eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_120 معين بى صدا خنديد و دست بين موهايش برد و موهايش را به هم ريخت دكمه بالاى
_ اگه ميخواى بخوابى چراغو خاموش كنم ؟ _ نه فعلا ، ممنون _ بابته؟ _ عماد _ آها كوتاه جواب دادنش را دوست نداشتم _ از كجا فهميدى تو حياطه؟ _ موقع شام زل زده بود به صورتت وقتى رفتى حياط ديدم اومد دنبالت ولى جورى وانمود كردم كه نديدم _ تو با اين سياست و زرنگيت بايد رئيس جمهور شى _ مسواك زدى؟ ( بيشعور انگار من بچه ام) _ نه دوست دارم شب دهنم بو گند بده از بالاى عينك با نگاه خاصى سرزنشم كرد من هم با حرص كنارش طورى كه پشتم به او باشد دراز كشيدم چند دقيقه بعد چراغ ها راخاموش كرد چه قدر دلم ميخواست ميتوانستم اين فاصله كم را هم در هم بشكنم و در آغوشش محو شوم اما او جلو نمى آمد و غرورم هم اجازه جلو رفتن نميداد سهمم امشب هم از او فقط عطرش است و بس..... تمام طول ساعاتى كه در شركت سپرى ميشد با تمام سكوتى كه بينمان بود همه كارهاى شخصى اش را خودم انجام ميدادم و اگر بر حسب اتفاق منشى بيچاره دخالتى ميكرد آنقدر از دخترك ايراد ميگرفتم و سرزنشش ميكردم كه پشيمان ميشد رابطه ام باعماد كم كم از گذشته هم نزديكتر و بهتر شده بود اما هنوز اجازه ديدن مادرش را نداشتم و در اين مسئله حق را به او ميدادم !!! آن روز جلسه مهمى در شركت داير بود بهترين لباس هاى رسمى ام را پوشيده بودم جلوى آينه باز شيطان در جانم رسوخ كرد و دستم را سمت رژ زرشكى ام هدايت كرد... كارم كه تمام شد حس كردم رژم خيلى تيره شده است ولى حداقل كمى دلم خنك ميشد تا شروع جلسه و ورود همه اعضا خودم را از ديد معين دور نگه داشتم چند دقيقه اى كه از جلسه گذشت در سكوت با صداى تق تق بلند كفشهايم اعلام حضور كردم و وقتى در را گشودم و معين سر بالا آورد حس كردم رنگ چشمانش ناگهان دقيقا رنگ رژم شد !! ولى خوب در مقابل ٢١ نفر سرمايه دار بزرگ كشور چاره اى جز تحمل نداشت ، روبه رويش كنار عماد نشستم با چشم هايش چنان خط و نشان ميكشيد كه چند دقيقه بعد واقعا از كارم پشيمان شدم. حتى موقع اعلام نظرش بر عكس هميشه تبعيت از جمع را اعلام كرد و ميدانستم اين يعنى عدم تمركزش در طول ساعات جلسه !!! در انتها نيز زمان بدرقه ، مهندس پدرام شوكت صاحب بزرگترين شركت مهندسى سازه هاى عظيم، خشم اژدها را بيشتر تحريك كرد .. _ خانم افسرى واقعا فكرشو نميكردم خانمى به جوانى شما تا اين حد صلاحيت داشته باشه، واقعا كارتون مثل صورتتون زيباست و البته مسحور كننده!! صداى نفس هاى تند معين گواه وجودش در كنارم بود طورى كه فقط خودم بفهمم مچ دستم را گرفت و فشرد، ميدانستم براى مهندس شوكت احترام خاصى قائل است _ جدا جناب نامدار اين دختر رو چه طور كشف كردين ؟ لبخند تصنعى زد و دستم را كه حلقه داشت بالا آورد و با لحنى كه اصلا دوستانه نبود و توقعش را نداشتم گفت: از بعد نامزديمون كشف كردم كسى كه قدرت اداره احساس منو داره قدرت تسلط به اين شركت هم قطعا ميتونه داشته باشه ...شوكت كه خيره به انگشترم مانده بود با تعجب گفت: بى سر و صدا ؟ _ سر و صداشم به زودى بلند ميشه حتما شما جز مدعوين درجه اول هستين بالاخره اتاق خالى و شد و من هم در حال خروج پنهانى بودم كه صدايش ميخكوبم كرد !!! _ شما وايسا در اتاق را بست نزديكم شد منتظر انفجارش بودم نزديك تر شد ، حال نفس هاى داغ و عصبى اش صورتم را ميسوزاند سرم را پايين انداختم چانه ام را گرفت و محكم سرم را بالا آورد لب گزيدم _ ولم كن ديوونه سرش را كج كرده بودطورى كه وقتى حرف ميزد نفس هايش به لب هايم ميخورد، شايد كمتر از یه سانتى متر فاصله لب هايمان بود _ نميخواى آدم شى؟ _ من آدم هستم به چشم هايش خيره شدم هنوز سرخ بود _ ميدونى اين رنگ رژ مال چه وقتيه؟ _ اَه ول كن _ جوابمو بده ، ميدونى؟ تن صدايش بالاتر رفته بود حالا دست ديگرش دور کمرم حلقه شده بود و تمام اعضاى بدنم را به گونه اى محصور كرده بود ، كلافه پاسخش را دادم كه رهايم كند نه نمیدون..... هنوز ميم نميدونم را كامل ادا نكرده بودم كه لب هايش لبانم را به يغما برد !! طولانى بود... ترسيده بودم؟ خوشحال بودم؟ تجربه اى نو بود؟ لذت داشت؟ نميدانم فقط ميدانم كه مانعش نشدم وقتى كه كارش با لب هايم تمام شد تازه به خودم آمدم به سينه اش كوبيدم كه از آغوشش فرار كنم اما هنوز اسير بودم كمى از خشم چشم هايش كاسته شده بود اما هنوز تند و عصبى نفس ميكشيد.. _ حالا فهميدى اين رنگ مناسب كى و چيه؟ فكر كنم شوكت و همه مردهاى اين سالن هم حس منو داشتن ...!!! شرم تمام بدنم را ميسوزاند ، عشق بود يا تنبيه؟ هوس بود يا ميل دل؟ سرم پايين بود و هنوز نگاهش سنگينى ميكرد بر تمام حواس زنانه ام.... ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_121 _ اگه ميخواى بخوابى چراغو خاموش كنم ؟ _ نه فعلا ، ممنون _ بابته؟ _ عما
صداى چند ضربه به در بالاخره دخترك شكست خورده را رها كرد و با چند سرفه اجازه ورود داد بيرامى( منشى جديد) بود .. _ رئيس خانم سوييما تشريف آوردند ،،باالخره اين زنيكه خارجكى رو پس امروز ميبينم،، معين چشم هايش را ريز كرد و گفت: _ الان؟! چه وقتشه؟ كى گفته بياد؟ (پس وقت داره اومدن خانوم؟!! حتما ميخواسته منو بفرسته برم بعد بگه بياد ) _ گفتن خودتون تماس گرفتين _ عجب!! اشتباه ميكنه حتما ، بگو من تماس نگرفتم بيشتر دقت كنه ( بيشتر دقت كنه؟ حتما جمله رمزيه يعنى بى احتياطى نكن زنم اينجاست!! ولى اصلا مگه من براش مهمم) امان از اين شك ها و حسادت هاى زنانه !!! بايد سريع خودى نشان ميدادم بهانه اى جور كردم تا به اتاق برگردم و در مسير ، اتاقك انتظار را نيز بررسى كنم ...با ديدن زن تقريبا ٢١ ساله چشم بادامى كاملامتعجب شدم !! چند قدم به عقب برگشتم زن كه متوجه من شد با لبخندى بلند شد و به حالت سنتى مخصوص كشورش سلام داد (سوييما اين نيم وجبى چشم بادوميه؟!) _ سلام خوش آمديد با لهجه با مزه اش گفت: _ شما يلدا هست؟ ،،اسم منم ميدونه ؟ خاك تو سر بى سليقت معين،، با لبخند مسخره اى گفتم بله _ عكست موبايل عماد ديد ،،عمادم ميشناسه؟،، _ ولى من شما رو نشناخت اين كه نميفهمن بزار مثل خودش حرف بزنم.. _ سويى هستم دستم را به عمد جلو بردم و گفتم: _ نايس تو ميت يو، منم همسر معينم ، وايف !! (حالا آبرو جفتتون وقتشه بره) در همين بين عماد وارد شد و با صميميت خاصى با سوييما دست داد و من را معرفى كرد: _ يلدا خواهرم قهرمان كيك بوكسينگ .. _ بله بله عكسش را ديد خيلى خوب ، زيبا _ من بودم بهت زنگ زدم، اشتباهى متوجه شدى نامدار بزرگ خودش آخه كى شخصا بهت زنگ زده ؟ ( اى تو روح اون نامدار بزرگ) بعد از كمى خوش و بش هر دو راهى اتاق عماد شدند عصبى از اينكه آخر هم نفهميدم اين دو پسر عمو چه كار شخصى با اين زن دارند وارد اتاق شدم چند دقيقه بعد هم معين آمد هنوز خجالت ميكشيدم نگاهش كنم هنوز داغ بوسه اش روى لبانم بود.. سرم را پايين انداختم خودم را مشغول جلوه دادم ولى مگر ميشد؟! حس ميكردم نفسم تنگ آمده است و اگر كمى بيشتر بمانم اين دورى ٢ مترى را هم تاب نمى آورم و اينبار خودم پيشقدم ميشوم براى بوسه و آغوشش ، بايد كمى هوا به سرم بخورد بلكه سر عقل بيايم ...گوشى ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم اين روزها دلم براى با صداى بلند " كجا " گفتنش عجيب تنگ بود !! از شركت كه خارج شدم تلفنم زنگ خورد عماد بود _ بله عماد _ جان دل كجا پر زدى _ تو از كجا ميدونى؟ _بالاسرتو نگاه كن سرم را بالا بردم ، از پشت پنجره اتاقش برايم دست تكان داد _ ماساژ نميخواى؟ _ الان؟! _ آره بيا بالا كارش حرف نداره به محض اينكه خواستم جوابش را بدهم ضربه اى به سرم احساس كردم و چشم هايم سياه شد...! صداى گاز موتور سوار و گوشى كه ديگر دستم نبود !!! موتور سوار گوشى ام را هم زمان با زدن ضربه به سرم قاپيده بود!!! چند ثانيه بعد نگهبانان شركت دورم جمع شده بودند عماد هراسان ميدويد از جايم بلند شدم و خاك مانتويم را تكاندم عماد سريع بغلم كرد _ يا ابالفضل يلدا خوبى ؟ بى پدر بى وجدان بد زد.. ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_122 صداى چند ضربه به در بالاخره دخترك شكست خورده را رها كرد و با چند سرفه اجا
هيچى نشد خوبم _ مردم از ترس دورم شلوغ شده بود ...رئيس بد اخلاق و جذاب شركت هم اينبار در مقابل تمام كارمندانش خودش را به من رساند رنگش پريده بود از حضورش آرامش گرفتم شانه هايم را گرفت و با نگرانى سرم را معاينه كرد _ كجاش زد با چى زد؟ عماد پاسخش را داد: _ خوبه آقا هيچيش نشد عصبانى گفت: به سرش خورده؟؟؟؟؟ اينبار خودم پاسخ دادم: _ آره اما خيلى محكم نبود بغضم تركيد و ميان گريه گفتم : گوشيمو دزديد به گمانم دلش سوخته بود سرم را در سينه اش فشار داد و گفت: فدا سرت..... سامى را خبر كرد و مجبورم كرد با او به بيمارستان بروم بعد از اتمام عكس بردارى وآزمايشت خيالش راحت شد .. _ سرت كه گيج نميره؟ _ نه خوبم _ به محض اينكه سر گيجه داشتى بهم بگو اوكى؟ _ باشه ،دوباره بغلم كرد و سرم را نوازش كرد ، چه قدر آرامش از وجود اين مرد به من منتقل ميشد!!! در راه دل به دريا زدم _ اون زنه چشم بادوميه با عماد چى كار داشت _ سوييما؟ _ آره _ ماساژوره اخم در هم كشيدم _ يه زن؟! _ نميخوره داداشتو نگران نباش ( لعنتى نگران توام نه اون) _ چه قدر زشت يعنى ماساژور مرد وجود نداره _ راز درمان گرفتگى گردن آقا دست همين خانومه انگار ( راز چيه تو دسته اين زنيكه است؟!) _ من ماساژور خوبيم يادم باشه بهش بگم ( به در گفتم كه ديوار بشنود و اين ديوار انگار نميشنيد) _ بريم خونه؟ _ شركت كار نداشتى؟ _ نه سرم درد ميكنه بايد بخوابم اوكى منم واسه آخرين امتحانم بايد درس بخونم دستش را روى چشمش گزاشت و سرش را به عقب تكيه داد براى لحظه اى دوباره در فكر لحظات بوسه داغش افتادم... فردا صبح كه بعد امتحانم به شركت رفتم جعبه موبايلى دقيقا مدل گوشى معين روى ميزم بود جعبه را كه گشودم معين هم زمان وارد اتاق شد _ سلام _ سلام امتحان چه طور بود؟ _ بد نبود، اين چيه؟ رآكتور آب سنگينه _ بى مزه _ گوشيتو مگه ندزديدن ؟ دزده دلش سوخته جاى اون اينو واست فرستاده _ معلومه خيلى بى سليقه بوده چون از اين مدل اصلا خوشم نمياد _ دفعه ديگه ميگم حتما قبلش نظر سر كار خانومو بپرسه ( قدرت تشكر از هديه اى كه واقعا خوشحالم كرده بود را نداشتم) روشنش كه كردم با ديدن عكس پيش زمينه اش كه عكس سلفى من و معين زير باران بود براى لحظاتى هرچند كوتاه ياد خاطرات آن روزها وجودم را در بر گرفت ، معنى اين كارش چه ميتوانست باشد؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_123 هيچى نشد خوبم _ مردم از ترس دورم شلوغ شده بود ...رئيس بد اخلاق و جذاب ش
بعد از انتظار دومين حالت منفور براى من ترديد بود و اين روزها عجيب ترديد داشتم معين فاصله ايمنى اش را با من به طرز ماهرانه اى حفظ ميكرد استاد ناديده گرفتن شده بود و من هم به تلافى ناديده گرفتن هايش گه گاهى براى ديدن واكنشى كه به خودم ثابت كنم هنوز برايش مهم هستم روى اعصابش پياده روى ميكردم و اى كاش اينقدر عاقل بودم كه براى جلب توجه و غيرتش كمى زنانه به خرج ميدادم... شب ها دير تر به اتاق مى آمد كه مطمئن شود خوابم و صبح ها قبل من بيدار ميشد و اتاق را ترك ميكرد احساسم در آن روزها غير قابل توصيف بود !!!! صبح كلافه از خواب بيدار شدم و ست ورزشى ام را پوشيدم ميدانستم به سالن ورزش ميرود ، ولى وقتى آن جا هم نيافتمش با حرص روى تردميل مشغول دويدن شدم كمى بعد هم عماد آمد دماغم را طبق روال معمول كشيد و سهميه بوسه صبح گاهى ام را روى گونه ام گزاشت _ شوهرت كجاست؟ شانه بالا انداختم و گفتم: _ من چيشو ميدونم كه بدونم كجاست ريز خنديد و گفت؛ _ بى عرضه اى خوب دختر آدم شوهرشو به امان خدا ول نميكنه اونم اون شوهر هلو رو .. _ ايش اون زهر ماره تلخه هلو نيست _ واسه همين تو شركت نميزارى پشه ماده هم از ٦ فرسخيش رد شه ؟ ولى خوب ميگم كه خنگى حواست نيست دورت چه خبره با تعجب گفتم؛ _ چه خبره؟ موذيانه خنديد و گفت: _ ولش كن نميخوام بين زن و شوهر باعث اختلاف بشم واقعا كنجكاو شده بودم _ عماد بهت ميگم بگو چه خبره _ اين خانم صبورى هست مشاور ارشد گروه _ اون دختر دراز زرده؟ _ همون قد بلند بلونده ديگه _ عماد، جونم در اومد بگو ديگه _ ديروز كه تو زود رفتى .. بعد مكث كرد _ بگو ديگه _ قاطى نكنيا كم كم ترسيده بودم بغضم گرفته بود _ تو روخدا بگو بينشون چيزيه از اول شك كرده بودم موهاشم بلنده ، اونو ميبينه نيشش تا بناگوشش باز ميشه واسه ما فقط عين عمره بيخود نبود منو با سامى فرستاد زود برگردم _ بابا بزار من حرفمو بزنم بغضم اجازه حرف زدن درست و حسابى نميداد _ نميخواد ديگه بگى تقصير خودمه از فردا ميرم جيغ ميزنم وسط شركت كه من زنشم و... هنوز حرفم تمام نشده بود كه كم مانده بود از تعجب تا مرز سكته برم معين از روى صندلى ماساژ بزرگ چرمى كه پشت به من بود در حالى كه از بطرى آب مينوشيد بلند شد !!! نگاه خاص و سرزنش كننده اى به عماد كرد عمادهم سعى ميكرد خنده اش را كنترل كند با اخم شيرينى به او گفت: كم لودگى كن و بعد سرش را به علامت تاسف تكان داد و از سالن خارج شد به محض خارج شدنش خنده عماد مثل بمب تركيد و من هم كه از شرم حرفهايم در حال ذوب شدن بودم هرچه فحش داشتم بارش كردم.. _ به تو هم ميگن داداش ؟!! پلشت آبرومو بردى!! ميان قهقهه خنده هايش گفت: _ من موندم چه طور حجمى به اون گندگى رو نديدى كه دقيقا پشت سرته _ تو روحت عماد من اصلا حواسم نبود اونجا ولو شده _ برو دوتا ماچش كن از دلش در بيار _ تو مرض داشتى اون اراجيفو گفتى ؟ _ ميخواستم به آقام نشون بدم خواهرم خيلى متعصبه يهو خطا نكنه ... روی اينكه به سالن صبحانه بروم را نداشتم ولى خوب چاره اى نبود قبل از هرچيز گونه خانم جون را بوسيدم و بعد لپ مهرسام را كشيدم و با خجالت كنار معين نشستم !! قدرت تسلط اين مرد بر همه چيز عالى بود بى تفاوت و با اشتها صبحانه اش را ميخورد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_124 بعد از انتظار دومين حالت منفور براى من ترديد بود و اين روزها عجيب ترديد د
آوا در حالى كه لقمه در دهان مهرسام ميگذاشت رو به معين گفت: راجب پرستار فكر كردى؟ _ آره ولى طول ميكشه تا يه شخص مناسب پيدا كنم ديگه هم بچه رو نفرست ساختمون اونور تربيت اشتباهشون روش تاثير ميزاره. خانم جون لب گزيد و گفت: _ مادر اونا هم مهرسامو دوست دارن دلتنگ ميشن _ دلتنگ شدن بيان اينجا ببيننش لزومى نداره اين بچه رو ببرن حتما .. _ ميانم كه شما اوقات تلخى ميكنى !! _ من همينم خانوم جون همين كه از اين خونه شوتشون نكردم بيرون به احترام شماست... وگرنه تحمل يه مشت مفت خور دو رو كه همه عمر سعى كردن بهم ضربه بزنن و زدن خيلى واسم سخته .. عماد كه تازه رسيده بود با خنده به همه سلام داد و شيرين جان را قلقلك داد _ عمه شيرين من جيگر منه مگه نه؟ شيرين ذوق زده خنديد و گفت: تازه شيرين عقل هم هستم !! همه سكوت كردند معين جدى پرسيد _ كى اينو گفته بهت؟ شيرين با انگشت هاى دستش شروع به شمردن كرد _ مبينا و صنم و يارا و اون يكى ها .. عماد عزيزم غمزده نگاهش ميكرد و معين كلافه ليوانش را روى ميز كوبيد: _ بيا خانم جون اينا به اين طفل معصوم رحم ندارن چه برسه به من كه سايه امو با تير ميزنن... دلم براى شيرين كه مبهوت همه را نگاه ميكرد سوخت لبخند مهربانانه اى زدم و گفتم: شيرين جون پايه یه گردش خانمانه هستى؟ ذوق كرد و آب دهنش را قورت داد: _ اگه داداشم بزاره بله عماد سفت بغلش كرد و بوسيدش و گفت _ اى جان انگار داره بله سر عقد ميده معين كه امروز اصلا قصد خنده نداشت گفت: عماد ببر بچه ها رو بيرون امروز ( بچه ها ؟! منم جز بچه ها محسوب ميشم؟!) _ آقا شما خودت نمياى؟ _ نه جلسه دارم از جايش بلند شد و رو به خانم جون گفت: _ شوهرتو تنها نزار حالا كه پاشو كرده تو يه كفش كه ميخواد بره ويلا لواسون يه مدت شما هم برو من مشكلى با رفتنت ندارم.. خانم جون هم از خدا خواسته تشكر كرد، ولى دل من هنوز نگرانه گردش بى معين بود دلم همان شهربازى دو نفره را ميخواست زبانم چرخيد _ جلسه امروز واجبه؟ بى تفاوت جواب داد: _ آره _ خوب پس گردش واسه يه روز ديگه بمونه منم ميام جلسه... در حالى كه سالن را ترك ميكرد گفت: با خانم صبورى جلسه ندارم امروز مرخصيه تولد شوهرشه !! ((واى كه حرفت از صد تا فحش بدتر بود!!!)) با حرص عماد را كه هنوز ميخنديد نگاه كردم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_125 آوا در حالى كه لقمه در دهان مهرسام ميگذاشت رو به معين گفت: راجب پرستار ف
عصر آن روز قبل از اينكه به گردش برويم عماد، خانم جون و اتابك خان را بدرقه كرد به احترام خانم جون تا كنار ماشين رفتم و با اتابك خان هم خداحافظى كردم ولى روى بر گرداند و نيشخند وحشتناكى زد و به راننده اشاره داد تا حركت كند با حرص به عماد گفتم: _ پدربزرگت خيلى وحشتناكه _ پدربزرگ منه فقط آره؟ _ نميخوام حتى فكر كنم خون اين مرد تو رگهامه ....عماد در حالى كه دست به جيب سمت ماشينش ميرفت لبخند تلخى زد و گفت: دقيقا جمله ژاله !! وقتش رسيده بود؟! سريع خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم؛ _ عماد من دوست دارم عكس خواهرمو ببينم كلافه كف دستش را روى ته ريشش كشيد و يكى از ابروهايش را بالا داد و گفت: _ خواهرت يا نامزد سابق شوهرت سرم را پايين انداختم و به كفش هايش خيره شدم _ دوست دارم ببينم خواهرم چى بوده كه شوهرم هنوز عاشقشه!! صورتم را نوازش كرد و آه حسرتى كشيد _ ژاله جايى واسه عشق باقى نگذاشت با همه عشقى كه بهش داشتم جز شرمندگى از وجودش ديگه هيچ حسى بهش ندارم مطمئنم آقا اگه عاشقش بود با تو ازدواج نميكرد.. (سخت بود ! حتى به زبان آوردنش سخت بود عاشق منم نيست ) _ دلش بدجور سريده اينو از من قبول كن _ نه فقط احساس مسئوليت نسبت بهم داره و مدام در حال فاصله گرفتن _ ميخواد نجنگه متوجه ميشم كه فاصله ميگيره چون تو از كاه كوه ميسازى واسه جنگيدن باهاش.. ناراحت و دلخور خودم را بالا كشيدم و به چشم هاى قهوه اى روشنش خيره شدم _ حق ندارم عماد؟! اون واسه رسيدن به ارثيه اش از من پل ساخت _ وقتى اينهمه تنفر و ترديد وجود داره نبايد بهش جواب مثبت ميدادى با شرم برگشتم و به درختان باغ خيره شدم _ ترديد دارم اما تنفر نه!!! من عجيب عاشقشم و همه دردم همينه _ ذات عشق ترديد پذير نيست يه نگاه به من كن يبار عاشق شدم اونم عاشق مزخرف ترين آدم دنيا اشتباه كردم ولى هنوزم مطمئنم اگه با وجود دونستن همه اينا به گذشته برگردم باز هم عاشقش ميشم برام مهم نيست عاشقم نبود و نيست مهم نيست منو واسه منافع مادى خواست و سرم كلاه گذاشت تنها چيزى كه براى مهمه اينه كه من عاشقشم اما بين من و تو يه فرق هست عشق من به اون ، به خودم و اطرافيانم لطمه ميزنه اما عشق تو خطرناك نيست سازنده هم هست چون اون مرد قابل اعتماده ... حرف هاى عماد را پذيرفته بودم حق داشت بايد به حرمت دل خودم هم كه شده كوتاه مى آمدم...گردش دست جمعى آن روز به همه خوش گذشت مخصوصا شيرين جان ولى من هر لحظه دلم ياد معينم را ميكرد و با خيره شدن به عكس صفحه گوشى ام كمى آرام ميشدم به خانه كه رسيديم مبينا بر عكس هميشه كه مسيرش را براى رويا رو نشدن با من تغيير ميداد خيلى دوستانه جلو آمد و سلام داد _ عماد تنها تنها ميريد گردش آمار بده ما هم بيايم عماد با خوشرويى چشم شيرينى گفت و من هم سريع خودم را به اتاقم رساندم معين خواب بود با ژست هميشگى اش كه پشت دستش را روى پيشانى اش ميزد، ميدانستم فشار كارى شركت چه قدر گاهى اذيتش ميكند ، لباس خواب قرمز كوتاهم ر ا پوشيدم و كنارش خوابيدم آنقدر عميق خوابيده بود كه حتى متوجه حضورم نشد غلتى زدم و خيره به صورتش حرفهاى عماد را در ذهنم مرور كردم؛ _ به درك كه عاشقم نيستى به درك كه دلت جاى ديگه است به درك كه تو چشمت كوچيك و حقيرم به درك كه منو واسه رسيدن به ارثت خواستى مهم اينه كه من عاشقتم عاشق اين تركيب جذاب و زاويه دار اجزا صورتم عاشق اين هيكل مردونه عاشق اخمات عاشق نفسات عاشق عطر تنت عاشق غول چراغ جادوم من عاشق اين مردم !!حتى به قيمت از دست دادن همه چى من عاشق اين مردم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_126 عصر آن روز قبل از اينكه به گردش برويم عماد، خانم جون و اتابك خان را بدرق
تاب نياوردم قطره كه اشكى از گونه ام مسيرى منتهى به لبم را طى ميكند را ميخورم دستم را روى قلبش ميگزارم حداقل بعد اين همه مدت اينبار حق اين بوسه تنها با من است بوسه اى كوتاه روى لب هايش ميگزارم از ترس بيدار شدنش سريع بر ميگردم و پتو را روى سرم ميكشم و به خيال خودم پنهان ميشوم...... بين زمين و هوا معلقم پايين را كه مينگرم معين را دست بسته ميان يك گله گرگ ميبينم هرچه قدر سعى ميكنم خودم را به او برسانم و دست و پا ميزنم دور تر ميشوم چشمهايش را بسته است با خودم ميگويم حتما گرگ ها را نديده است هرچه زور ميزم تا متوجهش كنم صدايم در نمى آيد گرگى زوزه كشان نزديكش ميشود براى لحظه اى چشمانش را باز ميكند و سرش را بالا مى آورد و با لبخند نگاهم ميكند گرگ را نميبيند !!! اسمش را با صداى بلند كه فرياد زدم با فرياد خودم از خواب پريدم و نشستم غرق عرق بودم و نفسم به سختى بالا مى آمد معين هم كه بيدار شده بود سريع چراغ خواب را روشن كرد گريه امانم را بريده بود تند تند اسمش را ميان نفس هاى بريده بريده ام صدا ميكردم بغلم كرد سرم را به سينه اش فشرد و چون كودكى نوازشم كرد: _ هيسسس تموم شد هيچى نيست خواب بود هنوز باورم نميشد كه فقط يك خواب بوده !! همه وجودم هجى نامش را ميخواست باز هم صدايش كردم و محكم تر بغلم كرد _ من اينجام هيچى نيست آروم باش آروم بابايى!! دلم تنگ اين با مهر بابايى گفتن هايش بود... با پشت دست اشكهايم را از گونه هايم پاك كرد و باز نگران دستش را به پيشانى ام زد _ تب دارى عزيزم آرام شده بودم كمى فاصله گرفتم و آب دهنم را قورت دادم _ نه الان بهترم _ پاشو دست و صورتتو با آب خنك بشور بيا بعد كمكم كرد از جايم بلند شوم جلوى درب دستشويى پرسيد: سرت گيج نميره؟ _ نه اصلا خودش با حوصله صورتم را خشك كرد موهايم را از پيشانى ام كنار زد و قرصى در دهانم گزاشت و ليوان آب را دستم داد _ بخور خانومى اطاعت كردم ليوان خالى را خودش از دستم گرفت و روى ميز گزاشت لبخند به لب داشت _ الان بهتر ميشى بعد راحت ميتونى بخوابى هنوز بغض داشتم .. _ ميترسم چشم هايش را ريز كرد و خيلى بامزه گفت: _ ميتلسى ؟ اوهوم _ پس چراغا رو خاموش نميكنم _ نه نورشو دوست ندارم هم زمام با خاموش كردن گفت: نورشو دوست نداره واى كه وقتى مهربان و دلسوز ميشد و از جلد رئيس خشك و جدى خارج ميشد چه قدر خواستنى تر بود ..! كنارم دراز كشيد و پتو را رويم كشيد _ حالا آروم بخواب من اينجام نترس از خوشحالى اينكه كابوسم واقعى نبوده است به او چسبيدم و يك پايم را روى شكمش انداختم و با دستم سعى كردم هيكل بزرگش را بغل كنم كمكم كرد وخودش با يك حركت بدنم را بالا آورد و بازويش را زير سرم گزاشت _ اين چه لباسيه پوشيدى آخه؟ خجالت كشيدم كه با خنده اين سوال را پرسيد _ لباس خوابه _ بيشتر شبيه لباس مجلسيه ، اذيتت نميكنه؟ _ نچ چرا اذيت؟ _ آخه داره منو اذيت ميكنه آن قدر خنگ بودم كه معنى حرفش را اول نفهميدم _ واسه چى جنسش بده؟ خنديد و بينى ام را بوسيد نه اتفاقا خيلى نازك و لطيفه تازه به خودم آمدم اخم كردم و نيشگونش گرفتم .. _ با من ازين شوخيا نكن حالا يه امشب بهت احتياج دارم ميخواى سو استفاده كنى ؟ برگشت و نگاه نافذش حتى در آن تاريكى هم جانم را لرزاند پيشانى ام را بوسيد و دوباره نوازشم كرد .. _ بخواب با لحن التماس آميزى گفتم: من نميام فردا شركت باشه؟ _ ايرادى نداره دلم ميخواست قدرتش را داشتم تا بگويم نرو تو هم بمان .. ولى ترجيح دادم سكوت كنم و در آغوشش تلافى اين مدت دورى اش را در بياورم يك شب كه هزار شب نميشد !! ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_127 تاب نياوردم قطره كه اشكى از گونه ام مسيرى منتهى به لبم را طى ميكند را ميخ
خانه بدون معين كلافه كننده بود ساره آنقدر برايم حرف ميزد و درد دل كرده بود حس ميكردم مغزم باد كرده است شريفه هم كه از رسيدگى به من كم نميگذاشت و معده من را با معده نهنگ اشتباه گرفته بود... بى حوصله به سالن رفتم آوا كلافه دستانش را قالب كرده روى پيشانى اش گزاشته بود مهر سامم در حال جيغ زدن و بهانه جويى بود .. كنارش نشستم _ خوبى ؟ چه خوبى يلدا اين بچه داره ديوونم ميكنه _ خوب بچه است ديگه حرص نخور _ از الان یه پا نامداره ، زورگو و خود راى و بعد با صداى بلند رو به مهرسام گفت: _ داداشت بياد تمام كارهاى امروزتو مو به مو ميگم حالا هى جيغ بزن و حرفها بدتو تكرار كن دلم براى آوا واقعا ميسوخت اشكش بند نمى آمد _ امتحان دارم كلى كار داشتم بيرون اين بچه فلجم كرده از دست اون پيرمرد كه راحت شدم و از صدقه سر تو اون عجوزه ها نميان اينجا و گير نميدن ولى از دست اين يه الف بچه راحتى ندارم.. _ اينهمه آدم منم بودم كه امروز نگهش دارم خوب ميزاشتيش پيش يكى ميرفتى به كارات ميرسيدى! پوف عميقى كشيد و گفت: شوهرتو نشناختى هنوز و بعد صدايش را كلفت كرد و با اداى معين حرف زد _ حق ندارى بچه رو به كسى بسپارى خودش هم خنده اش گرفت.. يلدا خدا بهت صبر بده با اين اخلاق پسر خاله من .. مهرسام كه ساكت شده بود به سمت ما آمد؛ _ مامى ديگه نميرى؟ آوا با حرص آميخته به لبخند خاصى گفت؛ نخير خيالت راحت باشه شازده _ پس به داداش نگو _ اتفاقا همه حرفها بى ادبى و زشتتو ميگم _ منو ميزنه ها متعجب به آوا چشم دوختم و گفتم : _ معين اينو بزنه؟ ميميره واسش كه آوا چشمكى زد و گفت: يه دونه يواش پشتش ميزنه يا پشت دستش، اين به اون ميگه زدن واگرنه نميدونه زدن واقعى معين چيه _ مگه تو ميدونى ؟ خنديد و گفت: آره ژاله رو تقريبا مرده از اين خونه برديم بيرون .. آهى كشيدم و انگار از حرفش پشيمان شد _ يلدا ببخشيد عزيزم منظورى نداشتم _ يادته گفتى شبيهشم؟ _ آره خيلى مخصوصا راه رفتنت و اخم كردنت _ چرا اين طورى شد؟ _ عاشق پيمان شد درست بعد نامزديش با معين _ همديگرو دوست داشتن؟ _ آره ولى نميدونم چى شد كه عشق پيمان نابودش كرد.. ( پس به خاطر ژاله تا اون حد از پيمان متنفره) در افكار خودم بودم كه دستم را گرفت: يلدا الان ولى مطمئنم تو رو خيلى بيشتر دوست داره .. نا اميدانه نگاهش كردم _ اون تا هميشه تو اين خونه و ذهن همه و قلب معين موندگاره به باغ رفتم احتياج داشتم كمى قدم بزنم از ساختمان خانه شهناز مبينا برايم دست تكان داد به ناچار لبخند زدم از اين تغيير رويه ناگهانى اش اصال خوشم نمى آمد شيرين جان در باغ مشغول غذا دادن به گربه ها بود با ديدن من ذوق زده يك به يك گربه هايش را معرفى كرد و بعد ناگهان بغض كرد: هوشنگ هم سياه و سفيد بود پيكو كشتش!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_128 خانه بدون معين كلافه كننده بود ساره آنقدر برايم حرف ميزد و درد دل كرده بو
پيكو كدومشونه؟ _ اون يه هيولائه زشته _ هيولا وجود نداره شيرين جان _ داره پيكو هيولاس واسه همينم ٢ ماهه تو باغ پشتى زندانى شده داداشمم ديگه دوسش نداره _ گربه است؟ _ نه يك سگه چشم آبى وحشتناك عاشق سگ بودم شيرين را سرگرم كردم و به سراغ پيكو رفتم صداى پارس سگ قبلا شنيده بودم اما فكر ميكردم صداى سگ نگهبان است حدسم درست بود يك هاسكى بزرگ اصيل با چشمهاى آبى و وحشى هرچه قدر سعى كردم از پشت حصار با هم ارتباط حسى پيدا كنيم فقط پارس كرد و كلافه ام كرد ادايش را در آوردم و زبانم را دراز كردم و خودم از كار خودم خنده ام گرفت و داد زدم _ هووووى قاتل گربه كش اخلاق سگى صاحبتم مثل خودته ياد مهربانى ديشبش كه افتادم از حرف خودم خجالت كشيدم حوصله ام سر رفته بود شروع كردم عكس گرفتن از خودم واقعا كيفيت گوشى جديدم عالى بود مدام بيشتر تحريك ميشدم براى عكس بعدى پليورم را در آوردم و با تاپ نارنجى ام جلوه عكس ها دوبرابر شد ناگهان صدايى مرا به خود آورد... _ بهتره تا قبل اومدن آقا لباستو بپوشى از صداى مرد ترسيدم و نا خودآگاه گارد گرفتم با ديدن شوهر مينا نفس راحتى كشيدم _ آقا بهروز شمايى _ بله تصادفا شما رو ديدم سريع پليورم را پوشيدم در حالى كه سيگارى روشن ميكرد گفت: شركت نرفتين؟ _ نه امروز ترجيح دادم بمونم خونه، شما چه طور _ شوهرت نگفته اين دامادمون خل و هنريه؟ من گالريم تو باغه و به خاطر همين كارم توى خونه است .. _ چه قدر خوب _ نه وقتى كه مدام كار و هنرتو توى سرت بزنن و لقب بى عرضه بهت بدن _ معين؟! _ نه اتفاقا تنها حامى كار من ايشون بودن ( اوهوك معينو اين حرفا؟!) _ حرف سايرين چه اهميتى داره؟ جعبه سيگارش را باز كرد و تعارفم كرد وقتى ترديدم را ديد گفت: بين خودمون ميمونه اين دواى طوفان هميشگى اين عمارته خوفناكه ... دستش را رد نكردم و دل به دريا زدم در طول يك ساعت هم صحبتى ام با بهروز واقعا از او و طرز فكرش خوشم آمد هم ورزشكار بود و هم هنرمند نيمى از دنيا بينى اش شبيه من بود و كلا با اين خاندان تفاوت داشت و ميدانستم راز نگه دار خوبى است حتى اگر یه نخ تعارف سيگارش به نصف بسته در يك ساعت تبديل شود... مينا و بهروز هم از قربانيان رسم و رسومات مسخره اين خاندان بودند بهروز زندگى در عمارت نامدار را جهنم ميپنداشت و من از اين نظر كه مادر زنى چون شهناز داشت به او حق ميدادم... سريع به عمارت برگشتم عماد زودتر برگشته بود ميخواستم سريع قبل از بازگشت معين به اتاق بروم و لباس هايم كه حتما بوى سيگار ميداد را عوض كنم با وجود آرامش اين روزهايش هنوز از اين غول دوست داشتنى ميترسيدم ، سريع سلام دادم و به سمت پله ها رفتم عماد متعجب صدايم زد _ يلدا كجا؟ دو پله ديگر طى كردم و گفتم: بايد برم دستشويى خنديد و گفت: دستشويى كه همين بغل پله است كجا ميرى؟ _ از دست شويى فرنگى بدم مياد _ خوب هر دو جور سرويس كه هست ، بيا ماچ منو بده قبل اينكه خودتو خيس كنى كلافه گفتم _ ميام عماد چند دقيقه ديگه بالاخره او هم يك نامدار بود و بايد حدسش را ميزدم _ وايسا ببينم نزديكم كه شد استرس گرفتم با وجود اينكه قبلا با خودش سيگار كشيده بودم اماميدانستم هر زمان و با هر كس سيگار كشيدن را نميپسنديد ....چند پله بالا رفتم و او هم به دنبالم پله به پله آمد دقيق مثل گربه كه به دنبال گوشت بو ميكشد! براى منحرف كردن ذهنش گفتم _ چيه ؟ كار دارما https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_129 پيكو كدومشونه؟ _ اون يه هيولائه زشته _ هيولا وجود نداره شيرين جان _ د
نزديكم شد و يقه لباسم را آرام گرفت و بو كرد چشمانش كاملا تغيير جبهه دادند.. اخم به عماد عزيز من نمى آمد _ چته يلدا؟ صدايش تند بود _ هيچى _ مرض و هيچى خودتو توى دود خفه كردى درد چيو دارى خالى ميكنى!! _ اشتباه ميكنى داد زد و من اصلا توقع نداشتم _ دست بزن ببين گوشام مخمليه ؟ تمومش ميكنى يلدا اين ازدواجو تمومش ميكنى.. اگه بلد نيستى درستش كنى ، جاى موندن و عذاب كشيدن بكن و برو... بغض كرده بودم _ عماد من ... _ تو چى؟ دوستش دارى؟ بيشعور اگه دوستش دارى با اعصابش بازى نكن فقط خدا ميدونه روى تو چه قدر حساسه !! سرم پايين بود ، برادرم ! چه قدر همه سالها احتياج داشتم سرم داد بزنى زير گوشم بزنى مرز برايم تايين كنى چه قدر من محتاج وجودت بودم _ عماد بغلم ميكنى؟ _ نه برو یه دوش بگير بلند نامش را صدا زدم و پا روى زمين كوبيدم عماااااد در حالى كه دور ميشد و پشتش به من بود با انگشت اشاره عدد ٢ را نشان داد و گفت: ٢ ساعت ديگه خونست ٢ ساعت وقت دارى.. با عجله سمت اتاق رفتم حق با عماد بود لباس هايم عجيب بوى دود ميداد !! پيشبندى جين آبى روشنم را با تاپ دكلته سفيد جذبم پوشيدم و دستمال سرم كه مدل پرچم كانادا بود سرم كردم شلوار پيشبندى ام ۱۰سانت بالای مچ پايم بود و تاتوى پانداى خوشگل كنار ساق پايم خودنمايى ميكرد رژ لب صورتى ام تنها آرايش آن شبم بود ، پله ها را يكى در ميان طى كردم و وسط سالن عماد را با صداى بلند فراخواندم .. شریفه هراسان به سالن آمد _ خانم چيزى شده؟ _ نه عماد كو ؟ نفس راحتى كشيد و گفت: آقا پيش شيرين جانن _ كجان ؟ _ تو سالن ميهمانن لپ شريفه را بوسيدم و گفتم: خيلى بوی پروين و ميدى.. شريفه لبخند رضايتى زد و من هم به دنبال عماد راهى سالن شدم اسفنديار پيش خدمت اصلى عمارت نگاهى به سر تا پايم كرد و مثل هميشه عصا قورت داده سلام داد ميدانستم كه از من زياد خوشش نمى آمد و اين موضوع اصلا برايم مهم نبود ،عماد در حال رنگ كردن نقاشى هاى شيرين جان بود سريع خودم را كنارش جا دادم و از گردنش آويزان شدم......! _ عماد جون جونى عشقت اومد .. اخمى كرد و گفت: اين چه تيپيه يلدا نامدار وارث بزرگ؟ _ دلم واسه خودم تنگ شده ايقدر لباس رسمى پوشيدم حس ميكنم دارم كم كم شبيه شهناز ميشم.. شيرين دستى به تاتوى پايم كشيد و گفت: _ عماد تو هم زن خوشگل بگير عماد خنديد و گفت: كجاى اين بزغاله خوشگله؟ شيرين بينى اش را بالا كشيد و گفت: داداشم گفته خدا تو دنيا هيچ چيز زشتى نيافريده! عماد چشم هايش را متفكرانه ريز كرد و گفت: پس همه خوشگلن ؟حتى مثال اسفنديار؟! _ داداشم ميگه فقط دروغ زشته مسخره كردن زشته و معين چه طور درس به اين بزرگى كه فهمش حتى براى من مشكل بود را در سر اين طفل ناتوان جاى داده بود؟! صداى بلند معين كه مشغول حرف زدن با تلفنش بود گواه بر آمدنش داشت از ديشب عجيب دل تنگش بودم به بهانه باز گشت به اتاقم به سالن اصلى رفتم اسفنديار در حال گرفتن كتش بود و معين عصبى در مورد شراكت فسخ شده اش با تلفن حرف ميزد و طبق معمول از دو دايى اش شاكى بود با ديدن من چند لحظه خيره ام شد و سلامم را با سر پاسخ داد و به سمت اتاق رفت چند دقيقه بعد هم من رفتم در را كه گشودم در حال عوض كردن لباسش بود برگشت و دوباره نگاهم كرد: _ يلدا خانم لطفا حتى وقتى اسفنديار توى خونه است اين مدلى لباس نپوش با اينكه خيلى خوشگله..!! ( عجيب شده تغيير رويه داده !! از كلمه لطفا استفاده ميكنه؟! به لباس من ميگه خوشگل؟؟) دورى در اتاق زدم و گفتم: _ اسفنديارو بيرون كن، يعنى بفرستش يه جا ديگه من دوست دارم تو خونه خودم راحت باشم... (خانه خودم؟اين جا خانه من و شوهرم بود) واى كه بعد چه قدر سريع از گفتن اين جمله خجالت كشيدم .. _ ميفرستم بره لواسون خوبه؟ ،،معين مطيع شده بود،، _ بد نيست خوبه نزديكم شده و دستم را گرفت ، در مقابلش توان هيچ حركتى را نداشتم _ دختر خوبى باشى دنيا رو واست كن فيكون ميكنم .....و اى كاش خوب بودم... دستم را كشيدم و گفتم: لازم ندارم دنياى خودم خوبه پدر بزرگ مهربون... ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_130 نزديكم شد و يقه لباسم را آرام گرفت و بو كرد چشمانش كاملا تغيير جبهه دادند
_ ميگى شامو آماده كنن پدر بزرگ گشنشه ؟ _ اين دختره چه غلطى ميكنه اونجا پس؟ _ نميدونم يه نفر بهش گفته من وسواس دارم كسى واسم چيزى بياره نميخورم اونم اطاعت كرده البته منم اون يه نفرو لو ندادم كه خالى بسته ....!بازهم مچم را گرفته بود !!! بايد حرف را عوض ميكردم _ اين ترم ميخوام مرخصى بگيرم حال دانشگاهو ندارم منتظر واكنش مخالفتش بودم اما لبخند زد و گفت: بالاخره عقلت رسيد بايد يكم واسه شوهرت وقت بزارى.. پشت چشمى نازك كردم و گفتم: كو شوهر ؟ _ به سينه اش زد و گفت: اينجاست مثل شير _ ما كه جز مجسمه ابولهول هيچى نديديم خيلى جذاب نزديكم شد و پشتم را به آرامى ماساژ داد و گفت: دوست دارى بيينى؟ و لعنت خدا بر خر مگس معركه اى به نام ساره كه بر در ميزد !!! ناگهان انگار سيم هر دويمان از برق كشيده شد و سريع فاصله را متولد كرديم... باورم نميشد يك مرد ٣٥ ساله از اولين تماس نوع خاصش با همسرش چنين شرمزده و سرخ شود !!! البته شايد هم از عصبانيت بود، در را باز كرد و با خشم پرسيد _ چيه در رو كندى؟ ساره كه ترسيده بود چند قدم عقب رفت و گفت : _ ببخشيد آقا آخه خودتون گفتين حمامتونو آماده كنم _ ديگه نميخواد فعلا گرسنمه _ چشم طفلك كه دليل خشم معين را نميدانست دو پا داشت و دو پاى ديگر قرض كرد و رفت معين نگاهم نميكرد با كلافگى جلوى آينه موهايش را مرتب كرد و فهميدم حالا حالاها قصد اينكه چشم ها و نگاهش را به من بدوزد را ندارد.. بعد از شام تصميم گرفتيم فيلم جديدى كه عماد مدت ها تعريفش را ميكرد همه با هم ببينيم ، معين با اشاره طورى كه كسى نفهمد رو به عماد گفت _ بچه ها بمونن ؟ يا مناسب نيست مهرسام زودتر از عماد در حالى كه شلوار معين را تكان ميداد گفت : _ّبسه ها بمونن عمه شيرين گنا داله معين كه در حالى كه سقف را نگاه ميكرد كه مهرسام متوجه خنده اش نشود گفت: _خيلى زشته دخالت و نظر دادن تو كار بزرگتر! مهرسام سريع به آغوش مادرش پناه برد, عماد و شيرين هم انگار با چسب به هم وصل شده بودند عشق عماد به كسانى كه برايش مهم بودند غير قابل توصيف بود.. معين روى كاناپ لم داد و من را كه كنارش ايستاده بودم كشيد سمت خودش و من هم روى كاناپه پخش شدم .. هنوز نيمى از فيلم نگذشته بود كه مهرسام و شيرين در خواب فرو رفتند عماد و آوا هم چنان غرق فيلم و نقدش بودند كه انگار كارشناس اصلى برنامه هفت بودند معين هم از اول فقط مشغول خوردن بود حالا دست از خوردن كشيد بود دستش را دور من حلقه كرد اينبار حس جنگ نداشتم و از اعتراف باحركاتم نميترسيدم سرم را روى بازويش گذاشتم سر برگرداند و سرش را به سرم تكيه داد .. (معينم ! من عاشق بودن، با تو را دوست دارم) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_131 _ ميگى شامو آماده كنن پدر بزرگ گشنشه ؟ _ اين دختره چه غلطى ميكنه اونجا پ
چشم هايم خيره به صفحه تلوزيون بود تمام حواسم در دستان مردى كه با همه دلخورى ام عاشقش بودم ....چند دقيقه كه بى حركت و در سكوت گذشت خودم را بيشتر روى او لم دادم گونه ام را با پشت دستش به طرز ماهرانه اى نوازش ميكرد * دستش را از روى صورتم برداشتم و آرام گفتم: نكن خوابم ميگيره با صداى خيلى آرام تر از من گفت : گربه اى ديگه _ منظورت بى چشم و روييمه ؟ _ نه لوس بودنت و اداهات ... ،،واقعا لوس شده بودم من فقط لوس شدن براى اين مرد را دوست داشتم !!! اينبار شروع به نوازش موهايم كرد _ واى معين خوابم ميگيره يكى اينجورى كنه _هركى؟! انگشتم را در پهلويش فشار دادم _نخير _ سردت نيست؟ _ چرا يكم پتويى كه شريفه آورده بود را رويمان كشيد و من به خاطر كوتاه تر بودن از او تا بينى زير پتو بودم..! _ بيشتر بچسب بهم اگه هنوز سردته گرم ميشى _ وا مگه تو ترموستات دارى؟ _ بريم ؟ _كجا؟ _ اتاقمون _ فيلم تموم نشده _ خودم تمومش ميكنم كنترل را برداشت و تلوزيون را خاموش كرد آوا و عماد بهت زده به معينى كه حالا ايستاده بود زل زده بودند .. _ آقا چى شد؟ _ يلدا خوابش مياد ادامشو فردا شب ميبينيم همگى شب بخير و بعد آرام شيرين را بيدار كرد و مهرسام را بغل كرد و در حالى كه به سمت اتاق مهرسام ميرفت روبه من گفت: شما برو منم ميام... آوا خنديد و گفت: يلدا اين شوهرت كى اينقدر زن ذليل شد ما نفهميديم؟؟ خانومش خوابش مياد كلا فيلمو تعطيل كرد جا اينكه بفرستت بخوابى.. عماد نگاه پر معنايى به من كرد و گفت : تب دارى جان دلم ؟ چرا اينقدر صورتت سرخه؟ ( تب دارم برادرم تب دارم ولى نميتونم بهت بگم اين تب قشنگترين تب دنياست) به اتاقم رفتم تا آمدن معين هزار بار قلبم در حال شكاف قفسه سينه ام بود چنان محكم ميطپيد.....نامى براى آن حس در ضميرم سراغ ندارم نوعى ترس شيرين... به تراس اتاق رفتم تا هوايى تازه كنم بهروز در حال سيگار كشيدن در كنار استخر بود سرش را كه بالا آورد برايم به روش ژاپنى اداى احترام كرد از اين كارش خنده ام گرفت و علامت لایك را با دستم به او نشان دادم ، دلم براى همه تنهايى و اسارتش در اين خانه ميسوخت ... با صداى درب اتاق به سمت معين برگشتم و خدا را شكر كردم كه بهروز هم رفت ، به سمتم ، در تراس آمد و درست پشت سرم ايستاد دستانش را از اطراف من به نرده هاى تراس تكيه داد ، كمرم كاملا به شكم سفت و عضلانى اش چسبيده بود كمى خودم ر ا از او دور و به نرده نزديك كردم ! _ يه چيزيت شده ها امشب آقااااا از عمد الف آخر آقا را كشيدم سرش را خم كرد طورى كه گونه اش به گونه ام بچسبد ته ريشش را دوست داشتم هميشه مرتب و خاص بود.. _ امشب پنجول نميكشه گربه خوشگلم _ حوصلشو ندارم دروغ ميگفتم در واقع خودم بى تاب و دل تنگ آشتى با معين بودم حرفهاى عماد عجيب مرا قانع كرده بود كه عاشق از معشوق بى توقع است و من تنها از اين مرد آغوش راخواستم ... لبخند زد و صورتش را روى گونه ام حركت داد _ نكن قلقلكم مياد _ قلقلكى مگه ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_132 چشم هايم خيره به صفحه تلوزيون بود تمام حواسم در دستان مردى كه با همه دلخو
آره خيلى.... با دو دست هر دو پهلويم را گرفت كه قلقلك دهد ولى آرام كشيد و فشار داد _ ورزشو گزاشتى كنار پهلو آوردى كم كم همه ميفهمن شوهر كردى !! _ نخير من هميشه خوش هيكل ميمونم گونه ام را بوسيد و دستم را آرام گرفت و به سمت اتاق برد لباس هايش را در آورد و فقط لباس زير به تن روى تخت خوابيد .. نگاهم كرد _ شما نميخوابى ترسيده بودم؟! آرام با استرس روى تخت دراز كشيدم حس ميكردم تبم به لرز تبديل شده است باز نفسم سخت بالا مى آمد نگاهش نميكردم بغلم كه كرد براى لحظه اى لرزيدم ترسيده بودم؟! موهايم را از پيشانى ام كنار زد و دقيقا همانجا را بوسيد _عسل معين؟ _ منو ميبخشى (چه بايد ميگفتم ؟ ميگفتم قلبم بخشيده است قلبم همه دارايى اش را به تو بخشيده است؟) آرام پلك زدم و چشم هايم را به سقف دوختم سرم را سمت خودش چرخاند دستش را كه روى كمرم گزاشت حس كردم همه عضلاتم به صورت عصبى منقبض شد و خودم را چون جنينى در آغوشش جمع كردم با نگرانى نگاهم كرد انگشت اشاره اش را روى لبم كشيد و گفت: _ از من ميترسى؟! ( تو همه جون منى ، من فقط از همه خلوت مردانه مردهاى عالم از شبى كه مادرم زن بودن را برايم با يك اجنبى معنى كرد گريزانم) هيچ نگفتم بيشتر در آغوشش فشارم داد _ معين بميره واست ، اينجا جات امنه به قلبت بگو مثل گنجشك بى تابى نكنه ، آروم باش تا ابد اينجا، بخواب عزيزم.. معين گاهى فهميده ترين و با گذشت ترين مرد عالم ميشد ، نوازشم كرد ، بوسيدم ، زير لب برايم آواز خواند كه چون لالایى بود و من در سكوت فقط در امنيت آغوشش، خدا را شكر كردم از داشتنش ، حتى اگر عاشق من نبود... صبح كه چشم گشودم از اينكه مثل هر روز تنهايى روز را آغاز نكرده بودم خوشحال شدم من هنوز در آغوش معين بودم با اينكه بيدار بود چشم هاى پف كرده اش دليل بر تازه بيدار شدنش بود لبخندى زد و گفت: صبح بخير دختر خوشگل خودم!! خودم را كش و قوسى دادم و به شكمش مشتى آرام زدم .. _ با من عين بچه ها حرف نزن فشارم داد و گفت: _ باز صبح شد اعلان جنگ كردى؟ خسته نشدى اينهمه وقت منو اذيت كردى _ نخير مگه تو شدى؟ منو زدى يادت رفته؟ هر موقع هم عصبانى ميشى باز ميزنى.. _ اون يبار لازمت بود زدم كه بفهمى عواقب بعضى حماقت ها چيه با اينكه خودم خيلى عذاب كشيدم ، ولى الان خيلى وقته دارى با من ميجنگى فكر نميكنى ديگه كافيم باشه ؟ _ نه تا قيامتم باشه كافيت نيست منو با سفته ها گول زدى زنت شم كه به ارثت برسى.. آه عميقى كشيد و گفت: اونقدر از خودم داشتم كه واسه پول و ثروت نخوام تو رو بازيچه كنم اين ميراث حقى بود كه يه عمر ازت دريغ شده بود تو هم فقط من ميتونم كنترل كنم و مواظبت باشم پس بايد در كنار خودم از حقت لذت ببرى (فقط واسه همين، حتى نميگى دوستمداشتى ) رويم را برگرداندم و گفتم: _ ممنون از اين همه لطفت آقا _ يلدا جان بيا اون پرچم صلح رو يك بار هم شده واسه خودت تكون بده يك عمر جنگيدى با خودت و دنيا و آدم هايى كه دوستت داشتن كافى نيست بابايى؟ _ هيچ كس منو دوست نداشته _ پريما ديوانه وار دوستت داره ، و ما كه تازه اومديم توى زندگيت، تو حالا شوهر دارى برادر دارى خانواده دارى اينها كافى نيست واسه خوشبخت بودن؟ (باز هم نگفت دوستم داره !!؟؟) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_133 آره خيلى.... با دو دست هر دو پهلويم را گرفت كه قلقلك دهد ولى آرام كشيد
( بازم نگفت دوستت دارم ) _ تو كه همه اينا رو داشتى چرا خوشبخت نبودى چرا اين همه بغض و كينه تو دلت بود؟ دستش را روى سرش گذاشت و گفت: داستان من با تو فرق داره من از بند قنداق تا به امروز همه چيز و همه كسمو به جرم معين نامدار بودن باختم به خاطر اين ميراث كذايى از مادرم شروع شد تا هميشه هم بود... _ از مادرت شروع شد تا ژاله؟ متعجب برگشت و نگاهم كرد بيشتر در آغوشم فشرد .. _ يادته اون سيلى كه به خاطر آوردن اسم اون پسره توى خلوتمون خوردى؟ جوابى ندادم و خودش ادامه داد: _آوردن اسم يه زنم واسم همون حكمو داره قداست خلوت زن و شوهرو از بين نبر لطفا ! _ اون زن خواهرمه صدايش را كمى بلند تر كرد _ نيست! عماد كه يك عمر باهاش بود پذيرفت كه خواهرش نيست تو هم بايد بپذيرى ، اون زن هيچ نسبتى با ما نداره.. _ چرا؟ كلافه شده بود _ چون لایق نيست و خودش اين راهو انتخاب كرده.... دلم براى صداى گرفته معين كه حال به سقف چشم دوخته بود عجيب سوخت و ترجيح دادم بحث را با سكوتم تمام كنم... آن روز بعد از شركت زودتر به خانه آمديم معين زياده روى نميكرد و من هم صلح كرده بودم، مونا و شيلا قبل ما آمده بودند با وارد شدن ماشين شيلا به سمت ما دويد و بعد در آغوش كشيدن معين سامى را بغل كرد ، او هم چون من اين مرد وفادار و مهربان را دوست داشت و بعد با خلوص و مهربانى مرا بغل كرد و بوسيد لهجه اش واقعا با نمك بود .. _ زن دايى بايد بگم؟ معين خنديد و گفت: ببين خودش چى راحته كه صداش كنى .. من هم چشم هايم را گشاد كردم و گفتم: نه زن دايى نه!!! همون يلدا خوبه بازهم مرا در آغوش كشيد و گفت: يلدا جون خوشحالم از آشناييت به عمارت كه وارد شديم مونا به احتراممان از جاى برخواست همان جذبه و اعتماد به نفس معين از نوع زنانه اش در صورت مونا به چشم ميخورد با وقار بود در عين احترام و خوش رويى هميشه حد و مرز رعايت ميكرد و با كسى صميمى نميشد ...برادر را در آغوش كشيد و معين هى پيشانى اش را بوسيد _ چه عجب خواهر ما اينجا بدون دعوت و زور قابل دونستن بيان ! مونا در حال لبخند مرا بوسيد و گفت: اومدم عروسمونو ببينم مخصوصا از وقتى شنيدم سلطان اتابك و تبعيد كردى لواسون ... _ باور كن خودش اصرار به رفتن داشت و منم مانعش نشدم دستم هنوز در دست مونا بود رو به من كرد و گفت: حواست باشه معين از هركى دلخور باشه ميفرستتش لواسون خود من هم چند بار تبعيد شدم.. شيلا با لحن بامزه و با تعجب گفت: مامى تبعيد يعنى چه؟ معين و مونا هر دو خنديدند و من جواب شيلا را دادم _ بهتره من و تو ندونيم به نفعمون نيست معين و مونا گاه دقايق طولانى به هم خيره ميشدند و اين خواهر و برادرى چنان مرا بى تاب برادرم كرده بود كه به محض رسيدنش خودم را در آغوشش جاى دادم و طبق معمول تند تند بوسيدم و بينى ام را كشيد مدل موهاى جديدش آنقدر مسحور كننده بود كه دل و جانم در حال فدا شدن براى اين يكدانه برادر شده بود دور موهايش را خالى كرده بود و تكه وسط كه بلند مانده بود را كج روى صورتش ريخته بود كه بلندى اش تا بينىاش ميرسيد برادرم زيبا بود مخصوصا چشم هاى قهوه اى روشنش كه فوق العاده مظلوم بود آنقدر فشارم ميداد و بوسيدم كه صداى اعتراض معين بلند شد .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_134 ( بازم نگفت دوستت دارم ) _ تو كه همه اينا رو داشتى چرا خوشبخت نبودى چرا ا
عماد بسه تمومش كردى _ آقا شرمندتم زنت خيلى شيرينه آخه من هم خنديدم و در حال آخرين بوسه از لپ برادرم رو به معين گفتم: پسر عموتم از اون دسته مردهاست كه نميشه ازش گذشت .. عماد با احترام و عشق مونا را بوسيد و شيلا را در آغوش كشيد _ دايى عماد با اين مدل موهات شبيه ديويد بكهام شدى عماد خنديد و گفت _ اون شكل منه دايى جان دايى خطاب كردن شيلا باز يكبار ديگر همه وجود من را از موجودى به نام اتابك آكنده از نفرت كرد... روز خوبى را با مونا و شيلا سپرى كرديم كم كم از اعضاى اين خانواده بودن لذت ميبردم شيرين زبانى هاى مهرسام , خواهرانه هاى آوا برادرى چون عماد شيرين پاك و مهربان دلسوزى مادرانه و از نوع خاص مونا حتى حمايت هميشگى معين... دلم براى عمه تنگ شده بود معين قول داده بود چند روز پيشش بمانيم هر چند كه هنوز از مشهد دل نكنده بود و بازنگذشته بود.. معين در شركت كم نميگذاشت واقعا بهترين متد را براى اداره شركت آموزش ميداد در كار جدى و سخت گير بود و من هم واقعا پيشرفت خوبى داشتم البته یه روز در هفته جز جمعه ها به من مرخصى اجبارى داده بود و عقيده داشت نبايد زياد خودم را خسته كنم.. رابطه مان بهتر شده بود جنگ نميكرديم اما ديوارى كه من پيشتر بينمان ساخته بودم هنوز بود و معين هم به اين ديوار احترام ميگذاشت دو روز بيكارى در خانه را در گالرى بهروز سپرى ميكردم واقعا هنرمند بود و روح هنرى من هم بيدار شده بود ديدش به دنيا خاص و متفاوت بود گاه چنان خيره به اثر هنرى تازه تمام شده اش عميق مينگريست و سيگار دود ميكرد گويى غرق يك حالت عرفانى خاصى ميشد از داستان هاى اساطيرى كه برايم تعريف ميكرد آنچنان دقيق و تاثير گزار ميگفت كه حس ميكردم خودم شخص اول آن داستانم، البته معين از اين هم نشينى و دوست جديدم اطلاعى نداشت و خودم هم ترجيح ميدادم چيزى نفهمد...! آن شب معين آنقدر خسته و عصبى به خانه بازگشت كه حتى از شام صرف نظر كرد ميدانستم پروژه آخرش با كار شكنى رقيب زمين خورده بود و معين نامدار براى اولين بار در ميان رقبا شكست خورده به حساب مى آمد... طاقت ناراحتى اش را اصلا نداشتم گل گاو زبان دم كرده مخصوص شريفه را برايش به اتاق كارش بردم كلافه زل زده بود به صفحه مانيتورش و دستانش را به صورت قلاب كرده روى پيشانى اش گزاشته بود با ديدن من پوف عميقى كشيد و انگار منتظر بود عقده دل با كسى بگشايد !! _ يلدا شاخص بورسمون به فنا داره ميره يه مشت مفت خور بى خاصيت دورم جمع شدن همه رو اخراج ميكنم بى عرضه ها!! ليوان را جلويش گزاشتم و لب ميز نشستم _ مگه همين يه پروژه رو داريم؟ هميشه ما برديم يبارم واگزارش كرديم مرگ كه نيست سود و ضرر كنار هم هستن .. _ مهم سود و ضررش نيست اعتبارم اسمم رسمم واى واى واى ... (سرخ شده بود باز دستش را روى كتفش گزاشت از حالت چهره اش معلوم بود درد ميكشد) _ معين سكته ميكنيا فشارت الان رو هزاره فكر كنم ، تو شركت كم حرص ميخورى الانم اومدى چسبيدى به اين كامپيوتر ؟!! اصلا به درك اون شركت كه همه فكر و ذكرت شده و همه چيو يادت رفته... همين طور كه متعجب نگاهم ميكرد گفت: _ من چيو يادم رفته؟؟ _ يادت رفته مهرسام هرشب به اميد ديدن تو توى سالن خوابش ميبره شيرين كه نقاشيهاشو مياره نشونت بده و بى حوصله ورق ميزنى عمادى كه يادت رفته جوونه و عين تراكتور ازش كار ميكشى و وقتى واسش نميزارى حتى وقت نميكنى به خانم جون زنگ بزنى ،حتى منم يادت رفته...!! از جايش بلند شد و كنارم ايستاد با انگشت اشاره گونه ام را نوازش كرد _ من عسلمو هيچ وقت يادم نميره فقط ميخوام به خواسته هات احترام بزارم _ تو خواسته هاى منو ميدونى؟ _سعى ميكنم بدونم _ نميدونى بغض كرده بودم و دليلش را نميدانستم !! بغلم كرد _ اينجورى نكن لباتو بدنش داغ بود قلبش تند ميزد _ طپش قلب دارى دكتر؟ گونه ام را بوسيد و گفت: از استرس و هيجانه _ فشارت بالاست ميدونم خنديد و گفت: _ يعنى خانم كوچولو نگران غول پير شده؟ _ معين _ جون معين _ هيچ وقت دوستم نداشتى؟ سرم را از سينه اش جدا كرد و اخم كرد سرم را سريع پايين انداختم _ به من نگاه كن اين جمله را جدى گفت ولى دلم نميخواست نگاهش كنم و امتناع كردم با صداى بلند ترى گفت: _ به شما گفتم منو نگاه كن https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_135 عماد بسه تمومش كردى _ آقا شرمندتم زنت خيلى شيرينه آخه من هم خنديدم و در
با خجالت سرم را بالا آوردم _ خوب چيه ؟ _ جواب سوالتو از چشمام نميفهمى ؟! (باز هم نگفت دوستم دارد) ميخواستم هرچى سريعتر از اين بحث فرار كنم _ عمه نيومد من دارم دق ميكنم _ ميخواى ما بريم پيشش؟ ذوق زده پريدم و گفتم: _ مگه ميشه؟ كى؟ كارا شركت چى؟ _ نميتونم آوا رو تنها بفرستم شمال خودمونم به استراحت و يكم ريلكس شدن احتياج داريم همگى ميريم دو روز اونجا بعدم ميريم مشهد خوبه؟؟ دست خودم نبود ديگر هيچ كدام از حركاتم تحت كنترل خودم نبود!! محكم بغلش كردم و گردنش را بوسيدم سينه اش را گاز گرفتم و در صداى خنده هاى جذابش غرق شدم عمادعزيزم حق داشت " همين كه من عاشقش بودم كافى بود". آنقدر محكم در آغوشم فشرد كه حس كردم استخوان هايم در حال شكستن است .:در ميان خنده هايش سكوت كرد و بعد با صدايى كه رگه هايى از بغض و غم داشت گفت _ ميدونى چند وقته اينجورى بغلم نكرده بودى؟ از وقتى محرمم شدى داغ اين بوسه هاتو به دلم گزاشتى بى معرفت جرم من اين قدر سزاش نبود... اشك هايم بى مهابا فرو ميريخت و پيراهنش را خيس ميكرد _ همين كه عاشقتم كافيه _ هيس يلدا از عشق نگو من از عشق ميترسم به سرت قسم راضى ام به يه دوست داشتن ساده ولى واقعى... ( باز هم نگفت دوستت دارم و من بى توقع شده بودم) آن شب تا نيمه هاى شب سرم روى شانه اش بود و تمام سالهاى بى پدرى ام را برايم جبران كرد با آن صداى محشرش لالایى خواند..! لالایى كه جهاندار هرشب براى ژاله و عماد ميخوانده است و من از آن محروم بودم .. و چه قدر صداى اين مرد در عين تلخی ناب بود... ♫♫ سر تو بزار رو شونمو آروم بخواب گل بهار من پیشتم تا خود صبح چشماتو آروم هم بزار اونقده بیدار میمونم تا وقتی خوابت ببره وقتی می خوابی رویا هم ناز نگاتو می خره کابوس و زندون میکنم ،خواب بد می سوزونم مثل یه گنجیشک کوچیک آروم بخواب مهربونم دستت تو دستای منه عزیز خوب و نازنین چشماتو آروم هم بزار رو شاپر ابرها بشین تا صبح برات شعر و غزل ،ازذ عشق می خونم چشماتو آروم هم بزار من اینجا بیدار می مونم حافظ خواب تو میشیم من و خدای خوب دل چشماتو فردا میبینم خوب بخوابی ... شبت بخیر قصه گفت نوازشم كرد بوييدمش سيراب شدم معين فقط براى من بود حتى اگر همين امشب تنها شب سهم من از او باشد... با اينكه از آن شب به بعد دريافته بودم كه معين كوره اى آتشين است از اميال مردانه ولى چه قدر قوى و مقتدرانه زمانى كه آغوشش را به رويم گشوده بود تمام مردانه هايش را كنترل ميكرد.. با خدا آشتى كرده بودم؟! چند روزى بود شاكرش بودم براى مردى كه در ديد من بهترين مخلوقش بود حتى اگر عاشق من نباشد... از هيجان مسافرت دست جمعى آخر هفته تمام هفته را شركت نرفتم با اينكه معين خيلى عصبانى شد و تهديد به توبيخم كرد همه جا مهربان و نرم شده بود جز در موردشركت و خوردن داروهايم كه اصرار و حساسيت خاصى داشت و و نز علت تجويز قرص ها را فقط ضعف و كمبود ويتامين ميدانستم.... وقتى متوجه شدم مينا و بهروز هم با ما همسفر هستند در عين تعجب خوشحال شدم بهروز برايم شبيه غار متروكى بود كه فقط خودم كشفش كرده بودم..!!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_136 با خجالت سرم را بالا آوردم _ خوب چيه ؟ _ جواب سوالتو از چشمام نميفهمى ؟
همراه ساره مشغول بستن چمدان هايمان بودم اين اولين سفر مشترك من و معين بود و از هيجان زياد دوست داشتم همه كمدم را با خودم ببرم ساره با حوصله در عين حال كه مدام حرف ميزد لباس هايم را مرتب جمع ميكرد ... _ خانم قضيه سينما رفتنمو واست گفتم؟ _ واى ساره زبونم مو در آورد اينقدر گفتم به من نگو خانوم _ چشم چشم بزار اينو بگم ، بابام تا زنده بود نزاشت پامو از در بيرون بزارم وقتى ام مرد شريفه هميشه حواسش به من بود ولى تو مدرسه با بچه ها نقشه رفتن كشيديم جات خالى چه فيلم باحالى هم بود خانومى كه شما باشى تا به خودم اومدم ديدم ٨ شب شده ديگه جرات نكردم بيام خونه آواره چرخيدم ديگه كه شد ۱۲ گفتم فاتحه ام خوندست !! نرم بهتره ! چشمت روز بد نبينه افتادم گير چند تا معتاد از خدا بى خبر تو همين پارك سر خيابون اصليه هست رو به رو پمپ بنزين ، همونجا! كه آقا سامى خدا خيرش بده از راه رسيد و از مهلكه نجاتم داد ولى از دست آقام هيچكى نتونست نجاتم بده شريفه چوقوليمو كرده بود و خودشم از نگرانى حالش خيلى بد شده بود خانم جونم واست بگه چنان كتكى خوردم كه خدا نصيب گرگ بيابون نكنه آقام رو ناموس حساسه خيلى _ اگه اجازه ميگرفتى نميزاشت برى؟ _ اتفاقا همينو موقع زدنم گفت كه اگه ميگفتم خودش اجازه ميداد ولى من ديگه پشت دستمو داغ كردم واسه هر كار مشورت ميگيرم آقام كه بدمو نميخواد نگاه به اين ترش روييش با ما نكن به خدا كم نزاشته واسمون .. حق با ساره بود معين در عين تلخى رفتارش محبتش را دريغ نميكرد و به فكر همه بود تك تك كارمندان شركت و همه اعضا خانه حتى خدمت كارها!!! معين كه وارد اتاق شد بالاخره ساره ساكت شد و معين متعجب به چمدان ها خيره شد و گفت: _ خانوم سفر قندهار مگه داريم ميريم؟ ساره قبل از من جواب داد _ آقا به خدا همش ضروريه معين چشم هايش را ريز كرد و گفت: ضرورى بودنشو شما تشخيص ميدى مادمازل ساره؟ ساره خودش را جمع كرد و با خجالت معذرت خواست.. _ برو پى درست ديگه مخ خانومو امروز خوردى مطمئنم _ نه آقا به خدا فقط تعريف شما رو كردم معين ريز خنديد و گفت: _ خوب الان خر شدم ، حالا برو سر درس و مشقت .. _ دور از جونت آقا سرت سلامت باشه چشم! _ فقط بلده چرب زبونى كنه ساره با لبخند با مزه اى از اتاق خارج شد و معين كه انگار منتظر رفتنش بود روى تخت ولو شد و دستم را گرفت و مرا سمت خودش كشيد من هم از خدا خواسته روى شكمش نشستم و كمى خم شدم و موهايش را به هم ريختم و بعد شروع كردم با كف دست ته ريشش را نوازش كردن... _ بابايى جون بابايى _ با سامى ميريم يا با ماشين خودت؟ _ دوست دارم تنها باشيم تمام طول راه _ اوهوم منم دوست دارم ولى تو كه رانندگى طولانى مدت رو دوست ندارى اجازه هم نميدى من رانندگى كنم... باز لب هايم را به حالت قهر جمع كردم ميدانستم اين حركتم بى تابش ميكند مجبورم كرد كنارش بخوابم و بوسه محكمى روى لبم گزاشت و گفت: خانوم من نياز نداره هيچ وقت رانندگى كنه چون راننده داره ديگه دليل نداره ذهن كوچولوشو درگير رانندگى تو اين خيابون ها بى در و پيكر كنه و آقاش نگرانش شه _ ولى من خودم دوست دارم اخم شيرين و خاصى كرد _ من بد شما رو ميخوام؟ _ نه ولى خيلى حساسى مگه من فرقم با بقيه چيه؟ _ عزيزم شما يكم ضعيفى همين ، مدام هر دفعه سر هر مسئله اى مخصوصا وقت داروهات اين سوالو تكرار نكن باشه ؟ _ باشه صدايش كمى تند تر از قبل شده بود _ نشنيدم ؟! با حرص گفتم _ چشمممم لپم را كشيد و گفت: چشم ها خوشگلت بى بلا عسل بانو عسل گيسو عسل چشم..!!!! جديدا تا كمى دعوايم ميكرد سريع اينقدر قربان صدقه ام ميرفت و شعر برايم ميخواند كه از دلم در مى آمد و حس ميكردم اخم و دعوايش هم برايم ضرورى و عزيز است، بازويش را نشانه گرفتم و يكى از چشم هايم را با بدجنسى جمع كردم و گفتم: _ گاز ميخواااام خنديد و گفت: _ هايپر اكتيو من باز نياز داره تخليه انرژى كنه؟ _ اوهوم اوهوم _ بگير عزيزم بازوهايش اينقدر بزرگ و عضلانى بود كه هركس هم جاى من بود از گاز گرفتنش نميگذشت، هر چه قدر هم محكم گاز ميگرفتم دردش نميگرفت و فقط ميخنديد _ يلدا گاز گفتم بگير چرا دارى ميك ميزنى كبود ميشه زشته !! _ ا ميخوام مهر متعلق به يلدا است هرگز نزديك نشويد بزنم.. _ كى جرات داره با وجود زن قهرمان رزمى كار من نزديك من شه؟ اصلا كى دلش اين پيرمرد بداخلاقو ميخواد؟ ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_137 همراه ساره مشغول بستن چمدان هايمان بودم اين اولين سفر مشترك من و معين بود
كارم كه تمام شد محكم جاى اثر هنرى را بوسيدم و گفتم: _ از شانس بد من اين پيرمرد بداخلاق زيادى جذابه و همه ميخوانش _ مهم اينه خودش فقط تو رو ميخواد ( اين نهايت ابراز عشق و عالقه كالمى غول جذاب من بود!!) دقيق نگاهم كرد و گفت: _ يلدا اين سفر مجبوريم اون ٣ نفر رو تحمل كنيم اگه حرفى بهت زدن كه باعث ناراحتيت شد فقط به خودم بگو.. _ كيا؟ - مينا و شوهرش و مبينا _ اه مگه مبينا هم مياد؟ _ آره من اونجا قرار يه كميسيون با پدر بهروز گزاشتم كه اصرار داشت بهروزهم بياد بلكه يكم علاقه نشون بده واسه همكارى با پدر و خانوادش به طبع دوست داشته زنش و خواهرشم باشن..!! _ بهروز و مينا كه اوكى هستن راحتم باهاشون تحمل مبينا رو ندارم يك ابرويش را بااا برد و گفت: اوكى هستن يعنى چى؟! من به شما نگفتم اين خاندان عمه ها هيچكدوم اوكى نيستن؟ فاصلتو توى اين دو روز رعايت كن متوجه شدى؟! ( واى اگه بفهمى چه فاصله شكنى با بهروز كردم!!) _ چشم ديگه چرا دعوا ميكنى؟ _ دعوات نكردم عزيز دلم شما اينقدر خانوم و حرف گوش كن هستى كه نياز به دعوا نداشته باشى..!! !دقيقا مهرسامم همينطورى خر ميكنه!! كم كم همه آماده رفتن ميشدند و نميدانم چرا معين بى رحم شده بود و اجازه نميداد شيرين جان همراهمان بيايد و قرار گزاشته بود او را بفرستد لواسون پيش خانم جون ، طفلك بغض كرده بود و به ديوار تكيه داده بود و هر لحظه آماده گريه بود كه معين جاى آرام كردنش باز اخم تحويلش داد.. _ شيرين اگه گريه كنى اون روم بالا ميادا ، قول و قرارمون همين بود مگه نه؟ شيرين با بغض جوابش را داد _ من كه معذرت خواهى كردم _ منم كه تنبيهت نكردم آب دهنش كه كمى آويزان شده بود را شريفه با دستمال پاك كرد و او را در آغوش فشرد، معين باز بيشتر اخم كرد. _ شريفه اينقدر لوسش نكن لطفا بزار متوجه شه هر كار اشتباهى تاوان داره و به خاطر رسيدن به هدف بدش خيلى چيزهاى خوب مثل اين مسافرت رو از دست ميده!! شيرين تاب نياورد و گريه كنان سمت اتاقش دويد.. دلم طاقت نياورد و مداخله كردم _ معين اين بچه مريضه چرا اين طورى باهاش ميكنى _ دليل نميشه مريضه بى تربيت بار بياد كه فردا روز تو جامعه باهاش مثل يك حيوون رفتار شه !! _ حاال مگه چى كار كرده؟ _ خودش ميدونه كافيه عجله كن سوار شو دير شد ( محترمانه به من گفت؛ به تو چه؟!) معين گاهى با همه مهربانى اش سنگدل ترين و سخت ترين مرد عالم هستى ميشد ...... ماشين جديد عماد فوق العاده اسپرت و خاص بود عاشق رانندگى پر هيجانش بودم معين كه حدس زده بود عماد قرار است با ماشينش كولاك به پا كند قبل حركت كلى خط و نشان برايش كشيد بهروز و مينا و مبينا با يك ماشين .. عماد تنها و آوا و مهرسام همراه سامى و من و غول جذابم سوار باهم، راهى شديم و طبق دستورش قبل هرچيز كمربندم را بستم معين با تى شرت سفيد جذب و شلوار مشكى اسپورت خيلى خواستنى شده بود https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_138 كارم كه تمام شد محكم جاى اثر هنرى را بوسيدم و گفتم: _ از شانس بد من اين
در طول مسير نگاهش را مرتب خرجم ميكرد گاه دستم را ميگرفت و بالا نزديك لبش مى آورد و بوسه اى بكر رويش ميگذاشت و شرمنده ام ميكرد ...صدايش كه ميكردم چند لحظه با عشق نگاهم ميكرد و بعد جوابم را ميداد _ معييييين _ جان معين _ دلم چرا درد ميكنه با نگرانى گفت : كجاى دلت؟ لبم را جمع كردم و گفتم : نميشه بگم چشمهايش را ريز كرد و گفت: تا بيستم كه خيلى مونده عزيز دلم!! منظورش را كه فهميدم از خجالت اين كه تاريخ دقيق دوره من را ميدانست سرخ شدم ... _ نخير منظورم اون نبود بعدم تو از كجا تاريخشو ميدونى _ از اخلاق گندت تو اون تاريخو و زود رنجيت مشتى به بازويش زدم و گفتم: _ پس اگه ماله من بيستمه مال تو با اين اخلاق دائم الگندت كله ماهه .. با صداى بلند خنديد و ميان خنده گفت: _ خوب حالا كجاى دلت درد ميكرد دست به سينه با حرص به روبه رو خيره شدم و گفتم : منظورم قلبم بود با تعجب و نگرانى گفت: يعنى چى؟؟ حواستو بده به رانندگيت حالا به كشتنمون ندى تا بگم.. _ بفرما بگو _ قلبم درد ميكنه چون اونى كه توش جا شده ابعادش زياده ٢ متر در ٢١١ اخم با مزه اى كرد و گفت: كيه اون پدر سوخته؟ _ مگه چند تا غول تو دنيا هست كه بتونه بره تو قلب من _ والا غول تو ابعادش ۱۹۷ در ٩٩ _ خوب حالا همون _ ميخواى بيام بيرون درد نكشى حالا مسئله اينه از كجا بيام بيرون؟ باز مشتى به پهلويش زدم و محكم بغلم كرد سرم را روى شانه اش گزاشتم عماد كه حال كنارمان بود علامت موفقيت نشانم داد و سبقت گرفت ميدانستم كه فهميده حرفهايش عجيب در رابطه من و معين تاثير گزار بوده است .. قبلا با دوستانم زياد جاده چالوس را طى كرده بودم اما اينبار كنار او همه چيز زيبا تر شده بود در مه جاده كه فرو رفتيم حس كردم بامحبوبم در ابرها غرق شديم كاش زمان از حركت مى ايستاد كاش ابعاد خانه و زندگى ما اندازه همين ماشين كوچك ميشد همين قدر نزديك هم و كنار هم فقط و فقط من و او و يك دنيا آرامش !! اسم حس معين را نميدانستم ديگر مطمئن بودم اگر هم عاشقم نباشد بى شك دوستم دارد ولى از اقرار به دوست داشتن هم فرارى بود و شايد هنوز لایقم نميدانست ، باران كه گرفت هزار بار عاشق تر شدم اصلا انگار باران ، قرص روان گردان عاشقى من شده بود ؛ شيشه ماشين را پايين آوردم ، دستم را از پنجره بيرون بردم و عميق بوى باران را وارد ريه هايم كردم ،دستش را زير چانه ام گزاشت و آرام زير چانه ام را نوازش كرد _ يلدا تو با اين همه احساس چرا همه عمرت تمرين و سعى كردى واسه بى احساس بودن ؟ آهى كشيدم و گفتم _ جوابشو نميدونى دكتر؟ _ روانشناسى رو زياد دوست نداشتم حس ميكنم توهين به شعور طرف مقابلته _ چرا؟؟ _ وقتى بى اجازه سرك كشيدن تو كمد و كيف و موبايل كسى درست نيست پس تجسس افكار ديگران يك نوع جنايت و جسارت به انسانيته البته تا موقعى كه خود طرف نخواد! _ ولى توى زندگى من زياد سرك كشيدى دكتر _ شما از اون دسته افراد بودى كه نياز به حمايت و كمك داشتى ولى انكارش ميكردى من فقط به زندگيت كمك كردم هيچ وقت چيزى از توى ذهنت به زور بيرون نكشيدم و تحميلم نكردم تو هميشه فكرت آزاده اما مسئله اينه بتونى از اين آزادى براى تصميم بهتر استفاده كنى، حالا جواب سوالمو بده.. _ چون دختر آذر بودم _ تا كى به جرمى كه تو مجرمش نيستى ميخواى خودتو مجازات كنى عزيزم؟ _ از وقتى متوجه خيانتاش شدم دلم ميخواست دختر نباشم همون روز همه عروسكامو انداختم دور...!!! به روبه رو خيره شده بودم تصوير آذر و خنده هاى پر عشوه اش جلوى چشمانم بود _ حسرت هيچى نبايد به دلت بمونه همه روزهاى بچگى و جوونيتو با خودم ميگذرونى قول ميدم يلدا من بهشتو از آسمون واست ميكشم پايين فقط عاقل باش !!! (چه قدر آن روزها به نظر خودم عاقل بودم..) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_139 در طول مسير نگاهش را مرتب خرجم ميكرد گاه دستم را ميگرفت و بالا نزديك لبش
بالاخره رسيديم . ويلاى معين شبيه قصر سيندرلا بود و من به خاطر رشته ام عاشق معمارى اصولى و متفاوتش شده بودم ، دوستان آوا كه قبلا با هم آشنا شده بوديم صبح زودتر از ما رسيده بودند ، عماد با روش خودش كه مشت به طرف مقابل ميزد به همه سلام داد آوا و معين هم كه با اين جمع خيلى صميمى بودند و من هم با الطبع احساس راحتى بيشترى داشتم هوا مه گرفته و محشر بود همه جز معين بارانى به تن داشتند از ماشين سريع كاپشنش را آوردم و دستش دادم.. سعيد خنده با نمكى كرد و گفت: شما دوتا خيلى سكرت عروسى كردينا يه شامم به ما ندادين ..!! معين دستم را گرفت و گفت: مفصل ترين عروسى شهر شايسته خانوم منه بهار كه بياد متوجه ميشين.. دلم لرزيد من تا به حال به لباس عروس و جشن عروسى فكر نكرده بودم يعنى هميشه فكر ميكردم معين نسبت به اين جريان راغب نيست.. چند دختر مجرد به جمع دوستان آوا اضافه شده بودند كه دست از سر عماد بر نميداشتند عماد هم با شوخى همه را از سر خود باز ميكرد و دلم از خنده هاى پر سوز برادرم ميگرفت كه هيچ دخترى به چشمش نمى آمد در اين ميان حس ميكردم سعيد به آوا نگاه خاصى دارد كه آوا هم چندان بى ميل نيست اما وقتى مسئله را با او مطرح كردم.. وحشت زده دستم را گرفت: يلدا خواهش ميكنم به معين هيچى نگو شر ميشه _ چرا؟! معين اصلا آدم بى منطقى نيست تو جوونى اسير كه نيستى تنها بمونى تا آخر عمر! _ معين جلومو نميگيره ولى حتما مهرسامو ازم ميگيره به نظرت اجازه ميده عزيز كردش زير دست يه مرد ديگه بزرگ شه؟ _ تو مادرشى آوا كسى نميتونه اين حقو ازت دريغ كنه.. پوزخندى زد و گفت: _ معين نامدار ميتونه ، ميتونه در عين همه عشق و محبتش گاهى خيلى بى رحم میشه مخصوصا اگه پاى عزيزاش وسط باشه..... حق با آوا بود و من روى ديگر معين را هم ديده بودم زمانى كه زير ضربه هاى كمربندش نزديك بود جان دهم !! دلم براى اسارت حس زنانه آوا سوخت و تصميمم گرفتم در زمان مناسب با معين اين موضوع را مطرح كنم.. زمان شام پسرها مشغول درست كردن جوجه شدند عماد هم كه فقط سر به سر همه ميگذاشت و ميخنديد معين به ديوار تكيه داده بود و از دور من كه در جمع دخترها بودم را در نظر گرفته بود.... مبينا تنها كسى بود كه خودش را گرفته بود و با فاصله تنها ايستاده بود طرز نگاه اين دختر خيلى عجيب بود انگار با همه عالم سر جنگ داشت !!! بهروز هم با طبع شعرش معركه گرفته بود و خواهان زياد داشت .... شام كه آماده شد معين كنارم آمد و با هم شروع به خوردن كرديم كه كمى بعد عماد سيخ به دست به ما پيوست _ بال كى ميخوره؟ ذوق دستم را جلو بردم كه دستش را كشيد و خنديد.. _ نه آبجى واسه شما خوب نيست با حرص گفتم: _ عوضى پس واسه تو خوبه؟ معين چپ چپ نگاهم كرد و گفت: مودب باش _ آخه اذيتم ميكنه رو به عماد كرد و گفت: اينهمه دختر تو اين جمعه بايد واسه خواهرت فقط دلبرى كنى؟ _ آقا آخه حرص ميخوره خيلى بامزه ميشه _ اذيتش نكن عماد در حالى كه بغلم ميكرد و بال كباب شده آب دهن راه اندازى در دهانم ميگزاشت چشم گفت.. نيشگونش گرفتم : ميدونستى ديوونه اى؟ خنديد و گفت: ميدونستى عشق منى ؟ چشمكى زد و در گوشم نجوا كرد: _ اولين باره بعد سالها آقامو آروم ميبينم معلومه حاصل در كنار تو بودنه!! خوشحال شدم چنان دونده اى كه بالاخره توانسته خط عبور را با خوشحالى برنده شدن رد كند !!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_140 بالاخره رسيديم . ويلاى معين شبيه قصر سيندرلا بود و من به خاطر رشته ام عاشق
همه چيز خوب پيش ميرفت پدر بهروز با معين تماس گرفت و او را براى شب نشينى بزرگان حرفه اش دعوت كرد بهروز سر درد مينا را بهانه كرد و از همراهى با معين فرار كرد ، موقع رفتن به معين گفتم تا نيايد نميخوابم و او هم قول داد كه زود برگردد ... ٢ ساعتى گذشته بود و عجيب دلتنگ بودم شالم را روى دوشم انداختم وبه محوطه كنار درياى ويلا رفتم درياى شب را هميشه دوست داشتم روى شن ها در ساحل نشستم و به دريا خيره شدم زندگى ام درست شبيه دريا متلاطم بود دلم براى عمه تنگ شد و به او زنگ زدم و بعد از كلى درد و دل واقعا حس كردم كه چه قدر مادرانه هاى اين زن براى بقاى زندگى ام تا به امروز ضرورى بوده است.... كمى كه گذشت سايه مردى در مهتاب شب روى شن هاى ساحل نمايان شد سريع برگشتم و با ديدن بهروز خيالم راحت شد !! _ بانوى دريا امشب چه تصويرى براى خلق يك تابلو نقاشى هستى خنديدم و گفتم: _ حال مينا بهتر شد؟ _ حال مينا هيچ وقت خوب نميشه _ چرا؟ روى زمين نشست و گفت: _ چون هنوزم عاشقه كسيه كه به جرم بى اسم و رسميه خاندانش از ازدواج باهاش محروم شد... كنارش نشستم و با تعجب پرسيدم : _ اين ناراحتت نميكنه؟ _ نه چون هم درديم و به درد هم احترام ميگذاريم !! _ تو هم عاشق بودى؟ _ بله ولى سالها پيش تو يه حادثه فوت شد و فقط براى من يك تصوير از الهه عشقم باقى گزاشت .. _ چه طورى كنار همين پس؟ _ همونطور كه تو و معين نامدار كنار همين اخم در هم كشيدم و گفتم: _ من تنها عشق زندگيم معين بوده و بس _ و تنها عشق اون چى؟ _ واسم مهم نيست _ حق دارى چون عشق كوره اوايل آشناييم با مينا دقيقا حسمون شبيه الان تو بود ولى با گذر زمان و كنار رفتن شور به هم رسيدن فهميديم در اشتباه بوديم ... کلافه رو برگرداندم و گفتم: _ من پشيمون نميشم هيچ وقت!! _ اميدوارم يلدا و برات همين آرزو رو دارم ولى اينم يادت باشه اون مرد هميشه به عشق اولش وفادار باقى خواهد ماند و نزار تو ضربه بخورى زياد غرق عشقش نشو از زندگيت لذت ببر براى خودت زندگى كن.. _ بهروز تو چه قدر ژاله رو ميشناختى؟ _ از دور ميشناختمش وقتى با مينا ازدواج كردم از معين جدا شده بود ولى شاهد همه غم و رنج جدايى معين بودم اون واقعا يه عاشق شكست خورده است.. بغض كرده بودم براى دل شكسته معينم و سهم كمم از دلش !!! _ خوشگل بود؟ _ بى نهايت زيبا و گيرا و تحصيل كرده !! هم دانشگاهى معين هم بود اتفاقا ، چيزى كم نداشت ولى كسى نفهميد چرا از عشق مرد خاص و آسى چون معين گذشت .. سيگارى آتش زد و به حرمت سكوتم او هم ساكت شد و سيگارى كه با آتش سيگار خودش روشن كرده بود را مقابلم گرفت اينقدر دلگير و غرق اندوه بودم كه با جان دل پذيرفتم هنوز پوك دوم را نزده بودم كه با صداى عماد به سرفه افتادم و من و بهروز هر دو از جا برخواستيم!! اخم شديدى كرده بود و سر تا پاى بهروز را با نفرت نگاه ميكرد و حتى جواب سلامش را نداد و روبه من گفت: اين وقت شب اينجا دارى چه غلطى ميكنى ؟ سيگار را از دستم گرفت و رو به روى بهروز گرفت و با خشم گفت: اين كارت بى جواب نميمونه الام فقط از جلو چشمم برو... بهروز به حالت تمسخر آميزى تعظيم كرد و رفت و وقتى عماد مطمئن شد كه بهروز به ساختمان رفته است دوباره سمتم برگشت و با نگاهى كه از هزار فحش بدتر بود بر اندازم كرد سيگار را زير پايش فشرد و نزديكم شد _ منتظر توضيحتم يلدا نامدار ؟ من من كنان گفتم: عماد من با تو هم قبلا سيگار كشيدم.. فرياد زد : منو با اين مرتيكه مقايسه ميكنى؟ هزار بار نگفتم رو خط قرمزها شوهرت پا نزار وقتى رفتى پاى عقد بايد همه اينا رو قبلش چال ميكردى ، دردت چيه تا چشمشو دور ميبينى هوس دود ميكنى ؟ بايد در جريانش بزارم اين طورى نميشه..!!! عماد كه جدى ميشد واقعا از او ميترسيدم ولى دوست نداشتم بفهمد.. _ عماد تو هيچى به معين نميگى ، فهميدى؟ خنده تلخى كرد و گفت : چرا اون وقت نبايد بگم ؟ چون تنبيهت ميكنه؟ _ آره _ شايد واست لازم باشه كه ديگه سراغ تفريحاتى كه دوست نداره نرى .. _ بسه ديگه سيلى كه در گوشم فرود آمد بهت زده ام كرد !!! عماد عزيزم!!! برادر مهربانم ؟!!! هر دو دستم را روى جاى سيلى گزاشتم و با چشم هاى پر از اشك به صورت خشمگين توام با غمش خيره شدم..! _ اگه بهش نميگم به خاطر اينه كه نميخوام سفرتون خراب شه ولى اين دليل نميشه تو تنبيه نشى و حقتو ادا نكنم اينو زدم كه آويزه گوشت كنى دفعه آخريه از اين شيطنت ها يواشكى ميكنى .. بغضم تركيد اما بغلم نكرد و با همان صداى خشن گفت: _ سريع دنبالم راه ميوفتى مياى داخل تا بيشتر عصبانى نشدم !! دلخور بودم توقع اين سيلى را اصلا از عماد نداشتم ولى كاش جاى فقط يك سيلى آنقدر مرا ميزد كه به خودم مى آمدم و ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_141 همه چيز خوب پيش ميرفت پدر بهروز با معين تماس گرفت و او را براى شب نشينى بز
سريع به اتاق رفتم و در را بستم و به آن تكيه زدم و ادامه گريه ام را در خلوت خودم سر دادم ... بهروز در باور من آدم فريبكارى نبود ،حق داشت! غرق شدن در عشق مردى كه همه عشقش از آن ديگريست فقط ضربه زدن به خودم بود و من دچار لذت از اين خود آزارى شده بودم .. عماد براى اولين بار دست رويم بلند كرد و جاى سيلى اش عجيب ميسوخت كاش دركم ميكرد كه چه قدر به آن سيگار و هم صحبتى با بهروز احتياج داشتم من شريك اجبارى زندگى معين بودم حتى اين ذره دوست داشتنش هم اثر همين شراكت اجبارى بود !! سرم گيج ميرفت باز حس كردم در كاسه سرم چيزى در حال انفجار است.. قرص هايم را كه معين سفارش كرده بود محض اينكه دردم آرام شود را سريع بلعيدم و خوابيدم منتظر مردى كه قرار بود بيايد ديگر نماندم... چشمانم را كه باز كردم سرم روى بازوى معين بود و خودش غرق خواب يادم نمى آمد كى آمده بود هنوز سرگيجه داشتم بغض كردم و محكم بغلش كردم خوابش سبك بود هميشه، با تكان من چشم هايش را به سختى باز كرد و گفت : _ بد خواب شدى؟ _ نه كى اومدى؟ _ دير اومدم عزيزم ببخشيد ( من دير اومدم كاش قبل ژاله ميومدم كاش من قبل ژاله دختر عموت بودم) سرم را بوسيد و گفت: _ خوب بخوابى خانومى _ معين خسته بود حال حرف زدن نداشت براى همين جاى جانم گفت _ هوم؟ _ سرم گيج ميره سريع چشمانش را باز كرد و در جا نشست و دستش را روى پيشانى ام گذاشت _ تبم كه ندارى از كى اينجورى شدى؟ _ از ديشب، ولى قرصامو كه گفتى خوردم خوابم برد حسابى نگران و كلافه بود از جايش برخاست و چراغ ها را روشن كرد نبضم را گرفت و چشمم را پايين كشيد و معاينه ام كرد.. _ عصبى شدى دير اومدم؟! با دلخورى سوالش را پرسيد و جوابى ندادم نتوانستم بگويم دليل ناراحتى ام دير آمدنت نبود و ... _ با شمام !!! _ يكم _ دفعه آخرته سر هرچيز كوچيك خودتو اذيت ميكنى!! ميتونستى بهم زنگ بزنى بگى زود بيام شما وقتى زياد متشنج ميشى اين حالت واست پيش مياد و نميفهمم مسئله به اين سادگى اين قدر اهميت داشته كه خودتو اذيت كنى؟؟ _ دعوام نكن _ از دست تو يلدا _ دعوا نكن ديگه فقط بغلم كن _ سعى كن تا فردا صبح خوب شى وگرنه ميريم تهران بيمارستان تا ياد بگيرى اين قدر ضعيف نباشى تو هر مسئله اى!!! ساكت كه ميماندم دلش به رحم مى آمد از خودم بابت كار آن شب شرم داشتم براى همين نگاهش نميكردم....، فرداى آن روز زمان صبحانه عماد خيلى ساكت بود و كسى جز من و بهروز علتش را نميدانست در اولين فرصت تنها به سراغش رفتم و از پشت بغلش كردم ومحكم به او چسبيدم و قول دادم و كاش آدم وفاى به عهد بودم... برادرم مهربان تر از اين بود كه نبخشدم صورتم را بوسيد ولى بابت سيلى معذرت نخواست!! با معين به ساحل رفتيم برايم بادبادك خريد و همراه بادبادك آنقدر دويدم كه حس كردم خودم هم همراهش راهى آسمان شدم سبك شده بودم از ته دل ميخنديدم و مرد زندگى ام برايم دست تكان ميداد به بازارچه رفتيم و كلاه حصيرى خريدم تمام مدت كلاه به سر بازار را زير پا گزاشتم ماهى بزرگى برداشتم و كنار خودم و معين كه از دستم حرص ميخورد عكس سلفى گرفتم... با صداى بلند ميخنديدم لواشك با ذوق ميخوردم و به زور دهان معين مى گذاشتم...! معين برايم يك خرس عروسكى پشمالوى خوشگل خريد از جان دل اين تدى زيبا را بغل كردم و تمام كودكى ام دوباره جان گرفت !! مرد من امروز آمده بود قدرى اين تن خسته را شادى ببخشد!! ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_142 سريع به اتاق رفتم و در را بستم و به آن تكيه زدم و ادامه گريه ام را در خلو
غروب دوباره كنار ساحل در ويلا جمع شديم پسرها بساط عيش و طرب و موسيقى را جور كرده بودند هركى بطرى بر ميداشت و باجفتش شريك ميشد سعيد حتى يه معين تعارف هم نكرد واقعا دلم ميخواست من هم لبى ميزدم و همراهيشان ميكردم حتى عماد و آوا هم اندازه چند جرعه نوشيدند و من فقط خيره به معين كه آرام و متين نشسته بود و رقص و شادى جوان تر ها را نظاره ميكرد مانده بودم.. _ معين _ جونم _ ميگما تو چرا نميخورى ؟ _ دلت ميخواد ؟ _ بگم آره، ميزنيم؟ اخم كرد و گفت: _ چون واست خوب نيست ميگم نخور واگرنه عقايدمو دوست ندارم به خورد تو هم به زور بدم ، من فقط كارى كه واست ضرر داره رو نميزارم انجام بدى !! _ واسه اين ۱۳ نفر ضرر نداره واسه من داره ؟ يلدا كافيه قبلا باهم توافق كرديم _ خودت چرا نميخورى؟ _ عهدى كه توى طوفان با خدا بستمو توى آسايش و شادى فراموش نميكنم _ از بُعد مذهبيش ميگى؟ _ من خدا رو قبول كردم دست رفاقت بهش دادم و يه شب باهاش يه معامله كردم و قرار شد ديگه لب نزنم واسه همين حتى كسى جرات نميكنه ديگه بهم تعارف كنه.. گاهى واقعا به عقايد محكم معين حسرت ميخوردم ميدانستم نماز ميخواند و ايام عزادارى كمك هاى بزرگى به گرسنگان حاشيه نشين شهر ميكند در طول سال شاهد كمك ها و حمايت هايش از كودكان مريض و زنان بى سرپرست بودم. معين خاص بود غير قابل حدس !!! تا با او يكى نميشدى نميتوانستى حدسش را هم بزنى چنين عقايدى داشته باشد، در عين حال به عقايد ديگران احترام ميگزاشت و با همه تيپ آدمى برخورد مناسبى داشت اهل ريا و تحميل كردن عقايدش نبود... عماد و آوا در حال رقص تند به زور اصرار كردند كه من هم وسط بروم اما بدون اينكه حتى نظر معين را بپرسم خودم دعوتشان را رد كردم و به مرد سنگين و آرام جمع آن شب چسبيدم سرم را بوسيد و گفت: _ دختر شيطون من چرا اينقدر مظلوم شده؟ _ من زنتم اينقدر نگو دخترم از شرم جمله ام خودم داغ شده بودم حرف دلم را گفته بودم من دلم همه معين را ميخواست دلم ميخواست به عنوان همسرش لمسش كنم اما از آن شب به بعد خيلى خود دارى ميكرد.. با تعجب نگاهم كرد و گفت: تو همه كس منى هر وقت وقتش شد زنمم ميشى فعلا خانوممى بيشتر خجالت كشيدم و خودم را مشغول بازى كردن با ليوان آب پرتغالم كردم ... هنوز سنگينى نگاهش را حس ميكردم و همين حس به من ميگفت اين مرد حرفى براى گفتن دارد و نميگويد ... عماد آن قدر رقصيده بود كه از فرط عرق تمام موهايش خيس بود نفس نفس زنان كنارم نشست و باز به شيوه خودش دست مشت شده اش را آرام به مشت دست من زد در حال عقب زدن موهايش بود كه روى صورتش ريخته بود كه يكى از دختر ها ليوان ديگرى كه تقريبا پر بود برايش با كلى طنازى كه من هيچ وقت بلد نبودم آورد _ عماد جونى فقط واسه شما عماد دستش را رد نكرد و با لبخند تشكر كرد دختر كه رفت به عماد گفتم: _ خوشگل بودا _ ازين خوشگلا زيادن _ خوب پس چرا داداش من تنها شادى ميكنه؟ با اين سوال من معين هم برگشت و به عماد كه حال خيره به دريا شده بود نگريست عماد آهى كشيد و گفت: داداشت عقل اگه داشت اوضاعش اين نبود!! ادامه دارد .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_143 غروب دوباره كنار ساحل در ويلا جمع شديم پسرها بساط عيش و طرب و موسيقى را جو
_ عماد فكر نميكنى وقتش رسيده يه شروع دوباره رو تجربه كنى؟ (شبيه معين حرف ميزدم و بالاخره اثرات كمال همنشينى بود.. ) عماد هنوز به دريا خيره شده بود جوابى نميداد فكر كنم باز غرق گذشته شده بود ،حال چشمان معين هم نگران بود و به من اشاره كرد بحث را تمام كنم عماد كه ليوان در دستش را نزديك دهانش برد براى بنوشد صداى معين بلند شد: _ واسه امشب بسه بچه ... اطاعت كرد ليوان را زمين گزاشت و لبخند سردى زد به نظرم معين تلاش ميكرد مسير فكرى عماد را عوض كند.. _ امشب حتما واسه شام ويلاى صدرى باهام بيا ديشب مدام از تو پرسيدن نميخوام فكر كنن تو هم مثل بهروز از خانوادت و تجارتمون جدا شدى.. _ چشم آقا بعد با نگرانى به من خيره شد و پرسيد _ يلدا هم با ما مياد؟ ميدانستم دلش شور رفتار ديشبم را ميزند معين سر تكان داد و گفت: نه همه مردن مدلشونو ميدونى كه!! _ جسارت نباشه آقا بهتر نيست اين بهروز بى خاصيت الدنگ رو هم ببريم پس واسه چى دنبال ما راه افتاده اومده؟ _ كى اينقدر بى تربيت بارت آوردم عماد؟؟ حداقل جلوى يلدا راحت اين الفاظو در مورد ديگران به كار نبر ، دوست داشته باشه مياد عماد كه عصبى و شرمنده بود سريع معذرت خواست و باز با چشم هايش قولم را به من ياد آور شد ، موقع رفتن معين كلى سفارش كرد كه مواظب خودم باشم و راحت تا برگشتش استراحت كنم هنوز هر چند ساعت يكبار سرگيجه مسخره به سراغم مى آمد .. مخصوصا وقتى كه بعد از دقايقى طولانى از جايم برميخواستم بهروز هم دقايقى بعد آماده رفتن شد و كنار در طورى كه كسى نفهمد گفت: _ تو ساحل روى نيمكت واست يه چيزى گزاشتم حتما برو بردارش .. خيلى سريع خودم را كنار كشيدم كه كسى متوجه نشود به اتاقم كه بر ميگشتم در كمال تعجب مبينا صدايم كرد _ يلدا بيا پيش من و مينا تنهايى با اينكه اصلا رغبتى به هم نشينى با او نداشتم دلم نميخواست مرا خودگير تلقى كند!! قبول كردم و به تراس رفتيم و روى صندلى هاى حصيرى نشستيم مينا و مبينا در حال قليان كشيدن بودند عجيب هوس كرده بودم ولى اين دو قابل اعتماد نبودند و دلم نميخواست معين يا عماد بفهمند و ناراحت شوند.. مبينا خنديد و گفت: اوف معين چه زنه پاستوريزه اى گرفته به قيافت ميخورد خفن باشى تو... _ بعد ازدواج بايد به سازشون برقصى ديگه مينا پك عميقى زد و دود حلقه اى از دهانش بيرون داد و گفت: اوه نه بابا بهروزو اگه به سازش برقصم رو سرم سوار ميشه سگ توله!! (دلم براى بهروز كه همسرش چنين پشت سرش خارش ميكرد ميسوخت) مبينا به حالت خاصى گفت: خوب اين كه ژاله نيست بتونه تو روى معين واسه ژاله؟!! همه جا اسمش بود!!!! سكوت كرده بودم مينا روى شانه ام زد و گفت: ناراحت شدى يلدا جون؟ _ نه نه _ ولى خيلى شبيه خواهرتى موهات كه بلندتر شه بيشتر شبيه ميشين مبينا ميان حرفش گفت: ژاله خيلى مقتدر تر بود يادته چه لفظ قلم با معين توى مجالس حرف ميزد و معينو تو رو در واسى وادار به انجام خواسته اش ميكرد مينا ؟ _ خوب آره آخه معين خيلى عاشقش بود اين دو خواهر مرا دعوت كرده بودند كه در مقابلم در مورد ژاله و معين بحث كنند ؟! بالاخره موفق شدم عكس خواهرم را در گوشى مينا ببينم !!! زيبا بود خيلى بيشتر از من خانومانه در چهره داشت !! حتى لبخندش هم خاص و جذاب بود چشم هاى كشيده و كمى خشن شبيه معين !! بينى خوش فرم و لبان گوشتى و گيرا ... اين زن حق داشت مالك اصلى قلب شوهر من باشد ..در دل براى معينى كه چنين عشقى را باخته بود غم ريختم (و عشق احمق است يا فداكار؟! ) اگر روزى برگردد خودم را كنار ميكشم (و عشق احمق است يا فداكار؟!) خواهرم چرا معين من را عذاب دادى ؟! دوست نداشتم غمم را اين دو خواهر بفهمند لبخند زدم از همان خنده هاى تلخ شاعر كه از گريه غم انگيز تر است !! من از ژاله متنفر نبودم !!! حسادت ميكردم اما تنفر نه!!! كاش بود و در ازاى خواهرى اش معين را پيشكشش ميكردم معينى كه همه عشقم و زندگى ام بود. #### آن شب براى من شروع احمقانه ترين راه زندگى ام بود... به ساحل رفتم روى نيمكت بسته بهروز را يافتم سه نخ سيگار كه سرش لول شده بود و مطمئن بودم داخلش توتون نيست به همراه يك نامه در بسته بود........ " بانوى زمستانى ! يلدا!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_144 _ عماد فكر نميكنى وقتش رسيده يه شروع دوباره رو تجربه كنى؟ (شبيه معين حر
اميدوارم وسعت غمت چون نامت به درازاى بلندترين شب سال نباشد ...تو يك اثر هنرى با شكوه اين دنيايى كه هر غم روى صورت زيبايت چنان يك پتك براى مخروبى اين اثر زيباست !! روح هنرى ام هر ثانيه مرا به اين وا ميدارد كه نگران روح سركشت كه در چنگال اسارت خاندان نامدار است باشم چنان كه تمام آزادى و آرامشت را به بند كشيده اند.. هديه ناقابلم را بپذير ميدانم چه قدر براى دود كردن دردهايت به مخدرى بى دود نياز دارى!!! از ديشب فكر كردم و اين را برايت پيدا كردم راحت آتشش بزن نه دود دارد و نه بويى كه جز خودت كسى از اين خلوت شب نشينى ات خبر دار شود.. ,,كسى كه دوستانه نگران توست بهروز",, حشيش را ميشناختم اين كه داخل سيگار بود حشيش نبود گياه خاصى بود ،نميدانم چرا آتشش زدم و خيره نگاهش كردم بعد از يك پتك عميق واقعا حس خوبى داشتم .. دريا را آرام تر ميديدم دود و بو هم نداشت پك بعدى را آسوده خاطر تر زدم كمى ريه ام سوخت ولى لذت بخش بود انگار تمام غصه ها و حسرت هايم تمام حسادتم به ژاله تمام شد.. غم كم بودنم براى معين يكجا دود شد !! گلويم ميسوخت اما سبك شده بودم دوست داشتم روى امواج دريا شنا كنم نامه را پاره كردم و داخل دريا انداختم دو نخ ديگر را براى مباداهايى كه ميدانستم خواهند آمد در جيبم گزاشتم سنگى داخل دريا پرت كردم با صداى بلند خنديدم ميخنديدم ولى علتش را نميدانستم حسم شبيه مستى نبود هوشيار بودم كاملا!!! اما سبك شده بودم... به اتاقم برگشتم ،، ،،ژاله جذاب بود من هم ميتوانستم قدرى شبيه خواهرم باشم... روبه روى آينه پيراهن خواب مشكى تورى بلندم را ميپوشم رژ جگرى لبانم را برجسته تر نشان ميدهد كوكو مادمازل را كه زير گردنم مى افشانم تمناى مادمازل شدن واقعى دارم ازين عطر !!! آهنگ لایتى در گوشى ام پيدا كردم و چنان يك تكه ابر معلق آرام شروع به حركت و رقصيدن كردم.. خالق شادى كاذب جنايت بزرگى در حق بشريت كرده است!!! (معين مياد معين مياد معين مياد معين مياد) هزار بار در سرم اين جمله را مرور كردم از حركت زياد بى حال شده بودم روى زمين نشستم و سرم را روى تخت گزاشتم، نميدانم چه قدر گذشته بود كه با صداى معين بيدار شدم _ يلدا اينجا چرا خوابيدى؟ زير بغلم را گرفت و بلندم كرد چشمانم را كه گشودم خيره در جذبه چشمان مشكى اش حس كردم تمام اين مرد بايد متعلق به من باشد.. عجب طغيانگرى شده بودم امشب!!!! _ منتظرت بودم عشقم!!! لوند حرف ميزدم!!! زنانه هايم را عكس ژاله بيدار كرده بود يا سيگار اهدايى بهروز؟!! معين چشمهايش را به حالت تجسس ريز كرد و گفت: خوبى؟ اين چيه باز پوشيدى؟ خودم را از آغوشش دور كردم لبم را غنچه كردم و بند دكلته لباسم را از بازويم كمى به سمت پايين سر دادم و گفتم: _ دوستش ندارى ؟ دوباره نزديكم شد بند لباسم را بالا آورد و روى شانه ام مرتبش كرد _ سرده هوا با اين لباس اونم رو زمين خوابيدى! بيا بريم شامتو بدم بخورى ، پايين گفتن واسه شام نيومدى.. از اين خود دارى مرد زندگى ام حرصم گرفته بود.... خودم را به او چسباندم و لبانم را به لبهايش دوختم اما فقط بوسه اى عميق نصيبم شد _ يلدا چته دختر؟ _ حالم خوب نيست آقاااا يك ابرويش را باال انداخت و گفت: قرصاتو بخورى بهتر ميشى با حرص گفتم _ مععععين با آرامش جواب داد _ جان _ ميخوامت بهت زده مانده بود و نميدانست امشب عهد كرده ام همه جان و دارايى ام را به او ببخشم. _ لباستو بپوش بريم پايين _ نميام، بيا بخوابيم من واسه تو اينا رو پوشيدم تو حتى نگامم نميكنى !! اخم كرد و معنى اخمش را نفهميدم _نميخوام اينجورى پيش بريم نميخوام مثل پسر بچه ها رفتار كنم عزيزم خواهش ميكنم طورى رفتار نكن كه من كنترلم رو از دست بدم با طنازى خاصى گفتم: _ كنترلت دست منه دكتر!! خنديد ، خنده اش ناراحتم كرد مسخره ام ميكرد ناديده ام ميگرفت؟ _ عزيز دلم تو يهو چت شده امشب!! ادامه دارد .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_145 اميدوارم وسعت غمت چون نامت به درازاى بلندترين شب سال نباشد ...تو يك اثر ه
بغض گفتم _ مگه من زنت نيستم؟ _ خانوممى _ نخير تو فقط واسه اون قرار داد با من ازدواج كردى الانم دوست ندارى باهام باشى *** آن شب در فكر خودم مطمئن بودم با اين واكنشم معين ديگر مرا به چشم يك زن نگاه نخواهد كرد دلم ميخواست بدانم چنين خلوتى با ژاله داشته است ؟!حتما ژاله پر از لطافت و شور و جذابيت بوده است!!! حركات معين شبيه بى تجربه ها نبود بر عكس خيلى حرفه اى بر خورد ميكرد ميدانستم بسيار پر حرارت است هزار فكر ناجور به سرم زد كه اين همه احساس را كجا مهار ميكند؟! پاى همخوابه اى وسط بود؟ من حتى عرضه و لياقت همبسترى اش را نداشتم چه برسد به تصاحب قلبش!!! با بغض خوابيدم به اتاق كه برگشت خودم را به خواب زدم طبق معمول تبم را كنترل كرد و بوسه اى روى پيشانى ام گزاشت و آرام كنارم خوابيد... صبح كه بيدار شدم كنارم نبود لباس هايم را عوض كردم و به جمع پيوستم باران و مه شديد شده بود براى معين نگران شدم كه در اين هوا بيرون رفته است مخصوصا وقتى ماشينش را در حياط ويلا ديدم با نگرانى كنار پنجره منتظرش ماندم ساعتى بعد با لباس ورزشى كه تمام وجودش خيس شده بود بازگشت براى مهم نبود، در جمعم و معين زياد دوست ندارد در مقابل ديگران حريم خصوصى امان را افشا كنم ،،بغلش كردم تا ميتوانستم بوسيدمش!!! _بدون من رفتى بارون بازى نامرد؟؟ لبخند شيكى زد و در حالى كه مرا از آغوشش جدا ميكرد گفت: _ وقتى ميرفتم بارون نميومد لبم را جمع كردم و گفتم: اگه صبحانه بخوريم ميشه باهم بريم _ باهم ميريم عاشق اين نوع موافقت اعلام كردن معين بودم هر وقت با حرفم مخالفتى نداشت ..عين جمله ام را با سبك مخصوص خودش تكرار ميكرد... (باران بزرگترين هديه آسمان است خصوصا وقتى كنار آرام جانت به اين مرثيه آسمان بپيوندى!!) كنار ساحل زير باران قدم زدن در آغوش مردى كه خداى زمينى ات شده است.. بزرگترين موهبت الهى است و من اين روزها با خدا آشتى كرده ام كه بى اختيار حضور معينم را از او شاكرم من اين حضور را با تمام دنيا عوض نخواهم كرد حتى اگر تمام قلبش سهم من نباشد دردم را تسكين ميدهم ولى حضورش را شاكردم هميشه و همه جا ... _ بريم كه سرما نخورى؟ _ معين _ جان معين _ تو خيلى خوبى خنديد خنده اش تمام دل خستگى هايم را آرام كرد چند قدم به جلو برداشت و گفت: _ هيچ آدمى خيلى خوب نيست _ولى تو وقتى خوب ميشى خيلى خوبى چشمهايش را به معنى علامت سوال تنگ كرد و گفت: _ وقتى خوب ميشم؟! تو هنوز بد شدن منو نديدى خانم كوچولو _ ديدم _ نه چون من يا صفرم يا صد بد شدنم بالطبع نرمال نيست و خيليه _پس هميشه خوب بمون خوب من باش دستم را محكم فشرد و اين مرد ابراز علاقه اش اينگونه بود زير سايه بان رفتيم و كمى باران را از خودمان دريغ كرديم با شالم صورت خيسش را كمى خشك كردم عميق نگاهش كردم ... تمام قلب تو به من نميرسه همين كه پيشمى براى من بسه زير لب كه شعر احسان خواجه اميرى را خواندم نگاهم كرد و گفت: صدات خوبه واسه خوندن خنديدم و گفتم: نه اندازه تو ، برام ميخونى؟ _ من كه هرشب واست ميخونم دورت بگردم _ نه از اينا كه چه چه ميزنيا _ به قيافت نميخوره اهل آهنگ سنتى باشى _ به قيافم ميخوره زن معين نامدار باشم؟ ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
محكم بوسيدم و گفت: آره چرا نميخوره؟ سرم را پايين انداختم و گفتم: اى بابا من كجا و تو با اون همه اسم و رسم و كلاس و تحصيلات كجا ؟ اخم كرد و گفت: _ وقتى زنم شدى باورم نميشد من با اين سن و سالم با اين دل مرده ام و اين اخلاق وحشتناكم حالا به هر دليلى حتى به خاطر سفته ها لياقت داشتم يكى مثل تو رو داشته باشم .... تنم لرزيد خودش بود كه اينگونه نگاهم ميكرد و صحبت ميكرد؟!بغض كرده بودم و فهميده بود كه براى تسكين اين بغض ، صدايش را رها كرد و برايم قطعه اى اسرار آميز با آن صداى طلايى اش خواند!!!! " تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی آه از نفس پاک تو و صبح نشابور از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار مرا بگذر و بگذار هشدار که آرامش ما را نخراشی هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی" وقتى كه صدايش اوج ميگرفت گويى بند بند وجودم از هم ميگسست و به پرواز در مى آمد او ميخواند وتمام خاطرات خوب و بدمان در مقابل چشمانم رژه ميرفت از لحظه اى كه در بيمارستان چشم گشودم و او را ديدم ،،تمام اخم هايش دعواهايمان چترى كه از سرش قاپيدم و دنبالم دويد!! عكس سلفى زير باران در حمام قايم شدنم.. بوسه داغش در شركت، بادبادك بازى كردنم نگاه هاى ناب و خاصش همه و همه مثل فيلم لاو استورى ... و چه قدر صداى معين تسلى بخش بود... وقتى كه تمام شد نميدانم هنوز صورتمان خيس باران بود يا ... تصميم گرفتم سيگارهاى بهروز را همين امروز به دريا بسپارم همين كه گاهى با آغوش و صدايش آرامم ميكند بزرگترين تسكين است... همه چيز خوب پيش ميرفت قلب من آرام و عاشقانه ميطپيد آن شب باران خيلى شديد شد صداى رعد و برق وحشتناك بودمهرسام از آغوش معين جدا نميشد و مدام گريه ميكرد عماد بوسيدش و گفت: _ مهرسام مرد كه گريه نميكنه عمو جون معين با عشق برادر كوچكش را نگاه كرد و گفت: _ عماد اين درس اشتباه رو كه از بچگى تا مردى تو مخ ما كردن به اين طفل معصوم هم ياد نده مردى كه نتونه گريه كنه از سنگينى دلش عالم رو به گريه ميندازه... معين من نميتوانست گريه كند؟! و چه قدر حرف بود پشت جمله اش ... مبينا خيره به معين در فكر فرو رفته بود نوع نگاهش را دوست نداشتم !!خودم را به معين چسباندم تا مسير نگاهش را تغيير دهم لبخند مسخره اى زد و رويش را برگرداند..... برق ها كه ناگهان قطع شد دخترها جز من شروع به جيغ و فرياد كردند من محكم و قرص به معين تكيه داده بودم..بعد از دقايقى معلوم شد سيستم برق ويلا آتش گرفته است و موتور برق ها هم گم شده اند معين با عصبانيت نگهبان را شماتت كرد سيستم گرمايشى هم از كار افتاده بود كم كم همه چيز وحشتناك ميشد بعد از ساعتى معين رو به جمع گفت: _ جمع كنيد ميريم هتل سعيد مخالفت كرد و پيشنهاد داد به تهران برگرديم عماد شرايط هوا و جاده را مناسب نميديد هركس نظرى ميداد بهروز كه آرام و متفكرانه نشسته بود بعد از دقايقى رو به عماد گفت: بريم ويلای آب پرى ؟ نزديكم هست عماد و معين هم زمان با خشم و تعجب به او خيره شدند و علت سكوت ناگهانى اين جمع را نفهميدم ... عماد سعى كرد كه بحث را عوض كند ولى معين مانع شد و متفكرانه در حالى كه به من چشم دوخته بود گفت _ آره فكر خوبيه ميريم عماد با تعجب گفت: _ ولى آقا نميشه شما... _ من چى عماد؟ حرفتو كامل بزن؟ بعد دستش را دور كمرم حلقه كرد و گفت: _ الان بهترين دختر دنيا كنارمه و همراه و همسرمه اين طور نيست؟ نگاه جمع به من كه از جمله معين به خودم ميباليدم دوخته شد علامت سوال جديدى در ذهنم شكل گرفت!!؟؟ ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_147 محكم بوسيدم و گفت: آره چرا نميخوره؟ سرم را پايين انداختم و گفتم: اى بابا
حالت صورت معين عوض شده بود تمام طول مسير ساكت بود فقط گاهى با نگرانى بر ميگشت ونگاهم ميكرد خودش پشت فرمان ننشست و معنى اش اين بود كه عصبى است.. سامى هم نگران بود معين سعى ميكرد خودش را بيخيال جلوه دهد وقتى كه رسيديم شكوه رويايى ويلا كه در ارتفاع بود و ميان انبوه درختان مرا به وجد آورد كوچكتر از ويلای قبلى بود اما جايى خلوت و بكر بود نگهبان ويلا با ديدن معين جا خورده بود و به من من افتاده بود مرد من خيره به ساختمان و در سكوت خودش پيش قدم شد و در را باز كرد و داخل شد ...معين حالش خوب نبود !! عماد نگران بود آوا لب هايش را با استرس ميجويد مينا و مبينا مدام پچ پچ ميكردند، بهروز متفكرانه معين را در نظر گرفته بود و من غرق هزار سوال بى جواب برگشت و دستهايش را به هم زد و با خنده مصنوعى گفت: خوب بچه ها اتاق هاى طبقه پايين در اختيارتونه لطفا فقط كسى بالا نره خوش بگذره به همه... بالا؟! طبقه بالا چه خبر بود؟! چمدان هايمان را به سمت اتاقى برد و من دنبالش دويدم _ معين چرا نريم بالا؟ _ چون من ميگم جدى بود مهربان نبود ،انگار تكه اى از قلبش را كنده بود سكوتش را دوست نداشتم عماد هنوز نگران نگاهش ميكرد.. داداش؟ اين اولين بارى بود كه ميديدم معين عمادش را داداش خطاب ميكند!! عماد بغض داشت آب دهانش را قورت داد معين دستش را روى شانه عماد گزاشت؛ _ من وقتى اذيت ميشم كه تو دوباره واسه اون جريان خودتو عذاب بدى عماد بغض دارد: آقا من يه عمر بدهكارتم!!! _ هيس الان وقتشه به خواهرت خوش بگذره ببرش رازتو نشونش بده .. با ترس برگشتم و به معين چسبيدم _ خودتم بيا نوازشم كرد و گفت: _ سرم درد ميكنه _ خوب ميمونم پيشت _ نميتونم برم بيرون عزيزم بارون شديده.. _ خوب منم كه نميگم برو بيرون ميگم با هم ميمونيم _يكم تنها باشم بعد بيا شكستم!!!! رسما مرا مزاحم خلوتش ميدانست بغض كردم اما اعتراض نه!!! با عماد رفتم دنبال نخود سياهه داستان رفتم كه وجودم آرامشش را برهم نزند، رفتم ولى فقط خدا ميداند كه دلم را جا گزاشتم ... عماد هم حال و روزش بهتر از من نبود در تمام دقايقى كه خانه درختى كودكى اش را نشانم ميداد ميدانستم حواسش جاى ديگرى است به اتاق كه برگشتم نبود دلم عجيب شور ميزد اين تو دارى و خود دارى معين عذاب آور بود نگران شده بودم با همه ترسم به حياط و باغ رفتم ولى نبود ميخواستم به ساختمان برگردم كه چراغ روشن يك اتاق در طبقه بالا توجهم را جلب كرد و ياد حرف معين افتادم .. سريع خودم را به اتاق رساندم درب اتاق نيمه باز بود معين روى صندلى چوبى گهواره اى نشسته بود عصبى و سريع تكان ميخورد طورى كه مرا نبيند پشت در كمين گرفتم صورتش سرخ بود از جايش بلند شد و سيگارى روشن كرد خيلى عميق پك ميزد سيگار بعدى اش را بلافاصله با آتش همان سيگار قبلى روشن كرد بيشتر كه دقت كردم اتاق حالت سنتى خاصى داشت همه وسايل چوبى و قديمى بود جلوى ميز آرايشى ايستاد و در حالى كه دستهايش را عمود كرده بود روى ميز خيره صورتش را سمت آينه برد.. حركاتش خيلى عجيب و خاص بود يكهو فاصله گرفت شيشه عطر بلند و قرمز جلوى آينه را برداشت به سمت بينى اش برد اما انگار پشيمان شد عطر را به سمت آينه پرتاب كرد و در آنى آينه هزار تكه شد!!!! زير لب چيزى زمزمه ميكرد كه نميتوانستم بشنوم سرش را ميان دستانش گرفته بود دلم ميخواست داخل شوم و آرامش كنم اما ترسيدم ترسيدم ترسيدم... قصد خروج كه كرد سريع پشت ستون راهرو پنهان شدم عصبى خارج شد و در را محكم كوبيد و پله ها را چند تا يكى طى كرد و رفت تمام حسم مرا به سمت آن اتاق كذايى ميكشاند.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_148 حالت صورت معين عوض شده بود تمام طول مسير ساكت بود فقط گاهى با نگرانى بر م
تخت دو نفره چوبى مينا كارى زيبا ،،عروسك خرگوش بزرگ،، بوى عطر شيك و خوشبويى كه معين شكسته بود ،،اين اتاق بوى يك زن ميداد!! كمدها را كه باز كردم شكم به يقين تبديل شد !! حالم بد شد و سريع در كمد را بستم دستگاه پخش اتاق را روشن كردم تصاويرى كه ديدم شبيه كابوس هايم بود ....زنى به درخشش آفتاب در آغوش مرد من مستانه ميخنديد مرد من جوان تر بود لاغرتر بى ته ريش ... ميخنديد از ته دل و بى غرور ميخنديد صداى عماد حاكى از اين بود كه فيلم بردار اين تراژدى عاشقانه است ...معين من را صدا ميزد؟! ميخنديدند شاد بودند جاى من خالى نبود !!! _ معين بيا تو كادر اينقدر بزرگى جا نميشى از ته دل براى ژاله ميخندد.. طنازى ميكند خواهرم ؟! اين زن كه مالك عشق من است خواهرم است؟ دوستش دارم؟! خدايا خدايا من ديگر طاقت ديدن ندارم كافى بود!! همين كه ميدانستم هنوز يادگارش را چنين بكر نگه داشته است كافى بود كافى بود .. حال ميدانم چه قدر و تا ابد عاشقش است!! به باغ دويدم آنقدر كه در ميان درختان خودم را كاملا غريب ديدم، همان بارانى كه سيگارها را در جيبش جا ساز كرده بودم به تن دارم... امشب بايد شاكر بهروز باشم ولى حتى اين دو نخ مخدر هم آرامم نكرد بيشتر ميخواستم بيشتر.... گلويم ميسوخت هر درخت را شبيه يكى از آدم هاى زندگى ام ميديدم ..تصوير خواهرم صداى خنده هايش غمگين ترين سكانس زندگى بود .. وقتى ميخنديد دندان هاى سفيد و يكدستش خودنمايى ميكرد صدايش گيرا بود زن بودن را خوب بلد بود آنقدر كه بتواند حتى بعد رفتن و خيانتش چنين ثابت !!در دل مردى به سختى معين، خانه داشته باشد..... من شبيه خواهرم نبودم نه اصلا نبودم ! آوا اشتباه ميكرد من با تمام۲۴ ساعتى كه در كنار معين هستم اندازه سوزنى در دلش جاى ندارم كاش امشب محو شوم كاش طورى شود كه انگار اصلا به دنيا نيامده ام كاش... هوا سرد است اما مگر سردتر از بدن من در اين دقايق جايى هم پيدا ميشود؟! سرما تا مغز استخوانهايم نفوذ كرده است راستى مگر من با خدا آشتى نكرده بودم؟! رسم رفاقت اين بود؟ نه شايد هم رفيق خوبى است و خواست چشم هايم را به روى حماقتم بگشايد تا بيش از اين اسير خيالبافى مسخره دنياى جديد دخترانه ام نشوم.... راه افتادم سريع قدم بر ميداشتم اما بى هدف در كوچك چوبى انتهاى باغ را باز كردم!! احساس ميكردم اين خانه براى من اندازه يك سلول يك نفره تنگ آمده است ميرفتم .. فقط ميرفتم. مهم نبود شب بود و خلوت ، سرما هم مهم نبود !!زندگى ام را باخته بودم... كنار معين بودن مثل شنا در استخر بدون آب بود هرچه قدر دست و پا ميزدى نميتوانستى مهارت شنايت را نشان دهى ... حس كردم تمام حماقت هاى زندگى ام در تعقيبم هستند شروع كردم به دويدن آن قدر دويدم كه نفس هايم به شماره افتاده بود حال ديگر اگر هم ميخواستم توانى براى دويدن و حتى راه رفتن هم نداشتم سقوط كردم من امشب بار ديگر سقوط كردم ... *** صداى فرياد مردى مرا از خواب عميقى بيدار ميكند اما حتى قدرت چشم گشودن ندارم، تمام بدنم سر شده است حتى زبانم !! حس ميكنم فلج شده ام ذهنم يارى ام نميكند .. هيچ به خاطر نمى آورم جز اينكه من يلدا هستم و عاشق معين!! دلم برايش تنگ شده است حتما بيدار كه شوم سرم روى بازوى اوست اما چرا عطرش را حس نميكنم ؟! به سختى و با همه توانم چشم ميگشايم جايى كه هستم را نميشناسم اين اتاق عجيب با من غريب است ! به سختى دستم را تكان ميدهم و نميفهمم چه طور ليوانى به زمين مى افتد و ميشكند چند ثانيه بعد كسى صدايم ميكند ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_149 تخت دو نفره چوبى مينا كارى زيبا ،،عروسك خرگوش بزرگ،، بوى عطر شيك و خوشبو
يلدا به هوش اومدى؟ صداى معينم نيست اما آشناست نگاهش ميكنم اورا ميشناسم بهروز است .....به سختى براى گلوى خشك شده ام آب طلب ميكنم كمكم ميكند بنشينم حس ميكنم وزنم چند برابر شده است و توان حمل خودم را ندارم به سرم دستم نگاه ميكنم _ بهروز من كجام؟ _ دختر جون حيف اين اثر هنرى نبود داشتى به كشتنش ميدادى؟؟ ليوان آب را جلوى دهانم گرفت جرعه اى نوشيدم _ معين كجاست؟ چى شده؟ _ بزار يكم نگرانت شه شايد قدر اين شاهكار خلقت رو بدونه و از فكر اون عشق پوسيده اش در بياد... حرفهاى بهروز چنان پتكى بر سرم فرود مى آيد و به ناگاه همه چيز را به ياد مى آورم!!! بغض ميكنم!! صورتم را نوازش ميكند _ بالاخره عقلت بيدار شد بانو؟شناختى عشقتو؟ _ اينجا كجاست؟ تو چه طور پيدام كردى.. _از وقتى پشت اتاق ژاله بودى حواسم بهت بود ولى نميخواستم به خلوتت بى احترامى شه حس كردم حالت بده تنهات نزاشتم و هرجا رفتى اومدم.. حالت بد شد آوردمت ويلاى پدرم و دكتر خبر كردم حس كردم از معين و اون محيط فرار كردى دلم نميخواست به اونجا برگردى و پدرم خيلى عصبانيه تو رو نشناخت فكر ميكنه معشوقمى كه پنهان از مينا در حال خيانتم ...!! تلخ خنديدم اين مرد عينكى با آن چشمان بى حالتش و صورت نه چندان زيبايش چه قدر فهيم تر از معين نامدار است آمپولى به سرمم تزريق كرد و خنديد _ حسابى دكتر شدما !!! دكتر گفت بيدار شدى اينو بزنم تو سرمت (حال هم صحبتى با كسى را نداشتم حتى اگر آن شخص دوست خوبى مثل بهروز باشد) ولى او اصرار دارد اين سكوت را مدام بشكند _ يكم كه بهتر شدى برگرديم آب پرى البته بهتره نفهمن من كمكت كردم دوست ندارم فكر ناجورى كنن.. _ حتما خيلى نگران شدن _ عاقل باش يلدا _ تازه عاقل شدم _ حقشو بزار كف دستش ، همين جورى ميدونو خالى نكن _ من هنوز عاشقشم بهروز شايد تركش كنم ولى حتى فكر انتقامم به سرم نميزنه!! كنار پنجره رفت و گفت: _ دلت براى خودت و اونهمه حس خالصى كه خرجش كردى نميسوزه ؟ دختر من آوردمتون آب پرى كه چشمت باز شه و معين رو بهتر بشناسى.. از مينا شنيده بودم اين ويلا خلوتگاهش با ژاله بوده.. (بغضم را كه فرو ميخورم حس ميكنم به بزرگى يك سيب است) _ ميدونستم از روز اول ميدونستم يعنى خودش بهم گفته دلى ديگه واسه عشق و عاشقى نداره!! معين سرم كلاه نگزاشته خودم خودمو خر فرض كردم اون از اول و هميشه با صداقت رفتار كرده اين منم كه هالو بودم.. سريع به سمتم آمد و صورتش را نزديكم كرد كمى خودم را عقب كشيدم اصلا از اين حركت او خوشم نيامد!!! _ خودتو ازش دريغ كن بزار قدرتو بدونه تو هم مثل خودش رفتار كن _ بهروز ميگم دلم نميخواد انتقام بگيرم اون مقصر نيست... اشتباه از خودمه، تمام اين مدت جز دلسوزى و محبت ظلمى به من نكرده، دست خودش نيست عاشقه مثل من كه دست خودم نيست و عاشقشم ، ميرم ولى حالا نه بعد قول و قرارى كه بين خودم و خودشه .. دليل اصرار و كلافگى بهروز را نميدانستم ولى اين را خوب ميدانستم كه راه سختى در پيش دارم باز بايد دلم را چال كنم و كنار معين باشم و او را براى خودم ممنوعه اعلام كنم بايد حداقل يكسال همراهى اش ميكردم ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d