#پست_ویژه
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
هدیه امام حسین(ع)به خانواده همت....
💐مےخواستم برم #كربلا زيارت #امام_حسين(ع) .
🌿همسرم سه ماهه حاملـہ بود. التماس و #اصرار كه منوهم ببر، مشكلـے پيش نمی آيد.هر جوری بود #راضيم كرد. با خودم بردمش.
💐اما سختـے سفر به شـدّت مريضش ڪرد. وقتی رسيديم #كربلا، اول بردمش #دكتر .
🌿دكتر گفت: احتمالا جنين #مرده . اگر هم هنوز #زنده باشه، اميدی نيست. چون علايم #حيات نداره. 😔
💐وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم #حرم .😍 🌿هرجوري كه ميتوانی منو برسون به #ضريح #آقا .💔
💐زير بلغهاش رو گرفتم و بردمش كنار #ضريح .تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهای واسه #زيارت .
🌿با حال #عجيبی شروع كرد به #زيارت . بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در #حرم .💞
💐صبح كه براي #نماز بيدارش كردم. با خوشحالے بلند شُـد و گفـٺ: چه #خواب شيرينی بود. الان ديگہ مريضی ندارم.
🌿بعد هم گفت: توی خواب #خانمی (حضرت زهرا"س") رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه #بچه زيبا رو گـذاشت توی #آغوشم .😍
💐بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقهای معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه #مرده بود. ولی امروز كاملا #زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو #معالجه كرده؟ باور كردنے نيست، امكان نداره!؟ 😳
🌿خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، #ساكت شد و رفت توے فڪـر.
💐وقتے #بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم.محمد ابراهيم.
«#محمدابراهيم_همت »
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍃🕊
#شهیدانه
✍پیڪرش را با دو #شهید دیگر، تحویل #بنیاد_شهید داده و گذاشتہ بودند سردخانہ،
💠نگهبان سردخانہ مے گفت: یکے شان آمد به خوابم و گفت:جنازه ے من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید
از #خواب بیدار شدم. هر چہ فڪر مے ڪردم کدام یڪ از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگہ و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم ڪہ شب دوباره خواب #شهید رو دیدم.
💠دوباره همون جملہ رو بهم گفت
این بار فوراً #اسمش رو پرسیدم. گفت: #امیر ناصر سلیمانی.
از خواب پریدم ، رفتم سراغ #جنازه ها. روی سینہ ی یڪے شان نوشتہ بود
✨ #شهید_امیر_ناصر_سلیمانی✨
بعدها متوجہ شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارڪ مراسم #ازدوج پسرشان بوده اند ؛
#شهید خواستہ بود مراسم برادرش به هم نخورد.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔴 #کارت_عروسی_برای_اهل_بیت
💠 دعوتنامهها را خودمان نوشتیم. کارتهای #عروسی را که توزیع میکردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی، امام حسین، حضرت ابوالفضل، امام جواد، امام کاظم، امام هادی و امام عسگری علیهمالسلام و دعوتنامهها را به عموی آقا مرتضی که راهی #کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامهای مخصوص نوشتیم. از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در #عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای #توسل خواندیم.
💠 چند شب قبل عروسی #خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفتهاند، به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار #خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما!
🔴 #همسر_شهید_مرتضی_زارع
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔴 #کارت_عروسی_برای_اهل_بیت
💠 دعوتنامهها را خودمان نوشتیم. کارتهای #عروسی را که توزیع میکردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی، امام حسین، حضرت ابوالفضل، امام جواد، امام کاظم، امام هادی و امام عسگری علیهمالسلام و دعوتنامهها را به عموی آقا مرتضی که راهی #کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامهای مخصوص نوشتیم. از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در #عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای #توسل خواندیم.
💠 چند شب قبل عروسی #خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفتهاند، به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار #خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما!
🔴 #همسر_شهید_مرتضی_زارع
#همسرانه #شهدایی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#راز_شهیدی_که_بعد_27_سال_گمنامی
#ادرس_مزارش_را_داد
✍27 سال از شهادت و #مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار #مزار_شهید_پلارک، همرزم برادرش، او را به #حضرت_زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد.
💢گفت: « به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!»
خواهرش با گریه تعریف می کرد: « فردای آن روز #خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار #سردار_جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند.
صدای #حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: «خواهر این ها همه برای #تشییع پیکر من آمده اند و به اذن خدا همه ی آنها را #شفاعت خواهم کرد. بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و #شهدا نداشت، گفت: « حتی او را هم شفاعت خواهم کرد..
♻️از خواب که بلند شدم فهمیدم در #بوستان_نهج البلاغه تهران #شهید_گمنام تشییع و تدفین کرده اند.
بعدها با پیگیری خانواده ی شهید و آزمایشات dna هویت این شهید اثبات شد.
💠اگر به بوستان #نهج البلاغه تهران رفتید، در کنار #مزار_شهیدِ وسط یادمانِ #شهدای_گمنام که متعلق به یکی از ریشوهای با ریشه ، شهید حمیدرضا ملاحسنی است.
#شهیدی_کهتماشاچی_درتشییعش
#راشفاعت_میکند
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍همیشه #وضو داشت. یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی. وقتی می خوابی وقتی از خونه بیرون می ری #اول_وضو می گیری؟
♻️گفت:وقتی کنار سفره میشینم مهمان #امیرالمومنینم شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از #خواب بیدار نشم یا بر نگردم.
💢هرکسی هم با وضو از این دنیا بره #اجر_شهید را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم...
#شهید_رضا_پورخسروانی 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
💚ابراهیم تهرانی❤️
✔️راوی: حاج باقر شیرازی
👈چند روزي بود كه🌷#هادي را نمي ديدم. خبري از او نداشتم. نمي دانستم براي جنگ با⚡#داعش رفته.در🕌#مسجد هندي همه از او تعريف مي كردند؛ از#اخلاق_خوب،#لب_خندان و مهم تر اينكه با#لوله_كشي آب، در#منزل بيشتر مردم، يك#يادگار از خودش گذاشته بود.
🌷@shahidabad313
💢يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان «🌷#ابراهيم_تهراني» ثبت كرده بودم.خودش روز اول گفته بود من را🌷#ابراهيم صدا كنيد. بچه ي#تهران هم بود.براي همين شد#ابراهيم_تهراني.
⚘@pmsh313
💢تا اينكه يك روز به🕌#مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم. گفتم:🌷#ابراهيم_تهروني كجايي نيستي؟ مي دانستم در حوزه ي علميه هم او را اذيت كرده اند. او با#دوچرخه به#حوزه و براي كلاس مي رفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت مي كردند.با اينكه#درس و#بحث او#خوب بود و حسابي مشغول#مطالعه بود، اما چون در كنار#درس مشغول#لوله_كشي بود، بعضي ها مي گفتند يك#طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد!
🌷@shahidabad313
💢خلاصه آن روز كمي#صحبت كرديم.من فهميدم كه براي#جهاد به نيروهاي#حشد_الشعبي ملحق شده.آن روز در خلال صحبت ها احساس كردم در حال#وصيت_كردن است. نام دو#سيد_روحاني را برد و گفت: من به دلايلي به اين دو نفر كم محلي كردم. از طرف من از اين دو نفر#حلاليت بطلب.بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از فلاني#حلاليت بطلب. نمي خواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نمي خواهم كسي از من#ناراحت باشد.
⚘@pmsh313
💢مي دانستم آن#شيخ يك بار به#مقام_معظم_رهبري#توهين كرده بود و...او همين طور#وصيت كرد و بعد هم رفت.يك#پيرمرد_نابينا در محل داشتيم كه🌷#هادي با او#رفيق بود. او را تر و خشك مي كرد. حمام مي برد و...هميشه هم او را با خودش به🕌#مسجد مي آورد.🌷#هادي سراغ او رفت و با هم به🕌#مسجد آمدند.
🌷@shahidabad313
💢بعد از#نماز بود كه ديگر🌷#هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به🕌#مسجد آمد و خبر🌷#شهادت او را اعلام كرد.من به اعلاميه ي او#نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود:🌷#شيخ_هادي_ذوالفقاري. اما من او را به نا🌷#ابراهيم_تهراني مي شناختم.بعدها شنيدم كه يكي از دوستان🌷#شهيد او «🌷#ابراهيم_هادي» نام داشت و🌷#هادي به او بسيار علاقه مند بود.
⚘@pmsh313
💢خبر را در🕌#مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر🌷#هادي چند روز بعد به🌟#نجف آمد. همه براي#تشييع او جمع شدند.وقتي من در#خانه گفتم كه🌷#هادي🌷#شهيد شده، همه ي خانواده ي ما#ناراحت شدند. همسرم گفت: مي خواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در#تشييع اين#جوان شركت كنم.
🌷@shahidabad313
💢بسيار#مراسم_تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين#تشييع با شكوهي را كمتر ديده ام.پيكر او در همه ي🌟#حرمين#طواف داده شد و اين گونه با شكوه در ابتداي☀️#وادي_السلام به#خاك سپرده شد.از آن روز تا حالا هيچ روزي نيست كه در#منزل ما براي🌷#شيخ_هادي⭐#فاتحه خوانده نشود،هميشه به ياد او هستيم.#لوله_كشي آب#منزل ما#يادگار اوست.
⚘@pmsh313
📌يادم نمي رود. يك هفته بعد از🌷#شهادت خوابش را ديدم.در#خواب نمي دانستم🌷#هادي🌷#شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد، نيستي؟
لبخندي زد و گفت:☀️#الحمد_لله به آرزوم رسيدم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سوم
💚 محبت پدر❤️
✔راوی: رضا هادي
💚پدر نام پيامبــري را بر او نهاد كه#مظهر_صبر و قهرمان توكل و توحيد بود❤️
💚همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد❤️
💚به حرفهاي#پدر خيلي#اعتقاد داشت❤️
💎درخانه اي کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان#تهران زندگي مي كرديم.اولين روزهاي #ارديبهشت سال1336 بود.#پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از خدا#تشــكر ميكرد.
💎هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي#پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: *#ابراهيم*
💎پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه#مظهر_صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي ميكني؟!
💎پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من را هم#زنده ميكند!
💎راست ميگفت.#محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد.
💎ابراهيم دوران دبســتان را به💼#مدرســه مرحوم طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد.يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حالا چند بار☀️#امام_زمان(عج)را توي خواب ديده.وقتي هم كه خيلي آرزوي🌷#زيارت_كربلا داشــته،🌟#حضرت_عباس(ع)را در#خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
💎زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقاي🌟#خميني(ره) كه شاه،چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات🌟#امام زمانه(عج)می مونه.
💎دوســتانش هم گفته بودند:🌷#ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي#ناظم بفهمه اخراجت ميكنه.شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي#پدر خيلي#اعتقاد داشت.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفتوگوی#روزنامه_جوان با نفیسه پورجعفری دختر🌷#شهید بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_دوم
💧شهیدی که🌷#حاج_قاسم بدون او به☀️#بهشت نمیرفت! ۳۸ سال با هم بودند
👇
⬅از خلقیات#بابا بگویید و اینکه ایشان چه سبکی در#زندگی برای#تربیت فرزندانش در پیش گرفته بود؟
⭕هیچ#پست و مقامی پدرم را#مغرور نکرد. #تواضعی مثالزدنی داشت. علاقهای به پست و مقامهای دنیایی نداشت. هر از گاهی که به#بابا گلایه میکردیم و میگفتیم چرا اینقدر کم به خانه میآیید؟ پاسخ میداد: «به خاطر راحتی شما.» هرموقع#بابا برای☀️#نماز_صبح میایستاد بدون اینکه به ما بچهها بگوید ما بچهها از کوچک تا بزرگ با شنیدن صدای نمازش از#خواب بلند میشدیم و پشت سر ایشان میایستادیم و🍀#نماز میخواندیم. درخصوص #حجابِ من و خواهرم از همان کوچکی به ما #تأکید داشت ولی هیچوقت این حرف را #مستقیم به ما نمیگفتند و #مستقیم از ما نمیخواستند که باید حجابتان #چادر باشد. ولی به صورت غیرمستقیم با حرفزدنشان و انجام کارهایشان ما متوجه شدیم که باید💥#پوشش_چادر داشته باشیم. همچنین ایشان نوههایش را خیلی 💥#دوست داشت. وقتی که#بابا از بیرون به خانه میآمد، بچهها برای#بوسیدن ایشان از همدیگر#سبقت میگرفتند.
⬅ #بابا چند سال با🌷#حاج_قاسم همراه بود؟
⭕شهیدی که🌷#حاج_قاسم بدون او به☀️#بهشت نمیرفت!پدرم ۳۸ سال با🌷#حاج_قاسم، چه در زمان #جنگ_هشت_ساله #دفاع_مقدس و چه در جنگهای نامنظم #عراق و #سوریه، #رفاقت داشت. همیشه🌷#حاج_قاسم، بابا را با نام کوچک «🌷#حسین» صدا میزد.🌷#حاج_قاسم میگفت: «اگر دو نفر در این#دنیا من را#حلال کنند من میتوانم 🌷#شهید شوم و وارد ☀️#بهشت شوم. یکی خانمم و دیگری🌷#حسین است.» با آنکه پدرم این همه سال با🌷#حاج_قاسم بود، ولی هروقت تلفنی با حاجی #صحبت میکرد، یک #شرم خاصی روی صورت#بابا نمایان میشد. انگار در #صحبت خود با یکدیگر #خجالت میکشیدند. خیلی وقتها #بابا به خاطر مشغله کاریاش #صبح زود قبل از #اذان_صبح دم در خانه🌷#حاج_قاسم منتظر میایستاد. حتی یک کارتن در #ماشین داشت که☀️#نماز صبحش را روی آن میخواند و #منتظر حاجی میماند. با تردد پدرم تمام همسایهها هنگام رفتن به سر کار «پورجعفری» را میشناختند. حتی موقع برگشت هم وقتی پدرم مطمئن میشد🌷#حاج_قاسم داخل خانه شده است به #منزل خودمان برمیگشت. تا موقعی که چیدمان کار برنامهها، جلسه، هماهنگیها و مأموریتها را انجام نمیداد #بابا خیالش راحت نمیشد.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفتوگوی#روزنامه_جوان با نفیسه پورجعفری دختر🌷#شهید بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_چهارم
💧#خاطره آخرین لحظه دیدار با پدر قبل از🌷#شهادت
👇
⬅از آخرین لحظه دیدار با پدرتان قبل از🌷#شهادت چه خاطرهای دارید؟
⭕شب قبل از رفتن#بابا به#آخرین_مأموریت، بنده در#خانه پدری پیش مادرم بودم. طی چند تماسی که با#بابا داشتیم، ایشان یکدفعه به ما اطلاع دادند که ما فردا#صبح زود باید به مأموریتی برویم.
💎بنده سریع با خواهر بزرگم تماس گرفتم که#بابا قرار است فردا به#مأموریت برود، بیایید از او خداحافظی کنید. روز رفتنِ#بابا، نیم ساعت قبل از☀️#اذان_صبح از #خواب بیدار شدم، دیدم#بابا در اتاق پذیرایی مشغول خواندن☀️#نماز_شب است. بدون اختیار نشستم محو دیدن#چهره_بابا شدم تا اینکه نمازش تمام شد.#بابا با دیدن من لبخندی زد.
🍀چهرهاش حالت خاصی داشت. بلند شد لباسهایش را پوشید و برای رفتن آماده شد. رفت و نزدیک#ظهر تماس گرفت که برای#ناهار به#خانه میآید. تلویزیون روشن بود و شبکه خبر داشت خبر آتش زدن#سفارت_امریکا در#بغداد را نشان میداد.
💎بابا صدا زد: «نفیسه بیا نگاه کن ببین چه خبره. اوضاع #عراق خیلی خطرناک است. این دفعه ما برویم حتماً ما را میزنند.» برگشتم گفتم: «خب #بابا وقتی میگویی خطرناک است، نروید.» بابا برگشت گفت: «نه مگر میشود نروم؟ این همه سال با#حاجی بودم؛ حالا در این اوضاع او را تنها بگذارم؟» در دیداری که با بچههای🌷#حاج_قاسم بعد از شهادتش داشتیم، بچههایشان به من گفتند: «🌷#حاج_قاسم خیلی اصرار کرد که این سری🌷#حسین با ما نیاید ولی آقای پورجعفری#اصرار میکند و میگوید نمیتوانم شما را در این وضعیت بحرانی تنها بگذارم.»
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#حتما_بخوانید👇👇
🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه #سنگ مزارش بود.
🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی #رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود.
رنگ متنِ
پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ #قرمز بود.
🌸دیدم بعضی ها #نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من #پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم #محجبه نبود.داشت #گریه می کرد.
🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من #خواهرش هستم. من رو در #آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی #بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، #تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.
🌸خیلی منقلب شدم.در مورد شهید #تحقیق کردم. بعدها شهید رو در #خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.
🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز #نمی_خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...
#من_پنجشنبه_ها_نامه_خیلیا_رو_مهرمیزنم😍
📚کتاب سرو قمحانه، ص 132
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✫⇠#قسمت_چهارم
🍃نفس های آخر رژیم شاه بود که یک بار دیگر مرتضی را توانستم ببینم. او دیگر تنها نبود. عده زیادی با او هم فکر و همراه شده بودند در پوست خود نمی گنجید و مرتب در حال فعالیت با تعدادی از جوانان می پرداخت، تا اینکه بر اثر حماسه های این جوانان حکومت ظالم شاه جای خودش را به اسلام ناب محمدی(ص) سپرد ...
🍃در مورد آن روزهای پر التهاب قبل از انقلاب مادر مرتضی نقل می کرد:يك روز عصر آمد خانه، از زير لباسش چند عكس امام بيرون كشيد و زير شن و ماسه هايي كه گوشه حياط ريخته شده بود چال كرد. تا قبل از خواب مدام از امام و انقلاب مي گفت. شب از نيمه گذشته بود كه صداي در بلند شد، مأمور ها بودند. با زور هم كه شده به داخل خانه ريختند. از اتفاق اولين جايي را هم كه گشتند زير همان رمل ها بود. اين طولاني ترين و دقيق ترين بازرسي اي بود که تا به حال از خانه ما انجام داده بودند، اما هر چه گشتند كمتر پيدا كردند. دست آخر، دست از پا دراز تر برگشتند.
🍃يك ساعت قبل از ورود آن ها سيدي نوراني را در#خواب ديده بودم كه مي گفت: « عكس هاي من را از زير اين رمل ها بيرون بياوريد.» مرتضي را بيدار كردم و جريان را به او گفتم، مرتضي هم عكس ها را زير خاك باغچه پنهان كرده بود.خدا خيلي رحم کرد، چون آن روز ها رژيم منحوس پهلوي آخرين دست و پايش را مي زد و اگر اين بار مرتضي را مي گرفتند، معلوم نبود چه بر سرش مي آوردند.
🍃انقلاب که پیروز شد، خيلي از جيره خواران شاهنشاهي در حال فرار بودند، رئيس پاسگاه🍃جليان نيز همراه خانواده قصد فرار داشت. جوان هاي روستا، که سال ها سايه شلاق هاي اين مرد را بر تن خود حس کرده بودند، ماشينش را احاطه كرده و با چوب و چماق به ماشينش مي زدند. مرتضي تا جريان را شنيد، سريع خود را به آنجا رساند. جمعيت را متفرق و به آرامش دعوت كرد. بعد خودش آنها را تا#فسا همراهي كرد تا به زن و بچه اين فرد بي احترامي نشود.
🍃اين کار مرتضي تا مدتها زبان زد مردم روستا شده بود، چون بيشترين کسي که از دست اين مرد شلاق خورده بود، همين آقا مرتضي بود.
🍃پس از پیروزی انقلاب، خیلی طول نکشید که مرتضی لباس مقدس پاسداری پوشید و به خیل کبوتران سبز پوش#سپاه پیوست. پس از مدتی که درگیری با ضد انقلاب در کردستان شروع شد او به همراه تعداد زیادی از پرسنل زحمتکش سپاه راهی کردستان شد. این ماموریت حدود 9 طول کشید. یادم می آید در آن دوران که هنوز جنگ و جبهه ای نبود وقتی مردم روستا شاهد بازگشت سرافرازانه این عزیز بودند گروه گروه به منزل پدر ایشان می رفتند تا از مرتضی درباره ی آن مناطق مطالبی دستگیرشان شود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯