🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_196⚡️
#سراب_م✍🏻
فقط دو بار عصبانیت منو دیدن!
محسن سر تکان داد و با شیطنت نهفته پرسید:
- چی عصبیتون می کنه!
بیشتر به چشمان محسن خیره شد ته نگاهش یک چشم غره عمیق دیده می شد. گفت:
- اینکه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینکه سرمو کلاه بذارن! دروغ بگن... خیلی ناراحتم می کنه!
خواست چیزی بگوید که پدر سجاد مداخله کرد:
- آقا محسن! اجازه هست دختر و پسر بقیه حرف ها. رو خودشون بزنند و به نتیجه برسن؟! فکر کنم یه بار دیگه مفصل با آقا سجاد صحبت کردید! حق دارید نگران خواهرتون باشید؛ هر تضمینی هم بخواید من بهتون می دم! فعلا اجازه بدید برن خودشون یک نوبت صحبت کنند!
محسن لبخند زد. بزرگتر بود و احترامش واجب. از این مهم تر پدر بود روی حرف بزرگتر و پدر که حرف نمی زد. رسمی حرف زدنش هم حاکی از این بود که به محسن حق داده. پس دیگر نباید کشش می داد. سر خم کرد و با تواضع گفت:
- اجازه مجلس دست شماست! حنانه جان، آبجی، آقای رحیمی رو راهنمایی کن!
سجاد باز رنگ عوض کرد و بلند شد. همراه حنانه از پذیرایی خارج شدند. نگاه ها سمت محسن چرخید و متعجب به او را زدند رفتار او جدی و بدون نرمش بود. انگار نه انگار که سجاد دوستش است. محسن سر زندگی خواهرش با احدی شوخی نداشت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_197⚡️
#سراب_م✍🏻
پشت سر حنانه و سجاد دو زانو نشسته و دست هایم را به حالت دعا روی زانو گذاشته بود. حاج آقا داشت برای خوشبختیشان دعا می کرد و حاضران آمین می گفتند. عاقد که روحانی با اخلاص و نورانی بود؛ مبارک باشدی گفت. لبخند زد برای تبرک دستی به صورتش کشید. مادر حلقه ها را مقابلشان گرفت و هر دو نشانه تاهل به دست هم کردند. اینبار همه برای روبوسی بلند شدند. فاطمه خانم به سمت سجاد رفت و پیشانی اش را بوسید و سجاد خم شد تا دست مادر را ببوسد. محسن درسکوت نگاهشان می کرد و جواب تبریک های حضار را با لبخند و گاه فشردن دستشان می داد.
وقتی بقیه کنار رفتند، جلو رفت و اول حنانه را به آغوش کشید. بغضش توی آغوش برادر شکست. ده روز مراسم خواستگاری گذشته بود و آن دو برای هم شده بودند. حنانه را محکم تر به فشرد سرش را بوسید. دیشب صدای ریز گریه هایش را شنیده و دلش خون شده بود.
- هیش... آبجی! گریه نکن!
میان هق های کوتاهش گفت:
- داداش؟!
صورتش را محکم به شانهی محسن فشرد. برادرش حسش را به خوبی درک می کرد. جای پدرشان خالی تر از خالی بود و حنانه حتما این را بهتر از محسن می فهمید.
- چقدر خوبه هستی!
چیزی نگفت؛ اما حنانه ادامه داد:
- می ترسیدم... خیلی زیاد! از اینکه تو نبودی بابا نبود و من تو این روز باید تنهایی چیکار می کردم؟! خیلی خیلی خوبه که هستی...
باز هم کمی آغوشش را تنگ تر کرد و گفت:
- گریه نکن آبجی! خوشبخت شو...
از او جدا شد و پیشانیاش را بوسید. به طرف سجاد رفت و همدیگر را به آغوش کشیدند. چند ضربه ای به کتفش زد. سجاد که تپش محسن را حس کرده بود گفت:
- خیالت راحت رفیق... رو چشمم جا داره!
لحن به خشم نشسته و خصمانه اش اصلا دست خودش نبود:
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_198⚡️
#سراب_م✍🏻
- بهتره جاش رو چشمت باشه سجاد! کاری ندارم! بلا زمینی، آسمونی، دریایی، بپبچه به دست و پای خواهرم تو مقصری! کافیه خار به پاش بره تا زمین و آسمونت رو جا به جا کنم... آخ بگه، اشک بریزه، شکایت کنه من می دونم تو!
یکه خوردنش را به وضوح حس کرد و صدایش جا خورده بود:
- چشم محسن! منو اینجوری شناختی؟! آزار و اذیتی دیدی؟! اصلا من ایشون رو دستم راه می برم!
باز هم جدی گفت:
- خوبه... خوشحالم که تو دامادمون شدی!
شانه همدیگر را همزمان بوسیدند و از هم جدا شدند. جمعیتی که نگاهشان می کرد با جدا شدنشان صلوات فرستادند. پدر سجاد از محسن خواست تا دستشان را به دست هم بگذارد؛ فاطمه خانم هم به تایید با لبخند سر تکان داد. با آرزوی خوشبختی دستشان را به دست هم داد و شقیقه هر دو را بوسید. سجاد و حنانه بهم همراه شدند، تا بهم عادت کنند
محسن وقتی رفتنشان را دید، احساس بغض و ناراحتی را کرد. از مادر جدا شد و گفت برای شام عقد به خانه میرود.
خودش را به مقابل گنبد رساند و مشغول خواندن زیارت نامه شد. عقیده داشت هیچ چیز مانند زیارت و نماز باعث آرامش نمی شود. آن جا اجازه داد تا بغض و اشک راه باز کنند؛ تا بتواند با زیباترین حالت برای تنها خواهرش دعا کند و از خدا بخواهد خوشبختترین باشد.
آرام که گرفت به خانه رفتم. فاطمه به کمک مهرناز تدارک شام میدیدند. حنانه هنوز نیامده بود و خانه بوی دلتنگی میداد. لبخندی به آن ها زد و برای عوض کردن لباس به اتاق رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🔰از ایشان سؤال شد:
#مراقبه فرّار است، چه باید کرد؟
فرمودند:
شما هم کرّار باشید، یعنی زیاد دنبال کنید.
📚در محضر ارباب معرفت، ص۳۹۹
#علامه_طباطبایی (ره)
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#تلنگر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_199⚡️
#سراب_م
به مادر و مهرناز کمک کرد تا کارهایشان را زودتر تمام کنند. فاطمه خانم بیشتر خودش را سرگرم می کرد تا جای خالی چند ساعتهی حنانه را نبیند. مهرناز سعی می کرد کمی سر به سرش بگذارد تا از حال و هوای دلتنگی بیرون بیاید؛ اما نتوانست. هر چند خوشحالی چشم هایش حس می شد؛ ولی کاملا مشخص بود در دلش غلغله است، از اینکه دخترکش را بدون پدر عروس کرده دلتنگ است.
شب، بعد از نماز فامیل و دوستان نزدیکشان به آنجا آمده بودند. خانم ها توی خانه بودند و آقایان برای راحتی خانم ها توی حیاط مستقر شده بودند. با وجود سرمای هوا کسی اعتراض نمی کرد و همه مشغول بگو بخند بودند. سجاد توی خانه کنار عروسش بود. احساس محسن قابل درک نبود. خوشحال بود که خواهرش سر و سامان گرفته است. می دانست سجاد آنقدر خوب است که مواظبش باشد؛ اما با این وجود دلش گرفته بود. از اینکه چندی دیگر از این خانه می رود و چراغ اتاقش خاموش می ماند. به حرف سجاد فکر می کرد که می گفت:
- از پا قدم توعه محسن! تو که اومدی خیلی چیزا حل شد.
حنانه هم گفته بود، اگر او واقعا مرده بود و هیچگاه باز نمیگشت، قید ازدواج را می زد؛ گفته بود اصلا دلش نمی خواسته بدون بودن یک مرد در کنارش ازدواج کند. ترس داشت از اینکه حتی اگر همسرش بهترین مرد عالم باشد و با نبودن یک مرد از او سوءاستفاده ای شود. تمام این ها را خودش گفته و محسن برای ترسهایش شرمنده شده بود
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_200⚡️
#سراب_م✍🏻
در همین فکر ها بود که سجاد با صورت عرق کرده و سرخ از خانه بیرون آمد و خودش را به حوض رساند و چند مشت آب به صورتش پاشید. کنارش ایستاد و گفت:
- نکن پسر سرما می خوری!
به محسن نگاه کرد و گفت:
- گرمه محسن خیلی!
محسن بلند خندید. سر تکان داد و دستش را به سمت سجاد دراز کرد:
- پاشو پسر! کم خجالت بکش! چی شده مگه!
دست محسن را گرفت و بلند شد و با چشم های درشت شده نگاهش کرد. نفسش را پر سر و صدا بیرون فرستاد و گفت:
- هیچی نشده تا حالا زیر نگاه یه جمع خانومانه نبودم که زل بزنن بهم در گوش هم پچ پچ کنن! و اظهار نظر کنن که کدوم سرتره! سخت بود.
محسن دوباره خندید. رفیقش خجالتی و باحیای بود. سجاد که از التهابش کم شده بود گفت:
- بخند نوبت خودتم می رسه!
محسن باز خندید. او این همه خجالتی نبود که نتواند چند نگاه زنانه را توی بیاورد. شاید خیلی زود او هم همین احساس را تجربه ی کرد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌹فرزند شهید صیاد خدایی در مراسم تشییع پیکر پدرش
اونایی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن سوریه، بگن،
قیمت این لحظه چند ... ؟!
#_شهید_صیاد_خدایی
🖤🖤🖤🖤
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#شهیدانه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_201⚡️
#سراب_م✍🏻
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. کلاس های موسسه فعلا تعطیل اعلام شده بود تا دوره بعد شروع شود. عارفه فعلا کار خاصی نداشت و خودش را با کار خانه مشغول کرده بود. همیشه دوست داشت کنار فعالیت اجتماعی، توی خانه هم فعال باشد و به مسائل خانه هم برسد. هیچ وقت کار بیرون خانه را ترجیح نداده بود و حالا که فعلا موسسه تعطیل بود سعی داشت فنون خانه داری را بهتر یاد بگیرد.
داشت آخرین سری کوکوهای سرخ شده را از روغن در می آورد که موبایلش زنگ خورد. به کارش سرعت داد. از بس عجله کرد آخرین تکه کوکو روی اجاق گاز افتاد. شعله را خاموش کرد و به سمت موبایلش رفت:
- سلام جانم حنا؟!
حنانه با مهربانی گفت:
- سلام خوبی عزیزم؟
عارفه به طرف گاز برگشت و کوکوی حیف شده را توی سطل انداخت و دستمالی برداشت و مشغول تمیز کردن گاز شد
- خوبم عروس خانم! تو خوبی؟! آقا سجاد خوبن؟
حنانه گفت:
- شکر خدا... یه خبر خوب!
- جان؟
حنانه با شیطنت گفت:
- داریم میایم مشهد! واسه عید.
عارفه با اینکه خیلی خوشحال شده بود معمولی گفت:
- چه خوب! به سلامتی خوش بیاید!
حنانه از صدای بی ذوق عارفه ناراحت شد. با صدایش فروکش کرده پرسید:
- خوشحال نشدی؟
عارفه خندید. گاهی خیلی بد توی ذوق آدم ها می زد. گفت:
- چرا عزیزم! خیلی خوشحال شدم! خونه ماهم باید بیاین!
حنانه اینبار ذوق عارفه را تشخیص داد.
- اون که حتما! اصلا من بخاطر تو دارم میام...
می بینمت پس! چیزی نمی خوای بیارم برات؟
عارفه لبخندی زد و گفت:
- قربون دستت خودت میای کافیه!
- پس می بینمت! خداحافظ!
تماس را قطع کرد و دستش را شست. ظرف کوکو ها را روی سماور گذاشت تا گرم بماند. سفره را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. باید روی خودش کار می کرد که از این همه بی احساس بودن در می آمد. البته فقط گاهی نمی توانست خوشحالی اش را نشان دهد. این بار هم باز بی احساس شده بود. سفره را چید و کنار مادرش رفت و روی پایش دراز کشید. باید تدارک مهمانی را از حالا می دیدند. بعد عید و شروع دید و بازدید وقت خرید نمی کردند. مادر به موهایش دست کشید و گفت:
- کی بود؟
سرش را بالا گرفت و گفت:
- حنانه، گفت میان قم!
مادر دوباره موهایش را نوازش کرد.
- اومدن دعوتشون کن یادت نره!
چشمی گفت و چشم هایش را بست. مادر تکانی به پایش داد و گفت:
- پاشو سفره بندازیم غذا بخوریم.
با چشم بسته گفت:
- پهنه!
سمیه خانم دوباره به پایش تکان داد و گفت:
- پس پاشو!
از روی پای مادرش بلند شد و به سمت اتاق محمد رفت و او را صدا زد. به اشپزخانه رفت و ظرف غدا را از روی سماور آورد. سه نفری ناهار را خوردند. کاظم آقا سرکار بود و عصر به خانه برمی گشت. برای او ناهار را روی سماور گذاشت تا عصر که بر می گردد گرم مانده باشد.
بعد ناهار سفره را جمع کرد و به اتاقش رفت. می خواست کمی بخوابد. عصر قرار بود برای خرید بروند و دلش می خواست سرحال باشد. اگر نمی خوابید و بی حوصله می بود خریدش خراب می شد و بی حوصله می ماند.
بعد از ظهر که پدر آمد او هم سرحال شده بود. ناهار پدر را آماده کرد و خودش برای آماده شدن به اتاق رفت. پدر با آن ها نمی رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_202⚡️
#سراب_م✍🏻
یک هفته با سرعت گذشت و ایام عید شروع شد. توی این مدت خانه را برای آمدن بهار گرد گیری کرده بودند و حسابی خود را خسته کردند. روز عید بود و خانواده حنانه سال تحویل حرم بودند و عارفه و خانوادهاش هم آن ها را همراهی می کردند. حنانه از بعد عقد حالی عوض شده بود و عارفه او را در بر خورد اول نشناخته بود. دو نفری کنار هم رو به روی گنبد ایستاده و به پرچم خیره شده بودند. حرم غلغله بود. همین که شروع سال جدید از بلند گو ها اعلام شد. حنانه که تا آن موقع اشک می ریخت به طرف عارفه چرخید و محکم به آغوشش کشید.
- مبارک باشه عزیزم! عاقبت به خیر بشی!
عارفه چشمش را خشک کرد و دستش را دور حنانه انداخت.
- تو هم همینطور خوشگل خانم!
هر دو با فاطمه خانم و سمیه خانم روبوسی کردند و تبریک گفتند. بعد از اینکه زیارتنامه و نماز خواندند به سمت برایشان با آقایان که بیرون حرم بود رفتند. دست پدر و برادرش را فشرد و تبریک گفت. آقا کاظم خم شده و سرش را بوسید.
جمع که آرام گرفت آقا کاظم گفت:
- موافقید شام بریم بیرون!
فاطمه خانم گفت:
- زحمتتون نمی دیم، ان شاءالله یه وقت دیگه!
انقدر به آن ها اصرار کردند که راضی شدند و به رستوران رفتند. شب خوبی بود. این باهم بودن را هر دو خانواده دوست داشتند. عجیب بود باهم این همه صمیمی شده بودند. حنانه به پهلوی عارفه کوبید و گفت:
- عارفه؟!
عارفه نگاهش کرد و حنانه گفت:
- باید خونتون هم بیایم ها!
عارفه خندید و دستش را فشرد.
- حتما حتما باید بیاین!
به خانه برگشتند و آقا کاظم یکسره از محسن تعریف می کرد. آن دو هم علاوه بر خانم ها حسابی باهم دوست شده بودند.
روز سوم عید بود و عارفه کتاب به دست مطالعه می کرد. تلفن زنگ خورد و مادر تلفن را جواب داد. کمی به احوال پرسی و صحبت گذشت. فرد پشت خط چیزی گفت و مادر لبخند زد:
- اجازه بدید با آقا کاظم صحبت کنم.
فرد پشت خط چیزی گفت و مادر جوابش را داد:
- نیم ساعت دیگه، بله! خداحافظ.
تلفن را قطع کرد. عارفه از کتاب سر بلند کرد و پرسید:
- کی بود؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- می گم بهت!
به طرف اتاقش رفت. لبش را برگرداند. و کتاب را روی میز گذاشت به جایش کنترل را براشت مشغول عوض کردن کانال شد تا برنامه ای چشمش را بگیرد. یکی از کانال ها فیلم تلویزیونی نشانه می داد. مشغول تماشا شد. نیم ساعت گذشته بود و آگهی وسط فیلم بود که مادر از اتاق بیرون آمد و کنارش نشست.
- تلوزیون رو خاموش کن!
دکمه قرمز کنترل را فشرد و کنترل را روی پایش گذاشت مادر لبخندی زد و گفت:
- نظرت راجع به ازدواج چیه؟!
خندید و گفت:
- چیز خوبیه!
ضربهای به پایش زد و گفت:
- جدی گفتم!
چشم بست و گفت:
- واسه چی؟
سمیه خانم نفس عمیقی کشید و گفت:
- الان مامان حنانه زنگ زد، گفت می خوان بیان برات خواستگاری! اجازه می خواستن! بابات می گه موردی نداره اگه تو راضی باشید!
گر گرفت و سرش را پایین انداخت. فکر می کرد لباسش به تنش چسبیده. سکوت او را که دید گفت:
- چی بگم؟ بیان؟!
- شما چی می گید؟
دست عارفه را گرفت و گفت:
- بیان! ضرر که نداره!
سر تکان داد:
- باشه!
حس می کرد، چیز سنگینی روی سینهاش قرار گرفته است. پوفی کشید. لباسش را از تنم فاصله داد. تلفن خانه زنگ خورد و مادر برای جواب دادنش بلند شد. خیلی سریع قرار برای فردا گذاشته شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_203⚡️
#سراب_م✍🏻
مهمان ها آمده بودند. سترس داشت او از پا می انداخت. هیچ وقت تا این اندازه مضطرب نبود. چادرش را روی سرش کشید. مادربزرگ این چادر را برایش از کربلا آورده و گفته بود به همه جا تبرکش کرده است. همان موقع هم از او قول گرفت برای اولین بار شب خواستگاریاش ان را روی سرش بیندازد تا به یاری ائمه بخت خوبی نصیبش شود.
با اینکه عاشق چادر شده بود، دلش را نداشت حرف مادربزرگش را نادید بگیرد و بر خلاف کشش قلبیاش تا امروز صبر کرده بود. چادر بوی عطر حرم می داد. نفس عمیقی میان پره های چادر کشید و آرام شد. پدر صدایش زد. سینی شربت را برداشت و به پذیرایی رفت. اولی کسی که دید حنانه بود سر کج کرد و لبخند مهربانی زد. بلند سلام کرد. جلوتر رفت و سینی را مقابل فاطمه خانم گرفت. مادر هم لبخند مهربانی به رویش زد و تشکر کرد.
- دستت درد نکنه!
آهسته گفت:
- نوش جان!
حنانه هم که شربت را برداشت چشمکی زد و جوری که فقط عارفه بشنود گفت:
- ممنون زن داداش جونم!
خندهاش گرفته بود. سرخ شد و شانهاش لرزید. صدایش را صاف کرد و سر تکان داد. عقب کشید و چون به ترتیب نشسته بودند نفر سوم برادر حنانه بود. سینی را مقابلش گرفت. محسن لیوان شربت را برداشت و تشکر ریزی کرد. شنیدن صدایش عارفه را به شرم انداخته بود. جوابش را داده نداده به سمت مادر و پدر رفت و کنار سمیه خانم نشست.
چیزی از حرف های پدر و مادر با آنها متوجه نمی شد. پوفی کشید و سعی کرد حواسش را متمرکز کند و بفهمد درباره چه حرف میزنند.
فاطمه خانم داشت درباره شغل و کار پسرش می گفت. برای لحظهای عارفه شوکه شد. یعنی می توانست با او کنار بیاید. محسن چند کلمهای از خودش هم صحبت کرد. فاطمه خانم نگاهی به صورت عارفه انداخت و گفت:
- آقای محمدی، اجازه هست برن باهم صحبت کنن؟!
آقا کاظم سر بالا انداخت و با لبخند گفت:
- خانم اول اجازه بدید ما تحقیقاتمون رو تکمیل کنیم بعد بهتون خبرش رو می دیم! اول باید مطمئن بشم! البته شرمنده ها... محض اطمینان!
فاطمه خانم از احتیاط پدر خوشش آمده بود. صورتش خندان شد. معلوم بود که دختر این مرد برای پسرش ملکه می شود.
- ایرادی نداره! دوهفته کافیه؟
پدر پلک زد و با آرامش گفت:
- بله!
فاطمه خانم رو به پسرش کرد و با لبخند گفت:
- محسن جان، آدرس هایی که می تونن از اونجا تحقیق کنن رو بنویس برای آقای محمدی!
محسن چشمی گفت و دفترچهاش را از جیبش بیرون کشید و مشغول یادداشت شد. آدرس محل قدیمیشان، آدرس دوستان و همکارانش را نوشت و ایستاد. با دو قدم خودش را به آقا کاظم رساند و برگه را با احترام به سمت او گرفت:
- ممنون پسرم!
محسن لبخند محجوبی زد و عقب کشید. خیال عارفه هم راحت شده بود و توی این دو هفته می توانست فکرش را مرتب کند. و خواسته هایش را لیست کند.
لحظهای بعد مهمان ها عزم رفتن کردند. آن ها به مشهد می رفتند و اگر قسمت بود دو هفته دیگر بر می گشتند. مادر اصرار داشت تا برای شام بمانند، اما قبول نکردند.
عارفه هنوز ترس داشت به صورت محسن نگاه کند و چشمش را بالا تر از حد معمول نمی آورد. از نگاه مستقیم به صورت یک مرد جوان خاطره بد داشت. مهمان ها که رفتند. دخترک لمس و سر روی مبل نشست. محمد از اتاق بیرون آمد و روی مبل دور از عارفه نشست و اصلا به او نگاه نمی کرد. از جا بلند شد و کنارش نشست.
- چیه داداش؟!
نیم نگاهی به عارفه انداخت. چشمش غمزده بود این عارفه را متعجب کرد. بی حال پرسید:
- جواب مثبت دادی؟
خندهاش گرفت. آنقدر به عارفه وابسته بود که این موضوع ناراحتش کند. سرش را بالا انداخت و گفت:
- نه!
- می خوای ازدواج کنی!؟
به مادر که تازه از حیاط وارد پذیرایی شده بود نگاه کرد و سر تکان داد. چه باید می گفت؟ سمیه لبخندی زد و کنارشان نشست و از محمد پرسید:
- تو ناراحتی؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم!
مادر باز لبخندی زد و شانه اش را فشرد:
- بابا با عموت صحبت می کنه تا بره تحقیق؛ اگه خوب باشن... صحبت می کنند و اگه بهم بخورن اگه خدا بخواد ازدواج می کنه! تو که نباید از سر و سامون گرفتن خواهرت ناراحت باشی! ها؟!
محمد سر تکان داد و تایید کرد. هرچند تنها می شد اما خوشبختی خواهر بزرگش مهم تر بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_204⚡️
#سراب_م✍🏻
دو هفتهای گذشت و بخاطر تایید محکم و قاطع عموصادق بابت اینکه خانوادهی خوب هستند، پدر دوباره با آن ها قرار گذاشت.
اینبار پدر اجازه داد تا محسن با دخترش صحبت کند. عارفه ایستاد و محسن را به حیاط راهنمایی کرد و روی صندلیهای که سمیه خانم آمده کرده بود نشستند.
عارفه تمام جرئتش را جمع کرد و به صورتش نگاه انداخت، باید می دید و صورت او را می پسندید. همین که نگاهش به چهرهی او افتاد قلبش تند ضربان گرفت. چهره معصوم و آرامی که داشت. حالت خاص محسن به دلش نشست.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه حواسش به سوالات و پاسخ های باشد. منطقی و دور از رویا بافی های دخترانه. نمی خواست افت او را بزند و زندگی اش همین ابتدا خراب شده باشد. هر دو کاملا منطقی بودند و وسط حرف هم نمی پریدند. عاقلانه جواب هم را می داند.
تقریبا باهم کنار آمده بودند و ایدهال هم بودند. عارفه کمی فکر کرد تا ببیند چه چیز را نگفته زبانش را گزید و گفت:
- من دوست دارم بیرون خونه هم فعال باشم!
محسن لبخند زد و گفت:
- چی بهتر از این! من دوست دارم همسرم فعال اجتماعی باشه... یه فعالیت سالم! نه کار خونه باید به فعالیت اجتماعی یه زن لطمه بزنه نه فعالیت اجتماعی به حق همسر و بچه ها رو ضایع کنه...
عارفه لبخند زد و گفت:
- درسته! فقط من اینو تو سند ازدواج ذکر می کنم!
محسن دستش را از هم باز کرد و دوباره آن هارا گره زد:
- بله حق شماست!
بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- من یک نکته برام خیلی مهمه، اونم احترام به مادرمه! اصلا اصلا حاضر نیستم کوچکترین بی احترامی بهش بشه... حتی می تونم بگم دلم نمی خواد کسی بهش تو بگه!
آن قدر قاطع، صریح و روشن حرفش را زده بود که عارفه متوجه شود مادر برای او یعنی زندگی! سری تکان داد و لب زد:
- می فهمم!
سر بلند کرد، میان ابرو هایش خط انداخته بود. عارفه همیشه دوست داشت همسرش مادرش را دوست داشته باشد، عقیده داشت مرد وقتی احترام مادرش را نگه دارد و او را دوست بدارد حتما و یقینا وقتی همسری انتخاب کرد او را هم مانند شاهزاده ها حفظ می کند. محسن گفت:
- هیچ از لفظ مامان من؛ مامان تو، خوشم نمیاد! به نظرم وقتی دونفر زوج می شن دیگه این الفاظ معنا نداره مادر همسرم مادر منه، بی نهایت احترامش رو دارم و جای قدمش رو چشمامه و دوست دارم بلاعکس هم همینطور باشه!
لب زدم:
- بله شما درست می گید!
- شما مشکلی ندارید با صحبت من؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم گفتم:
- نه با صحبت هاتون موافقم! منم دوست ندارم مامانم، مامانت کنم!
صحبتشان که تمام شد و به خانه برگشتند، نگاه های تحسین بار به سمتشان چرخید. فاطمه خانم پرسید:
- خب چی شد؟
محسن سرش را تکان داد و گفت:
- فکر می کنم نیازه که ایشون فکر کنند!
از این حرفش دل همه مخصوصا عارفه ضعف رفت و این اولین توجه محسن به همسرش بود. لبخند رضایت روی لب پدر نشست.
به محض رفتنشان آقا کاظم گفت:
- خانواده خوبین عارفه جان! خوب فکر کن!
عارفه لبخندی زد و گفت:
- چشم!
سه روز گذشته بود و درست نبود زیاد آن ها را سر دواند. فاطمه خانم تماس گرفت. آقا کاظم دوباره آن ها را دعوت کرد. فامیل هم خانه آقای محمد جمع شدند.
همان شب بعد صحبت مجدد محسن و عارفه جواب مثبت هم اعلام شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱