eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 عید آن سال اولین سالی بود که یوسف عمدا به مرخصی نیامد. و چه روزهای جهنمی بود. هوا سرد، برف های زمستان هنوز کنج حیاط، و هفته ای چند بار در صف نفت و گرفتن آن.... غیر از این سختی ها، خاله اقدس هم قهر کرده و با من سر سنگین بود و من... حتی زبانم نمی چرخید که حتی با خاله طیبه درد دل کنم. بیشترین ساعت روزم به گریه کنج اتاق می گذشت. اسپری هایم را تمام کردم از شدت غصه و دفتر چهل برگ داشت پُر می شد از درد دل هایم با یوسف. که بالاخره یک روز زنگ زد! فهیمه دنبالم آمد و از همان جلوی در خانه ی خاله اقدس صدایم زد. _فرشته بیا که یوسف پشت خطه می خواد باهات حرف بزنه. با عجله چنان از پله ها سرازیر شدم که دو پله ی آخر را زمین خوردم. اما باز لنگ لنگان تا جلوی در رفتم. خاله اقدس هم جلوی در ایستاده بود که فهیمه گفت : _یوسف زنگ زده. _چرا خونه ی خاله طیبه زنگ زده؟! و جوابش واضح بود. چون اگر خانه ی مادرش زنگ می زد، حتما خاله اقدس تلفن را بر می داشت. اما هم من و هم خاله اقدس با هم سمت خانه ی خاله طیبه رفتیم. در زیر نگاه خاله اقدس گوشی را برداشتم و با نفسی نیمه به زحمت گفتم : _الو.... _سلام.... خوبی؟.. نفست چرا این جوریه؟ بغضم گرفت. _چه جوری؟!.... عید امسال نیومدی خب. _خودت که خوب می دونی چرا نیومدم.... مامانم هم اونجاست؟ _بله.... _زنگ زدم خونه ی خاله طیبه تا مادرم بدونه از دستش ناراحتم.... تو هم نشینی گریه کنی ها.... _می شه؟ _اگه بخوای می شه.... _نمی تونم... یوسف برگرد تو رو خدا. و با گریه این جمله ی آخر را گفتم و او آه غليظی کشید و من تا دیدم خاله اقدس دارد با خاله طیبه حرف می زند فوری آهسته در گوشی گفتم: _به خدا دارم بدون تو اذیت می شم.... دیگه نمی تونم تحمل کنم.... مامانت با من قهر کرده... منو اینجا تنها گذاشتی و رفتی نمی گی اذیت می شم؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام ظهرتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
❤️ فكر كردن به تو يعنى غزلى شورانگيز؛ كه‌همين‌شوق مرا، خوب ترينم‌كافيست 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌹هر دو در منطقه بودیم روزی به او گفتم : تو که فرمانده گردانی مرا هم به گردان خودت منتقل کن. گفت: نه از هم دور باشیم بهتره! پرسیدم: چرا ؟ 🌹 گفت: در حین عملیات ممکنه یکی از ما زخمی بشه شاید عاطفه‌ی برادری مارو از ادامه‌ی شرکت در عملیات باز داره و از آن لحظه به بعد مسئولیت مونو از یاد ببریم و فقط به فکر نجات جون همدیگه باشیم. "شهید حسین قاینی" ✍ راوی: برادر شهيد 🌷 🇮🇷 💯
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آه بلندی کشید. _یه کوچولوی دیگه تحمل کن.... میام.... باشه؟ ناچار گفتم : _باشه. تلفن را قطع کردم و خاله اقدس که تا آن لحظه داشت با خاله طیبه حرف می زد، تا گوشی را گذاشتم نگاهم کرد. _چرا قطع کردی؟ _من قطع نکردم، یوسف قطع کرد. و خاله جلوی خاله طیبه بلند و ناراحت گفت : _تو باید می گفتی بهم تا من گوشی رو بگیرم. _به خدا خود یوسف قطع کرد. و خاله چنان دلخور و عصبی شد که حتی خاله طیبه هم فهمید. _چیه حالا مگه؟.... دوباره زنگ می زنه دیگه. و اینجا بود که انگار خاله اقدس نتوانست سکوت کند. _نخیر زنگ نمی زنه طیبه جان.... این فرشته خانم کاری کرده که پسرم از دستش فرار کرد رفت پایگاه. _من؟! و خاله هم‌چنان ادامه داد: _نمی دونم به خدا من چه هیزم تری به عروسم فروختم که با من سر لج افتاده... معلوم نيست به پسرم چی گفته که کلا با من حرف نمی زنه... یوسف با من قهر کرده اونم به خاطر ایشون. خاله نگاهم کرد که با بغض به خاله نگاه کردم. _خاله.... خودت می دونی، خدا هم می دونه که من هیچی به یوسف نگفتم.... خود یوسف رفت. و خاله اقدس يک دفعه زد زیر گریه و نشست کف اتاق و گفت : _ببین طیبه چه جوری منو خون به جیگرم می کنن این دوتا.... ببین چند وقته دارم حرص می خورم از دست این دوتا.... هیچ کدومشون به حرفم گوش نمی کنند... و من حتی نگفتم منظور حرف خاله چیست. خاله هم چند دقیقه ای گریست و بعد با دلداری های خاله طیبه آرام گرفت. و من با سکوتم حتی محکومم شدم اما نگفتم. بغض کردم و نگفتم و باز هم سکوت کردم و دلم شکست. از روزگاری که خیلی حرف برای گفتن داشتم اما باید سکوت می کردم. روزها گذشت. یوسف همچنان نیامد و خاله اقدس همچنان قهر کرده بود و من تمام کارهای حتی خانه ی خاله اقدس را هم انجام می دادم تنها برای اینکه لااقل با من حرف بزند. و او حرف که نمی زد هیچ، توقع هم داشت که همچنان کارهایش را انجام دهم و گه گاهی با آهی که می کشید یا حتی کنایه هایی که می زد، بی رودربایستی می گفت؛ عروسی که نازاست باید کارهای مادر شوهرش را انجام بدهد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و من هم مطیع تر از همیشه، از یاد برده بودم همه ی ممنوعیت ها را.... حتی جارو کردن با جارو رشتی، که کلی خاک بلند می کرد و برای ریه های من سَم بود. اما کارهای خانه که هیچ، کارهای سخت بیرون خانه را هم من انجام می دادم. فقط از ترس اینکه مبادا خاله اقدس بخواهد در کوچه و بین همسایه ها یا حتی رودر روی خاله طیبه بگوید : فرشته نازاست. و یک روز که شاید حتی از یاد برده بودم روزگار خوش زندگی ام را.... وقتی آژیر ماشین کپسول گاز را شنیدم و خاله صدایم زد که کپسول گازش خالی است، چادر سر کردم و کپسول گاز را کشان کشان بردم تا سر کوچه و ایستادم منتظر تا کپسول گاز پُر شده ای بگیرم که صدایی آشنا کنار گوشم شنیده شد. _فرشته! سر برگرداندم و یوسف را دیدم. با همان لباس رزم بود و ساک دستی اش میان دستش. فقط یک لحظه نگاهش کردم و چنان از شدت بغض، اشک در چشمانم هجوم آورد که دیدگانم تار شد برای دیدنش. گریستم و او هم متعجب فقط نگاهم کرد. _چی شده؟... زشته تو کوچه!.... چرا گریه می کنی آخه؟! _چی شده؟!.... می دونی چند روزه رفتی؟... می دونی من چه حرفایی که از مادرت نشنیدم؟ _حالا اشکاتو پاک کن اینجا زشته... بریم اون ور حرف می زنیم. اطاعت کردم و کمی دورتر از یوسف کنج دیوار ایستادم تا کپسول پُر شده ای گرفت و سمتم آمد. کپسول را جلوی پایم زمین گذاشت و گفت : _تعریف کن چی شده؟ _چی شده به نظرت؟... مادرت کلا همه چی رو از چشم من می بینه.... من شدم بدترین عروس عالم چون پسرش به خاطر من، گذاشت و رفت... چون پسرش منو انتخاب کرد.... چون پسرش حاضر شده با منی که نازام زندگی کنه.... با منی که هم نازام هم ریه هام مشکل داره، هم خانواده ی درستی ندارم.... هم شدم زن تک پسر خاله اقدس. و به اندازه ی تک تک روزهایی که یوسف نبود، گریه کردم. بیچاره یوسف! عاجز شده بود که چکار باید بکند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _فرشته.... جان من.... آروم باش عزیزم... زشته تو کوچه.... مردم نگاه می کنند.... بیا بریم.... _کجا بریم آخه؟ _الان مادرت تو رو ببینه باز از اول همه چی شروع می شه.... دستی به ریش هایش کشید و لا اله الا الله ی گفت و بعد از چند دقیقه مکث باز گفت : _بیا بریم خونه ی خاله طیبه.... بریم اونجا حرف بزنیم. و رفتیم. کپسول پُر شده ی گاز را هم با خودمان بردیم خانه ی خاله طیبه. و خاله طیبه با دیدن یوسف کمی شک کرد اما خود یوسف حرف زد. خدا را شکر فهیمه نبود و همراه محمد رضا چند روزی رفته بود منزل آقای تسلیمی. نشستیم در اتاق خاله طیبه که برایمان سینی چای آورد و پرسید : _بهم بگید اصل ماجرا چیه؟... همون وقتی که یوسف زنگ زد اینجا به جای خونه ی اقدس، من شَستم خبردار شد یه چیزی شده. _آره خاله یه چیزی شده... و من گفتم : _من نازام.... اخم های خاله در هم رفت. _چه حرفا!... یه چیزایی چند ماه قبل بهم گفته بودی ولی نازا!؟.... مگه می شه آخه؟!... تو باردار شدی! _بعد از اون بچه، دیگه نازا شدم خاله... همین شده باعث اختلافمون..... خاله اقدس ازم دلخوره که چرا بهش نگفتم و... و جای خالی حرفهای مرا یوسف پُر کرد. _خاله جان... ما اگه اومدیم اینجا تا با شما حرف بزنیم واسه خاطر اینه که به شما اطمینان داریم که سیاست دارید و می تونید یه جوری با مادر من حرف بزنید که متوجه اشتباهش بشه. _چی شده مگه؟ و من حتی باور نمی کردم یوسف بخواهد این طور صریح همه چیز را به خاله طیبه بگوید ولی گفت. _مادرم به خدا قصد بدی نداره.... به خدا شیطون رفته تو جلدش.... می گه برات یه دختر دیگه می گیرم. و چشمان خاله طیبه یک دفعه چنان از حدقه بیرون زد که دلشوره گرفتم از اینکه مبادا یک دعوای حسابی شروع شود. _چی؟؟؟!!! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و بدتر از بد شد. خاله چادرش را چنان دور کمرش گره زد و صدایش را بلند کرد که قلبم ایستاد. _چه حرفا می شنوم .... بذار خودم برم باهاش حرف بزنم ببینم واسه چی همچین حرفی زده. و تا خواست سمت در قدمی بردارد، یوسف مقابلش ایستاد. _خاله جان... خاله... من نیومدم به شما بگم که بری دعوا.... اومدم عقلامون رو روی هم بریزیم یه فکری کنیم. و من با نفسی که انگار بدجوری گرفته بود گفتم : _خاله...... تو رو خداااااا..... این همه مدت.... من هیچی نگفتم.... نذار خاله..... فکر کنه.... من اومدم.... حرف زدم. و نگاه خاله رنگ باخت. _تو چرا نفست گرفت؟! تازه آن لحظه بود که متوجه شدم از شدت اضطراب، نفس ندارم و به سختی نفس می کشم. خاله سمتم دوید و بازویم را گرفت. نگاه یوسف سمتم آمد و بی معطلی دوید از خانه بیرون رفت. به حتم سراغ اسپری هایم که روی طاقچه جا مانده بود، رفت. و خاله بالای سرم گریست. _الهی بمیرم برات فرشته..... دیدم اخلاق اقدس عوض شده... دیدم به نظرم ازت دلخوره... ولی به خدا نمی دونستم علتش چیه. و من حتی نتوانستم حرف بزنم. نفسی برایم نمانده بود و بعد از مدت ها این حمله ی آسمی اتفاق افتاد. یوسف برگشت. اسپری ام را خودش زد و نگاهم کرد. _نفس بکش فرشته جان..... و طولی نکشید همان زمانی که بین بازوان خاله طیبه افتاده بودم و یوسف داشت برای بار دوم اسپری ام را می زد، خاله اقدس هم آمد. نگاهش اول به من و بعد به خاله طیبه افتاد. _چی شده؟ و خاله دست خودش نبود. چنان فریادی کشید که باز از ترس فاش شدن همه چیز، نفسم حبس سینه ام شد. _چی شده به نظرت؟ و یوسف فوری میان فریاد خاله طیبه گفت : _چیزی نیست مادر جون.... ولی بلند کردن کپسول برای فرشته با این ریه های ناقصش، یه کم سخته. و خاله باز فریاد زد. _بله اقدس جان.... یه توک پا می اومدی منو صدا می کردی خودم کپسول رو می بردم پُر می کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و خاله اقدس مات و مبهوت نگاهش بین ما سه نفر چرخید. خاله محکم شانه هایم را مالش داد و گفت : _فرشته... بهتری؟ با نفسی نصفه و نیمه تنها سری تکان دادم و خواستم برخیزم که یوسف گفت : _کجا حالا؟ _کارام مونده.... و یوسف هم عصبی شد و شاید هم به عمد بلند مقابل نگاه مادرش گفت : _کدوم کارا؟!.... جونت مهمتره یا کارا؟... اگه یه بلایی سرت می اومد وسط کوچه یا تو صف همون پُر کردن کپسول، کی می دونست تو باید اسپری بزنی؟.... کی می اومد اسپری هاتو برات بیاره؟ ... چرا حرصم می دی آخه؟.... حتما باید یه خاکی تو سرم بریزی؟ و همان جمله ی آخر را گفت و با کف دست راستش روی فرق سرش زد و با این حرکتش خاله طیبه هم بلند گریست. _دور از جونت یوسف جان.... دور از جون هر دوتون..... بابا من خودم هر کاری باشه انجام می دم..... و بعد رو به من با همان چشمان اشک بار، کرد و گفت : _یه بار دیگه کپسول بلند کنی من می دونم و تو.... مگه تو بی کس و کاری که این جوری خودتو اذیت می کنی...... خودم نوکرتم عزیزم. و با این حرف خاله، صدای گریه ام بلند شد. نیم خیز شده بودم که دستانم را دور گردن خاله انداختم و زار زار گریستم. و یوسف مدام تکرار کرد. _گریه نکن باز نفست می گیره... فرشته... گریه نکن دیگه. و عجب نقشه ای شد.! فیلمی که خاله طیبه و یوسف مقابل چشمان خاله اقدس بازی کردند، اثر خودش را گذاشت. آنقدر که روز بعد، وقتی یوسف خواب بود و من صبح زود رفتم تا برای صبحانه نان بگیرم، یک نان هم برای خاله اقدس گرفتم. وقتی برگشتم خاله اقدس جلو آمد و گفت : _بهتری؟ _خدا را شکر. _من نمی خواستم اذیت بشی.... همین امروز کی بهت گفته بود برای منم نان بگیری که باز همه فکر کنند من دارم اذیتت می کنم؟ تنها سکوت کردم و خاله اقدس با بغض گفت : _خودم می تونم کارام رو بکنم.... برو به شوهرت برس. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تمام نشد! اما بهتر شد..... آنقدر که لااقل خاله اقدس جلوی روی خاله طیبه و یوسف دیگر جرأت حرف زدن، نداشت. اما باز هم وقتی تنها می شدیم چنان آهی می کشید و زیر لب زمزمه می کرد: « آی زمونه....» که از همان آه و زمزمه اش می فهمیدم هنوز آرزویش دیدن نوه اش است و من مانع رسیدن به این آرزو.... اما روزها گذشت و با گذشتش من صبور بودن را آموختم. آنقدر صبور شدم که دیگر حتی از شنیدن زمزمه های خاله اقدس هم، دلم نمی شکست. باورم شده بود که من همین هستم. نازا و اجاق کور..... و همه چیز فراموشم شد. حتی آرزوهایم.... جنگ از یک سال و دو سال هم گذشت. یوسف همچنان فرمانده ی پایگاه بود اما بالاخره طی نامه ای به منطقه ی دیگری اعزام شد. خوب یادم هست که سال 64 بود.... و خبر اعزام یوسف به من هم رسید. و از همان روز دلشوره هایم شروع شد. برای سلامتی اش هر روز سه بار آیه الکرسی می خواندم و در کنار دعا برای همه ی رزمندگان، مخصوصا برای یوسف دعا می کردم. اما بالاخره اتفاقی که از آن می ترسیدم و خیلی پیش تر از خودش، دلهره اش را داشتم، افتاد. آن روز خیلی کار داشتم. تابستان 64 بود و نزدیک تولد 3 سالگی محمدرضا.... دنبال یک کادوی خوب برای محمد رضا بودم که در آهنی حیاط، محکم با مشت هایی پی در پی زده شد. سمت بالکن رفتم و از پشت پنجره دیدم که خاله اقدس در را گشود و خاله طیبه سراسيمه وارد حیاط شد. هنوز داشتم از پشت پنجره نگاهشان می کردم که دیدم چیزی به خاله اقدس گفت که او دو دستی توی سرش کوبید و کف حیاط نشست. و کمی بعد هر دو با هم از حیاط گذشتند و سمت خانه ی خاله طیبه رفتند. دلشوره ام اوج گرفت. چادر گلدارم را سر کردم و دویدم سمت خانه ی خاله طیبه. تا در حیاط را گشودم، خاله اقدس و خاله طیبه را جلوی در خانه، توی کوچه دیدم که با مردی دارند صحبت می کنند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگران سمت خاله طیبه جلو رفتم. خاله اقدس همچنان داشت با مرد جوان حرف می زد که خاله طیبه نگاهش به من افتاد و خودش سمت من به عقب برگشت. _چی شده خاله؟ _نگران نباش چیزی نیست. همان جمله ی ساده ی خاله طیبه، خودش کلی نگرانی داشت! چرا باید نگران شوم؟! _نگران نباشم؟!.... اون آقا کیه؟.... چی گفتید به خاله اقدس که زد توی سر خودش. _تو از کجا دیدی؟! _از پشت پنجره.... و تا خاله بخواهد حرفی بزند خاله اقدس سمت ما چرخید و با گریه گفت : _خاک بر سرم شد. و دلم ریخت. _چی شده؟! _یوسف.... یوسف بچه ام. نفسم گرفت. نگاهم سمت خاله طیبه برگشت که فوری دستم را گرفت و گفت : _چیزی نیست فرشته جان.... یوسف خوبه. _پس... خاله اقدس چی می گه؟ و خاله اقدس بی هیچ مقدمه ای گفت : _یوسف شیمیایی شده..... _چی؟!! و خاله طیبه بازویم را محکم گرفت و با بغض گفت : _چیزی نیست فرشته.... حالش خوبه... تو بیمارستانه. و با چه حالی تا بیمارستان رفتیم. هر سه ی ما، به بیمارستان رفتیم تا یوسف را ببینیم اما یوسف ممنوع الملاقات بود. حال بدم تشدید شد. اصلا روحیه ام را باختم انگار. طوری که خاله طیبه و خاله اقدس به زور و زحمت مرا جمع کردند. دوباره به خانه برگشتیم. اما حال همه ی ما بد بود. من که مدام گریه می کردم و خاله اقدس گاهی حتی از شدت ناراحتی، فریاد می کشید : _خدا یوسفم رو از تو می خوام. و من در این میان، بارها نفسم گرفت..... یوسف تمام زندگی ام بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف شیمیایی شده بود و من با دیدنش باز خاطرات تلخ روزهای گذشته ی خودم را مرور کردم. یوسف یک ماه تمام در بیمارستان ماند. حالش چندان خوب نبود و همین موضوع بارها حال نفس های مرا هم خراب کرد. بارها سر نمازم گریه کردم و برایش دعا، اما همچنان حالش خوب نبود. آنقدر که یک شب بعد از نماز مغرب و عشا مسجد محل، با حاج آقا حسینی در مورد حال یوسف صحبت کردم و راهنمایی خواستم که گفت : _برایش عقیقه کنید. _عقیقه چیه حاج آقا؟ _یک گوسفندی برای کسی می کشند که از تمام بلاها در امان باشد، یه شرایطی داره عقیقه کردن، که براتون توی کاغذ می نویسم که طبق همون عمل کنید. فوری چادرم را جلو کشیدم و گفتم: _حاج آقا می شه همین الان بنویسید.... من همین جا... تو حیاط مسجد منتظر می مونم. مکثی کرد و دست زیر عبایش برد. دفترچه ی کوچکی بیرون کشید و با خودکاری روی یکی از برگه های دفترچه برایم این طور نوشت: در روایتی از امام صادق(ع) نقل شده است: «هر مولودى گرو عقیقه است» یعنی اگر عقیقه نکنند فرزند، در معرض مرگ و یا انواع بلاها است. از این جهت اگر پدر تا هنگام بلوغ فرزند برایش عقیقه نکند، بعد از بلوغ تا آخر عمرش بر خود فرزند مستحب است برای خود عقیقه کند. دعا برای سر بریدن عقیقه امام صادق(ع) فرمودند وقتی می‌خواهید عقیقه را سر ببرید بگوئید: «یٰا قَوْمِ إِنِّی بَرِی‌ءٌ مِمّٰا تُشْرِکُونَ إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً مُسْلِماً وَ مٰا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ إِنَّ صَلٰاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیٰایَ وَ مَمٰاتِی لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِینَ لٰا شَرِیکَ لَهُ وَ بِذٰلِکَ أُمِرْتُ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ اللَّهُمَّ مِنْکَ وَ لَکَ بِسْمِ اللهِ وَ اللهُ أَکْبَرُ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَقَبَّلْ مِنْ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ» لازم به ذکر است که به‌جای فلان بن فلان، اسم فرزند و پدرش ذکر شود. کاغذ را به من داد و گفت : _زودتر براش یه گوسفند عقیقه کنید.... ان شاء الله به زودی حالش بهتر می شه. بعد از تشکر از حاج آقا، دویدم سمت خانه و موضوع را به خاله اقدس گفتم، اما پول کشتن یک گوسفند را نداشتیم که به ذهنم رسید یکی از النگوهای کادویی سر عقدم را بفروشم. و فردای همان روز، اول وقت سراغ طلافروشی رفتم و النگو را فروختم. پول النگو خیلی بیشتر از پول یک گوسفند بود و مابقی پول النگو را در قلک کوچک مخصوص خودم ریختم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 گوسفند کشته شد و گوشتش بین اهالی محل تقسیم. چند روز بعد از همان قربانی بود که حال یوسف بهتر شد، آن‌قدر که به بخش منتقل شد و ما توانستیم همگی به دیدنش برویم. با آنکه هنوز ماسک اکسیژن روی دهانش بود اما به وضوح دیدم که با دیدنم، لب زد: _فرشته! و اشک در چشمانش نشست. خاله طیبه که او هم برای یوسف خیلی نگران بود، با دیدن اشکان یوسف، ناراحت شد. _چرا گریه می کنی آخه؟... تو اگه بدونی چقدر ما رو غصه دادی! یوسف نگاهش هنوز به من بود که آهسته ماسک را از روی دهانش برداشت و با صدایی گرفته، نگاهم کرد و گفت : _تو چی کشیدی فرشته!.... چقدر سخت بود! و همین حرفش بغض را هم به گلویم نشاند. دست دور گردنش انداختم و کمی دلتنگی ام را تقلیل دادم. خاله اقدس دستانم را ازدور گردن یوسف باز کرد و گفت : _الان خوبی یوسف؟ _خدا رو شکر.... _بزن ماسکت رو... نفست می گیره مادر. یوسف باز ماسکش را زد و نگاهمان کرد و بعد باز نگاهش به من خیره ماند. دست دراز کرد سمت من و دستم را گرفت و رو به همه گفت : _ببخشید.... حتما خیلی نگرانتون کردم. و خاله اقدس گریست. احساس می کردم نباید یوسف جلوی مادرش دستم را بگیرد چون ممکن بود حسادت خاله اقدس را برانگیزد و با آن گریه، همین حس به من دست داد. دستم را از میان دست یوسف کشیدم و آهسته شانه های خاله اقدس را مالش دادم. _حالا که خدا رو شکر حالش خوبه.... گریه نکنید خاله. و خاله اقدس همان‌طور که حدس زدم با لحنی که حسادتش را آشکار می کرد گفت : _بذار پسرم ببینه چه جوری جگرم رو سوزونده... تا فکر نکنه فقط زنش نگرانش بوده. حتی خاله طیبه هم شاکی شد. _این چه حرفیه اقدس!.... هر کسی جای خودش عزیزه. و یوسف به خاطر دل مادرش هم که شده دست انداخت دور گردن خاله اقدس و سرش را پایین کشید سمت صورتش و پیشانی اش را بوسید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از یک هفته، یوسف از بیمارستان مرخص شد اما حالش برای بازگشت به جبهه مساعد نبود. درست مثل من، روزی چند بار پای کپسول اکسیژن می نشست و همین باعث شد تا از طرف اداره او را احضار کنند. آن روز خوب یادم هست. وقتی به خانه برگشت چندان حال خوشی نداشت. معلوم بود ناراحت است و از طرفی هم نفس هایش تنگ شده بود. نشست پای کپسول اکسیژن و من رفتم برایش چای بریزم که دیدم آهسته اشک می ریزد. متعجب برگشتم به اتاق. _یوسف..... چی شده؟ سر بلند کرد و نگاهم. _دیگه نمی تونم برم جبهه.... بهم گفتن از اول هفته آینده برم اداره. _خب اینکه بد نیست! ناگهان با عصبانیت نگاهم کرد. _بچه ها دست تنهان.... من چه طور بمونم تو اداره و اونا رو تنها بذارم. روی دو زانو نشستم مقابلش. _یوسف جان.... آخه تو با این حالت چه طور می خوای بری کمکشون.... اونا مدام باید نگران تو باشن که حالت بد نشه.... چشمانش را از غصه بست و باز اشکی از چشمانش فرو افتاد. دستانش را میان دستم گرفتم و فشردم. _یوسف.... به قول خودت این حکمت خداست پس راضی باش بهش. سری تکان داد و چشم گشود. لبخندی زد تنها برای دلخوشی من. _راضی ام.... به این نفس های تنگ راضی ام.... به بودن کنار تو راضی ام..... همین که زنده ام اصلا.... الهی شکر. _آفرین.... پس دیگه قصه نخور... باشه؟ و اینجا آغاز فصل دیگری بود از زندگی من. یوسف هم ماند. از اول هفته ی بعد، به اداره رفت و کارش را از سر گرفت. اوضاع و احوال ما یکنواخت شد. دیگر خبری از بهانه گیری های خاله اقدس نبود. دیگر انگار همه یادشان رفت که جای خالی یک بچه در زندگی مان، احساس می شود و از همین جا همه ی زندگی من عوض شد. روزها یکنواخت شد و برای مدتی یادم رفت حتی که یوسف عاشق بچه است و من نمی توانم باردار شوم. اما بالاخره یک روز، زندگی، دوباره به یادم آورد. ❌ادامه ی این داستان را در فصل دوم بخوانید❌ آیا فرشته درمان می شود؟ سرنوشت یونس چگونه رقم خورده است؟ یونس زنده است و اسیر یا شهید شده است؟ فرهاد برادر فرشته که به گروهک مجاهدین خلق پیوست چه سرنوشتی دارد؟ آیا فهیمه ازدواج خواهد کرد؟ جواب همه این سوالات را در فصل دوم بگیرید... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
میرسد آن روز که گوییم ایوان حسن عجب صفایی دارد😍💚
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روزهای سخت آدم ها را قوی تر می کند.... و من قوی تر از همیشه شده بودم. آنقدر قوی که دیگر اصلا توجهی به گوشه کنایه های هیچ کسی مرا آزار نمی داد. یوسف خدا را شکر بهتر بود و به اداره برگشته بود. اما خود اداره، به او اجازه ی حضور در جبهه را نمی داد. البته اداره هم، کم از جبهه نبود. گاهی شب ها دیر می آمد، گاهی ماموریت می رفت و باز حرف و حدیث های زیادی پشت سرم شروع شده بود. یادم هست سال 65 بود که اولین بار، از زبان یکی از همسایه ها شنیدم که داشت دم در خانه شان با دیگری صحبت می کرد و مرا با زنبیل قرمز نان دید و آهسته پچ پچ کرد. _اینم اجاقش کوره..... حتی به روی خودم هم نیاوردم و عمدا نگاهشان کردم تا مجبور شوند سلام کنند. _سلام.... جواب سلامشان را دادم و مثل خودشان فضولی کردم. _سلام... می گم بیگم خانم شما کاری چیزی ندارید تو خونه؟ متعجب نگاهم کرد. _چطور؟ _خب آخه خیلی دم در خونه وا می ایستید و پشت سر اهالی حرف می زنید.... گفتم بدونم بی کارید یا نه. لبش را کج کرد و گفت : _وا چه حرفا.... دهن منو باز نکن که خوب دارم بهت چی بگم. _بگید دیگه می خواید چی بگید مثلا که تا الان نگفتید. و معطل نکردم و برگشتم به خانه. نانی که برای خاله اقدس خریده بودم را به او دادم و از همان روز باز تصمیم گرفتم که دوباره پیگیر درمانم شوم. نگفته به یوسف از همان روز، سری به زایشگاه نظام آباد زدم و سراغ بهترین دکتر زنان رفتم. دکتر برایم کلی دارو نوشت و دستوراتی داد و من به خانه برگشتم. می خواستم به یوسف بگویم اما یوسف شب ها خیلی دیر به خانه می آمد و گاهی شام نخورده حتی می خوابید. کمی لاغر شده بود و باز کلی کنایه می شنیدم که من یوسف را حرص می دهم که او اینقدر لاغر شده است. گاهی حتی به فهیمه حسودی ام می شد. چنان روزها غرق بازی با محمد رضا می شد که حتی نبود همسرش را هم احساس نمی کرد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ‌روزها را با کار خانه و گاهی رفتن به خانه ی خاله طیبه و بازی با محمد رضا می گذراندم. فهیمه بعد از شهادت آقا یاسر دوباره به خانه ی خاله طیبه برگشت اما خانم و آقای تسلیمی هر هفته دنبال محمد رضا می آمدند و او را برای دو روز پیش خودشان می بردند که البته به گفته ی فهیمه با اذیت ها و شیطنت های محمد رضا، او را عصر جمعه بر می گرداندند و باز تا هفته ی بعد باز دلشان طاقت دوری از محمد رضا را نمی آورد و باز سراغش را می گرفتند. گاهی هم سرم را با بافتن لباس برای محمد رضا گرم می کردم. اما کم کم احساس می کردم که دارم افسرده و ناامید می شوم. نا امید از زندگی که شاید برای من یک رنگ که نه، بی رنگ شده بود. مخصوصا با مشغله ی کاری یوسف که صبح زود به اداره می رفت و شب ها آنقدر دیر بر می گشت که گاهی یک چای خورده و نخورده، می خوابید. اوایل سال 66 بود که یوسف توانست پیکان مدل 53 را بخرد و ما چقدر ذوق کردیم! یادم هست که قرار یک مسافرت دسته جمعی را گذاشتیم و همه با هم به قم رفتیم. پیکان آبی آسمانی یوسف و من و خاله طیبه و خاله اقدس و فهیمه و محمد رضایی که روی پای فهیمه نشسته بود. و چقدر شیطنت کرد! _عمو..... اون ماشینه اسمش چیه؟ _کدوم عمو؟ _همون بزرگه. _اون اسمش کامیونه عمو..... _یکی از اونا برای من می خری عمو؟ و همه زدند زیر خنده و فهیمه جوابش را داد. _حالا بخریم چطور می خوای بشینی پشتش؟.... اون بزرگه تو کوچولویی. و محمد رضا خوب جوابی داد: _خب منم غذا می خورم بزرگ می شم. و یوسف با خنده گفت : _آفرین عمو.... آره.... شما بزرگ بشی می تونی بشینی پشت اون ماشینه. _خب برام بخر دیگه. _خب الان من اونو بخرم، راننده ی اون ماشین بیکار می شه... تو غذا بخور بزرگ بشی بعد اون رانندهه پیر می شه دیگه چشماش نمی بینه... اون‌وقت من اونو برات می خرم. _عمو بیام بشینم رو پات رانندگی کنم؟ نگاه همه به سمت یوسف بود که یوسف جواب داد : _بیا عمو.... و صدای اعتراض همه برخاست. _عه نه! هر قدر ما اعتراض می کردیم و نه می گفتیم یوسف می گفت اشکالی ندارد. محمد رضا هم ورد گرفته بود که پشت فرمان بنشیند و آخرش هم نشست. _ببین عمو فرمان تکون نباید بدی، فقط دستت رو بذار روی فرمون ماشین. و محمد رضا اطاعت کرد. یوسف آهسته می رفت و سرعتی نداشت اما محمد رضا دست بردار نبود. _خب عمو برو بشین عقب که اگه آقا پلیسه ما رو ببینه، ماشین ما رو می گیره. _چرا؟ مگه ما دزدیم؟ یوسف خندید. _دزد نیستیم ولی می گه چرا این آقا پسر داره رانندگی می کنه، بعد ماشين ما رو بگیره ما دیگه ماشين نداریم چکار کنیم؟ _باشه عمو میرم عقب می شینم. و بالاخره محمد رضا راضی شد تا دست از رانندگی بردارد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🚨خبر برای متقاضیان خرید خودرو متقاضیان ایرانخودرو کلیک نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3963748364C1ab8283396 http://eitaa.com/joinchat/3963748364C1ab8283396
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آن سفر با همه ی خوبی هایش اما خاطره ی سفر دسته جمعی ما به قم به همراه یونس را دوباره برای ما زنده کرد. خاطره ی آن معلولیت جسمی که توانست ما را در ساعت حکومت نظامی به حرم برساند. هنوز هم رد پایی از خاطراتش در گوشه و کنار زندگی ام بود. اما با این وجود باز هم از ازدواجم با یوسف راضی تر بودم. به یک مسافر خانه رفتیم و خاله طیبه و خاله اقدس و فهیمه یک اتاق گرفتند و من و یوسف هم یک اتاق، هوا تاریک شده بود اما من دلم زیارت می خواست. با آنکه همه یک شام مختصر خورده بودیم و باید استراحت می کردیم اما من دلم هوای رفتن به حرم را داشت. اما خستگی یوسف بخاطر چندین ساعت رانندگی را به وضوح احساس می کردم. نشستم لبه تخت یک نفره ی رو به روی تخت یوسف که نگاهش را به من دوخت. چشمانش از خستگی خمار بود که پرسید: _چرا نمی خوابی پس؟ _دلم می خواد برم حرم. نگاهش چند ثانیه ای روی صورتم ماند. _الان؟ سری تکان دادم و او با همه ی خستگی اش روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید. _بریم.... _تو خسته ای.... _اشکال نداره یه ساعت می ریم و زود میایم. برخاست و پیراهنش را پوشید و این کارش باعث شد تا عزمش را در تصمیمی که گرفته بود، درک کنم. همراه هم به حرم رفتیم و جلوی درب ورودی برای یک ساعت بعد قرار گذاشتیم. وارد حرم شدم و درست از دری که مستقیم به ضریح مبارک می خورد، سلامی دادم و اصلا حرفی نزده، اشکانم جاری شد. انگار تمام کنایه هایی که این مدت از در و همسایه و حتی خاله اقدس و طیبه شنیده بودم باز در گوشم مثل صدای زنگ، شنیده شد. _خب اقدسم حق داره یه کم کنایه بزنه.... از تک پسرش انتظار داره.... _این همون عروس اقدس خانومه که گفتم اجاقش کوره..... _تموم امیدم بعد از یونس که خدا ازم گرفت، یوسف بود... که اونم.... نگاهم قفل شده بود روی ضریح که لبانم از هم باز شد. _خانم جان.... شما می دونی چه حرفایی که من نشنیدم..... و چطور دلم با حرفاشون شکسته..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _میگن شما دل شکسته رو خوب می خرید..... خانم جان من نمی دونم چم شده.... فقط می دونم نازا شدم..... اومدم که شما شفام بدید..... خانم جان من نذر شما می کنم که اگر ان شاء الله خدا به من یه فرزند سالم بده بیام اینجا برای زائران حرمت یک گوسفند قربونی کنم و گوشتش رو همین جا تقسیم کنم..... خانم جان منو دست خالی رد نکن..... به این یتیمی که اومده در خونت رو زده، رحم کن.... شما خاندان یتیم نوازید... حاجتم رو بده. و با هر کلامی زار می زدم و می گریستم. و چقدر سبک شدم. راحت شدم انگار.... گویی باری بزرگ از روی شانه هایم برداشتند. دو رکعت نماز زیارت خواندم و دو رکعت هم نماز هدیه به روح پدر و مادرم و بعد سر ساعت جلوی در ورودي آمدم تا یوسف معطل من نشود. او هم آمد و با دیدنم گفت : _قبول باشه خانم من..... _ممنون.... _خیلی گریه کردی ها..... _چطور؟ _چشمات قرمز شده آخه.... _یوسف من نذر کردم. _چه نذری؟ همراه هم از حرم بیرون آمدیم و همان‌طور که سمت مسافر خانه می رفتیم گفتم : _نذر خانم کردم اگه یه فرزند بهم بده یه گوسفند بکشم و تو حرم بین زائران خانم تقسیم کنم. _نذرت قبول باشه ولی اینو بدون که قرار نیست هر چی شما نذر کنی ائمه هم قبول کنن.... خب شاید اصلا به صلاح نیست ما بچه دار بشیم. با دلخوری گفتم : _اتفاقا من خیلی هم امیدوارم.... می دونم یه اتفاق خوب می افته حتما. خندید و مرا با خنده اش حرصی تر کرد. _یوسف برای چی می خندی الان؟ _آخه می گی حتما..... اینقدر مطمئن که دیگه نمی شه! _چرا نمی شه؟!.... اتفاقا همون موقعی که داشتم نذر می کردم یه دفعه احساس سبکی کردم..... خودش نشونه ی خوبیه. _ان شاء الله. _خیلی نا امید می گی ان شاء الله. باز خندید. _نه.... نه هر چی صلاحه... چقدر تو حساس شدی فرشته جان‌! _چون زیاد حرف و حدیث شنیدم..... طاقتم کم شده. یوسف نفس بلندی کشید و گفت : _قربون خانمم برم.... حرف مردم نباید برات مهم باشه عزیزم.... خدا بزرگه. و من باز در دلم دعا کردم. _ای خدای بزرگ.... تو رو قسم به صاحب این بارگاه..... حاجت منو بده. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن شب، همگی دسته جمعی به زیارت رفتیم و بعد در راه بازگشت در یک رستوران ناهار خوردیم. سفر یک روزه ی ما به قم برای من خیلی روحیه بخش بود. احساس راحتی و سبکی می کردم و بعد از بازگشت باز سراغ درمانم رفتم. و اتفاق عجیبی افتاد. _خانم عدالت خواه.... یه راه مونده که کمی پُر هزینه است. _چه راهی خانم دکتر؟ _چند سالی هست که تصویر برداری رنگی توی تهران اومده.... به نظرم شما باید برید و یک عکس‌برداری رنگی کنید تا ما دقیق ببینیم مشکل شما چیه که باردار نمی شید. _هزینه اش اصلا مهم نیست فقط بگید کجاست؟ _آدرسش رو باید بپرسم چون توی تهران همون یه دستگاه عکس برداری رنگی رو داریم.... شما فعلا برید هزینه اش رو جور کنید تا من آدرسش رو پیدا کنم. _هزینه اش چقدر می شه؟ _شما تا 1000 تومن روش حساب کنید. گوش هایم لحظه ای سوت کشید. _1000 تومن! _بله بخاطر اینکه یه دستگاه بیشتر نیست و برای تشخيص خیلی از بیماری ها از این نوع عکس برداری رنگی استفاده می شه، پُر هزینه است. _اشکال نداره.... لااقل ارزش داره که بدونم مشکل من چیه. _پس شما هفته آینده بیایید تا من آدرس رو بهتون بدم، تا اون موقع هم هزینه اش رو آماده کنید. به خانه برگشتم و از خود مطب دکتر تا خانه در فکر بودم که چطور هزینه ی عکس برداری رنگی را جور کنم. اولین کاری به ذهنم رسید این بود که به یوسف بگویم. شب وقتی خسته از یک روز کاری به خانه برگشت. با ذوقی که شاید فقط برای من قابل درک و باور بود برایش چای بردم و گفتم: _یوسف..... یه چیزی بگم؟ نگاهش به رادیو بود و داشت موج های رادیو را یکی پس از دیگری رصد می کرد. _من امروز رفتم دکتر..... دکترم گفت یه دستگاه عکس برداری رنگی هست که تموم درد و مرض ها رو نشون می ده..... گفت اگه یه بار بری عکس برداری می فهمی مشکلت چیه. هنوز سرش با موج های رادیو گرم بود که ادامه دادم: _منم می خوام برم..... فقط هزینه اش خیلیه. _چقدره؟ _1000 تومن. نگاهش از روی رادیو بلند شد و سمت من آمد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ 1000 تومن؟!!.... فرشته حقوق من با ماموریت و اضافه کاری تازه می شه 400 تومن.... من از کجا 1000 تومن بیارم؟ چند لحظه ای سکوت کردم اما یوسف عصبانی تر با پوزخند گفت : _ 1000 تومن؟!..... آخه چی فکر کردی؟.... اصلا فرض کنیم من دو ماه و نیم حقوقم رو بدم به عکس برداری... اون‌وقت چی بخوریم خب؟ احساس کردم آنقدر عصبی شده که اگر حرف بزنم عصبانی تر می شود. باز هم سکوت کردم اما او آرام نشد. _هی من کوتاه میام... اون مادرم ساکت شده و دیگه کاری به کارمون نداره، باز تو ول نمی کنی؟ اینجا دیگر نشد سکوت کنم. _تو فکر می کنی همه ساکت شدن و من بی خودی دارم به در و دیوار می زنم؟!..... نخیر.... همه ی حرف و حدیثا سر جاشه فقط به گوش تو نمی رسه..... باشه اگه تو مخالفی و هزینه اش زیاده، خودم یه جور هزینه اش رو جور می کنم. یوسف اما باز آرام نشد. عصبی رادیو را زمین گذاشت و از جا برخاست. طبق معمول می خواست از خانه بیرون برود تا کمی آرام شود. من هم ممانعتی نکردم و او رفت و بعد از رفتنش، باز بغض گلویم شکست. کمی گریستم تا آرام شوم و شدم. سفره ی شام را حاضر کردم و منتظرش شدم و بالاخره آمد. قهر کرده بود انگار.... آنقدر که ابروانش را سخت در هم گره زده بود و قصد حرف زدن نداشت. من هم حرفی نزدم تا لااقل شاممان در آرامش خورده شود. اما فردای آن روز، به طلا فروشی رفتم و با فروش یک پلاک طلا، تمام پول را جور کردم و کمی هم اضافه برایم ماند. دیگر عهد کردم با یوسف در مورد درمانم صحبت نکنم اما نمی دانم چرا از شدت عذاب وجدان بابت نگفتن فروش پلاک به یوسف، مدام دنبال راهی بودم تا حرفم را بزنم و زدم. یوسف آن روز زودتر به خانه آمد و وقتی بلند سلام کرد و آهسته جواب شنید وارد آشپزخانه شد. عادتش بود. معمولا بعد از هر دعوایی او بود که پیش قدم می شد. _ناهار چی داریم. _سیب زمینی آب پز..... _به به.... دست و پنجه ی خانومم درد نکنه.... چه هنری داره ماشاالله. چرخیدم سمتش و جدی نگاهش کردم. _داری مسخره ام می کنی؟! لبخند روی لبانش پر کشید. _نه.... جدی گفتم. _آخه سیب زمینی آب پز کردن هم هنر می خواد.... سیب زمینی رو می ندازی تو قابلمه تا بپزه دیگه. لبخندش باز روی لبانش نشست. _وای راست می گی.... اشکال نداره عزیزم... امروز ناهارت سیب زمینی آب پزه.... روزایی که دمپختک درست می کنی چی؟.... روزایی که مرغ درست می کنی چی؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام ظهرتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چون جوابی ندادم. جلوتر آمد و دست انداخت دور بازویم و مرا عمدا کشید سمت آغوشش. سرش را کنار گوشم پایین آورد و نجوا کرد. _دیشب عصبانی ام کردی..... منم خسته از راه اومده بودم تا گفتی 1000 تومن، هوش از سرم پرید.... کم پولی نیست خب..... ولی نگران نباش.... بخاطر تو یه جوری جورش می کنم. کمی ناز کردم چون می دانستم هنوز خریدار است. _دیگه لازم نیست.... خودم جورش کردم. متعجب نگاهم کرد. _چطوری؟ _رفتم یه پلاک طلا فروختم. _فرشته!..... به من نگفته رفتی طلا فروختی؟! _به تو خیلی چیزا رو نگفتم.... مثلا وقتی تو گوشه ی بیمارستان بودی و شیمیایی شده بودی، رفتم طلا فروختم تا برات گوسفند عقیقه کنم. باز کمی عصبانی شد. _خوبه... همین جور ادامه بده..... اصلا انگار نه انگار شوهر داری.... عالیه. _ببخشید خب.... نگاه عصبی اش را به من دوخت که من سر به زیر انداختم و گفتم: _حالم رو درک نمی کنی یوسف..... تو نمی دونی من دارم چه جوری با گوشه کنایه هایی که می شنوم، می سوزم و می سازم..... بذار یه بار لااقل بدونم چه مرگمه که نمی تونم باردار بشم. نفس پُری کشید که فوری سر بالا آوردم و نگاهش کردم. ترسیدم مثل مواقعی که نفس من می گیرد او هم دچار یک حمله ی آسمی شود. چند نفس عمیق کشید که گفتم : _می خوای اسپری هاتو بیارم؟ _نه.... _یوسف منو می بخشی؟ چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد نگاهم کرد. _باشه.... این آخریشه ولی..... فرشته بعدش دیگه حتی نمی خوام دنبال درمانت بری.. ولش کن دیگه... باشه؟ با لبخند گفتم: _بهت قول می دم اگه عکس برداری رنگی کردم و مشکلم رو گفت دیگه دنبالشو نگیرم. و من چقدر امیدوار بودم! آن‌قدر که احساسی عجیب در دلم نوید اتفاقی خوب را می داد اما..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌙 آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نور ستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان ✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 اما هفته ی بعد که شماره ی مرکز عکس برداری رنگی را از خانم دکتر گرفتم و زنگ زدم برای سه ماه بعد یعنی اواخر خرداد به من وقت دادند. از فرط ازدحام جمعیت و مریض هایی که حتی از شهرستانهای دیگر به این مرکز می آمدند، کمترین مدت وقت و انتظار همان سه ماه بود. و انگار این همه سال گذشته بود اما همان سه ماه برای من نمی گذشت. آنقدر که دلم می خواست با کسی در مورد آن مسئله حرف بزنم اما می دانستم باز حرف هایم می تواند دردسر دیگری برایم ایجاد کند. سکوت کردم ناچارا و تمام حرفهایم را در دفتری که برای حرفهای من و یوسف بود نوشتم. « احساس عجیبی دارم.... آنقدر عجیب که گاهی فکر می کنم قرار است یک اتفاق عظیم زندگیم را زیر و رو کند..... هم می ترسم و هم مشتاقم برای رسیدن روزی که قرار است من به عکس برداری رنگی بروم..... نمی دانم خدا برایم چه چیزی رقم زده و بی صبرانه منتظر هستم.» و چند روز بعد وقتی باز دلم خواست چیز دیگری در دفترم بنویسم، دیدم یوسف با خط خوشی پایین خطوط نوشتاری من نوشته است : « ان شاء الله که خیر است اما اتفاق عظیم زندگی من تویی فرشته جان.... و من تنها نگران هر چیزی هستم که لبخند را از لبان فرشته ام برباید! ». و سه ماه هم بالاخره گذشت و من علی رقم آنکه اولین بار بود می خواستم به عکس برداری رنگی بروم و هیچ چیز از آن نمی دانستم اما بدون همراه به آدرسی که از دکتر گرفته بودم رفتم. با استرس و هیجانی بیش از حد منتظر نوبتم شد تا.... _خانم عدالت خواه.... _بله..... برخاستم و سمت منشی رفتم. _بله عدالت خواه هستم. _برید داخل لباستون رو در بیارید و یک دست لباس مخصوص بپوشید.... منتظر باشید تا خانم دکتر بیان. _ممنونم..... وارد اتاق شدم و لباس مخصوصی که روی تخت معاینه گذاشته بودند را پوشیدم که خانم دکتر وارد اتاق شد و گفت : _با من بیا عزیزم. و من همراهش به اتاق دیگری رفتم که دستگاه بزرگی کنار یک تخت قرار داشت. _عزیزم دراز بکش روی تخت.... وقتی دستگاه رو گذاشتم روی شکمت اصلا نباید تکون بخوری وگرنه ممکنه عکس برداری خراب بشه و ما دیگه ضامن نیستیم و هزینه ای که کردی بی خودی از بین می ره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هیچ فکر نمی کردم عکس برداری رنگی از رحم آنقدر درد داشته باشد. مجبور بودم بیست دقیقه با دردی وحشتناک که اصلا قابل تحمل نبود، دست و پنجه نرم کنم و تکان هم نخورم تا دستگاه بتواند عکس برداری کند. اما وقتی از تخت پایین آمدم دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. درد امانم نداد. نفهمیدم کی مرا جمع کرد و به من آب قند داد. _همراهت کسی نیست؟ _تنها اومدم. _چشماتو باز کن ببینم. به زحمت چشم باز کردم. صورت خانم دکتر را دیدم که به همراه منشی خانمی بالای سرم بودند. _تلفنی از کسی داری زنگ بزنیم بهش بگیم؟ به زحمت گفتم : _اداره ی شوهرم هست.... _اسم شوهرت رو بگو. _یوسف صلاحی.... منشی شرکت کاغذی آورد و من شماره ی اتاق یوسف را در اداره برایش نوشتم و به او دادم، منشی که رفت، خانم دکتر گفت : _حق داری.... چسبندگی شدید رحم داشتی..... ماده ی حاجب به سختی از لوله می رفت.... معمولا این جور چسبندگی ها بخاطر عفونت شدید ایجاد می شه..... سابقه ی عفونت شدید داری؟ _چند سال پیش بچه تو شکمم مُرد و من نفهمیدم، عفونت تو بدنم پخش شد.... _احتمالا واسه همون بوده.... و همان موقع منشی برگشت. _زنگ زدم.... شوهرش گفت خودشو می رسونه. _بیا لطفا کمکش کن لباس بپوشه، بعد بذار توی اون اتاق بغلی دراز بکشه. _چشم خانم دکتر..... روی تخت اتاق کناری دراز کشیدم که حدود نیم ساعت بعد یوسف رسید. صدایش را از درون اتاق شنیدم. بلند و نگران. _سلام.... من همسر خانم عدالت خواه هستم. _بله ایشون حالشون مساعد نبود، نتونستیم تنها رهاشون کنیم واسه همین به شما زنگ زدیم. _الان کجاست؟ _توی اون اتاق هستن. قدم های بلند یوسف سمت اتاق آمد و صدایش را باز شدن در شنیدم. _فرشته! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام ظهرتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
✍ استاد فاطمی‌نیا(ره): گناهکار چند نوع است. عده‌ای گناه می‌کنند، بعد ناراحت و پشیمان می‌شوند. سوز و گداز دارند. می‌کنند و هرگز فکر نمی‌کنند که روزی این توبه را بشکنند؛ اما دوباره می‌شکنند. دوباره، سه باره، ده باره. در حدیث داریم که این فرد اگر در تمام توبه شکستن‌ها سوز و گداز واقعی داشته باشد، در نهایت بر شیطان پیروز می‌شود. اما اگر نه؛ دفعه‌ اوّل سوز و گداز داشت، دفعه‌ دوم کم‌تر، دفعه‌ سوم کم‌تر و اگر برایش معمولی شد؛ او طعمه‌ شیطان می‌شود. شدیدترین ، گناهی است که صاحب آن، آن را کوچک بشمارد. 🌙