حرکت در مه
#لوازم_نویسندگی #آداب_نوشتن لوازم نویسندگی 2 لوازم نویسندگی در یک نگاه 💼👓🦋 1- انگیزه 2- هدفمن
این قسمت از لوازم نویسندگی بسیار مهم است. چیزهایی که یک نویسنده باید داشته باشد تا بتواند در این عرصه دوام آورد و عجیب خود نادر جان مظهر اینها بود.
Hsn Ebr:
ما کجای داستان هستیم؟
حسین ابراهیمی🌕
✅نقطهٔ شروع داستان کجاست؟ پیرنگ؟ شخصیت؟ حادثه؟ گره؟ هیچ فکر کردهاید ما در بطن داستان زاده شدیم، زندگی میکنیم و میمیریم... .
✅همهٔ ما داستاننویسان قدری هستیم که خودمان نمیدانیم. وقتی داریم کالایی را انتخاب میکنیم که از بازار بخریم، وقتی میخواهیم مسیری یا جایی را برای تفریح انتخاب کنیم... وقتی برنامه میریزیم تا برویم خانهٔ اقوام و بعد داستان شکل میگیرد، هر کسی هر جوری که بخواهد...
✅ما در بطن داستان زندگی میکنیم.
✅حتی باقی نوشتهها هم خود یک نوع داستان هستند. پژوهش داستان حل یک مسئله در عالم علوم انسانی است. حل یک پروژهٔ مهندسی هم همین طور. محاسبات یک کارمند بانک... شعرهای یک شاعر... طراحیهای یک آرشیتکت... و خود رماننویس. اما از بین اینان عدهای دست به نوشتن میزنند و بعضی موفق میشوند و تعدادی مشهور...
✅آهان یادم رفت. کجای داستان بودیم؟
✴️✴️✴️
حرکت در مه
واقعاً همینطور است. تا ننویسی نویسندگی را نمیآموزی حتی اگر هزاران کلاس رفته باشی و پیرنگ و طرح و هزار ریزهکاری را از بر باشی... نوشتن یعنی نوشتن!
#لوازم_نویسندگی
لوازم نویسندگی 🦋💼👓
قسمت ۴
مطالعه در زندگی نویسندگان بزرگ جهان، هیچگونه وجهمشترکِ آغازینی را نشان نمیدهد و هیچگونه علائمِ استعدادهای مادرزادی را، و هیچگونه مشخصات به هنگام تولد را، هیچگونی پیشرسی هوشی خاص را، و توانی غیرعادی در فراگیریِ زبان را، و قدرت حافظۀ استثنایی را، و تمایل به نوشتن از زمان شیرخوارگی را، و میل به بیان مکنونات خویش از طریق حکایت را.
✴️ آنچه به تقریب در جملگی نویسندگان بزرگ قابل مشاهده است، «اراده به نوشتن» است و «تلاش سرسختانه و لجوجانه در جهت فراهم آوردن جمیع لوازم نویسندگی».
لوازم نویسندگی/ نادر ابراهیمی ص31
پیوند زدن به جزئیات نوشتار خود به عنوان همیشه می توانید وسوسه انگیز باشید. اما نوشتن یک پیش نویس سریع خشن همه چیز در مورد ذخیره ویرایش ، جزئیات دقیق تر برای بعد است. قاعده مهم کار نوشتن سریع رمان این است که به هر قیمتی پیش بروید. یک پیش نویس خشن به پایان رسیده است که می توانید با آن کار کنید. یک مزیت دیگر برای این رویکرد وجود دارد: وقتی شما تا حد امکان آزادانه نوشته اید ، با کمترین تلاش ممکن ، ساده تر است که بی رحمانه برش دهید و کار خود را به چیزی جلا و زیبا تغییر دهید.
#براعت_استهلال
#شروع_داستان
شروع داستان قسمت 2
شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت:
"يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد.
خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند!
مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود.
چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است!
يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت:
"مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم".
مادر خواب آلود گفت:" بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ "
ماهي کوچولو گفت:" نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم."
مادرش گفت :" حتما بايد بروي؟"
ماهي کوچولو گفت: " آره مادر بايد بروم."
مادرش گفت:" آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟"
ماهي سياه کوچولو گفت:" مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست."....
ماهی سیاه کوچولو/صمد بهرنگی
خاک بازی
.
نشسته بودم کنار در خانه امان بغل زمین حج عباس و خاک بازی می کردم. موتور سواری از راه رسید. بالای سرم موتور را نگاه داشت. گفت: سلام پسر حجی...می دونی اینجا قبلا خونه ما بوده...
گفتم: نه نمیدونم
گفت: ده سال پیش اینجا ما زندگی می کردیم، به بابات گفتم پا دیواراش را بکش بالا که آب جمع نشه. حواست به درخت مو باشه...
.
.
چیز زیادی از قیافهاش به یادم نمانده. پنج سال بعد خانه امان را فروختیم و آمدیم پانصد متر بالاتر...
.
ده سال بعدش از آنجا می گذشتم پسرکی دم در خانه ی قبلی ما داشت خاک بازی می کرد. رفتم جلو. گفتم: سلام. اینجا خونۀ ما بوده ست ها...
گفت: به من چه..
- همین جا که شما توش زندگی میکنید...
مثل گنگها بهم نگاه کرد....
.
حرفی نزدم. چرخ را پیچاندم و دور زدم. اما شاخه های درخت مو پر بر و بار تر شده بود...
#چالش_پستهای_نگذاشته!
#داستان
#داستانک #خانه #ملک #املاک #پست_اول #انگور #می #گنگ #چرخ
باریدن
...کار خدا بود که من توانستم جلوی خودم را بگیرم. البته پشت سر مرده خوب نیست حرف بزنی. متوجهاید؟ همهی فک و فامیلها دورِ هم نشسته بودند و میخواستیم مادربزرگ را هربار بفرستیم پیشِ یکی از عموها. من جوان بودم و تازه حسن دوسالش بود و پیشِ همه بهش افتخار میکردم. که یکهو حسن بارید. جیش کرد سر جاش. بابا به حسن که الان اینقدر رعنا شده گفت: «اِ.... ه اِ.... ه.. خجالت بکش حسن. برو دستشویی بچه... ببین چه گندهکاری کردی...» و بعد رو کرد به من و گفت: « عین بچگیهایت. تو را هم اگر نمیبستیم فرت فرت جات را خیس میکردی... هرچی هم بهت میگفتیم بابا اینقدر لجبازی نکن.. هروقت جیش داشتی خودت برو دستشویی» راستش من هم نزدیک بود یک چیزی به بابایِخدابیامرزم بگویم. آخر من جوان، تازه پسردار شده بودم. اما میدانی چه شد؟... حالا برات میگویم تا خواستم پابشوم، مادربزرگ که دیگر جانی تو صداش نبود به بابام گفت: « به بچگیهای خودت رفته..» هیچی دیگه هم نگفت. آن وقت بود که انگار آب سردی ریخته باشند رو آتش سینهام. متوجهاید که؟..
#شروع_داستان
#براعت_استهلال
شروع داستان قسمت 2
جشن فرخنده
جلال آل احمد
ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو میگرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد:
- بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشتبون حولهی منو بیار.
عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان میافتاد شروع میكرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهیها در رفتند و پدرم گفت:
- كره خر! یواشتر.
و دویدم به طرف پلكان بام. ماهیها را خیلی دوست داشت. ماهیهای سفید و قرمز حوض را. وضو كه میگرفت اصلا ماهیها از جاشان هم تكان نمیخوردند. اما نمیدانم چرا تا من میرفتم طرف حوض در میرفتند. سرشانرا میكردند پایین و دمهاشان را به سرعت میجنباندند و میرفتند ته حوض. این بود كه از ماهیها لجم میگرفت. توی پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی میآمد كه نگو. و همسایهمان داشت كفترهایش را دان میداد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای كفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایهمان كردم كه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توی خانه زندگی میكرد. یكی از كفترها دور قوزك پاهایش هم پرداشت. چرخی و یك میزان. و آنقدر قشنگ راه میرفت و بقو بقو میكرد كه نگو...
زنده باد رئالیسم!
محمد یزدانی خرم نویسندۀ کتاب «خونخورده» در صفحۀ اینستاگرامش نوشت:
✅ماریو بارگاسیوسا به ما آموزاند که قصهی آدمهای بیرونی چهگونه میتوانند به روایتهای جاندارِ ادبی تبدیل شوند. او آموزاند که باید چهرهها را با تناقضها و رازهاشان روایت کرد... برای من مصطفا چمران که دیشب سی و نهامین سال شهادتاش بود در دهلاویه و آن حادثهی مشکوک چنین وجهی دارد.
✅اینکه مردی چون او با تجربهی آکادمیک منحصربهفرد تصمیم میگیرد چریک شود، مردی که شیفتهی شعر و طبیعت است در اوج روزهای شکستهای پی در پی ما در ابتدای جنگ با چند جوان، چند چریک و ارتشی جلوی پیشروی عراق را میگیرد.
✅او موقع شهادت فقط پنجاه سال داشت اما در تکهای از آخرین یادداشتاش مینویسد «خستهام، پیر شدهام، دلشکستهام، ناامیدم.احساس میکنم که این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع میکنم و میخواهم فقط با خدای خود تنها باشم...» عمقِ این اندوه را میتوان در روایت برخی یاراناش از او دید. اینکه در ماههای آخر گاه انواع تهمتها را هم به او بستند.
✅ترسیم چنین شخصیتهایی در تاریخ ما بسیار کم انجام شده. یا شعاری و تبلیغاتی بوده، یا ناجوانمردانه و گاه هتاکانه. در ادبیات داستانیمان کمتر رد حضور روایتهای شخصی را دیدهام از چهرههای مهم تاریخی. مگر چند نمونهی معدود از حضور دکتر مصدق. و این تاریخ مملو از آدمهاییست که میتوان از نو نگاه و روایتشان کرد.
✅شاید بخشی از این مشکل به نگاه گروهی از نویسندهگان خودسالینجرپندار بازمیگردد که بیش از خانههای خود اسیر ذهنهای تنگشان هستند. کسانی که جرات سرککشیدن به تاریخ ندارند و با یک نمایش انزوای مهمل و بدون هیچ «ناتوردشت»ی برای دیگران نسخه میپیچند. محاکمه میکنند، رای میدهند و اگر کسی در جایی دیده شود به او افترا هم میبندند.
✅من شیفتهی تمام تاریخ معاصر هستم. گمان میکنم نویسنده باید مثل چریک سر بکشد به جایجای تاریخ. نه برای اثبات و زنده باد و مُرده باد که برای روایت... چمران فارغ از هر قضاوت درست یا غلطی برای من از جملهی این شخصیتهاست. مملو از چراها، تصویری که حاتمیکیا حتا ذرهای هم نتوانست به آن نزدیک شود چون درگیر ایدهئولوژی بود در فیلماش.
✅وقتی خود را از تاریخ و آدمهایاش تهی میکنیم نتیجهاش میشود رمانهایی که اگر در سودان جنوبی یا اکوادور هم اتفاق بیفتند چندان تفاوتی ندارند با بودنشان در ایران.
✅جنگ پر خون ایران ملک کسی نیست. آدمهایی که در این جنگ بودند روایتی ثابت ندارند. ادبیات بیخطر ادبیاتیست که در آن راوی جرات ندارد از پشت پنجره تکان بخورد و یقهی زمان را بگیرد. یقهی آدمهایی که گم شدند. پس زنده باد رئالیسم...
#دیالوگ
#گفت_وگو
دیالوگ 1
هیچ قانونی وجود ندارد که چه زمانی بهتر است از گفتوگو استفاده کنید و چه زمانی نه، اما یک شگرد خوب وجود دارد: اگر شخص سومی نزدیک صحنه باشد آیا تلاش میکند که به گفتوگو گوش دهد؟ اگر جواب منفی است، گفتوگو را کنار بگذارید و اگر جواب مثبت است، از آن استفاده کنید.
گری پرووست / ترجمه کاوه فولادی نسب
#شروع_داستان
#براعت_استهلال
شروع داستان قسمت 3
- زمزم را حفر کن.
- زمزم چیست؟
- آنى که آبش نه مىگندد و نه کاستى و پایان مىپذیرد. آن را بکن و انبوه حاجیان را سیراب کن.
- کجاست؟... کجاست؟... از محل آن مرا با خبر سازید!
- در حرم است. جاى آن از خون و سرگین پوشیده است.
- نشانههاى بیشتر... از آن، به من نشانههایى بیشتر بدهید.
- محل لانههاى موران. آنجا که کلاغى سیاه و سپید، نوک بر زمین مىکوبد.
- من...
آنک آن یتیم نظرکرده / محمدرضا سرشار
#لوازم_نویسندگی⬇️
لوازم نویسندگی
◀️ ... ایشان در مقابل این سؤال که «اگر واقعاً میتوانستید بنویسید و خوب هم بنویسید، نوشتن را به چه علت امری لازم و جدی تلقی میکردید؟» پاسخ معقولی ارائه نمیدهند، و تنها معدودی از ایشان به انگیزۀ پوستهایی «خالی کردن خود» اشاره میکنند که با توجه به اینکه در خود این افراد، معمولاً و نه عموماً، جز مسائل و مشکلات شخصی، آرزوها و احساساتِ فردی یا دردها و ناکامیهای خصوصی، چیزی شکل نگرفته است و خالص انگیزههای شخصی و خصوصی نیز برای آنکه انسان در موضع نویسندۀ حرفهای قرار بگیرد کافی نیست.
◀️ میتوان گفت که این گروه معدود هم در واقع انگیزهای برای انتخاب نویسندگی یا اجبار در نوشتن نداشتهاند و نویسنده نشدن ایشان در وهلۀ نخست نه به علت ناتوانیهای مادرزادی و «بیاستعدادی»، نه به علتِ مجموعهایی از حوادث ناگوار و بدبیاریهای غیرمنتظره و نه به علت نبودِ شرایط مناسب، بل صرفاً بهدلیل عدم حضور یا عدم فراخوانی انگیزههای واقعی بوده است.
لوازم نویسندگی/نادر ابراهیمی ص41
حرکت در مه
#لوازم_نویسندگی⬇️ لوازم نویسندگی ◀️ ... ایشان در مقابل این سؤال که «اگر واقعاً میتوانستید بنویس
گاهی صحبت از چرایی نوشتن از چگونگی نوشتن برایم جذابتر بوده است. اگر چرایی خوبی برای نوشتنهامان بیابیم خیلی وقتها چگونگی هم درپیاش خواهد آمد.
راستی شما فکر کردهاید به چراییها!
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
پدر بزرگ
از چند روز پیش آنجا، جایی که یک مشت بچهی شیطان و شلوغ، با جست و خیز و فریاد فوتبال بازی میکردند، پسر بچهای حدودا ده ساله پیدایش میشد، تنها: مینشست حاشیه زمین، و در حالی که بچهها غرق در هیجان بازی خود بودند، نگاهشان میکرد.
کوچولو، قوز کرده با اندامی نحیف، عینك سياه آفتابی بزرگی به چشم داشت که بیشتر از نیمی از چهرهی رنگ پریدهاش را میپوشاند.
بچهها، در پی بازی خود، انگار که حتی متوجه او هم نمیشدند، و بالاخره پسرك بی آنکه توجه کسی را جلب کند، بلند میشد و میرفت.
اما يك روز که بچهها طبق معمول با سروصدا، بازی میکردند، پسرك با آن چهرهی رنگ پریده و پنهان زیر عينك سیاه، درحالی که بر عصایی تکیه داشت پیدایش شد، لنگ لنگان آمد، خسته مثل يك پیرمرد.
وقت استراحت، یکی از بچهها به او نزديك شد:
«تو کی هستی؟»
پسرك بیآنکه جوابی به او بدهد، از پشت عینک سیاه بزرگ خیره نگاهش میکرد.
«اسمت چیست؟»
«اِمیلیو»
«چشمهایت درد میکند؟»
«نه.»
«پس چرا عینك میزنی؟»
«عينك پدر بزرگ است.»
«مریضی؟»
«"نه.»
«پس چلاقی.»
«نه.»
«پس چرا با عصا راه میروی؟»
«عصای پدر بزرگ است.» پس پدر بزرگت کو؟
پسر سرش را پایین انداخت: گرهی راه گلویش را سد میکرد و نمیگذاشت جوابی بدهد.
«مرده است؟»
با سر تصدیق کرد: «بله..»
«پیر بود؟»
آهی کشید: «بله.»
«اینجا برای چه میآیی؟»
«میخواهی با ما بازی کنی؟»
پسرك جواب نمیداد.
پس از یک بازی دیگر، بچهها باز وقت استراحت به او نزديك شدند.
«من او را میشناسم، همانی است که همیشه با پیرمردی به گردش میرفت.»
«آن پیرمرد پدر بزرکت بود؟»
پسرك باز آهی کشید: «بله.»
«مامان و بابایت کجا هستند؟»
«وقتی دو سالم بود تو تصادف اتومبیل مردند.» چنان آهسته حرف میزد که بسختی میشد صدایش را شنید.
«بله، بله، من هم میدانستم، مامان و بابایش در یک تصادف خیابانی کشته شدند.»
«تو، تو ماشین نبودی؟»
«نه، پیش پدر بزرگ در خانه بودم.»
«و حالا، پیش کی هستی؟»
«پیش پدربزرگ بودم.»
«بارها او را دیدهام، او و آن پیرمرد همیشه با هم بودند.»
«وقتی با او بودی به تو خوش میگذشت؟»
«بله.»
«آخر چطور میتوانستی با یک پیرمرد بازی کنی؟»
بر چهرهی رنگ پریده شعاع لبخند ناپایداری درخشید.
«دلت میخواهد با ما بازی کنی؟»
پسرك جواب نمیداد.
«چطور انتظار داری که با ما بازی کند؟ با این عینک بزرگ و عصا یعنی پیر است.»
«پس اگر پیری، مثل پدربزرگت میمیری.»
و دیگری افزود: «و ما تشییع جنازهات میکنیم.» جملهای بود مثل جرقه، از آن جرقههایی که آتشسوزی به راه میاندازند. بچهها که لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر میشد، نگاههایی ردو بدل کردند.
«بیایید، همه بیایید اینجا، این پیرمرد بیچاره مرده و ما باید خاکش کنیم.»
پسرك، تکیه داده بر عصا، از جای خود برخاست، انگار که آمادگی خود را اعلام می کرد.
بچهها که لحظه به لحظه به این بازی تازه علاقمندتر میشدند، شانهها و پاهای پسرك را گرفتند و بلندش کردند، و بقیه به سرعت رفتند و آمدند و تیر و تخته، حلبی قراضه و قوطیهای کنسرو خالی از میان آشغالهای همان دور و بر آوردند. پسرك را روی تخته دراز کردند. با آهنگ و قدمهای يك تشییعجنازهی واقعی راه افتادند، و همراه با ضربههای منظم چوب روی حلبیها و قوطیهای کنسرو، يك مارش عزاداری مندرآوردی را زدند. صدایشان به تدریج اوج میگرفت و ضربهها محکمتر میشد، و گرداگرد تابوتی که بر آن، پسرک با چشمهای بسته دراز کشیده بود، راه میرفتند.
او را به جایی بردند که فرورفتگی طبیعی زمین، چیزی مثل گودال درست کرده بود، و انگار که جسدی را دفن میکنند پسرك را همان تو گذاشتند و دور تا دور ایستادند و شروع کردند به ریختن مشت مشت خاك روی او. به تدریج که خاك روی پسرك را میپوشاند، بر تحرك جمع افزوده میشد.
مردی که همان نزدیکیها، و درست توی همان مزرعه کار میکرد، و آن همه هیاهو را شنیده و مظنون شده بود، کمی از پشت پرچینی که دور زمینش حصار میکشید، نگاهشان کرد و سپس به موقع بیرون پرید، در حالی که کجبیلی را که در دست داشت، با خشم توی هوا تکان میداد، به طرف آنها دوید، و مثل پرواز پرندهها در اثر شليك گلولهای، به فرار وادارشان کرد.
«پدر سوختههای بیشرف دزد!.... »
بزرگترین آنها شهامتش را یافت که بایستد و رو برگرداند و جواب بدهد:
«پیر بود و مُرد، باید خاکش میکردیم.» جواب را که داد بسرعت دوید.
«اگر يك بار دیگر پایتان را اینجا بگذارید، خواهید دید که چه به روزتان میآورم. بدذاتهای حقه باز دزد!... دیشب هم آمده بودید تو مزرعهی من انگوردزدی..»
با نزدیک شدن به سوراخی که پسرك تويش تقريبا بطور کامل مدفون شده بود، شروع به کنار زدن خاك ها و بیرون کشیدن او از زیر آن همه خاکی که رویش ریخته بود کرد. از گودال که بیرونش آورد پرسید:
«تو چرا میگذاری این آدمکشها این بلا را سرت بیاورند؟»
پسرك، مثل کسی که از خواب عمیقی برخاسته است، در جواب دادن تأخیر میکرد. بالاخره با آهنگ خواب آلودی گفت:
«با پدربزرگ هم همین کار را کردند.»
نویسنده: #آلدو_پالاتزسکی
مترجم: #فیروزه_مهاجر
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
بهعنوان یک تمرین فکر کنید نکتههای مثبت داستان بالا چیست؟ بشمارید و دربارهاش فکر کنید....
یکی از خودهام را میخواهم بفرستم برای تفریح به سواحلِ بورکینافاسو. بهش میگویم فعلاً شرایط توی ایران خوب نیست و بهتر است برود. او نمیخواهد، چون خودم است و اصلاً میل ندارد بدون خودش جایی برود. ولی من مجبورش میکنم و میگویم اصلاً نمیتوانی اینجا دوام بیاوری. او هم قبول میکند و میرود. یکی دیگر از خودهام را برای تحصیل علم به دانشگاه میفرستم تا پرفسور شود. اما او مثل آنیکی سرتق نیست و سریع قبول میکند و دیگری را دارم فکر میکنم که برای سیاحت به چین بفرستم یا کشورهای نزدیکش. اما نه اینکه بخواهم خودهام را فرتفرت بفرستم این بر و آن بر. آخر یکیشان را پارسالها فرستادم برای هواخوری. خسته شده بود و نق میزد اما الآن هرچه تقلا میکنم و داد میزنم بازنمیگردد. نمیدانم رفته است کجا و اصلاً بروز نمیدهد کجاست و بروز نمیدهد چه میکند برای همین هم دستم حسابی رفته است توی حنا و میترسم تا آخر عمر نبینمش این خود بیخودی را و یکی دیگر از آنها هم میگوید میخواهم بروم دیار عشقآباد. میگویم همچو دیاری اصلاً توی این دنیا وجود ندارد اما او بیخ خر مرا گرفته که تا مرا نبری ولت نمیکنم. نمیدانم باهاش چیکار کنم.
#خاطرات_مدرسه
محمودی و شیری دوست هستند.
محمودی با شیری همواره میزکند. میزکند یعنی اینکه از هم شکایت میکنند و غر میزنند. هم دوستند، هم دعوا دارند. مداد هم را برمیدارند، دفتر هم را خطخطی میکنند. شیری میگوید «محمودی پریشون».
آیه:
«و من الیل فتهجد به نافلة لک عسی أن یبعثک ربک مقاماً محموداً»
بچهها بعداز من تکرار میکردند. «مقاماً محموداً» آیه تمام شد و همه ساکت بودند. یکی گفت:
- آقا محمودی مقام آورده؟
#دیالوگ
#گفت_وگو
دیالوگ 2
🖌آيا ميتوان تصور كرد كه بدون استفاده از گفتگو، شخصيت برملا يا پرداخت شود؟ آيا ميتوان درباره آدمها نوشت و كلام در دهانشان گذاشت و از آنچه كلمات نشان ميدهند آگاه نبود؟ آيا در زندگي واقعي، وقتي با ديگري حرف ميزنيم آنتن گيرنده خود را از كار مياندازيم؟ آيا شناخت انگيزه و تأثير آن را در نظر نميگيريم؟ مسلماً اين طور نيست. مگر اين كه در دنياي آدم آهنيها زندگي كنيم.
🖌موقعيتهاي كليدي بايد به خوبي به كار گرفته شود تا گفتوگو باورپذير رخ نمايد. اين اهميت كمي دارد كه بخش روايت اثر هماهنگ با واقعيت باشد؛ يا اين كه بندهاي توصيفي، تصاوير حساسيت برانگيز را به ذهن متبادر سازد يا حتي اين كه سبك نگارش منحصر به فرد و چشمگير باشد. اگر گفتوگو كار نكند، نتيجه نهايي تفاوتي با وقتي كه اثر هنري بيريخت باشد، ندارد.
🖌خواننده منتظر خواندن گفتوگو است. حتي بعضي بندهاي توصيفي و و روايتي را رد ميكند تا به گفتوگو برسد و وقتي گفتوگو نياز او را برآورده نكند، به زودي كل كار دل او را ميزند.
شاه كليدها را بشناسيد. با استفاده از آنها داستان را خلق كنيد و مشعوف باشيد. چرا؟ چون كارآ هستند.
#شروع_داستان
#براعت_استهلال
شروع داستان قسمت 43
اين ماجرا يک روز، سر يک چهارراه اتفاق افتاد، درست وسط جمعيت؛ مردم میرفتند و میآمدند .
من ايستادم، چشمهايم را باز و بسته کردم. يک دفعه احساس کردم هيچ حسی ندارم. هيچ. هيچ حسی نسبت به هيچ چيز. من هيچ دليلی نمیديدم برای چيزها و آدمها. خيلی پوچ و احمقانه بود. شروع کردم به خنديدن.
برايم عجيب و غريب بود که تا آن زمان هرگز متوجه اين چيزها نشده بودم؛ تا جايی که همه چيز را باور کرده و پذيرفته بودم: چراغهای راهنما، ماشينها، پوسترها، لباسهای فرم، يادمانهای تاريخی؛ همه چيز به طور کامل از هر گونه حسی دنيايی جدا شده بود، و من آنها را به عنوان بعضی از ضروريات پذيرفته بودم؛ بخشی از زنجيرهی علت و معلول که همه چيز را به هم متصل میکند...
ایتالو کالوینو / فلاش
حکایت آن سه شپش
ابوالفضل زرویی نصرآباد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی میکردند. یک روز یک جلسهی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور میتوانند از این وضعیت خلاص شوند.
شپش اول گفت: «همهی بدبختی ما از این است که حوزهی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزهی کارشان را مشخص کنند.
شپش اول گفت: «من میروم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشتهاند.»
شپش دوم گفت: «من هم میروم به خانهی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»
شپش سوم گفت: «من هم میروم به ولایت غربت پیش فک و فامیلهای خودم.»
باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
شپش اول مستقیما رفت به خانهی ملکالتجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملکالتجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملکالتجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی میکردند. یک روز یک جلسهی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور میتوانند از این وضعیت خلاص شوند.
شپش اول گفت: «همهی بدبختی ما از این است که حوزهی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزهی کارشان را مشخص کنند.
شپش اول گفت: «من میروم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشتهاند.»
شپش دوم گفت: «من هم میروم به خانهی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»
شپش سوم گفت: «من هم میروم به ولایت غربت پیش فک و فامیلهای خودم.»
باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
شپش اول مستقیما رفت به خانهی ملکالتجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملکالتجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملکالتجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.
ملکالتجار به شپش گفت: «چه میخواهی پدر جان؟»
شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعبالعلاجی دچار شدهام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است. لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.»
ملکالتجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی! پس تو هم با من همدردی؟ اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزیات را جای دیگری حواله کند.»
شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب.
شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمدهام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما میزنی؟»
بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است.
شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیلهایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمدهای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم میرویم آنجا، خون کسانی را که آمدهاند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان میکنیم.»
شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیلهایش میرفت به پایگاه انتقال خون.
حرکت در مه
حکایت آن سه شپش ابوالفضل زرویی نصرآباد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. سه تا شپش بودند
آخرین خبر
با کمال تاسف و تحسر درگذشت زنده یاد روانشاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان میرساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم میشود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ میشود:
بیهده گشتیم در جهان و به نوبت
«ایدز» گرفتیم در ولایت غربت!
ما از این داستان نتیجه میگیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمینشیند درباره شپشها افسانه بنویسد.
ماهی سیاه کوچولو
#صمدبهرنگی
... يکي ديگر از ماهي ها گفت:" همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند."
يکي ديگر گفت:" هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي."
ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:" بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم."
يکي از ماهي ها گفت:" همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد."
آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت:
" مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم ? که مي شوم ? مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ..."
خلیفه
خودش را وارث گذشتهای دور میدانست. در یک مسیر منحنی میدوید و تویِ خیالش یک دایناسور را تصور میکرد. از آن گذشتۀ پرهیبت فقط یک قدوقامت ضعیف و نحیف به دوش میکشید.
وقتی ضربۀ دمپایی نزدیکش فرود میآمد، میترسید و دمش را رها میکرد و فرار میکرد به امان خدا.
نمیدانست که اجدادش هیچ وقت دمشان را این قدر بزدلانه ول نداده بودند و همینطور هیچ وقت نتوانست بفهمد که با دندانهای ارهای طعمه را دریدن یعنی چه؟ او فقط و فقط یک مارمولک بود که ماها بهش «مارمالی» میگفتیم.
#داستان_کوتاه
ضربه
درست که نگاه میکنم انگار همین دیروز بود که ضربهای زدم به صورتش، یعنی نخورد تا خواستم بزنم رد شد و دستم کوفته شد به دیوار و خراشید، یک تکه از گوشتهای دستم کنده شد، خونش بند آمد و جاش گوشت تازه رویید ولی ردش روی پوستم ماند ماند که ماند، حتی با گذشت این همه سال درست در هفتاد و سه سالگیام.