خاکستری که رگه هایی سفید در خود داشت.
آویز طلایی لباس کنار رختکن بود و یک شیشه ی مستطیل شکل شفاف، حد فاصل رختکن و حمام را از هم جدا کرده بود.
و عجب حمامی!
دوش استیل بزرگی از سقف داشت و فقط دو شیر کوچک روی دیوار حمام.... نه شلنگی نه تشتی و نه کاسه ای.
خنده ام گرفت.
قابل مقایسه با حمام خانه ی مستاجری ما نبود.
باکس سفید آینه دار حمام پر بود از شامپو و صابون های کوچکی که در هتل ها معمولا می گذاشتند و یک جفت دمپایی سفید برای ورود به حمام که البته من از زیبایی و مدرن بودن حمام حتی فراموش کرده بودم، بپوشم!
از حمام که بیرون آمدم لباس هایم را درون کمد دیواری گذاشتم.
جعبه ی کفش هایم زیر کت هایِ آویز شده.... کمربندهای مردانه روی درآور، و ادکلن خاص و خوشبوی یک مدیر کنار آینه ی درآور.
دلم میخواست برای رفع خستگی دوش بگیرم.
اما نه لباس داشتم و نه حوله.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............