eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
789 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم؛ من امروز تازه عروسی هستم که قرار است فردا بهترین روز زندگی‌اش باشد و احتمالا امشب برای اینکه سر و ته شب و روز را زودتر به هم بیاورد، زودتر می‌خوابد. امروز برای من شب تحویل سال است، یا روز قبل از فارغ شدن و در آغوش گرفتن طفل تازه متولد شده، آمیزه‌ای از شور و شوق و نگرانی! احساساتم که تابدار می‌شود، رو به قبله می‌ایستم، به او سلام می‌کنم و از او می‌خواهم که همه‌ی من را با همه‌ی خلل‌ها و کاستی‌هایش برای خدمت به خودش بپذیرد و نگذارد یخ عمرم که به سرعت در حال آب شدن است، محو شود. دفترم را برمی‌دارم و به سبک تابلوهای نقاشی‌خط، صفحه‌ی اولش می‌نویسم: «أللّهم أقِمنا بِخِدمتک...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اینم تابلویی که پسر من درست کرده! 🤣😭 بزرگترین پیچی که تو خونه داشتیم رو آورده زده به دیوار. اونم دیوار پذیرایی که قشنگ تابلوش تو دید باشه! دیگه چه میشه کرد! پی‌نوشت: کتابت اثر را به یک بزرگتر باسواد سفارش داده اما طراحی و اجرا، با شخص خودشان بوده! جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امسال، دوازده سال از آخرین روز مدرسه رفتنم گذشت. یعنی به تعداد روزهایی که در مدرسه تحصیل کرده بودم، از آن خاطرات خوش و ناخوش فاصله گرفتم. از صبح‌هایی که به سختی از زیر پتو بلند می‌شدم! از حیران شدن مامان بین چهار رختخواب، برای بیدارکردن چهار خواب‌آلود! از صبحانه‌های هول‌هولکی! از خواب‌های عصرگاهی بعد از مدرسه، همان‌هایی که وقتی بیدار می‌شدی تا چند دقیقه گیج بودی که هنوز امروز است یا فردا شده! از دلشوره امتحان‌های هفتگی و ماهانه و ثلث و ترم... از بازی‌های کودکانه در حیاط دبستان، عمو زنجیرباف، ما گلیم ما سنبلیم و ... . دست در دست هم در حلقه‌ای به بزرگی شعاع حیاط مدرسه! از شوق گرفتن کتاب‌های سال جدید، یک به یک بو کردنشان، جلد کردن، برچسب اسم زدن... از پوشیدن کفش کتانی روی فرش خانه و قدم زدن در خانه! از همه این‌ها فاصله گرفته بودم. اما امسال بعد از دوازده سال، دوباره شوق اول مهر را داشتم. از آن شوق‌ها که وقتی بهش فکر می‌کنی، قند توی دلت آب می‌شود و حسی شبیه دلشوره به سراغت می آید. پسرم کلاس اولی شده، و من هم با دیدن ِشوقِ او ذوق می‌کنم و هم برای صبح تا ظهرم نقشه‌ها در سر می‌پرورانم... البته اگر داداش کوچیکه بگذارد که عملی‌شان کنم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- مامان! من می‌ترسم، بیا از اینجا بریم... مانده بودم بین زمین و آسمان. قبل از رسیدن به کارزار، مثل لشکر شکست‌‌خورده شده بودیم. اولین نفر را بعد از صفحه بزرگ آتش مجازی از دست دادیم و همان‌جا زمین‌گیر شد. نفرات بعدی هم یکی پس از دیگری عقب‌نشینی کردند. دم درب ورودی، راهنما فقط درباره احتمال ترس بعضی از بچه‌ها از صدای توپ و خمپاره گفت، اما هیچ حرفی از محدودیت سنی برای بازدیدکنندگان نزد. قدم گذاشتیم در کوچه‌پس‌کوچه‌های موشک‌باران‌شده... نه صدای توپ و خمپاره‌ای بود و نه آه و ناله. فقط سکوت مرگباری همپای گرد و غبار، روی خانه و مدرسه و باقی ساختمان‌های درهم‌کوبیده پاشیده شده بود‌. دخترک ۵ساله‌ام دسته کالسکه را محکم فشار داد و گفت: «مامان! من می‌ترسم.» مثل دیالوگ نقش همه مامان‌های شجاع و نترس گفتم: «این که ترس نداره مامان! فقط ماکت چندتا ساختمون خراب‌شده‌ست.» چهره طفلک کالسکه‌نشین را نمی‌دیدم. حتما چشم‌هایش از تعجب فقط کمی گردتر شده بود، چون آرام و بی‌صدا بر مسندش تکیه زده بود. گویی سال‌ها خواب و بیداری‌ کودکانی که با صدای آژیر و موشک و ترکش، آشفته و خط‌خطی شده بودند، همچون ارواح سرگردان کوچه‌گردی می‌کردند. می‌خواستم روی نیمکت شکسته همان کلاس، ویران شوم و باران... تالارهای بعدی با وجود اینکه چیز ترساننده‌ای نداشت، ولی آثار دلهره‌ای را که صحنه آتش و ساختمان‌های مخروبه در دل دخترک ریخته بود، نتوانست پاک کند. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ با سرعت، کالسکه را رو به جلو می‌راندم‌ و به دخترک نوید پایان قریب‌الوقوع را می‌دادم، ولی در هر مرحله و قبل از هر دالان که از راهنمایش می‌پرسیدم، خبر از ادامه‌دار بودن این مسیر می‌داد. می‌خواستم فریاد بزنم: «وایسا موزه! من می‌خوام پیاده شم...» توی دالانی گیر افتاده بودم که راه خروج نداشت، باید تا انتهایش می‌رفتیم. دالانی که برای ما شاید چندده دقیقه بیشتر طول نکشید و برای آنان که آن روزگاران را زیسته‌بودند، حدود هشت سال... هشت سالی که هر روز و هر شبش را به امید فردایی بدون جنگ گذراندند. ورودی یکی از تالارها، راهنمایی‌ام کردند که از چپ یا راست مسیر حرکت کنم تا مین‌ها منفجر نشوند. دخترک تا اسم انفجار را شنید، توی دلش خالی شد. حتی با وعده قطع سیستم صوتی تالار هم راضی نشد از آن‌جا عبور کنیم. جنگ، جنگ است حتی اگر صدایش را نشنویم، حتی اگر بوی خون و آتش و باروت را استشمام نکنیم، ذرات نامرئی ناامنی‌اش را که توی هوا پاشیده شده، احساس خواهیم کرد... مسیر میانبری را نشان‌مان دادند تا به ورودی تالار بعدی برسیم. قبل از آن پل قوس‌دار با ستاره‌های برّاق آسمانش، -همان پلاک‌های نقره‌ای رهروان جادّه‌ی جهاد و شهادت- همه چیز رنگ ترس و اضطراب داشت. از سراشیبی قوس، به یکباره همه چیز رنگ عوض کرد، حتی مولکول‌های هوا... ناخودآگاه حلقه دستان دخترک از دسته‌ی کالسکه باز شد و سرخوش و خرامان به سمت ضریح دوید‌. تشبیهی نزدیک به واقعیت از حرم امن الهی در قاب چشمانمان نشسته بود. ضریح دو برادر در روبروی هم و ما ایستاده در بین‌الحرمین. چندروز بعد، وقتی پیام خبر حمله‌ی دوباره به حرم شاهچراغ را خواندم، مرغ خیالم پرواز کرد به سمت شیراز. چرخی طواف‌گونه گِرد حرم نورانی حضرت احمد بن موسی(ع) زد و جَلدی خودش را رساند به قلب کوچک همه‌ی دخترکان و پسرکانی که رنگی از این حادثه دیدند یا صدایی از آن را شنیدند. غمی سنگین همان‌جا زمین‌گیرش کرد. مباد که دیگر این امن‌ترین مکان‌های جهان، رنگی از ناامنی به خود ببینند. پی‌نوشت: با وجود بارها رفتن به مجموعه‌ی باغ موزه دفاع مقدس، برای اولین مرتبه قدم به موزه‌‌اش گذاشته بودم و اطلاعی از چند و چون آن نداشتم. انتقادم بجز خلاصه کردن نقش بانوان در جنگ، به یک دیوار نوشته و ماکت مادری در حال بوسیدن صورت پسرش از پنجره اتوبوس، جای خالی تمهیداتی در فضای موزه برای انتقال شیرین فرهنگ ایثار و جهاد به کودکان بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
زهرا صمدی چند جلسه است که نزدیک شدن به خط پایان را به ما گوشزَد می‌کند. همه چیز خیلی سریع پیشِ چشمم ورق می‌خورد... پرده‌ی اول: انگار همین دیروز بود، حوالی محرم ۱۴۰۱... زمزمه‌ی تشکیل حلقه در گروه محله‌مان شنیده می‌شد‌. زهراجان، مدیر محله‌مان، در حال یار‌گیری بود. قرار بود افرادی که می‌توانند هفته‌ای یک روز در جلسه‌ی حلقه‌ی معماران شرکت کنند، اسم بنویسند و زمان مناسب‌شان را اعلام کنند. بدون اینکه دقیقا بدانم قرار است چه بخوانم و چه اتفاقاتی در حلقه رقم بخورد، با توکل بر خدا اسمم را نوشتم. گاهی پیش می‌آید که منطقی برای تصمیمت نداشته باشی، ولی خودت را بسپاری به سرنوشت. همان مَثَلِ معروف «هرچه پیش آید خوش آید...» برای من، حلقه و حضور در آن پیش آمده بود... پرده‌ی دوم: زهرا تاکید می‌کند خواندنی‌هایمان را جدی بگیریم. مطالب جلسات آخر، واقعا مثل تیر در هدف هستند. هربار که اعضای حلقه در جلسه شرکت می‌کنند، با شوری مضاعف مطالب را به بحث می‌گذارند. لزوم کارِ گروهی، لزوم توسعه‌ی مهارت‌های گروهی، لزوم درک متقابل تشکل‌های مختلف جامعه و هزاران بحث دیگر که دانسته‌هایمان را به چالش می‌‌کشد. پرده‌ی سوم: روزِ آخرِ حلقه فرا رسیده است. ذهنم کمی آشفته است. تصمیم می‌گیرم تمام جزوات درسی‌ام را بیاورم، بیانات را گوش بدهم و همزمان جزواتم را سر و سامان بدهم. صحبت‌های آقا این‌بار بدجوری دلم را می‌برد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ رهبر باشی و بدون هیچ تعصبی، از ضعف‌های انقلاب بگویی. به‌نظرم خیلی جسارت و شجاعت می‌خواهد؛ انقلابی که در خیلی از حوزه‌ها ما را به قله رسانده، در حوزه‌های نرم‌افزاری و سبکِ زندگی، گام‌هایش بسیار کند بوده است‌. گوشم به صدای رهبر است ولی در ذهنم دارم دودوتا چهارتا می‌کنم، من کجای این انقلاب ایستاده‌ام؟ من چه نقشی می‌توانم در جهت بهبود فرهنگ جامعه داشته باشم؟ پرده‌ی آخر: با همین افکار به‌خواب می‌روم. جمع‌مان را می‌بینم. سیدی پرشور در جمع ما فعالانه حضور دارد و با اشتیاق برای‌مان صحبت می‌کند. در ذهنم ایشان را شبیه رهبر می‌بینم. با ایشان هم‌کلام می‌شوم و لبخند زهراجان، پایان این رویای شیرین می‌شود. ذوق‌زده از خواب می‌پرم. تعبیر خواب را نمی‌دانم اما دل که می‌توانم خوش کنم؟ دل‌خوش می‌کنم به مُهر تاییدی از جانب رهبرم برای راهی که در آن قرار گرفته ام... دلم آکنده از شوق است. از فرصتی که به من نه، به همه‌ی ما، داده شده است... چطور از عهده‌ی شکرش برآییم؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی پسرم را باردار بودم تصویر آن زن میانسال توی قطار، با موهای قهوه‌ای کوتاه که آنها را با کشِ زردِ طرحداری پشت سرش جمع کرده بود و بافتِ صورتیِ پررنگی به تن داشت، از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رفت. آن زن خودم بودم. ده سال بعد خودم. که پنج فرزند داشتم و در کوپه تنگ شش‌تخته‌ای دنبال چیزی می‌گشتم. هدفونی، گیره‌ای، دستمالی شاید. تصویر آنطور بود که زنِ درمیان صحنه، در بدخوابی بعد از نمازصبح است. نمازی که احتمالا در مسجد ایستگاه بین‌راهی که فرش‌هایش بوی خاک و مسافر می‌دهند، اقامه شده. آن سکانس کوتاه از زن توی قطار مثل گنجی شخصی بود که هرشب و گاه و بیگاه به آن سر می‌زدم. مثل تجسمی از خوشبختی، مثل نگاه کردن از توی پنجره‌ی زمان برایم هیجان و آرامش توأمان داشت. بعد که پسرم بدنیا آمد و یکسال بعد برادرش و بعدتر سلام‌های بی‌جواب‌مان و نگاه‌هایی که بالا نمی‌آمدند ما را توی گرداب اوتیسم کشید، تصویر آن زن ناپدید شد. مثل خاطره‌ای از یک زندگی دیگر. دیروز اتفاقی دیدم که این آرزو را در دفتری ثبت کرده‌ام. اما حالا، از پس اینهمه رنج و تغییر که به این آرزو نگاه می‌کنم، بشدت بنظرم متزلزل و ناقص است. این زنی که ساختم واقعا تا چه حد و تا کجا خوشبخت بود؟ اصلا بود؟ تا جایی که یادم است خسته بود و راضی. چیزی را از چمدان بیرون می‌کشید و مواظب بود مزاحم خواب کسی نباشد. گنگ نبود اما خو گرفته بود به اهداف کوتاه مدت: پیدا کردن در شیشه‌ی شیر. دوختن درز شلوار. درست کردن گیره‌ی روسری آن یکی. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ وقتی داشت که کتابی بخواند؟ اصلا آخرین کتاب محبوبش را کی خوانده بود؟ جان و توانی نداشت. هنوز می‌نوشت؟ دفتر خاطرات؟ یادداشت؟ مقاله؟ یا داستان؟ یا فقط می‌خواست مادر خوبی برای پنج فرزندش باشد؟ بود؟ اگر منتهای یک زن، همسر و فرزندانش باشند، آسیب پذیرتر نیست؟ در نور صبحگاهی متحرک قطار، می‌تواند پنجره را پایین بکشد تا سوز هوا خواب از سرش بپراند؟ بی آنکه نگران سرماخوردن بچه‌ها که روی تخت‌های کوپه خوابند باشد؟ تنهایی و خلوتی با خود و خدا داشت؟ دنیا سیاره رنج است. رنج‌های او کجایند؟ اضطراب چه چیزی را با خود حمل می‌کند؟ چه جهنمی در سینه داشت؟ حسد یا کینه‌ای در قلبش نبود؟ کجای بدنش درد دارد؟ چرا این دردها و غم‌ها در تصویر نبود؟ مثل هر آرزویی که فریبندگی ماهیت آن است، همه‌ی این‌ها را ذهنم عمدا سانسور کرده بود؟ در رویاهایی که دیگر ندارمشان، زنانی‌اند که در جواب همه این سوالات، شانه بالا می‌اندازند و لبخند کمرنگی می‌زنند. و من مطمئن می‌شوم چقدر تقلبی و نمایشی بودند. دروغگو و خیانت‌کار. خیانت آرزو این است که آدم را به نعمت‌ها می‌چسباند تا آنجا که یادش برود همه دنیا و بهره‌هایش مسلوب و از دست‌رفتنی است. معلولیت فرزند اولین چیزیکه خیلی ناگهانی و خشن نابود می‌کند، آرزوهای مادری کردن است. من خیلی تصویرهای مادر پسری را از دست داده‌ام. و می‌دانم هرچقدر ماهر بنویسم و قلمم قوی بچرخد، نمی‌توانم اندوه و ضربه عاطفی «مرگ آنی یک رویا» را توضیح دهم. اما حالا من می‌دانم که چیزی وهمی و تخیلی درباره پسرم را از دست داده‌ام، نه خودش را. الان آرزوهایی دارم که کوچک بودنشان به این دلیل است که نیمه بیشترش حواله است و در جهان آخرت وصول می‌شود. مثلا بارها تصور کردن لحظه‌ای که همه مادرها و فرزندها در آشوب محشر از هم می‌گریزند ولی پسرم، رشید و سالم و زیبا از بهشت بیرون می‌آید تا دنبال من بگردد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! قاب اول؛ قابلمه روی اجاق گاز است و برنج‌ها بدجور خود را به در و دیوار آن می‌کوبند! امروز کارها با قطاری طویل و دراز پی هم ردیف شده بودند. حالاپخت برنج همزمان شده بود با نماز ظهر، و من با چادر دم دستی‌ام در نماز و دل و ذهنم پای اجاق گاز! نماز را سرعت بخشیدم تا از برنج‌های درون قابلمه جلو بزنم و جلوی شفته شدن‌شان را بگیرم. دخترم کنارم ایستاده و نمازم را به نظاره نشسته بود" جای ذکر «سبحان ربی العظیم و بحمده» را سه «سبحان الله» که بیشتر به سه سوت شباهت داشتند، گرفته بود و نمازم با همان سرعت سه سوت به پایان رسید. من سه الله اکبر پایان نماز را گفتم، در حالی‌که سنگینی نگاه دخترم و به دنبالش سنگینی کلامش، بار گرانی شد بر وجدانم. «قبول باشه مامان؛چیزه...یه‌کم تند نخوندین؟!» غرور مادرانه‌ام آمیخته شد با خجالتِ بندگی‌ام، و چنگ زد بر چهره‌ی تمامِ آن‌چه از نماز و اهمیت آن برای دخترم گفته بودم! حالا حسی داشتم شبیه زنبور عسلی که میانه‌ی کندو نشسته و ظرف عسلش خالی‌ست! پاسخش را دادم، هرچند نه او قانع شد، نه خودم و نه دو فرشته‌ی همراهم؛ «چیزه! عجله داشتم...مهم بود! ...برنجا...شفته می‌شدن! اسراف میشه خب...حرومه اسراف! بعضی وقتا میشه نماز رو...نه؛ اصلا برو مشقات رو بنویس!!» تسبیحات‌نخوانده دویدم سمت آشپزخانه تا هم به داد برنج‌ها برسم و هم از زیر نگاه متعجب، قانع‌نشده و «که اینطور! این بود اهمیت نماز»گوی دخترم فرار کرده باشم! هرچند سنگینی نگاه خدا را همچنان روی وجدانم احساس می‌کردم! برنج شفته نشد. اما تربیت کلامی و بدون عملم بدجور شفته شد! ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛                          ********* قاب دوم؛ تلویزیون روشن بود و برنامه مورد علاقه‌ی دخترم پخش می‌شد! صدای اذان بلند شد، اما دخترم بلند نشد! مسح سر کِشان به دخترم گفتم: «پاشو مامان،نماز اول وقت حیفه! نماز مهم تره یا برنامه؟!» نمازم را خواندم، اما نمازش را نخوانده بود و جلوی تلویزیون دراز کشیده بود! - دخترم نمازت رو خوندی؟ - الان می‌خونم! وضویی سرسری گرفت و کنار تلویزیون؛ «الله اکبر...» چادر من که بدجور به تنش زار می‌زد را به روی سر انداخت و با سرعتی بالا و گوشه چشمی به تلویزیون نمازش را خواند و به جای: «سبحان ربی العظیم و بحمده»؛ سه سبحان الله که بیشتر شبیه سه سوت بود، گفت و نمازش را سه سوته به پایان رساند!! تا آمدم به پر و پایش بپیچم و از اهمیت نماز برایش بگویم؛ فرشته سمت چپی زد روی شانه‌ام: «آهای مادر نمونه!! تحویل بگیر نماز دخترت را، حاصل تربیت عملی‌ات را! تحویل بگیر برنج شفته‌ات را!! هر دوتا نماز را زدم به حسابت؛ هم نماز سه سوته خودت و هم نماز امروز دخترت...»                         ********** قاب سوم؛ صدای اذان بلند شد. وضو گرفتم و اذان و اقامه را با صدایی نسبتا بلند گفتم؛ سجاده آبی خوش‌رنگم را پهن و با عطر سوغات کربلا معطر کردم و با تسبیح یادگار حرم حضرت عباس علیه السلام آراستم. چادر سفید یادگار ازدواجم را بر سر و نمازم را شروع کردم؛ «الله اکبــــــــر»... «سبحان ربی العظیم و بحمده» نمازم تمام شد، به پشت سرم نگاه کردم؛ هر چهار دخترم -حتی دختر یک‌ساله‌ام- چادر نماز بر سر، ایستاده بودند و مشغول نماز؛ «سبحان ربی العظیم و بحمده...» غذا را هم سر فرصت پختم، نه برنج شفته شد و نه تربیتم!                           *********** در آینه‌ی تربیت؛ اول به خود نگاه کنیم، بعد به تصویر منعکس شده از ما. تربیت همین است؛ تصویری از مادرانه‌ها و پدرانه‌‌های ما! تربیت را از خودمان شروع کنیم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی با دوازده هزار نفر از یارانش وارد مکه شد، می‌توانست عوض آن همه آزار و اذیتی که کفار و مشرکان کرده بودند را سرشان بیاورد. یکی از یارانش هم داد می‌زد: «الیوم، یوم الملحمه!» یعنی امروز روز جنگ است. فرستاد جلویش را گرفتند. بعد به علی گفت بلند بگوید: «الیوم، یوم المرحمه!» یعنی امروز روز مرحمت و گذشت است. جانِ جهان ما تویی 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روز عاشورا بود. سوار تاکسی شدم و آدرس هیئت را به راننده دادم. پرسید:«شیعه هستی؟» دردلم گفتم:«این چه سوالیه؟» با حالت تعجب جواب دادم:«بله» _هیئت می‌ری؟ _بله _التماس دعا گفتم:«ببخشید، مگه شما شیعه نیستید؟» گفت:«نه، امّا حسین‌بن‌علی رو قبول دارم، امروز هم مراسم قرآن‌خوانی داریم. تا ظهر مردم میان منزل ما و برای حسین(ع) قرآن می‌خونن.» گفتم:«تا به حال نشنیده بودم شما هم برای امام حسین عزاداری کنید.» راننده گفت: «ما هم حسین را قبول داریم. او پسر پیامبر ماست. پیامبرمان او را دوست داشت.» گفت:«غیر از شیعه، چند دسته هستند. اکثر سُنی‌ها‌ی معتقد، به حسین(ع) احترام می‌گذارند. خداوند در قرآن مؤمنان را برادر یکدیگر معرفی کرده است.» گفتم:«چه حس خوبیه، علاوه بر قرآن و پیامبرمون، امام حسین هم، نقطه اشتراک ما و شماست.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از توی کتاب‌ها حتما به چشمتان خورده، مثلا از این حرف‌ها که: «قدیم مردها عیب می‌دونستن بگن زنشون زاییده... این طوریا نبود که مرد، بچه‌ی نوزادشو بزنه زیر بغلش، ببره اینور اونور نشون بده...» من از خاطرات بزرگترهای فامیل همسرم هم شنیده بودم، که مثلا مادری می‌گفت: «یه بچه تو شیکم، یه بچه تو بغل، اون یکی دستم به بچه بزرگتره تو خیابون می‌رفتم، چند قدم عقب‌تر از آقام. عیب بود اصلا بخواد اون بگیره بغلش...» ما امروز نمی‌فهمیم دقیقا کجایش عیب بوده. ولی خب، امشب یک شب معمولی توی مسجد محل جدیدمان بود. بین دو نماز، روحانی مسجد رفت پشت تریبون و گفت: «امشب یه مهمون ویژه داریم. رضوان خانم!» بعد هم گفت: «خانم‌ها براش از این به بعد جا باز کنین توی مسجد.» از این که «بابای رضوان خانم رو خودم عقدشو خوندم» گفت. از این که «چند سال پیشا آبجی‌ریحانه‌شم آوردن همین مسجد برای اذان و اقامه» گفت. بعد هم یک‌عالمه دعا کرد برایش و همه ما نمازگزارهای سر صف، آمین گفتیم؛ برای خوشبختی‌اش، نسلش، مادر و پدرش. خلاصه لپ‌های پدرش گل می‌انداخت و رضوان خانم روی دست حاج آقا، بین دو نماز، به جماعت مسجدی‌های محل معرفی شد. بعد هم نوبت دعا برای ما بود؛ حاج آقا گفت: «خدایا به برکت پاکی و معصومیت رضوان خانم امشب ما رو ببخش. خدایا به خاطر رضوان خانم بهمون نگاه کن!» فکر می‌کنم خدا هم حسابی نگاهمان کرد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ خب... این هم یک جورش؛ حتما کنار باباهای سیبیلوی عصبانی از داشتن دختر، یا ترسان از بی‌حیایی بغل کردن بچه حتی پسر، بودند باباهایی که بچه را بزنند زیر بغل، راه بیفتند در حوزه‌های علمیه و مسجدهای پررونق کوچه پس‌کوچه‌های شهر و روستاشان، نوزاد را ببرند پیش حاجی، برای اذان و اقامه. شاید همه‌ی قدیم ما کامل روایت نشده. قسمت‌های ضد سنت‌های بدش مخصوصا... پی‌نوشت: دلم نی‌نی خواست! دست به دستش کنیم، سنت خوب را باید پخش کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تا همین امروز صبح هنوز بوی خون می‌پیچید توی دماغم! بعد از ۱۵ روز هنوز دست که می‌کشم روی موهای نرم زهرا قلبم تیر می‌کشد. دخترک ۹ ساله‌ام درست توی قلب خوشی بود که رد خون تا کمر لباسش رسید. لباس زردی که دوتایی برای همان شب خریده بودیم. پشتم بهش بود. افتادنش را ندیدم ولی تا برسم بهش، وسط شکوفه‌های ریز روسری‌اش که صورتی و سفید بودند یک گل سرخ بزرگ بدقواره مشغول بزرگ‌تر شدن بود! از لحظه‌ای که رسیدم کنارش و تمام مدت رسیدنمان به بیمارستان و حتی همه آن‌وقتی که پاره قلبم داشت درد بخیه را می‌کشید چشم‌هام تر نشد. خودم را نگه داشتم. نگه داشتم تا وقتی رسیدیم خانه و بردمش توی حمام. موهای غرق خونش را فقط می‌شد از گردن به پایین شست. بی‌حال بود بچه‌ام. خیلی خون از سرش رفته بود. زیاد طولش ندادم. داشتم همراه فشار آب انگشت‌هام را می‌بردم لابلای موهاش که یک دسته پرحجمِ مو آمد توی دستم! دلم ریخت. یادم افتاد دکتر جوان وقتی خواست بخیه را شروع کند موهای همان قسمت شکافته را تراشید. اندازه یک نارنگی وسط سر دخترم را‌. اولین بار آن‌جا بود که چشم‌هام تر شد. بی‌ربط به نظر می‌آید ولی یک آن دلم رفت کنار دل مادرهایی که بچه سرطانی دارند! آن وقتی که عوارض شیمی‌درمانی دارد قلدری می‌کند. قورت دادم بغضم را. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ شستشو تمام شد و فرستادمش بیرون که جماعتی منتظر بودند توی بغل بگیرندش، دلداری‌اش بدهند، قربان صدقه سر بسته و چشم‌های سرخش بروند... خودم ماندم تا لباس‌های خونی را آب بکشم. اول پیراهنش را گرفتم زیر شیر. سرخی خون لغزید روی راه‌های پارچه. مخمل کبریتی بود پیراهن زردش. از مامان شنیده بودم خون روی لباس با آب سرد شسته می‌شود. آب را سرد کردم. زیر لب قربان صدقه تن بلور دخترم می‌رفتم و غصه می‌خوردم. غصه می‌خوردم که چرا بعد از کلی برنامه‌ریزی باید درست شب جشن تکلیفش این اتفاق بیفتد‌. خیلی طول کشید تا همه لک لباس محو شد. دست‌هام از سردی آب قرمز بود. رفتم سراغ روسری‌اش. همین که گرفتمش زیر آب، زمین زیر پام سرخ شد! خون کف حمام را پر کرد. بغضم همین‌جا بود که شکست. انگشت‌هام حالا دیگر سفید شده بود و تیر می‌کشید زیر سردی آب. این‌دفعه دلم رفت به دهه ۶۰. پیش دل زنانی که لباس‌های رزمنده‌ها را می‌شستند... سعی کردم فکر نکنم، تصور نکنم و بگذرم. اما وسط رود خونی که پاهام توش بود و بویی که می‌رفت تا ته ریه‌هام و اوهامی که هجوم آورده بودند به سرم، دلم دست‌بردار نبود. عاقبت هم رفت و یک‌جایی گیر کرد. ماند و درنیامد تا صبح امروز! همین‌طور که داشتم روسری حریر ژرژت را بین دست‌هام می‌سابیدم، همین‌طور که شکوفه‌های صورتی‌اش داشتند بیرون می‌آمدند از زیر زمینه سرخ، دلم رفت و بست نشست جایی! چسبید کنج خانه‌ای عربی در قلب سرزمینی غصب شده. چند روز بعد وقتی برای مرضیه صوت فرستادم بهش گفتم: «یه آن یاد مادرای فلسطینی افتادم که با دستای خودشون لباسا و تن خونی بچه‌هاشونو می‌شورن». جدی جدی وسط آن معرکه و کلی بدبختی خودم که می‌توانستم تا صبح برایشان گریه کنم دلم دستم را گرفته بود و می‌کشاندم این سر و آن سر دنیا و حتی تاریخ! از بیمارستان کودکان می‌بردم رخت‌شورخانه پشت جبهه، از آن‌جا می‌کشیدم به کرانه باختری! همان‌جا بود که زانوهام لرزید. نشستم وسط حمام و زبان گرفتم با مادری که داشت مثل من لباس‌ها و تن خونی بچه‌اش را می‌شست. من ولی بچه‌ام حالا توی آغوش پدر و عمه و مادربزرگ بود و داشت می‌گفت چه خوراکی دلش می‌خواهد و بچه او پیچیده توی کفن. کام من همه این ۱۵ روز، تلخ و حتی زهر بود. بوی خون از دماغم بیرون نمی‌رفت تا صبح امروز که مژده اِنّا فَتَحنا پر شد توی عالم! حالا کامم شیرین‌ست. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
-سمانه، نامه‌تو آوردی؟ -آره، تو کیفمه. راستی، آدرس خونتونو اشتباه نگفته باشی؟ پلاک؟ کد پستی؟ -آره همه‌ش درسته، خیالت راحت. -بجُنب سمانه، تا بخوایم از مدرسه سمت صندوق پست بریم و نامه رو پست کنیم دیرمون میشه‌ها. -باشه دارم میام، صبر کن چادرمو سرم کنم. -حالا چی نوشتی برام؟ -بهت بگم که مزه‌ش میره. -اَی بابا، حالا چند روز دیگه میاد؟ سال اول دبیرستان بودیم که این تصمیم را گرفتیم. تا آن روز خیلی دوست داشتم از کسی نامه بگیرم. وقتی این آرزو را به‌ سمانه، دوست صمیمی‌ام گفتم گفت: «بیا برای هم نامه بفرستیم.» خانه‌هامان یک کوچه باهم فاصله داشت. حتماً آقایِ پستچی، آدرس گیرنده و فرستنده را نگاه کرده و کلی خندیده بود. شاید هم حسابی عصبانی شده بود که چرا مسخره‌ی دوتا بچه شده. البته آن‌ موقع‌ها که سر پستچی‌ها این‌قدر شلوغ نبود. فقط نامه‌ها را جا به جا می‌کردند. یا شاید گاهی وسیله‌ای که از خارج از کشور برای کسی فرستاده باشند. مثل الان نبود که هر چیزی که می‌خواهیم با یک کِلیک، به‌دست پستچی بسپاریم تا برایمان بیاورد. هفته‌ی پیش بود‌. یک سطل خرما، از گَناوه برایمان پست کرده بودند. فکر کن! حالا آقای پستچی به جای نامه سطل خرما به‌دست داشت. خیلی چیزها را می‌شود پست کرد. مثلا از وقتی امیرحسین به‌دنیا آمده، دو سه سالی می‌شود که حضوری لباس و یا وسیله‌ای برای خانه تهیه نکرده‌ام و همه‌ی بارِ آوردن این خریدها بر عهده‌ی پستچی مهربان است‌. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ اما حضوری تهیه کردنِ لباس بچه‌ها مَزه‌ی دیگری دارد. جنس‌ و رنگ‌ها را می‌توانی از نزدیک ببینی و لمس کنی. اصلاً خیابان، پاساژ و مغازه رفتن، دیدن هیاهوی مردم، بوق ماشین‌ها و سوار تاکسی شدن حسِ باز شدن دریچه‌های ریه بعد از یک نفس‌تنگیِ طولانی کرونایی را می‌دهد. پستچی که زنگ خانه‌مان را زد، مامان پرسید: «منتظر نامه بودید؟» و من با خوشحالی برای دیدن یک سفر کرده‌ی دور به سمت درب حیاط پرواز کردم. بالاتر از حال عجیب گرفتنِ نامه، آن امضایی بود که روی دفتر پستچی کردم که نامه را تحویل بدهد. جیغ‌کشان و پای‌کوبان به سمت مامان رفتم و نامه‌ی سمانه را نشانش دادم. او هم از همه‌جا بی‌خبر، مبهوت کارهای عجیب من شده بود. نامه را باز کردم... چند بیت شعر، روی کاغذ نیم‌سوخته‌ی مُدِ آن روزها... حالا بیست و دو سال از آن روزها می‌گذرد. این روز‌ها پستچی، زیاد زنگ خانه‌مان را می‌زند. اما زنگِ پستچیِ آن سال، عجیب خبر از رویای به حقیقت پیوسته‌ داشت و عطر محبت دوستِ دیرینه را می‌داد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
کتاب « اِلی ...» را ورق می‌زنم و همراه نویسنده از پیچ و واپیچ‌های مسیر به نزدیکی‌های مرز لبنان و فلسطین می‌رسم. از صبح زود که بیدار شده‌ام، دختر ها مجال یک چرت کوتاه دیگر قبل از بیدار شدنشان را ندادند. وسط ورقه‌های کتاب، از جایی که دیگر فلسطین دیده می‌شود، چشمانم دارد بسته می‌شود. انگار مغزم دارد به دره‌ای که بین لبنان و فلسطین فاصله انداخته، پرت می‌شود. کتاب را می‌بندم. همان‌جا روی مبل، کمی خودم را می‌کشم و به مغزم اجازه‌ی ادامه دادن به خوابش را می‌دهم. نمی‌فهمم توی خوابم یا دارم توی صفحه‌های کتاب قدم می‌زنم؛ گیر کرده‌ام توی سطرهای کتاب. با صدای دخترک می‌پرم که توی راهرو دارد بلند می‌خواند: «آقاجون گوش به فرمان توییم. آقاجون ما همه یاران توییم.» چند روزی است که دوای درد بی‌حیاطی را در راهروی خانه جسته‌ام و اجازه می‌دهم بروند توی راهرو روفرشی بیندازند. عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌هایشان را می‌برند و با هم خوشند. دختر کوچکتر هم اینجا را به عنوان دَدَ قبول دارد. دختر بزرگتر را صدا می‌زنم: «نرگس، نرگس. یواش‌تر. همسایه‌ها خوابن.» وقتی من این ساعت خوابیده‌ام آنها هم لابد خوابند. می‌آید. چَشمی می‌گوید و می‌رود. دوباره چشمانم را می‌بندم اما دیگر خوابم پریده. پشت پلک‌های بسته‌ام به جای صحنه‌های کتاب، چند صحنه‌ای که امروز از خبرگزاری‌ها دیده‌ام نقش می‌بندد. صحنه‌ای نه از پشت مرز لبنان، از قلب سرزمین‌های اشغالی. ماشینی پر از نیروهای مقاومت که پیروزمندانه اشغالگران را فراری داده‌اند. تکه‌هایی از غدّه‌ی بدخیم را کنده‌اند و عمل هنوز ادامه دارد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ برای موفقیت‌آمیز بودن عملشان دعا می‌کنم، مثل تمام آدم‌های منتظر پشت در اتاق عمل بیمارستان. کاش جراحی با موفقیت انجام شود. کاش تمام غدّه را بتوانند جدا کنند و بیمار دچار مشکل جدی‌ای نشود. کاش بیمار پس از عمل، خیلی زود مثل قبل از بیماری تمام سلامتی و شادابی‌اش را به دست آورد. دعا می‌کنم حال بیمار آن‌قدر خوب شود که بتواند مهمانی بدهد و همه‌مان را دعوت کند؛ مثلاً افطار سال آینده، توی صحنِ اَلاقصی مقلوبه بخوریم و شاخه‌های زیتون برایمان دست تکان دهند. بعد از قیمه‌ی نجفی اربعین، مقلوبه‌ی فلسطین خوردن دارد. فقط کاش او هم باشد. او هم بیاید... کاش زودتر «کلید رمزآلود فرج» آزاد شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از بدو فرود بچه‌هامون به دنیا، یه قانون توی خونه‌ی ما اینه که وقتی آب می‌خوریم، می‌گیم: «سلام برامام حسین(ع) و لبهای خشک امام حسین(ع)» چند روز پیش تصادفا دیدم پسر کوچیکم بعد خوردن آب، دستشو گذاشته رو سینه‌ش و می‌گه: «سلام برامام حسین و لبهای خوشگل امام حسین ✋» ولی خداییش ما به لب‌های خشک آقا سلام میدادیما... پسرم به لب‌های خوشگل آقا!!! توی الفاظ ریز نشیم🤭 الأعمال بالنیات😬 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». _ وقتی مطمئن می‌شد که همه خواب هستند، می‌آمد توی تاریک و روشن شب مقابل من می‌ایستاد، به عکس توی این قاب خیره می‌شد و با صاحبِ عکس حرف می‌زد. قبل از هر حرفی یک دسته‌گل می‌فرستاد از جنس صلوات و بعد سر حرف را با او باز می‌کرد. نیتش را وسعت می‌داد؛ هدیه را بین همه تقسیم می‌کرد؛ برسد به روحِ آقامسعود، شوهر عمه‌ام، بابا احمد، مامان اعظم و ... می‌دیدم که دسته‌گل بین همه دست به دست می‌شود و لبخند می‌زنند! همیشه خاطره‌ی فوت پدربزرگش را مرور می‌کرد و خاطره مثل جوهر توی دریای سرش پخش می‌شد: وقتی او را توی آن برانکاردهای فلزی می‌گذاشتند و از قاب در خانه‌ی عمه‌جان رد می‌کردند، عمه زیرِلب برادرِ شهیدش را صدا می‌زد: «محسن‌جان بیا به استقبالش!» نمی‌توانست از حال آن لحظه‌های پدر و عمه‌جانش چیزی بگوید. پدری که یک عمر عمودی آمد و رفت کرده باشد به خانه دخترش، حالا افقی می‌بردندش... لابد آن آخر سَری که مردها سراشیبی پله‌ها را گرفته بودند چشم عمه به کفش‌های جفت شده پشت در افتاده، به عصای تکیه‌زده‌ کنار دیوار و به هزار جور خاطره که خودشان را به شکل جعبه‌ی قرص، پتو، لباس و... در آورده بودند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اشک‌هایش که جاری می‌شد، فضا را عوض می‌کرد، رو به عکس می‌گفت: «یادت هست بابا محمود؟! خاطره‌های کوه‌نوردی‌مان، ته‌دیگ‌های ماکارونی‌‌ات که خوشمزه‌ترین غذای عالم بودند.» بعد می‌خندید و پیرمرد توی قاب که شانه به شانه‌ی گنبدِ حرم امام رضا ایستاده بود هم می‌خندید... خاطره‌هایشان قطار می‌شدند و چای شیرینی دو نفره... آخرش هم سرش را برمی‌گرداند رو به ساعت‌دیواری رویِ دیوارِ رو به روی من و می‌گفت: «خیلی دیر وقت است، باید بروم بخوابم.» بعد هم مثل همیشه قَسَمَش می‌داد که دعایش کند. پیرمرد توی قاب هم مثل همیشه می‌گفت: «إن‌شاءالله به حق محمد(ص) به حاجتت برسی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... زینب ۴ساله‌ام پشت سرِ هم حرف می‌زند. از سفری خیالی می‌گوید، با دوستی خیالی به نام «فاطمه خراسانی» به «کربلا» با روپوش قرمز مدرسه‌اش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرت‌هایش می‌گوید، که در انتها با رسیدن به ما، یعنی خانواده‌اش ختم به خیر می‌شود. دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آن‌جا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آن‌طرف خیابان است. دوستِ خراسانی‌اش هم خصوصیات ویژه‌ای دارد به گمانم. آن‌ها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمی‌گنجد. با دقت به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. شاد و هیجان‌زده تعریف می‌کند که یک نفر ماشینش را می‌شکند. با این‌حال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرّض او نمی‌شود. به نظرم دنیای زینب، دنیای جدیدی است. من هم‌سن او که بودم، اخبار پر بود از جنایات صهیونیست‌ها در حق فلسطینی‌ها. کودکانه مشغول بازی با باربی‌ها و پرنسس‌های خیالی بودم و فقط می‌دانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلی‌ها کشته شده. کاری از دست‌های کوچکم بر نمی‌آمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من می‌شنیدم و می‌دیدم اما نمی‌پرسیدم. پدر همیشه تحلیل‌هایش را در اداره روی کاغذ می‌آورد و مادر حرف‌های سیاسی نمی‌زد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من بزرگ و بزرگ‌تر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوال‌هایم را پیدا کنم. دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله «راه قدس از کربلا می‌گذرد» هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آن‌ها نمی‌رسید، یا به سختی جلوی آن‌ها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلّم خودمان را فریاد می‌زدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه نرم می‌کردیم. اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالی‌اش خراسانی است و برای من تداعی کننده آدم‌های نازنین در روزهای خوش است. در دنیای زینب، دو دختر جوان می‌توانند سوار بر اتومبیل شخصی‌شان، راحت به کربلا بروند. ناملایمت‌های زندگی‌شان از جانب خصم نیست. فقط وقتی خسته می‌شوند، برمی‌گردند خانه، پیش خانواده‌ی گرم و مهربان‌شان. زینب دارد برای زمانی تربیت می‌شود که مرزها تغییر کرده است. سخنی از دشمنان به میان نمی‌آید؛ چرا که ضعیف هستند و اندک. ماموریت‌ها و مسئولیت‌ها تغییر کرده و همه چیز به شکل دیگری صورت پیدا کرده است. در آن تاریخ، یوم الله‌هایی جشن گرفته می‌شود که ما آرزوی دیدن آن‌ها را داشتیم. حدس می‌زنم آن‌زمان در کتاب‌های تاریخ، علاوه بر انقلاب اسلامی ایران، انقلاب‌های دیگری هم باشند. با این حال، من باز هم می‌توانم برای فرزندان و نوه‌هایم چای بریزم و شروع کنم به تعریف کردن: «خاله‌تان زینب، ۴ساله بود که طوفان الاقصی شروع شد...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با همسرم سر یه موضوعی بحثمون شد، صدامون یه‌کم بالا رفت. دخترک ۷ساله‌م که توی اتاق مشغول بازی بود، یهو اومد گفت: «من وقتی ازدواج کردم، اول دعواهامو با همسرم می‌کنم، بعد بچه میارم...» من؛😳😳😳 همسرم؛😳😳😳 و بعد همه‌مون؛😂😂😂😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کم‌امکانات در بابلسر. اردویی که خود مامان‌ها و باباها و حتی نوجوان‌ها، همه‌ی برنامه‌ریزی، تدارکات و پشتیبانی‌اش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچه‌ها و نظافت سرویس‌ها و ... . همه خود را میزبان اردویی می‌دانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و هم‌افق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جان‌دارتر در شهر و منطقه‌شان، کوله‌بار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند. خاطره‌ی زیر، مربوط به همین اردوست._ فسقلی نشسته بود توی خاک‌ها و دهانش هم یک کمی خاکی پاکی می‌زد. حالا بیشتر موضوع را باز نمی‌کنم که یعنی داشت مشت مشت شن میل می‌نمود یا اتفاقی چند مولکول خاک، راه به سوی دهانش باز کرده بودند! شلوار خیس و لباس پر لکه! کجا؟ روی زمین بین دو سوله اردوگاه. مامانش که بود؟ راستش با این چشم‌های تیله‌ای، زنی در اردو ندیده‌ بودم. چشم باباها را هم که به چشم برادری فرصت نشده بود چک کنم. زهرا، فسقلی ناشناس را بغل کرد و برد داخل تا هاچ زنبور خاکی، مادرش را قبل از چاییدن پیدا کند.‌ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دقایقی بعد با فسقلی برگشت. گفتم: «نفهمیدی مامانش کیه؟» گفت: «چرا، فلانیه. گفت بچه خیلی کثیفه، لباسش هم خیسه، نبرمش تو، بذارمش همون‌جا!» خندیدیم. نه از آن خنده‌های بدجنس، خیلی ساده و صمیمی. بعد هم فسقل را به مام طبیعت واگذار کردیم. همین قدر ساده. در فرصت چند دقیقه‌ای که منتظر بود همسرش از اتاق مردها بیاید بیرون و بچه را ببرد برای شست‌و‌شو، مجبور نبود برای ما ادای سکته کردن در بیاورد، یا هروله کند که «واویلااا، واویلاا، به باباش که زنگ زدم، چرا نیومده هنوز ببرش؟» یا مثلا با سختی خواب و بارداری بخواهد برای این که توی چشم ما، مادر باکفایت جلوه کند، بپرد وسط ماجرا. نه ... اینجا یک اردوی مادرانه بود! ما اینجا خیلی واقعی بودیم. هیچ کسی که بیست سال پیش بچه‌داری‌اش تمام شده و آن روزگار را یادش رفته آنجا نبود که بچه‌داری‌مان را تیک بزند و از ترس و لرزش، الکی لیست مراقبت‌های ریاکارانه تشکیل دهیم. هیچ کسی که با هزار امکانات تک‌فرزندش را بزرگ می‌کند، آنجا ناظر نبود که بی‌عرضه‌مان بخواند.‌ ما خودِ خودمان بودیم. مادرهایی با چندین بچه قد و نیم‌قد که هر کس استاندارد رسیدگی مخصوص به خودش را داشت، بی‌ترس، بی‌برچسب... معجزه‌ی حضور کوتاه سه روزه در این محیط پذیرا‌، هنوز روشنم می‌دارد! خدا نصیب‌تان کند! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan