#مهمان_شهید
صبحهایی هست که دوست داری خواب به خواب میرفتی.
تا همین چند سال پیش فکر میکردم چه خوب که اوایل انقلاب نبودهام. چه خوب که دلواپسیهای هر روزه را درک نکردهام. چه خوب که نیمهشبی، صبح زودی کسی بیدارم نکرده تا خبر تلخی بهم بدهد. چه خوب که صبح با صدای گریه اهالی خانه از خواب بیدار نشدم.
«چه خوب» نه که یعنی غرض کجی داشته باشم؛ یعنی چه خوب که سر تلخ خیار به من نرسید و حالا دارم با خیال راحت نمک میپاشم و بقیهاش را گاز میزنم.
تا همین چند سال پیش خیال خوش میبافتم و آن صبح جمعه که رسید تار و پود خیالم با بوی خون و صدای مهیب انفجار در هم آمیخت.
حالا دوباره صبح شد و خبری دیگر رسید. شقیقههام نبض میزند، قلبم مچاله میشود، هرچه سعی میکنم ریههام پر نمیشود.
به دیروز فکر میکنم و صفحه کوچک تلوزیون. به مراسم تحلیف. به آن وقتی که کارگردان کادرش را بست روی اسماعیل هنیه و مقارنهای که توی سرم شکل گرفت.
به ابراهیم ما و اسماعیلِ آنهـ
نه! باز هم ما!
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قرار_عاشقی
سهتایی مشغول بپربپَر کردن روی تخت بودیم. صدای فنر تخت ریحانه و صدای قهقهه ما ترکیب موسیقیایی خاصی در اتاق ایجاد کرده بود. در همین لحظه موذنزاده اردبیلی از شبکه افق اذان گفت. نیمخیز شدم برای اعلام سوت پایان بازی که مخالفت هواداران، کامم را تلخ کرد.
قول و قرار تازهام این بود که ای مادرِ پر مشغله، نماز اول وقت قانون اول خانه کوچک ماست.
کمی انگور و گیلاس در ظرف پلاستیکیِ نشکنی ریختم و به اتاق بردم تا بچهها چند دقیقهای مشغول شوند و من هم به قرار برسم. سریع آب را باز کردم و مشغول «اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ» بودم که ناگهان صدای انفجار و بعد از آن گریه دخترکی از راهپله آمد. جاکفشی، افقی شده بود و دختر چهار سالهام زیر آن میخزید و گلدانهای شکسته و خاک و ....
دستپاچه و مضطرب جاکفشی را جابهجا کردم و درحالیکه خیلی از دستش عصبانی بودم «وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ» را گفتم.
دخترم که قلبش مثل گنجشک میزد را در آغوش کشیدم. هنوز ردخاک از پلهها پاک نشده بود که تلفن زنگ خورد. مادرم بود. قرارم داشت دیر میشد. از طرفی مادری چشم انتظار پشت سیگنالهای رادیویی بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دستم را محکم بر دکمه سبز رنگ تلفن گذاشتم و شلیک کردم. صدای گرم و مهربان مادر و احوالپرسی در فضای بدون غیبت و مطالب لغو، چکیدهی مکالمه کوتاه ما بود. حالا بچهها شروع کردند به بداخلاقیِ مخصوصِ قبل از خوابِ ظهر و نورونهای مغزی من در حال ارسال سیگنال برای ترشح آدرنالین.
تنها راه چاره تغییر فضا بود. کمی ماکارونی، چسب مایع، مداد و دفتر نقاشی آوردم. دو زانو نشستم و گفتم: «دخترا حالا وقت نقاشی با ماکارونیه. شروع کنین. هر طرحی که دوست داشتین با مداد بکشین و بعد با ماکارونی بچسبونین به دفتر.» سریع خود را به آب و وضو را به مسح پای چپ رساندم. چادر را سر کردم و سر قرار حاضر شدم. یک ساعتی دیر رسیدم ولی رسیدم. ذوب در محبوب بودم که دیدم ریحانه چادر نماز کوچکش را سر کرده و در کنارم سجده درازکشی رفته، حلما هم مهر را فرو کرده ته حلق و زیر چادرم قایم شده است. «السّلامُ علیکُم و رَحمَتُ الله و بَرکاتُه.»
#فاطمه_شعبانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حق_ماندنیست
میان شرشر آب و تلقتولوق ظرفها صدایش را شنیدم.
- من شمر هستم، تو هم امام حسین باش داداش!
شیر را بستم و نگاهش کردم. مرا ندید، داشت با قدرت برادر کوچکش را میزد.
پرسیدم: «چرا میخوای شمر باشی پسرم؟! شمر که خوب نبود!»
مِنمن کرد و گفت: «آخه خیلی وقتا، بدا پیروزند!»
زمان ایستاد. تمام رگهایم یخ زد و من غرق در گذشته شدم. معلق میان قصههای شبانه و قهرمانانش؛
میان ابلیس و آدم و حوا و تبعید به زمین،
میان روضهها و داستان کربلا،
میان درِ نیمسوخته و مادر و امیری دستبسته.
راست میگفت. پیروز ظاهری داستانهایم، بدها بودند! یادم رفته بود پایان قصهها را ببندم.
گفتم: «پسرم! میدونی امامحسین، چرا با لشکریان یزید جنگید؟»
- نمیدونم!
- بخاطر زندهموندن اسلام! برای اینکه خدا و دستوراتش از یاد آدمها نره.
میدونی یزید چرا میخواست امامحسین و خانواده و یارانشون رو از بین ببره؟
- نمیدونم!
- برای نابودی اسلام!
- یزید اسلام رو دوست نداشت؟
- نه!
- از کجا میدونی؟
- از رفتارش!
- مثلاً چه رفتاری؟
- نمازهاش رو هرجوری دلش میخواست میخوند. مثلاً نماز صبح ۳ رکعت! یا بیوضو نماز میخوند! یا حیوانها رو اسیر خودش میکرد. میمون باز بود..
- حالا به نظرت اونچه امام حسین میخواست مونده یا آرزوی یزید برآورده شده؟
شوت محکمی به توپش زد و روانه حیاط شد.
دیروز وقتی داشت با برادرش بازی میکرد شنیدم که میگفت: «خواهش میکنم داداش تو بد باش! آخه من میخوام امام حسین باشم.»
#زهرا_خطیبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#برسان_سلام_ما_را
اولین بار که قاب عکس سید حسن و حاج عماد را روی دیوار خانهمان دید، با خنده گفت: «حالا قابهای دیگهت یه چیزی. اینا که مال یک کشور دیگهن میخوای چیکار؟»
لبخندی زدم و گفتم: «چه فرقی میکنه جنس همهشون یکیه. جنس خوب هرجا باشه باید روی چشم بذاری.»
امروز صبح بهم زنگ زد. بغضِ توی صدایش را ازم قایم میکرد. مثل توپی که پشت سرت این دست و آن دست کنی.
گفتم: «چی شده سر صبحی بیداری؟ قانون پنجشنبههای لنگ ظهری رو شکستی؟!»
صدایش را صاف کرد و گفت: «دارم میرم یه جایی. دارن جنس خوب پخش میکنن گفتم تموم نشه.»
گفتم: «معما طرح میکنی سر صبح؟»
خندید و گفت: «قاب عکسای خونهت یادته. جنس خوب بعدی رو خودم برات میارم.»
انگار یکی قلبم را فشار داد و آبش را ریخت توی چشمهایم.
- یادت نره چند قدم هم برای من برداری...🥺
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_کجا_چنین_شتابان
این ضربان تند قلب، مجبورم کردهبود که به توصیه دکتر، سرعت زندگیام را کم کنم. همه کارها را با نصف سرعت قبل انجام دهم. نیمی از کارها را به بعد از زایمان موکول کنم. ترمز زندگیام را بکشم تا قلبم تا پایان چهل هفته همراهیام کند.
چند روزی بیشتر به زایمان نمانده بود. گوشه پذیرایی روی مبل ولو شده و نظارهگر بچهها بودم. با این که برای ششمین بار انتظار زایمان را میکشیدم، اما تجربه جدیدی داشت برایم رقم میخورد.
در زایمانهای گذشته تا لحظه آخر و صبح روز زایمان که با پای خودم، سرخوشانه و بدون هیچ علامتی بستری میشدم، در تکاپو بودم؛ کارهای عقب افتاده، غذا برای دو روز بچه ها، جمع کردن ساک تا لحظه آخر و ... . اما این بار که به جبر روزگار سرعتم را کم کردهبودم، افکار جدیدی در سرم جولان میداد. تمام آنچه که در سکنات و رفتار بچهها رصد میکردم، ماحصل همان افکار بود.
اگر من نباشم چه میشود؟ دنیایشان چگونه است؟ اصلا چند درصد از زندگیشان به من وابستگی مستقیم دارد؟ از پسِ چند درصد از کارها برمیآیند؟ برای چه کارهایی به کمک دیگران احتیاج دارند؟
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کمی از ترسم که ریخت، پا را فراتر گذاشتم. دل کدامشان بیشتر برایم تنگ میشود؟ کدامشان در دل میگوید «آخییییش راحت شدیم از دستش؟» کدامشان در خود میریزد و هیچ نمیگوید؟ کدامشان زحمتکش خانه میشود و بی سروصدا کارگری خانه را انتخاب میکند؟ کدامشان شبها از خواب بیدار میشود و بهانهام را میگیرد؟
کاش بروم دفتری بیاورم و بنویسم که محمد اگر در خواب سرفهای کند، حتما دو روز بعد تب میکند. بنویسم تب عباس فقط با بروفن پایین میآید در حالی که معدهاش مشکل مزمن دارد. فاطمه اگر هارت و پورت میکند، خیلی زود کوتاه میآید و به حرف عمل میکند. کوثر اگر سکوت میکند حتما دلش متلاطم است و باید با کلی ترفند زیر زبانش را کشید تا غمباد نکند. بنویسم محمد در نبود پدرش تب میکند، شاید در نبود من هم تب کند. زینب عادت دارد بعدازظهرها بخوابد. محمد طاقت دوری من را به اندازه مهمانی زنانه هم ندارد و نیاز به مدارا دارد. عباس لمسی است و باید نوازش شود. بنویسم ... .
چقدر وقتم کم است. من هرچه بنویسم باز هم ننوشتهها زیادند. ضربان قلبم دوباره بالا رفته. باید این فکرها را از خودم دور کنم تا کار دستم نداده.
اما مگر من اولین و آخرین مادری هستم که برای زایمان میرود و بچهها را تنها میگذارد؟ حتی اگر این تنهایی طولانی شود، مگر بچهها فقط مرا در این دنیا دارند؟ اصلا مگر من چه کارهی عالمم؟ وقتی یکی هست که مهربانتر از مادر است، این نگرانیها و نوشتنها چه فایده دارد؟
قلبم آرام گرفته، اما یقین دارم که ارتباط مستقیمی بین آرامش قلب و صورت خیسم وجود دارد.
#مریم_سادات_صدرایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قدح_غیبی
نمازم که تمام میشود صدای روضهخوان بلند میشود... . نمیدانم از کدام خانه صدا برخاسته و به گوش میرسد؛ اما برای منی که بین خانههای در هم تنیده لانه کردهام، یک روضهی ناب شبانه رقم میزند.
چهار شب است که کتری را روی شعله میگذارم، وضو میگیرم، چای در قوری میریزم و بعد به نماز میایستم. سلام نمازم را که میدهم، چای روضه آماده است و نفس گرم روضهخوان هم به راه. با صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» چای میریزم و بچهها را به هیئت دعوت میکنم! هیئتی که روضهخوانش نمیدانم کیست و در کدام خانه روضه میخواند، اما صدایش مهمانِ خانه من شده است.
چه بانی خوشسعادتی دارد آن روضه؛ و چه روضهی پر برکتی دارد آن خانه! روضههایش نور میشود و هر شعاعش رخنه میکند در دل یک آسمانخراش و جلا میدهد به قلب آدمهایش.
#طاهره_سلطانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آمدی_بگویی_میروی
وقتی حاج قاسم شهید شد، گریه نکرد. وقت شهادت سید رییسی و امیرعبدالهیان هم، چین پیشانیاش عمیق نشد و خط اندوه و حسرتی زیر چشمش نیفتاد. حتی خبر ترور اسماعیل هنیه نتوانست آهی را از لبانش صید کند.
اینبار هم مثل همه دفعات قبل وضو گرفت و سجادهاش را باز کرد.
روز خواستگاری، وقتی روی صندلی اتاقم نشست، شانهی کتش از رگبار باران دی ماه لک بود. دسته گل بنفشی پر از شبنم، توی دستهایش بلاتکلیف بودند که گلدان روی میز پذیرایش شد. چادر سفید و بنفشم را محکمتر گرفتم. دمپاییهای روفرشیام را بهم چسباندم و تعارف زدم که او اول شروع کند. صدایش صاف بود مثل خودش روی صندلی؛ بی حرکت اضافه یا تعذّب. لابد از خودش و خانواده و مناسباتشان میگفت، یا کار و تحصیلات و حقوقش. نکند مثل آن قبلی، همان اول کاری سراغ مهریه و ضرب و تقسیم قیمت سکه برود و دفتر حساب کتابش را باز کند؟ دستش سمت کتش رفت و دکمه پایینش را باز کرد.
خدا خدا میکردم چیز عجیب غریبی از کتش بیرون نکشد. مثل آن خواستگار، که ریکوردر درآورد و مثل صدای پیامگیر خودکار، اطلاع داد که جهت بهبود پاسخگویی، تمامی مکالمات ضبط میگردد. مشاور حقوقی بود و گمانم هرچه میگفتم میتوانست علیه خودم استفاده شود.
یا آن یکی که یک طومار فرخورده با خودش آورده بود و از بالای عینکش نگاهم کرد و پرسید من سوالهایم را کجا نوشتهام؟! دانشجوی ترم یک شریف بود و فکر کنم از سر جلسه امتحان کتبی برش داشته بودند آورده بودند خواستگاری!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بو کشیدم. بوی عطر یاس توی قفسهام، ناخالصی و مزاحمی نداشت. پس ادکلن نزده بود. دستی به لالهی گوشش کشید. انگار بخواهد حشرهای نامرئی را دور کند. خب حالا وقتش بود که این مرد سخن بگوید و عیب و هنرش را بریزد وسط فرش طرح کاشان اتاقم.
«اگه آقا هل من ناصر گفت و من برای جهاد یا آزادی قدس رفتم، عکسالعمل شما چیه؟» چشمانم گرد شد. عجب شروع کوبندهای برای زندگی مشترک. البته برای دو کاراکتر یک رمان پلیسی امنیتی. فکر کردم میشود با این آدم، کلیشهها و تعارفات را کنار گذاشت. کاری که من عاشقش بودم. با سر پایین لبخند زدم. «اگه تصمیم دارید تنها برید، چرا اصلا میخواین ازدواج کنین؟» نخندید اما اجزای صورتش به طرز محسوسی نرم و مهربان و منعطف شد. اول، آخرش را گفته بود، تا معطل نشویم. جملهام که بوی معیت و همراهی میداد، همان کلمه رمزی بود که گاوصندوق سنگین و فولادین و ضد سرقت قلبش را گشود؛ همان که خیال میکرد هیچ زنی بلدش نباشد. همه را با این سوال شگفتزده میکرد و اینبار این خودش بود که با جواب درخوری شگفتزده شده بود.
فکر نمیکردم این اعلام رفتن، در روزی که آمده بود اینقدر جدی باشد.
سر هر نمازی که پشت سرش خواندم، صداقت «اللّهُم أرزُقنا شهادةَ فی سبیلِکَ، تحتَ رایَةِ وَلیِّک» قنوتش هربار بیشتر تحت تأثیر قرارم داد.
تشییع اسماعیل هنیه بود. شوهرم باز وضو گرفت. چفیهی فلسطینیاش را مثل همه این سالها و نمازها، انداخت روی دوشش و سمت قبله دوم مسلمین قامت بست. روزی فرمان جهاد خواهد آمد و مردهای ما مو شانه میکنند، عطر میزنند و روی سرشان گلبرگهای سرخ میریزیم و بدرقهشان میکنیم. گاهی فکر میکنم آن روز که پشت سر ولیامر، برای نابودی اسرائیل سمت قبله اول میروند، باز باران خواهد بارید؟
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اُکسی_توسین
#به_بهانه_روز_جهانی_شیر_مادر
هرچه هم که فکر کنم، کمتر چیزی از شیرخوردن بچههای فامیل از مادرهایشان یادم میآید؛ با اینکه پنج سال اول عمرم را در یک خانهی پرجمعیت پدرسالاری زندگی کردم. فاصله خانهی ما با بقیه فامیل یک دَر و دو دَر بیشتر نبود. دنیا آمدن کلی عموزاده، داییزاده و خالهزاده را دیدهام ولی هیچوقت شیر خوردنشان از مادرانشان را ندیدم. البته شاید شرم و حیای زنهای فامیل باعث میشد که حتی جلوی محارمشان هم شیر ندهند و بروند توی خلوت خودشان بچه را سیر کنند. اصلا آنها هیچ، خواهر و برادرهای خودم چی؟!
فکر نمیکنم کسی شیرخوارگیاش را به یاد داشته باشد، من هم ندارم. ولی نوزادیِ خواهر کوچکترم را در ذهن دارم. وقتی به دنیا آمد، پدرم با یک مرد عراقی دوست شده بود و او برایمان کارتنکارتن شیرخشکِ از مرز گذشته میآورد. هنوز خوب یادم است، قوطی شیرخشکها کرم پر رنگ بودند با نوشتههای مشکی و پودرهاشان از شدت چربی به زردی میزد؛ جوری که انگار روغن را خشک و پودر کرده باشند. آنقدر مزهدار و شیرین بودند که من و مادرم هم قاشق قاشق از آن میخوردیم.
اگر بگویم مادرم عاشق پسربچه داشتن بود، دروغ نگفتهام. تا ده سالگیام که برادرم به دنیا بیاید، یک خط در میان فرزاد و فاطمه صدایم میزد. به همین دلیل، انتظار داشتم لااقل خاطرهای از شیرخوردن برادرم داشته باشم اما هرچه فسفر میسوزانم یادم نمیآید به برادرم شیر خودش را داده یا نه...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
قوطی شیرخشکهایی که برای برادرم میخریدند شیاردار، نصف صورتی، نصف آبی رنگ بود و عکس یک خورشید که میخندید رویش داشت و درِ پلاستیکی سفیدی رویش را میپوشاند. پودر شیرخشکش به خوشمزگی آن پودرهای عربی نبود، زیاد هم چربی نداشت و رنگش هم رو به سفیدی میزد، اما کار راه بنداز بود. برادرم مثل بچه هیولاها اشتها داشت و مدام شیر میخورد. مادرم آب جوش سرد شده را با دقت توی شیشه شیر میریخت و پیمانه به پیمانه پودر اضافه میکرد و بعد شیشه را تکان میداد تا خوب همگن شود. خوردن یک شیشه بزرگ شیر برای ناز پرودهی مادرم کار دو، سه دقیقه بود و نیم ساعت بعد دوباره شیر میخواست.
من آن روز بعدازظهر را هرگز فراموش نکردم. یک عصر معمولی در بیست و دو سالگیام. تازه از دانشگاه به خانه برگشته بودم. توی راه آنقدر آفتاب و باد داغ جنوب به سر و صورتم خورده بود که زبانم مثل خاک خشک، تشنهی آب بود. به اتاقم رفتم تا لباسهایم را که خیس عرق شده بودند تعویض کنم، پدرم از سالن پذیرایی صدایمان کرد. با خواهر، برادر، پدر و مادرم جمع شدیم توی پذیرایی. پدرم خیلی رُک و بیمقدمه اصل مطلب را گذاشت جلویمان: «بچهها، مادرتون بارداره، ولی چون از شما ترسیده مخفی کرده. سهماهش تموم شده. خودمون خواستیم بچهدار بشیم به شما هم ربطی نداره، نبینم کسیتون چیزی به مادرتون بگه! الانم برید توی اتاقتون!»
فکرش را کنید یک دانشجوی کارشناسی باشی که حداقل ماهی یکبار خواستگار میآید و مینشیند توی خانهتان، بعد مادرت با شکم برآمده بیاید و بنشیند جلوی پدر و مادر و سایر مخلّفات خانواده داماد. چقدر همه چیز مضحک و نامتوازن بنظر میرسد!
کوچکترین عضو خانه که به دنیا آمد همه چیزش را یادم است. درد کشیدنهای مادرم، شب نخوابیهای خودم و اعضای خانواده از سه روز قبل زایمان، رفت و برگشت به بیمارستان، انتظار پشت درِ اتاق زایمان با کلی بند و بساط، از ساک نوزاد گرفته تا فلاسک شیرداغ و چای و کاچی. این آدم کوچک با ورودش به خانواده بیشتر از حس خواهری، حس مادری را در من بیدار کرده بود آنقدر که باید پیش خودم میخوابید. مادرم به این آخری شیر میداد، اما شیرش کم بود و سیرش نمیکرد. باز متوسل شدیم به قوطی شیرخشک معروف با همان شیارها و رنگ و شکلی که زمان برادر اولم داشت. با این تفاوت که مزه پودرش نسبت به چندسال گذشته بدتر شده بود، مزهی آهن زنگزده میداد.
دو سال و نیم بعد خودم مادر شدم. تا چهل روز اول شیر خودم را به بچه میدادم و مدام به این فکر میکردم «کی حوصله داره ساعتها بشینه پای نوزاد شیر دادن؟» هرچه هم که شیر میخورد سیر نمیشد. تازه دکتر اطفال هم گفته بود شیر کمکی استفاده کنم. همسرم ستون به ستون قوطی شیرخشک ردیف میکرد کنار دیوار. هر سه روز یکی تمام میشد. اولش یک خط در میان شیر خودم را میدادم و بعد شد دو خط در میان، سه خط در میان و همینطور تا وقتی ده ماهه شد دیگر شیرم را نمیخورد. بافت سینهام تودهای و دردناک و سنگین میشد ولی راحتی شیشه شیر و حجم زیاد مایعاتی که از آن میآمد کجا و تلاش مکرر برای کشاندن شیر از بدن مادر کجا؟!
شیرخوارهام به راحتی شیربُر شده بود قبل از آنکه خودم بفهمم.
زمانی به خود آمدم که پیراهنم از نشت شیر خیس خیس میشد. اعترافش سخت است. به بریدن بچهام از شیر کمک کرده بودم. وقتی گرسنه میشد سریع شیرخشک را حاضر میکردم و میگذاشتم توی دهانش و تا یکی دو ساعت به کارهای متفرقه خانه میرسیدم، بدون صدای گریه بچه.
✍ادامه در بخش سوم؛