فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
اتفاقهای خوب
همیشه میافتنـد مثل مهرِ " تــــــو"
که به دلــــم افتــاده . . 💞
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_603
هومن نفس پر سر و صدایی کشید. میدونست که حقی نداره، میدونست که نباید اینجا باشه و اینجور رفتار کنه، ولی خدایا داشت آتیش میگرفت.
جویده جویده گفت:
- این پسره کیـــه؟ هـــان ؟
ترلان خونسرد جواب داد:
- حتما باید زبونی بهت بگم که بهت ربطی نداره؟
هومن داد کشید:
- بهت میگم این پسره کیــه ؟
ترلان هم با آرامش گفت:
- بیخود سر من داد نزن، فقط محض اطلاعت میگم، این آقایی که اینجاست اسمش جاویده...
هومن سکوت کرد. نگاه خشمگین و پر بهتی به پسر انداخت و یکم بعد رو به ترلان کرد:
- داری چرت میگی، اصلا جاویدی وجود نداره. من خودم اون روز دیدم که تو تنهایی توی پارک بودی
- پس داری اعتراف میکنی که اون روز دنبال من بودی، خب باید بگم که اون روز قرار نبود جاوید بیاد و منم نمیخواستم جلوی تو ضایع بشم فقط همین...
هومن انگاری که مچ گرفته باشه :
- گفتی قضیهی منو به جاوید...؟ گفتــی؟ پس چرا این پسره ازت پرسید که من آشنام یا نه؟
- فکر کردی زرنگی؟ خب عقل کل، جاوید تا حالا تو رو ندیده بود. در ضمن اسمتم بهش نگفتم، میدونی که شگون نداره
هومن خندۀ خفهای کرد:
- پس اینجوریاست دیگــه؟
- بله اینجوریاست...
- میدونی خیلی برام جالبه، تو از این دخترا بودی و من خبر نداشتم. یه روز به خاطر من گریه میکنی، یه روز توی بغل من آروم میشی، اونوقت تا من میگم تموم... میای با عشقت دَدَر... این آقا پسر میدونه همچین دوست دختری داره؟
ترلان سرخ شده و با جیغ فریاد زد:
- خیلی بیشعــــــوری، خیلی بیشعـــوری...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_604
و مشتی به سینهی هومن زد که هومن خندهی دیگهای سر داد و مشت ترلان رو توی دستش گرفت و در حالی که به جاوید نگاه میکرد پشت دستش رو بوسید:
- حرص نخور پیر میشی، اونوقت دیگه آقا جاویدت دوستت نداره
ترلان دستش رو عقب کشید:
- حالم ازت بهم میخــوره
- مطمئنـــی ؟
چشمکی به جاوید که با خونسردی به این صحنه نگاه میکرد زد:
- میدونستی خیلی سیب زمینی هستی؟
و رفت.
ترلان پاشو به زمین کوبید و نفس نفس زد.
جاوید جلو اومد و پرسید:
- حالتون خوبه؟
ترلان جوابی نداد که دوباره گفت:
- می تونم بپرسم آیا داشتین در مورد من صحبت میکردین؟
- شرمندم...
- دشمنتون شرمنده، من سوالی ازتون نمیپرسم فقط اینکه خیلی عجیبه توی این وضعیت ازتون بخوام شمارهی منو داشته باشین؟
ترلان نگاهشو بالا اورد و خیلی جدی گفت:
- این پسری که الان اینجا بود رو دیــدی؟
جاوید سرش رو تکون داد.
- این شخص کسی هست که من دوستش دارم و در حال حاضر نمیتونم به شخص دیگهای فکر کنم، پس با اجازه...
و رفت...
******
هومن وارد پارکینگ شرکت شد. ماشینش رو دراورد و با سرعت به سمت خونه رانندگی کرد. عصبی بود تا حد مرگ عصبی بود، داشت میسوخت. کولر رو تا ته زیاد کرد ولی بازم گرمش بود. کتش رو در اورد و انداخت پشت صندلی، نفس عمیقی کشید و یک دفعه منفجر شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_605
و فریاد کشید:
- من احمق رو بگو که این یه هفته یه سره به فکرش بودم. حالا خانوم رفته با عشقش دَدَر... ااااااه....
پیچید توی کوچه و وارد خونه شد. داشت مستقیم به سمت اتاقش می رفت که دختر برادر محمد جلوش رو گرفت:
- سلام آقا هومن نمیدونستم الان میاین، براتون ناهار حاضر کنم؟
هومن با حرص و پرخاش گفت :
- این محمد کی میــاد؟
- یک هفته دیگه
هومن بدون جواب رفت توی اتاقش، در رو باز کرد و محکم پشت سرش بست. کرواتش رو شل کرد، چقدر عصبانی بود خدا...
با قدم بلندی خودشو به آیینه رسوند و همهی وسایل روی میزشو روی زمین پرت کرد. شیشههای ادکلن زمین خوردن و شکستن...
به تصویر آشفتهی خودش توی آیینه نگاه کرد و آشفته تر شد.
با عجز و ناامیدی گفت:
- تو حق نداری.. تو حق نداری ...
داشت به خودش می گفت ولی با داد:
- تو حق نداری با اون پسره بری بیرون، تو حق نداری با کس دیگهای باشی
سرش رو پایین انداخت:
- من حق ندارم، حق ندارم دخالت کنم ولی... آآآآآآآآه...
در اتاق باز شد و
- حالتون خوبه؟
هومن برگشت و داد زد:
- گمشو بیـــرون... گمشـــو....
در اتاق که بسته شد. هومن رفت توی حموم و با لباس زیر دوش ایستاد و آب سرد رو تا ته باز کرد و داد کشید و داد کشید و داد کشید.
خودش اینجوری خواسته بود، ولی حالا...
چرا فکر این دختره از ذهن و قلبش بیرون نمیرفت؟ چرا حالا که رهاش کرده بود براش مهم بود چیکار میکنه؟ و با کی هست؟ چرا... چرا... چرا....؟
مشت زد به دیوار :
- هر چی هم که هست تو حق نداری، تو هنوز محرم منی، محرم من!!!
ولی میدونست که این فقط یه حرفه، یه حرف تو خالی و پوچ...
پوچِ پوچِ پوچ...!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
میبینم که همگی شاد شدین از عصبانیت و انفجار هومن😂
تا حالا داشت خودشو گول میزد که عادت بوده کنار ترلان بودن
ولی حالا فهمید که نه، بهش دلداده...
پسرکم طفلکم... حقتـه😅
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
« زندگی یعنی داشتنِ تــو
برای یڪ عمــر » 💍🤍
https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
🔷 کلی پستهای متنوع و رنگارنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
به دو تا چشمِ غــــزلوارهی
جادوت قســم
به هلالِ ڪجِ عاشق ڪشِ
ابروت قســم
به نخستین اثر
مهر تو در جان و دلم
که گرانقــــــدرتریـن
گنجِ منی همنفســــم💋
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_606
****
قدم که داخل خونه گذاشت زهره رو دید که با ترس و عجله از پلهها بالا میرفت.
خودشو بهش رسوند و پرسید:
- سلام... اتفاقی افتاده؟
زهره برگشت سمتش و با هول گفت:
- آراد.. آراد...
ترلان هم ترس برش داشت.
سریع خودشون رو به اتاق آراد رسوندن تا در رو باز کردن، شوکه شدن...
همه وسایل اتاق شکسته و درهم ریخته و آراد آشفته و داغون وسط این غوغا...
زهره با ناراحتی و بغض گفت:
- آرادم چت شده مامان؟
آراد سرش رو بالا اورد و صورت خیس از اشکش مشخص شد.
زهره دیگه داشت سکته میزد که ترلان پرسید:
- چیزی نیست، من باهاش صحبت میکنم ببینم چی شده، خــب؟
زهره با نگرانی از اتاق بیرون رفت.
ترلان دستش رو گذاشت روی بازوی آراد و با مهربونی گفت:
- چت شده داداش دیوونهی من؟
آراد هِق زد و وسط اتاق نشست.
ترلان کنارش زانو زد:
- نمی خوای با من صحبت کنی؟
آراد پیشونیش رو به کف دستش تکیه داد و با عجز نالید:
- من پریا رو میخوام...
چشمای ترلان غمگین شد. این مدت اینقدر درگیر خودش بود که فراموش کرده بود باید حواسش به دل شکستهی آراد هم باشه. آروم جلو کشید و سر آراد رو در آغوش گرفت.
موهاشو نوازش کرد:
- الهی برات بمیـرم
آراد چنگ زد به کمر ترلان و صدای گریهاش بلند شد. چشمای ترلان پر اشک شد، چیکار میکرد براش؟ مدتی طول کشید تا آراد آروم شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_607
ترلان با ملایمت گفت:
- چیکار کنم برات که آروم بشی؟
- پریا رو بهم بــده
- قربونت برم آخه چه جوری؟
آراد ازش دور شد با چشمای براق و امیدوار نگاش کرد:
- تو میتونی، تو دوستشی... دوستت داره... به حرفت گوش میده
- آخه بهش چی بگم؟
- بهش بگو مال من بشه
ترلان با صدای ناراحتی ادامه داد:
- آراد بچه نشو...
- برم بهش التماس کنم... مال من میشه؟
- آرااااد ...!!؟
- نمیتونم.. ترلان نمیتونم... این مدت هر کاری کردم فراموشم بشه، هرکاری کردم... یه لحظه هم آرامش نداشتم. وقتی به این فکر میکنم که پریای من قراره برای کس دیگهای بشه، آتیش میگیرم
- آراد تو مگه دوستش نداری؟
- بیشتر از دنیــا...
- پس کنار بکش و برای خوشبختیش دعا کن
چقدر حرف زدن راحت بود.
- چرا نمیخواد کنار من خوشبخت بشه؟
- آراد تو حتی یه بار هم بهش نگفتی دوستش داری، تا حالا نخواستی برای اثبات خودت کاری کنی، تو نمیتونی الان این حرفو بزنی. حالا که دیگه پریا تصمیمش رو گرفته، میدونم خیلی سخته، درکت میکنم ولی تنها کار اینه که باهاش کنار بیای
و زیر لب زمزمه کرد:
- همونطور که من باید باهاش کنار بیام
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_608
- نمیشه الان برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم؟ شاید قبولم کرد
- نمی شه عزیزم.. اینجوری فقط کارو برای پریا سختتر میکنی
- پس بگو من چیکار کنم؟
ترلان لبخند اندوهگینی زد:
- نمیدونم.. این تنها چیزیه که نمیدونم، چون اگه میدونستم الان حالم این نبود
البته این جملهی آخری رو آروم گفت و فقط خودش شنید.
- نمی دونم چطور باید قبولش کنم، نمیدونم چطور باید فراموش کنم، نمیدونم چطور باید زندگی کنم؟
ترلان لب زد :
- منـم همینطـــور...
آراد از جاش بلند شد به اطرافش نگاهی انداخت و با لبخند تلخی ادامه داد:
- امیدوارم وضعیتم همیشه اینطور نمونه
ترلان هم ایستاد:
- منم امیدوارم
- خواهری اگه می شه میخوام یکم تنها باشم
- باشه حتماا
و روی پنچهی پاش بلند شد و گونهی آراد رو بوسید.
برگشت که بره ولی دستش وسط راه اسیر شد و آراد گفت:
- ترلان خیلی خوبه که هستی، همیشه بمون، خب...؟؟؟
ترلان لبخند اطمینان بخشی زد :
- همیشه وَر دل خودتم آقا آراد
و از اتاق بیرون رفت و ندید که آراد لب زد دوستت دارم...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
آخی آراد هم به کجا رسید...
چه عاشقانه سختی 😍
چطور فراموش کنه و زندگی کنه؟
مثل ترلان... هر دو قُل به یه درد مبتلا شدن😉
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
قشنگترین و درستترین رابطه
اونیه که بهت این فرصت رو میده
که خودت باشی و نخوای نقش بازی کنی...
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_609
از اتاق که بیرون رفتم زهره جلوم رو گرفت:
- خب چی شد؟
انگشتای دستش رو ترق ترق میشکست و با اضطراب خودش رو تکون میداد.
توی چشماش پر اشک شده بود. چرا قبلا به این فکر نکرده بودم که این مادر خیلی مادره، یه جورایی نگرانیش دوست داشتنی بود. یعنی برای من هم اینقدر نگران میشه؟ یا وقتی که منو از دست داده چقدر ناراحت شده؟ دوباره دلمو غم گرفت.
- تــرلان ؟
چیزی نمونده بود گریه.اش بگیره. لبخند اطمینان بخشی زدم و در حالی که دستای سردش رو توی دستام می گرفتم گفتم:
- آروم چیزی نشده که... فقط یه لحظه قاطی کرده زده همه چیزو شکسته، خودش هم تمیزشون میکنه نگران نباش
یه ذره هم نتونستم از ترسش کم کنم.
- نه تو یه چیزی رو به من نمیگی، آراد تا حالا از این کارا نکرده بود یه قاطی کردن ساده نیست.
چی می شد یه کم از واقعیت رو بهش میگفتم؟
صدام رو پایین اوردم :
-قول میدی اگه بهت بگم چی شده به روش نیاری؟
زهره سریع مثل این بچهها گفت:
- آره قول میدم
سرم رو بردم نزدیک گوشش :
- تنها چیزی که اتفاق افتاده اینه که آقا پسرت عاشق شده
زهره عقب کشید و با صدای بلند پرسید:
- راست میگی؟
- هیس آرومتر... میشنوه
زهره صداش رو پایین اورد :
-راست می گی؟
پچ پچ کردم :
- آره راست میگم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_610
- پس چرا اینقدر داغونه؟
- آخه از شانس بدش دختره داره ازدواج میکنه
زهره زد پشت دستشو با صدای بلندی گفت:
- ای وای بمیرم براش
- هییس...!!!
زهره دوباره صداش رو اورد پایین:
- ببخشید ببخشید... ای وای بمیرم براش
با صدای بلند خندیدم. تازه فهمیدم این بانمکی من به کی رفته
زهره لبخندی زد:
- همیشه بخند عزیزم
نگاش کردم که دوباره گفت:
- چیکار کنم برا آرادم ؟
سرش رو تکون داد و در حالی که میرفت سمت پلهها ادامه داد:
- زنگ بزن به هومن بگو فردا ناهار بیاد اینجا
شوکه شدم.
سریع جلوش رو گرفتم:
- چی...؟
- می گم زنگ بزن
- نه اونو فهمیدم، می گم آخه برای چی؟
- وا خب چرا که نداره، نامزدته... همین الانش هم کلی دیر شده، ناراحت نشده باشه خوبه
- نه ناراحت نشده، الانم دعوتش نکنی ناراحت نمی شه
- نه دیگه زشته، باید دعوتش کنم
- نه... خب می گم... چیزه...
- چیه...؟
با عجز و ناله گفتم:
- می شه دعوتش نکنی؟
زهره با نگرانی پرسید:
- چرا...؟ قهرید با هم...؟
- نه...نه... اتفاقا خیلی همه چیز خوبه، فقط اینکه...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_611
زهره با تردید پرسید:
- فقط اینکه چی ؟
- نمی شه دعوتش نکنی؟
زهره یکم زل زد توی چشمامو در حالی که از پلهها پایین میرفت جواب داد:
- نه نمیشه
مغموم به اتاقم رفتم. آخه این دعوت یکدفعهای چی بود دیگه؟ اصلا نمیخوام زنگ بزنم به هومن
حالا حتمی میذاره تاقچه بالا و بعدشم میگه که هرچی بین ما بوده تموم شده. اَه اصلا چرا
زودتر به خانوادهها نمیگه شرش رو بکنه؟
نشستم روی تخت و گوشیم رو دستم گرفتم. توی لیست مخاطبا روی اسم هودی کلیک کردم.
چند بوق زد و صدای بم و مردونهاش اومد:
- بله...؟
نفس عمیقی کشیدم که دوباره گفت:
- چیکار داری؟
سریع عصبی شدم. بیادب، اَه حالا هر چی...
بیمقدمه بدون هیچ صحبت دیگهای گفتم:
- مامانم میگه فردا ناهار بیا اینجا
پشت خط سکوت بود و نفسای عمیقش، اَه چرا حس میکنم نفسای سنگینش رو هم دوست دارم؟
- میام...
و قطع کرد. همین؟ میام؟؟
حتی نذاشت خداحافظی کنم.
با عصبانیت گوشی رو پرت کردم وسط اتاق:
- بیشعور نفهم... من این همه سختم بود که بهت زنگ بزنم، اونوقت تو... اونوقت تو.. اَه...
خودمو انداختم رو تخت و چشمام رو بستم. حالا هرچی... نمیخوام به هیچ چیزی فکر کنم.
ساعت دوازده بود که زنگ خونه به صدا دراومد. ترلان پاشو انداخت روی پاشو به تلویزیون دیدنش ادامه داد. اگه میرفت استقبالش حالا فکر میکرد چه خبره...
آراد در رو باز کرد و زهره گفت:
- نمیخوای بری استقبال نامزدت؟
- چه کاریه؟ خودش میاد دیگه...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
دمت گرم مامان زهره 😊
بلکه این دو تا لجباز مغرور کوتاه بیان
پارت اضافه نخواین
تا فردا ورود هودی رو داشته باشیم...😁😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
بَغلـت تنها منبع آرامشِ محضِ برام
ای لعنتیترین مــردِ
دوس داشتنی دنیایِ مـــن💍♥️
https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
کلی پستهای متنوع و رنگارنگ 🔶
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
You’re all mine,
and I’m not sharing.
تو فقط واسه منی
و منم با کسی شریکت نمیشم 💌🔒•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_612
زهره سری به تأسف تکون داد و کنار در رفت. صدای احوالپرسی که اومد، ترلان با تنبلی از روی مبل بلند شد.
وقتی نگاه هومن بهش افتاد خمیازهای کشید و با سستی گفت:
- سلام خوبی؟
هومن سرش رو پایین انداخت :
- سلام خوبم
آراد با شیطنت گفت:
- اَه... اَه... شما دوتا مطمئنید که نامزدید؟ اینقدر بیحال، خوبی.. خوبم.. نه مامان خیلی بیحال نیستن؟
زهره نگاه مشکوکی به ترلان انداخت:
- چی بگم !!!
بعدم رو به هومن کرد:
- پسرم یکم بشینی حشمت هم میاد
- ببخشید مزاحم شدم
آراد ضربهی محکمی به کمر هومن زد:
- این تعارفا رو بذار کنار... تو دیگه جزو خونوادهی مایی
ترلان پوزخندی زد که از چشم هومن دور نموند. اخماش رو کشید توی هم...
همگی نشستند.
آراد کنار هومن جا گیر شد و پرسید:
- خب چکارا میکنی دوماد؟ کسب و کار خوبه؟
ترلان با طعنه جواب داد:
- آراد جان به هومن نگو داماد، خوشش نمیاد
آراد با تعجب:
- آره... داماد خوشت نمیاد؟
هومن که دیگه اخماش گره ی کور زده بودند. از بین دندوناش غرید:
- نه باهاش مشکلی ندارم
ترلان دوباره ضد حال زد:
- مطمئنی داماد...؟
هومن نگاه خشمگینی به ترلان انداخت که ترلان با لبخند لج آوری صورتش رو برگردوند.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_613
صدای در اومد و صدای سلام بلند حشمت خان...
همه بعد ناهار مشغول حرف زدن بودن که هومن خمیازهای کشید.
حشمت خان فرصت رو تو هوا قاپید :
- هومن جان خوابت میاد؟
- نه نه مشکلی نیست...
حشمت خان دستاش رو به دو طرف کشید:
- تعارف نکن چون منم خوابم میاد میخوام یه چرت بزنم. ترلان، هومن رو ببر اتاقت استراحت کنه
ترلان و هومن هردو با بی میلی با هم همراه شدن، توی اتاق که رسیدن ترلان بدون حرف پتو و بالش روی تختش رو زمین انداخت و دست به سینه گفت:
- میتونی بخوابی
- این یعنی نمیخوای من رو تختت بخوابم؟
- دقیقــا
هومن با حرص گفت:
-– اونوقت از آقا جاوید هم همینطور پذیرایی میکنی؟
ترلان به صداش نشاط داد :
- معلومه که نه، اون فرق می کنه
هومن دستاش رو مشت کرد و روی صندلی نشست.
- آها... اونوقت خانوادهات میدونن از این سرویسا براش قائل میشی؟
ترلان با عصبانیت گفت:
- چی میخوای بگی؟
- میخوام بگم خانوادهات مطلعن دخترشون که از قضا نامزدم داره با یه پسر غریبه بیرون میره؟
- اولا جاوید غریبه نیست، دوما قبلا که برات مهم نبود من باهاش بیرون برم. سوما کدوم نامزد؟ چرا الکی جو میدی به قضیه؟
هومن هم با صراحت گفت:
- اولا هنوزم برام مهم نیست. دوما خانوادهات هم همین نظرو دارن؟
ترلان ریلکس جواب داد:
- سوما نداشت؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_614
وقتی نگاه مستقیم هومن رو دید گفت:
- میخوای از این بحث به چه نتیجهای برسی؟ یعنی میخوای به خانوادهام بگی؟
- نه میخوام اینو بگم که مراقب کارات باش. بذار من اعلام کنم نامزدی بهم خورده بعد برو دنبال کثافت کاریات
ترلان با عصبانیت :
- کثافت کاری؟ کثافت کاری...؟
- آره کثافت کاری، مگه غیر اینه...؟
- ببخشیدا اینکه من جاوید و دوست دارم و باهاش بیرون میرم میشه کثافت کاری، اونوقت تو که الهام و دوست نداری و باهاش لاس میزنی، کارت کثافت کاری نیست!!
هومن لبخند لج دراری زد و با آرامش جواب داد:
- از کجا میدونی دوستش ندارم؟
ترلان سرخ شد. دلش میخواست یه چیزی برداره و تا جایی که میتونه هومن رو بزنه ولی باید آرامش خودش رو حفظ میکرد، نباید میذاشت هومن به ضعفش پی ببره. نفس عمیقی کشید ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، هومن آتیشش زد.
- آخی... ناراحت شدی؟
ترلان با حرص جیغ زد
- نخیر اصلا هم ناراحت نشدم
هومن خندهای سر داد که ترلان بیشتر عصبی شد. از جاش بلند شد که هومن هم بلند شد.
ترلان تو یه قدمی هومن ایستاد، سرش رو بالا گرفت و با غرور گفت:
- ناراحت نشدم می دونی چرا؟ چون هیچ چیزی از تو برای من مهم نیست
و اینبار ترلان آتیش کشید به جون هومن با حرفی که زد:
- و میدونی همونطور که تو ادعا داری الهام و دوست داری، منم جاوید و دوست دارم. پس تا این حد اینو میدونم که وقتی دونفر همدیگه رو دوست دارن مطمئنا رابطههایی بینشون وجود داره، از اون مدلاش... میفهمی که منظورمو...؟
هومن به آخرین حدش رسید. رگ غیرتش زد بیرون و سرتاسر پر از خشم شد، خر نبود که منظور ترلان رو نفهمه.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
اووه اووه
دو تا دیوانه مغرور و لجباز چه کردن😅
اگه برات مهم نیس هودی جان
چرا رگ غیرتت باد کرده🙈😄
آره ترلان یه چیزی پیدا کن و از جانب ما هم خوب بزنش که دل همگی اینا که پیوی و گپ فحش بارونش کردن، حال بیاد...😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎙محسن ابراهیم زاده
🎼 گلایـه
♩♬♫♪♭
گله نداره دل بیقرارم…
دیگه کاری به دلِ تو ندارم!!
فقط از تو یه مشت؛
خاطرات بد دارم…
تو با دلِ عاشقم، بد کاری کردی!
آخه داری تو پیِ چی میگردی…
با چه رویی؟ دوباره میتونی برگردی!!
ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl
━━━━━━━●───────────
ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 #موزیک_ویدئو 🎙محسن ابراهیم زاده 🎼 گلایـه ♩♬♫♪♭ گله نداره دل بیقرارم… دیگه کاری به
.
تشکر از کاربر عزیز پارمیس جان ❤️
که این کلیپ زیبا را به عنوان حرف دل ترلان برام توی گپ و گفت ترنج فرستادن
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_615
شونهی ترلان رو گرفت و کوبیدش به دیوار
صورتش رو مقابل صورت ترسیدهی ترلان گرفت و از بین دندونای کلید شدهاش غرید:
- آره این حرفت درسته، پس چطوره به تو که منو دوست داری از اون جایزهها بدم؟؟
و قبل اینکه فرصت عکس العملی رو بهش بده، محکم و حریصانه بو*سیدش.
ترلان اول شوکه شد ولی بعد با ناتوانی سعی کرد هومن رو هل بده ولی یه سانت هم از جاش تکون نخورد.
این بو*سه اصلا مثل بو*سهی قبلی نبود، درد داشت، بیاحساس بود و حس هرزه بودن بهش میداد. نمیخواستش...
اشکاش پشت هم روی صورتش ریختند. هق هقش توی گلوش خفه شد و بدنش لرزید. هومن که این لرزش رو حس کرد با بیمیلی
عقب کشید که با دیدن صورت گریون ترلان درجا پشیمون شد.
ترلان بی حال سرخورد پایین، سرشو روی زانوش گذاشت و با صدای بلند زد زیر گریه...
هومن دستی به سرش کشید و کنار ترلان زانو زد. دستش رو گذاشت رو شونهاش و با صدای
پشیمونی گفت:
- ترلان من... من... خب چرا یه حرفی میزنی که عصبانی بشم؟
ترلان دستش رو پس زد و سریع رفت توی حموم و درو قفل کرد.
هومن ناراحت از این عکسالعمل در حموم رو زد و با صدای غمگینی گفت:
- ترلان من نفهمیدم... من نمیدونم یهو.. من... ببخشید...
صدای گریهی ترلان بالا رفت و هومن کلافهتر شد:
- ترلان بیا بیرون، بیا باهم حرف بزنیم خب
در حموم به شدت باز شد و مشتهایی بود که به سینهی هومن حواله میشد.
ترلان با هق هق زار میزد
- بی شعور... احمق... نفهم... چرا...چرا...
بلندتر زار زد. هومن ته دلش خالی خالی شده بود، دلش میخواست خودش رو بکشه.
بدترین کار ممکن رو کرده و ترلان رو به این حال و روز انداخته بود.
به یکم خون گوشهی لب ترلان زل زد و محکم با کف دست به پیشونیش کوبید. با انگشت شصتش خون رو برداشت که ترلان خودش رو عقب کشید و داد زد:
- به من دست نزن، به من دست نزن عوضی...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝