✨﷽✨
#زلزلهٔقصرشیرینوسرپلذهاب
✍ سال ۹۶ وقتی در سرپل ذهاب زلزله آمد ، من و تعدادی از دوستانم در شهرستان قصرشیرین در حال مأموریت بودیم و آنجا هم لرزید.
کانون اصلی زلزله سرپل ذهاب بود و با ما تقریباً بیست دقیقهای فاصله داشت. اگر اشتباه نکنم ساعت از ۹ و نیم شب گذشته بود. در و دیوار و سقف و کف ساختمانی که در آن بودیم ، به شدت میلرزید.
یادتان هست مربّیهایی که از آتش نشانی به مدرسهها می آمدند و میگفتند در وقوع زلزله در چهار چوب درب قرار بگیرید تا آوار روی سرتان نریزد؟
ما ده نفر بودیم که همگی با هم به ناچار در چهار چوب درب اتاق قرار گرفتیم ولی بعید میدانستم اگر پنج ثانیهٔ دیگر ، زلزله ادامه پیدا میکرد ، یک نفرمان زنده از آنجا بیرون میآمد.
چند ثانیه لرزهٔ اوّل متوقف شد. در حالی که برق شهر قطع شده بود ، در آن تاریکی با پای برهنه دوان ، دوان خودمان را به سمت حیاط ساختمان رساندیم.
کف ساختمان پر از شیشه خورده شده بود ، به همین خاطر کف پای بعضی از بچّهها زخم شد.
از ابعاد بزرگی زلزله اطلاعی نداشتیم ، تا اینکه یکی ، یکی خانوادهها تماس میگرفتند و حالمان را میپرسیدند. آن وقت بود که فهمیدیم چه فاجعهای اتفاق افتاده.
دیگر نمیشد داخل ساختمان رفت چون هر لحظه احتمال میرفت یکبار دیگر زمین بلرزد و مابقی ساختمان روی سرمان آوار شود. به همین خاطر در حیاط ماندیم و چادر زدیم.
پیامکی برایم آمده بود با این مضمون که رهبر معظم انقلاب فرموده بودند اولویت همهٔ دستگاهها ، رسیدگی به امورِ زلزلهزدگان کرمانشاه است.
بلافاصله برای همهٔ مخاطبینم پیامکی ارسال کردم که در آن شمارهٔ کارتم را فرستاده بودم و نوشتم من در منطقهٔ زلزلهزدهٔ کرمانشاه هستم و برای پختِ غذا و تهیّه آب آشامیدنی هر چقدر میتوانید کمک کنید.
برای آنهایی که پیامک فرستادم آنها هم برای دور و بریهای خودشان فرستاده بودند و تا صبح اساماس واریز بود که برایم میآمد و مبلغ قابل توجّهی جمع شد.
همان موقع رفتیم با همان پولهای جمع شده ، از مغازهها مواد اولیّه پخت غذا را خریدیم و بعد با مسئول عملیّاتِ بسیج ناحیهٔ قصرشیرین هماهنگ کردیم تا آشپزخانه ناحیه را در اختیارِ ما قرار دهد تا بتوانیم در روز اوّل زلزله به روستاهای اطراف ، غذای گرم برسانیم.
یک خیّری با نیسانِ پر از مواد خوراکی از تهران آمده بود و دربهدر دنبال یک نفر میگشت تا کمکش کند با هم بروند اقلام اهدایی را بین زلزلهزدگان توزیع کنند.
من هم که سرم درد میکرد برای اینجور کارها ، سریع سوارِ ماشینش شدم ، گازش را گرفتیم و رفتیم دو سه تا از روستاها و کمکها را به دستِ مردم رساندیم.
لولهٔ آب روستاها ترکیده بود و آبِ خوردنشان ، گِل آلود شده بود ، نصف شب رفتیم آبتسویه از بچّههای ارتش گرفتیم بیست ، سی تا دبه آب پر کردیم و بردیم توی روستاها.
گفتیم این مقدار آبِ کم را مدیریت کنید تا فردا صبح بیاییم تانکرهایتان را پر کنیم. ما که اگر یک شب خوابمان دیر میشد ، سر درد میگرفتیم ، آن شب تا صبح دویدیم دنبال آب و نفهمیدیم کِی صبح شد!
همهاش نگرانِ این بودم که نکند اوضاع ، همینجور بماند و کسی به دادِ این بندگان خدا نرسد؟! امّا خدا را شکر دیدیم موج همدلیهای مردم از همهٔ نقاط ِکشور به آنجا سرازیر شد و صف طولانی کامیونها بود که واردِ منطقه میشد.
اگر چه خیلی از هموطنانمان در آن بلای طبیعی جانِ خود را از دست دادند و از دست دادنِ آنها داغ سنگینی بر قلب ملت ایران بود امّا مردمِ کرمانشاه در خاطرشان میماند که در آن روزهای تلخ ، چگونه ایران و ایرانی برایشان دلسوزی کردند و سنگ ِتمام گذاشتند.
#زلزلهٔقصرشیرینوسرپلذهاب
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👇
@alabd68
خاطرهٔ بیست و پنجم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#شهیدمدافعحرممحمّدزهرهوند۲
✍ بعد از شهادت محمّد (زهرهوند) ، میخواستیم وسایلش را تحویل خانوادهاش بدهیم. با سیّدمحمّد(یکی از همرزمان شهید) رفتیم دربِ کمدش را باز کردیم.
نظم محمّد مثال زدنی بود. لباسهای نظامیش ، بسیار مرتب و منظم مانند لباسفروشیها ، روی هم چیده شده بود و تا سقف کمد ، بالا آمده بود.
با خودمان گفتیم بهتر است قبل از رفتنمان ، جیبهای لباسش را بگردیم که اگر نامهٔ اداری و وسایل سازمانی داخلش هست با خودمان نبریم.
در حینِ بررسی ِ وسایلش به نکتهٔ جالبی برخوردیم. محمّد نمونههای مختلفی از سربندهایی متبرّک به نام خانم فاطمهٔ زهرا را جمعآوری کرده بود و در هر لباسش ، یکی از آنها را گذاشته بود. شش ، هفت سربند. یکی سبز ، یکی قرمز ، یکی زرد و....
لباسها را مجدداً به همان شکل تا زدیم و قبل از آنکه در پلاستیک بگذاریم ، روی هر لباس یک سربند گذاشتیم.
بعد از چهلم محمّد ، قرار گذاشتیم به خانهٔشان برویم تا وسایلش را تحویل بدهیم. پدر،مادر،برادران،همسر و فرزند شهید در منزل بودند.
چند دقیقه ای در منزل ایشان نشستیم. یکی از دوستانی که همراه ما آمده بود ، خطاب به مادرِ شهید گفت حاج خانم ، ان شاءالله محمّد با حضرت زهرا محشور بشود.
مادرِ شهید گفت محمّد عاشق حضرت زهرا بود و از ارادت محمّد به ایشان گفت. صحبت های حاجخانم که تمام شد ، ما هم ماجرای سربندهای یا فاطمه الزهرا را گفتیم.
واقعاً حالِ عجیبی در جلسه حاکم شد. سیّدمحمّد آرام ، آرام شروع کرد این شعر از حضرت زهرا را ، که حاج محمود کریمی خوانده بود ، برایمان خواند. سفره دارِ کرمی ، سایهٔ سرمی ، مهربونتر از ، مادرمی ....
#شهیدمدافعحرممحمّدزهرهوند۲
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ بیست و ششم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#سیلخوزستانبهار۹۸
✍ اردیبهشت ِ سال ۹۸ بود که در سه استان کشور (گلستان ، خوزستان و لرستان) سیل آمده بود.
به همراه چند تیم جهادی عازم استان خوزستان شدم. مرکز ستاد بحران در شهرستان شوش بود. وقتی به آنجا رسیدیم یک نقشه دستمان دادند و گفتند بروید به سمت منطقهٔ الهایی و بلافاصله راه افتادیم.
وقتی به الهایی رسیدیم ، دیدیم در بعضی از خانهها ارتفاع آب حداقل تا یک متر و بیست سانت بالا آمده. مردم بلاتکلیف مانده بودند و رسماً زندگیشان تعطیل شده بود.
امکانات چندانی نداشتیم تا بتوانیم آب را به راحتی از درونِ خانهها بیرون بکشیم. ناچار بودیم در حیاط خانهها سه چهار نفری با فاصله در یک مسیر بایستیم و در حالی که تا کمر داخل آب بودیم ، با دربِ دیگهای بزرگ ، آبهای جمع شده را به سمتِ دربِ حیاط هدایت کنیم.
با این روش ، هم کتف و کولمان افتاده بود و هم زمان زیادی طول میکشید تا آبها از درونِ خانهها بیرون برود. ولی ما از همین هم کوتاهی نکردیم.
دو روز اوّل را به همین شکل سر کردیم تا اینکه بعداً امکانات مهندسی خوبی برای تخلیه آب برایمان آوردند و بدین ترتیب اوضاع کمی بهتر شد.
یک دستگاه مکندهٔ کوچکِ آب به ما دادند ، صبح زود آن را با یک موتور برق و یک ۲۰ لیتری بنزین پشت تویوتا میانداختیم ، پنج نفری محله به محله میچرخیدیم و تا غروب هر چقدر که میتوانستیم کار میکردیم و قبل از تاریکی هوا به مقر برمیگشتیم.
حالا با وجود این دستگاه ، دیگر کارِ ما سرعت پیدا کرده بود. دستگاه یک ورودی و یک خروجی داشت که در مدّت کمتر از یک ساعت کُلِ آبگرفتگیِ یکخانه را بیرون میکشید و بافشارِ بسیار بالا آب را به پشت ِ سیلبندها پرتاب میکرد.
هوای شوش ، بسیار گرم و خشک بود و چون به آب و هوای آنجا عادت نداشتیم ، بدنمان مثل مار پوست میانداخت و قیافه هایمان کاملاً سیاه چُرده شده بود.
به پیشنهاد و دستورِ حاج قاسم ، تمامِ موکبهای اربعین مأمور شدند به مناطق سیل زده بیایند و به مردم و امدادگران ، غذای گرم برسانند.
حاج قاسم هم خودشان آمده بودند آنجا و از عملکرد همهٔ نهادها شخصاً نظارت میکردند.
آنجا و در آن شرایط هر کس هر کاری از دستش بر میآمد ، انجام میداد تا شرایطی فراهم شود که مردم به زندگی عادیشان برگردند. مدارسِ منطقه به کلّی تعطیل شده بود و بچّه مدرسهایها حیران و بلاتکلیف در کوچهها میچرخیدند.
گروهی از پرسنل کانون فکری،هنری از شهرستان شازند آمده بودند و در محلهها ، مشغول عروسک گردانی بودند و با برنامه های جذّابشان، خردسالان را سرگرم میکردند و لبخند روی لبهای آنها آورده بودند.
آن روز در شوش همه سعی میکردند تا کشور را از یک بحران دیگر عبور دهند (به قول حاج قاسم ما حوادث سختی را پشت سر گذاشتیم.) و این تلاشِ ملّی برای مردم منطقه یادآور همدلیهای دوران دفاع مقدّس شده بود.
#سیلخوزستانبهار۹۸
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ بیست و هفتم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#تخمِمرغیاتخمِاردک۱
✍ ده ، دوازده سالم بود که مادرم اوّل عید دو تا جوجه اردک برایم خرید. و با گذشت زمان وابستگیم به این جوجهاردکها بیشتر و بیشتر میشد.
هر روز صبح از مغازهٔ میوه فروشی برای آنها خیارِسالادی و ضایعات کاهو میگرفتم و با رسیدگی زیادِ من ، آنها خیلی زود پَروار شدند.
کسانی که کفِ حیاطِ خانهٔشان موزایک است و اردک دارند ، کاملاً میدانند که تمیز نگهداشتنِ حیاط خانه ، چقدر دشوار است.
کثیفکاریهایِ اردکها از یکطرف و بوی بدِ آنها از طرفِ دیگر ، باعث شد که حتّی صدای همسایههایمان نیز در بیاید.
یکروز که دیگر مادرم طاقتش سر آمده بود ، به من گفت پسرم بیا بنشین و خیلی منطقی با هم صحبت کنیم. گفت ببین پسرم مرغها و اردکها وقتی به این اندازه میرسند یا باید تخم بگذارند و یا باید با آنها یک غذای لذیذ درست کرد. ایناردکها که الحمدالله تخم نمیگذارند ولی قول میدهم بتوانم یک غذای خوشمزه با آنها برایت درست کنم.
دیدم نه مثل اینکه مادرم واقعاً کمر همّت را بسته تا دیگر کارِ آنها را یکسره کند. کاسهٔ چکنم ، چکنم به دست گرفتم تا اینکه فکری به ذهنم زد تا شاید بتوانم جانِ اردکهایم را نجات بدهم.
گفتم مادر ده روز دست نگهدار شاید فرجی شد و اردکها تخم گذاشتند. بعد از ده روز اختیار با خودت.
مغازهٔ رو به رویی خانهٔمان فتیرپزی بود و هر روز صبح برای صبحانه از آنجا چندتا فتیر تازه میگرفتم. نگاهم به شانهٔ تخم مرغی که روی میز کارِ مغازهِدار بود ، افتاد.
تخمِمرغهای محلی با رنگِ قهوهای! آیا میشد از آن تخمِمرغها به جای تخمِاردک استفاده کرد؟
آن روز اولویت زندگی من زنده نگهداشتن جانِ اردکهایی بود که با جان و دل آنها را بزرگ کرده بودم و حاضر نبودم از دستشان بدهم.
با خودم گفتم اگر یکی از این تخمِمرغها را در گوشهٔ باغچه بگذارم حتماً دل مادرم نرم میشود و از تصمیمش صرفهنظر میکند.
همین کار را کردم. بعد از ظهر یک روز تابستانی وقتی مادرم در حالِ آب دادن به درختان باغچه بود متوجّه آن تخمِمرغ شد. از روی خوشحالی با صدای بلند مرا صدا زد و من هم خودم را سریع به او رساندم.
دیدم تخمِاردک (تخمِمرغ) را در دست گرفته و منتظر واکنش من است من هم که خودم را به آن راه زده بودم یک جوری وانمود کردم که از همه جا بی خبرم الکی بالا و پایین میپریدم.
از مادرم پرسیدم که دیگر آنها را نمیکُشی؟ گفت دلم نمیآید چون تخمگذار هستند ، گناه دارد.
نمیدانید از آن روز به بعد مادرم چگونه به آنها رسیدگی میکرد و چقدر محبتِ آن اردکها به دل مادرم نشسته بود.
این ماجرا ادامه دارد....
#تخمِمرغیاتخمِاردک۱
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ بیست و هشتم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#تخمِمرغیاتخمِاردک۲
ادامهٔ ماجرا ....
حدود دو ماه هر روز تخمِمرغ قهوهای میخریدم و آن را در گوشهٔ باغچه می گذاشتم. بعد از مدّتی مادرم با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسید که تخم گذاشتنِ اردکها به بوی بد آنها و کثیف کاریشان نمیارزد.
اینبار من دیگر تیغم نمیبرید. ناچار بودم به هر تصمیمی که مادرم بگیرد ، تن دهم. مادرم میدانست من چقدر آن اردکها را دوست دارم به همین خاطر آن اردکها را به خانهٔ عمه ام بُرد و گفت هر وقت دلت برای اردکهایت تنگ شد برو آنجا و به آنها سر بزن.
بخشی از حیاط ِخانهٔ عمهام خاکی بود (موزاییک نبود) و میشد اردکها را در آنجا نگهداری کرد. امّا خانهٔ عمه ام با خانهٔ ما بسیار فاصله داشت و من نمیتوانستم هر روز یک تخمِمرغ ببرم و در باغچهٔ خانهٔشان بگذارم!
از طرفی اگر تخمِمرغی در باغچهٔ خانهٔشان نمیگذاشتم ، علاوه بر اینکه همه چیز لو میرفت ، جانِ اردکهایم نیز در خطر بود.
پس یا باید به اشتباه ِخودم اعتراف میکردم و به خاطرِ پروژه ای که راه انداخته بودم ، آمادهٔ یک تنبیه جانانه میشدم ، یا اینکه ادامه میدادم و خودم را وارد یک بازیِ پیچیدهتری میکردم.
خیلی با خودم کَلَنجار رفتم و نهایتاً تصمیم گرفتم ماجرا را ادامه دهم و تمامِ مسئولیتش را بپذیریم.
همیشه سوالِ ذهنم این بود تا کِی باید هر روز به خانهٔ عمهام بروم و تخمِمرغ در باغچهٔ حیاطشان بگذارم؟
تا اینکه یک تصمیمِ عجیب و اشتباهِ تاکتیکی بزرگ باعث شد ، همهٔ این دردِسرها به پایان برسد. یه کارِ بسیار بچگانه که خودم هرگاه به این خاطره فکر میکنم تا دو ساعت خندهام میگیرد.
برای اینکه زحمت ِخودم را کم کنم نیم کیلو تخمِمرغ گرفتم و در چند نقطه از حیاط ِخانهٔ عمهام جاسازشان کردم و با خودم فکر میکردم حتماً هر روز یک دانه از آنها را پیدا میکنند.
وقتی به خانهٔ خودمان برگشتم ، دیدم مادرم تلفنی دارد با عمهام صحبت میکند و میگوید آبجی اشتباه میکنی. مگر می شود ؟ گوشی ، گوشی ایناها الان خودش از درب آمد تو. بیا با خودش صحبت کن.
خودم را به آن راه زدم و یواشکی به مادرم گفتم چه شده؟ همانطور که مادرم دستش را جلویِ دهانی گوشی گرفته بود به آرامی گفت عمهات چه میگوید؟ میگوید اردکها یکروزه هشتتا تخم گذاشتند!
چه کسی میتواند حالِ آن لحظهٔ مرا درک کند؟ به مادرم گفتم تلفن را قطع کن تا اوّل موضوع را به خودت توضیح بدهم. مادرم متوجّه شد که دوباره دستِ گُلِ جدیدی به آب دادهام. تلفن را قطع کرد و با حالِ پریشان نشست و من سیر تا پیازِ ماجرا را برایش تعریف کردم.
بُهتش زده بود و اصلاً حرف هایم را باور نمیکرد. انقدر قسم و آیه آوردم تا آخر پذیرفت. با چهرهٔ برافروخته گفت همین الان به عمهات زنگ میزنی و همه چیز را خودت به او توضیح میدهی.
شمارهٔشان را گرفتم. چون عمهام مهربان بود میدانستم زود مرا میببخشد. همین هم شد.
ولی کمتر از یک هفته ، همهٔ فامیل قضیه را فهمیدند. من و اردکهایم مدّتها سوژهٔ فامیل شده بودیم. برایم اهمیّتی نداشت که اطرافیانم چگونه مرا قضاوت میکنند همینکه میدانستم خدا از نیّتِ من با خبر است ، برایم کافی بود.
#تخمِمرغیاتخمِاردک۲
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ بیست و نهم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#خرابهایکهشددرمانگاه
✍ در محرم سال ۹۴ برای آزادسازی شهرهای فوعه و کفریا از محاصرهٔ داعش ، عملیّاتی با نام والعادیات توسط سردار همدانی طراحی شد و خود ایشان نیز به عنوان فرمانده میدانی این عملیّات معرفی شدند امّا چند روز قبل از اجرای عملیّات ، ایشان به فیض شهادت نائل آمدند.
با شروع درگیریها ، علیرغم موفقیتهایی که صورت گرفته بود و خطوطی که پی در پی از دست داعش آزاد میشد ، آمار شهداء و مجروحین نیز افزایش پیدا کرد.
بیمارستان صحرایی که در مجاورتِ ساختمان ما بود ، یک روزه پُر از مجروح شد. دوست داشتم خودم را با صحنههای خونریزی عادت دهم تا در درگیریها با دیدنِ خون ، شوکه نشوم. اگر چه چند نگهبانِ سختگیر دربِ بیمارستان گذاشته بودند تا از ورود افراد جلوگیری کنند امّا با این حال هر روز چند نوبت به داخلِ بیمارستان میرفتم و سَر و گوش آب میدادم.
وضعیت بهداشتی بیمارستان تعریفی نبود. بوی خون همهٔ بیمارستان را برداشته بود و کفِ بیمارستان از رد خون پر شده بود. یک تی نخی پیدا کردم ، کمی خیسش کردم و کفِ بیمارستان را تی زدم.
تعدادِ مجروحین زیاد شده بود و دیگر یک تختِ خالی هم گیر نمیآمد. رئیس بیمارستان بالای سرِ مجروحین میچرخید و از وضعیتِ موجود بسیار کلافه بود. به او پیشنهاد دادم اگر موافق است اتاق پُشتِ محل اقامتمان را تبدیل به بخش کنیم تا با این کار بیمارستان یکم خلوت شود.
پیشنهادم را پذیرفت. چند نفری از برادران ، بسیج شدیم و کمتر از یک ساعت با کمکِ هم آنجا را تمیز کردیم. یک کفپوش برزنتی بزرگ که آرم سازمان ِملل رویش چاپ شده بود را انداختیم کف اتاق و چهل پنجاه تا پتو از بیمارستان آوردیم و با فاصله مرتب روی زمین چیدیم.
با تکّه گچی که از بینِ آوارها پیدا کرده بودم با خطِ دُرشت سر درِ اتاق نوشتم مستشفی(درمانگاه). دوباره به بیمارستان رفتم چون میدانستم در بین مجروحین برادران عراقی و لبنانی هم هستند ، این بار دو نفر از بچّههای خوزستان را به عنوان مترجم با خودم بردم. با هماهنگی مسئولین بیمارستان ، مجروحینِ سرپایی را با ویلچر به مستشفی انتقال دادیم.
رفته ، رفته مستشفی جا افتاد و دیگر خودِ بیمارستان ، بخشی از مجروحینِ را برایمان میفرستاد. رفتم یک کوله پر از اقلامِ دارویی را از بیمارستان آوردم و از بینِ رزمندگان ایرانی که دورهٔ پزشکیاری دیده بودند چند نفر را به عنوان پرستار و یا تزریقاتی انتخاب کردم و به مستشفی آوردم.
با آرامش نسبی که در آن محور حاکم شد ، آمار مجروحین هم بحمدالله پایین آمد و دیگر نیازی به ما نبود و زحماتِ کادرِ بیمارستان دیگر کفایت میکرد. ما باید به محور دیگری میرفتیم و آمادهٔ یک مأموریت بزرگ میشدیم.
#خرابهایکهشددرمانگاه
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ سیام
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
May 11
هدایت شده از گروه فرهنگی،هنری آیه
آینه خدا.mp3
8.68M
. ✨﷽✨
نام اثر : آینهٔ خدا
شاعر : قاسم صرافان
صدابردار : سلیمان عباسینیا
آهنگساز : سیدصادق آتشی
تنظیم : یوسف جهانی
سرپرست گروه : محمّدرضا عبدی
سال تولید : بهار ۱۴۰۳
« کاری از گروه فرهنگی هنری آیه »
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
╭━━⊰❀💎❀⊱━━╮
@s_aye1401
╰━━⊰❀💎❀⊱━━╯
✨﷽✨
#مدینهشهرپیغمبر
✍ سال ۹۱ اسمِمان برای ازدواج دانشجویی درآمد و عازم خانهٔ خدا شدیم.
پنجشنبه عصر از باب ۷ وارد صحن مسجدالنبی شدیم. حدود پانزده نفر بودیم. به پیشنهاد یکی از همراهان قرار شد قبل از اینکه هوا تاریک شود، به زیارت ائمه بقیع برویم.
حال و هوای قبرستان بقیع در روزهای عادی بسیار دلگیر بود چه برسد به غروب پنجشنبه (شبِجمعه)
تا نگاهمان به مزار بی شمع و چراغ آن چهار امام هُمام افتاد ، بی اختیار اشک از چشمانمان جاری شد. یکی از دوستان میدانست که من گاهگُداری مداحی میکنم ، اصرار کرد که برایمان روضه بخوان. به یاد شعرِ مدینه شهر پیغمبرِ حاج منصور افتادم و بلند بلند آن را خواندم.
هیچ اطلاعی از قوانین سختگیرانهٔ پلیس عربستان نداشتم و نمیدانستم روضهخوانی در آنجا ممنوع است و اگر کسی را آنجا در حالِ خواندن ببینند دستگیر میکنند و با خودشان میبرند.
زائران ایرانی که دلشان برای شنیدن روضهٔ فارسی در مدینه ، لک زده بود مشتاقانه آمدند و به ما پیوستند.
در اوجِ خواندنِ روضه بودم که ناگهان یک آقای ایرانی (غریبه) کنارم آمد و درِ گوشم به آرامی گفت فرار کن پلیس دارد میآید دستگیرت کند.
تازه دو زاریَم افتاد که موضوع چیست. تا صدای خِشخِشِ بیسیم آن مأمور را شنیدم ، سریع از زیرِ دست و پایِ زائران ، پا به فرار گذاشتم.
بیست دقیقهای ، در یک گوشه از حیاطِ مسجدالنبی مخفی شدم و وقتی آبها از آسیاب افتاد ، خودم را به همراهانم رساندم. آنها هم نگران حال من بودند و از دیدنِ من خیالشان راحت شد.
بعد از سفرِ حج ، وقتی به ایران آمدیم ، یک آقای روحانی که به دیدنِ ما آمده بود ، داشت برایم تعریف میکرد که چند وقت پیش دقیقاً همین اتفاق برای او پیش آمد.
پلیس عربستان او را دستگیر کرده بود و بعد از کلّی ضرب و شتم او را محاکمه کردند و بعد از سه ماه حبس ، با کاروان دیگری به ایران بازگشته بود.
حالا شما فکرش را کنید یک تازه داماد که برای ماه عسل به خانهٔ خدا مشرف شده ، خودش در زندان باشد و تازه عروسش تنها به میهن باز میگشت؟!
#مدینهشهرپیغمبر
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ سی و یکم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#آنچهمابودیموآنچهآنهابودند
✍ باید شبانه به یک روستای تازه آزاد شده می رفتیم که خالی از سکنه بود. چند متر مانده بود تا به روستا برسیم ، بوی تعفن یک چیزِ گندیده ، کُل منطقه را برداشته بود و مشام را به شدّت آزار میداد.
قرار بود مدّتی در آنجا بمانیم. همش منتظر بودیم هوا روشن شود تا ببینیم منشاء این بوی بد از کجاست؟!
منطقه ناامن بود. تا صبح هوشیار بودیم و پِلک روی هم نگذاشتیم. وقتی هوا روشن شد با دو نفر از دوستان رفتیم تا علّت آن بوی کُشنده را بررسی کنیم.
حدسم درست بود. در درگیری که دو سه شب پیش بین نیروهای فاطمیون و یکی از گروههای تروریستی انجام شده بود هنوز تعدادی از جنازههای دشمن روی زمین باقی مانده بود.
برای اینکه از بوی بد جنازهها خلاص شویم ، تصمیم گرفتیم آنها را دفن کنیم ولی چون از خباثت دشمن اطلاع داشتیم قبل از آنکه تکانشان دهیم احتمال دادیم جنازهها را مثل قبل تله کرده باشند و با کوچکترین حرکتی منفجر شوند.
بچّهها به یکی از جنازهها طنابِ بلندی بستند و در فاصلهٔ زیادی قرار گرفتند ، چند متری جنازه را روی زمین کشیدند ولی خبری نشد. معلوم بود آنها آنقدر برای فرار عجله داشتند که فرصت تله گذاری هم نداشتند.
در و دیوار پُر از شعارنویسی بود و انتهای همهٔ متنها نوشته شده بود ، حَرِکَة نورالدّین زَنْکی.
این گروه تروریستی همان گروهی بود که با گردانِ آقامصطفی (صدرزاده) درگیر شده بود و بعد از دادنِ کُلی تلفات توانسته بود ، ایشان را به شهادت برساند.
اعضای این گروه تروریستی هم مثل بقیّهٔ مخالفان دولت سوریه ، بویی از انسانیت نبرده بودند و عینِ غارتگرها به خانههای مردم حمله کرده بودند و زمانی که ما برای پاکسازی واردِ خانهها میشدیم ، میدیدیم همهٔ لوازم خانهها را دزدیده ، رخت و لباسها را از داخلِ کمد بیرون ریخته و حتیٰ به کلید و پریزِ بعضی از خانهها هم رحم نکرده بودند.
این در حالی بود که خیلی از بچّههای ما حاضر نبودند که حتیٰ یک شب درونِ یکی از خانههایِ مردم بمانند.
یکی از همرزمان شهید حمیدرضا انصاری برایم تعریف میکرد ، ایشان در مأموریتی که در برجهای دی و بهمن به سوریه رفته بودند ، در هوای سرد درون ماشین میخوابید و پا در خانهٔ مردم نمیگذاشت و این یکی از شاخصه هایی بود که حقانیّت بچّههای ما را اثبات میکرد.
#آنچهمابودیموآنچهآنهابودند
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ سی و دوّم
پاورقی:
۱_ تله کردن : جنازه ، دستگیرهٔ درب و ... را به مواد منفجره تجهیز می کردند تا از ما تلفات بگیرند.
۲_ سردار شهید مدافع حرم حمیدرضا انصاری از سرداران شهید استان مرکزی هستند که در بهمن ماه سال ۹۴ در استان درعا _ سوریه به شهادت رسیدند.
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#نابودیعراقبهاسمآزادی
✍ سال ۸۱ با حملهٔ سراسری ارتش آمریکا به کشور عراق ، حکومت صدام رسماً سقوط کرد و تنها دستاورد آن حمله این بود که راهِ کربلا باز شد و زائران ایرانی فوج ، فوج خودشان را به کربلا میرساندند.
من و پدرم نیز با جمعی از دوستانش دو سال بعد از سقوط عراق ، عازم کربلا شدیم. آمریکاییها همه جای عراق را گرفته بودند. در جادهها هر چند کیلومتر ، یک پُستِ ایست و بازرسی گذاشته ، خودروها را متوقف و با حساسیّت زیاد ، چک میکردند.
به هر شهری میرسیدیم ، میدیدیم آمریکاییها هم در آنجا حضور دارند و با برخورد تُندشان ، مردم را حسابی ترسانده بودند.
یک شب ، دیروقت به کاظمین رسیدیم. تانکهای آمریکایی در شهر مانور میدادند و آسفالت کفِ خیابانها را قُلوهکَن کرده بودند.
به اسمِ مبارزه با تروریست هر بار لولهٔ تانک را به طرفی میچرخاندند و هر چند دقیقه یک بار با شلیکِ بی هدف یک خانه را ویران میکردند.
بوی باروت و صدای جیغِ کودکان ، کوچه پس کوچهها را پُر کرده بود. برقِ منطقه قطع شده بود و شهر در تاریکی عمیق به سر میبُرد.
مدیر کاروان میدانست که هر لحظه امکان دارد محلِ اقامتِ ما هدف بعدی گلولهِ یکی از آن تانکها باشد به همین دلیل تصمیم گرفت شبانه بار و بندیلمان را جمع کنیم و از کاظمین خارج شویم.
همکاروانیهای ما رزمندگانِ دفاع مقدّس بودند. با وجودِ آن همه تهدید و احتمالِ هرگونه حادثه امّا در چهرهٔ آنها حتیٰ به اندازهٔ یک سرِسوزن نگرانی وجود نداشت.
همه چیز را به شوخی گرفته بودند. آنها همان هایی بودند که در جبهه با زبان طنز شعار میدادند: جنگ ، جنگ تا پیروزی صدام بزن جا دیروزی!
با آرامشی که آنها داشتند ، من هم دلم قرص شده بود و نگرانِ چیزی نبودم.
بعد از پایانِ جنگ ِتحمیلی عراق علیه ایران ، عراقیها یک روزِ خوش به خودشان ندیدند. یک روز آمریکاییها و یک روز داعش.
و چقدر مهم است که یک کشور ، بزرگی داشته باشد که احدی جرأت نکند به آن چپ نگاه کند.
#نابودیعراقبهاسمآزادی
پاورقی:
مانور دادن در اینجا به معنی حرکت دادن تانکها به طوری که نشان دهند که قدرتمند هستند.
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ سی و سوّم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
اوّلین تصاویر ورود ارتش آمریکا به عراق به بهانهٔ مبارزه با تروریست در سال ۸۱
@alabd68
خیلی ممنونم از ابراز محبت شما عزیزان. باعث دلگرمی بنده است.
اگر انتقادی هم داشتید با آغوش باز استقبال میکنم.
به یاری خدا دست نوشته های حقیر به زودی در قالب یک کتاب چاپ خواهد شد.
امیدوار هستیم در راستای رشد معنوی نوجوانان و جوانان عزیز مفید باشد.
@alabd68
✨﷽✨
#شهیدجمهور
✍ شهید سیدمهدی موسوی سرتیم حفاظت آقای رئیسی بودند که از دوران قوه قضاییه ایشان را همراهی میکردند.
شهید رئیسی در زمان ریاست قوهٔ قضائیه در قالب سفر استانی به اراک تشریف آوردند.
بعد از جلسات متعدد با استاندار وقت و مسئولین استانی ، جهت اقامه نماز جماعت به نمازخانهٔ استانداری مراجعه کردند.
نمازجماعت را به امامت ایشان اقامه کردیم. نماز ظهر که خوانده شد ، ایشان مشغول ذکر تسبیحات حضرت زهرا (س) بودند که به یکی از دوستان گفتم برو و با ایشان هماهنگ کن که امروز به دیدار یکی از جانبازان قطع نخاع هفتاد درصد برویم.
ایشان جلو رفتند و بدون هیچ تشریفاتی با آقای رئیسی صحبت کردند. صحبتشان که تمام شد ، آقای رئیسی با انگشت اشاره به سمت آقای موسوی اشاره کردند و گفتند بروید با آن آقا هماهنگ کنید ایشان مسئول هماهنگیها هستند.
من و جناب آقای کریمی (دوستم) رفتیم پیش آقای موسوی و مطلب را به ایشان گفتیم.
ایشان چند برگهٔ آچهار دستشان بود که به ریز برنامه های سفر آقای رئیسی را در آن نوشته بودند. ایشان همان طور که به آرامی برگهها را ورق میزدند ، به شوخی درِ گوشی گفتند: حاج آقا چند بار برای تجدید وضو میخواستند بروند ، من به ایشان گفتم شرمنده فرصت نیست!
و در ادامه گفتند: سلام ما را به آن جانباز عزیز برسانید و بگویید در سفر بعد ان شاء الله خدمت ایشان خواهیم رسید....
#شهیدجمهور
#منبادیگاردنیستممنمحافظهستم
#مجاهدخستگیناپذیر
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
خاطرهٔ سی و چهارم
🖤
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ صدای تیراندازی کاملاً قطع شده بود ، فقط گاه گُداری ادوات ، آتش میریخت و مانع پیشروی احتمالیِ دشمن میشد.
تا صبح بالای پشت بام ساختمانی در یک روستا که نزدیک صحنهٔ درگیری بود ، با دوربین حرارتی منطقه را دید میزدیم تا شاید خبری از سعید (مسلمی) و محمّد (زهرهوند) بشود.
هوا داشت کم کم روشن میشد. یکی از بچّهها پشت بیسیم فریاد زد ، یک نفر داره سینه خیز به سمت ما میاد فکر کنم سعید باشه. همه خوشحال شدیم. تصور میکردیم سعید با آن آمادگی جسمانی مثال زدنی که داشت ، خودش رو به ما رسانده.
یکی از بچّهها پشت بیسیم اعلام کرد ، مراقب باشید شاید انتحاری باشه و شاید هم نیروهای اطلاعاتی دشمن.
دو نفر از بچّهها سعی کردند با احتیاط به او نزدیک بشن که اگر خودی بود کمکش کنند و اگر دشمن بود همانجا با او درگیر شوند و دخلش را بیاورند.
لحظهٔ حساس و نفسگیری بود و همه منتظر بودیم ببینیم آخرش چه میشود؟!
از دریچهٔ دوربین دید در شب دیدیم که آن فرد خودیست چون بچّهها او را روی شانهٔ خود سوار کردند و به زحمت به سمت ما آوردند.
هنوز هم تصور میکردیم او ، سعید است و اشک شوق در چشمانمان جمع شده بود.
وقتی آن فرد را به داخل گاراژ آوردند و روی زمین گذاشتند ، دیدیم یک جوان حدوداً بیست ساله که جُثهای لاغر دارد و بدنش کاملاً آبکش شده .
یکی از بچّههای بهداری سریع خودش رو رسوند بالای سرش. زیپِ کولهٔ پزشکیاری را باز کرد ، آنژوکت درآورد و به سختی از او رگ گرفت.
از روی لباسش معلوم بود او از رزمندگانِ حزب الله لبنان است که مُعَرّف بیسیمشان هم در آن مقطع ، خلیل بود.
هوا دیگر کاملاً روشن شده بود ، حدوداً صد نفر رزمندهٔ عرب زبان با تجهیزات کامل و با روحیه بسیار بالا وارد گاراژ شدند. وقتی صلوات دسته جمعی میفرستادند ، گاراژ میرفت روی هوا و حسابی از آنها ، انرژی میگرفتیم.
به آنها نزدیک شدم ، دیدم روی لباسهایشان یک آرمی را نصب کردند که نوشته شده بود حَرکَةُالنُجَبٰاء. آنها از عراق آمده بودند و قرار بود جایگزین بچّههای ما شوند.
منطقه بسیار حسّاس بود و بچّهها دو روز بیدار بودند و پلک روی هم نگذاشته بودند. دو شهید داده بودیم و تعداد زیادی مجروح. با آمدنِ نیروهای کمکی ، باید به روستای خانات برمیگشتیم. برای اینکه بخواهیم سوارِ خودروها بشویم ، باید مسافت زیادی را میدویدیم. در حین دویدن ، دشمن زیر پایمان را با قناصه و تیربار میزد.
به هر طریقی بود همه برگشتیم حتی آن برادرِ لبنانیِ مجروح ، امّا مدّتها از سعید و محمّد ، خبری نشد که نشد.....
#شبیکهتاصبحبیدارماندیم
خاطرهٔ سی و پنجم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ وقتی فرمانده دستور داد که باید به کمک بچه ها برویم ، بی درنگ از جا برخواستیم ، سلاح را بر دست گرفتیم و در تاریکی با سرعت در یک ستون میدویدیم.
وقتی به اوّل روستا رسیدیم ، در حاشیه جادهٔ آسفالت دراز کشیدیم و همانطور که سلاحهایمان مسلح بود ، به سمت دشمن موضع گرفتیم و کاملاً آمادهٔ درگیری بودیم.
یکی از نیروهای سوری مجروح شده بود ، با چفیه پایش را بسته بود و لنگان، لنگان در طول جاده راه میرفت و یک ریز ناله میکرد و همینجور به مسیر خود ادامه میداد.
جلوتر از ما گروهان سوّم و بخشی از بچه های ادوات با دشمن درگیر بودند و مأموریت ما این بود که خودمان را به آنها برسانیم و به دشمن اجازهٔ بیشروی ندهیم.
با توجّه به اینکه دشمن از تجهیزات دید در شب استفاده میکرد ، دقیقاً محل اختفاء ما را میدانست و با دقّت به سمت ما تیراندازی میکرد و گلولهها با فاصله بسیار کمی از بالای سر ما رد میشد و مثل مگس ویز ویز میکرد.
هر لحظه آمادهٔ درگیری بودیم. حسّی به من میگفت ، مقاومت بچهها شکسته شده و انگار قرار است در کنار همان جادهٔ آسفالت با دشمن درگیر شویم. به همین خاطر بی اختیار دستم را بردم درون کوله پشتی و چند نارنجکی که در کف آن بود درآوردم ، انگشتم را درون حلقهٔ ضامن نارنجک بُردم و آمادهٔ رزم نزدیک شدم.
یک آن ، صدای پا و نفسنفس زدنِ چند نفر که داشتند با سرعت به ما نزدیک میشدند را شنیدم. همانجا شهادتینم را خواندم و کم مانده بود ضامن نارنجک را بکشم که یکی از دوستان گفت کسی شلیک نکنه برادرانِ فاطمیون هستند.
وقتی به ما رسیدند معلوم بود حسابی خسته و کوفته شدند. یکی از آنها را در آغوش کشیدم ، تنش به شدت میلرزید. انگار موج گرفته بودش و دائم زیر لب میگفت دارند میآیند ، دارند میآیند.
دستان او را محکم فشردم و به او قوّت قلب دادم و به او گفتم ما به عشق حضرت زینب (س) آمده ایم و خود حضرت حتماً یاریمان میکند.
چون دیگر آنها توانی برای ادامهٔ جنگیدن با مسلحین را نداشتند ، مسیری که به عقب منتهی میشد را نشانشان دادیم تا یک گام به عقب برگردند و خودمان منتظر ماندیم تا ببینیم تصمیم بر چیست باید به مسیرمان ادامه بدهیم و خودمان را به بچّههای گروهان سه برسانیم یا اینکه آنها نیز برگردند و مقداری عقب نشینی کنیم.....
ادامه دارد....
#گفتمماحضرتزینبراداریم
خاطرهٔ سی و ششم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ ماه رمضان بود. میگفتند در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افطاری میدهند. تصمیم گرفتیم از اراک حرکت کنیم و برای افطار خودمان را به حرم برسانیم.
دم دمایِ تلاوت قرآنِ قبلِ نماز به حرم رسیدیم . در بین صفوف نماز نشسته بودم که بغل دستیم به من گفت : اگر میخواهی به افطار بِرسی امام جماعت ، السّلام علیکمِ آخرِ نماز را که گفت ، کفشهایت را بزن زیر بغلت و به سمت درهای منتهی به سفرههای افطار بُدو.
به محضِ اتمام نمازِ عشاء دیدم جمعیت با سرعت به سمت درب محل افطاری میدویدند. صحنهٔ جالبی نبود. حالت نمازم را بهم نزدم. سرم را پایین گرفتم و شروع کردم تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را خواندم. تسبیحات که تمام شد. آمدم بلند شوم ، حسی بهم میگفت حالا که همه به سمتِ سفرهٔ افطار میدوند ، تو برگرد و به سمت ضریح برو.
بلند شدم و به سمت ضریح حرکت کردم. در بین مسیر ، یکی از همشهریانم که در اراک مسافرکش بود را دیدم. به گرمی مرا تحویل گرفت و از من خواست تا مطلب مهمی را برایم تعریف کند. با وجود آنکه ضعف شدیدی داشتم ، دلم داشت قار و قور میکرد و حوصلهٔ تک و تعریف با کسی را نداشتم و دوست داشتم هر چه زودتر حداقل با یک دانه خرما روزه ام را باز کنم ، رویش را زمین ننداختم و با حوصله به حرفهایش گوش دادم.
شروع کرد با آب و تاب ماجرایی که در همان روز برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد.
گفت: قبل از اینکه از اراک راه بیفتم رفتم سر مزار شهید پژمان و با او درد دل کردم. گفتم ای شهید عزیز با زبان روزه آمدم و از تو میخواهم دستم را بگیری. از نظر اقتصادی وضعیت مناسبی ندارم. یه کاری کن شرمنده زن و بچه ام نشوم!
همین را گفتم و از گلزار شهدا بیرون آمدم. ابتدای جادهٔ کمربندی که رسیدم ، دیدم یک آقا و خانم کنار جاده ایستاده اند. نگه داشتم. آن آقا به من گفت : جناب ، قم دربست میبری ؟
پیش خودم گفتم شهید دمت گرم! که نگذاشتی پنج دقیقه از حرفم بگذرد! به آن آقا هم گفتم سوار شوید ، ما نوکر حضرت معصومه و زائرانش هم هستیم.
آقای راننده با بغضِ در گلویش صحبتهایش را نیمه کاره تمام کرد. معلوم بود شیدای کرامت شهید پژمان شده بود. به او گفتم خوش به سعادتت که این شهید بزرگوار صدایت را شنید. یواش، یواش با هم خداحافظی کردیم و با همان حسّ خوبی که به من انتقال داده بود ، به سمت ضریح حرکت کردم.
شاید باورتان نشود فقط من ، یک زائر و دو خادم دیگر در کنار ضریح بودیم و در این شرایط زیارت برایم بسیار گوارا شده بود و روزه ام را با بوسه بر ضریح حضرت باز کردم. انگار اطراف ضریح را برایمان قُرُق کرده بودند.
بعد از یک زیارت دلچسب با خودم گفتم بروم به سمت آن دری که رو به سفرهٔ افطار باز میشود بالاخره حتی اگر سفره را هم جمع کرده باشند ، حداقل یک خرما پیدا میشود که افطار کنم.
وقتی به آن در رسیدم دیدم هنوز هم بساط افطاری برقرار است. یکی از خادمین حرم ، بنده را بر سرِ سفرهٔ افطار دعوت نمود. انگار تازه سفره را پهن کرده اند. با خودم گفتم بی علّت نیست که این خانم را کریمهٔ اهل بیت علیهمالسلام نامیده اند.
#کریمهاهلبیت
#شهیدسیدمجتبیپژمان
خاطرهٔ سی و هفتم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
۱_ شهید سیدمجتبی پژمان از شهدای دفاع مقدّس هستند که کرامت هایشان در شهر اراک زبان زد است.
هدایت شده از سلمان محمدی
33.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازخوانی سرود بابا حسین به مناسبت ورود به ایام محرم
شهید مدافع حرم محمد زهره وند
با اجرای فرزند عزیز شهید
در گروه سرود آیه
https://eitaa.com/salmanmohamadi
شهید محمد نادری
اعزامی از اراک
محل شهادت : شلمچه
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵
مزار : گلزار شهدای اراک ، قطعه ۱۰
@alabd68
✨﷽✨
✍ یک روز با رفقا برنامه چیدیم تا به باغ موزه دفاع مقدس اراک برویم. یکی از برادران بنیاد حفظ آثار ، به عنوان راوی ، شهدای استان مرکزی را برایمان معرفی میکرد.
در نگارخانهٔ باغ موزه ، چشمم به عکس شهیدی افتاد ، که تا باحال نه اسمش را شنیده بودم و نه چهره اش برایم آشنا بود.
« شهید محمد نادری »
از روای محترم خواستیم اگر از سیرهٔ این شهید بزرگوار چیزی میداند ، برایمان بگوید. ایشان مطالب خوبی از این شهید بزرگوار برایمان گفت.
گفت ایشان مسئول معراج شهدای جبهه جنوب بودند که در سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ و در منطقه شلمچه به شهادت رسیدند.
یکی از رزمندگان دفاع مقدّس که با این شهید بزرگوار در معراج شهدا کار میکردند ، گفتند هر شهیدی را که به معراج می آوردند ، شهید نادری بالای سرش حاضر میشد و با چفیهٔ آغشته به گلاب ، خونهای روی صورت شهید را پاک میکرد و موهایش را شانه میزد.
از او پرسیدم محمدجان این بزرگواران که دیگر شهید شدهاند ، چه نیازیست که شما انقدر به این شهدا رسیدگی میکنی؟
او در جواب گفت : برادر میخواهم وقتی این عزیزان به آغوش خانواده برگشتند و خانوادهٔ شهید خواستند با ایشان آخرین وداع را داشته باشند ، کمتر اذیّت شوند و تصویر دلخراشی در ذهنشان نماند.
تا اینکه مدتی بعد ، شهید محمد نادری در عملیّات کربلای ۵ به شهادت رسید. وقتی مسئولین معراج شهدا با حضرت آیت الله خامنه ای دیدار داشتند و ماجرای اهمیّت دادن محمّد نسبت به احساسات خانوادههای معظم شهدا را برای ایشان گفتند ، آقا از عملکرد این شهید بزرگوار بسیار ابراز خوشنودی کردند و فرمودند : سلام مرا به خانوادهٔ معظم شهید نادری برسانید و دستور دادند از طرف ایشان هدیه ای را تقدیم خانوادهٔ این شهید کنند.
نمایندهٔ معظم له میگوید:
وقتی به اراک رسیدم ، دیدم تردد در منزل ایشان بسیار زیاد است ، رفتم داخل منزل و تسلیت گفتم ولی شرایط دادن هدیه نبود.
هدیه حضرت آقا را با خودم برگرداندم و با خودم گفتم ان شاءالله در اوّلین فرصت مجدداً به اراک خواهم آمد و هدیه را تقدیم خانوادهٔ ایشان خواهم کرد.
با توجّه به مأموریت های متعددی که در آن زمان داشتم ، هدیه را در گوشه ای از کتابخانهٔ منزل گذاشتم و سالیان طولانی فراموش کردم که تحویل خانوادهٔ ایشان بدهم!
قریب به ۲۰ سال از این موضوع گذشت تا اینکه شهید بزرگوار یک شب به خوابم آمد و به یادم انداخت که آن هدیه ای که در نزد من جا مانده است و تاکید کرد که آن هدیه را در اسرع وقت تحویل خانوادهٔ ایشان بدهم.
وقتی از خواب بیدار شدم علیرغم گذشت سالیان طولانی از این موضوع کاملاً به یادم آمد که آن هدیه را در دقیقاً کجا گذاشته ام. هدیه را پیدا کردم ، در اوّلین فرصت خودم را به اراک رساندم و منزل شهید رفتم.
در زدم ، آقایی در را باز کرد ، متوجّه شدم برنامهٔ جشنی در خانهٔ شهید به پاست. وارد خانه شدم. از آن آقا پرسیدم مراسم خاصّی دارید؟ گفت : بله امروز مراسم عقد دختر شهید محمّد نادری است!
اشک در چشمانم حلقه زد با خودم گفتم این که میگویند شهید زنده است الحق که حقیقت دارد. نمیدانستم وقتی وارد مهمانی شدم چه بگویم.
عاقد خطبهٔ عقد را جاری کرده بود. هر کدام از مهمانان هدایای خود را تقدیم عروس و داماد کردند.
وقتی جلسه آرام شد ، بنده هم بلند شدم خودم را معرفی کردم و اتفاقاتی که افتاده بود را برایشان تعریف کردم. صحبت هایم تمام شد امّا حضّار همینطور هاج و واج من را نگاه میکردند و اصلاً باورشان نمی آمد!
رفتم و هدیه را تقدیم عروس خانم کردم. تازه داشت یخشان وا میشد تا اینکه در مراسم غوغایی به پا شد.....
#شهیدمحمدنادریاراک
مزار ایشان : اراک ، گلزار شهدا ، قطعه دهم
خاطرهٔ سی و هشتم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
پاورقی : معراج شهدا محل بررسی اطلاعات اولیّه شهدا بود و پس از تکمیل دادهها شهیدان را به پشت جبهه انتقال میدادند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
بچّهها یه نکته مهّم اینکه قرآن هم میفرماید: «ولاتحسبنالذّینقتلوافیسبیلاللهامواتاً بالاحیاءعندربهمیُرزقون» بارها و بارها در اسناد معتبر آماده است که شهدا زنده هستند و این امر از نظر علمی نیز ثابت شده که یکی از ویژگی های موجود زنده اثرگذاریش روی طبیعته.
امثال این خواهرمون و برادرای عزیزی که راهیان نور مشرف میشن این حس رو کاملاً درک میکنند.
نکته اینکه یه گوش چشم شهدا سرنوشت خیلی ها رو میتونه تغییر بده. آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند ، آیا شود گوشهٔ چشمی به ما کنند؟
فقط از خدا میخوایم که ؛
«اللّهمُاجعَلعاقبةِامورناخیراً»
@alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
✨﷽✨
✍ به من مأموریت دادند تا بروم و از آماد ، مهماتِ ادوات بگیرم. من نمایندهٔ اراک بودم. با یکی از دوستان با تویوتا رفتیم تا مهمات را بار بزنیم.
وقتی به محل توزیع مهمات رسیدم ، با صف طولانی یگان هایی که آمده بودند مهمات بگیرند مواجه شدم. ساعتی در صف ماندیم تا نوبت به ما رسید.
حواله را به انباردار دادم و جعبهها را یکی یکی پشت تویوتا سوار کردیم. همینجور که در حال بارگیری بودیم ، دیدم دستی از پشت سر من دارد یکی از جعبه مهماتها را یواشکی بر میدارد.
بی درنگ برگشتم و دستگیرهٔ کنفی جعبه مهمات را محکم گرفتم و اجازه ندادم جعبه مهمات از تویوتا خارج شود.
یکی من میکشیدم ، یکی آن آقای جوانی که با جُثهٔ نازکش زور زیادی داشت و در برابر زورش داشتم یواش یواش کم می آوردم.
دوستم را صدا زدم و از او کمک خواستم. تا دید دیگر زورش به ما نمیرسد بی خیال شد و جعبهٔ مهمات را رها کرد.
همینجور که از شدت گرما و خستگی عرق از سر و کله ام جاری و لباسم حسابی داغ شده بود از پشت تویوتا پایین آمدم و رفتم پیش آن بندهٔ خدا.
گفتم برادر ، از شما بعید است مگر شما خودتان سهمیّهٔ مهمات ندارید که به مهمات دیگران پاتک میزنید؟
گفت: آخر ما اگر بتوانیم هر شب پشت سر هم عملیّات انجام میدهیم و نیاز مبرم به مهمات داریم. بارها درخواست مهمات دادیم امّا مهماتی که به ما میدهند کفاف کار ما را نمیدهد ، ناچاریم هر طوری شده به بچههای در خط ، مهمات برسانیم.
برایم جالب بود که یک فرماندهٔ میدانیی که میتوانست پرستیژش را در جنگ حفظ کند ، تکلیف گرا باشد و بگوید تا به من مهمات نرسانید ، در عملیّات شرکت نمیکنم ، این گونه در به در به دنبال مهمات میگشت و از آبروی خودش میزد تا بتواند به پیروزی جبهه مقاومت سرعت ببخشد.
بعد از شهادتش تازه فهمیدم که چرا حاج قاسم میگفت: من عاشق این شهید بودم.
#شهیدظهرتاسوعا
#شهیدِمدافعحرممصطفیصدرزاده
#انشاءاللهتاسوعاپیشعباسم
خاطرهٔ سی و نهم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
پاورقی : ۱_ تویوتا خودروی وانت نظامی است که برای انتقال مهمات و جا به جایی نیروها در فواصل کوتاه استفاده میشود. ۲_ منظور از مهمات ادوات ، همان گلولههای خمپاره است. ۳_ شهید صدرزاده از فرماندهان میدانی مدافع حرم بودند که در تاسوعای سال ۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسیدند.