#میسپارمش_به_صاحبش
دختر تقریبا پانزده سالش است، خواهرش را آورده حسینیه کودک تا سرگرم شود، خودش اما مستاصل و سردرگم است، دنبال همهی خودش در این مسیر میگردد.
سر حرف را باز میکند:«تهرانم مثل اصفهان بیحجابی زیاد شده؟»
من که با سوالش فکر میکنم این دختر حسابی دغدغهمند است، شروع میکنم به صحبت در مورد اینکه چه کتابهایی بخواند تا در مدرسه بتواند از عقایدش دفاع کند. از کتاب دکل میگویم و روشهای جواب به سوالات.
بحث که جلوتر میرود، مِنمِنکنان میگوید:«نمیدونم میشه اینجا این حرف رو زد یا نه، اما من با همه چیز مشکل دارم» و هزاران شبهه ذهنش را بیرون میریزد. فضا را که امن میبیند جسارت پیدا میکند و بیشتر و بیشتر میگوید.
با هم حرف میزنیم. میرسیم به مبنای مشترکمان در این مسیر. همهی کلمات ذهنش را در فرهنگ عاشورا باز تعریف میکند؛ آزادی در فرهنگ امام حسین علیهالسلام چه شکلی میشود؟ هویت چطور؟ زن عاشورا چهجوری زیسته؟ زندگی عاشورایی چه مدلیست؟
قرار گذاشتیم در مسیر با امام حسین علیهالسلام حرف بزنیم و از آقا بخواهیم خودشان را به ما بشناسانند.
آنقدر بحث با او برایم شیرین است که دلم نمیخواهد تمام شود اما مادرش صدایش میزند که وقت رفتن است.
التماس دعا میگویم و در دلم میسپارمش به میزبان همهی زائران تا دلش را از عشق خودش سرشار کند.
#شیرین_ملکمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_بزم_وصالش_همه_کس_طالب_دیدار
#تا_یار_که_را_خواهد_میلش_به_که_باشد
به پایانه مرزی شلمچه که رسیدیم، نماز مغرب و عشا را خواندیم.
پیرزنی قد خمیده در حالی که ویلچری بدون سرنشین را هل میداد آدرس سرویس بهداشتی را از من پرسید.
خواستم آدرس را بدهم که از من خواست اگر امکانش هست او را تا آنجا ببرم.
وقتی قبول کردم، ساکش را از روی ویلچر برداشت و خودش نشست روی آن و ساکش را به بغل گرفت.
از لهجهاش متوجه شده بودم که باید اهل همین حوالی باشد.
_مادر مال کدوم شهری؟
_خرمشهر.
_همراهاتون کجا هستن؟
_من همراهی ندارم دخترم، تنها هستم. هر چی فکر کردم نتونستم تو خونه بشینم و کربلا نرم.
تعجبم دو برابر شد.
چگونه دل کرده است که تنهایی و بدون هیچ همراهی بار سفر ببندد و راهی کربلا شود؟
در ذهنم مدام این جمله تداعی میشد «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...»
وقتی به شیب تند قسمتی از مسیر رسیدیم، ویلچر از حرکت باز ایستاد و آقایی به کمکمان آمد.
به ناچار باید تنهایش میگذاشتم و به بقیه ملحق میشدم. از او خداحافظی کردم و او با کلی دعای خیر بدرقهام کرد.
(عکس، تصویر همان پیرزن کربلایی است که بعد از رد شدن از مرز، دیدم آقای جوانی ویلچرش را تا اتوبوسها هل داد.)
#اعظم_رنجبر
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفاقت_هزارساله
جورابهای خیس فاطمه که از دستشویی آمده بود و مشمول تلفات شده بود، در دستم بود.
خانم صاحبخانه بهاصرار گفت: «جورابها رو بده به من یک دقیقهای میشورم.»
گفتم: «نه نه، اینو دیگه خودم میشورم!»
گفت: «بده، سریع میشورم.»
حالا نه من زبان او را درست میفهمم و نه او زبان من را!
قدبلند و چهارشانه بود و از بالا تا پایین سیاه پوشیده بود. دختر نوجوانش معصومه، به انضمام گوشی مادر، حکم مترجم را داشت.
باک شرمندگیام تا بالا پُرِ پُر بود و دیگر هیچ جای اضافهای نداشت.
بندِرخت تراس، دیوارِ حیاط، نردههای فلزی پشت درها، دستههای کالسکه و... همه پُر بودند از لباسهایی که دیشب بارها از من خواسته بود تا بدهم بشوید.
بالاخره قاطعیت من بر مهربانی خالصانهاش فائق آمد و جورابها را خودم شستم.
با چهار کولهی مرتب، پر از لباسهای تمیز و خشک، چهار بچهی حمام رفته و چادری که ناغافل اتویش کشیده بود از خانهاش خارج شدیم.
اولینبار بود که میدیدمش...
دیشب شوهرش با ماشین مدل بالایشان در مسیر پیادهروی کاظمین به کربلا به اصرار، ما را به خانهشان برده بود.
و محبت خواهرانهی او که به رفاقت هزارساله میماند...
#مریم_حقاللهی
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
هدایت شده از جان و جهان
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیهها را در قالب کلمات درنیاورد. اگر ما ننویسیم، گویی آن لحظه نبوده، آن اتفاق نیفتاده، آن احساس بروز نکرده.
فرقی نمیکند که در این سالها در صف زائران بودهاید یا آرزومندان حضور. همین که لحظاتی را در کنج اتاقتان یا در مسیر مشایه، حسینی زیستهاید، یعنی آن لحظات قدر و قیمت دارد و شایسته روایت است.
مزه مزه کردن شرح دلدادگی از زبانهای مختلف، حتما شیرین است. بنویسید که با هم بخوانیم و وصفالعیشمان، خود عیش شود.
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیهها را در قالب
دوستان مهلت چندانی باقی نمانده. حالا که خستگی راه کمی از تنتان به در رفته یا از اوج غم دوریتان، کاسته شده، دست به قلم شوید و با ما شرح عاشقی دهید که از هر زبان که میشنویمش، نامکرر است!
#دلیل_خلقت_هستی
محمد تب کرده بود. خودش میگفت به زودی میرود. بعضی از صحابه آمده بودند عیادت.
گفت: «کاغذ و قلم بیاورید تا نامهای بنویسم که گمراه نشوید.»
یکی گفت: «پیامبر تب کرده و هذیان میگوید، قرآن کافی است.»
و نگذاشت قلم و کاغذ بیاورند. میترسید سند رسوایی بشود برای بعضیها.
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید بیاید. همه فهمیدند علی را میگوید. به علی گفت کمک کند تا بلند شود. علی سر محمد را گرفت و بلندش کرد تا بنشیند. محمد نشسته بود و سرش در آغوش علی بود که رفت.
جان و جهان ما تویی ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سختِ_شیرین
خاکی و خسته در ماشین نشستهایم. حدود پنج ساعت است که در مسیر کربلا به مهرانیم.
همسفرمان از شش تا بچههای همراهمان میپرسد:«سال بعدم میاین بریم؟» با خودم میگویم عجب سوال بدموقعی!
من به گرمازدگی و کلافگی بچهها در مسیر نجف فکر میکنم، به گم شدن علیاکبر در ازدحام حرم، به پیادهروی طولانی و پیدا نکردن جا در بدو ورود به کربلا، به بیخوابی کشیدن بچهها و پادردشان، به مریض شدن نوراسادات و آمپول ایستادهای که در بیمارستان کربلا به محمدنیکان زدند، به غذاهایی که بعضا باب میل و ذائقه بچهها نبود، به اینکه علیرغم قول و قرار قبلی نشد برایشان تفنگ بخریم، به تمام استانداردهای سفر با بچه که امکان رعایتش نبود و ... .
راستش منتظرم بگویند: «نه، خیلی سخت گذشت!» اما دسته جمعی فریاد میزنند:«آره! آره! بازم میایم! خیلی خوش گذشت. بهترین سفرمون بود».
از ذوق گریهام میگیرد و به این فکر میکنم که این چه عشقیست که سختیها را حتی برای بچهها شیرین و دلچسب میکند؟!
ماشین میرسد به مهران و من دعا میکنم که خودم و نسلم تا ابد آوارهی این مسیر باشیم.
#حیدری
تو مرا جان و جهان ای ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نخ_و_سوزن_خوشبخت
کوله را که از بالای کمد دیواری پایین میآورم، شروع میکنم به گشتن تا داخل زیپها را تمیز و کوله را مهیای مشایه کنم.
کوچکترین زیپ را که باز میکنم، سوزن و نخ مشکی را میبینم. یادم میآید اربعین گذشته که این سوزن و نخ را داخل کوله گذاشتم، تا مرز رفتیم اما قسمت نشد زائر شویم و تا الان داخل کیف مانده. هر بار که برای سفر کاری همسر کوله میبستم، میگفتم:«خوب این نخ و سوزن هم باشه، یه وقت نیاز می شه».
حالا با گذشت یک سال این نخ و سوزن دور دنیا را گشته اما هنوز منتظر مقصد اصلی است. دوباره آن را داخل زیپ میگذارم و بقیه وسایل را جا میدهم.
دو روز بعد که به اذن یار رسیدهایم به نیمههای مسیر مشایه، حوالی اذان ظهر موکبی پیدا میکنیم که به اندازه من و دخترک و پسر کوچکم در قاعةالنسا جایی داشته باشد. درست در جلوی درب موکب به اندازه یک نفر جای خالی هست. داخل می رویم. بعد از ما دو پیرزن عراقی هم وارد میشوند و موکب آنقدر پر است که جای سوزن انداختن نیست. از شدت گرما و خستگی همانجا پایین پای ما مینشینند و همان جای کوچک را با هم تقسیم میکنیم. چند دقیقه که میگذرد یکی از پیرزنها با ما همکلام میشود. به اندازه همان چهار کلمهای که عراقی بلدم از تعداد بچههایم میپرسند و اینکه از کجا آمدهام و من هم میفهمم که اهل بصره هستند، شهر ابومهدی.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
همین طور که مشغول صحبت و لبخند هستیم، پسر نوپایم زیپ کوله را باز کرده و تمام محتویاتش را بیرون ریخته. کلافه از دست پسرک با عجله شروع میکنم وسایل را جمع کنم که پیرزن به نخ و سوزن اشاره میکند و چشمانش برق میزند و چیزی میگوید که متوجه نمیشوم. تصور میکنم میگوید سوزن و نخ را از جلوی دست بچه بردارم که خطرناک است اما دوباره اشاره میکند و پایین پیراهن مشکی و خاکیاش را نشان میدهد. خوشحال میشوم و دو دستی تقدیمش میکنم. میگوید: «ماشوف» و در ادامه جملهای میگوید. از ماشوف میفهمم منظورش این است که چشمش نمیبیند که سوزن را نخ کند و میخواهد خودم برایش نخ کنم. با سرعت سوزن را نخ میکنم و ته نخ را گره میزنم و میدهم دستش.
شروع میکند به کوک زدن پایین پیراهنش که گویی به جایی گیر کرده و به اندازه یک وجب پاره شده. او میدوزد و من خوشحالم که نخ و سوزن داخل کولهام بالاخره به مقصدشان رسیدهاند.
پسرک را میبوسم که در آن لحظه کوله را به هم ریخته بود تا سوزن و نخ به آرزویشان برسند. دور دنیا را بچرخی تا برسی به مشایه و بشوی جزیی از لباس زائر حسین. عاقبت بخیری یعنی همین، یعنی به اندازه نخی باشی در لباس زائر حسین.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چرا_گریه_میکردم؟
زن رو به مادرم کرد و پرسید:«چرا گریه میکنه؟»
مامان خودش را سمت راست درگاه، همان جا که راحتتر دست به ضریح میرسید جا داد و گفت:«دلش میخواد دستش برسه به ضریح».
عینک پلاستیکی بنفش بیریختِ نه ده سالگیام را درآوردم. اصلا دوستش نداشتم. شده بود یک مزاحم همیشگی؛ وقتی روبوسی میکردم، وقتی میخوابیدم، وقتی در سرمای زمستان وارد خانهای گرم میشدم و بخار میگرفت، وقتی با خواهرم به هم بالشت پرت میکردیم. به خصوص وقتی که گریه میکردم و پلکهایم رد اشک شور را رویش به جا میگذاشت و نمیتوانستم ضریح را خوب ببینم.
درست مثل همه دهه شصتیهایی که هیچ وقت دستمال کاغذی توی جیبشان نبود، با پشت دستم آب دماغم را گرفتم و به سوال آن زن فکر کردم. «راستی چرا گریه میکنم؟»
مقنعه چانهدارِ سُرمهایام را سر کرده بودم. هیچ وقت از خودم خوشم نمیآمد. از آن مقنعه هم حتی! شاید به خاطر متلکهای سه تا برادرم بود که ژن ایگرگشان همیشه فعال بود و مثل همه پسربچهها که مرض دارند و چرت و پرت میگویند، همهاش به من پیله میکردند.
از خودم اصلا خوشم نمی آمد اما
آنجا که ایستاده بودم،
راضیترین،
قانعترین،
و دلخوشترین دختر ده سالهی گریان توی دنیا بودم.
دلخوش به همان لحظه ...
آن لحظه عمیقاً سرخوش بودم.
هیچ چیز نمیدیدم. به جز شبکههای نقرهای به هم پیوستهای که زنها پارچهی سبز به آنها گره میزدند و بعضیها هم گرهها را باز میکردند.
من هیچ چیز نمیدیدم.
اما میدیدم انگار، یک نفر را که نمیتوانستم ببینم.
✍ ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
من دور ایستاده بودم، اما خودم را در آغوشش رها میدیدم.
معلق درهوا، اما درآغوش امن کسی که مرا واقعا میخواست و واقعا دوستم داشت.
مادرم نمیدانست، اما من نمیخواستم دستم به ضریح برسد. من میخواستم ثانیههای عمرم در همان لحظه از حرکت باز ایستد و من در همان نقطه باقی بمانم و فقط نگاه کنم و مدام اشک بریزم.
دختر ده سالهی شرمنده از نمازهای تق و لقاش،
دختری که خیلی زیر رگبار سرزنش میرفت، در آن نقطه احساس میکرد یکی دارد نگاهش میکند که قدر همهی دنیا قبولش دارد.
با همهی کارهای بدش،
با عینک بدریخت و پاهای تپلش،
با نمازهای یکی درمیانش،
با زبان درازش،
با فضولیهایش.
دختر ده سالهی ایستاده در درگاهِ ضریح، خودش را زیر بارش لطف رئوفی حس میکرد که دلش نمیخواست از زیر آن بارانِ خیس و گرم، بیرون بیاید.
من میخواستم بایستم،
تا ابد همانجا بایستم و نگاه کنم و سکوت کنم و گریه کنم.
من نمیخواستم دستم به ضریح برسد.
#فریده_طهماسبی
ای جانِ جهان! جان و جهان بنده تو ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
به علامه طباطبایی گفتند:«چه کنیم #امام_رضا(ع) نزد خداوند واسطه شود؟!»
ایشان گفتند بروید حرم و بگویید:
«بفاطمه، بفاطمه، بفاطمه(س)»
سه بار آقا را به فاطمه(س) قسم بدهید
امام دعایتان را مستجاب میکنند.
#حجت_الاسلام_قرائتی
#شهادت_امام_رضا(علیهالسلام)
جان و جهان ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جامِ_جهاننماست_در_این_قطعه_از_بهشت
#آرامِ_جان_ماست_در_این_قطعه_از_بهشت
سلام
خوبین؟
صبحی اومدم حرم امام رضا؛ نایب الزیاره بودم.
این بیت نظرم رو جلب کرد. یاد جان و جهان افتادم😍
#فاطمه_سلطانی
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
#توی_دلواپسیهام_به_تو_پناه_نبرم_چه_کنم؟
خیال همسرم را راحت کرده بودم، اما خودم بیاسترس نبودم. سفر برای خانمی که همسرش در آن سفر یار و همراهش نیست، سخت و همراه با نگرانیست. مخصوصا اگر همسر تاکید زیادی داشته باشد که «حواست باشه از همسفرا جدا نشی، راهو گم نکنی، گم نشی، غریب و سرگردون و تنها نمونی. با جمع برو، با جمع برگرد».
و تو خیالش را راحت کرده باشی که «چشم، حواسم هست، راه رو بلدم، امنیت برقراره، مسیر ناآشنا نیست ولی چشم».
اما چشمتان روز بد نبیند. خانم توی شلوغی و ازدحام جمعیت، جایی که نه خودش و نه همراهان اینترنت ندارند، گوشیها آنتن ندارند و خلاصه هیچ راه ارتباطی وجود ندارد که به گروه ملحق شود، گم شود.
از آخرین باری که گم شدم، شاید نزدیک سی سال میگذشت، تا همین چند شب پیش. شب آخری که کربلا بودیم، من به مدت چهار ساعت گم شدم.
راه ناآشنا نبود، من دختربچه سه ساله نبودم، دشمن نامحرمی دورهام نکرده بود، اسیر دست دشمن نبودم، کسی نگاه چپ به من نمیکرد، کسی قصد کتک زدن من را نداشت و اتفاقا هرکس متوجه میشد که گم شدهام، سعی میکرد کمکم کند. یکی بهم پاوربانک داد، یک نفر دیگر هاتاسپاتش را فعال کرد که به نت وصل شدم، دیگری گفت:«بیا با گوشی من که هم نت داره، هم رومینگش فعاله، تو هر پیامرسانی که فکر میکنی همراهانت دسترسی دارن، بهشون پیام بده و موقعیتت رو بگو».
خلاصه من در جمعیت امن، محترم و شریفی بودم اما پریشانی، اضطراب، نگرانی و ترس همهی وجودم را فراگرفته بود. هر آنچه روضه از گم شدن دختر سه ساله ارباب شنیده بودم، برایم تداعی شد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
پریشانی و اضطراب عمه سادات برایم مجسم شد.
حال بسیار غریب و قابل ترحمی داشتم.
هر آنچه از نذر و توسل بلد بودم، انجام دادم اما فایده نداشت. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، نزدیک چهار ساعت گذشت. یواش یواش داشتم شاکی میشدم که چرا هیچ کدام از التماسها و نذرهای من موثر نیست؟ چرا فرجی نمیشود؟جواب همسرم را چه بدهم؟ اگر مجبور شوم کل مسیر را تنها برگردم چه؟ هر لحظه دلهره و واهمه و اضطراب و اضطرارم بیشتر و بیشتر میشد.
داشتم از پیدا شدن و ملحق شدن به بقیه، قطع امید میکردم.
به سمت یکی از موکبها به راه افتادم تا کمی استراحت کنم و دوباره دنبال همراهان بگردم. که
درعین ناباوری و معجزهوار، خیلی اتفاقی یکی از همراهان که ایشان هم ناامیدانه دنبال من میگشت را دیدم. حال آن لحظه من از فرط شادی و ذوق قابل توصیف نیست، انگار دنیا را به من داده بودند.
همان لحظه تلنگری به من زده شد که تو حق نداری توسل کنی و بعد شاکی بشوی. تو از هیچ کدام از ائمه طلب نداری. از خانم امالبنین خواستم ادب در برابر خدا و ائمه را به من هم یاد بدهند.
این آموزندهترین، ملموسترین، سختترین و درعین حال شیرینترین درس سفر اربعین من بود.
#الهام_موسوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امشب_نشستهام_بنویسم_به_طاقها
#اینجا_پر_از_شفاست_ازاین_اتفاقها
تعریف میکرد بچه یکهو شروع کرد به خندیدن. خندهای که سابقه نداشت. به نقطهای خیره بود. چشمانش برق میزد و از تهِ دل میخندید. امتداد نگاهش را گرفتم. گمان میکردم در خنکای دم صبح صحن انقلاب، کفتری، کبوتری آن حوالی نشسته که دختر دوسالهام اینگونه سر ذوق آمده. با پیشزمینه صدای قهقههاش مسیر و انتهای نگاهش را کاویدم، چیز خاصی نبود؛ یک خادم که رو به پنجره فولاد در نهایت ادب سلام میداد. چند آقا در حال نماز. یک خانم در حال خواندن زیارتنامه، که تُندتند اشکهای بیصدایش را پاک میکرد، و سر خانم دیگری که تماما زیر چادر پنهان بود و روی زانویش جا داشت.
با تعجب دخترم را بغل کردم و به سمت سقاخانه رفتم، بلکه آبی به صورتش بزنم و خندهی ممتد بیدلیلش نگرانم نکند. هنوز کفش پا نکرده، صدایی زنانه سر من و تمام آدمهای صحن را به طرف خودش برگرداند، به طرف جایی که چند لحظه پیش با دخترم آنجا نشسته بودم.
خانم پنهان زیر چادر، حالا ایستاده بود. قدِ بلند و روی سبزهای داشت. چنان حیران بود که انگار همین الان روح به تنش حلول کرده. دستهایش را بیاختیار توی هوا تکان میداد و بیوقفه داد میزد: «زبونم.... زبونم.... زبونم باز شد»
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
در چشم بهم زدنی، چنان غلغلهای در صحن افتاد که هول کردم. خادمهای زن و مرد مثل سربازانی که رزمایشی را صدبار تمرین کردهاند، سریع دور زن حلقه زدند. خادمهای سبزپوش، که میشد فهمید تمام جوانیاش را زیرپای همین زوّار، سنگفرش حرم کرده، صلوات میفرستاد و سعی در آرام کردن زن داشت. دخترم را محکم بغل کردم. اشک، عنان از کف چشمهایم ربوده بود و بند نمیآمد. با حسرت گفتم: «ناقلا! پس داشتی امامرضا رو میدیدی؟!» دوباره غشغش خندید.
خادمی توی بیسیم داد زد: «دم پنجره فولاد یه کرامت دیگه داریم.» و سریع از کنارم گذشت. سربرگرداندم. جز همهمه و شلوغی، چیزی معلوم نبود. خانمی که از سمت شلوغی میآمد، با صدایی آمیخته به بغض و شعف توأمان به همراهش میگفت: «دیدی وایساده بود؟! من خودم دم نماز صبح دیدم با ویلچر اومد.» هنوز حرفش را توی ذهنم حلاجی نکرده بودم که صدای نقارهخانه بلند شد...
این روایت یکی از روزهای پانزده سال پیش در حرم امام رضاست که مادری بعینه شاهد بود در یک ساعت، دو عنایت از سمت حضرتش شامل حال زائرین و مجاورین شد.
همه معمولا این نسخه از شفا را به رسمیت میشناسند و با آن مأنوسند. چیزی غیبی و معجزهوار. اما روایتهای معتبر دیگری هم از شفا وجود دارد که در صحن زندگی متوسلین به اهلبیت، در رواق باور آنها و در ضریح قلبهای متوجه اتفاق میافتد.
پیرمردی که بعد از روضهی اباعبدالله، کینهی بیستسالهای را میبخشد.
مردی که در امامزادهای بعد از شصت سال، از پس لرزش تردید دستهایش برمیآید و پنج میلیارد خمسش را چک میکشد.
زنی که در ستون ۸۰۱ مشّایه، با داغ فرزندش که بر اثر اشتباه پزشکی مرده بود، کنار میآید و به روی دخترک عراقی میخندد. خندیدنی که یکسال بود برایش محال بنظر میرسید.
جوانی که بعد از سفر مشهد از قعر تاریک افسردگی و انزوا به سطح امید میآید و با خانواده سر سفره مینشیند.
دختر جوانی که بعد از چلّهی زیارت عاشورا، بیماریاش را با تراشیدن موهایش و شروع شیمیدرمانی بالاخره میپذیرد و قوایش را برای مواجهه با آن جمع میکند.
نوجوانی که در پانزدهسالگی در مجلس حضرت زهرا، نوری در سینهاش میشکفد و شیعه میشود.
شوهری که بیخبر از روز آخر چلّهی حدیثکسای زنش، بساط حرام را جمع میکند و توی سطل آشغال میاندازد.
حتی آن پیرزنی که نشسته، ساکت، روبه قبله، در پیراهن سیاه عزای آلالله، وقتی همه فرزندها و نوههایش دورش هستند، آنقدر آرام جان میدهد که وقت تعارف چای بعد از روضه میفهمند که با گفتن آخرین یا زهرا، روح از بدنش خارج شدهاست.
من هزاران شفا از اهلبیت دیدم که چون دفعتاً نبودند، هرگز در خاطرها نماندند و در روایتی ثبت نشدند.
#سمانه_بهگام
ای جان و جهان ما؛🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مرافق_موجود؟!
- برو یه سر و گوش آب بده ببین این موکب، دستشویی تروتمیز داره؟
- باشه، پس شماها همین جا وایسین.
همسرم رفت تا برایمان خبر بیاورد. دو سال محرومیت از پیادهروی اربعین، آنقدر سینهمان را تنگ کرده بود که وقتی حوالی نیمه شعبان، کرونا قدری شل کرد، کیف و کوله بستیم و راهی عراق شدیم.
حالا دو روز مانده بود تا نیمه شعبان و ما حوالی عمود ۳۰۰ قدم برمیداشتیم. طریق خلوت بود و از صبح علیالطلوع که از حرم امام علی راه افتاده بودیم، هیچ موکب ایرانی در مسیر ندیده بودیم. موکبهای عراقی با فاصله و امکانات حداقلی در راهمان بودند و بعضاً سرویس بهداشتی سالم و مرتب نداشتند.
خورشید غروب کرده بود و چیزی تا اذان مغرب نمانده بود. دم موکبی که چراغهای روشن و رفت و آمد آدمها در آن، خبر از فعال بودنش میداد ایستادیم و منتظر خبر همسرم شدیم.
وقتی برگشت، صورتش پر از خنده بود.
- چی شده؟ به چی میخندی؟!
- رفتم تو، از مسیول موکب پرسیدم:«مرافق موجود؟» جواب داد:«ملافه نداریم، اما پتو هست!»
هیچ انتظارش را نداشتیم که آن موکب، ایرانی باشد. لابد خادم موکب هم انتظار نداشت مردی سفید پوست با موهای بور با او عربی حرف بزند!
#مژده_پورمحمدی
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
با جان و جهان باش ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زنی_در_کنج_مطبخ_عاشقم_کرد
حالتِ چهرهاش کمی شبیه مادرم بود اما این اصلا دلیل دلدادگیام نیست. بدجور پریشانش شدهام.
بیشتر از پانزده روز از آن دیدار میگذرد و من هنوز محو او هستم.
دوست دارم بنشینم و از دوریاش زار زار گریه کنم.
همان زنِ میانسالِ کوتاه قد لاغرِ به شدت سبزه.
صورتِ گرد و گونههای برجسته و لپهای فرورفتهای که نمیدانم نتیجه دندان مصنوعی است یا طبیعتش. و مهمتر از همه، آن مردمکهای مشکیِ توی فکر فرورفته چشمانش...
این، صحنه ایست که در مقابل چشمهایم قامت راست کرده، به من لبخند میزند و من را در حسرتی مدام فرومیبرد.
بعد از همه ما شام میخورد و قبل از همه، زمانیکه هیچکدام از جمعِ شصت، هفتاد نفرهمان نمیفهمیدیم، بیدار میشد.
ما بعد از نماز صبح، زمانی چشم باز میکردیم که سفره صبحانه برپا بود و او سرشار از انرژی و شادابی خدمت میکرد؛ با عروس جوان قدبلندش که فارسی بلد بود و دخترش و زن دیگری که انگار او هم دخترش بود.
صبحانه و نهار و شام و میان وعده حدود هفتاد زن بچهدار یک طرف، تر و تمیز کردن حمام و دستشویی و آشپزخانه و سالنها و سطلهای زباله هم یک طرف.
کاری بود سنگین که یک دهمِ آن، در یک ساعت، امثالِ من را به اعتراض و ناله میکشاند. اما آن زنِ عاشق و بچههایش را نه.
برق را هم که نگویم. شاید روزی ده بیست بار قطع میشد و کولر خانه خراب میشد.
مردی میانسال بدون هیچ اعتراضی از حیاطِ مردها میآمد و تمام آن ده بیست بار تعمیرش میکرد. یک لحظه هم بدون آبِ خنک و کولر نماندیم.
باقالی پلو و قورمه سبزی ایرانی را ماهرانه میپخت. خوب میدانست بعد از غذا، چای باید بخوریم تا بشورد و ببرد!
امکان نداشت از احدی از مهمانها کمک بخواهد، مگر اینکه خودمان داوطلب شویم. راستش توی آن همه خانم، تنها یکی دو نفر بودند که داوطلب کمک میشدند. از خجالت بود یا خستگی، نمیدانم. بگذریم، اما شاید رسم مهمان شدن با کمک دادن به صاحبخانه قشنگتر میشد.
با دشداشه مشکیاش که میرفت توی آشپزخانه، اول گوشیاش را میگذاشت روی پخش نوحههای عربی و بعد، یک ریز کار میکرد. اما نه مثل امثال من که با اطرافیان صحبت از اینجا و آنجا کند و غذابپزد، نه. این زن، یک جور خاصّی محو بود. محو چه چیزی؟ نمیدانم.
حسرت و احترام، همراه با شرم، و یا بهتر بگویم، حضور دائمی در محضر وارستهای انگار.
این، حالتی بود که از او میدیدم.
حسرت و تلاش برای رسیدن...
انگار میترسید تمام شود و او نتوانسته باشد آن جور که باید عاشقیاش را عیان کند.
رگباری کار میکرد. برنج پاک میکرد و دم میگذاشت. جمع و جور میکرد. آب یخ درست میکرد. چای میداد. از بیرون آب میآورد. حمام را بررسی میکرد. زباله جمع میکرد. دخترها و عروسش هم درکنارش، اما خداوکیلی او بیشتر.
از مدیریتش هم بگویم. حرفش حرف بود. تا میگفت ظرفشویی برای آبکش برنج خالی شود، دخترش سریع دست به کار میشد، با عجلهای که انگار دستور از پادشاه رسیده باشد.
وقتی میرفتی کمک، خیلی خوشحال میشدند. اما جزو مبادا بود که خودشان از کسی کمک بخواهند.
وقتی بهش میگفتی «درخدمتم»، میگفت «خدمت امام حسین باشی».
آه خدا...آن زن عظیم بود...عظیم...
برنج را که توی قابلمه میریخت، کفگیر فلزی دسته درازش را توی دستش میگرفت و روی چهارپایه مینشست؛ به یک جا خیره میشد و با نوحه زمزمه میکرد.
حالِ او عاشقیِ مدام بود.
همان لحظه دوست داشتم کف پایش را ببوسم. پایش را نه ها، همان کفِ کفِ کفِ پاهای خسته و وارستهاش را.
به قول ما ایرانیها، گویا آدمهای مایهداری بودند اما این خضوع و افتادگی کجا و بازرگان بودن کجا.
خودت را بگذار جای او. حاضری درِ خانهات را که یک عمر برای جمع و جور کردنش خون دل خوردهای، نصفه شب باز بگذاری؟ اتاق هال و پذیرایی و خانه عروس جوانت را دربست در اختیار یک عده آدم خاکی و کثیفِ بو گرفته و عرق کرده بگذاری که حتی نمیدانی رسم مهمانی را بلدند یا نه؟ اصلا از کدام کشور آمدهاند؟ داعشیاند یا شیعه؟ مسلمانند یا کلیمی؟ حاضری؟
آن عراقیهای خالصِ بیشیله پیله را،
تا از نزدیک نبینی،
نمیفهمی
که من عاشق شدهام!
#فریده_طهماسبی
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
پسرم: مامان هنوزم فصل پسته تازه هست؟
من: آره فکر کنم.
پسرم: ممکنه فصلش تموم بشه و ما نخریم و امسال کلا پسته تازه نخوریم؟
من: آره، ممکنه.
پسرم: اِ، چرا؟
من: خوب اصلا اشکالی نداره ما یه سال پسته تازه نخوریم. خیلی از مردم هستن پول غذا و نونشون رو هم ندارن، به اونا فکر کن.
دخترم: البته داداشی خیلی از مردم هم هستن که خیلی پول دارن و پسته و کلی چیزهای خوب میخرن و میخورن، به اونا هم میشه فکر کرد!
#فهیمه_صمدی
با جان و جهان باش ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وسیعترین_سریعترین
رسیدهایم میدان انقلاب، که توجه همسرم به دیوارنگارهی اول کارگر جلب میشود. وارد خیابان انقلاب نمیشود و به دور زدن ادامه میدهد تا بچهها هم بتوانند تصویر را ببینند.
میگوید: «بچهها اگه گفتین این عکسِ چیه؟»
سارا هیجانزده میگوید: «مشهد امام رضا!»
یونس ادامه میدهد: «نه، کِشتیه. کشتی امام».
میگوییم: «آآآآفرین! از کجا فهمیدی مال امامه؟»
میگوید: «گنبد داره دیگه! حالا مال کدوم امامه؟»
لبخند رضایت میزنیم و میگوییم: «کشتی نجات، امام حسینه. همه میتونن سوار بشن».
پسرک خوشحال میشود و میپرسد: «همممممه؟!»
میگوییم: «بله همه!»
میگوید: «چه امام خوبی!»
دو هفته بعد است. ایام پیادهروی اربعین. دارد سراغ آشناها را میگیرد. هیچکس از خانواده و همسایه و آشنا، ایران نیست. هر کس را میپرسد باید بگویم نیست. میگوید: «کجا هستن؟» جواب میدهم: «رفتن کربلا».
میگوید: «کربلاااا؟ کربلا که خیلی دوره! با چی رفتن؟»
دارم فکر میکنم چه جوابی بدهم که دروغ نباشد و دلش را هم نسوزاند. خودش میگوید: «با کشتی رفتن؟!»
خندهام گرفته. میخواهم بگویم: «نه مامان جان، راه عراق کشتیخور نیست!» که خودش ادامه میدهد: «سوار کشتی امامحسین شدن و رفتن؟ کشتی نجاتش؟!»
بغضم همانجا میشکند: «آره مامان جان! همه سوار کشتی نجات امام حسین شدن و رفتن».
میپرسد: «پس چرا ما سوار کِشتیش نشدیم؟!»
نمیدانم چه بگویم. وعده میدهم که إنشاءالله ما هم سوار میشویم، و در دلم از آقا همین را میخواهم...
#مهدیه_وکیلی
جان و جهان ما تویی ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#به_روایت_یک_دیوار
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». _
#بلوکهای_شاعر
من با همین بلوکهایِ سیمانیِ زمختِ نخراشیدهی بدترکیبم، شاعرم. من از همان ظهر سوزان، شاعر شدم. وسط سوت مهیب خمپارهها و فریاد دلهرهآور گلولهها.
در گیرودار رفتنها و آمدنها و کمین گرفتنها.
درست همان ثانیهای که مرد آمد.
از ماشین که پیاده شد، غبار معرکهها قامتش را دلرباتر کرده بود. تک تک مردان دور و بر را محکم و از جان و دل بغل کرد. بوسید. با اقیانوس چشمان یِکّه و نادرش عاشقانه و باطمأنینه قد و بالایشان را نگاه کرد. احوال پرسید، خداقوت گفت و دلجویی کرد. بعد خرامان خرامان آمد. نشست. کتف و کمر رنجور و دردمند و غیورش را تکیه داد به من و دست راست جانبازش را ستون کرد زیر چانهاش. البته حق این است که من به او تکیه کردم. برای یک دیوار، برای یک شهر، برای دشتها و کوهها، برای یک سرزمین، تکیهگاه محکمتر از «حاج قاسم» کجا میتوانستم پیدا کنم؟!
گرمای وجود خاکیِ معطرش، سِحرم کرد. شرارههای حیات دویدند لابلای وجود جمادیام. بلوکهایم آغوش گشودند و او را تنگ در بغل فشردند. زبانم بند آمده بود. قفل شده بودم. تمام توانم را جمع کردم تا با تکتک مولکولهایم عرض ارادت کنم:
- سَرَت سلامت مردِ مردان! ... قدمرنجه کردی! ... منت گذاشتی! ... دورِت بگردم! ... نوکرتم!
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
بعد، حسرتهایم به خط شدند: خاک بر سر منِ مفلوک! منِ واماندهی بیدست و پا که عُرضه ندارم اسفندی دود کنم دور سرَش بچرخانم، گوسفندی زمین بزنم، مبلی، تختی، مُخدهای ردیف کنم، شربت خاکشیری تقدیمش کنم جگرش را جلا بدهد و سایه خنکی دست و پا کنم. دیواری که خاک پای «حاج قاسم» نشود به درد جرز دیوار میخورَد. عطر نفسهای اَمنَش را میبوییدم. از شوق دیدارش روی زمین نبودم و از اضطراب فراقش میگریستم.
مرد، خسته بود. کوفته بود. آرزومند و مصمم هم بود. مشتاق و مطمئن هم بود. چشمان امیدوار و سرخ و باصلابتش را نگاه کنید. آن چفیه عراقی که دور سرش بسته را هم. حالا با این پُرتره دیگر میشود از این دنیا وحشت داشت؟! میشود راهش را شوخی گرفت؟! میشود از فکر دوریاش پریشان یا از ذوق بودنش، سرمست نشد؟!
چند سال پیش مَرد بنّا مرا سَرسَری و هولهولَکی، بلوک، بلوک بالا آورد و راهش را کشید و رفت. رهگذران زیادی دیدهام. رهگذران زیادی هم مرا دیدهاند. اما چه دیدنی؟! فقط از نظر هم گذشتهایم. تا آن روزهای غریب خونین. روزهایی که هر کدام قد یک سال کش میآمدند و هر دیوارِ تماشاگری را پیر میکردند. سینه هر کداممان که میشکافت، خون دلهایی انباشته بودیم که پوکِمان کرده بود، داغهایی که کمرمان را شکسته بود ... بگذریم ... کامتان تلخ نشود. «حاجقاسم» که آمد تمام اینها را شست و برد. عطر تکیهگاهش را در دلم قاب کردهام و یادش را از جان عزیزتر میدارم. اهل دل، حالم را میفهمند، میبینند.
مرد عکاس چقدر چک و چانه زد تا رضایتش را گرفت. خانهاش آباد که منِ ناقابل را کنار «فرمانده»، جاودانه کرد.
من ماجرای آن روز متبرّک را برای همسایه دیوار به دیوارم گفتهام. او هم به همسایهاش و همینطور دیوار به دیوار، همه دیوارهای عالم را خبر کردهام. دیوارهای شهرها و آبادیهای هندوستان و کاخ کرملین و اردوگاه جنین و صبرا و شتیلا را، حتی خیابانهای تلآویو را، دیوارهای مدینةالنبی و نجف و لوزان و اسکندریه و مکزیکوسیتی را. دیوارهای سازمان ملل و مزارشریف و کازابلانکا و زنگبار و سومالی را. همهشان. همه دیوارهای دنیا را. رسممان است. خبرهای مهم را جَلدی به هم میرسانیم. آنجا که به دریا و جنگل و بیابان میرسیم باد خبر را بغل میزند و تحویل اولین دیوار بعدی میدهد. میبینید چطور هوای هم را داریم؟! دیوارها همه جا پشت هماند. همدل و همسو. و باز دوباره همهشان دیوار به دیوار پیغام «زیارت قبول»شان را و حال فخر و مباهاتشان را به من رساندهاند.
ما از حسرتها و غصههای یکدیگر هم باخبریم. از لحظههای چندشآور یا بدتر، تهوعآور. فرق میکند که تکیهگاه «ژنرال سلیمانی» باشی یا زبانم لال «مسعود رجوی». پرچم «لبیک یا حسین» به سینهات بکوبند یا پرچم نَحس «رنگینکمانی». الهی هیچ دیواری شوربخت و ناکام نباشد. شرمنده عقیدهاش نشود. من البته اقبالم بلند بود و رستگار شدم.
تو رستگارم کردی مَرد. تو به من و سرزمینم و همه مظلومان عالم، عزت دادی.
زیر سایهی مرتضیعلی باشی مرد!
#مهدیه_پورمحمدی
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانهی_دوست_کجاست؟!
#گوشهای_از_روایت_بینهایت_مادرانهای_بودنم
دستم را روی شکم برجستهام گذاشته بودم و به شوفاژِ سفیدِ خانهی چهل متریمان تکیه کرده بودم.
هشت، نه سال پیش، قبل از تولد اولین پسرم.
لیلا پیام داد: «یه گروهه، عضوتون میکنم، خیلی گروه مهم و خوبیه، زود ترک نکنین، یکی دو هفته بمونید توش، بخونین، اگر خوشتون نیومد بیاین بیرون.»
من و چندتا از دوستان عزیزکردهاش را موقتا در گروه عضو کرده بود تا مادرانه را بهمان معرفی کند.
در یک شهر غریب، پیش رویم، تصویرِ آیندهای ناشناخته و مِه اندود، از مادر شدن چمباتمه زده بود. هیچ چیز نمی دانستم، به جز چند جلد کتاب کوچک که خوانده بودم.
از آن شب، مادرانه،
شد همدمِ مادرانگیهای غربت زدهام.
شد روشنای روزهای سختِ مادر اولی بودنم.
شد مادرِ دومِ من که بدون سوارشدن به قطار، و بدون سفر از غربت به وطن، مرا به خواهردار شدن رساند.
مادرانه محله،
آغازِ فامیلدار شدن من در غربت بود.
آغاز داداش دارشدن پسرم.
آغاز باور همسرم به فامیلهایی که همخونمان نبودند، اما همجانمان شدند.
همسرم که آن موقع رفت و آمد با دوستان را ممنوع میدانست، حالا مادرانهایها را، امینترین فامیلش برای سپردن خانواده، و بچهها میداند و هروقت کم میآوریم، پناه به خواهران مادرانهایمان میبریم.
و اکنون...
من، احساس میکنم در قلهی مادرانهای بودنم ایستادهام.
من با مادرانه قد کشیدم.
بزرگ شدم.
خودم را و زن بودنم را فهمیدم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
و اکنون
حلقه ی معماران
آن چیزی است که مرا به شدن رساند.
غنچهی بستهی زن بودنم را شکفت.
زنیت مرا
مادرانگی مرا پخته کرد،
تا چنان شوم که دامنهی مادری من منحصر به فرزندان خودم نباشد، من دارم تکثیر میشوم. آنچه اینجا آموختهام، ریشههایی خواهد بود که به لطف خدا، در تهران و تبریز و هر شهری که دوستی داشته باشم درختی برآورد.
اکنون...
بعد از حدود یک سال رشد در حلقهی معماران نهالِ کوچکِ مادریِ هشت سال پیش من و درخت نحیفِ زنانگیام، در بهارِ پُر از شکوفههای به هم فشردهای است که تابستانِ باروریاش به امید خدا، بسیار نزدیک است.
میپرسی حلقه معماران چیست؟
تو اگر میخواهی قد بکشی، و تنومند شوی و سایه بیفکنی بر اهل عالم،شاید مقدمهاش همینجا باشد.
حلقه معماران ایران اسلامی
جایی که مثل آب نطلبیده، راحت و بیدردسر، سراغت آمده و تو را فرامیخواند.
بسم الله...
#فریده_طهماسبی
تو مرا جان و جهانی 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ای_غبار_خاک_پایت_توتیای_چشم_من
پیرزن عرب با لطافتی عمیق و معرفتی ناب، چشم دوخته بود به خاک و شنهای جمع شده روی فرش صحن، که از لباس و پاهای زوار اباعبدالله باقی مانده بود. با دستهای چروکیدهاش شروع کرد به جمع کردن آرام آرام آن خاک و خاشاکها.
یک لحظه فکر کردم دارد فرش را تمیز میکند، که البته در میانشان این کار مرسوم نیست. کمی که جمع شد، خاک و شنها را برداشت و با احترام، چندین و چند بار، روی چشمها و صورت و بدنش کشید. بعد هم سلام و صلواتی فرستاد و منِ تماشاچی را غرق در بیکران محبت حسین(علیه السلام) کرد.
#ف.خ.
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
گفته بودند آنقدر شکنجهاش کند که دیگر تاب نیاورد و... .
زندان که رفت و نگاهش کرد، مست شد انگار. سست شد، افتاد روی زمین.
صورتش را گذاشت روی خاک. گریه میکرد، پشیمان بود.
فکر دیگری به ذهنشان نمیرسید، زندانبانان سنگدل را میفرستادند سراغش، همهشان شیعه بر میگشتند.
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
مسمومش کردند. تشنه بود، میخواست آب بخورد. دستهایش میلرزید. کاسه به دندانهایش میخورد، اشاره کرد به یکی از دوستانش که به اتاق کناری برود. در را که باز کرد، کودکی را در حال سجده دید. ندیده بودش تا به حال، پسر امام را.
آوردش پیش امام. کاسهی آب را نزدیک میکرد به دهان پدر. لحظات آخر بود.
#یا_حسن_بن_علی_أيّها_العسکری
#آفتابِ_نيمهشب
جان و جهانِ ما تویی؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ای_باغبان_ای_باغبان_آمد_خزان_آمد_خزان!
خبر رسمی آمدن پاییز، صبح امروز مورخ ۱۴۰۲/۷/۲ بوسیله کلاغها اعلام شد! روزی که احتمالا پر از کار و فعالیت برای من خواهد بود.
همه این یک سال، منتظر فردا بودم و اینکه امروز احساس عجیبی دارم، خیلی هم عجیب نیست!
هیچکس فکرش را نمیکرد وقتی شبها بین اتاق مطالعه و اتاق پسر دو سالهام سعی صفا و مروه میرفتم و بر روح عزیزانی که میگفتند: «مادر اگه میخواد درس بخونه، فقط شب تا صبح که بچهها خوابن میتونه!» رحمت و درود میفرستادم، نتیجه این شود. من حتی توی دل خودم هم فکرش را نمیکردم!
اما خدا بعد از همهی این شب بیداریها و سختیها، بلند شده بود و خیلی سینمایی و صحنهآهسته دست گذاشته بود روی زنگ طلایی و من یکدفعه دیدم که گروه موسیقی دارند برای من مینوازند و یک عالمه چیزهای رنگی روی سرم میبارند و همه دارند برایم دست میزنند.
پرونده زندگی ما، جمع پروژههایی است که انتهای هر کدامشان را خدا با یکی از نامهایش امضا کرده است. و در خاتمهی این یکی، یعنی پروژه کنکور ارشد، از قضا برای من یک جبّار بولد شده نوشته است. جبّار به معنای جبرانکننده!
من امروز همان کودک هفت سالهای هستم که احتمالا چند دندان شیری را که از ابتدا برای از دست دادن توی وجودم قرار گرفته بودند، از دست داده است. مثل همان کودک، کتانی برونسیام را پا میکنم و توی خانه راه میروم. وسایلم را خیلی با دقت توی کولهپشتیام که بوی نویی میدهد جا میدهم. دکمههای مانتوام را که چند روز پیش دوختمش میبندم و برای چندمین بار خودم را توی آینه وارسی میکنم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
من امروز تازه عروسی هستم که قرار است فردا بهترین روز زندگیاش باشد و احتمالا امشب برای اینکه سر و ته شب و روز را زودتر به هم بیاورد، زودتر میخوابد.
امروز برای من شب تحویل سال است، یا روز قبل از فارغ شدن و در آغوش گرفتن طفل تازه متولد شده، آمیزهای از شور و شوق و نگرانی!
احساساتم که تابدار میشود، رو به قبله میایستم، به او سلام میکنم و از او میخواهم که همهی من را با همهی خللها و کاستیهایش برای خدمت به خودش بپذیرد و نگذارد یخ عمرم که به سرعت در حال آب شدن است، محو شود.
دفترم را برمیدارم و به سبک تابلوهای نقاشیخط، صفحهی اولش مینویسم: «أللّهم أقِمنا بِخِدمتک...»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
اینم تابلویی که پسر من درست کرده! 🤣😭
بزرگترین پیچی که تو خونه داشتیم رو آورده زده به دیوار. اونم دیوار پذیرایی که قشنگ تابلوش تو دید باشه! دیگه چه میشه کرد!
پینوشت: کتابت اثر را به یک بزرگتر باسواد سفارش داده اما طراحی و اجرا، با شخص خودشان بوده!
#افسانه_قدیمی
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan