eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
842 عکس
350 ویدیو
21 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
نظر یکی از خوانندگان کتاب به پیشنهاد شیخ عظیم کتاب را با خود به خانه آوردم. در نگاه اول با اینکه طراحی جلد و صفحه‌آرایی جدیدی دارد، من را نگرفت. کتاب را تورق کردم. از ۱۷۳ صفحه متن کتاب ۳۰ صفحه پیشگفتار ناشر و مقدمه نویسنده است. خوشم آمد. اصلا خیلی وقت است جدای از سوژه و متن اصلی کتاب روند تهیه و تولیدش برایم اهمیت ویژه‌ای پیدا کرده. باعث خوشحالی‌ست که اسم خانم حقی‌پور از مجموعه شهید جواد زیوداری به عنوان اعلام نویس این کتاب ذکر شده است. همان دو صفحه اول پیشگفتار متقاعدم می‌کند که حتما کتاب را بخوانم. انقدر پیشگفتار و مقدمه خوب نوشته شده که دوست دارم سریع به متن برسم. اما بیست سی صفحه اول کتاب انرژی‌ام را می‌گیرد. مرتب تکرار می‌شود که ماجراهای شهید باورکردنی نیست! انگار شک دارند از مطرح کردن یا ترس دارند از تکذیب. این شک آمیخته با ترس که شبه تعلیق کم‌رنگی‌ست بیشتر باعث می‌شود گاز خواندن را بگیرم و جلو بروم. دوست دارم سریع به اصل داستان برسم. اصل، خلسه‌های شهید کاظم است و ارتباطش با عالم معنا. اینکه این خلسه‌ها چگونه بوده و کشف و شهودها چه ماجراهایی را رقم زده و انعکاس زمینی‌اش چگونه بوده، جاذبه‌ای ایجاد کرد که پی داستان را بگیرم. من نسبت به اصل و خوارق عادات این چنینی اصلا شکی ندارم برعکس برایم طبیعی است. عکس‌های شهید کاظم را که در انتهای کتاب می‌بینم انگار سالهاست که می‌شناسمش ولی معتقدم این‌گونه کتاب‌ها پیش نیاز می‌خواهد. رده سنی می‌خواهد. نه می‌شود سانسورش کرد و نه باید ترویج بی‌رویه انجام داد. اگر نقد منصفانه بدون اغماض بخواهم داشته باشم نیاز است دوباره کتاب را ذره‌بینی بخوانم اما اجمالا بگویم: کتاب دوجا غلط املایی دارد. بعضی اطلاعاتش مدام تکرار می‌شود. یکی دو جا ابهام دارد. کلیتش را دوست دارم. توی این عصری که کلا حضرت صاحب و داستان تشرفات را فراموش کرده بودم تلنگری بود به منی که روزی العبقری الحسان می‌خواندم. حالا بماند بیراهه هایی که رفتیم و به مقصد نرسیدیم... این که انسان در طول زندگی‌اش چه کسی سر راهش قرار می‌گیرد و با چه کسانی آشنا می‌شود فلسفه عمیقی دارد که تدبیرش از عالم ماده جداست. من معتقدم حتی اینکه چه و فیلمی در چه موقعیت زمانی و مکانی به پست‌ آدم می‌خورد هم از همین جنس است. اینکه الان شهید کاظم به پستم خورده را غنیمت می‌شمارم اینکه یک جمعه را صرف یک شهید شیدا که بوی می‌دهد می‌گذرد یعنی هنوز از ما قطع امید نکرده‌اند. روح‌الله @shahid_ketabi
کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید می‌شوند. وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من می‌شم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع می‌گفت. سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم. وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلام‌مان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر. سعیدرضا(عربی) در عملیات کربلای ۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵. همانطور که کاظم گفته بود... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جبهه جنوب که بودیم نوعاً بچه‌ها با کاظم خیلی عَیاق بودند. یک بار بهش گفتم برایم از نمازشب حرف می‌زنی؟ اول امتناع می‌کرد. ولی وقتی اصرارم را دید، زبانش باز شد و چند جمله برایم حرف زد. انقدر زیبا توصیف کرد که هنوز تعابیرش را یادم مانده. می‌گفت: «آقای فرخ‌نژاد! نمازشب آدم‌و با ادب‌و با اخلاق می‌کنه، اخلاقِ حَسَنه بهش می‌ده. اون‌وقت خدا می‌شه استاد اخلاقش. وقتی هم خدا شد استادِ اخلاق کسی، همه چیزش‌و درست می‌کنه و کارش رِله می‌شه.» از دهنش شکر می‌ریخت. بعد تعبیر جالبی به کار بُرد؛ گفت: «آقای فرخ‌نژاد! بخدا نمازشب زمین‌و آسمون رو به هم می‌دوزه!» و من هم سعی کردم از همان روز توصیه‌اش را آویزه گوشم کنم... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
محمدحسین رابطه خوبی با داشت؛ از این نکته هم نباید غفلت کرد. او از بچگی با خاطرات امثال «» بزرگ شد؛ شهیدی که امام زمانی بود و از حضرت دم می‌زد. نَفَسِ این شهیدی که مورد عنایت بود به نفسِ محمدحسین گِره خورده بود. خلاصه از کسانی بوده که وصلِ به شهدا بود و از طریق آنها با امام زمان(عج) خودش... . همه، عنایت حضرات معصومین(ع) را به عینه دیدیم. اما محمدحسین از همه نزدیک‌تر. ایمان قوی می‌خواست که او داشت. برای خودم حداقل چند اتفاق افتاد که یقین کردم این گلوله‌باران(منطقه درگیری در سوریه) و هدفش، حساب و کتاب دارد. یکی از آنها این خاطره است: مسئول ایثارگران فاطمیون در «الحاضر»، روحانی سیدی بود. خودش برای ما می‌گفت که من در کفْن و دفن خیلی از فاطمیون حاضر بودم. دقت کردم و دیدم بسیاری از نیروهای فاطمی، از ناحیه پهلو تیرخورده‌اند؛ قسم می‌خورد! و این را یک نشانه و سند تأیید می‌دانست. خودش می‌گفت شبی خواب حضرت صدیقه طاهره(س) را دیدم. مشاهده کردم حضرت، دو دست خود را بالا آورده و نگه داشته است. دیدم یک دستِ حضرت، سوراخ سوراخ است و دستِ دیگرش خونی است. با تعجب گفتم: «مادر جان! اینا چیه؟» خانم فرمودند: «من با یک دستم، بچه‌های شهید خودم را جمع می‌کنم و با دست دیگرم جلوی تیر و ترکش‌های دشمن را می‌گیرم... .» مکاشفه عجیبی بود. برشی از کتاب خاطرات که در کتاب نیاوردم @shahid_ketabi
شعری با دستخط که همیشه آنرا برای دوستانش می‌نوشت به همراه امضای نمی‌دانم چرا وقتی که راه زندگی هموار می‌گردد بشر تغییر حالت می‌دهد خونخوار می‌گردد به روز عیش و عشرت می‌نوازد کوس بدمستی به روز تنگدستی مومن و دیندار می‌گردد (بنده حقیر ) @shahid_ketabi
«» خیلی شوخ بود. کنار تانکر آب و محل آب خوردن و وضوی بچه‌ها نوشته بود: «در مصرف آب صرفه‌جویی کنید». بعد زیرش به زبان سرخه‌ای نوشته بود: «هوژ کاسین بِرِیک». یعنی برادر کوچک شما. تا مدتی همه را درگیر این مسئله کرده بود که اینجا به زبان خارجی چه نوشته‌اند؟ نمی‌دانستند کار محمدتقی است و به زبان سرخه‌ای نوشته. گاهی هم به لهجه سمنانیِ نصف نیمه کاره شروع می‌کرد به حرف زدن و از کار و کردارش می‌خندیدیم. یک بار محمدتقی توی دو کوهه گفت: «من یه آیه قرآن می‌خونم، اون کسی که داره رد می‌شه، روشو برمی‌گردونه به طرف ما!» با تعجب گفتیم: «مگه می‌شه؟!» بعد شروع کرد به خواندن یک آیه و گفت: «کُلوا وَاشرَبوا و لا تُسرِفوا... .» یکی از بچه‌ها داشت از آنجا رد می‌شد. تا شنید، رویش را برگرداند طرف‌مان! محمدتقی یک دستی برایش تکان داد و دوباره راهش را کشید و رفت. یکی دو بار این کار را برایش تکرار کرد. کُپ کرده بودیم. با خودمان گفتیم مگر همچین چیزی می‌شود؟ اولش افتادیم به تکاپو تا تَه‌تویش را در بیاوریم. ولی بعد فهمیدیم نامِ فامیلی طرف «کُلو» بوده! زدیم زیر خنده. حالا نخند کِی بخند. فهمیدیم برای چه برمی‌گشته. بنده خدا را گذاشته بود سر کار. برشی از کتاب خاطرات حجت‌الاسلام مرتضی (کتابی که علاقه‌مندان را به مطالعه آن دعوت کرده است) @shahid_ketabi
کاظم چهره عجیب و نورانی‌ای داشت. بنظرم ، کم‌ترین مزدش بود. همه رفتنی هستیم، ولی لقب و جایگاه برازنده او بود. اصلاً یادم نمی‌آید که کاظم حتی کوچک‌ترین حرف بدی به من زده باشد و یا برای کسی دادی بکشد و یا درباره چیزی اعتراضی بکند؛ اینکه مثلاً بگوید چرا بین من و فلانی تفاوت قائل شُدید. از این حرف‌ها مطلقاً نزد؛ من ندیدم. در وجودم چیزهایی هست که کسی باور نمی‌کند. از پاکی و از صداقتش عشق می‌کردم. گاهی حس می‌کردم وقتی بهش دست می‌دهم، شفا می‌دهد. یا با این کار گِره از مشکلاتت باز می‌شود و یا حتی تَبَت کم می‌شود! اگر بگویم همچین حسی به او داشتم، دروغ نگفته‌ام و عین واقعیت است. اصلاً کاظم یک چیز دیگری بود. من مدام از درون می‌سوزم که چه کسی را از دست دادیم و استفاده نکردیم. عجیب بود و در قالب دنیا نمی‌گنجید. گاهی ممکن است به کسی انقدر نزدیک شوی که خیلی از خلقیات و خوبی‌هایش را نبینی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم ما با کاظم این‌طوری بودیم. نورانیت ازش می‌بارید. از گوشه و کنار زیاد می‌شنوم که برای حل مشکل‌شان رفته‌اند پای قبرش و حاجت گرفته‌اند. شب و روزی نشده که بروم کنار قبر و کسی را آنجا نبینم. گاهی که سوال می‌کنم چه نسبتی با شهید دارید می‌گویند: «نداریم!» بعد می‌روم توی فکر که مگر او چه بوده یا چه کرده که غریبه و آشنا را به خود جذب کرده است. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
یک شب از آن شب‌های طولانی و سرد، از گشت آمد و رفت روی تخت دراز کشید که بخوابد. حس کردم سرحال نیست و خسته است. گفتم لابد از سرما است. نرسیده، خودش را روی یکی از تخت‌های دو طبقه اتاق‌مان انداخت و به خواب رفت؛ تخت پایینی. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که دیدم دارد در خواب حرف می‌زند؛ داشت با خواهرزاده‌اش حمید که آن وقت‌ها بچه بود، حرف می‌زد و شوخی می‌کرد؛ توی خواب مدام «دایی جان! دایی جان!» می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت و می‌خندید. با خودمان گفتیم لابد خسته است و دارد هزیان می‌گوید. یکی دو بار صدایش زدیم. بیدار شد و دوباره خوابید. اما بعد از دفعه سوم، دیدیم لحنِ حرف‌هایش تا حدودی تغییر کرده و جدی‌تر شده است. برای بار چندم بیدارش کردیم و ازش پرسیدیم: «چیه ؟ سردته؟» نگاهی بهمان کرد و چیزی نگفت و گرفت خوابید. ولی هنوز سرش را نگذاشته زمین، شروع به حرف زدن می‌کرد! سر در نمی‌آوردیم. دفعه آخر بعد از اینکه بیدارش کردیم، خودش از ما خواست دیگر صدایش نزنیم. ما هم این کار را نکردیم. ولی دیگر لحنِ حرف‌هایش با قبل فرق کرده بود و در یک عالم دیگری سیر می‌کرد. آخرین صحبت‌های آن شب کاظم خطاب به بود. یعنی مخاطبش شهدایی بودند که قبلاً به رسیده بودند و او می‌شناخت‌شان. توی خواب با آنها حرف می‌زد و درد و دل می‌کرد. با کسانی مثل شهید «شحنه »، «تی‌تی »، «زمان رضاکاظمی » و بقیه شهدای جهادیه. نمی‌دانستیم قضیه از چه قرار است. راستش را بخواهید باز هم ما چندان مسئله را جدی نگرفتیم. حتی به ذهن‌مان رسید که صحبت‌هایش را ضبط کنیم و فردایش همه با هم بنشینیم و به آن گوش کنیم و بخنیدم. یعنی اولش واقعاً قصدمان شوخی بود. والکمن هم داشتیم. این‌بار تا به خواب رفت، دکمه ضبط را فشار دادیم و گذاشتیم کنار کاظم. آن شبِ عجیب گذشت. شب آینده بعد از اینکه رفت و برگشت، خوابید. این دفعه هم تا سرش را گذاشت زمین، شروع کرد. رفتیم سراغ والکمن و روشنش کردیم. اما با کمال تعجب دیدیم دیگر خبری از سخنان غیر جدی شب گذشته نیست. حرف‌ها از همان اول، عرفانی و ملکوتی بود. همه را میخ خودش کرده بود. ما آن شب تمام صحبت‌ها را ضبط کردیم. آن نوارِ باقی‌مانده که الان داریم، مال همان شب است. همان شبی که به رفقای شهیدش می‌گفت: «چه جای باصفایی و نورانی‌ای... .» همان شبی که بهشان می‌گفت: «اینجا مثل بهشته! منم شهید بِشم میام اینجا؟» انقدر با شهدا خودمانی شده بود که گاهی باهاشان شوخی می‌کرد! ما مشغول تماشای یک چیز بی‌نظیر بودیم و باید حرف‌ها را می‌نوشتیم. یواش‌یواش نوشتن‌ها هم شروع شد. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
آوینی. هیچ راهی .mp3
1.03M
را برای تو می‌نویسم؛ تو که شهد شیرین سخنت به ظلماتِ دل رسوخ می‌کند و روزنه‌ی رهایی است در تاریکی وجود ! حقا که تویی «سید شهیدان اهل قلم» و چه خوش گفت پیر فرزانه ما درباره تحفه بی‌بدیلت ، که در آن جوری از سیر و سلوک اصحاب آخرالزمانی امام عشق و طی راه‌های آسمان حرف می‌زدی که انگار خودت نیز آن طریق را پیشتر رفته بودی. مرتضی عزیز ! امروز من به دم مسیحایی‌ات نیازمندم ؛ بیا و به «این قبرستان‌نشین عادات سخیف» نظری بینداز و او را از منجلاب تعلقات دنیایی که در آن غوطه‌ور است، بیرون کِش ! که ما هر چه بگوییم و بنویسیم ، جیره‌خواری سفره‌ی رنگین و بستر نورانی لذیذی است که تو آن را گشودی. بیا که سخت محتاجم امروز به این سخنت که «..ای نفس! برخدا توکل کن و صبر داشته باش. همه چیز از جانب اوست که می‌رسد. و اینچنین هر چه باشد نعمت است.» @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هادی مأمور نوشتن سخنان عرفانی و منحصر‌به‌فرد کاظم شد. حرف‌هایی که در حالت عادی از دهانش در نمی‌آمد. ما اسمش را گذاشته بودیم «». نمی‌شد گفت کاظم خواب بود؛ چون دقیقاً در همان حال متوجه اطرافش بود و هر اتفاقی که در اتاق می‌افتاد را می‌فهمید و اگر لازم، بود واکنش نشان می‌داد. چنین چیزی را نه دیده و نه شنیده بودیم. حتی تا امروز. هر وقت هادی خسته می‌شد، من شروع می‌کردم به نوشتن. در آنِ واحد هم می‌نوشتیم و هم ضبط می‌کردیم. حسی به ما می‌گفت این باید بماند برای آیندگان و نسل‌های بعد از ما. من خط خوبی داشتم؛ ولی کُند می‌نوشتم. ولی دست هادی تند بود. کاظم تندتند حرف می‌زد. حتی موقع ضبط کردن،نوار کم می‌آوردیم. وضعیت هم مثل الان نبود. یک واکمن داشتیم که یا خراب می‌شد یا نوار کاستش می‌پرید. بنابراین گفتیم بهتر است که بنویسیم. نوشتن، بهترین کار ممکن بود. کاظم خبر داشت که می‌نویسیم. فقط دو سه خواب اول را یادش نمی‌آمد چه گفته و از ما می‌پرسید: «چی گفتم؟» ولی بعدها خودش می‌فهمید. اوایل هم برای نوشتن و ضبط کردن مخالفتی نمی‌کرد. اما مدتی که گذشت، به دلایل نامعلومی نگذاشت صدایش را ضبط کنیم و نوارها را از ما گرفت و آنها را از بین برد؛ جز یکی از آنها را که فقط چهارده دقیقه است. چقدر دلم برای نوارها سوخت! حیف شد! چند تا پر کرده بودیم. ولی نشد نگهشان داریم چون او نمی‌خواست. ولی نوشته‌ها را هنوز داریم و البته نمی‌شود آن را به کسی نشان داد. چون بعضی حرف‌ها خصوصی است و مربوط به برخی افراد است و نباید فاش شود. برشی از خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
از سال ۹۳ مشغولِ هستم؛ مشغله که نه، حیران! شیدا ! فراموش نمی‌کنم! اولین بار که اسم کاظم به گوشم خورد، در حال برگشت از و زیارت ولی‌نعمت‌مان بود. وه که چه نعمتی نصیبم شد. حالا و توی این ایام هم، دوباره این بنده‌ی حیران، آمده به پابوسش. خدایا ! سال دارد نو می‌شود و من همان آدم کهنه‌ی گنهکار و گنهکار کهنه‌ات هستم. چهل سال از عمر بی‌برکت گذشت و گناهان هنوز تر و تازه‌اند. یادش بخیر . تابستان ۹۳، وقتی اولین بار اسم این را در یکی از واگن‌های قطار اتوبوسی تهران-مشهد از زبان یک بسیجی اهل دزفول(تاجدی) شنیدم، نمی‌دانستم قرار است شب و روزم با یاد و خاطرات این شهید سپری شود و مأمن گاه‌وبیگاه این سراپا تقصیر بشود جوار قبر نورانی‌اش. و الان ؛ الان در کنار حرم و مضجع شریف حضرت رضا(ع) و دارالحجه‌ی نورانی، مشغول نوشتن و اندیشیدن درباره آن بنده مخلص خدا و یار امام زمانیِ حضرت حجت هستم. خداوندا حالا که بناست سومین را از کاظم شروع کنم، نظری کن که فقط غرض تو باشی و الحق چقدر سخت است وقتی که بخواهی فقط برای خدا بنویسی ... یک جمله هم خطاب به : جان! اینکه چه شد این بنده‌ی آلوده، قابلیت پیدا کرد که از تو بنویسد و هزاران سوالی که در این باره به ذهنم هست را می‌گذارم به کنار و عبور می‌کنم! فقط بیا و مرا هم به معشوق خودت وصل کن؛ دست مرا هم بگذار به دست صاحبِ زمان و شهدایی‌ام کن... جمله آخر ؛ خبر آمد خبری در راه است. هیچ باور نمی‌کنم قرار بوده انقدر قابل شوم که چندصد صفحه‌ای های شهید عاملو برسد به دستم و بنا باشد کتابی بر محور آن دفترچه اسرارآمیز بنویسم. نه! اشتباه گفتم. به یقین ، من قابل نشدم. او دست و دلباز است😔 با این حال شاکرم و زبان قاصر است از تشکر حقیقی. به محضرت حضرت ثامن(ع) به این دارالحجه شریف و همین وقت اذان حرم مطهر، از بار اول که روزیم کردی که دست آلوده را به قلم ببرم و از پاک‌ترین بنده‌هایت بنویسم، گیجم. گیج! اینکه چرا من !؟ و چرا او !؟ پس بگذار که بگذرم ... . بارالها ! می‌دانی که از اعماق وجودِ بی‌قیمتْ شاکرم و همواره مترنّم به ذکر «الحمدلله علی کل نعمه» هستم. که تحفه دیگری جز این ندارم. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظر یکی از خوانندگان کتاب 👇 راستش را بخواهید دلم نمی‌آید خیلی صاف و مستقیم بگویم که بروید و این را بخوانید. کتاب "سه ماه رویایی" را می‌گویم؛ خاطرات اهل سمنان. عرض کنم خدمتتان این کتاب کمی با کتاب‌های دیگری که در عرصه دفاع مقدس خوانده‌اید ممکن است فرق داشته باشد. این‌طوری بگویم بهتر است: برای خواندن کتاب سه ماه رویایی باید از قبل خودتان را حسابی آماده کرده باشید! در این اثر با خاطراتی مواجه می‌شوید که اگر ذهنتان با فضای معنوی جبهه‌ها آشنا نباشد ممکن است دچار بهت و حیرت شوید! از قبل باید این صحبت امام را باور داشته باشید که شهدا راه صدساله عرفا و اهل سلوک را یک شبه طی نمودند. باید با این کلام شهید بهشتی انس گرفته باشید که عرفان واقعی، خانقاهش بازی‌دراز است. اینجا با شهیدی مواجه می‌شوید که الذین یومنون بالغیب را برایتان تفسیر می‌کند. کارگر زاده بی‌آلایشی که سر تا پایش یک قلب صاف و زلال است که جز در هوای محبوب نمی‌تپد. چشم باطن او به برکت رزق حلال و خلوص و بی‌تعلقی‌اش به دنیا باز شده و گاه به اهل دل و محرمان این طریق، اخباری غیبی می‌دهد و شهدای آینده را با یک نگاه از دیگران باز می‌شناسد. دور و بری‌هایش را با عالم ملکوت گره می‌زند و دلدادگی به مناجات را در جانشان می‌نشاند. یکبار درباره سرنوشت یکی از عملیات‌ها با توجه به ریخت و پاش‌های بعضی رزمنده‌ها گفت: خدا از اسراف بدش می‌آید و اگر جلوی این کارها را نگیرید در این عملیات راه به جایی نخواهید برد و چنین شد. همانطور که با نگاه صادقش، نوید پیروزی عملیات دیگری را داد و چنان شد. جالب است بدانید درباره سرنوشت جمهوری اسلامی هم گفت: این انقلاب و نهضت اسلامی انشاءالله به حکومت موعود مهدوی گره خواهد خورد؛ اگر مراقب ریخت و پاش‌ها بوده و حریم بیت‌المال را رعایت کنیم. "سه ماه رویایی"، شرح حالات معنوی و عرفانی یکی از تربیت شدگان مدرسه عشق است که حلاوت سلوک روح الله، کامش را معطر نمود و شهد گوارای شهادت را مهر تأیید دلدادگی اش ساخت. این اثر توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی منتشر شده https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63 @shahid_ketabi
⪻✨❉ٜٜٜٜٜٜ͢͜͡ ❉ٜٜٜٜ͢͜͡❉ٜٜٜٜٜٜ͢͜͡ ❉✨⪼ ← وضــوی با حــال توصیفی از شهیدی عارف، با ویژگی‌های شهید احمد نیری، @shahid_ketabi
پروردگارا، مشتاقان لقایت را بنگر که چگونه امید به دیدار تو دارند و در راه حراست دینت، جانبازی و جانفشانی می کنند. جسم و جان بی مقدارم آن چنان ارزشی ندارد که برای رضایت آن را فدا کنم. 📙بخشی از وصیت عارف . کتاب . 📚همراه باشید با ما در تنها کانال رسمی گروه و انتشارات شهید هادی در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63 @shahid_ketabi
فکر می‌کنم واقعاً در شرایط امروز نمی‌شود خیلی درباره او حرف زد. چون هر کسی این چیزها را قبول نمی‌کند. یک شب با چکمه کشیک می‌دادیم. نصف شب و چله زمستان بود. من و چراغ علاءالدین را گذاشته بودیم وسط‌مان و در حین پست از گرمایش استفاده می‌کردیم. یکهو بلند شد و گفت: «هادی! می‌بینی اونجا رو؟» اولش نفهمیدم. عادی گفتم: «کجا؟» اشاره کرد به یک طرف. گفت: «ببین از وسط اون ماشین‌ها «آقا» داره میاد.» دستپاچه گفت: «بلند شو!» با خودم گفتم آقا؟! ایستادم. آب دهانم را قورت دادم و لرزه به تنم افتاد. من کسی را نمی‌دیدم ولی او حالش به کلی تغییر کرد و صورتش مثل گچ شده بود و خیره به یک نقطه نگاه می‌کرد. راستش آن لحظه حرفش را جدی نگرفتم و بروز ندادم. ولی بعدها که احوالاتش را از زبان بقیه شنیدم، یقین کردم راست گفته و این اتفاق فقط منحصر به آن شب نبوده است. آن‌شب وقتی بهتر شد بهش گفتم: «چی دیدی؟» گفت: «آقا رو». می‌گفت حضرت برایم دستی تکان داد و رفت. می‌سوخت و آرام و قرار نداشت. گرچه کاظم درباره این مسائل لام تا کام با کسی حرفی نمی‌زد. ما هم کمتر جرأت می‌کردیم چیزی بپرسیم. دیگر چه می‌شد که می‌گفت. شاید اهل دلی پیدا نمی‌کرد. گاهی آدم از حرف‌هایش آتش می‌گرفت؛ یکی از شب‌ها از خواب پرید و داد می‌زد که: «بلند شید! اهل بیت(ع) و (عج) اومدن اینجا.» همه بهت‌زده نگاهش می‌کردیم و وحشت از سراپایمان می‌بارید. گفتیم چه می‌گوید... . با اتفاقات شب‌های بعد دیگر در حرف‌هایش ذره‌ای شک نداشتیم. دیدیم از زمین و زمان خبر دارد و حتی می‌فهمد کی چه کاره است! البته کسانی بودند که تا مدت‌ها باور نمی‌کردند و منکر این چیزها بودند. همان موقع یکی از بچه‌ها که بنظرم اهل اراک بود می‌گفت این حرف‌ها دروغ است؛ نزنید. هیچ جوره زیر بار نمی‌رفت و اصلاً باور نمی‌کرد. گاهی هم گِله می‌کرد که چرا نمی‌گذارید بخوابیم؛ دست بردارید. ولی مدتی که گذشت دیدیم قاطی ما شده. نفهمیدم چطور. حتی بعد از آن با پای خودش می‌آمد سمنان پیش او و بچه‌ها. مُرید دربست کاظم شده بود؛ خواب‌نما شده بود یا چیز دیگر، نمی‌دانم. تا جایی که مسافرت مشهد هم با ما آمد. انقدر عوض شده بود. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
🌻فرازهایی از وصیت‌نامه شهید امام‌زمانی و عارف 🌻 🕊✨🌺🕊✨🌺🕊✨🌺🕊✨🌺🕊 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم “ولا تحسبن الذین قتلوا فی‌سبیل‌الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون “ و می‌پندارید آن‌هایی را که در راه خدا کشته می‌شوند مرده‌اند بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند. بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان . سپاس و ستایش خدایی را که مرا به صراط مستقیم هدایت کرد و نور هدایتش را به قلبم برافروخت و توفیق جهاد و فدا کردن هستی خود را در راه اقدسش نصیبم کرد چنان‌که بتوانم به خلوص نیت و قوت قلب و عزم جزم درکنار عاشقانش بر صفی بی‌انتها که آن را می‌پیمایند قدم بردارم و با مخلصان و متقیان کوی شهادت در راه خدا همراه گردم و صراطش را چنان بپیمایم که شایسته او می‌باشد. پروردگارا مشتاقان لقایت را بنگر که چگونه نور امید به دیدار تو دارند، و در راه حراست از دین جانبازی و جان‌فشانی می‌کنند. جسم و جان بی‌مقدارم آن‌چنان ارزشی ندارد که برای رضایت ،آن را فدا کنم. درود فراوان به پیامبران عظیم‌الشأن از حضرت آدم (ع)تا حضرت خاتم‌الانبیاء حضرت محمد (ص). درود و سلام بر امامان معصوم (ع) که به دست این جنایت‌کاران تاریخ مظلومانه به شهادت رسیدند. سلام بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران که با رهبری داهیانه خود زندگی دوباره به اسلام و امت اسلامی بخشید. درود و سلام بر شهدای به‌خون‌خفته انقلاب اسلامی که در راه تحقق یافتن مکتب اسلام ، خون پاک خود را نثار اسلام کردند از کربلای خونین حسینی تا کربلای خونین امام‌خمینی. سلام بر سنگرهای گلگون خوزستان و کلیه جبهه‌های نبرد حق بر باطل که با یورش ملعونین زمان صدام و صدامیان و ابرقدرت‌ها به خون نشسته است. خدایا رزمندگان اسلام را در کلیه جبهه‌های داخلی و خارجی پیروز و موفق بگردان . خدایا شهدای مارا با شهدای کربلا محشور بگردان . خدایا توفیق زیارت خانه خودت و ۱۴ معصومت را نصیب ما بگردان . خدایا پروردگارا ،گناهان ما را ببخش و بیامرز و توفیق شهادت در راه خودت را نصیب ما بگردان . “استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم الرحمن الرحیم ذوالجلال و الأکرام و اتو ب الیه “. "خدایا از گناهانی که کردم پشیمانم و به درگاه عزت و جلالت استغاثه می‌نمایم.” (یا رحمن یا رحیم). و اما سخنی با پدر و مادرم؛ پدرجان ، امیدوارم که از من راضی باشی چون آن‌طوری که باید حق اولادی را ادا کرده باشم نکرده ام و نتوانستم زحماتی را که برایم کشیده‌ای جبران کنم .امیدوارم که خداوند روز جزا پاداش زحماتت را بدهد. من به وجود چنین پدری افتخار می‌کنم؛ چرا که همواره در راه خدا کوشش کرده‌ای و پشتیبان من بودی و من به دلگرمی از شما توانستم با روحیه‌ای باز و قوی به جنگ با دشمنان دشمنان خدا بروم. از خداوند متعال می‌خواهم که در روز قیامت با سرافرازی به خدمت حضرت احدیت رفته و از این‌که ( اسماعیلت) را در راه خدا قربانی کرده‌ای رو سپید باشی. مبادا برای من احساس ناراحتی بکنی. اما مادرم ، شما هم از من راضی باش که نتوانستم برای تو فرزند خوبی باشم و آن‌طور که باید از شما پیروی کنم امیدوارم که مرا ببخشی و زحماتی که برایم کشیده‌ای خداوند آن را جبران کند و افتخار کن که مادر شهید هستی و در روز قیامت پیش حضرت فاطمه (س) امام حسین (ع) سربلند باشی و در صف خانواده شهدا . ای ملت مسلمان و شهیدپرور آگاه باشید همان‌طور که اماممان گفت :عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است و اسلام در خطر است و همان طورکه تمام هم و غم خودتان را درگرو جنگ گذاشته‌اید از ادامه جنگ دلسرد نشوید . چون خداوند همیشه برترین‌ها را برای آزمایش انتخاب می‌کند و شما هم در این آزمایش قرار گرفته‌اید، پس شک به دل راه ندهید و جز این راه راهی دیگر نگزینید. زیرا خداوند پشتیبان شماست و ائمه معصومین (ع) با شما هستند و مطمئن باشید که پیروزید. نمی‌دانم چرا وقتی‌که راه زندگی هموار می‌گردد بشر تغییر حالت می‌دهد خون‌خوار می‌گردد به‌روز عیش و عشرت می‌نوازد ساز بدمستی به‌روز تنگ‌دستی مؤمن و دین‌دار می‌گردد. والسلام‌علیکم و رحمةالله و برکاته و من الله التوفیق ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ @shahid_ketabi ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻حرف‌های پر از درد از بی‌حجابی و بی‌عفتی این روزها و سکوت مسئولین : 🔹خجالت می‌کشیم، نمی‌تونیم بیرون بیایم. از روی شهدا شرمنده‌ایم😔 مسئولین بی‌تفاوت ما شما رو نمی‌بخشیم! @shahid_ketabi