#داغی_که_سرد_نمیشود!
تازه خبر داشت پخش میشد. یکی یکی زنگ میزدند برای عرض تسلیت. بعضیها وسط تسلیت گفتن، با اینکه حدودا میدانستند چه اتفاقی افتاده، میخواستند سر از کمّ و کِیف ماجرا دربیاورند؛
«چی شد رفتن؟»
«چرا اونجا بودن؟»
«بعد از اینکه رفتن سیل اومده؟»
و دردناکترین سوالشان این بود: «آخرین لحظه تو ماشین بوده؟ یا بیرون؟»
سوالی که مثل خوره روحمان را میخورد. نه که جوابش مهم باشد، نه!
یعنی حداقل برای ما مهم نبود. اما تصور این لحظه، آخرین لحظهای که عزیزمان نفس میکشیده دردناک بود، حالا هر کجا که میخواهد باشد. و هر بار شنیدن این سوال دوباره آن لحظه را میکشید پیش چشمانمان...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دیشب با دوستانمان بیرون رفته بودیم. یک نفر پرسید: «حالا این غزه کجا هست؟»
یکدفعه قلبم تیر کشید. انگار که کسی دوباره ازم بپرسد: «تو ماشین بوده یا بیرون؟»
حس کردم من دوباره همان داغدار و صاحبعزا هستم که جلوی من پرسیدن از کمّ و کِیف عزایم، قلبم را میفشارد.
در دلم میگفتم یعنی بعد از این همه سال جنایت، تو تا به حال نرفتهای حداقل یک جستجوی ساده در اینترنت انجام دهی و نقشهی فلسطین و غزه را ببینی؟!
البته او تقصیری نداشت. در جمع دوستانه داشت فقط حرف میزد.
اما من که با دیدن هر عکس، عکس هر کودک، قلبم ریخته و تیر کشیده، من که چند سالی است مادر شدهام، منی که دیدن گریهی هر کودکی، گریهی فرزند خودم را تداعی میکند، این روزها عزادار هستم.
با دیدن هر کودکی که زخمی است، جسم زخمی فرزندم را میبینم. با دیدن سرِ افتادهی هر کودکی در آغوش پدرش یا مادرش، فرزندم را محکمتر به آغوشم میفشارم، و هر بار یاد غزه به زبانم آیت الکرسی را جاری میکند.
او حق داشت. او نمیدانست من عزادارم.
وگرنه حتما میفهمید برای عزادار فرقی ندارد کجا؟
مهم آن آخرین لحظهای است که دیگر نیست و هر بار تصورش مغزت را ویران میکند.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سلام_آقا!
راننده اسنپ حدودا ۳۰ساله با لهجه شیرین لری گفت: «حاجی مشهد میرید إنشاءالله؟»
- بله، إنشاءالله دعاگو هستیم.
- خیلی وقته میخوام برم ولی هرکاری میکنم نمیشه؛ ما رو نمیطلبه.
رفتی سلام ما رو برسون.
- چشم حتما. اسم و فامیلتون رو بگید، به اسم یادتون کنم.
- من، علیاکبر موسیوند. بگید علیاکبر خودش میشناسه.
یادت نره حاجی...
- نه، حتما یادت میکنم.
از داشبور ماشین یک کاغذ برداشت و نوشت:
سلام
علی اکبر
گفت: «بیا حاجی اینو بذار گوشهکناری تو حرم.»
#مائده_سادات_ملکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چهره_این_زن_را_به_خاطر_بسپارید!
آرام و مطمئن، لمیده روی صندلی شورای امنیت سازمان ملل متحد، خیره در چشم نمایندگان میلیاردها انسان زندهی دنیا در سال ۲۰۲۳! با دستی که خیلی معمولی آن را بلند کردهاست.
آنقدر معمولی که انگار نه انگار دارد رای مثبت ۱۲ کشور دیگر دنیا را برای متوقف کردن جنایات اسرائیل وتو میکند.
بیایید تصویرش را برای همیشه در ذهنهامان ثبت کنیم:
زنی که نماینده کشوری خونریز و جانی است؛ نماد غرب وحشی، نماد دنیای مدرن و پست مدرن و پسا پست مدرن! نماد حیوانیت، وحشیگری و بیشرفی...
کاش میشد این عکس را چاپ کنیم و بر دیوار اتاقهایمان بزنیم! توی مدرسه و اداره و خیابان هم!
تا اگر کسی خواست از صلحطلبی و انساندوستی و توسعه و ثبات و اقتصاد و قانونمداری و هرچیز مثبت دیگری در دنیای این زن جنایتکار حرف بزند، در مقابلش مانند این زن، دستمان را بلند کنیم و...
اگر کسی به شما گفت توسعه غربی، دنیا را جای بهتری برای زندگی کردهاست!
اگر کسی به شما گفت باید از اینها درس وجدان و انسانیت و برابری و کشورداری و عقلانیت بگیریم؛
اگر کسی گفت شما، قاتل زن، زندگی و آزادی هستید نه کس دیگری!
✍ادامه در بخش دوم؛
اگر کسی به شما گفت جنگ بس است، «مرگ بر..» بس است، دخالت در امور دیگر کشورها بس است و از این مهملات و چرندیات،
فقط تصویر همین زن را نشانش دهید!
راستش میخواستم متن دیگری برای این یک و بیست دقیقه شب جمعه بنویسم، ولی دیدن تصویر این زن، قلبم را به آتش کشید.
#مرگ_بر_آمریکا یی که سردار ما را کشت،
زنان غره را کشت،
کودکی فرزندان فلسطین را کشت،
و پدران غزه را کشت کشت کشت...
#نازنین_آقایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#پس_از_طوفان برگهای قطور و عظیم تاریخ دارد با صدای مهیب جنگ ورق میخورد و همینطور خون و اشک است ک
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم بهگام، از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14020729000002/راز-پیروزی-فلسطین-از-زبان-مادر-کودک-طیف-اوتیسم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فریاد_مادران_درِ_خانهی_ناشنواها
«اسراییل نابود است! قبلش چی بود؟!»
نگاهی به پرچم ایران و فلسطین که توی دستش مچاله کرده و محکم گرفته، میاندازم: «فلسطین پیروز است».
پرچمها را کمی توی دستش جابجا میکند و تکرار میکند: «فلسطین پیروز است».
ترافیک بود و ماشین اسنپ میلیمتری حرکت میکرد. آقای راننده که از صحبتهای دخترک در تمام طول راه، متوجه مقصدمان شده بود گفت:«فکر کنم ترافیک به خاطر همین تظاهراته».
تظاهرات؟ در ذهنم کلمهی تجمع بود. احتمالا این کلمه مخصوص زمان جوانی خودش و روزهای انقلاب است. روزهایی مثل این روزها که آدمها هر جایی که میتوانستند جمع میشدند و داد میزدند تا صدایشان به جایی برسد. تا اتفاقی بیفتد. چیزی عوض شود.
تجمع مادران جلوی نمایندگی سازمان ملل در تهران، ساعت یک شروع میشد و نزدیکیهای ساعت دو ما هنوز در ترافیک بودیم. دلشوره گرفتم. نکند این همه راه آمدهایم، اصلا به تجمع نرسیم.
به راننده گفتم: «آقا میشه من پیاده بشم؟ از کدوم ور باید برم؟»
دستش را دراز کرد و جلو را نشان داد: «از همین طرف مستقیم برو بعد بپیچ سمت راست.»
دختر دو سالهام را بغل کردم و به دختر بزرگتر که چند روز دیگر پنج سالش تمام میشود، گفتم: «زودباش مامان. از اینور بیا پیاده بشیم».
مستقیم رفتیم و به امید قدم گذاشتن در «راه راست» به راست پیچیدیم.
خودمان را در دل جمعیت جا دادیم. جمعیتی که همه مثل خودم دست یک یا چند تا بچه توی دستشان بود و آورده بودندشان که از همین کودکی، پشتیبان مظلوم بودن را یاد بگیرند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صدای شعار که بلند میشد اگر مادری مشغول رفع و رجوع درخواست فرزندش نبود، با جمعیت همراه میشد و صدایش میپیچید لای موج صدای بقیهی مادرها. موجهایی که ای کاش برسد به گوش آن کسانی که باید برسد.
خانمی داشت برچسب پرچم اسراییل را پخش میکرد و توضیح میداد: «بچسبانید کف پای چپ. با پای راست میخواهیم وارد بهشت شویم انشاءالله.»
گفتم:« یکی هم میدید برای دختر من؟»
گرفتم و چسباندم کف پای دخترک.
با دقت نگاه کرد و سرش را بالا گرفت: «چیه؟»
- پرچم اسراییل.
- همون که بده؟
سر تکان دادم.
- آره.
- برا چی چسبوندی به کفشم؟
- که پا بذاری روش له بشه.
آرزویی که امیدوارم تحققش را به زودی ببینم.
خانم دیگری داشت چوبشور پخش میکرد و به دخترهای من هم داد. به خودم گفتم:«از نوجوانی همیشه برچسب ساندیسخور خورده بودی، برایت کم بود؟! حالا بچهات هم چوبشورخور شد! مبارک است!»
کاش همیشه توی این مسیر بمانیم. مسیری که فکر میکنم دفاع از حق است حتی اگر پر از تمسخر و برچسب باشد.
کمی بعد خواندن بیانیه شروع شد. مادرها شعارها را متوقف کردند و خشمشان را نگهداشتند برای وقت خودش.
بیانیه از طرف گروههای مردمی «مدار مادران انقلابی»(مادرانه)، «مواسات مادران»، «نهضت مادری»، «مادران شریف ایران زمین» و هر جایی بود که مادرها در آن نفس میکشند و این روزها نفسشان از دیدن این جنایتها تنگ شده.
صدای کسی که بیانیه میخواند گرفته بود. به گمانم آنقدر در شعارها فریاد زده بود که دیگر صدایی برایش نمانده بود.
«ما آمادهایم که فریاد اعتراضمان را چون پتکی محکم بر سر حکومتهای مرتجع عرب بکوبیم.
ما فرزندانمان را نه برای مبارزه با اسرائیل، ذنب کوچک شیطان، که برای *خدمتگزاری در حکومت حق و عدالت* پرورش میدهیم تا فرزندان ما به سن ایفای نقش در جامعه برسند.»
به بچهها گفتم بنشینند که خسته نشوند. دخترم که دوستش را پیدا کرده بود، گرم صحبت با او شده بود. یک دفعه دیدم که پاهایشان را به زمین میکوبند. سرم را پایین بردم و نگاهشان کردم: «چیزی شده؟»
سر برمیگردانند و میخندند: «داریم اسراییلو له میکنیم.»
خنده ام میگیرد. فسقلیها برای خودشان چه دنیایی دارند! دنیای راحت و سادهای که با محکم کوبیدن پاها میشود اسراییل را له کرد.
بعد از صدای چند مادر، صدای پسر نوجوانی پیچید. کیف کردم از صدای رسایش در خواندن بیانیه. عاقبت بخیر شوی نوجوان. ان شاالله پشت سر حضرت صاحب(عج) در قدس نماز بخوانی.
بچهها با پوست شکلات گل یا پوچ بازی میکردند. پوست شکلات توی دست فسقلیشان معلوم بود و به خیال خود قایم کرده بودند. ترانهای توی ذهنم پخش میشد: «دنیا چشم گذاشته تا موشک قایم کنیم ....»
دوست ندارم آهنگ در ذهنم ادامه پیدا کند. ادامهاش را در عکسهای این چند روز و دلخراشتر در آن شب دهشتناک بیمارستان المعمدانی دیدهام و قلبم آتش گرفته.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
دختری لبنانی که در ایران زندگی میکند، آمد و چند کلمهای برای همدردی از جانب ما به مادران فلسطینی گفت و بعد شعار «لبیک یا غزه» را با او تکرار کردیم.
دوربینها صدا و تصویر او را ضبط کردند تا برسد به دست مادران فلسطینی تا بدانند که قلب ما برایشان میتپد. اما من اینجور به دلم نمیچسبد. من میخواهم بتوانم مادر فلسطینی را در آغوش بگیرم. دستانش را فشار دهم. فرزندش را بغل کنم. میخواهم بتوانم چشم در چشمش نگاه کنم و گرم و صمیمانه بگویم من کنار تو هستم.
رسانهها تا بیایند صدا را برسانند به گوش آنها کلمهها را سرد میکنند. همدردیشان را کم میکنند.
رسانهها آتش خشمهامان از اسراییل را به شعله کمرمق کبریتی بدل میکنند که تا چند ثانیه دیگر خاموش میشود.
کاش میشد از پشت دوربین کوبید توی دهان اشغالگرانی که مادران و کودکان فلسطینی را اینچنین سلاخی میکنند و با تانکهای مرکاوا روی دل مادران دنیا راه میروند.
دوربینها هیچ چیز را درست نمیرسانند. «حسبنا الله و نعم الوکیل » تنها یک جمله ساده به گوش میرسد. در حالیکه شجره طیبهای است در قلب همهی مردم مقاوم و صبور فلسطینی که سالهاست ریشه دوانده و شاخههایش میخواهد هوای زمین را تمیز کند.
برای آخرین بار پرچمهامان را تکان دادیم و «الله اکبر» گفتیم.
خدا بزرگتر است.
خدا بزرگتر از تمام قدرتهای شرور دنیاست.
خدا بزرگتر از سازمان ملل زورگوی متحد است.
او بزرگتر است و از مجرمان انتقام میگیرد.
یک گوشه پرچم اسراییل غاصب را روی زمین پهن کرده بودند و بچهها داشتند با سنگهای رنگی، پرچم فلسطین قوی را روی آن تصویر میکردند. دخترهای من هم به جمع شعاردهندگان در کنار پرچم سنگی پیوستند. بچهها نمیدانند فلسطینی که این روزها این طور قدرت مبارزه پیدا کرده، روزی تنها سلاحش سنگ بود در دستان جوانها و نوجوانهایش.
کمکم وسایلمان را جمع کردیم و مهیای برگشتن شدیم. تا تجمع دیگری برپا شود و ما هم به آن بپیوندیم. که نگذاریم داغ مردم غزه و فلسطین سرد شود و یادمان برود. نگذاریم فریاد مقاومت و ایستادگی، کمرمق شود.
نمیدانم در همین چند ساعتی که تجمع کرده بودیم، یزید و شمر زمان چند گل دیگر را پرپر کردهاند.
اما انگار صدای حضرت زینب(س) از پس قرنها توی عالم پیچیده و پژواک میشود:
«فَكِدْ كَيْدَكَ، وَ اسْعَ سَعْيَكَ، وَ ناصِبْ جُهْدَكَ، فَوَاللهِ لا تَمْحُو ذِكْرَنا»
«هر چه نيرنگ دارى به كار بند و نهايت تلاشت را بكن و هر كوششى كه دارى به كار گير؛ امّا به خدا سوگند ياد ما را [از خاطره ها] محو نخواهى كرد.»
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اگر_کوهها_از_جا_کنده_شوند_تو_ثابت_و_استوار_باش
#تزولُ_الجبال_و_لاتزُل
خبر را از زبان همسر شنیدم: «به ماشین مستندسازان ایرانی حمله شده. مثل اینکه آقای مقصودی هم بوده!»
درشرایطی نبودم که بتوانم روی گوشی شیرجه بزنم و کانالهای خبری را بالا و پایین کنم و از صحت و سقم خبر اطلاعی به دست بیاورم.
نگاهی به همسر کردم و زیر لب گفتم: «فالله خیر حافظا و هو أرحم الرّاحمین»
با خنده گفت: «همین؟!»
شاید انتظار داشت بهواسطهی تالیف قلوب خواهرانهای که در مادرانه ایجاد شده، بیش از اینها واکنش نشان دهم!
ذهن من اما آن لحظه در آن زمان و مکان نبود.
با شنیدن خبر ناخودآگاه پرتاب شدم به حدود ۲۲ سال پیش!!! حوالی سال ۱۳۸۰ شمسی، ۲۰۰۰ میلادی.
حدود یک ماه از آزادسازی جنوب لبنان میگذشت. به واسطهی شغل پدر که خبرنگار واحد مرکزی خبر بودند، ساکن بیروت شده بودیم. مدتها بود که به شکستن دیوار صوتی هواپیماهای اسرائیلی عادت کرده بودیم. حتی ترور پسر نخستوزیر، آن هم در خیابانی که فقط ۲۰۰ متر با منزل ما فاصله داشت هم خبر هیجانانگیزی بهحساب نمیآمد!!!
آن روز اما فرق میکرد. قرار بود گروه خبری برای تهیه گزارش به بلندیهای جولان بروند.
من و خواهرم مثل هر روز مدرسه بودیم، ولی دل توی دلمان نبود که هرچه زودتر به خانه برگردیم و اخبار داغ و دست اول را اول ما بشنویم، قبل از مستمعین اخبار ساعت ۲۱ شبکه یک سیما!!!
دیر آمد. اما وقتی آمد، سراسر هیجان بود. البته ناراحتی عمیقش هم اصلا قابل کتمان نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پدر اینطور برایمان تعریف کرد:
«جایی که ایستاده بودیم کاملا مشرف به اراضی اشغالی بود. به تصویربردار گفتم جلوتر بریم تا زمینهی تصویر، سربازان نظامیِ تا بُنِ دندان مسلّح اسرائیلی باشند.
از ماشین پیاده شدیم و پا به پای راننده و راهبلدمون که لبنانی بود، کمی جلو رفتیم. سربازها تا دیدند داریم به سمت دیوار مرزی میریم، تحرکاتی انجام دادند و حالت دفاعی گرفتند.
ما دونفر بیتوجه به سمت جلو حرکت میکردیم. من به خیال خودم فکر میکردم تصویربردار پشت سرمه. سرباز حالت تهاجمی گرفت و پشت تفنگ به حالت شلیک کردن نشست. وقتی دید مصمم جلو میریم، یک تیر هوایی هم شلیک کرد.
یه لحظه صدای تصویربردار رو شنیدم که داد میزد: «حاجی نرو میزنن.» برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. ندیدمش! پشت تپهای پناه گرفته بود. هرچی گفتم بیا جرات ندارند بزنند، قبول نکرد. آخرش هم گفت شما بچههای جنگید، ما از این دلها نداریم!!!
و در نهایت به یک گزارش خشک و خالی با پسزمینهی خاک و تپه رضایت دادیم.»
ناراحت بود! از دست جوان هیئتی و عاشق امام حسین(ع) که همراهیش نکرده بود، و در اوج بود از دیدن جوان مسیحی که قبل برگشتن، چند سنگ هم سمت اراضی اشغالی پرتاب کرده بود.
در کسری از ثانیه ذهنم همهی این وقایع را مرور کرد.
با خودم فکر کردم اگر الان بابا همراه گروه مستندساز برنامهی ثریا بود، چقدر خوشحال میشد از دیدن این جوانهای هیئتی...
دوباره «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» را همراهشان کردم و با تمام وجودم از خود حضرت (عج) خواستم تا سربازانش را، در هر لباسی که به اسلام خدمت میکنند، حفظ کند.
#طاهره_شایسته
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#موجیم_که_آسودگی_ما_عدم_ماست
امان از جلساتی که بدون در نظر گرفتن تغییرات جوّی و تحت هر شرایطی برگزار میشد.
لطفی به ما کرده بودند و اینبار جلسه در منتهیالیه غربی اردوگاه، در سوئیتی چند اتاقه برگزار میشد، اما برای رسیدن به این مکان رویایی انگار باید از بستر رودخانهای میگذشتیم، بدون چتری و حتی چکمهای.
باران شدت گرفته بود ولی چون استاد جلسه رسیده بود، چارهای نداشتیم مسافتی را برویم تا به گعدهی قواعد کار تشکیلاتی برسیم.
هر کدام از مادرها برای عبور از این تنگه با فرزند کوچکش، تدبیری به خرج میداد؛ یکی نوزاد خوابیده در کریر را پتو اندود کرده بود و دیگری با پلاستیکی بزرگ، پانچویی ساخته بود و طفل چندماهه را در زیر آن از گزند سیلی که از آسمان میبارید، حفظ کرده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همسفر جلویی با سرعت میرفت، ما هم با اعتماد به جلودار، سرمان را پایین انداختیم و دنبالش رفتیم تا رسیدیم به جایی که پله نداشت و مجبور بودیم مثل بز کوهی، به اندازه سه پلهی معمولی را بالا بپریم.
خلاصه چونان موش آب کشیده به جلسه رسیدیم و خرسند از اینکه با هرسختیای بود، بالاخره رسیدیم.
عجیب نبود اگر هیچکس خم به ابرویش هم نیاورد، چون مادرها توی این اردو، دور هم جمع شده بودند تا به مسائل مهمتری بپردازند. کارهای بزرگی بر دوششان هست. آمدهاند که خود را آماده گفتمانسازی مبانی انقلاب اسلامی کنند. بهدنبال تبیین منظومه فکری رهبری باشند و تعریف جدیدی از رسالت اجتماعی زن معرفی کنند. شرایط نامساعد جوّی و غیرجوّی، هیچکدام، آنها را از آشنایی بیشتر با این رسالتشان بازنمیداشت.
موقع برگشت به سولهی محل استقرارمان، دیدیم دوستان خیلی شیک و مجلسی از جلوی ساختمان و از پلههایی عریض و طویل پایین رفتند و ما مبهوت از اینکه چه کردیم با خودمان!!
ساختمان از دو طرف راه داشت و ما به جهت شوقی که در وجودمان از حضور در جلسه موج میزد، از مسیر سرویس بهداشتی پشت ساختمان که پله نداشت، وارد جلسه شده بودیم.
اینجا بود که هرچند سخت ولی به صورت عملی، به یکی دیگر از قواعد کار تشکیلاتی یعنی اهمیت انتخاب مسیر برای رسیدن به هدف پی بردیم.
ای همسفری که جلوی ما بودی، چرا در انتخاب مسیر دقت نکردی؟!!😉
#طیبه_رمضانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
داریم آماده میشیم بریم میدون انقلاب،
بچهها همراه بچههای همسایه رفتن توی کوچه شعار میدن:
«مرگ بر اسرائیییییل
مرک بر آمریکااااااا»
همینجور که دارن شعار میدن،
زهرا ۵/۵ ساله هیجانزده میشه، میگه:
«ایران مهد فرش است»
😂😂😂
خدا بگم چیکارت بکنه آپارات با این تبلیغاتت!😅
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پیراهن_خیال
_نخ رو کجا میبری، یکی اونو بگیره، نخ رو بگیر ازش.
_مامان دسته رو تکون نده، سوزن میره تو دستم
_میشه لطفا اینو بالا پایین نکنی، داری درَجَشو تغییر میدی...
قطعا دوخت نوار روی یک لباس، در شرایط معمولی زمان خیلی کمتری میبرد.
تا برای من که در محاصرهی طفلانی با چهار سر و هشت چشمِ ذوق زده بودم.
کودکانی با هشت دست، در اندازهای بین یک تا هفت سال!
و چهل انگشتی که سر هر کدام یک جای چرخ ننهخانوم را نوک میزد و میکاوید.
اما نتیجهاش شد پیراهنی با پارچهی گلدار، آستینهای پفی و دامنی پر از چین!
پیراهنی که هیچوقت دوختنش به وسیلهی چرخ ژانومهی شیری رنگ گوشهی اتاق خانهمان میسر نشده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
اما اینجا، در خانهی پدری، زیر چرخ ننهخانوم شد همان چیزی که میخواستم!
آن شب که بیبی برای دیدنمان آمده بود، دو و نیم دونگ حواسم را که برای نخ کردن سوزن چرخ دید، در حالیکه سه ونیم دونگ باقی حواسم را به اضافهی همهی حواس پنجگانهام بهکار گرفته بودم و دستم را روی دسته نگه داشته بودم که مبادا بچهها دسته را بچرخانند و انگشت من را با نخ باهم به کام سوزن ببرند، قربان صدقهای ضمیمهی حرفش کرد و دلسوزانه گفت:
«خودتو اذیت میکنی. بااین بچههای کوچیک، خیاطی چرا آخه بیبی؟!»
نخ را از نوک سوزن گرفتم و همانطور که به پشت سوزن هدایتش میکردم لبخند گشادی تحویلش دادم.
دلم میخواست بگویم: «به خاطر ذوق مادرانهام!
به خاطر ذوق دخترکی در اعماق وجودم که شبها وقتی سر روی دامان مادرانهاش میگذارد، آنهشرلی وارانه به خیالاتش نقش میدهد، رنگ میدهد و می بافد.
درست شبیه چینهای لباسِ زیرِ دستانش...»
بیبی نمیدانست.
اما من، یکی از آرزوهایم را آرام چین میدادم و زیر چرخ کوک میزدم.
من این کار را برای آن بخش احساساتی وجودم انجام میدادم تا کمی سرپا شود، ذوق کند، حظ ببرد، دستهای مادرانهام را بگیرد و به رویم لبخند بزند.
مثل دخترک توی حیاط خانه که دست در دست برادرانش، با پیراهن گلدار و پراز چینش ، زیر نور خورشید چرخ میخورد، خودش را در آن لحظه، خوشبختترین ببیند...
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ پس از طوفان .mp3
10.5M
#روایت_شنیدنی
#پس_از_طوفان
من راز اینکه چرا فلسطین پیروز خواهد شد را میدانم...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#پس_از_طوفان برگهای قطور و عظیم تاریخ دارد با صدای مهیب جنگ ورق میخورد و همینطور خون و اشک است ک
#نامه_یک_مخاطب
#جان_و_جهانیها
سمانه عزیزم!
خواهر ندیدهام!
هر بار که قلم زیبایت را به رقص درمیآوری، چشمانم پر از شوق میشوند برای بلعیدن کلماتش.
روح بلند و ملکوتی تو پررنگتر از جوهر قلمت، قامت بلند کرده و خودنمایی میکند.
از خدا برای لحظه لحظه زندگی خودت و فرزند عزیزت عاقبت بخیری و سلامتی را تمنا میکنم.
مداد شکسته من کلمهها و پاراگرافها فاصله دارد با هنرنمایی شما و حالا با زبان الکن خودم میخواهم با شما همکلام شوم.
راستش را بخواهید انگار که سالها با هم حرف زدهایم، بس که حرف به حرف و کلمه به کلمهای که گفتید، کلمات تهنشینشده در دلم بود.
اینکه ما نزدیک گردنههایی ایستادهایم که از آدم ابوالبشر علیه السلام چشم به راه رسیدن به قلهی آن بودهاند و ما نه توان امداد مجروحان زلزلههایش را داریم، و نه توان در آغوش کشیدن مادران فرزند از دست داده فلسطینی را، زخم مشترک همهی ماست.
از دور ایستادهایم و همه حسرتها، ای کاشها و اگرها را با أمّن یجیبهایمان به سختی از گلو پایین میدهیم.
غرق در کارهای تکراری و روزمرهمان هستیم، مثل تکرار شلوار پا کردن پسر شما و تکرار منع از دستشویی آب نخوردن طفلک من!
اما در دین رحمة للعالمین، محمد صلوات الله علیه، از زیادی عمل حرفی نزدند، از سنگینی نیت گفتند؛ مانند بانو امین که گفت به هر کرامتی که رسیدم حین جارو زدن خانه رسیدم. یا آن بانوی عفیفهای که هفت سال از خانه بیرون نرفت که یک وقت ماموران رضا قلدر حریمش را نشکنند، اما آنقدر قیمت گرفت که امام زمان ارواحنا فداه لحظات آخر به بالینش رفتند.
من مطمئنم حضرت موعود که بیایند، تو و پسرت و مادرانی بسیار از جنس تو با عملهایی اندک اما سنگین جلوتر از من و جلوتر از خیلیها لبیک گفتهاید، راستش اصلا صدای لبیکتان را از همین حالا بلندِ بلند میشنوم.
خواهرانه دعا کن من هم سربهراه شوم، همان راهی که عطر ظهور میدهد و تو جلوتر از من در آن راهی!♥️
#فرشته_فلاحی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#جان_و_جهان_در_رسانهها مطلب خانم بهگام، از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد. https://www.farsnews.
#جان_و_جهان_در_رسانهها
بخشهایی از مطلب خانم دهقانپور، در گزارش خبرگزاری فارس از فعالیتهای مجموعه مادرانه در حمایت از مقاومت غزه.
https://www.farsnews.ir/news/14020803000376/سلاح-کودکان-ایرانی-برای-مبارزه-با-اسرائیل
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
دهها سال قبل از تولد حضرت معصومه(س)
امام صادق(ع) فرمودند:
«دختری از فرزندانِ من در قُم
دفن خواهد شد،
که به شفاعتش همه شیعیان واردِ بهشت
میشوند.»
ما گنهکار، گنهکار، گنهکار اما
روز محشر ز تو امید شفاعت داریم...
شفیعمان میشوی بانو!؟🥀
#یا_فاطمه_المعصومه_أدرکنا
#خواهر_خورشید
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
21.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جان_و_جهان_در_رسانهها
ویدئوی روایت «پس از طوفان»
به قلم سمانه بهگام
با صدای زهرا جعفریان،
پخش شده در برنامه خط سوم، شبکه دو سیما، ۳ آبان ماه ۱۴۰۲.
⭕️ این فیلم دارای تصاویر دلخراشی از کودکان غزه است. با احتیاط ببینید😔
#نقش_دل
#قسمت_اول
امیدمهدی را که خواباندم،
طبق معمولِ این روزها،
نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم...
فکر بچههایی که...😭🇵🇸
و یکهو نمیدانم چرا حالت دستش
من را یاد دستهای کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔
و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد...
#ادامه_در_قسمت_دوم👇
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
40.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقش_دل
#قسمت_دوم
این نقاشی یکهویی و دلی،
تقدیم به همهی کودکان مظلوم و مقتدر غزه 🇵🇸💔
دیگه آخرای راهه...✌🏼
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرمان_عزیز_ما
زن پشت ماشین حمل جنازه میدوید و صدایش میزد:
«آرمان جان!
بمیرم برات!
بمیرم برای لحظههای غریبیت!
آرمان جان!
بمیرم برات!»
گمان نکنم آشنایش بود. بنظرم آشناییاش با آرمان، همانقدر بود که من آرمان را میشناسم. اما آرمان، دلش را سخت سوزانده بود. مثل دل من.
روی سینه میکوبید و با سوز، صدایش میزد. شاید اینکه دیر به پیکر رسیده بود، اینکه در لحظات آخر خودش را پشت شیشه ماشین رسانده بود و بعد ماشین رفته بود و او مانده بود، نمکی در صدایش ریخته بود که زخم دلم را ریشتر میکرد.
شاید برای او هم، آرمان ترازویی شده بود و نشانش داده بود که وزن آرمانخواهیاش، چقدر آب رفته است. آرمان بالای قله بوده و او در دامنههای پست اطراف، چه بسا پشت به قله سرگردان به هر سو میرفته. برای من که این طور بود. شهادت آرمان، سیلی سنگین پدرانهای بود بر گوشم.
همیشه گفتهام: «من از روضه شهدا به روضه امام حسین(ع) میرسم» و این بار هم ماجرا همین است. من از یاد و خاطره آرمان و روحالله به روضه علیاکبر(ع) میرسم.
این داغ زندگیبخش، هرگز سرد نمیشود.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
علی پنج سالهی ما خیلی به نقاشی علاقه نداره.
ولی این روزها همهش دغدغه داشت که به بچههای فلسطینی یه پیام تصویری بفرسته☺️
اللهِ پرچمِ ایران رو واسه فلسطین هم کشیده تا قوی بشه!
اسراییل رو هم قرمز کرده یعنی آتیش زده.
آب هم نوشته یعنی رسونده به غزه🥹
جملهی بالا هم از خودشه چون نمیتونه عربی حرف بزنه.
اصرار داره توی گروه مجازی مادران فلسطینی بفرستم این عکس رو🥹😇
ایران رو هم بالاتر کشیده،
شاید تو ذهنش مراقب فلسطین هست و قویتر.
حاج قاسم قوی رو اون کنار میبینید؟😍
#مهدیه_بیدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نان_و_پنیر_راهبردی!
- چایی تونو من شیرین کنم یا خودتون شکر میریزین؟
مطمئنم که هر سه تاشان میخواهند خودشان شکر بریزند، خودشان به هم بزنند و خودشان فنجان را دست بگیرند و بخورند. حتی زهرای فسقلی که الان نفهمیده منظورم از این سوال چیست اما به محض دیدن شکرپاش، عنان از کف میدهد و میخواهد یک کامیون شکر را در یک فنجان نحیف تخلیه کند.
تن نرم پنیر را به رنج مواجهه با کارد سرد و سخت میسپارم و توی دو تا بشقاب، پنیر میگذارم. کنجدها که قطعههای سفید پنیر را خالخالی کردند، علی را صدا میزنم.
- علی جان! بیا سفره رو پهن کن.
ترجیح میدهم خودم سفره را پهن کنم و خودم هم جمعش کنم و منت حاتم طایی نکشم! اما چه میشود کرد که برای مسئولیتپذیر شدن علی، در جلسه خانوادگی قرار گذاشتهایم او مسئول پهن و جمع کردن سفره شام باشد. اغلب هم جوری سفره را جمع میکند که زحمت من به جای کمتر شدن، بیشتر میشود! به جای ظرفهای دمدستی، ظرفهای مهمانی را میآورد. یکی یکی باید بگویم که بشقابش گود باشد یا صاف، چنگال لازم است یا نه، با غذا ماست میخوریم یا ترشی یا هیچ کدام و ...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
جمع کردن که فاجعهبارتر است. ظرفها را با خرده غذاهاشان توی هم میگذارد و گوشهای از آشپزخانه به دست سرنوشت میسپارد! سفره را برای جمع کردن چنان تکانواتکان میدهد که نصف خرده نانها و نرمه برنجها، پخش میشوند روی فرش و ... . یعنی زحمت جارو هم میافتد به دوشم! اما چارهای نیست! من مادر فداکاری هستم که برای تحویل یک انسان مسئولیتپذیر به اجتماع، رنجهای بسیاری را تحمل میکنم! امیدوارم فردا روزی که علی در کارهای خانه به زنش کمک میکند، عروس جان حواسش باشد که اینها همه حاصل مشقتهای مادرشوهر عزیزش در تربیت است و با عرق جبین و کدّ یمین به دست آمده است!
- مامان! سفره کجاس؟
- همون جا روی میز!
- کوش؟! من که نمیبینم.
- همون سبزه، سمت چپ.
جوری با ابهام نگاهم میکند انگار گفتهام در مریخ دنبال نشانههای حیات بگردد!
- من که نمیبینم. اینجا نیس مامان!
درحالی که دندانهایم را روی هم سفت کرده و لبم را با فشار جمع کردهام، قوری را همان جا کنار گاز رها میکنم و سراغ میز میروم. سفره سبز مثل نگین زمرد روی میز میدرخشد! خیلی دوست دارم این جور وقتها در مغز جماعت ذکور باشم و بفهمم دقیقا چطوری چیزی که جلوی چشمشان است را نمیبینند!
علی سفره را پهن کرده، و آمده دنبال بقیه وسایل. زهرا خودش را به هال میرساند. هر جا خبری باشد، زهرا همانجاست! علی با بشقابهای پنیر رهسپار هال شده بود که صدای اعتراضش بلند شد:
- مااامااان! زهرا سفره رو جمع کرده!
سینی چای در دست، میروم سمت هال.
زهرا سفره را از گوشه گرفته و در حالی که آن را روی شانه انداخته، دنبالهاش را روی زمین میکشد و سرخوشانه به مقصد نامعلومی عازم است! گویی فرماندهی از روم باستان باشد، با شنلی بلند، رو به سوی جنگ و کشورگشایی و افق های تازه!
مقداد و سجاد را صدا میزنم تا از لانه هاشان بیرون بخزند و به محض اینکه سفره را از چنگ زهرا درآوردم، بنشینند دو طرف آن. یک روسری برمیدارم و با هیجان دور گردن زهرا گره میزنم که شبیه همان شنل سفرهای شود و با ژانگولر، سفره را از چنگش بیرون میکشم و مثل توپ دسترشته برای علی پرت میکنم.
بالاخره هر پنج نفر سر سفره شام حاضر میشویم و نان و پنیر و چای شیرین را از انتظار درمیآوریم. از همان لحظه نشستن میدانستم که زمان، آبستن حوادث است و پروژههای جدیدی انتظارم را میکشند. دانههای شکری که مقصدشان در اصل فنجان زهراست اما زهرا همه جای سفره را با حضورشان دانه برفی میکند، الا فنجانش را! چه گردابهای سهمگین که در فنجانهای چای به پا میشود تا چند بلور ناقابل شکر را در چای حل کند. چه نانهای فلکزده که در دریاچههای چای شیرین جاری شده کف سفره، موش آب کشیده میشوند. چه موها و پاها و لباسهایی که با فواره چای شیرین، چسبناک میشوند و نوید یک حمام زودهنگام را میدهند. جای خوشبختی است که علی و سجاد پسر هستند و آیین نظافتی-تفریحی حمام را با مقداد به جا میآورند! زهرا دو فنجان انباشته از نانهای خیسیده در چای شیرین که حتی یک مولکولش هم به دهان او راه پیدا نکرده تحویلم میدهد و خدا را شکر میکنم که بالکنی داریم که پرندهها، آن را به عنوان رستوران قبول دارند.
بالاخره شام تمام میشود و امشب هم سفره شام، جمع میشود و این مرحله از زندگانی را پشت سر میگذاریم. حالا نوبت نقشآفرینی مقداد است. صندوق مخصوص را با پنج چک پول پنجاههزار تومانی میآورد و میگذارد روی میز.
- خوب بچهها! حالا وقتشه که پول شامی که امشب میخواستیم بخوریم اما به جاش نون پنیر خوردیم رو بریزیم تو صندوق.
هرکسی یک پنجاهتومانی برمیدارد و طبق قرار هر ماه، آن را درون صندوق کمک به مردم مقاوم فلسطین میاندازد.
زیر لب میگویم: «خدایا! این کم را از ما قبول کن!»
#هر_ماه_یک_وعده_غذایم_نذر_پیروزی_تو
#م._محمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_خواندنی
#اگر_دوربین_مادر_بود
پیراهن دخترک را بالا زدهاند. مردی با خودکار، کلماتی را با خط درشت روی شکم او مینویسد. بدون شک کاری از او ساخته است و چیزی در چنته دارد که به خود جرات داده در کنار مادری قرار بگیرد که با فریاد خفهای «حبیبی،اماه» را فریاد میزند و تمام هویت مادرانهاش دو تن بیجان و بیحرکت روی تختی سخت و سرد است.
مادری که نمیداند آخرین محبتها و نوازشهای مادرانهاش را نثار تن کدام یک از کودکانش کند؟! کدام را به تنش بچسباند؟ و موهای کدامشان را با دست شانه بزند؟...
فرزند شیرخوارهاش را در حالی به آغوش کشیده و با اشک انگشتانش را از لای موهای تابدارش رد میکند که موهایش هنوز تُنُکی و نازکی موهای نوزادیاش را از دست نداده است. آخر مادر هر شب پسرش را اینگونه میخواباند و پسرک از بوی آشنای آغوش مادر و نرمی و لطافت نوازشهایش مدهوش میشد. مادر هر شب به امید بسته شدن چشمهایش در گوشش لالایی میخواند و آغوش خود را چون گهوارهای به راست و چپ میچرخاند. هیچکدام از آن شبها تصور نمیکرد روزی برای باز شدن چشمهای فرزندش لالایی بخواند...
«حبیبی،اماه!...»
پسرم،بلند شو شیر بخور...اگر تو دیگر شیر نمیخوری، پس چرا شیر تو هنوز در سینههای من است؟!
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کاش هرگز آنها را ندیده بودم. تا آخر عمر این صحنهها از چشمهایم و نه از قلبم پاک نمیشوند. برای آنکه موقع نوشتن، جزییاتش را به یاد بیاورم، چشمانم را تیز کردم. کاش چشمانم سو نداشت، مانند مادربزرگم که هرگاه فیلمی را تماشا میکند تنها نیمی از تصاویرش را میبیند و داستانها برایش جور دیگری دیده میشوند.
چشمان من خوب میبیند، ریز میبیند، همه چیز را با جزییاتش میبیند. بیشتر از ده بار آن را دیدم و بیشتر از ده بار قلبم ایستاد؛ خودم ایستادنش را دیدم در کنار ایستادن آن مادر عرب، که گناه بزرگش به دنیا آمدن در سرزمین مادریاش بود و حالا تاوان مادر شدن در سرزمین مادرهایش را میداد.
حجم اندوه آنقدر بیاندازه و بیانتهاست که توان باورش را ندارم. چشم دوختهام به میلهی پلاستیکی در دست آن مرد تا شاید سحری در آن باشد و حرکاتش جانی دوباره ببخشد به تن بیجان دخترک، تا باور کنم هنوز امیدی برای چشم باز کردن آن دخترک و برادرش هست. هنوز امیدی مانده تا صبحی دیگر آن زن با صدای «یا اماه» و دعوای خواهر-برادرانهی فرزندانش از خواب بلند شود و باور کنم هنوز کورسویی از نور زندگی در این تلخترین شاتهای سرتاسر غم و بهت بیرحمترین و سنگدلترین دوربین فیلمبرداری تاریخ پنهان مانده است.
اگر دوربین مادر بود، به حرمت دنیای مادری هرگز آن صحنهها را ثبت نمیکرد.
اثری از دستگاه شوک،آمپول آدرنالین و بدوبدوهای پرستارها و دکترها نیست و آخرین امیدم به معجزهی آن مرد و میلهاش خاکستر میشود. آخرین میلهی برنده که رو شده بود، خودکار امضای شهات بود.
مرد آرام و واضح نام بچهها را روی شکمشان نوشت؛
لیلی، محمد.
تا در بین صدها فرزند دیگر فلسطین، قبری با نام و نشان خودشان داشته باشند.
تا در روزگار آزادی فلسطین، در جشنی که بر مزار شهدای مقاومت میگیرند، نام لیلی و محمد هم، در شمار مبارزین خوش بدرخشد.
#مرضیه_نیری
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ اگر دوربین، مادر بود.mp3
13.38M
#روایت_شنیدنی
#اگر_دوربین_مادر_بود!
روایتی جانسوز از وداع تلخ مادر فلسطینی با دو فرزندش...
#مرضیه_نیری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan