🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1023
#مهتاب
و همین که آمد دل آشوب شدم برای گفتن حتی!
هنوز کمی از اخم های شب قبلش مانده بود که گفتم:
_سلام....
_سلام.....
_چایی می خوری یا قهوه؟
_امروزم زود اومدی باز؟!
ماندم چه بگویم.
_خب.... آره.
_امروز که من خودم تو همون بیمارستان تو بودم.... چرا بهم نگفتی میری خونه!؟
_خب نخواستم از کارت بیافتی.... خودم اومدم.
نگاهش یه طوری توی صورتم ماند که انگار همه چیز را نگفته می دانست اصلا.
_چای یا قهوه.....
_هیچ کدوم....
لباس عوض کرد و نشست روی مبل و من میوه آوردم.
نشستم کنارش و گفتم:
_علی.... میگم بیا اون بحث دیشب رو الان تمومش کنیم.
_کدوم بحث رو؟!
_همون کار من تو بیمارستان دیگه..... میگم اگه تا ظهر فقط برم بیمارستان چی؟... راضی میشی؟
نگاهم کرد. باز نگاه جدی اش مرا یاد خاطره ی همان استاد سخت گیر دانشگاه انداخت!
_بارداری؟!
قلبم ریخت. مگر می شد دروغ بگویم!
سرم را پایین انداختم.
_آره....
و نگاهش هنوز به من و سر افتاده ام بود که گفت:
_آفرین مهتاب..... از تو اصلا توقع نداشتم.
فوری سر بلند کردم و نگاهش.
_چرا؟!... چی شده مگه؟!
_خبر به این خوبی رو با این قیافه به من میگی؟!.... فقط چون گفتم اگه باردار بشی نری بیمارستان؟!
_آخه....
_توجیه نکن.... توقع داشتم منو سوپرایز کنی.... بعد تو با این قیافه ی ناراحت، اونم بعد از اینکه خودم ازت پرسیدم داری بهم میگی.
_علی گوش بده تو رو خدا.... من حالم خوبه.... می دونم می تونم... فقط تا ظهر... با مدیریت هم صحبت می کنم... جان من قبول کن... باشه؟
و ناگهان بلند شد و رفت سمت اتاق. اول فکر کردم شاید فقط می خواهد فکر کند اما کمی بعد با لباس بیرون از اتاق خارج شد و تا صدایش زدم از خانه بیرون رفت!
نیامد!... تا شام نیامد و من دل نگران بالاخره به گوشی اش زنگ زدم.
_علی خواهش میکنم برگرد خونه... من نگرانتم.
و تنها گفت :
_میام.
و تماس را قطع کرد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1024
#مهتاب
و نمی دانم چرا عمدا دیر آمد. هوا تاریک شده بود و من از دست خودم و او حتی دلخور بودم.
همین که در خانه را با کلید خودش باز کرد سمتش دویدم و با عصبانیت و بغض از نگرانی صدایش زدم.
_علی!
و او یک شاخه گل سرخ به من داد تا بیش از اندازه شوکه شوم.
_این! .... چیه؟!
_برای مامان مهتابه.
بغضم گرفته بود و او با آن شاخه گلش آنرا تا مرز شکستن برد و دلشوره هایم در یک آن پرواز کرد و من او را با همان شاخه گلش در آغوش کشیدم.
_چرا نگرانم کردی؟
_باشه.... می خوای تا ظهر بری بیمارستان باشه.... برو ولی به یه شرط.
با شوق از آغوشش جدا شدم.
_واااااااااای..... به چه شرطی؟
_مهتاب اگه به خودت یا بچه لطمه ای بخوره من هرگز نمی بخشمت.
احساس کردم همان لحظه دلم لرزید.
_علی اینجوری نگو تو رو خدا....
_دیگه دست من نیست.... من باهات دارم شرط می کنم... چون تو حرف منو گوش ندادی.... من خودم می دونم همون کار بیمارستان تا ظهر چقدر بالا و پائین رفتن داره... احتمال عمل جراحی داره... تو نمی تونی وسط یه عمل جراحی 4 یا 5 ساعته بگی، سر ظهر شده، من باید برم..... ولی تو اینا رو میدونی و باز اصرار می کنی....
_سعی می کنم که نذارم لطمه ای به بچه بخوره.
و انگشت اشاره اش را بالا آورد و سمتم نشانه رفت.
_خودت و بچه.... یادت باشه.
آب گلویم را از لحن جدی اش قورت دادم و گفتم :
_چشم.
و از فردای آن روز هر دو با هم به بیمارستان رفتیم و باز علی سفارش کرد.
_یادت هست؟
_یادم هست....
لبخند زد و او به بخش رفت و من به درمانگاه. اما واقعا حق با علی بود. کار بیمارستان حساب و کتاب نداشت که بگویم می توانستم مراقب خودم باشم.... و من از شدت علاقه ی زیادم به کارم تنها قبول کردم که تا ظهر در بیمارستان باشم اما گاهی همان کار تا ظهر هم به ساعت 2 یا 3 می کشید و منی که سعی داشتم قبل از علی به خانه برسم، بالاخره یک روز ساعت 4 به خانه رسیدم و همین که در خانه را گشودم با دیدن علی که انگار آن روز عمدا زود آمده بود تا مچ مرا بگیرد ، مواجه شدم.
دستم روی دستگیره ی در خانه ماند و نگاه او سرد و یخ زده روی صورتم.
_ساعت چنده مهتاب؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1025
#مهتاب
_راستش امروز یه اتفاقی افتاد که....
و اصلا نگذاشت حرف بزنم. صدایش را بلند کرد.
_مهتاب ما شرط گذاشتیم!
در را پشت سرم بستم.
_علی!... تو الان داری با من دعوا می کنی؟!
و صدای فریادش بلند شد.
_بله.... الان می خوای تازه بعد از 7 ساعت روی پا ایستادن، شامم درست کنی حتما!
_شام حاضری می خوریم.
_فردا چی؟.. تا کی می خوای اینطوری ادامه بدی؟ .... تو الان دیگه فقط پزشک بيمارستان نیستی.... مادر هم هستی... برای سلامتی خودت و بچه چکار می کنی؟!
جوابی به او ندادم و او هم دیگر حرفی نزد. و یک قهر ساده بینمان اتفاق افتاد.
بعد از مدت ها!
اصلا ما قهری نداشتیم!
حتی نمی دانستم که باید چکار کنم.
یک املت زدم برای شام و با همه ی خستگی ام اما تنها از ترس اخم های علی، خودم را سرحال نشان دادم.
سر میز شام هم خیلی دلم می خواست یک جوری حرف بزنم با او و آن حس سنگین قهر نشسته بینمان را درهم بشکنم اما نشد!
شام خوردیم در سکوت کامل و تنها حرفی که زده شد، تشکر بعد از شام او بود.
نمازش را خواند و رفت بخوابد اما نه در اتاق خواب!
بالشت و پتویی برداشت و برخلاف هر شب در پذیرایی خوابید و چشمان مرا از تعجب چهارتا کرد!
هیچی نگفتم اما آنقدر دلخور شدم که اصلا خوابم نبرد.
تمام شب را داشتم روی تخت دونفره یمان که جایش خالی بود، غلت می زدم.
و صبح بعد از نماز بخاطر احتمال ویاری که می دادم چند عدد بیسکویت خوردم و همراه او به بیمارستان رفتم.
ولی تمام ساعت کاری ام از بی خوابی شب گذشته خسته بودم و خمیازه می کشیدم و از برخورد متفاوت علی هم ناراحت بودم.
آن روز سر ظهر به خانه برگشتم تا جبران روز قبل باشد و اول از همه یک خواب چند ساعته به جبران خوابی که شب قبل از چشمانم ربوده شده بود و بعد کمی به خودم رسیدم تا علی بیاید و آمد و فقط سلام گفت و باز هیچ حرفی نزد و نشست در پذیرایی و من هم هر کاری کردم اصلا نتوانستم خودم را راضی کنم که برای آشتی پیش قدم بشوم.
شام آماده کردم، چای و میوه برایش بردم و باز در سکوت!
و از همه بدتر باز موقع خواب بالشت و پتویش را برداشت و در پذیرایی خوابید!
جدی جدی از او دلخور شدم و چنان عصبانی که دیگر قصد کردم تا خودش آشتی نکند من پا پیش نگذارم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1026
#مهتاب
فردای آن روز باز هردو در سکوت به بیمارستان رفتیم با این تفاوت که او مرا به بیمارستان خودم رساند و خودش به بیمارستان دیگری که روز کاری اش بود رفت.
و من چقدر عصبی بودم آنروز... حتی چندباری با بیمارانم سر موضوعات جزیی بحثم شد.
اما وقتی کار بدتر شد که یک عمل جراحی اورژانسی پیش آمد و من به اتاق عمل احضار شدم و آن عمل جراحی از آنچه فکرش را می کردم بیشتر طول کشید و بعد از 5 ساعت ایستادن وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم و نگاهم به ساعت افتاد که 6 بعد از ظهر بود، فهمیدم باز جریان دیگری در راه است.
به اتاقم برگشتم تا لباس عوض کنم و سریع به خانه برگردم که از شدت خستگی اول روی صندلی ام افتادم و هنوز چند دقیقه طول نکشیده بود که چنان زیر دلم درد گرفت که احساس کردم دارم عادت ماهانه می شوم.
و اگر اتفاقی می افتاد، علی گفته بود که مرا نخواهد بخشید. چند دقیقه ای نشستم تا حالم کمی بهتر شد و بعد لباس عوض کردم و تا خواستم از اتاقم بیرون بزنم، در اتاقم با شدت باز شد.
علی بود.
نگاهم کرد و نگرانی نشسته در نگاهش با نگاه من يکدفعه آب شد.
_مهتاب تو هنوز اینجایی؟!.... ساعت رو دیدی اصلا؟!
با خستگی گفتم:
_ببخشید... یه عمل اورژانسی پیش اومد.
و دیگر صدایش بالا رفت.
_من بهت چی گفتم؟!.... نگفتم تو نمی تونی روی ساعت کاری بیمارستان قول بدی؟
_وای علی تو رو خدا.... صدات رو بلند نکن.... من خسته ام... 5 ساعت تو اتاق عمل بودم... خواهش می کنم.
و صدایش باز بالا رفت.
_5 ساعت عمل داشتی؟!.... می گفتی دکتر نیک پور عمل رو انجام بده... چرا نگفتی تو نمی تونی؟
_دکتر نیک پور گفت من نمی تونم باید برم... از من خواست انجامش بدم.
عصبانی نگاهم کرد و بعد با همان عصبانیت گفت :
_من تو ماشین منتظرم.
و در را چنان کوبید و رفت که انگار باز یک دعوای حسابی در راه است!
و شد.... همین که سوار ماشین شدم فریاد زد.
_من همین فردا با مدیریت صحبت می کنم و میگم دیگه نمی خوام تو توی این بیمارستان کار کنی.
_علی!.... چرا آبروریزی می کنی؟!.... اتفاقی نیافتاده که.... الان می رم خونه استراحت می کنم.
_استراحت!.... تو الان باید شام درست کنی...
نفهمیدم طعنه زد یا جدی گفت!
و تا گفتم :
_جدی گفتی یا شوخی کردی؟
فریاد زد. طوری که نفسم حبس شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1027
#مهتاب
_هیچی نگوووووو.....
و این فریادش بی سابقه بود. احساس کردم خیلی خیلی عصبانی است.
طوری که تا آنروز او را ندیده بودم.
ولی چه روز بدی برای دعوا بود!
زیر دلم باز درد گرفته بود... خسته بودم و او آنقدر عصبانی که به او حق می دادم و هم نگران برای بحثی که می دانستم باید تمامش کنم.
به خانه رسیدیم. اول سمت آشپزخانه رفتم تا شام ساده ای درست کنم که بهانه دستش ندهم که باز بلند و عصبی صدایم زد.
_مهتاااااااااب!
متعجب نگاهش کردم.
_چیه؟!
_ول کن.... بیا بشین فقط.
و من با آرامشی که می خواستم او را هم آرام کنم گفتم :
_چشم....
و نشستم و او عصبانی بالای سرم چرخید.
_فردا خودم با مدیریت صحبت می کنم.... نمی خوام.... راضی نیستم..... دیگه نمی خوام کار کنی.
چنان عصبانی بود که راهی نداشتم جز اینکه بگویم.
_چشم.... آروم باش.
و انگار توقع چشم گفتن مرا نداشت!
اما آرام هم نشد!
ایستاد مقابلم و با اخم های قشنگش هم نگاهم کرد.
_داری مسخره ام می کنی واقعا؟!
_نه باور کن.... باشه.... نمی رم.... خودت گفتی نرم.
و باز با صدای بلندش فریاد زد.
_مهتاب من سه روزه با هات حرف نمی زدم.... من سه روز باهات قهر کردم.... تمام فکرم رو این سه روزه مشغول کردی... بعد به همین راحتی میگی چشم؟!!!.... چراااااا..... چرا پس گذاشتی سه روز این بحث الکی طولانی بشه.
فقط نگاهش کردم و با لبخند ساده ای خواستم آرامش کنم.
_علی جان.... من فقط دیدم ارزش نداره دیگه... همین.
و او آرام نشد!
عصبانی تر نشست روی مبل مقابلم و کوسن روی مبل را زیر دستش گرفت که گفتم :
_علی یه چیزی بگم.... من.... من قبول کردم... حق باتوعه... کار بیمارستان سخته... باشه... ولی یه چیزی بگم... قول میدی داد نزنی؟
نگاهش بلند شد و همراه سری که بالا آورد، خیره ام شد و من گفتم :
_امروز یه کوچولو حالم... بد شد... میگم.... میگم من.... یه کم... حالم خوب نیست.... درد دارم.... شاید عوارض... همون عمل جراحی باشه که 5 ساعت ایستادم.
چشمانش را با عصبانیت بست که گفتم :
_چیزی نیست نگران نشو... فردا کامل استراحت می کنم.... قول میدم.
و ناگهان کوسن زیر دستش را سمتم پرتاب کرد و داد بلندی کشید.
_مهتاب بلند شو برو تو اتاق....
توقع نداشتم!
کوسن مبل با همان شدتی که پرتاب کرد نشست به قفسه ی سینه ام.
درد نداشت اما نمی دانم دل نازکم چرا شکست و بغض گلویم در نگاهم یا حتی حالت لبانم اثر گذاشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1028
#مهتاب
برخاستم و به اتاق خواب رفتم. لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و با آنکه سعی می کردم خودم را توجیه کنم که اشتباه از من بوده است اما باز دلم می گفت چرا کوسن را سمتم پرتاب کرد؟!
چرا گفت جلوی چشمش نباشم؟!
و چند اشکی از چشمم بارید که در اتاق باز شد!
نگاه چشمان اشکی ام يکدفعه نشست در چشمان او.
و او تنها پرسید:
_خیلی درد داری؟
و بغضم با سوالش شکست و او سمتم جلو آمد. نشست روی تخت کنارم و من هم کمی خودم را لوس کردم تا تمام شود دلخوری ها.
خودم را در آغوشش انداختم که گفت:
_عصبانی شدم دیگه.... خیلی حرص خوردم از دستت که اینهمه دارم میگم نمی خوام کار کنی و تو قبول نمی کنی.... الان خیلی درد داری مهتاب؟
_نه... گاهی فقط....
_استراحت کن عزیزم... باشه؟
سرم را از روی شانه اش بلند کردم که نگاهم کرد و سوال عجیبی پرسید.
_من.... من خیلی عصبانی بودم.... کوسن رو محکم زدم؟
باز جوی باریک اشکانم روان شد که فوری گفت :
_مهتاب عزیزم.... من محکم زدم واقعا؟!... اون کوسن که اصلا درد نداره... داره؟!
خندیدم میان گریه و گفتم:
_درد داشت....
و هنوز ادامه ی حرفم را نگفته فوری گفت :
_آخ عزیز من.... ببخشید.... نمی خواستم به تو آسیب بزنم..... بذار ببوسمت عزیزم.
و صورتم را بوسید که گفتم :
_نه درد نداشت..... دلم شکست... تو هیچ وقتی اینجوری با من حرف نمی زدی علی!
نگاهش پُر شد از غم و پشیمانی....
_ببخشید..... جبران می کنم.... تو هم قول دادی دیگه بیمارستان نمیری.
_آره.....
_باشه.... میرم بیرون یه چیزی بگیرم برای شام.... چی دوست داری عزیزم؟
متفکرانه سکوت کردم.
_چی دوست دارم؟!..... کباب که نه.... فست فودم نه....
_خب پس چی؟!
_علی من یه سالاد خوشمزه می خوام.
_سالاد؟!
_آره.... یه رستوران تو خیابون اصلی هست... برو ازش برای خودت غذا بگیر برای من سالاد کلم و کاهو یه کم ترشی و زیتون پرورده و دوغ ترش.
نگاه متعجبش در چشمانم ماند.
_اینا چیه می خوای؟!... بعد از یه عمل 5 ساعته اینا رو می خوای بخوری؟!
_خب.... خب برام یه پرس جوجه کباب بگیر.
_باشه.
و تا برخاست با شوق نگاهش کردم.
_علی!
_بله....
_دوستت دارم....
خندید.
_من دیوونتم اما.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1029
#مهتاب
علی دست پُر برگشت. با کلی خرید و آنشب قهر ساده یمان تبدیل به آشتی شد اما فردای آن روز حالم بدتر شد.
طوری که مجبور شدم خودم به داروخانه بروم و برای خودم دارو تهیه کنم.
به خانه برگشتم که جلوی در خانه، خاله فهیمه را دیدم.
_دختر تو کجایی؟
_سلام... شما اینجا چکار می کنی؟
_شوهرت زنگ زد.... یه چند تا کلمه فارسی گفت و چند تا انگلیسی و خلاصه یه جوری بهم فهموند بیام پیشت.
_علی!!
_بله.... تو کجا بودی حالا؟
_رفتم برای خودم دارو گرفتم.
و در خانه را باز کردم برای خاله و او وارد خانه شد که پرسیدم:
_علی دقیقا چی گفته به شما؟
خاله چادرش را در آورد و آویز صندلی کرد و گفت :
_گفت مهتاب کسالت داره.... باید استراحت کنه.... یه سر ازش بزنید.
_خب.... پس... نگفت چرا باید استراحت کنم... نه؟
_نه نگفت ولی اومدم خودم ازت بپرسم حالا چی شده واقعا؟
_باردارم....
و جیغ خاله بلند شد.
_وای مهتاب!..... راست میگی؟... قربونت برم الهی.... مبارکه خانم دکتر..... خب برو... برو استراحت کن... برو که شوهرت زنگ زده به من که بیام اینجا مراقبت باشم.
به اصرار خاله به اتاق خواب برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.
دارویم را استفاده کردم که کمی بعد خاله فهیمه با یک بشقاب میوه وارد اتاق شد.
_خدا نکشتت تو رو.... تو اگه بارداری و حالت بد شده، نباید اول به من بگی؟.... چرا گذاشتی شوهرت بهم زنگ بزنه؟
_روم نشد آخه.
_بیخود روت نشد.... خودم میام هر روز کاراتو می کنم.
_نه خاله.... باور کن هر روز کاری ندارم.
_خب یه روز در میون میام.
_مزاحمت میشه آخه.
_یه بار دیگه این جمله رو بگی با پشت دستم می کوبونم تو صورتت..... من باید از شوهرت بشنوم تو بی حالی؟!... چرا بهم نگفتی مهتاب؟!
_خب الان که دیگه گفتم....
_حالا چرا حالت بد شده؟!
_فکر کنم استراحت مطلق هستم.
و باز خاله با نگرانی پرسید.
_چرا؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1030
#مهتاب
_شاید از خستگی برای کارهای بیمارستان باشه ... حالا استراحت می کنم تا بهتر بشم ان شاء الله.
آنروز کامل استراحت کردم. حتی موقع ناهار هم از روی تختم بلند نشدم اما....
بعد از ظهر وقتی علی به خانه آمد، صدای خاله را شنیدم.
_علی آقا من از شما دلخورم.
فوری از تخت پایین آمدم.
خیلی وقت بود که علی متوجه ی منظور جملات فارسی می شد اما دست و پا شکسته جواب می داد.
علی ورودی آشپزخانه ایستاده بود و تازه از راه رسیده که خاله گفت :
_مهتاب استراحت مطلقه... چرا به من نگفتید؟
و من پشت سر علی ایستادم و اشاره کردم خاله چیزی نگوید که علی متعجب سر برگرداند و مرا دید.
_سلام علی جان.... خسته نباشی.
و تنها او سلام گفت و نگاهش باز سمت خاله رفت که خاله گفت :
_همین امروز.... خودش با این حالش بلند شده رفته واسه خودش دارو بخره.
هر قدر پشت سر علی بال بال زدم که خاله فهیمه نگوید نشد که نشد!
همه چیز را گفت و نگاه علی سمتم چرخید.
حتی از نگاهش خجالت کشیدم. خاله هم که قشنگ یه بحث اساسی راه انداخت، خداحافظی کرد و رفت!
بعد از رفتنش علی چند ثانیه فقط نگاهم کرد و من سر به زیر سکوت کردم.
او هم بی هیچ حرفی رفت سمت مبل و با همان لباس هایی که هنوز تعویض نکرده بود، نشست روی مبل.
سمتش رفتم و کنارش نشستم.
_باور کن خوبم.....
جوابم را نداد.
_علی!
ناگهان نگاه تندش سمتم اومد.
_من از خاله باید بشنوم تو حالت بدتر شده؟!.... نباید به من بگی؟... دیدی گفتم.... گفتم اگه حالت بد بشه نمی بخشمت... گفتم.... یادته؟
_علی جان... استراحت می کنم.... بیمارستان هم که دیگه نمی رم.... قول دادم عزیزم... آروم باش... باشه؟
سری تکان داد با تاسف، آه بلندی کشید.
_به من نگفتی دردتو ولی به خاله ات گفتی؟!
_وای نه.... باور کن من چیزی نگفتم.... از داروخانه برگشتم خونه خودش فهمید.
فایده ای نداشت، دلخور شده بود شدید.
هر قدر توضیح دادم باز هم سکوت کرد و دلخوری اش کم نشد.
سکوتش از صدتا فریادی که سرم می کشید، بدتر بود.
تا شب دنبالش بودم. می رفت در آشپزخانه می رفتم... می رفت در اتاق خواب می رفتم. می نشست جلوی تلویزیون، می نشستم. اما او هیچ حرفی با من نزد و تنها من بودم که مدام می گفتم :
_علی... عزیزم.... خواهش می کنم منو ببخش.
و نگفت و نگفت که تا خود صبح!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1031
#مهتاب
صبح با صدای ریزی بیدار شدم.
علی داشت آماده ی رفتن به بیمارستان می شد که فوری از روی تخت پایین آمدم و گفتم:
_علی گوش کن خواهش میکنم..... باور کن خوبم..... چرا اینجوری می کنی آخه!
و جوابم را نداد که تا خواست از اتاق بیرون برود فوری جلوی در ایستادم و با دو دست چهارچوب در را گرفتم و با بغض گفتم :
_اگه اینجوری بری تا شب گریه می کنم.
نگاهش بالاخره بالا آمد و نگاهم کرد. آنقدر هنوز جدیت در نگاهش بود که مرا تا روزهای اوایل آشنایی مان ببرد.....
نگاهم چند ثانیه در نگاهش ماند.
نه من از سد راهش عقب رفتم و نه او مرا کنار کشید.
با بغض گفتم :
_وقتی اینجوری بداخلاق میشی و قهر می کنی دلم می خواد همون رابرت صدات کنم.
بالاخره کنج لبش یک نیمچه لبخند دیدم. اما کوتاه نیامدم و با پررویی سرم را کج کردم و گفتم :
_منو ببوس.... دو روزه فقط داری سرم داد می زنی.... حواست هست؟
سرش را جلو کشید و بوسه ای روی گونه ی چپم گذاشت.
باز کوتاه نیامدم و سرم را چرخاندم و گونه ی راستم را سمتش گرفتم.
_این طرف چی؟
اینبار به وضوح لبخند زد و طرف راست گونه ام را هم بوسید.
نگاهم صاف سمت چشمانش رفت و دیگر نشد.... خودم را در آغوشش انداختم و گفتم:
_می دونستی قهر می کنی چقدر حرص می خورم؟!... نمیگی اینهمه حرص خوردن برام بده؟
دستانش محکم محصورم کرد اما زبانش هنوز روی نقطه ی سکوت مانده بود!
_باشه علی آقا.... باشه... اصلا نگو.... حرف نزن.... اگه اینقدر سخته برات باشه.
خودم را عقب کشیدم و از مقابل چهارچوب در کنار رفتم.
نگاهم را انداختم پایین و سرم را بلند نکردم و او هم چند ثانیه ای فقط ایستاد و نگاهم کرد.
دلم می خواست لااقل به قدر یک کلام محبت آمیز با من حرف بزند ولی نزد و رفت و بعد از رفتنش چقدر دلم شکست!
آنقدر که بی اختیار گریستم.
این اولین بار بود از هم دلخور می شدیم و من هیچ سابقه ی قبلی نداشتم که بتوانم با توجه به آن، حال او را یا حتی واکنش هایش را درک کنم و حدس بزنم.
دوباره بعد از رفتنش، بعد از چند دقیقه گريستن، آرام گرفتم و خوابم برد.
و نمی دانم چقدر گذشت که صدای زنگ خانه بیدارم کرد.
حالم یه جور عجیبی بود. با حال بدی سمت آیفون رفتم و چون چهره ی مردی که سر پایین انداخته بود را کامل نمی دیدم، گوشی آیفون را برداشتم.
_بله.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1032
#مهتاب
_ببخشید منزل آقای آنژه؟
_بله....
_یه نامه دارید... از خارج کشور.....
فوری گفتم:
_بله بله..... الان میام.
و چادر سر کردم و از پله ها دویدم سمت حیاط که تا در را باز کردم خشکم زد.
زمان متوقف شد شاید و نگاهم مات چهره ی پدر!
_بابا.....
خندید.
_نامه دارید از خارج کشور.... از سوریه.....
و وارد حیاط شد و من او را در آغوشم کشیدم.
_بابا دلم برات خیلی تنگ شده بود.... کی برگشتی؟
_همین دیشب.... خسته بودم.... استراحت کردم.... بیدار شدم گفتم بیام اینجا.... شنیدم از علی که امروز خونه ای.
_امروز که نه.... فعلا کلا کار رو گذاشتم کنار.... علی نگفت بهتون چیزی؟
_نه.... گفت حالا شب میاد توضیح میده....
_پس بریم بابا.... بریم که منم صبحانه نخوردم.
همراه هم وارد خانه شدیم. با عجله زیر کتری و چایی را روشن کردم و گفتم :
_من برم یه نان تازه بگیرم بیام.
فوری گفت :
_نه.... خودم می رم..... بشین.... چیز دیگه ای هم می خوای بگو.
_نه ممنون بابا... فقط یه نان تازه.
و تا پدر رفت رفتم سراغ گوشی ام بلکه پیامی از علی آمده باشد که نبود!
ولی خودم زنگ زدم. و چون جواب نداد برایش پیام گذاشتم.
_این دفعه دیگه خیلی خیلی ازت دلخور شدم..... نمی دونم می خوای چطور جوابمو بدی... زودتر بیا خونه.
شاید وقتی می نوشتم زودتر بیا خونه، هیچ فکر نمی کردم که واقعا علی زودتر بیاید... کار بیمارستان هیچ حساب و کتابی نداشت اما سر ظهر که شد و او آمد متعجب شدم.
با پدر سلام و احوال پرسی کرد و مشغول صحبت شد که ناگهان پدر صدایم زد.
_مهتاب!
از آشپزخانه سرک کشیدم.
_بله.....
_بیا اینجا ببینم.
وارد سالن شدم. علی نگاهم نکرد و پدر خیره ام شد.
_علی چی می گه؟
_چی میگه؟
_میگه ازت دلخوره!
نشستم سمت پدر و دلخور به علی که باز هم نگاهم نمی کرد نگاهی انداختم.
_علی!
سکوت کرده بود که پدر ادامه داد:
_میگه حرفشو گوش نمی کنی!
با دلخوری به علی خیره شدم.
_شما که سرتو انداختی پایین..... لطفا سرتون رو بلند کنید.
و سر بلند کرد که با دلخوری نشسته در نگاهم، نگاهش کردم.
_قرارمون این بود علی جان؟!.... اگه حرفی بود باید به پدرم می گفتی؟
_بحث نکن باهاش مهتاب..... من ازت بیشتر توقع داشتم... شوهرت ازت ناراضی باشه، منم ازت ناراضی ام.
بغضم گرفت.
_ببخشید بابا.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1034
#مهتاب
پدر برای ناهار ماند و بعد از ناهار رفت.
آنقدر از شکایتی که علی پیش پدر برده بود دلخور بودم که حتی یادم رفت به پدر بگویم که پدربزرگ شده است!
علی هم نگفت. وقتی پدر رفت ایستادم پای ظرفشویی و داشتم ظرفهای ناهار را می شستم که وارد آشپزخانه شد.
سمتم آمد و گفت :
_من ظرفها رو می شورم برو استراحت کن.
نگاهش کردم تا متوجه ی دلخوری ام شود.
و نه تنها متوجه شد بلکه بی مقدمه گفت :
_باید به پدرت می گفتم مهتاب.... خیلی ازت ناراحت بودم.
_آره... بهت حق میدم... چون منم اونقدر ازت ناراحت شدم که بهت قول میدم دیگه باهات حرف نزنم.....
تا خواستم از کنارش رد شوم بازویم را گرفت.
_مهتاب!..... تو دلخوری منو با خودت مقایسه می کنی؟!..... تو داشتی یه بلایی سر خودت می آوردی!
_حرفای ما و بحثامون به خودمون مربوطه.... تو هیچی نباید به کسی می گفتی... حتی پدرم.
و بازویم را کشیدم و سمت اتاق خواب برگشتم و او هم دنبالم آمد.
_خودت کاری کردی مجبور بشم به پدرت بگم بلکه دفعه ی بعدی حرفمو به موقع گوش بدی.
توجهی به حرفش نکردم و روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را روی خودم کشیدم.
جلو آمد و ملحفه روی سرم را کشید.
_مهتاب.... چرا ناراحت میشی.... داریم حرف می زنیم.
نشستم روی تخت و نگاهش کردم.
_حرف می زنیم؟!.... پس چرا رفتی به بابا گفتی....
نگاهش توی صورتم چرخید.
_علی بابام غیر از من هیچ کیو نداره..... نمی خواستم تو اینا رو بهش بگی.... تازه از سفر برگشته بعد هنوز بهش خبر خوش بابابزرگ شدنشو بهش ندادیم تو بهش میگی من حرفتو گوش نمی کنم؟!.... علی من که کارم رو گذاشتم کنار بخاطر تو..... اصلا دوست نداشتم بخوای حرفاتو به بابام بزنی.
نگاهم کرد فقط تا باز گفتم :
_خیلی خیلی خیلی ازت دلخور شدم.....
و تا خواستم باز روی تخت دراز بکشم، مرا در آغوش کشید.
_منم دلخور شدم.... خیلی خیلی خیلی ازت دلخور شدم.... تو حرفمو گوش ندادی مهتاب.....
_باشه گوش ندادم.... چرا نیومدی به خودم بگی.... بی این که به تو بگم رفتم دارو خریدم، باشه نخواستم فقط نگرانت کنم..... دیدی هم که خدا رو شکر مشکلی نبود.... امروز بهتر شدم و مشکلم رفع شد.... علی ما باید اگه از هم دلخور میشیم فقط و فقط به هم بگیم.
سرم را از آغوشش جدا کردم که گفت:
_مشکل من اینه که نمی تونم وقتی اونقدر ازت دلخور میشم باهات حرف بزنم.
_باشه نمی تونی.... یه دفتر بردار برام بنویس.... بهم پیامک بزن.... نه اینکه برو به پدرم بگو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1034
#مهتاب
و فوری گوشی ام را از روی پاتختی دستم داد و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشی ام آمد!
_مهتاب..... تو رو خدا بیا امروز این دلخوری ها رو تمومش کنیم..... من دارم دیوونه میشم.... من بهت نیاز دارم.... من مهتاب مهربونم رو دوست دارم.... من می خوام تو مثل گذشته ها بشی.
و هنوز این پیامش را می خواندم که پیام دیگری داد.
_بیا بریم پدرتو سوپرایز کنیم.... تو که منو با خبر بابا شدنم سوپرایز نکردی بیا بریم شب یه کیک تولد کوچولو بگیریم و بریم پیش پدرت.
از پیشنهاد قشنگی که داد خوشحال شدم. حتی ذوق کردم. فوری از اتاق بیرون دویدم و او را دیدم که روی مبل نشسته و هنوز دارد پیام می دهد که پیام بعدی اش هم رسید.
_شام ببریمش بیرون... موافقی؟
نگاهش کردم.
صدای قدم هایم را شنیده بود که سر بلند کرد و نگاهم. لبخند زدم و لبخند زد.
_باشه؟
و من چقدر خوشبخت بودم که دعواهایمان را به این قشنگی رنگ آشتی می زد.
سمتش دویدم که بلند و عصبی گفت :
_مهتاب چرا می دوی؟... می خوری زمین!
و من او را در آغوشم کشیدم.
_علییییییییی..... چرا من اینقدر دوستت دارم آخه!... چرا اینقدر ایده های قشنگ میدی که دلخوری هام زود از بین میره.
_پس موافقی؟
_صد در صد.... میگم بریم یه لباس سرهمی نوزادی بگیریم کادو کنیم... بعد یه کیک کوچولو هم بگیریم و بعد بریم پیشش... احتمالا اول فکر می کنه تولد توعه....
خندید.
_فکر با مزه ایه......
آشتی کردیم. آنقدر ساده که اصلا به آنهمه دلخوری نمی خورد آنگونه ساده رفع شود.
و چقدر آشتی با او مزه می داد... اصلا انگار همه ی دلخوری های قبلی را می شست.
طعم لبانش حتی بعد از آشتی فرق می کرد!
عطر لباسش به مشام جانم می نشست. و کلام زیبا و عاشقانه اش با آن نگاه عسلی، گویی جامی از شراب طهور را به جان عشقم می ریخت.
بعد از ظهر با هم بیرون رفتیم. دست در دست هم.... آنقدر که داشتم خدا را برای هر لحظه ی زندگی ام شکر می کردم.
یک لباس سرهمی نوزادی خریدیم نه دخترانه بود و نه پسرانه....
زرد بود و راه راه... چون هنوز نمی دانستیم جنسیت بچه چیست.
و کیک تولد کوچکی با عدد صفر!
و رفتیم منزل پدر......
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀