eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت12🎬 آفتاب کم‌رمق زمستان، بعد از چند روز هوای بارانی و آسمان پوشیده از ابر، غنیمتی به ح
🔥 🎬 طلعت اول نیم‌نگاهی به راضیه کرد و بعد به جمع. بشقابش را زمین گذاشت و گفت: «خانوما، دووَرا*، یه لَظه* همه گوش بگیرین!» دور دهانش را پاک کرد. - ای راضیه خانم‌و که همتون می‌شناسین. ای می‌خواد یه کلاسی را بندازه که قرآن و نمی‌دونم یه چیزایی بهمون یاد بده. اگه دوس دارین بیاین خیلی خوبه. راضیه نگاهی رضایتمندانه به طلعت کرد و گفت: «احکام.» - احکام سی چه؟! این را زن چاق و سرخ‌وسفیدی گفت که بالای اتاق نشسته بود و هر دو ثانیه یک‌بار نگاهش را اول دور سفره و بعد به همه‌ی جمع می‌گرداند. راضیه روسری‌اش را صاف کرد و با صدای رسا گفت: «احکام برای اینه که کارایی که مثلاً برای نماز انجام میدیم بدونیم کدوم صحیحه کدوم باطل. این مثال بود. برای وضو، غسل، روزه، و خیلی کارای دیگه..» پچ‌پچه بالا گرفت. همان زن دوباره گفت: «به چه دردمون می‌خوره!» و قاشق را باصدا توی بشقاب کشید و به دهان برد. راضیه نگاهی به جمع کرد و با حوصله ادامه داد: «خب یه سری کارا هست که اگه انجام بدیم اعمالمون باطل میشه و اینو خدا گفته نباید انجام بدیم و اگه بدونیم چی هستن اعمالمون قبول میشه وگرنه انگار آبیه که تو هاون کوفتیم.» - آقا معلمم اینا رو می‌خواس سی بچه‌هامون بگه ها؟! زن‌وشوهر ول‌کنم نیسین ماشالله. - ما فقط قرآن می‌خونیم. دیگه حالا احکام و اینا پیش‌کَش. - ای که میگه خوبه که کشور! کشور پشت چشمی نازک کرد. - خو خوبه که برین یاد بگیرین! وقتتونه تلف کنین. طلعت زیر گوش راضیه آهسته گفت: «به دل نگیر. بعضی از اینا آب زیر کاهن. تو فقط حواست بهشون باشه.» - ما یه نمازی می‌خونیم دیگه خانمِ آقا معلم! درست و غلط خدا قبول می‌کنه ازمون روله*. راضیه لبخند زد. - بله. ولی همه چیز که فقط خوندن نماز نیست. مکان نماز، مهری که روش نماز می‌خونین، لباسی که باهاش نماز می‌خونین.. - اووو.. ایطوری که ما باید زندگیمون و ول کنیم بیفتیم دنبال احکام.. همه خندیدند. بحث بالا گرفت. طلعت داد کشید: «خواهرا کفر که نمیشه. صِدیق خانوم جان می‌خوای خدا ازت راضی باشه یا نه؟! وقتی میگه یه کاری می‌کنیم باطل میشه خو باید بدونیم عزیز.. بد میگم؟!» ننه‌لیلا ملچ‌ملوچ‌کنان گفت: «نه والا!» ماه‌منیر نگاهی به جمع انداخت: «چی‌ بگم... حالا ما بدونیم.. کیه که عمل کنه!..» دوباره همه خندیدند. طلعت دور لباس چین‌دارش را جمع کرد. - حالا از ما گفتن بود. بعد نماز ظهر هر کی می‌خواد یاد بگیره.. حالا همو قرآن.. بیاد مسجد صاحب‌الزمون. با صدای جیغ بچه‌ای که آش داغ روی پایش ریخت، همه‌ی حواس‌ها جمعِ او شد. راضیه آهی کشید و بقیه‌ی آشش را خورد. فکر کرد انگار کارم سخته با اینا..من تلاشم را می‌کنم. بقیه‌ش دیگه با خدا. *دوورا: دخترها *لظه: لحظه *روله: فرزندم ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت13🎬 طلعت اول نیم‌نگاهی به راضیه کرد و بعد به جمع. بشقابش را زمین گذاشت و گفت: «خانوما،
🔥 🎬 چشمانش روی مربع‌های کوچک و منظم قالی می‌گشت و زبانش داشت آخرین سبحان‌الله تسبیحات را زمزمه می‌کرد. چند روز بیشتر تا محرم نمانده بود. از لابه‌لای پارچه‌های سیاهی که گوشه‌ی مسجد گذاشته شده بود، فریاد "یا حسین شهید" را می‌شد شنید. سرش را بالا آورد. غم به آنی وجودش را پر کرد. غمی که پر از بغض بود. تازه نبود. سالها با شنیدن نام حسین، بودنش را به رخ می‌کشید. با صدای راضیه به خودش آمد. - پاشو دیگه! رازونیاز بسه سید. حاج‌آقا داره میره‌ها! هادی جانمازش را جمع کرد و با یک یا علی بلند شد. «حسین کو؟» - اونجاس. با بچه‌های طلعت خانوم بازی می‌کنه. هر دو رفتند سمت حاج‌ابراهیم که داشت با یکی از اهالی حرف می‌زد. صبر کردند تا وقتی حرفش تمام شد، هادی سر صحبت را باز کرد. - قبول باشه حاج‌آقا. ابراهیم مستقیم زل زد به چشمان هادی. - قبول حق. شما مشکلتون حل شد با بچه‌ها؟ نگاهش مثل همان روزی بود که برای جلسه‌ی اولیا آمده بود. هادی نمی‌دانست ته آن حوض رنگی چه چیزی نشسته که وادارش می‌کرد تا برای مردی که روبه‌رویش ایستاده، احترام قائل شود. - به لطف شما! اوضاع بهتره. البته نه قابل قبول ولی خب نسبت به اوایل سال بهتر شدن. شما واقعاً نعمتی هستید برای این مردم. - الحمدلله..وظیفه‌ست.. راضیه زودتر از هادی به حرف آمد: «حاج‌آقا! در مورد کلاس قرآن که مستحضر هستین! ما قراره برای خانما هم جلسات احکام و قرآن و تفسیر بذاریم.» حاج‌ابراهیم سرش پایین بود و نگاهش روی زمین. - بله..در جریان هستم..خیلی هم خووب. البته ما قبل‌ترها این طور برنامه‌ها رو داشتیم...منتهی مردم خیلی فرصت نمی‌کنن شرکت کنن..حالا شما می‌خواید راه پیموده رو دوباره برید، حرفی نیست..بسم‌الله. من به آقای مسلمان هم گفتم..خیلی توقعی از اینها نداشته باشید.‌. راضیه و هادی به هم نگاه کردند. هادی گفت: «مام تلاش خودمون‌و می‌کنیم حاج‌آقا.» ابراهیم دستی به ریش‌هایش کشید. - و من الله توفیق. راضیه رو کرد به هادی: «شما حسین‌و ببر خونه. من می‌مونم ببینم چی میشه. کسی نیومد میام.» - می‌خوای بمونم با هم میریم.. - اذیت نمیشی؟ - نه..چه اذیتی؟! - باشه...بمون. هادی دست حسین و بچه‌ها را گرفت و رفتند تو حیاط مسجد. راضیه کنار طلعت نشست. - حاج‌آقا گفت مشکلی نداره. ببینم شما قبلا کلاسای قرآن و اینا داشتین؟ طلعت کمی فکر کرد و گفت: «والا یه دو باری خود حاج‌آقا برامون حرف زد. بیشتریا.. خودش سخنرانی می‌کنه و کسی هم اگه مشکلی پیدا کنه میره پیشش..اممم.. بعدش دیگه نه.» راضیه آهانی گفت و پاهایش را دراز کرد. - هر چی بزرگتر میشه..درد پای منم بیشتر میشه.‌ شبا تا صب خواب ندارم. زانوهایش را مالش داد. طلعت با محبت گفت: «آخی..بمیرم الهی..من خودم چارتا بچه زاییدم و سر هر کدوم یه بدبختی داشتم. هر بار می‌گفتم این دیگه آخریه..ولی دوباره سال نشده خدا یکی دیگه می‌ذاشت تو دامنم..» غش‌غش خندید. راضیه نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «پاشو بریم..انگار کسی نمیاد..همه که رفتن..» طلعت دستش را گرفت. - کجا؟ ماه‌منیر و زن گودرز با دختر بزرگه‌ش میان. گفتن میرن و جلدی برمی‌گردن. منم که هستم. راضیه امیدوارانه نشست. - خب همین چهارنفرم خوبه. با همینا شروع می‌کنیم‌. خدا رو چه دیدی شاید بقیه هم‌ مشتاق بشن بیان. - میان.‌ ما مردامونم می‌کشونیم مسجد. پس چی فک کردی تیام! راضیه به همین هم قانع بود. خدا را شکر کرد که طلعت همسایه‌شان بود و روی او می‌توانست حساب کند. ** از شنیدن خبر، لبخندی اطمینان‌بخش روی لب نشاند. ایوب با آب‌وتاب ادامه داد: «این حاج‌آقای مشتیِ ما، حالش رو به وخامته! غلط نکنم تیرمون خورده به هدف آقا! شنیدم بستری شده بیمارستان!» - کدوم‌ تیر ایوب؟! مگه ما کاری کردیم؟! ایوب دستپاچه شد. - آ..قا.. آخه.. - س‌س‌س.. اینو حتی دیگه برای خودتم تکرار نکن. یقه‌اش را صاف کرد. آستین‌هایش را پایین کشید و دکمه‌هایش را بست. - میریم عیادتش.‌ باید دلجویی کنیم ازش. - آقا منم بیام؟ - نه! تو بمون خیریه. اگه کسی خواست بره عیادت بگو هماهنگ می‌کنیم مینی‌بوس می‌گیریم می‌بریمشون.. حواست باشه..سوتی‌موتی ندی‌ها ایوب! - چشم آقا. خیالتون تخت. فقط.. برگشت سمت ایوب و منتظر نگاهش کرد. ایوب دست‌هایش را به هم مالید. - آقا! شما باهاش خیلی جیک‌تو‌جیک شده بودین، شک نکنن بهتون؟! گوشه‌ی لبش به تمسخر، بالا پرید. - نگران نباش! ما رفیق بودیم. بی‌ذات نبودیم که!..بودیم؟!..بعدم با کدوم مدرک؟!..من حواسم هست چیکار دارم می‌کنم. تو هم حواست‌و خوب جمع کن که سرت‌و به باد ندی..حالیت شد؟ ایوب دستش را روی چشمش گذاشت و دیگر حرفی نزد. در را به آرامی بست. وقتی می‌رفت، مطمئن بود که به اهدافش هر روز نزدیکتر می‌شود. برای پیش‌نماز بعدی، فکرهایی در سر داشت. الان فقط باید دلجویی می‌کرد. همین. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت14🎬 چشمانش روی مربع‌های کوچک و منظم قالی می‌گشت و زبانش داشت آخرین سبحان‌الله تسبیحات
🔥 🎬 سیب‌زمینی‌ها را ریخت توی روغن داغ. صدای جلزولزش حسین را کشاند به آشپزخانه‌ی کوچکی که با یک پرده از اتاق، جدا شده بود. - آخ‌جون! دیب‌دمینی! راضیه دستش را گرفت و برد نشاند تو اتاق. - بشین اینجا یه نقاشیِ خوشگل بکش تا من برات سیب‌زمینی بیارم، باشه پسرم؟ حسین با ذوق دفتر نقاشی را از دست مادر قاپید و با مدادرنگی‌هایش مشغول شد. راضیه برگشت به آشپزخانه. زیر اجاق را کم کرد و قاشق چوبی را در ماهی‌تابه گرداند. افکارش مثل سیب‌زمینی‌های شناور در روغن، زیرورو می‌شد. حسین دوباره برگشت. - مامان دیب دمینی! راضیه با حواس‌پرتی به حسین که گردن کج کرده بود، نگاه کرد.‌ - بیا بغلم!.. به سختی به آغوش کشیدش. - ببین!.. هنوز سرخ نشده! باید یه کوچولو دیگه صبر کنی..باشه؟..خب حالا چی کشیدی؟..بریم ببینیم؟ به اتاق برگشتند. وقتی حسین را زمین گذاشت، او مثل برق دفتر نقاشی‌اش را آورد. راضیه لپ تپل حسین را چند بار با عشق بوسید. - به‌به! چه قشنگه این خونه! حسین آقا!مامان‌و بلدی بکشی پسرم؟ حسین سرش را تکان داد. - بکش ببینم! با صدای هادی که بلند سلام کرد، نفس راحتی کشید. - چه بوهای خوبی! موهایش را پشت گوش فرستاد. - خدا خیرت بده! بیا سر این بچه رو گرم کن، سیب‌زمینی‌هام سوخت. حسین از سروکول پدرش بالا رفت. راضیه رفت تو آشپزخانه. دودل بود ماجرای کلاس را الان به هادی بگوید یا بعداً. یا اصلاً نگوید. سیب‌ها را ریخت تو بشقاب. فکر کرد: «بهتره بذارم سر فرصت.» موقع آشپزی، خستگی برایش معنی نداشت. هرچند حالا که باردار بود ایستادن کمی برایش سخت می‌نمود. خیلی زود شب فرا رسید. صدای نفس‌های آرامِ حسین، با آن صورت معصوم، وادارش کرد تا آهسته پیشانی‌اش را ببوسد.‌ - هادی! بیداری هنوز؟ - بیدارم. راضیه تکیه‌اش را به دیوار داد و پتو را محکم دور خودش پیچید. «حوصله داری حرف بزنیم؟» - بزنیم. - امروز یه شاگرد جدید اومده بود تو کلاس. - عه! چه خوب!..الان شدن چند نفر؟ - با این یکی..شش نفر. هادی چرخید و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد. - پیشرفت خوبیه تو این مدتِ کَما!..نه؟! - مسخره می‌کنی؟ - نه والا. - آخه پنج شیش نفر؟..تازه همینام یه جلسه میان دو جلسه نمیان. - یکم باید صبور باشی. راضیه پتو را تا زیر چانه‌اش بالا آورد. - به نظرت چرا؟!..اینا اصاً زیر بار احکام نمیرن هادی!..تفسیر که دیگه هیچی. اصلاً قبول ندارن..روز دوم یه هفت نفری شدن..منم خوشحاااال..اما بعدش دیگه خبری نشد..این یکی هم که اومده توپش حسابی پر بود! هادی سؤالي نگاهش کرد. راضیه لب‌هایش را به پایین کش‌ آورد. - باور کن!..داشتم در مورد اصول و فروع دین می‌گفتم یهو دراومد گفت ما چرا باید اصول دین یاد بگیریم؟ فروع دین و چرا باید رعایت کنیم؟..خب اسمش روشه..فرع..چیزی که فرعیه خیلی مهم نیس انجام دادنش! منطق و ببین! ادامه داد: - منم براش اصول و فروع رو گفتم و توضیح دادم که خواهر من! هر چیزی اصولی داره. حتی کارهای معمولیتون اصول خودش رو داره.‌ حالا خدا میاد دین خودش رو بدون‌ اصول بذاره؟! فروع دین هم.. پرید وسط حرفم. گفت: «تو چرا دین‌و اصلی فرعیش می‌کنی! دین دینه دیگه.» هر چی براش توضیح دادم تو کَتِش نمی‌رفت. بعدشم بحث رو کشوند به تقلید که آره ما خودمون عقل داریم میریم احکام رو در میاریم..چرا باید تقلید کنیم؟!..ما عقل داریم که بفهمیم چه کاری خوبه چه کاری بعد..تقلید اونم از کسی که نمی‌شناسی معنی نداره.. هادی کنجکاو گفت: «خب؟! جالب شد!» راضیه نفس عمیقی کشید. - جالبه؟!..هیچی دیگه..هر چی رشته بودم، پنبه کرد. بقیه هم همون فرمون‌و گرفتن و از خدا خواسته. حالام فقط روخوانی قرآن داریم.. هادی طاقباز خوابید. دستانش را زیر سرش گذاشت. - منم نتونستم رو بچه‌های خودم تو مدرسه..کار کنم..خیلی مستعدنا..ولی نمی‌دونم چرا جوونترا دل نمیدن بیان این کلاسارو..نگفته بودمت تا حالا؟! - میگم چطوره بگیم دخترا، دختربچه‌ها بیان. - فکر نکنم بیان. - طلعت می‌گفت ما از پیش‌دبستانی بچه‌هامون رو می‌فرستیم کلاسای درس اخلاق!..گفتم کجا؟!..گفت خونه‌ی ایوب. ایوب کیه؟! هادی خمیازه‌ی بلندی کشید. - خونشون نزدیک مسجده..یه سالن بزرگ داره که کلاسای آشپزی و ورزشی و این‌جور چیزا رو اونجا برگزار می‌کنن. - طلعت یه چیزایی بهم گفته بود. ولی من جدی نگرفتمشون. میگم من احساس خوبی ندارم هادی! اینا یه چیزایی میگن که تا حالا نشنیده بودم. مثلا گفتم‌ رساله دارین گفتن رساله چیه دیگه..عجیب نیس؟ در اثر خمیازه‌های پی‌درپی آب از چشمان هادی راه افتاده بود. - منم یه جورایی مشکوکم ولی مطمئن نیستم. - میگم بهتره بریم پیش حاج‌آقا. هادی اوهومی گفت و پتو را روی خودش کشید. - یه روز میریم باهاش حرف می‌زنیم. و خوابید. راضیه خوابش نمی‌برد. هجوم افکار مختلف کلافه‌اش می‌کرد. باید می‌فهمید اینجا چه خبر است. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت15🎬 سیب‌زمینی‌ها را ریخت توی روغن داغ. صدای جلزولزش حسین را کشاند به آشپزخانه‌ی کوچکی
🔥 🎬 روزها و ماه‌های بعد، بدون دردسر سپری شدند. خودش هم باورش نمی‌شد این پنج سال به سرعت برق و باد گذشته و به این نقطه رسیده! سرش را روی لپ‌تاپ خم کرده بود. فایل پر بود از عکس‌ها و مشخصات جوان‌هایی که فرستاده بود شهرهای اطراف.‌ شرکت نوین اقتصاد. بنگاه اقتصادی پیشرو، مؤسسات مذهبی و آموزشگاه‌های فراوانی که در شهرهای بزرگ، به آنها آموزش می‌دادند و تربیتشان می‌کردند برای تبلیغ یا کارهای دیگر. کمترینش می‌شد جاسوسی و نفوذ بین طبقات مختلف نظام. کش‌وقوسی آمد و برخاست. از پنجره به نمای کوه‌های بلندِ پوشیده از برف، خیره شد. اولین برف امسال زودتر از سال‌های قبل باریده و غافل‌گیرشان کرده بود. درست مثل این معلم لعنتی و زن لعنتی‌تر از خودش. قهوه‌ی آماده را در فنجان ریخت. ایوب از کارهای این زن‌ و شوهر خبرهای خوبی برایش نیاورده بود. هرچند خودش هم از این طرف و آن طرف، چیزهایی شنیده بود. حسی مزخرف است وقتی بفهمی در یک قدمی موفقیت، یک نفر پیدا شود و گند بزند به همه‌ی آنچه تا حالا ساختی! چوب لای چرخِ غلطان موفقیتت بگذارد و بشود مانع. کمی شکر به قهوه‌اش اضافه کرد. ضربه‌های محکم‌ قاشق به تن فنجان، صدای اعتراضش را درآورده بود.؛ اما کو گوش شنوا! حرف‌های ایوب را مرور کرد. - آقا! زن این آقا معلم، کم‌کم داره رو مخ بچه‌ها کار می‌کنه ببره تو کلاساش. آل برده از ننه آقای اینا خیری ندید رفته سراغ بچه‌هاشون... نگرانی را در چشم‌های ایوب دیده بود. - آقا! این تا حالا کبریت بی‌خطر بوده.. ولی اگه گرم بشه و شعله بکشه.. معلوم نیس چی پیش بیادا!..هی داره فوضولی می‌کنه این‌ور اون‌ور..چیکارش کنیم آقا؟! با یادآوری حرف‌های ایوب، دندان روی هم سایید: «نباید می‌ذاشتم اون مرتیکه اینو ورداره بیاره، بشه برام آینه‌ی دقق..لعنت بهت..بهمنی بی‌شعوور..» فنجان بیچاره را محکم‌ روی میز کوبید و ته‌ناله‌ی دردناکش در اتاق پیچید. -هه..کبریت بی‌خطر! پوفی کشید. قهوه هم سردردش را بهتر نکرد. دنبال قرص، کشوها را زیرورو کرد. بالاخره ته یکیشان، پیدا شد. قرص را با یک لیوان آب پایین داد. بعد چه گفته بود ایوب؟! - آقا! شما که نبودین زنش اومده بود خیریه..می‌گفت تصمیم گرفته یه سری کتاب رساله و داستان راستان و حجاب و این طور چیزا سفارش بده..اومده بود ببینه ما می‌تونیم کمکش کنیم!..هه..نمی‌دونه زده به کاهدون آقا.. زنیکه‌ی... همین‌طور گذاشته بود، ایوب حرف بزند. - همین‌طور پیش بره..می‌ترسم چند روز دیگه پای برادران و خواهران بسیجی هم وا بشه اینجا. اون‌وخ..خخ..آقا!..این پایگاه بسیج مردمی‌مون واقعاً بشه مردمی!.. و خندیده بود. ایوب خندیده بود و او تازه داشت هوشیار می‌شد. دستش را روی شقیقه‌هایش فشار داد. سردرد لعنتی! این‌طور مواقع انگشترش را درمی‌آورد و انگار که انرژی مضاعفی از طرح رویش بگیرد، دقایقی طولانی نگاهش می‌کرد و جان می‌گرفت. خیره به انگشتر فکر کرد: «چرا از اینا غافل شدم؟!..چرا همون اول کار پای اصرارم‌ نموندم که معلم از همین‌جا انتخاب کنیم؟..معلم قبلی خوب توی مشتم بود..مثل بقیه‌شون..ولی این یکی..آخ این یکی..داره بدجور چموشی می‌کنه..باید افسارش‌و محکم بگیرم.. بکشم..وگرنه دیگه نمی‌تونم خرابیاش‌و جمع کنم..» صدای ضربه‌ی محکمی که به شیشه‌ی پنجره خورد، یکهو از جا پراندش. انگشتر از دستش افتاد. نگاهی روی زمین انداخت و رفت سمت پنجره. پرنده‌ای بیهوش روی زمین افتاده بود. حالا وقت رسیدگی به پرنده را نداشت. برگشت تا انگشتر را پیدا کند؛ اما هرچه گشت، اثری از انگشتر نیافت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت16🎬 روزها و ماه‌های بعد، بدون دردسر سپری شدند. خودش هم باورش نمی‌شد این پنج سال به سرع
🔥 🎬 قدم‌آهسته، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کردند. هادی با نگرانی به راضیه نگاه کرد.‌ - کاش تو نمی‌اومدی.‌ من خودم باهاش حرف می‌زدم دیگه. تو با این وضعت آخه.. راضیه که از خانه تا اینجا، فقط غر زده بود به جان هادی، طلبکار گفت: «چرا نیام! تو نگران نباش.. من خوبم...دیگه سر این یکی، می‌دونم چیکار کنم چیکار نکنم..می‌خوام خودمم باشم..» - عزیزم! ما که یه بار باهاش حرف زدیم..دیدی که چی گفت. - وا!..اون دفه کی حرف زدیم؟!.. تا اومدیم‌دو کلوم بگیم، اومدن دنبالش..رفت. - من که هر چی میگم..تو یه چیز دیگه جواب میدی..هی غر می‌زنی..نمیشه حالا بی‌خیال بشی؟ راضیه با تعجب بیشتر به هادی چشم دوخت. - تو داری اینو میگی هادی؟!..معلوم هست چِت شده؟!..یعنی میگی ما نباید بفهمیم چرا این مردم رساله ندارن؟..چه مشکلی با دین دارن؟..چرا هر وقت از رهبر حرف می‌زنیم، چپ‌چپ‌ نگامون می‌کنن؟!..نمی‌فهممت!..همین طلعت..چند وقت پیش می‌گفت باعث و بانی این همه بدبختی ما رهبره!..خب این یعنی چی؟!..هادی! والله حاضرم رگمو بذارم که نصف بیشتر اینا سلطنت‌طلبن.. - قسم نخور راضیه جان! دست بردار..چرا انگ می‌چسبونی به مردم! - انگ چیه!..تو خودت گفتی رفتی خونه‌ی چه‌می‌دونم کی، ماهواره داشتن.. طلعت اینام دارن..چند تا دیگه از همسایه‌هام که من با طلعت رفتم خونه‌هاشون دارن.. - خب؟! - خب معنی اینا چی می‌تونه باشه؟! غیر از اینکه روزبه‌روز دارن از اسلام دورتر میشن..خدا می‌دونه دیگه چه کارایی می‌کنن ما خبر نداریم.. - والا چی بگم!.. من فقط نمی‌خوام تو خودت‌و درگیر این چیزا کنی.. حرص و استرس واستون خوب نیس..بذار این بچه به سلامتی دنیا بیاد، بعد.. راضیه تند جواب داد: - بعد چی؟!..تو که کاری نمی‌کنی.. داری می‌بینی و هیچی به هیچی.. - من که گفتم.. اگه قرار باشه کسی کاری کنه همین حاج‌ابراهیمه. ما نهایت بتونیم تو کلاسای خودمون آگاهی بدیم به مردم..آخه..من نمی‌دونم..این بابا که اینقد همه دم از خوبیش می‌زنن..چرا تا حالا واسه دین و ایمون این مردم کاری نکرده؟!..هان؟! - خب میریم همین‌و ازش می‌پرسیم..چرا باید توخونه‌ی اکثر اینا ماهواره باشه ولی رساله نه؟! - خب من خودم می‌رفتم می‌پرسیدم تو چرا اومدی؟..فقط بهت بگمااا.. اگه جواب سربالا شنیدی، دیگه کاسه‌ی داغ‌تر از آش نشو جان من!..خودم یه کاریش می‌کنم.. دست سرد راضیه را گرفت و روبه‌رویش ایستاد. نگاهش قفل شد توی چشم‌های او. «والا.. بِلّا.. نگرانتم..قول میدی راضیه؟!» راضیه تاب آن نگاه را نیاورد. سرش را پایین انداخت. من‌من کرد: - قول نمیدم ولی سعی خودم‌و می‌کنم دختر خوبی باشم. هادی لبخندی از سر نگرانی زد. - همینم خوبه. میخِ صورت راضیه شد و زمزمه کرد: «میگم فک کنم بچمون دوباره پسره!» راضیه لب گزید. - از کجا می‌دونی! عاشقانه‌ترین نگاهش را نثار چشم‌های راضیه کرد. - آخه خوشگل‌تر شدی! نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه خجالت‌زده، خندید. «خودمم حس می‌کنم.. پسره.» هادی سرش را رو به آسمان نیمه‌ابری گرفت. - خدا رو شکر. دختر و پسر فرق نمی‌کنه. الهی عاقبتش خوب باشه.. راضیه آمینی گفت و چادرش را صاف کرد. دوشادوش هم راه افتادند‌. وقتی به مسجد رسیدند، درش باز بود ولی کسی را ندیدند. هادی اطراف مسجد و داخل شبستان را گشت ولی کسی نبود. به راضیه که همان دم در ایستاده بود، گفت: «هیشکی نیست. باید یه وقت دیگه بیایم.» بیرون که آمدند؛ دو نفر گرمِ صحبت، از کنارشان گذشتند. راضیه تند گفت: «از اینا بپرس تا نرفتن.‌» هادی سلامشان کرد. - ببخشید!..شما نمی‌دونین حاج‌ابراهیم کجاس؟ یکیشان گفت: «یه ساعت پیش رفتن خونه‌ی بی‌بی سلطان..خونه‌ش تعمیرات داشت رفتن کمک..» هادی تشکر کرد و آدرس را گرفت. همراه راضیه، راهی خانه‌ی بی‌بی سلطان شدند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت17🎬 قدم‌آهسته، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کردند. هادی با نگرانی به راضیه نگاه کر
🔥 🎬 ابراهیم داشت شن و سیمان را داخل استانبولی مخلوط می‌کرد و با کَمچه، لابه‌لای آجرهای ردیف چیده شده، می‌ریخت و صاف می‌کرد. هادی و راضیه همزمان سلام کردند. ابراهیم که آثار خستگی و بنایی کردن روی چهره‌اش پیدا بود، با لبخند جواب داد. - از این طرفا آقا معلم! بی‌بی سلطان روی سکوی کاهگلی‌ای که کنار دیوار، داخل حیاط خانه‌اش، مثل یک ایوان درست شده بود، نشسته بود و داشت قلیان می‌کشید. پایین پایش، چاله‌ای درست شده بود و تویش پر بود از تکه‌های چوبی که تبدیل به ذغال شده بودند. کتری سیاهی کنار چاله گذاشته شده بود با یک قوری استیل که معلوم می‌شد، چایِ داغِ داخلش انتظار می‌کشد تا رها شود توی استکانهای کمرباریک بی‌بی سلطان. با دیدن هادی و راضیه، فرز، پایین آمد. - سلام روله! بفرما تو..بفرما. هادی گفت: «ممنون بی‌بی. ما با حاج‌آقا کار داریم. شما بفرمایید..مزاحمتون نمیشیم.» بی‌بی با اینکه سن‌وسالی از او گذشته بود و این را می‌شد از چروک‌های فراوان صورتش فهمید، سرحال و قبراق، نگاهی به ابراهیم کرد و گفت: «دسش درد نکنه. این دیوار دیگه داشت خراب می‌شد رو سرم. حاجی اومد به دادم رسید.» ابراهیم سر بلند کرد. - این حرفا چیه بی‌بی. وظیفمه. بعد رو کرد به هادی. - خب آقا معلم! امر بفرما. هادی نگاهی به راضیه انداخت. کمی جلوتر رفت. «خدا بهتون قوت بده. کمکتون کنم؟» ابراهیم لبخند زد. - نه! دستت درد نکنه.‌ زیاد کاری نداره. حالا بگو چی شما رو کشونده اینجا؟ - والا..حاج‌آقا..دفه‌ی پیش که مزاحمتون شدیم، فرصت نشد تا مفصل راجع به یه سری چیزا حرف بزنیم.. ابراهیم با دسته‌ی کمچه، روی آجرها کوبید تا محکم شود. - بفرما! سراپا گوشم. البته می‌بخشیدا..من نمی‌شینم..تا شب نشده باید تمومش کنم..این هوام می‌بینید که..یه روز برفیه..یه روز بارونی. گناه داره پیرزن بنده خدا.. - خدا عمرتون بده..می‌خواید بریم یه وقت دیگه مزاحم میشیم.. - نه‌نه.. معلوم نیس دیگه کی فرصتش پیش بیاد بتونیم حرف بزنیم..شما بفرما..من گوش می‌کنم. - والا..راستش..مسئله اینه که.. راضیه میان حرفش پرید. - ببخشید آقا هادی! بذار خودم بگم. چادرش را جلو کشید و رو کرد به ابراهیم. - ببینید حاج‌آقا..من تو این چند وقتی که اینجا بودم..متوجه شدم این مردم تو مسائل دین، خیلی مشکل دارن..رساله ندارن..درمورد رهبر و مسائل فقهی و حتی قرآنی، موضع می‌گیرن..یعنی اصلاً گوش نمی‌کنن.. ابراهیم که خم شده بود روی استانبولیِ پر از ملات، کمر صاف کرد. زل زد به چشمان هادی. - خب خواهرمون انگار دلِ پُری دارن..باید عرض کنم..فکر نکنید ما اینجا بیکار بودیم و اینها رو نمی‌دونیم..چرا خواهرِ من..می‌دونیم..مام مث شما، قبل‌تر‌ها، این راها رو رفتیم..ولی نمی‌تونیم مجبورشون کنیم هر چی ما میگیم قبول کنن..ما نهایتاً آگاهشون می‌کنیم که آقا این کار غلطه..خواستن بپذیرن..نخواستن ما زورشون نمی‌کنیم.. - ولی حاج‌آقا! دین چیزی نیست که مردم نپذیرن یا ندونن که تو چه کشوری زندگی می‌کنن.. بالاخره اینجا یه مملکت اسلامیه..مگه میشه تا این حد از دین زده شده باشن.. - این مشکل ما نیست که..خانه از پای‌بست ویران است.. - منظورتون چیه؟! - وقتی آخوند مملکت، دزد باشه، البته خودم رو عرض می‌کنم، شما چه انتظاری از مردم دارید؟ من وقتی خودم دروغ میگم..غیبت می‌کنم..اخلاق ندارم..فحش میدم..می‌خواین مردم به حرفم گوش کنن؟ - باورم نمیشه! حاج‌آقا شما دیگه چرا؟! - واقعیت‌های جامعه‌اس خواهر من! - حاج‌آقا! ارزش آدما به تلاشیه که برای روشن شدن‌ حقیقت می‌کنن، نه پذیرفتن واقعیت. ما باید تلاشمون رو بکنیم این مردم حقیقت رو بدونن..نباید به حال خودشون رهاشو کنیم. - شما از کجا می‌دونی ما تلاشمون رو نکردیم؟ من‌تو تک‌تک این خونه‌ها رفتم..با همشون حرف زدم..باهاشون زندگی کردم..می‌دونم اینا با چه سختی‌هایی دست‌وپنجه نرم می‌کنن..من‌ با روش خودم باهاشون برخورد می‌کنم خانم!..با روش خودم باهاشون حرف می‌زنم..نه با زور.. هادی گفت: «حاجی! کار این مردم از زور و این حرفا گذشته..به مرحله‌ی انکار رسیدن دیگه..» ابراهیم خندید. کمچه را روی آجرها گذاشت. با خونسردی گفت: «نه باباجان! هنوز اون نخه، پاره نشده..بهتره شما آگاهی این‌ مردم رو بگذارید به عهده‌ی ما..اگر هم می‌خواید به کارتون ادامه بدید،.. بدید، ولی، سعی نکنین چیزی رو بهشون تحمیل کنید تا به موقعش.» راضیه که از ابراهیم ناامید شده بود، گفت: «یعنی شما..تا حالا نتونستید حداقل چند نفر رو با خودتون همراه کنید؟» ابراهیم این‌بار دیگر به صورت هادی نگاه نکرد. مستقیم چشم دوخت به راضیه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️