«💔🌿»
حسینآمدهتابرودحسینآمدهتاببردحسین
همهچیزشفرقمیکند،اصلاجنسغمحسینفرقمیکند:)
💔¦↫#عزیزمحسین
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هر گُلی زیباست اما یاس چیز دیگریست
در میان سنگ ها الماس چیز دیگریست
ما میان عمر خود خیلی برادر دیده ایم
در وفاداری ولی عباس چیز دیگریست
تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد🖤
التماس_دعا🏴
در روز عاشورا با ذکر صلواتهامون
قلب نازنین آقا امام زمان
رو تسلی بدیم🌿💚
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_742
#مهتاب
افتاده بودم در چاهی که انگار اصلا از آن نمی توانستم خارج شوم.
هر قدر بیشتر فکر می کردم بیشتر اسیر می شدم.
انگار داشتم پیچش، پیچک کوچک و تازه جوانه زده ی عشقی را در قلبم احساس می کردم که هم برای من زیبا و هیجان انگیز بود هم ممنوعه!
اگر رابرت مسلمان نمی شد هیچ اجباری در مسلمان کردنش نبود و اصلا همچين دینی هم زیبا نبود!
اما من و دلم که ماه ها درگیرش شده بودیم می ماندیم و کلی حرف و حدیث که شاید فقط و فقط در خود همان بیمارستان برایمان درست می شد و شده بود!
آنقدر گیج و سردر گم بودم که به مادر زنگ زدم تا از او کمک بگیرم.
_الو.... مامان....
_سلام عزیز دلم.... خوبی مهتاب؟.... چقدر دل من و بابات برات تنگ شده!
_سلام مامان.... به خدا منم دلم تنگ شده.... ولی مامان تا چهار سال اجازه ی برگشت به ایران رو ندارم... این جز قانون تحصیل در اینجاست... البته ترمم زودتر از چهارسال تموم می شه ولی اینا دو سال هم کار در بیمارستان رو برام زدن.
_قربونت برم مهتاب... اشکال نداره مامان جان.... گه گاهی تماس تصویری بگیر ببینمت....
_چشم.... توی وقتای استراحت حتما....
_خوب از خودت بگو.... اونجا هوا خوبه؟... دانشگاه و بیمارستان چطوره؟
گلویم را با سرفه ای صاف کردم و گفتم :
_خوبه.... همچی خوبه مامان.... فقط.... فقط یه مشکلی پیش آمده.
نگران پرسید:
_چی شده مامان؟!
_نه نگران نشید... مشکلش اون طوری ها هم نیست.
_منو ترسوندی مامان... بگو چی شده؟
_یکی از اساتید دانشگاهم....که یکی از دکتران بیمارستان هم هست....
و انگار تا همانجا توانستم بگویم. سکوت کردم که مادر پرسید :
_خب.... بعدش چی؟
_خب.... خب.... از من خوشش اومده.... بارها ازم خواسته بهش فکر کنم.... منم خواستم یه جوری سنگ بندازم جلو پاش، بهش گفتم که باید با پدرم حرف بزنه شاید اصلا لازم بشه بیاد خواستگاری.
_مسلمانه؟
بعد از مکث کوتاهی جواب دادم.
_نه... ولی بخاطر من داره تحقیق می کنه.... چند تا کتاب خریده... حتی قرآن به زبان انگلیسی رو هم خریده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_743
#مهتاب
مادر سکوت کرد. این سکوتش خیلی برای من سخت بود.
_مامان!
_مهتاب جان بذار با پدرت حرف بزنم ببینم چی می گه.....
_نه... الان زوده مامان.... شاید آخرش بگه من مسلمان نمی شم... اون وقت جوابم حتما منفیه.
_یعنی اگه مسلمان شد، جوابت مثبته؟
این بار من سکوت کردم و مادر گفت :
_اینو هم بهش می گم... بذار بگم بهش بهت خبر می دم.
بعد از تماس با مادر و افکاری که حتی در زمان استراحت هم رهایم نمی کرد، چند روزی حتی رابرت را هم ندیدم.
بالاخره یک روز، در خانه برای امتحانات میان ترم مشغول درس خواندن بودم که خودش زنگ زد.
گوشی را برداشتم و جواب دادم.
_الو....
صدایش وقتی به گوشم رسید حتی قلبم هم بعد از مکثی کوتاه دوباره تپید!
_سلام.... زنگ زدم بهت بگم می شه با خانواده ات در مورد من صحبت کنی؟
هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
_نمی تونم....
_چرا؟!
_چون شما هنوز نه مسلمان هستید و نه...
هنوز نه ی دوم را نگفته، جواب داد:
_من.... چند روزه مسلمان شدم.
گوش هایم هم حتی شک کردند به آنچه می شنوند و او ادامه داد:
_اما احساس می کنم هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونم.... آخر هر هفته می رم به مرکز اسلامی شیعیان لندن و از یکی از آقایون روحانی اونجا کمک می گیرم.... خیلی با هم حرف می زنیم... حتی از تو بهش گفتم.... گفتم تو باعث شدی که تا اینجا پیش برم.... اونم بهم گفت که خیلی چیزا هنوز مونده که بدونم.
از شدت هیجان توان ایستادن را از دست دادم و نشستم روی مبل که ادامه داد:
_مهتاب.... بهت قول می دم مزاحمت نباشم.... ولی می شه با هم در مورد اسلام و شیعه بیشتر حرف بزنیم؟
سخت بود بگویم :
_نه متاسفم.... حتی اگه مسلمان هم شده باشی ما به هم نامحرم هستیم.... اینو می تونی از همون مرکز اسلامی شیعیان هم بپرسی.... توی دین ما، زن و مرد نامحرم نمی تونند اینقدر راحت با هم حرف بزنند.
_خب پس چطور دوباره با هم کار کنیم؟... من درخواست دادم ساعت های کاری من برگرده به گذشته که با تو همکار بودم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«❤️🩹🥀»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
ازصحنهرحسینیهتاصحنکربلا
صدکوچهبازکنیدمحرمرسیدهاست:)
❤️🩹¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🥀¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
✋🏻¦↫#سلامبرمــحرم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_744
#مهتاب
کلافه چنگی به موهایم زدم.
_کاش اینکار رو نمی کردی!
_چرا؟!!.... مگه کار کردن هم اشکال داره؟!
_نه برای همه... برای من و شما چرا....
_چرا؟!... چه فرقی بین من و شما با بقیه هست؟!
مکثی کردم و با شرم، آهسته تر گفتم:
_بقیه عاشق نیستند و شما و....
من را نتوانستم بگویم که ناگهان خودش با تیز هوشی گفت :
_من؟!.... می خواستی بگی من؟!
من سکوت کردم. هم خنده ام گرفته بود و هم کلافه از این همه پرسشش بودم که از پشت خط تلفن جیغ کشید.
_این عالیه.... پس تو هم دوستم داری؟!
این بار فوری گفتم :
_نه خواهشا این طور برداشت نکن.
صدایش باز ناامید شد.
_چرا؟!
_چون حتی اگه فرض کنی که من هم به تو علاقه مند هستم اما ببینم نمی تونم با تو کنار بیام، جوابم خلاف احساساتم خواهد بود.
سکوت کرد. سکوتش شاید کمی دلم را لرزاند اما عقلم را نه.
_ببخشید باید درسم رو بخونم... امتحان دارم....
_باشه.... باشه مزاحمت نمی شم.
و قطع کرد و من عجب درسی خواندم!
مگر می شد که حواسم را روی درسم جمع کنم؟!... مدام صدای جیغ خوشحالی رابرت را، در گوشم می شنیدم.
عجب امتحان نیم ترمی دادم و بعد از دانشگاه به بیمارستان رفتم. و عجیب از همان لحظه ی ورود، قلبم با سرعتی دو چندان زد.
وارد اتاق مخصوص پزشکان شدم تا روپوشم را تن کنم که آنه سراغم آمد.
با چنان ذوقی گفت :
_سلام مهتاب...
که حدس زدم اتفاقی افتاده است.
_سلام.... طوری شده؟
خندید و جعبه ی مربع مانند کوچکی که روی میز وسط اتاق بود را بالا برد و گفت :
_اینو دیدی؟
_نه... اون چیه؟!
_این شاهکار جدید دکتر آنژه....
خشکم زد. با قدم هایی آرام سمت میز برگشتم و آنه گفت :
_منو ببخش مهتاب... از شدت کنجکاوی نتونستم درش رو باز نکنم.... همین چند دقیقه قبل اینو داد به من و گفت تو اومدی بهت بدم.
_خب.... خب چی هست حالا؟
_نمی گم... خودت باید ببینی.
جعبه را از دست آنه گرفتم و در جعبه را مقابل چشمانم گشودم. و انگار یک لحظه یخ کردم. نگاهم از درون جعبه سمت آنه بالا رفت.
_این؟!.... این رو دکتر... آنژه داده؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🖤🕊»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
محـرمگریـہمیچسبد،ولـےازمـنکـہمیپرسـے
فقـطخـرجحسینوخـٰاندآنشکـنصدآیترا..
🖤¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_745
#مهتاب
آنه چشمکی زد که نفسم گرفت. با خشم در جعبه را بستم و فوری از اتاق بیرون زدم.
حتی فریادهایِ « مهتاب.... مهتاب » آنه هم نتوانست جلویم را بگیرد. اول سمت اتاق خودش رفتم.
ولی چون در اتاق نبود از پرستار بخش خواستم که او را پیج کند.
و همانجا در ایستگاه پرستاری ایستادم تا آمد. از همان دور با دیدن خشم من و جعبه ای که در دستم بود، لبخند از روی لبش پرید.
قدم هایش را آرام تر کرد و به من رسید که گفتم :
_این چیه؟!
_بریم اتاق من....
او جلوتر رفت و من بعد از مکث کوتاهی، دنبالش رفتم. وارد اتاقش که شدم، جعبه را گذاشتم روی میزش و گفتم :
_واقعا چرا همچین کاری کردی؟!
متعجب فقط نگاهم کرد و چون توضیحی نداد، بالافاصله گفتم:
_همین امروز با مدیریت صحبت می کنم.... من از این بيمارستان می رم.
و تا خواستم یک قدم بردارم گفت :
_مهتاب خواهش می کنم.
با عصبانیت سمتش چرخیدم و انگشت اشاره ام را بالا بردم.
_کی بهت اجازه داد منو به اسم خطاب کنی؟!
_بشین... خواهش می کنم.... چند لحظه.
نشستم و همراه نفس بلندی سعی کردم آرام بگیرم که گفت:
_خیلی سخت می گیری!.... ما اینجا جز آداب و رسوم ازدواجمون اینه که به دختری که خوشمون بیاد، حلقه می دیم.... حالا یا می پذیره یا نه.
_شما نمی دونی تا همین الان پشت سر من و شما چه حرفایی درست شده؟!.... مگه من نگفتم تازه اگر هم شما مسلمان بشید باز هم باید هم نظر من هم خانواده ام مثبت باشه؟..... پس چرا همچین کاری کردی؟!
_فقط واسه اینکه لااقل بهم یه قول بدی.... اون شبی که با اون دکتر ناشناس با ماشینش اومدی بیمارستان یادته.... من اون شب خیلی بهم ریختم.... انگار اصلا داشتم دیوانه می شدم.... چون احساس کردم که تمام فرصتم از دست رفت..... مهتاب.... ببخشید... دکتر صلاحی.... اگر الان من مسلمون شدم و دارم باز هم در مورد این دین تحقیق می کنم بخاطر وجود توعه..... من نمی خوام تو رو از دست بدم..... می خوام لااقل تا وقتی تحقیقات من تموم نشده تو بهم مهلت بدی و به هیچ فرد دیگه ای فکر نکنی.... اصلا لازم نیست که انگشتر رو دستت کنی.... فقط پیش خودت نگهش دار.... اگر یه وقتی فردی توی زندگیت پیدا شد که احساس کردی می خوای به اون جواب بدی و منو رد کنی..... می تونی انگشتر رو برای همیشه بهم پس بدی.
کلافه شدم. خسته بودم و آن شوک بزرگ در اول صبح، چنان مرا بهم ریخت که دو آرنج دستانم را روی زانو گذاشتم و با کف دو دست صورتم را پوشاندم و برای اولین بار در آن همه مدتی که در آن کشور غریب، زندگی می کردم، گریه ام گرفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_746
#مهتاب
احساس می کردم هیچ رمقی دیگر در وجودم نمانده تا بتوانم ادامه بدهم، افتادم روی صندلی کنار میزش.
این همه پافشاری رابرت نه تنها مرا خسته کرده بود بلکه برای وا دادن خودم، گریه ام گرفت.
دیگر تا کجا می توانستم مقابلش وانمود کنم هیچ علاقه ای بینمان نیست.
_مهتاب!.... داری گریه می کنی؟!..... وای خدای من!..... بخاطر یه حلقه؟!.... باشه.... باشه..... اصلا نمی خواد نگهش داری.... ببخشید.... اشتباه کردم.... آروم باش ..... خواهش می کنم گریه نکن.
کف دو دستم را از روی صورتم برداشتم و گفتم :
_تو مگه نمی گی مسلمان شدی؟.... پس چرا به رسم مسلمانان خواستگاری نمی کنی؟! .... چرا به روش انگلیسی ها؟!
شانه هایش را بالا داد و گفت :
_باور کن به اون خدایی که می پرستی.... من هنوز خیلی چیزا نمی دونم.... من فقط برای آرامش دل خودم اینکار رو کردم..... از بس تو فکر تو بودم.... نشد... نشد صبر کنم....
تنها چند ثانیه نگاهش کردم و اشکان روی صورتم را با دستم پس زدم و گفتم :
_این جوری نمی شه..... منم نمی خوام بهت فکر کنم... یعنی چون هیچی معلوم نيست نمی خوام فکر کنم...
فقط نگاهم کرد. ناامیدی چشمانش چقدر عذابم داد. اما حرفی نزدم و تنها برخاستم و جعبه هنوز روی میز بود که گفتم :
_هنوز معلوم نيست..... تو تازه مسلمونی هستی که حتی ممکنه وسط راه برگردی و بگی اشتباه کردم مسلمون شدم.
او هم برخاست و برای اولین بار در مدت آشنایی مان، آنقدر مصمم و عصبی گفت که :
_هیچ وقت پشیمون نمی شم.... حتی اگه تو منو رد کنی و برگردی ایران.... روزی که رفتم به مرکز اسلامی شیعیان لندن، به آقای روحانی اونجا گفتم، من توی زندگیم خدا رو قبول نداشتم.... هر اشتباهی هم که شما فکرش رو کنید از من سر زده..... اشتباهاتی که حتی پدر روحانی توی کلیسا نتونست طاقت بیاره و بشنوه و فریاد زد من شیطان هستم و از کلیسا منو بیرون کرد..... پرسیدم آیا توی دین شما جایی برای من هست ؟!
آیا خدای شما منو می پذیره؟!....
بغض کرد و ادامه داد :
_هر جوابی انتظارش رو داشتم جز اینکه بگه؛ خدای ما، برای افراد توبه کننده از گناه، مهربان تر از مادر است.
چند قطره اشک از چشمش افتاد. نگاهم نکرد شاید بخاطر خجالت یا شرم و ادامه داد :
_من دینم رو... و خدام رو برای این کنار گذاشتم چون توی مسیحیت در خیلی از موارد، گناهکاران هیچ وقت بخشیده نمی شوند..... من با خودم گفتم اگه قراره بخشیده نشم، شیطان باشم و منکر خدا بهتره..... اما همین سوال رو از اون مرد روحانی پرسیدم و اون مرد جواب جالبی داد.... گفت ما توی دینمون یه گناه بزرگ هست که هیچ وقت بخشیده نمی شه.... و اون ناامید شدن از مهربانی خداست.
و یکدفعه صدای شکستن بغضش تمام اتاق را فرا گرفت. شانه هایش لرزید و من با عجیب ترین صحنه ای که پیش رویم اتفاق افتاده بود، مواجه شدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🕊»
مندلمبهبودنعموخوشه
بمونمکهچیبشه:)
🎞¦↫#استوری
🖤¦↫#شبششممــحرم
🕯¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
دࢪآرزوۍشــهـــادت³¹³ - %0A@SHOHADASHARMANDEH313.mp3
2.84M
«🖤🎙»
عشقیکۍ:)
🖤¦↫#مداحی
🎙¦↫#محمدحسینپویانفر
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_747
#مهتاب
_من خدای دین شما رو با این همه مهربانی رها نمی کنم.... حالا فهمیدم چرا روزهای اولی که اومدی به بیمارستان حاضر شدی حتی از بیمارستان و دانشگاه اخراج بشی ولی دستور خدای خودت رو زیر پا نذاری.
نفسم داشت می گرفت. قلبم خیلی تند می زد. احساس کردم نمی توانم جلوی احساساتم را بگیرم. آنقدر که فوری از اتاق بیرون زدم. به حیاط رفتم و روی نیمکت نشستم. نیمکتی که حتی از اتاق رابرت هم قابل دیدن بود.
و من چقدر سعی کردم جلوی چشمانم را بگیرم تا نگاهم سمت پنجره ی اتاقش بالا نرود ولی انگار نشد.
قلبم غلبه کرد بر عقلی که مدام هشدار می داد و سرم بلند شد سمت پنجره ی اتاقش و دیدمش.
نگاهم می کرد و من زیر نگاهش تاب نیاوردم. برخاستم و سمت بیمارستان برگشتم و آن روز جز یک عمل جراحی که با خود رابرت داشتم دیگر او را ندیدم.
در تمام مدت عمل نه نگاهم کرد و نه حرفی غیر از دستورات پزشکی زد!
آنقدر که بعد از اتمام عمل و خروجش از اتاق عمل، متخصص بی هوشی و دستیارش پرسیدند:
_با هم دعوا کردید؟!.... قهرید؟!
جوابی نداشتم بدهم و تنها با سکوتم سوال های ذهنی آنها را جواب دادم.
شب وقتی به خانه برگشتم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به مادر زنگ زدم.
و تا مادر با تماس تلفنی از راه واتساپ با من حرف زد گفت :
_خوب شد زنگ زدی.... با پدرت حرف زدم.... یوسف می گه مهتاب اونقدر عاقل و بالغ هست که بهترین تصميم رو می گیره.
و من با همان جمله ی مادر گریستم.
_چی شد مهتاب؟!... چرا گریه می کنی؟!
_مامان.... دلم گرفته... اینجا تنهام.... فشار درس و کار یه طرف... این دکتره هم شده قوز بالا قوز.... امروز به من حلقه داد.... من پسش دادم....
_خب....
_خب که نمی دونم... من اگه می دونستم چکار کنم که اینقدر اذیت نمی شدم.
_چرا اذیت؟!... نکنه دوستش داری؟!
سکوت کردم که مادر خندید.
_پس یه احساساتی بهش داری....
_خب واقعا از وقتی مسلمون شده خیلی رفتارش تغییر کرده.... امروز بهم گفت چه جوابم مثبت باشه چه منفی، اون از دینش برنمی گرده... اما برای دل خودش بهم حلقه داده که من تا زمانی که اون داره بیشتر با اسلام آشنا می شه، من به کسی فکر نکنم..... البته گفت اگر کسی آمد و خواستم جواب بهش بدم، حلقه اش رو پس بدم..... مامان چکار کنم؟!.... بدجوری ذهنم رو درگیر کرده.
و مادر بعد از مکث کوتاهی گفت :
_مهتاب.... بابات اینجاست... می خواد باهات حرف بزنه... گوشی.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
دࢪآرزوۍشــهـــادت³¹³ - %0A@SHOHADASHARMANDEH313.mp3
4.22M
«🖤🎙»
توکجاوکجابقیه:)
🖤¦↫#مداحی
🎙¦↫#محمدحسینپویانفر
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_748
#مهتاب
فوری اشکانم را پاک کردم که پدر گوشی را از مادر گرفت.
_سلام مهتاب جان... خوبی بابا؟
بغضم گرفت.
_بابا....
_جان بابا....
_بابا من.... من الان بهتون نیاز دارم.... بابا من اینجا تنهام.... خسته ام... یک سری مشکلات هم هست که طاقتم رو کم کرده...
_مهتاب.... عزیز دلم... دخترم.... توکلت به خدا باشه بابا.... همون شبی که مادرت باهام حرف زد... من خودم هم گیج شدم.... بالاخره نگران دخترم هستم توی کشور غریب، بهش دسترسی ندارم اما.... اما استخاره کردم.... همون وقتی که مادرت گفت یه دکتر جوان داره بخاطر تو در مورد اسلام تحقیق می کنه، بعد از کلی فکر و درگیری فکری، استخاره کردم.
جواب استخاره چی باشه خوبه؟
با ضربان قلبی که بالا رفته بود پرسیدم :
_چی؟
_خدا برای آنانی که بعد از خطا و گناه، بر می گردند، بسیار مهربان و آموزنده است.
با این حرف پدر بلند زدم زیر گریه. آنقدر که حتی نتوانستم حرف بزنم.
شاید بخاطر حرف خود رابرت که دقیقا همان روز به من زده بود. و پدر ادامه داد :
_هنوز می شنوی صدامو مهتاب؟
به سختی میان گریه گفتم:
_بله بابا....
_وقتی خود خدا می بخشه چرا ما نبخشیم.... بهش مهلت بده بابا....
_آخه بابا... ما بهم نامحرم هستیم.... این خیلی سخته.... من توی اتاق عمل، توی دانشگاه، توی بیمارستان.... من خیلی باهاش رو در رو می شم.... خیلی عذاب وجدان دارم که چرا با یه نامحرم اینقدر حرف می زنم..... البته اونم تازگی مسلمان شده و خیلی رفتارش از قبل بهتر شده.... مثلا زل نمی زنه توی صورت کسی ولی.... همین صحبت های هر روز، اینکه حلقه بهم داد.... اینا اذیتم می کنه.
پدر نفس عمیقی کشید.
_کجا مسلمون شده؟.!
_دفتر اسلامی شیعیان لندن.... اونجا با یه روحانی حرف زده و مسلمون شده... اتفاقا اونم بخاطر همین آیه ای که گفتید بیشتر جذب اسلام شده.... رفته اونجا گفته من خیلی گناه کردم توی کلیسا راهم ندادن، آیا توی دین شما، خدای شما، منو می پذیره.... مسئول اونجا هم بهش گفته خدای ما برای توبه ی گناهکاران از مادر مهربانتره.
_آدمی هست که به شرط و شروط و قول و قرارش پایبند بمونه؟
_آره... حتما.... همین چند وقت پیش، با یک ایرانی تو لندن آشنا شدم، می خواست منو به یک دکتر ایرانی توی نیوکاسل معرفی کنه، دکتر ایرانی وقتی منو دید، با اینکه حجاب منو دید اما دستش رو دراز کرد که با من دست بده و من دست ندادم.... اما به خدا قسم توی این مدت، با اینکه دکتر آنژه مسلمان نبود اما حتی یکبار هم کاری نکرد که از حتی حرف زدن با او، احساس معذب بودن داشته باشم.... این عذاب وجدان بخاطر اعتقادات خودمه نه رفتار اون.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_749
#مهتاب
پدر نفس بلندی کشید.
_مادرت می گه حداقل تا دو سال بعد از اتمام درست نمی تونی بیای ایران... درسته؟
_بله....
_بیمارستانی که کار می کنی چی؟.... می تونی تغییرش بدی؟
_فکر نمی کنم.... چون این بیمارستان تو خود شهری هست که دانشگاهم اونجاست.... اگه درخواست انتقالی بدم یا باید هر روز برم لندن که برام خیلی سخت می شه یا باید دستورات اضافه بر خدمت دانشگاهم رو به عنوان تنبیه بپذیرم.... من متعهد شدم تا آخر درسم همین بیمارستان بمونم.
صدای نفس پدر در گوشی تلفن آمد.
_توکلت علی الله.... برید همون مرکز اسلامی لندن.... برید اونجا برای یه مدت کوتاه مثلا یه ماه یا سه ماه... فقط برای آشنایی بیشتر.... بهم محرم بشید.... مهتاب بابا.... بهش بگو فقط آشنایی.... اینو حتی به روحانی مسئول اون مرکز هم بگو تا باز تاکید کنه بهش....
احساس کردم قلبم از شدت خوشحالی منفجر شد.
اشکانم باز جاری شد و گفتم:
_وای بابا.... ممنون.... ممنون....
و مادر به شوخی بلند گفت :
_مهتاب خانوم... یه کم خجالت... یه کم حیا لطفا.
و من ميان گریه، خندیدم. بعد از اجازه ی پدر، طاقت نیاوردم تا فردا صبح و همان موقع به رابرت زنگ زدم.
صدایش حتی از پشت خط هم گرفته به نظرم می رسید.
_بله....
_سلام....
_سلام....
_راستش.... من.... من خواستم یه چیزی بگم.
با همان صدای در اوج ناامیدی شاید، جواب داد:
_بگو.... می شنوم.
_رابرت....
اولین بار بود شاید که به اسم صدایش کردم و همان لحظه با گفتن اسمش، احساس کردم، ضربان قلبم باز بالا رفت. آنقدر مکث کردم که نگران شد.
_چی شده؟... اتفاقی برات افتاده؟.... الان کجایی؟
از شدت ذوق و شوق اصلا مانده بودم چطور منظورم را برسانم. دنبال کلمات می گشتم و او کنجکاوانه منتظر بود.
_مهتاب!..... نگران شدم.... چی شده؟
_نه.... چیزی نشده.... جز.... جز اینکه...
و باز مکث و سکوت و او کلافه.
_الان سکته می کنم.... سریع تر حرفتو بزن.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_750
#مهتاب
_من.... من الان خونه ام.... من... من با خانواده ام صحبت کردم... من گفتم که تو مسلمان شدی.... و.... و پدرم اجازه داد که.... برای یه مدت کوتاه همدیگر رو بیشتر بشناسیم.
_چی چی چی؟!... یه بار دیگه بگو....
از این همه ذوق و شوق و دستپاچگی اش خنده ام گرفت.
_یعنی اجازه داد.... که.... فقط.... فقط برای آشنایی و صحبت بیشتر.... بهم محرم بشیم.
ناگهان صدای شکستن چیزی آمد.
_چی شد؟!.... چی شکست؟
_هیچی هیچی.... ماگ قهوه ام بود.... یعنی... یعنی چکار کنیم؟
اصلا باورم نمی شد که نمی توانست باور کند چه اتفاقی افتاده.
با خنده گفتم :
_یعنی جعبه ی انگشترت رو بردار بیار بهم بده.... من... من اون انگشتر رو دستم می کنم.
و ناگهان بعد از چند ثانیه مکث، جیغ کشید.
_مهتااااااب..... مهتااااااب..... وای خدای من..... خدای من!
و اصلا تماس قطع شد!
من هم داشتم از ذوق می خندیدم و نمی دانستم باید چکار کنم که دوباره بعد از چند دقیقه خودش زنگ زد.
داشت می گریست!
_مهتاب چکار کردی؟!.... مهتاب من باورم نمی شه.... مهتاب من همین الان داشتم با خدا حرف می زدم....
و به شدت گریست!
_من.... من بهش گفتم.... من بهت ایمان آوردم.... من دینت رو قبول کردم.... تو برام چه کار می تونی انجام بدی؟!.... بهش گفتم من که توبه کردم.... من که مسلمون شدم.... اگه منو قبول کردی، مهتاب رو به من ببخش.
از حرفش لبم را از شدت هیجان و بغض، محکم گزیدم و او با هق هقی که هنوز ناشی از شدت گریه اش بود ادامه داد:
_خدا جوابم رو داد..... من عاشق خدا شدم مهتاب.... خدایی که وقتی خالصانه صداش کردم و باهاش حرف زدم، منو رد نکرد....
_رابرت.... تو دل خیلی پاکی داری..... مراقبش باش....
خندید. میان گریه اش خندید.
_الان بیداری؟... الان انگشترم رو بیارم؟!
_نه نه نه... الان نه.... خواهش می کنم.... دیر وقته.... فردا توی بیمارستان ازت می گیرم ولی... اول باید بریم مرکز اسلامی شیعیان لندن.... اونجا خطبه ی عقد موقت رو می خونند.... باید ببینیم کی تایم خالی داریم.
_من.... من الان زنگ می زنم.... شماره مسئول اونجا رو دارم.... زنگ می زنم یه وقت می گیرم... هر زمان وقتی دادند هر جور شده می ریم.
_آخه بیمارستان چی؟
_بیمارستان با من..... نگران نباش... الان زنگ می زنم بهت می گم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_751
#مهتاب
کارهای آن شب رابرت، داشت مرا یک شبه مجنونش می کرد!
تا آخر شب ده بار زنگ زد. یک بار تاریخ دو روز بعدی که مسئول مرکز اسلامی لندن به او وقت داده بود را گفت.
یک بار زنگ زد که فردا جعبه ی انگشتر را بیمارستان بیاورد یا نه.
یک بار زنگ زد که چطور از خدا بابت این اتفاق تشکر کند و من به او سجده ی شکر را یاد دادم!
و یک بار آخر شب زنگ زد که اصلا از شدت خوشحالی و هیجان، خوابش نمی برد!
و تنها چیزی که باعث شد تا آرام بگیرد این بود که من به او گفتم:
_رابرت... اگه بخوای تا صبح این جوری زنگ بزنی فردا منصرف می شم و همه چی کنسل می شه.
فوری گفت :
_باشه باشه شب بخیر.
و قطع کرد!
فردای آن روز نمی دانستم چطور با او حتی رو به رو شوم!
از هر طریقی که بود، داشتم از او فرار می کردم که اتفاقا او هم به درد من دچار شد انگار.
در بیمارستان بودیم هردو و تا ظهر همدیگر را ندیدیم که خودش به من زنگ زد.
_سلام....
_سلام....
با سلامی که من گفتم خندید که پرسیدم:
_به چی می خندی؟
_به خودم.... دیشب نمی ذاشتم بخوابی و مدام زنگ می زدم و حالا حتی نمی تونم ببینمت....
یک لحظه از کلام آخرش قلبم ریخت که مبادا او منصرف شده است.
_یعنی..... یعنی منصرف شدی؟!
_نه!.... نه مگه می شه منصرف بشم.... ولی احساس می کنم نمی تونم جلوی بروز احساساتم رو بگیرم.
_خوبه دو روز هم رو نبینیم.... تا روزی که وقت گرفتی از دفتر اسلامی لندن.... آدرسش رو بده... من خودم میام اونجا.... تو هم خودت برو.... اونجا.... همدیگه رو می بینیم.
_باشه.... جعبه ی انگشتر رو هم میارم همونجا.
_باشه....
مکثی کرد. نه او حرف زد و نه من که هر دو با هم خندیدیم.
_قطع کن رابرت....
_باشه.... باشه.... مراقب خودت باش..... می خوای بعد از شیفت بیمارستان برسونمت خونه؟
_نه... قرار شد همدیگر رو نبینیم.
_آخ... راست می گی.... باشه.... آدرس و ساعت رو برات می فرستم.
_ممنون.
_من ممنونم برای مهلتی که بهم دادی.
و قطع کرد و حالا مگر آرام می گرفت ضربان قلبم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_752
#مهتاب
و از همان روز و همان قول تا دو روز بعد همدیگر را ندیدیم.
در همان دو روز بود که متوجه شدم من هم عاشق شده ام.
گاهی حتی وقتی در بیمارستان اسمش را هم می شنیدم ، قلبم ضربانش تندتر می شد و انگار من هم بی قرار می شدم برای روزی که قرار بود به مرکز اسلامی شیعیان لندن برویم.
و تا خود آن روز و همان ساعت که رابرت هم برای من و هم برای خودش درخواست مرخصی کرده بود و به حتم به مدیریت بیمارستان هم توضیح کوتاهی در این مورد داده بود، همدیگر را ندیدیم.
حتی قرار گذاشتیم که هر کسی خودش به آنجا برود و من تا لندن را با قطار بین شهری رفتم و از ایستگاه قطار تا آدرس مورد نظر تاکسی گرفتم.
خدا فقط می دانست که آن روز چه تلاطمی در وجودم بود. گاهی پُر از امید و شور و نشاط می شدم و گاهی ناامید!
ناامید از اینکه اگر رابرت همانی نبود که ادعا می کرد و نشان می داد، چطور با آن قلب عاشق شده از او جدا می شدم!
ناچارا برای آرامش خودم نذر کردم.... نماز خواندم... توکل کردم و از خدا خواستم اگر به هر دلیلی قرار است رابرت همانی نباشد که ادعا می کند، مرا از ازدواج با او منصرف کند یا مراسم ما را به نحوی بهم بزند.
تا خود آدرس هم داشتم صلوات می گفتم و ذکر یا صاحب الزمان زمزمه می کردم که اگر این ازدواج موقت به صلاحم نیست، کمکم کنند.
وقتی تاکسی به آدرس رسید و پول راننده را حساب کردم، از ماشين پیاده شدم و با چند نفس عمیق، آشوب درونی ام را التیام بخشیدم.
وارد ساختمان دو طبقه ای شدم که مرکز اسلامی شیعیان لندن بود. سراغ دفتر روحانی مرکز را گرفتم و به طبقه ی دوم رسیدم. پشت در اتاق روسری ام را مرتب کردم و در زدم و وارد شدم.
تا در اتاق باز شد، رابرت را دیدم که مقابل میز روحانی مرکز روی صندلی نشسته بود.
با دیدنم برخاست و چنان لبخندی زد که داشت خنده ام می گرفت.
_سلام....
وارد اتاق شدم. روحانی مرکز، یک ایرانی مقیم لندن بود. چند کلمه ای فارسی با او صحبت کردم و تاکید کردم که حتما رابرت را متوجه کند که باید تعهد بدهد که این محرمیت فقط برای صحبت و آشنایی است و تنها به همین شرط، این خطبه جاری می شود.
آقای شریعتمداری هم این مطلب را توضيح دادند و نوبت مهریه که شرط صحت عقد موقت است، شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_753
#مهتاب
و رابرت جعبه ی انگشتر را روی میز آقای شریعتمداری گذاشت.
_این می تونه باشه؟
و آقای شریعتمداری از من پرسید:
_اینو به عنوانِ مهریه قبول می کنید؟
با لبخند گفتم:
_بله....
و باز روحانی به رابرت توضیح داد که مهریه چیست و بعد از اتمام زمان عقد موقت، مهریه پس داده نمی شود و رابرت پذیرفت.
بعد از این مطلب روحانی از اجازه ی پدرم پرسید و من با تماس تلفنی در واتساپ، اجازه ی پدر را هم گرفتم. و اشکی از این دوری و این غربت از چشمانم چکید.
و رسیدم به لحظه ی خواندن خطبه ی عقد.
چشم بستم و باز در دلم صلوات فرستادم. و تنها چیزی که گفتم همان بله ای بود که اجازه ی وکالتی بود برای خواندن خطبه ی عقد.
و تمام!
عقد جاری شد و اولین چیزی که در چشمانم جاری شد، تصویر رابرت بود که با لبخند نگاهم می کرد.
از مرکز اسلامی بیرون آمدیم و جلوی در خروجی رابرت پرسید :
_حالا سوار ماشین من می شی؟
خنده ام گرفت آنقدر که نتوانستم مهارش کنم. او هم خندید که گفتم :
_بله....
با لبخندی پر شوق و اشتیاق سمت ماشینش رفت و من پشت سرش. ماشین مدل بالایی داشت و جالب این بود که دفعهی قبلی که مرا تا بیمارستان آدن بروک برده بود من اصلا متوجه این قضیه نشدم!
شاید بخاطر احساس معذب بودنی که داشتم.
سوار ماشینش شدم و او راه افتاد. نگاهم به انگشتر میان دستم بود. اندازه بود و زیبا. تک نگین قشنگی داشت که درخشش امیدوارم می کرد به درخشش زندگی پیش رو در آینده.
_مهتاب....
سرم سمتش چرخید و او نگاهم کرد آنقدر که مجبور شدم بگویم :
_خواهش می کنم حواست به رانندگی باشه.
خندید و با خنده اش سرش را از من برگرداند. نگاهش به سمت جلو بود که گفت:
_یک رستوران اسلامی هم پیدا کردم.... با هم شام بخوریم؟
_باشه....
انگار خط لبخند روی لب او و من قرار نبود، پاک شود. نمی دانم در آن همه سکوت بینمان به چه چیزی لبخند می زدیم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_754
#مهتاب
ماشینش را پارک کرد و همراه هم با قدم هایی آرام سمت رستوران رفتیم.
لحظه ای میان همان قدم های آهسته نگاهم کرد و باز لبخندی به لبش آمد.
_چرا این جوری نگاهم می کنی؟
من پرسیدم و او تنها گفت :
_هیچی....
_واسه هیچی نگاه می کنی و لبخند می زنی؟
_خب.... هنوز باورم نمی شه.... خیلی خوشحالم.
در دلم باز دعا کردم این خوشحالی ماندگار باشد و حقیقی.
وارد رستوران شدیم و پشت میز چوبی کوچکی نشستیم. دستانم را تا آرنج روی میز گذاشتم و نگاهم داشت در رستوران می چرخید که او هم درست شبیه من، دو دستش را روی میز گذاشت و گفت :
_مهتاب...
نگاهم سمت چشمان عسلی روشنش آمد.
_بله....
_دستاتو می تونم بگیرم؟
از این سوال شوکه شدم. نگاهم سمت دستانش کشیده شد. دقیقا پنجه های هر دو دستش مقابل پنجه های دستانم بود و انگار منتظر یک اشاره از من.
_بله.... ما محرم هستیم.
و ابتدا انگشت اشاره ی دست راستش را آرام بلند کرد و روی دست من گذاشت و درست یک ثانیه بعد، کف دستش روی دستم نشست.
هر قدر من سرد و یخ زده بودم او گرم بود و پر شور و هیاهو.
_دستات چرا اینقدر سرده؟
خندیدم آهسته و بی صدا و سرم را پایین انداختم.
_می دونی من احساس می کنم دارم خواب می بینم... اون دختر سختگیر که حتی به زور سوار ماشين من شد... حالا به من یه مهلت چند ماهه داده.
_سه ماه....
سری تکان داد و گفت :
_مهتاب سرتو بلند کن....
سرم که بالا آمد، فشاری به هر دو دستم که زیر گرمای دستانش داشت سرما و یخ زدگی را آب می کرد، داد و نگاهش را به من دوخت.
_حالا می تونم تا سه ماه راحت نگاهت کنم.... درسته؟
باز لبخند زدم.
_درسته.
و چه جمله ای گفت ناگهان. طوری که انفجار تک تک رگ های قلبم را احساس کردم.
من بعد از سه ماه، چطور با این جملاتش، زنده می ماندم!
_چقدر تو زیبایی مهتاب!.... چشمات مشکی، مژه هات مشکی، ابروهات مشکی.... پوست صورتت سفید.... راستی می شه معنی اسمتو بهم بگی؟
چند باری پلک زدم شاید از آن خواب عاشقانه بیدار شوم ولی نشد...
_مهتاب... یعنی.... ماه کامل.
لبخندش زیباتر از همیشه شد.
_تو دقیقا شکل خود اسمت هستی....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_755
#مهتاب
پیش خدمت آمد و ما هر دو سفارش همبرگر دادیم که بعد از رفتنش پرسیدم:
_مطمئن هستی که اینجا رستوران اسلامیه؟
_آره.... اونجا رو ببین.
نگاهم با انگشت اشاره اش سمت دیوار مقابل چرخید. نوشته ای روی دیوار قاب بود که به رستوران اسلامی ما خوش آمدید، تمام غذاهای گوشتی ما ذبح اسلامی است.
نفس راحتی کشیدم و باز پرسیدم :
_اینجا رو چطور پیدا کردی؟
آرام خندید.
_به سختی....
_چطور؟!
_دیروز یک سری اومدم اینجا و دنبال یک رستوران اسلامی گشتم.... کلی پرس و جو کردم تا بالاخره پیدا کردم.
_از خودت بگو رابرت.... حالا چقدر از اسلام می دونی؟
نفس بلندی کشید و باز دستانم را گرفت. این بار هر دو دستم را به هم نزدیک کرد و دو دستش را روی آن گذاشت.
_من تو رو پیدا کردم مهتاب.... تو نماد کامل اسلامی برام.... اگر این حجابت نبود، من از روز اول شیفته ی زیبایی ظاهریت می شدم.... اما من اول عاشق شخصیتت شدم.... اون شخصیت سخت و پیچیده ای که در طول عمرم هیچ وقت کسی رو مثل اون ندیدم.... وقتی سختگیری های بیمارستان رو برای ساعت کاری شیفت صبح و شبت دیدم، گفتم حتما تو جا می زنی اما تو اونقدر پافشاری کردی که بخاطر روزه و شرایط سخت کاری، خودت رو داشتی از بین می بردی.
مکثی کرد و ادامه داد :
_یک روز دیگه هم اتفاقی، وقتی وارد اتاق استراحت پزشکان شدم، دیدم داری نماز می خونی.... منو ببخش.... بی اجازه ایستادم و نگاهت کردم.... پشت سرت بودم و تو منو ندیدی ولی من از حرکات نمازت هم خوشم آمد.... اینکه در عبادتت، طبق حرفهای خودت، روزانه چندین بار برای خدای خودت به زمین می افتادی... برام جالب بود... در حالیکه ما فقط یک روز در هفته به کلیسا می ریم و فقط یک ساعتی دعا می خونیم.... احساس کردم شما در دین اسلام بیشتر به خدا نزدیک هستید تا ما در دین مسیح!
محو حرفهایش بودم و مشتاق که باز هم بشنوم.
_بگو رابرت... می خوام باز هم بدونم.
_خب.... خیلی چیز ها تو اسلام شما هست که منو جلب کرد.
با خنده گفتم :
_دیگه اسلام ما نیست فقط... اسلام شما هم هست.
خندید و سری تکان داد.
_خب آخه من هنوز خیلی چیز ها بلد نیستم.... هنوز نماز رو از حفظ نمی تونم بخونم... یه کاغذ همراهم هست که باید با کمک اون بخونم.
و بعد دست در جیب شلوارش کرد و کاغذ را در آورد. که کاغذ را از او گرفتم. تای کاغذ را باز کردم و جملات و اذکار نماز را که انگار آقای شریعتمداری برایش نوشته بود، را خواندم و لبخندی با ذوق زدم.
_این خیلی عالیه رابرت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
دࢪآرزوۍشــهـــادت³¹³ - %0A@SHOHADASHARMANDEH313.mp3
2.63M
«🖤🎙»
حرمکهنباشهاخهچجوردردادواشه:)
🖤¦↫#مداحی
🎙¦↫#سیدرضانریمانی
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››