eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.5هزار دنبال‌کننده
152 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خونه روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. چرا این خانواده انقدر بدی در حق مادرم کردن! چطور روشون می‌شه الان می‌خوان من رو ببینن! یاد روزهایی که از تنهایی تو خیالاتم با پدر و مادرم زندگی می‌کردم افتادم.‌ هر وقت محبتی از عمو رضا و خاله به بچه‌هاشون می‌دیدم شب همونا رو برای خودم تصویر سازی می‌کردم. اشک جمع شده تو چشمم رو قبل از ریختن پاک کردم. الان که فکر می‌کنم اتفاقا خیلی هم خوب شد اومدم اینجا. عواقب رفتارم رو می‌پذیرم و جوری باهاشون حرف می‌زنم که تا روزی که زنده‌ن یادشون نره سایه‌ی کسی رو روی خودم احساس کردم. سر بلند کردم و با دیدن جاوید اشک رو از روی صورتم پاک کردم. آهسته گفت _عصبانیه. پاشو برو تو اتاقت نگاهم رو ازش گرفتم _برام مهم نیست. _عزال حرف گوش کن! دوباره سرم‌رو روی زانوهام گذاشتم و صدای سپهر رو شنیدم _نه سعید نمی‌تونم بیام. به امید جاوید گذاشتم ولی سرخود بازی درآورده بردش پیش خانمت. نمی‌دونم چیا بهش گفته. _یه هفته دیگه درستش می‌کنم _ازت ممنونم.‌خداحافظ _خوب گوش هات رو باز کن غزال! با نزدیک‌شدن صداش سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم _تو دختر منی.‌ اختیارت هم دست منه. اینکه زن‌عموت چی بهت گفته برام‌مهم نیست. ولی این رو توی سرت فرو کن. آسمون به زمین بیاد احازه‌ی ازدواج تو با ان‌پسره‌ی آسمون جُل رو نمیدم. وسلام. به مرتضایِ من گفت آسمون جُل! با بعض گفتم _ تو و نظرت برگردید به بیست و دو سال پیش... بی اهمیت به حرفم در سرویس رو باز کرد و داخل رفت اشک بی مهابا روی صورتم ریخت.‌جاوید اهسته گفت _مگه پسره هیچی نداره؟ نگاه تارم رو بهش دادم. ما همه چیز داریم. خونه داریم، موتور داریم. مرتضی کار خوب داره ولی در برابر عظمت اموال اینا ما هیچیم اشک جوری از چشمم میاد که هیچ جایی رو نمیبینم گوشی رو از زیر لباسم بیردن آوردم و به سختی برای مرتضی نوشتم دررمیان نبرد زندگی تو نقطه‌ی امن زندگی منی... گوشی رو از دستم کشید و با دیدن سپهر بالای سرم تعجب کردم. این‌مگه نرفت دستشویی! بدون اینکه پیامم رو بخونه خاموشش کرد ناباور نگاهش کردم _به گوشیم چیکار داری؟ _تو فقط من رو داری با جاوید. ما هم کنارتیم پس نیازی به این‌گوشی نداری گوشی رو توی جیب کتش گذاشت و روی مبل نشست با صدای بلند شروع به گریه کردم.‌‌ تو روزهایی که فکر می‌کردم همه چیز خوب شده جوری به تاریکی نشستم که انگار هیچ وقت قرار نیست زندگیم‌ به اون روزها برسه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Majid Razavi - Delam Tange (320).mp3
8.22M
نه میشه ازت رد شم نه فرصت برگشت هست
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌389 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خونه روی زمین نشستم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دست جاوید زیر بازوم نشست و با دلسوزی گفت _بلند شو با‌گریه نگاهش کردم. کنارم‌نشست و مهربون اشک روی صورتم رو پاک کرد و آهسته گفت _شماره‌ش رو حفظی؟ روزنه‌ی امیدی تو دلم روشن شد و همزمان که قطره‌ی اشک روی صورتم ریخت با سر تایید کردم نیم نگاهی به سپهر انداخت و آهسته‌تر گفت _گوشی من هست. هر وقت بخوای می‌تونی بهش زنگ بزنی شدت اشک ریختم بیشتر شد و لبخند کمرنگی روی صورتم نشست. _ممنون _حالا پاشو بشین رو مبل. به خدا اگر حرفم‌رو گوش کنی اوضاع خیلی زود درست میشه _می‌خوام برم _باشه. خودم می‌برمت. الان فقط حرفم رو گوش کن. تو چشم‌هاش خیره شدم و دوباره اشکم رو پاک کرد و پرسید _باشه؟ انگار جز همکاری با جاوید راهی برام نمونده سر تاییدی تکون دادم. لبخندی زد. ایستاد و فشاری به بازم آورد و کمک کرد تا بایستم. سمت مبل رفتیم‌که سپهر گفت _برو صورتت رو بشور جاوید با نگاه التماسم کرد تا حرفش رو گوش کنم. فقط به خاطر رسیدن به هدفم مسیرم رو سمت سرویس کج کردم آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم‌ جاوید لبخند به لب با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد. اشاره کرد روی مبل بشینم. نشستم و لیوان چایی جلوم گذاشت و رو به سپهر گفت _بابا دیگه رستوران نمی‌ری؟ سپهر نگاه دلخور و چپ‌چپش رو بهش داد و حرفی نزد جاوید پشیمون از حرفش گفت _من چی؟ منم نرم؟ _دوباره کجا می‌خوای بری که به بهانه‌ی رستوران قراره بری بیرون! حق به جانب گفت _هیچ جا! سروش گفت صندوق داره که تازه آوردیم زیاد وارد نیست یکی باید کنارش وایسته. گفت اگر تونستی بیا سپهر به مبل تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. _از فردا برو نگاه درمونده‌ای بهم انداخت و دوباره رو به پدرش گفت _اگر خسته‌اید برید اتاق استراحت کنید _چیه مزاحمتونم؟ _این چه حرفیه بابا! من به خاطر خودتون میگم دوباره گردنتون درد می‌گیره چشم باز کرد و بی اینکه به جاوید نگاه کنه لیوان چاییش رو برداشت _تو اگر نگران من بودی کاری که ازت خواستم رو انجام میدادی. سمت اتاقش رفت _بهت میگم به سروش بگو بره دنبال دخترا یادت رفت. میگم بمون پیش غزال، با زن‌عموت دست به یکی می‌کنید روشنگری کنید. انگار نگرانم نباشی بهتره وارد اتاقش شد و در رو بست. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای گرفته از بغض به خاطر حال علی گفتم _ علی... نفس سنگینی کشید و بهم فهموند که بیداره _بیام داخل؟ دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به سقف داد _ بیا تو عزیزم داخل رفتم به لیوان آب اشاره کردم _ آب می‌خوری؟ _ نه لیوان رو روی میز عسلی گذاشتم لبه تخت نشستم و بلافاصله علی هم نشست عصبانیت هنوز تو نگاهش هست اما خودش رو کنترل کرده. تهدید وار چشم‌ریز کرد و گفت _ یه مهشیدی بسازم من! حرف مهشید ناراحتم کرد بغض رو به دلم انداخت. اول زخم زبون زد بعد هم تهمت. اما آرامش علی از هر چیزی برای من مهم‌تره. رنگ التماس رو توی نگاهم ریختم و گفتم _ولش کن نگاه علی طلبکار و دلخور شد _ چی رو ولش کن! ندیدی چه چرتی گفت _مهم اینه که تو باور نمی‌کنی نه تنها تو هیچ کس دیگه هم باور نمی‌کنه. _ این طرز تفکر توعه، ولی برای من این مهم نیست مهم اینه که به خودش جرات نده اسم تو رو به بدی به زبون بیاره نمی‌دونم بابت این حرف‌های علی باید خوشحال باشم یا نگران. توی این دنیا هیچ چیزی جز آرامش خاطر علی نمی‌خوام .دست خودم نیست انقدر دوستش دارم که دلم می‌خواد اول و آخر و وسط فقط علی رو ببینم. درمونده‌تر از قبل گفتم _ من می‌ترسم این وسط که تو بخوای مهشید رو سر جاش بنشونی، ادبش کنی زندگی کردن رو یادش بدی خدایی نکرده اتفاقی برای خودت بیفته نگاهش رو توی صورتم چرخوند. دیگه نه خبری از عصبانیت نگاهش هست نه طلبکاریش. کوتاه خندید خودش رو جلو کشید دستش رو پشت سرم انداخت سرم رو به سینه‌اش چسبوند و روی موهام رو بوسید. _ الهی من دور تو بگردم که یه وقتا جلوی عشقت کم میارم سرم رو بالا گرفتم و از توی همون زاویه نگاهم رو به چشم‌هاش دادم لبخندی زدم و گفتم _من این حالت رو دوست دارم دلم می‌خواد همیشه خوشحال باشی این بار سر خم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت _تو به حرف من گوش کن من کاری می‌کنم مهشید بیاد ازت عذرخواهی کنه _ علی من نمی‌خوام خودم رو دست بالا بگیرم اما از نظر من مهشید و امثالش انقدر حقیر هستن که تهمتشون، فحششون با عذرخواهیشون هیچ ارزشی برام نداشته باشه _فکر تو درسته اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره اگر جلوی مهشید رو نگیریم روز به روز هارتر میشه؛ تو فقط از فردا دیگه نبینش        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لقمه‌ای که دستم بود رو سمتش گرفتم _بخور دیگه! از فکر بیرون اومد. لقمه رو ازم گرفت _دستت درد نکنه _دو روز گذشته ولی تو هنوز ناراحتی! بی‌خیال نمی‌شی نشو ولی اینجوری هم نرو تو فکر لبخند زد _نگران من نباش. _الان داری می‌ری سرکار.‌ دیشب شنیدم داشتی به دایی می‌گفتی که امروز دستگیری دارید. با این حالت، خب حق بده نگران باشم لیوان چاییش رو براشت و کمی ازش خورد _من رفتم تو اتاق که نشنوی! ناخواسته لبخندم دندون نما شد _من همه جا گوش دارم گوشه‌ی لبش که برای خندیدن کش اومد رو به سختی جمع کرد. _گوش واینستا! کوتاه خندیدم و تکه‌ای نون برداشتم _شرمنده‌م. دست خودم نیست لقمه‌ای گرفتم.‌علی دست دراز کرد و لقمه رو ازم گرفت و توی دهنش گذاشت و ایستاد. _حالا صبر کن تا بهت بگم مثل همیشه که به شوخی تهدیدم‌ می‌کنه ته دلم ضعف رفت. اما کم نیاوردم _وای...وای ترسیدم خندید. ازم فاصله گرفت سر چرخوندم و نگاهش کردم. کتش رو پوشید. _شاید امشب حسین اینا شام بیان خونمون. _اینجوری نگو! شاید رو من چیکار کنم؟ قطعی بگو _شرمندم کمی نگاهش کردم صدا دار خندیدم _علی اینجوری نه! من چیکار کنم؟ شام درست کنم یا نه؟! _گفتم که شرمنده‌م دستم رو روی هوا تکون دادم _نگو. زنگ می‌زنم از دایی می‌پرسم سمت میز چرخیدم و کمی پنیر روی نون گذاشتم. سرش رو کنار گوشم آورد و جوری که انگار قراره مسابقه بدیم گفت _زنگ بزن بپرس صورتم رو بوسید و چاییم رو برداشت، کمر صاف کرد. و یکجا خوردش. لیوان رو روی میز گذاشت. ابرو بالا داد و گونم رو کشید _فسنجون بزار خندید و سمت در رفت و گفت _حالا یکم تو حرص بخور از این همه هیجانش خندید و ایستادم و سمتش رفتم _من‌ که از کارهای تو حرص نمی‌خورم. کیف می کنم. دستگیره‌ی در رو پایین داد و نگاهم کرد و آهسته گفت _دلبری هم نکن که فایده نداره        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌390 💫کنار تو بودن زیباست💫 دست جاوید زیر بازوم نشست و با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و به اتاقی که دیشب توش استراحت کردم اشاره کرد و آهسته گفت _پاشو بریم تو اتاقت زنگ بزن‌بهش پس برای این‌میخواست سپهر رو دور کنه! ایستادم و همراهش وارد اتاق شدیم. _این‌که رفت دستشویی چرا انقدر زود اومد بیرون _نمی‌دونم یهو اومد بیرون نگاهم‌ سمت تخت رفت.‌بالشت روی تخت تکون خورده. پس جاوید گوشیم رو آورده بود بیرون با غیط نگاهش کردم _تو چرا گوشی من رو برداشتی اوردی بیرون؟! در اتاق رو بست و با احتیاط گفت _آروم! می‌شنوه میاد! تن صدای رو پایین اوردن ولی اخم‌هام هنوز توی همِ _چرا به گوشیم دست زدی! اگر نیاورده بودیش تو هال الان دست خودم بود _من اومدم خونه دیدم یه صدای لرزش میاد. اومدم تو اتاقت دیدم گوشیت زیر بالشتِ این پسره مرتضی داره زنگ میزنه. منم جواب دادم که نگران نباشه درمونده از اینکه مرتضی چه فکری پیش خودش کرده پرسیدم _ناراحت نشد؟ گفتی کی هستی؟ لبه‌ی تخت نشست _اره بابا چرا هول کردی! کنارش نشستم و جوری نگاهش کردم که برام تعریف کنه متوجه شد و ادامه داد _جواب دادم‌،گفتم رفتی خونه‌ی زن عمو. پرسید شما گفتم برادرشم. گفت هر وقت اومدی بهت بگم بهش زنگ بزنی گوشیش رو سمتم گرفت _بیا زنگ بزن چشم‌هام پر اشک شد _باور کرد؟ _آره. شکاکه؟ نگاه ازش گرفتم و سرم رو بالا دادم _نه.‌ دلم نمی‌خواد حتی یه ثانیه ازم برنجه آهسته خندید _خوش‌به‌حالش لازم شد یه بار ببینمش. باید رازش رو بپرسم که چطوری تونسته اینجوری سربراهت کنه گوشی رو روی پام گذاشت _الان که بابا حساس شده به نظرم بهش زنگ نزنی بهتره‌. یه وقت صدات رو میشنوه. پیام بده دلم از دوری مرتضی درد گرفته. گوشیش رو برداشتم و فوری توی دستم خودم قفلش رو باز کرد و صفحه‌ی پیام رو باز کرد. شماره‌ی مرتضی رو وارد کردم و براش نوشتم "سلام. مرتضی این یارو گوشیم رو گرفت" پیام رو ارسال کردم و جاوید با تعجب گفت _به بابا میگی یارو؟! نیم‌نگاه دلخوری از اینکه پیامم رو خونده بهش انداختم و گوشی صدای ریزی داد. فوری نگاهم رو به صفحه‌ی گوشی دادم "این شماره‌ی کیه؟" از این که پیامی برام داده انقدر خوشحال شدم که ناخواسته لبخند رو صورتم پهن شد "گوشی پسرشِ" جاوید دلخور گفت _هنوز من رو به برادری هم قبول نکردی! کلافه گفتم _میشه بری اونور پیامم رو نخونی! ناراحت ایستاد و سمت پنجره رفت به گوشی نگاه کردم "این بود گوشیت رو جواب داد؟" براش نوشتم "آره. خیلی مهربونه ولی نمی‌دونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه. الان کنارم نشسته بود داشت پیام‌هام رو می‌خوند می‌ترسم بره به باباش بگه" پیام بعدیش بغض رو به گلوم آورد. "خودت خوبی؟ اونجا اذیت نمی‌شی؟" دستم سمت صورتم رفت و با نوک انگشتم لمسش کردم و نوشتم "خوبم. مرتضی به این خط زنگ نزن. هروقت بتونم خودم زنگ می‌زنم. پیامم نده می‌ترسم بره به سپهر نشون بده " "از من به بابات گفتی؟" پیامش رو چند بار خوندم و اشک روی صورتم ریخت و نوشتم "نه هنوز." صدای سپهر بلند شد _جاوید... جاوید نگران سمتم اومد _بسه دیگه میاد می‌بینه فوری نوشتم "باید برم. خودم بهت پیام می‌دم" با عجله صفحه‌ی پیام مرتضی رو پاک کردم تا جاوید شماره‌ای ازش نداشته باشه و گوشی رو سمتش گرفتم. _بمون تو اتاق ببینم چیکار داره. اگر فرستادم بیرون، اومد پیشت تو روش واینستا که اتفاق بدی نیفته گوشی رو توی جیبش گذاشت و با عجله بیرون رفت پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌391 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و به اتاقی که دیشب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 غمگین و کمی طلبکار نگاهش کردم _من از دیشب هر چی تو گفتی، گوش کردم. هر چی گفت سکوت کردم جواب ندادم. نتیجه ش چی شد؟ امروز در رو قفل کرد ابروهاش بالا رفت و متعجب گفت _تو واقعا انتظار داری با یه شب سکوت به نتیجه برسی! تاره همچین سکوت هم نکردی یه جوری نگاهش می‌کردی از صد تا فحش بدتر بود.ضمن اینکه نه ناهار انروز نه شام دیشب رو از اتاق بیرون نیوندی و تنها خوردی _من نمیدونم. برو راضیش کن من رو از اینجا ببر برای اینکه متقاعدم کنه لحنش رو مهربون کرد _غزال جان الان زوده! بگم میگه نه ملتمس نگاهش کردم _تو بگو شاید قبول کرد. نفس سنگینی کشید و ایستاد _باشه میگم ولی تو حرف نزن با سر تایید کردم. در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت من هم بدنبالش روبروی سپهر نشست و به مبل اشاره کرد تا منم بشینم. کاری که گفت رو انجام دادم و بهش خیره شدم. سپهر مشغول کتاب خوندن بود و اصلا نگاهمون نکرد _بابا چایی میخوری؟ _نه نگاهم کرد و با چشم و ابرو ازش خواستم تا بگه _میگم... اجازه میدید من و غزال بریم‌ رستوران؟ سر از کتاب برنداشت و با اخم گفت _غزال فعلا تنبیهه‌. خودت تنها برو با حرص نگاهش کردم _خیلی خودت رو صاحب اختیار ندون. اگر در رو قفل نکرده بودی تا الان نمی موندم توی این زندان جوری که بخواد بگه من صاحب اختیارتم لبخند زد _رسم دنیا همینه. در روی زندانی قفله _تو من رو آوردی اینجا که... تچی کرد و کلافه گفت _اَه. چقدر حرف میزنی! یه چند روزی بمون خونه صورتت خوب شه. بعد در رابطه با ادامه‌ی تنبهت بحث می‌کنیم. _چیه خجالت می‌کشی اون فامیل های درب و داغون تر از خودت، جای دستت رو روی صورتم ببینن _نه. به خاطر خودت می‌گم. گفتم شاید خجالت بکشی. اگر ناراحت نیستی فردا شب یه مهمونی می‌دم و همه رو دعوت می‌کنم تا همون درب و داغون ها بیان شاهکارم رو روی صورتت ببینن. ببینن که برای تربیت کردنت از هیچ کاری دریغ نمی‌کنم‌. _مهمونی نخواستم. می‌خوام برم دانشگاه. میخوام به زندگی عادیم برگردم _عادی رفتار کن بعد با بغضو مظلوم گفتم _عادی چه جوریه‌؟ بگو همونجوری رفتار کنم رنگ نگاهش با بغضم برای اولین بار عوض شد و نگاهش رو به جاوید داد و بهش تشر زد _نتیحه‌ی کارهات رو ببین! ابروهای جاوید بالا رفت و زیر لب گفت _به من چه! سپهر ایستاد و کتاب رو روی میز گذاشت _زن‌عنوت که شام رو اورد صدام کنید سمت اتاقش رفت و وارد شد و در رو بست اشک از چشمم پایین ریخت _دیدی آقا جاوید! دیدی بی فایده بود؟! _بی فایده نبود. همین الانم نباید جواب میدادی کلافه ایستادم برو بابایی گفتم و وارد اتاق شدم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دختری بودم که توی زیبایی چیزی کم نداشتم تقریباً از هر خانواده توی فامیل یکی یک بار اومده بودن خواستگاری من و من با غرور تمام به همه جواب منفی داده بودم احساس می‌کردم زیبایی که دارم باعث میشه تا من رو نسبت به بقیه برتر کنه پدرم همیشه بابت جواب ندادن به خواستگارها ملامتم می‌کرد اما مادرم تشویقم می‌کرد تا اینکه یکی از دوستان مادرم خواستگاری رو برای من آورد که از نظر زیبایی توی چهره، چیزی از من کم نداشت وضع مالی پدرش فوق العاده عالی بود و خودش پزشکی خونده بود و داشت برای تخصصش تلاش می‌کرد ازدواج من با این مرد که اسمش سعید بود باعث می‌شد توی فامیل هر کسی منتظر بدبختی من به خاطر جواب نه ایی که به پسرش دادم بود، نا امید بشه و بفهمه که حق با من بوده.ولی دقیقا روز عقد... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌392 💫کنار تو بودن زیباست💫 غمگین و کمی طلبکار نگاهش کردم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در اتاق باز شد _پاشو بیا شام نگاه ازش گرفتم. _از دیشب به حرفش گوش دادم به کجا رسیدم؟ من سیرم. برو در رو ببند _عزال به خدا بابا داره راضی میشه... با حرص نگاهش کردم _برو بیرون نفس سنگینی کشید و رفت و بعد از چند لحظه با سینی غذا برگشت دلخور و بی حرف روی میز گذاشت و بیرون رفت. نگاهم سمت غذا رفت هر شب تو غذاشون گوشت یا مرغ دارن. چاشنی هم چند مدل، با اینکه نمیخورن کنار غذاشون هست بعد من به قول نرگس هر شب مجبور بودم برنج زرد و سبز بخورم. آقا سپهر حالا حالا ها باهات کار دارم. ‌کاری می‌کنم که ارزو کنی کاش من رو نداشتی سینی رو روی زمین‌گذاشتم و شروع به خوردن کردم با صدای اذان از خواب بیدار شدم. چند ضربه به در اتاق خورد و صدای آهسته‌ی جاوید بلندشد _عزال بیداری؟ سرجام نشستم و موهام رو مرتب کردم _بیدارم در رو باز کرد و داخل اومد. لبخندی زد و گفت _چون دیدم نماز می‌خونی گفتم بیدارت کنم _دستت درد نکنه. صدای اذان گوشیت رو شنیدم _گوشیِ باباعه پاهام رو از تخت پایین گذاشتم و آهسته گفتم _مرتضی بهت پیام نداده؟ سرش رو بالا داد و هر چی التماس داشت تو نگاهش ریخت _غزال صبحانه رو با ما بخور _هر وقت بزاره برم دانشگاه اون‌وقت میام قدمی سمتم برداشت _میشه بعد از نماز دانشگاهت رو بهش بگی؟ _که بگه نه؟ _شاید نگه. تو بگو ایستادم و موهام رو جمع کردم _باشه میگم. ولی اگر بگه نه هر چی از دهنم دربیاد بهش می‌گم. از کنارش رد شدن و بیرون رفتم. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. جاوید هنوز نرفته _رفتم از زن عمو برات چادر سفید و سجاده گرفتم. دیگه با چادر مشکی نماز نخون به آینه اشاره کرد _این برسم خودم برات خریدم.‌اگر بابا امروز کوتاه بیاد می‌برمت یکم خرید کنی برای تشکر لبخندی بهش زدم _دستت درد نکنه. سمت در رفت _خواهش میکنم. گوشیمم خواستی بگو چرخید و با لبخند نگاهم کرد و گفت _باشه آبجی کوچیکه؟ چقدر با این کلمات غریبه‌ام. غمگین نگاه ازش گرفتم و باشه‌ای زیر لب گفتم. رفت و در رو بست بعد از نماز چادر و سجاده رو جمع کردم و روبروی آینه ایستادم. برسی که جاوید خریده رو از توی سلفن درآوروم و نگاهی بهش انداختم. توی عمرم همچین برسی نداشتم‌. آهی کشیدم و شروع به برس کشیدن موهام کردم در اتاق باز شد. سرچرخوندم و با دیدن سپهر بی تفاوت بهش نگاهم رو به آینه و به کارم ادامه دادم بی مقدمه گفت _زیباییت به مادرت رفته!حالت موهات شبیه حالت موهای مادرته. تنها چیزی که من رو خیلی یاد مادرت می‌ندازه حالت موهاته پس میخواد دست از بداخلاقی برداره _خدا رو شکر شبیه تو نشدم _ولی اخلاق و اون زبون تند و تیزت به عمه‌ت کشیده _من هیچیم به تو خانواده‌ت نرفته. بیخود من رو نچسبون به خودتون آهسته خندید _بیا صبحانه تیز نگاهش کردم _صبحانه نمیام ولی می‌خوام ناهار رو خودم درست کنم.‌ بگو ناهار نیارن بالا لبخندش عمیق‌تر شد و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت _باشه جوری با رضایت میگه باشه که فکر کرده میخوام براش ضیافت راه بندازم. میدونم چیکار کنم که دیگه غذا از گلوش پایین نره پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
به حق فاطمه گفتیم بعد از ذکر یا فاطر که یا فاطر بدون فاطمه معنا نخواهد شد.
هدایت شده از  حضرت مادر
💝 سلام امام زمانم 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمَسيحِ... 🟢 سلام بر تو و برآن روزی که فرزند مریم، نمازش را به تو اقتدا خواهد کرد.
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌393 💫کنار تو بودن زیباست💫 در اتاق باز شد _پاشو بیا شا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای محبوبه خانم رو شنیدم _آقا من کارم بالا تموم شد. برم؟ _ببین غزال چی لازم داره براش بیار برای اینکه حرفی نزنه در اتاق رو باز کردم و خیره بهش موندم نگران نگاهم کرد و گفت _هر چی گفته بودن رو آوردم _خسته نباشی. برو پایین _چشم چند قدمی سمتم اومد و گفت _دخترم گوشت و مرغ لازم نداری؟! سرم رو بالا دادم. درمونده نگاهش رو ازم گرفت و بیرون رفت.‌ روی تخت نشستم و منتظر رفتن سپهر شدم بالاخره از سه ساعت از خونه بیرون رفتن و صدای پیچوندن کلید توی در دوباره اعصابم رو خراب کرد این در قفل کردنش انقدر عصبیم می‌کنه که دلم می‌خواد هر چی تو خونه هست بشکونم اما چه خوب که جاوید رو هم با خودش برد، اینجوری دستم برای درست کردن غذایی که مد نظرم هست بیشتر بازه. نگاهی به ساعت انداختم. زمانی تا ناهار نمونده و باید از الان شروع کنم. پیاز رو به روش خاله خلالی خورد کردم و سیب زمینی رو نگینی کردم. اول پیاز و زردچوبه رو سرخ کردم و سیب زمینی رو بعد از سرخ شدنشون بهش اضافه کردم و توی قابلمه‌ی برنج ریختم و همزدم. آبش که جمع شد در قابلمه رو روش گذاشتم و منتظر موندم تا دم بکشه نگاهم سمت ساعت رفت. تا اومدنشون خیلی مونده. توی این دو روز نتونستم حمام برم ‌با اینکه لباس هام هم باید شسته بشن و لباس تمیز ندارم ولی بهتره حداقل خودم رو بشورم دوش مختصری گرفتم و همون لباس های قبلم رو پوشیدم. برای پیدا کردم سشوار وارد اتاق جاوید شدم. نگاهی به اتاق مجللش انداختم و آه از نهادم بلند شد. من در یخچالم رو با چسب میبستم و از شدت برفک‌زیاد مجبور بودم هفته‌ای یکبار خاموشش کنم تا بتونم ازش استفاده کنم و اینها انقدر در ناز و نعمت بودن! فقط منتظر روزی ام‌که سپهر من رو با پدر ظالمش روبرو کنه. سشوارش رو که روی میز بود برداشتم و بیرون اومدم. موهام رو خشک کردم که صدای باز شدن در خونه بلند شد و بالافاصله جاوید با ولع گفت _غزال عجب بویی راه انداختی! سشوار رو روی میز گذاشتم و بیرون رفتم هر دو وارد خونه شدن سپهر طوری نگاه می‌کنه که منتظر سلام کردنم هست _لباس هاتون رو عوض کنید بیاید غذا بخوریم جاوید ذوق زده جلو اومد و مشمایی که دستش بود رو سمتم گرفت _اینا رو برای توگرفتم نگاهش سمت موهام رفت _حمّام بودی؟ با سر تایید کردم _ببخشید مجبور شدم‌بی اجازه برم اتاقت. اخه سشوار می‌خواستم _اجازه نمی‌خواد! هر وقت هرچی لازم داری برو بردار سپهر گفت _هر چی لازم داری لیست کن برات بگیرم نگاهی بهش انداختم. حیف که حرف‌هام رو برای ناهار خوردنت اماده کردم وگرنه جوابت رو می‌دادم. سمت اتاقش رفت و با صدای جاوید نگاهم رو بهش دادم _آفرین سکوت کن بزار همه چی درست بشه. به اشپزخونه اشاره کرد _عجب بویی راه انداختی! ما همیشه ناهار رو توی همون رستوران می‌خوربم. ولی بابا به خاطر تو میگه بریم خونه بخوریم به یاد اون همه سال نبودش اهی کشیدم _خسته نباشه جاوید برای اینکه دعوا درست نشه پشیمون از حرفش گفت _ برم زود لباس عوض کنم بیام پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
با نامزدم‌ تصادف کردم وقتی بهوش اومدم‌ پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریه‌م گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم ‌بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستم‌درخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
سلام آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خداحافظی کرد و رفت. توی این دو روز از خونه‌ی رضا هم صدا بلند نشده. احتمالا رضا باهاش قهره و مهشید دیگه روی حرف زدن نداره.‌ چه خوبه که امروز تعطیلم و می‌تونم استراحت کنم.‌ روی مبل دراز کشیدم. زهره گفت عمو در حالی خداحافظی کرد و رفت که اصلا روی نگاه کردن به خاله رو نداشته.‌ بیچاره حق داره. دخترش آبروش رو برد. اما اگر میلاد فیلمش رو نگرفته بود هیچ کس نمی‌تونست ثابت کنه.هیچ کس هم به میلاد هیچی نگفت.‌ چند ضربه‌ی خیلی آروم به در خونه خورد. ایستادم.‌ روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم. بازش کردم و با دیدن خاله متوجه علت آروم در زدنش، شدم. تن صدام رو تا می‌شد پایین اوردم و از جلوی در کنار رفتم _سلام داخل اومد. _سلام عزیزم.‌ در رو بستم _صبح بخیر _روی مبل نشست و آهی کشید _چه خیری مادر! دو روز هست که رضا و مهشید صدا ازشون در نمیاد. علی میگه بهشون سر نزن.‌ دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه. کنارش نشستم و تچی کردم _خوبن که صداشون در نمیاد! _من می‌ترسم. عموت که رفت رضا اصلا محل به مهشید نداد. خودش تنهایی رفت بالا. من اومدن دیدم نشسته داره گریه می‌کنه. بهش گفتم پاشو برو بالا ولی از جاش تکون نخورد. رفتم تو آشپزخونه غذا بزارم یهو اومدم دیدم نیست. اگر زهره و میلاد تو حیاط نبودن فکر میکردم رفته _آبروش جلو باباش رفته فعلا ساکته. _میترسم از اون روزی که پای سوری به این دعوا باز بشه. اون‌مثل عموتون نیست که شرمنده بشه از روز اول هر چی کم و کسری باشه رو به رومون میاره. _مگه از روز اول که دخترش رو داد به رضا نمیدونست این ور چه خبره که الان شاکی باشه؟ _این رو من و تو میگیم. اون فقط دخترش رو می‌بینه. بدون اخلاق‌های بدش هم می‌بینه لبخند بی جونی رو لب‌هاش نشست _رویا ببخش ناراحتت می‌کنم. من برای گفتن حرف‌هام فقط تو رو دارم. خودم رو جلو کشیدم و بغلش کردم _الهی دورتون بگردم. ناراحت نمیشم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با نامزدم‌ تصادف کردم وقتی بهوش اومدم‌ پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریه‌م گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم ‌بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستم‌درخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌394 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای محبوبه خانم رو شنیدم _آ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دیسی از داخل کابینت برداشتم و برنج رو داخلش کشیدم و وسط میز گذاشتم. دو تا کاسه ماست هم پر کردم و کنار هر بشقابی گذاشتم. جاوید وارد آشپزخونه شد و جوری با ولع نگاه میکنه که معلومه تا الان این غذا رو نخورده صندلی رو عقب کشید و نشست. نفس عمیقی کشید و پرسید _اسم این غذا چیه؟ _صبر کن بابات بیاد. شاید اون بدونه سپهر وارد آشپزخونه شد و نگاهش روی دیس ثابت موند.کنایه وار گفتم _بفرمایید. غذای شاهانه‌ست! نیم نگاهی بهم انداخت جلو اومد و سرجاش نشست. جاوید با اجازه‌ای گفت کفگیر رو برداشت و برای خودش کشید و اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت و نگاه من به سپهر خیره موند. جاوید با دهن پر گفت _عجب چیزیه! کمی ماست توی دهنش گذاشت _چقدر خوشمزه‌ست! بدون اینکه نگاه از نگاه سپهر بردارم گفتم _اره خیلی خوشمزه‌ست همزمان که قاشقش رو از غذا پر می‌کرد گفت _اسمش چیه؟ _دمی زرد. غذای مورد علاقه‌ی من _واقعا هم دوست داشتنیه ناخواسته چشمم پر از اشک‌شد _من با این غذا بزرگ‌شدم. خدا رو هم‌شکر کردم و می‌کنم. البته این خیلی بهتر از اونیه که ما می خوردیم. چون این برنجش ایرانیه مال ما پاکستانی بود اشک روی صورتم ریخت _یه وقتا همین ماستم نبود و با آبلیمو می‌خوردیم. می‌خوای امتحان کنی؟ روی صحبت من با سپهر بود ولی جاوید که هنوز متوجه منطور من نشده گفت _الان‌ که با ماست مزه می‌ده.‌سری بعد با آبلیمو می‌خورم قاشق دیگه ای خورد و پرسید _با آبلیمو خالی؟ سربلند کرد و متوجه نگاه من و سپهر شد و از سرعت جویدنش کم‌کرد صدام لرزید _اره با آبلیمو خالی.‌ من غذا زیاد بلدم‌ از امشب غذاهایی که تو تمام این سال‌ها خوردم رو براتون درست می‌کنم.‌ یه روز برنج رو زرد می‌کنم. فردا شوید می‌زنم‌ پس فرداش رب میزنم. یه روز نیمرو می‌زنم‌ روش. خیلی هم وضعمون خوب باشه یه تن‌ماهی می‌خریم سپهر غمگین از حرف‌هام گفت _من خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم لازم داری برات پول می‌فرستادم. اون‌نصرت خدا نشناس هر بار می‌گفت کفش می‌خواد مانتو می‌خواد چادر می‌خواد، اضافه‌تر هم می‌گرفت _برو از دختر برادرت بپرس ببین بین کفش و پول و بابا چی رو انتخاب می‌کنه.‌ حاضره سایه‌ی پدر بالاسرش نباشه ولی کفش پاش باشه؟ با گریه ادامه دادم _به خدا که آدم پابرهنگی رو به بی پدری ترجیح می‌ده.‌ صندلی رو عقب فرستادم و ایستادم.‌ _بخورید نوش جونتون _من از نصرت شکایت کردم _اتفاقا منم موافقم ولی این چیزا کم و کسری های بچگی من رو جبران نمی کنه. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
سلام آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اشک های رهبر عزیزمان را از یاد نمیبریم 🌹«ای مولای ما!من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبروئی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه ی اینها را من کف دست گرفتم در راه انقلاب» ۱۳۸۸/۳/۲۹ اللهم احفظ قائدنا و حبیب قلوبنا نائب المهدی امامنا الخامنه ای حتی یصل فرج مولانا المهدی (عج)
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌395 💫کنار تو بودن زیباست💫 دیسی از داخل کابینت برداشتم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 به اتاق برگشتم و روی تخت نشستم.خاطرات شیرینی که با فهمیدن اینکه سپهر زنده بوده و بهم سر نزده برام تلخ شده البته فقط از وقتی که مرتضی افتاد زندان وضع خونه انقدر خراب شد و تا قبل اون خوب غذا می‌خوردیم ولی وضعیت لباس من همیشه فقیرانه بود. هیچ وقت قبول نمی‌کردم عمو رضا برام خرید کنه و دایی هم سالی یکبار خرید می‌کرد. انقدر حالم بده که انگار کسی راه نفس رو از گلو برام بسته. برای اینکه از فکر بیرون بیام کنار کارتنی که کتاب هام‌داخلش بود نشستم و یکی یکی بیرون آوردمشون. با دیدن عکس مامان کنار سپهر اشک تو چشم‌هام جمع شد و تیرک‌بینیم شروع به سوختن کرد. با تمام دروغ هایی که دایی از سپهر گفته بود چقدر دوستش داشتم. در اتاق آهسته باز شد سر بلند کردم و با دیدن سپهر آهی کشیدم و نگاهم رو به قاب عکس دادم در رو بست و لبه‌ی تخت رو بهم نشست. با حسرت گفتم _این تنها عکسی بود که از تو داشتم. وقتی فقط برام‌عکس روی دیوار بودی خیلی دوستت داشتم. ازت دفاع می‌کردم. سینه سپر می‌کردم و هر کس حرفی می‌زد که بهت توهین می‌شد رو می‌شوندم سرجاش. طوری که دیگه به فکرش هم نرسه بخواد پشت سرت حرفی بزنه. وقتی برای اموات دور دیگ آش، فاتحه می‌فرستادن من برای تو‌پنهانی از همه، فاتحه می‌خوندم. خوبی‌هایی که خاله ازت می‌گفت رو پیش چشمم بزرگ‌ می‌کردم و مدام می‌شمردمشون که به خودم ثابت کنم خوب بودی. گاهی هم ازت دلگیر می‌شدم که با رفتنت باعث شدی من بی کس و کار باشم اشک روی صورتم ریخت و با زاری گفتم _همیشه می‌گفتم کاش نمرده بودی. کاش می‌موندی.‌ اگر عمر مادرم کوتاه بود لااقل پدر بالای سرم بود. تو چشم‌هاش نگاه کردم و با گریه گفتم _اما الان‌می‌گم کاش مرده بودی و انقدر داغ سر دلم نمی‌موند غمگین‌نگاهش رو ازم گرفت و با حرص بین اشک هام گفتم _تو اصلا مادرم رو دوست داشتی؟ آهی کشید و گفت _خیلی دوستش داشتم! همیشه با خودم فکر می‌کردم ازش عاشق ترم. روزای آخر قبل رفتنم، خیلی اذیتش کردم. بی محلی کردم بهش، تا مجبور به اومدنش کنم‌. سرش داد زدم کوتاه نیومد اما، گفتم می رم یا من کم میارم یا اون! رفتم. به سال نرسید! خواب و خیال اون چشمای افسونگرش خواب و خوراکم رو گرفت! دلتنگیش نذاشت دووم بیارم! گفتم میرم میگم تو مسابقه عاشقی باهاش من بردم که کم آوردم گفتم میرم دوباره شروع می کنیم اما آدرسی بهم دادن که توان قلبم رو گرفت. بهشت زهرا، ردیف... آهی کشید وحرفش رو خورد _من باختم. اون برد که طاقت نیاورد. دیگه پلی برای بازگشت نبود. پلی که باهم ساخته بودیم رو خرابش کردم. _برای من میومدی با بغض ادامه دادم _مامانم خیلی غصه خورد نامرد از گوشه‌ی چشم‌نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید _تنها کسی که میتونه بهم بگه نامرد و بهش حق میدم‌تویی _حالا که جایگاهت رو پیش من می‌دونی و بهم حق می‌دی بزار برم. من مال اینجا نیستم رنگ شرمندگی از نگاهش رفت _تو مال منی. پس باید خونه‌ی من بمونی. همه چیزت هم دست من. جز اینجا هم هیچ کجا نمی‌ری اشکم‌رو پاک کردم و طلبکار گفتم _کلا کارهات رو بی فکر انجام‌می‌دی. بی فکر می‌ری بی فکر برمی‌گردی. بی فکر نگه می‌داری _همه رو درست می‌گی جز آخریش. سر اینجا ِآوردنت خیلی فکر کردم. _هر وقتی که بتونم و در باز بشه یه جوری میرم‌که عمرا بتونی پیدام کنی با خیال راحت و خونسرد گفت _اگر دری باز موند برو چند ثانبه سکوت کرد و اینبار با چشم غره گفت _تو غلط می‌کنی پات رو از در این خونه بی اجازه‌ی من بیرون بزاری.‌ هم روی مهربونم رو دیدی هم اون روی سگم رو.پس غلط اضافه نکن بشین سرجات حق با جاویده. دربرابرش مظلوم باشی و سکوت کنی شرمنده میشه توضیح میده و هر چی جلوش بایستی سپر میگیره تا حتی یک تیر هم بهش نخوره نگاه خیره‌ش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت. ایستاد و سمت در رفت که گفت _فردا شب پدربزرگت یه مهمونی تدارک‌دیده. به خاطر ورود تو مکثی کرد و دستگیره‌ی در رو پایین داد _امیدوارم جوری برخورد کنی که شخصیتت رو بالا ببره میدونم چیکار کنم! پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
💛 ای‌آنکه‌ ظهور‌ تو‌ تمنای‌همه العجل‌آقا‌به‌حق‌فاطمه..... ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎ ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊درخواست شهید مدافع حرم  سجاد مرادی : هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️ زیباترین قسمتش اونجاست که میگه: ان شاءالله اونور جبران بکنیم!
سلام آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بیرون رفت و در رو بست‌. فردا بلایی سرشون بیارم تا بفهمن من دخترم مادرمم، نه نوه‌ی این‌ها. در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد. نگاه پر از التماسی بهم انداخت و روی زمین کنارم نشست. چشمش به قاب عکس توی دستم افتاد و کنجکاو گفت _ایشون مادرتِ؟ آهی کشیدم و با سر تایید کردم _خدا بیامرزشون. چقدر شبیهش هستی! _مادرم خیلی مظلوم بوده _خدا رحمتشون‌ کنه. لحنش رو پر از التماس کرد _اومدم یه خواهش ازت بکنم عکس رو کناری گذاشتم و یکی از کتاب‌ها رو بیرون اوردم _چه خواهشی؟ _میشه خواهش کنم دست از لج‌بازی برداری و مهمونی فردا شب رو که بابا بهت گفته، بیای؟ ابروهام‌بالا رفت _مگه من گفتم نمیام. خودش بهت گفت؟ خیره نگاهم کرد و درمونده گفت _یا ابوالفضل! می‌خوای بیای چیکار کنی؟ از لحنش لبخند کمرنگی روی لب هام نشست _بالاخره تو دوست داری بیام‌یا نه!؟ _اینجوری که می‌گی می‌خوای بیای معلومه قراره چیکار کنی! نگاهم رو ازش گرفتم‌ و اهی کشیدم _بهم حق بده. _به تو حق می‌دم.‌ولی از عکس العمل بعد بابا می‌ترسم _نترس.‌ هیچی‌ نمی‌شه نگاه نگرانش رو ازم گرفت _غزال این ها همه پله‌هست برای رسیدن تو به دانشگاه. برای راضی کردن بابا برای ازدواجت بامرتضی _اینایی که گفتی برام مهمه خیلی هم مهم. اما نمی‌تونم این فرصت رو از دست بدم ملتمسانه گفت _خواهش می‌کنم خیره نگاهش کردم. این ترس جاوید ته دلم‌رو خالی میکنه. صدای سپهر بلند شد _جاوید رو به در گفت _الان میام بابا تن صداش رو پایین‌ آورد _دوباره میام باهم حرف بزنیم ایستاد و با عجله بیرون رفت کاش دیگه برای حرف زدن نیاد‌. استرسش باعث میشه ترس به دلم بیفته. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌397 💫کنار تو بودن زیباست💫 بیرون رفت و در رو بست‌. فردا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 به جاوید که روبروم نشسته نیم‌نگاهی انداختم و بالای مقنعه‌م رو مرتب کردم _غزال چرا داری اینجوری می‌کنی؟ با اینکه متوجه منظورش هستم ولی پرسیدم _چه جوری؟ _آخه کی تو مهمونی خانوادگی با مانتو مقنعه میاد؟! _کدوم خانواد؟ من یه خانواده دارم که تو جمعشون باتونیک و روسری بودم. جمعی که امشب قراره برم پیششون همه‌شون برام غریبه‌ن درمونده گفت _خب نکن دیگه! چند روزه دارم پُزت رو می‌دم که خواهرم تحصیل‌کرده‌ست با شعوره... _اولا برو حرفت رو پس بگیر‌ دوما من جز اینا لباسی اینجا ندارم _برات خریدیم دیگه! _لباس باید به سلیقه‌ی خودم باشه اخم کرد و ایستاد _من توی سه روزی که اینجایی همه جوره هوات رو داشتم تو هم‌به خاطر من حرف گوش کن. اگر هم انقدر معرفت نداری که دیگه هیچی ناراحت از اتاق بیرون رفت. نفس سنگینی کشیدم و چشمم به مشمایی افتاد که دیروز بهم داد. مشما رو برداشتم و صدای سپهر رو از بیرون شنیدم _حاضر شده؟ جاوید گفت _بله محتوای مشما رو روی تخت ریختم. دو تا تونیک‌و روسری همرنگشون. یکی آبی و اون یکی کرمی. خیلی دوست داشتم امشب رنگ تیره بپوشم ولی انگار چاره‌ی دیگه‌ای نیست.‌ لباس آبی رو پوشیدم. در اتاق رو نیمه باز کردم و گفتم _من یه سوزن لازم دارم سپهر گفت _ببین چی می‌خواد! فشاری به در اومد خودم رو کنار کشیدم نگاه دلخور جاوید با دیدن لباس توی تنم از بین رفت و لبخند رضایت بخشی رو لب‌هاش نشست _سوزن برای چی؟ به روسری اشاره کردم _گره که نمی‌تونم بزنم! _صبر کن الان برات میارم با عجله بیرون رفت.‌روسری رو برداشتم روبروی آینه ایستادم و رو روسری رو روی سرم انداختم با حرص تو چشم‌های خودم خیره شدم. مامان یه لباس عوض کردم. فکر نکنی قراره باهاشون بشینم گل بگم و گل بشنوم.‌ اینا همشون باید تاوان اون روز هایی که از تنهایی و بی کسی بالای سنگ قبر شکسته‌ت اشک‌می ریختم و آرزوی داشتنت رو می‌کردم، بدن. فقط خدا کنه هیچ کس باهام حرف نزنه _غزال ببین کدوم اینا رو می‌خوای؟ نگاهی به دست جاوید انداختم.‌یه کلیپس ریز و یه سوزن بغل‌سر. _از کی گرفتی؟ _زن عمو. به خدا زن خوبیه‌ اصلا هم تو اتفاقاتی که برای مادرت افتاده نفش نداشته سوزن بغل سر رو برداشتم _دستت درد نکنه سمت آینه چرخیدم و روسری رو با سوزن بغل سرم بستم. _چقدر بهت میاد! _ممنون. بابات حاضره؟ _اره منتظره توعه _برو الان میام لبخندی زد و بیرون رفت. چادر نمازی که جاوید برام آورده بود رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم. سپهر با دیدنم ایستاد و سمت در رفت _من نمیام اونجا برای خوشگذرونی میدونی که؟ ایستادو سمتم چرخید جاوید مضطرب نگاهم کرد _اصلا هم برام‌مهم نیست اونایی که پایین کیا هستن که بخوای معرفیشون کنی _می‌دونم _دارم میام که هر چی بلدم بگم که اون روزهایی که باعثش بودن رو تلافی کنم _اینم می‌دونم _میدونی و میخوای ببریم؟ چند قدم سمتم اومد و جاوید هم با احتیاط بهمون نزدیک شد. از بعد اون دو تا سیلی، یکم از نزدیکی زیاد باهاش ترس دارم. ناخواسته نگاهم رو به زمین دادم. _بهت حق می‌دم که باهاشون اخت نگیری. مخصوصا که نمی‌دونم زن عموت چیا بهت گفته. حرفت رو بزن که امیدوارم حرف دل من رو بزنی. ولی بی ادبی نکن بدون اینکه نگاهش کنم گفتم _بی ادبی هم تو برنامه‌م هست‌ با نک‌انگشت چند صربه‌ی آروم به سرشونم زد _این رو بدون که من بی ادبی هات روبی‌جواب نمیدارم. ضمن اینکه به پای من هم نمی‌نویسن.‌همه‌ش میره پای خاله‌ت که وظیفه‌ی تربیتت رو به عهده گرفته بوده. حالا اگر دوست داری آبروش رو ببری هر طور صلاح می‌دونی رفتار کن. دستش رو به تهدید بالا آورد و گفت _عواقب بعدش رو هم بپذیر. چون‌از این به بعد رو به پای من مینویسن چرخید و سمت در رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂