eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
179 عکس
56 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم.‌ رضا هنوز از موضعش کوتاه نیومده و همچنان بعد از چند روز اخم‌هاش تو همه.‌ توی خونه چشم چرخوندم و دنبال زهره گشتم که خاله گفت: _ زندگی منِ بدبخت‌ رو ببین! یه پسرم‌ برای من قیافه می‌گیره؛ دخترم‌ جرأت نمی‌کنه بیاد پایین‌؛ اونم از علی که زن گرفتنش برای من داستان شده. با محبت نگاهم کرد. _ دلخوشی من یه تویی یه میلاد. نفس سنگینی کشید و رو به رضا گفت: _ علی آرامش این‌ خونه رو فراهم کرده. دیدی که‌ رفتیم‌ خواستگاری جواب منفی گرفت؛ یکم صبر کن! رضا طلبکار گفت: _ جواب منفی گرفت، چون‌ شما تو سرش کردید نباید از عمو و آقاجون کمک بگیریم. چون نمی‌دونم سر چی می‌خوای به همه ثابت کنی که ما به کمک نیاز نداریم. ولی داریم مامان خانم! اونا دستشون به دهنشون میرسه. اگر شما بزارید از این فلاکت در میایم. خاله که از حرف‌های رضا دهنش باز مونده بود، ناباورانه گفت: _ رضا می‌فهمی چی داری میگی! رضا مصمم‌‌تر از قبل گفت: _ بله می‌فهمم! سنگینی بار زندگی افتاده رو دوش علی، چون شما نمی‌خوای تو فامیل کم‌ بیاری. صدای بسته شدن در حیاط اومد و خاله برای اینکه جلوی یه دعوای بزرگ‌ رو بگیره گفت: _ علی اومد. جلوش از این حرف‌ها نزنی‌ها! رضا پوزخندی زد و نگاهش رو به من داد. _ فضول خونه حرف نزنه، من نمیگم. به حالت دعوا گفتم: _ با منی! غلط‌ها رو تو و زهره می‌کنید، بعد من میشم فضول! _ فضولی دیگه! اگر فضول و خود شیرین نبودی به مامان می‌گفتی، نه به علی! _ تو اصلاً می‌فهمی من اون روز چی کشیدم!؟ _ بله زهره بهم‌ گفت تَوهُم زدی. _ خاک بر سر بی‌غیرت تو... عصبی سمتم هجوم آورد که پشت خاله پنهان شدم و همزمان در خونه باز شد.‌ خاله با حرص و زیر لب گفت: _ بسه دیگه! میلاد که از اول روی پله‌ها نشسته بود و به دعوای ما نگاه می‌کرد ایستاد و با ذوق سمت علی رفت. _ سلام داداش. علی مثل همیشه از استقبال گرم میلاد خوشحال شد. _ سلام فینگیل خونه. با حضور علی از دست رضا در امانم. سلامی گفتم و از پناهگاه خاله بیرون اومدم. علی خیلی جدی به من گفت: _ با کی اومدی خونه؟ از اینکه به محض ورودش باهام تند حرف زد، ناراحت شدم ولی بروز ندادم. خودم رو مظلوم کردم. _ تنها اومدم. خاله نگران گفت: _ چی شده مگه!؟ داخل اومد و کیفش رو روی زمین گذاشت. _ این خواهر حسن، اصلاً دختر خوبی نیست. _ به خاطر گوشی که آورده بود مدرسه میگی؟ _ نه، یه چیزهایی ازش دیدم که خیلی بهش فکر کردم. امشب میرم جلوی درشون به حاجی میگم دخترش رو جمع کنه تا آبروش مثل ما نرفته! بیچاره شقایق کاری نمی‌کنه که آبروی کسی رو ببره. _ زهره کجاست؟ _ از صبح که داد و بیدا کردی رفتی، از اتاقش بیرون نیومده. _ مامان‌ تنهاش نزار! یه کاری دستمون میده.‌ نگاهی به گوشی سیار خونه انداخت. خاله متوجه حرف علی شد. _ حواسم بوده. دنبال گوشی نیومده. _ خیلی گرسنمه‌. سفره رو پهن کنید تا لباس عوض کنم بیام. این رو گفت و از پله‌ها بالا رفت.‌ خاله وارد آشپزخونه شد و رضا هم دنبالش رفت.‌ احتمالاً برای حرف‌های تندش می‌خواد عذرخواهی کنه. نگاهی به میلاد که به تلویزیون خیره بود، انداختم. شقایق همیشه کمک من کرده، نباید اجازه بدم که تو خونه بی‌اعتبار بشه. از فرصت استفاده کردم، گوشی رو برداشتم و شماره خونشون رو گرفتم. صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد با عجله به حیاط رفت تا در رو باز کنه. صدای شقایق توی گوشی پیچید. _ بله! استرس اینکه علی بفهمه من به شقایق زنگ زدم، باعث شد تا سریع حرفم رو بزنم. _ الو شقایق، علی می‌خواد شب بیاد جلوی درتون به بابات بگه که... _ تو با کی داری حرف میزنی؟ با شنیدن صدای علی، سرم یخ کرد. فوری تماس رو قطع کردم و سمتش چرخیدم. _ با هیچ کس. تن صداش رو بالا برد. _ مگه من نمیگم با این‌ نگرد. حرف‌های من‌ رو گوش می‌کنی، راپرت میدی! نگاهی به خاله که از صدای بلند علی بیرون اومده بود، انداختم‌. _ ر... را... پرت چی!؟ با دو قدم خودش رو بهم رسوند و ضربه‌ی نچندان محکمی با سر انگشتش به کتفم زد و فریاد زد: _ اینقدر از دروغ بدم‌ میاد که.... همزمان در خونه باز شد و عمو هراسون یا اللهی گفت و وارد خونه شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ناخواسته گریه‌ام گرفت. خاله روسریش رو مرتب کرد و نگران به عمو نگاه کرد. _ یه دعوای ساده‌ی خواهر برادریه! عمو نگاه عصبی به علی انداخت. _ چته صدات رو انداختی تو سرت! علی خیلی زیاد احترام بزرگتر رو نگه می‌داره. سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت: _ ببخشید، از کوره در رفتم. عمو رو به خاله گفت: _ سر همین‌ میگم رویا جاش اینجا نیست! _ چیزی نشده که آقا‌ مجتبی. من اصلاً نمی‌دونم... عمو حرف خاله رو قطع کرد. _ چیزی نشده! دست روی رویا بلند کرد. خاله اون لحظه که علی به کتفم زد رو ندید.‌ با التماسی که برای آروم‌ کردن عمو بود، گفت: _ فقط یکم صداش رو برد بالا! عمو کلافه نگاهش رو گرفت. _ زن‌ داداش از پشت پرده دیدم. چی رو می‌خوای لاپوشونی کنی! رو به من ادامه داد: _ حاضر شو بریم‌ خونه‌ی ما! نگران به خاله نگاه کردم. اصلاً دوست ندارم از اینجا برم. خاله با بغض گفت: _ آقا مجتبی؛ تو هم مثل برادر من، می‌دونی رویا رو ببری چه بلایی سر من میاد؟ _ تضمین میدی بلا سر رویا نیاد! _ آره تضمین میدم. عمو نگاه چپ‌چپش رو به علی که هنوز سرش پایین بود، داد. _ رویا راه بیافت. با کم‌ترین صدای ممکن لب زدم: _ نمیام. خاله با گریه گفت: _ به خدا‌ نمیذارم ببریش! عمو نفس سنگینی کشید. _ من امشب تکلیف رویا رو روشن می‌کنم. انقدر عصبی بود که برای اولین بار در خونه رو بهم کوبید و رفت. خاله روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. _ چه بدبختی گیر افتادم.‌ علی چشم‌غره‌ای بهم‌ رفت. _ باشه حالا بهت میگم. کنار خاله نشست. _ بسه مامان. نرفت که! _ تو اخلاق آقاجونت رو نمی‌دونی؟ الان بفهمه میاد اینجا، کلی حرف بار من می‌کنه. _ شما اگر اجازه بدید من جواب همشون رو میدم. همین الان‌ هم به احترام‌ شما حرف نزدم. اشکش رو پاک‌ کرد و به حالتی که می‌خواد اتمام حجت کنه، گفت: _ نه.‌ تحت هیچ شرایطی نه حرف میزنی نه جواب میدی! دوباره بغض کرد و ادامه داد: _ فقط دعا کن نیان! نگاهی به من انداخت. _ چه‌‌تون‌ شد یهویی؟ اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. _ از صبح بهش گفتم با آبجی حسن نگرد.‌ تا چشمم‌ رو دور دیده، زنگ‌ زده بهش که علی می‌خواد بیاد آمارت رو بده به بابات. خاله درمونده پرسید: _ آره؟ هیچ‌ کس توی این خونه، الان‌حرف من رو درک نمی‌کنه. از اول شقایق من رو نسبت به کار اشتباه زهره آگاه کرد. روا نیست که الان تو دردسر بیافته. گفتنش فایده‌ای نداره. سرم رو پایین‌ انداختم و سکوت کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شیون و گریه خاله، اعصابم رو خراب کرده. از طرفی دلشوره دارم عمو من رو از اینجا ببره. اگر واقعاً عمو بره به آقاجون بگه و اون بخواد بیاد دنبال من، هیچ‌ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره.‌ تا الان هم، به خاطر تمایل خودم و هم این که احساس می‌کرد که اینجا با من برخورد خوبی میشه، اجازه داده بود.‌ رفتن‌ از این خونه، اصلاً برام قابل قبول نیست. من این خونه رو با تمام اعصاب خوردی‌هاش که البته زیاد هم نیست، دوست دارم.‌ نگاهی به خاله و نگاه درمانده علی، انداختم. بدون اینکه به کسی اهمیتی بدم گوشی رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم. عصبی گفت: _ بله! _ سلام عمو. نگاه تیز علی باعث شد تا کمی بترسم.‌ صدای طلبکار و عصبی عمو مهربون شد. _ جانم عزیزم! نگاهم رو از علی گرفتم تا تیزی نگاهش باعث سکوت من نشه. سرم رو پایین انداختم با چشمهای بسته گفتم: _ عمو خواهش می‌کنم به آقاجون حرفی نزنید. _ رویا جان من می‌دونم تو دوست داری اونجا بمونی، اما دلیل نمیشه که علی به خودش اجازه بده... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ رفتار علی حقم‌ بود. متعجب گفت: _ رویا! _ علی با من‌ مثل زهره رفتار می‌کنه‌؛ من جزئی از این خانوادم؛ خواهش می‌کنم به آقاجون‌ نگید. دلم می‌خواد عکس‌العمل علی رو موقع شنیدن این حرف‌ ببینم. نگاهی بهش انداختم. انگار از شنیدن کلمه حقم‌ بود عصبی‌تر شده.‌ ایستاد. دست‌هاش رو به کمرش زد و خیره نگاهم کرد. _ من این حرف رو به حساب دوست داشتنت که می‌خوای اونجا بمونی میذارم. _ حرف دلم بود عمو! سکوت کرد که بهتر دیدم خداحافظی کنم. _ کاری نداری عمو! _ به خاله‌ت بگو فردا شب با آقاجون و بقیه میایم‌ اونجا. نگران پرسیدم: _ دیگه برای چی؟ _ برای مهمونی. _ فقط... به خاطر من که نیست!؟ _ به خاطر این مسئله نیست. ناراحت نباش. _ باشه چشم. _ خداحافظ. تماس رو قطع کرد و گوشی رو سر جاش گذاشتم. تلاش کردم تا به علی نگاه نکنم. رو به خاله گفتم: _ دیگه نمیان من رو ببرن. خاله لبخند مهربونی زد و اشکش رو پاک‌ کرد. _ خیلی خانومی رویا. _ فقط گفت «فردا شب با آقاجون و بقیه میان اینجا». نگاه خاله نگران‌تر از قبل شد و بین‌ من و علی جابجا شد. _ نگفت برای چی؟ _ گفتم دنبال من نیان، گفت برای کار دیگه‌س. خاله هر دو دستش رو به هم مالید و گفت: _ بسم الله! معلوم نیست چه نقشه‌ای برای من کشیدن. علی نگاه تیزش همچنان روی من ثابت مونده.‌ خاله دستش رو روی زانوش گذاشت و بین من و علی ایستاد.‌ _ عیب نداره دیگه، خدا رو شکر که بخیر گذشت. فقط من موندم فردا اینا واسه چی میان! _ رویا دفعه آخرِ من یه حرف رو دو بار برات تکرار می‌کنم.‌ تاکیدی و شمرده شمرده گفت: _ دیگه با این دختره نبینمت! _ چشم. _ فقط می‌خوام این‌ چَشمت الکی باشه! کنار دیوار رفت و نشست. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد برم تو آشپزخونه. بدون معطلی وارد آشپزخونه شدم. پس عمو اومده بود تا این خبر رو بده که قراره فردا به اینجا بیان، که با دیدن اون صحنه که پشت پرده دید، برخوردش عوض شد و عصبی از این خونه بیرون رفت. دلیل مهمونی فردا هر چی که باشه دوستش ندارم؛ چون قرار محمد هم بیاد. نیم ساعتی میشه که تو آشپزخونه الکی نشستم‌. بیرون رو نگاه کردم؛ علی دراز کشیده و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته‌ بود. کیفم رو برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره گوشه اتاق نشسته بود. اینقدر گریه کرده که چشماش پف کرده و قرمز شده. سلام کردم، که جوابم رو نداد. دوباره شروع شد! زهره با من قهر کرده. تو شرایطی که علی از من خواسته همه حقیقت رو جلوی مدیر بگم، من باید چکار کنم! از بس منت کشی کردم و هواش رو داشتم، خسته شدم! لباس‌هام رو عوض کردم و گوشه اتاق دراز کشیدم. چشمام رو بستم و به مهمونی فردا فکر کردم. ای کاش عمو زهره رو برای محمد می‌خواست! مطمئناً زهره باهاش ازدواج می‌کرد و من هم راحت می‌شدم. این اتاقم تنهایی برای خودم می‌شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی تا آخر شب از دستم‌ عصبی بود‌‌. صبح بعد از رفتن علی، آهسته پله‌ها رو پایین رفتم. حتی رضا هم نباید این حرفم رو بشنوه؛ چون با جوی که زهره برام تو خونه ساخته، اون هم با من لج‌ کرده. وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم‌. خاله نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _ سلام‌، تو چرا هنوز حاضر نیستی!؟ چرا واسه صبحانه نیومدی پایین؟ کامل داخل رفتم و دَر آشپزخونه رو بستم. با صدای آرومی گفتم: _ خاله میشه امروز نرم مدرسه؟ این برای اولین بارِ که من از خاله خواهش می‌کنم که نرم مدرسه؛ اونم جایی که خیلی دوستش دارم. دستش رو با پایین دامنش خشک کرد و گفت: _ چرا؟ _ من فکر کنم‌ می‌دونم عمو اینا امروز برای چی می‌خوان بیان اینجا! _ متعجب گفت: _ چرا؟ _ برای همین خواستگاری دیگه! _ نه فکر نکنم. _ چرا خاله ایندفعه می‌خواد با جمعیت بیاد، که حرفش را به کُرسی بشونه. _ کسی با ازدواج اجباری تو موافق نیست؛ پس بیخود نگران نباش. _ می‌دونم اما ناراحتم؛ اعصابم بهم ریخته. امروز نمی‌تونم برم مدرسه. میشه نرم؟ جمله آخر رو اینقدر با التماس گفتم که رنگ نگاه خاله مهربون شد. _ باشه عزیزم نرو. خوشحال گفتم: _ پس بگید کمکتون کنم. _ نمی‌دونم برای شام میان یا بعد از ظهر! _ احتمالاً شامه؛ فکر کنم دیروزم اومده بود اینجا که این رو بگه، که اونجوری شد و رفت. نگاهی به ساعت انداخت. _ الان خیلی زوده، دو ساعت دیگه زنگ می‌زنم از سوری می‌پرسم برای شامِ یا مهمونی. _ الان هم بیدارن. _ بیدارم باشن، زشته الان. _ مهشید و محمد می‌خوان برن دانشگاه، حتماً بیدارن. زشت نیست خاله، زنگ بزن! کلافه نگاهم کرد و گفت: _ خیلی خب باشه. دَر آشپزخونه رو باز کرد. رضا پشت دَر ایستاده بود.‌ خاله نیم نگاهی بهش انداخت و سمت تلفن رفت. رضا آهسته به من گفت: _ مهشید هم میاد؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: _ تو که بیشتر باید خبر داشته باشی! زنگ‌ بزن ازش بپرس. _ حالا من یه سؤال ازت پرسیدم، می‌میری جواب بدی! پوزخندی زدم که صدای خاله باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم. _ سلام سوری جون.‌ _ شرمنده، معذرت می‌خوام صبح به این زودی زنگ زدم.‌ بچه‌ها خیلی اصرار داشتند. رضا نگاهی به من کرد و آهسته خندید. _ می‌خواستم بگم ان شالله امشب شام تشریف بیارید. _ نه چه زحمتی! _ خیلی هم عالی. _ نه خواهش می‌کنم، خوشحال میشیم. _ خدا نگهدار. گوشی رو سر جاش گذاشت. رو به رضا گفت: _ امروز دانشگاه نرو.‌ رضا که حسابی کیفش کوک بود با ذوق گفت: _ نمیرم. _ یه سری خرید دارم، میری انجام بدی‌؟ _ بده علی جونت بره! خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و وارد آشپزخونه شد. رضا خندید و گفت: _ شوخی کردم، میرم.‌ با صدای آرومی به من گفت: _ پول‌هاش رو میده به اون بره ماشین بخره، کار‌هاش رو میده به من! باورم نمیشه این حرف‌ها رو از رضا می‌شنوم. خاله هیچ‌وقت توی خونه بین بچه‌هاش فرق نگذاشته. اگر هم الان پول رو داده به علی تا ماشین بخره؛ هم این که علی خودش قسط قرعه کشی رو میده و هم به عنوان مرد و بزرگتر خونه است. حرف‌هایی که جدیداً از رضا می‌شنویم، حرف‌های خودش نیست. احتمالاً مهشید بهش یاد داده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با خاله تمام کارها رو کردیم. زهره ناراحتیش رو بهانه کرد و پایین نیومد.‌ نزدیکای ساعت دوازده بود که علی زنگ‌ زد و گفت با دایی میرن ماشین‌ بخرن و دیر میان.‌ خاله از خوشحالی خندش جمع نمی‌شد.‌ هم علی صاحب ماشین‌ میشه و هم درست زمانی که همه اینجا جمعند، با ماشینش میاد و باعث افتخار خاله میشه. زهره وقتی فهمید علی دیر میاد، انگار پروبال گرفته باشه، پایین اومد و بعد از چند روز مثل همیشه کنار ما موند. حرف‌هام برای علت مهمونی روی خاله تاثیر گذاشته. رفته تو کمد دنبال لباس مناسبی برای من می‌گرده. با صدای بلند از بالا صدام‌ کرد. _ رویا یه لحظه بیا بالا، ببین این‌خوبه! دلم‌‌ می‌خواد امشب زشت‌ترین لباسم رو بپوشم. وارد اتاق شدم و با بی‌میلی به لباس گلبهی رنگی که دست خاله بود نگاه کردم. _ من این رو نمی‌پوشم. _ چرا این که خیلی قشنگه! _ ول کن خاله، همینی که تنم هست خوبه. ایستاد و سمتم اومد. _ نه اصلاً خوب نیست! بپوش اینو یه ساعت دیگه میان. با لج بازی گفتم: _ من اینو نمی‌خوام. _ لا اله الا الله! دختر من توی این شرایط وقت نمی‌کنم برای تو لباس بخرم. _ خاله من اصلاً دوست ندارم امشب باشم. من‌می‌مونم بالا، بگید رویا حالش خوب نیست. اخم کرد و جدی گفت: _ خیلی بیخود کردی! اینا به هر دلیلی میان خونه‌ی ما، مهمونند و احترامشون واجب. پدر بزرگ‌ و مادر بزرگت که بدی در حقت نکردن! _ من که نمیگم بدی کردن! دوست ندارم بیام... _ بس کن رویا! از این لباس خوشت نمیاد، الان زنگ‌ می‌زنم به علی میگم یه لباس دیگه برات بگیره. دیگم حرف نشنوم! منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت. لباس رو گوشه‌ی اتاق انداختم‌. من که به محمد گفتم‌ کس دیگه‌ای رو دوست دارم‌، چرا حالیش نشده. صدای بلند خاله رو شنیدم. _ رویا چه رنگی بگیره؟ من‌ میگم نمی‌خوام، این میگه چه رنگی! تن صدام رو بالا بردم و به ناچار گفتم: _ به سلیقه‌ی خودش بگیره، مهم نیست. در اتاق رو بستم و شروع به برس کشیدن موهام کردم. امشب اگر حرفش رو وسط بندازن، یه جوری جواب محمد رو میدم که برای همیشه فکر من رو از سرش بیرون کنه. روسریم رو دوباره سرم کردم‌ و پایین رفتم. خاله چادر سفیدش رو روی سرش انداخته بود و با ذوق ذغال‌هایی که آماده کرده بود رو روی منقل کوچیک و طلایی رنگ می‌گذاشت. _ زهره پاشو اون اسفند رو بیار بزار تو سینی، الان میان. با تعجب گفتم: _ برای اومدن آقاجون اینا اسفند دود می‌کنی!؟ _ نَه علی بالاخره ماشین خرید؛ داره میاد.‌ اسفند رو از دست زهره گرفت و توی سینی گذاشت. _ رضا بیا اینو ببر جلوی دَر! از کنار من و زهره رد شد و بیرون رفت. زهره خواست از کنارم رد بشه که مانعش شدم. سؤالی و طلبکار نگاهم کرد. _ چته!؟ _ میگم... تو محمد رو... دوست نداری؟ _ چطور؟ _ من که نمی‌خوامش. امشب اگر دوباره گفت، بهش بگم بیاد تو رو بگیره؟ خیره نگاهم کرد و با دست به عقب هولم داد. _ همینم مونده پس مونده‌های تو مال من بشه. _ ناراحت شدی!؟ بیرون رفت. _ زهره نمی‌خواستم ناراحتت کنم.‌ ازم که ناراحت بود، با این حرف بیشتر شد. خدا به داد من برسه با این! رضا سینی منقل رو برداشت و همراه با خاله و میلاد بیرون رفت. خیلی دوست دارم برم جلوی دَر، ولی می‌دونم علی ناراحت میشه. بوی اسفند و شادی میلاد، خبر از رسیدن علی و دایی رو می‌داد.‌ از نگاه‌ ممتد زهره می‌ترسم. ترجیح میدم تا همه بیان داخل، تو آشپزخونه بمونم. به محض ورود خانواده‌ی عمو، همه رو کم محل می‌کنم. اصلاً بزار فکر کنن من بی‌تربیتم. سر و صداشون رو از حیاط شنیدم.‌ از پنجره نگاه کردم. دایی بینشون نبود.‌ در خونه که باز شد، از آشپزخونه بیرون رفتم. همه‌ی لب‌ها خندون بود.‌ سلام کردم. علی جواب سلامم رو داد. _ چرا نیومدید ماشین رو ببینید؟ _ گفتم‌ شاید ناراحت شی؟ _ میگم واینستید جلوی دَر حرف بزنید، نگفتم که اصلاً نیاید! نیم‌ نگاهی به زهره که سربزیر ایستاده بود، انداخت. زهره سلام‌ آرومی گفت که علی به همون آرومی جوابش رو داد.‌ از مشمایی که دستش بود، تونیک سرمه‌ای رنگی بیرون آورد و سمتم گرفت. _ بیا ببین خوشت میاد! خوشحال از اینکه رنگش تیره‌ست، گرفتم. لباس دیگه‌ای هم بیرون آورد و با اخم‌های تو هم سمت زهره گرفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره ناباورانه گفت: _ برای منِ!؟ خاله خوشحال نگاهش بین زهره و علی جابجا‌ شد. با چشم‌ و ابرو به زهره اشاره کرد که لباس رو بگیره. زهره شرمنده و سربزیر جلو اومد و لباس رو از علی گرفت. _ دستت درد نکنه. نگاه دلخورش رو از زهره برداشت و روبروی تلویزیون نشست. _ مامان میلاد رو بیار تو، هوا سرده! _ بچم‌ ذوق داره.‌ _ اگر‌ مهمون نداشتیم‌ می‌رفتیم‌ بیرون.‌ _ حالا ان شالله‌ فردا شب. حسین چرا نیومد؟ _ فهمید مهمون داریم، گفت نمیام. خاله رو به من گفت: _ زودتر برو بپوش، الان میان.‌ چشمی گفتم‌ و سمت پله‌ها رفتم که گفت: _ برو تو اتاق من‌.‌ مسیرم‌ رو کج کردم و وارد اتاق شدم. در رو بستم‌ تا لباسم رو عوض کنم که خاله گفت: _ علی جان فکر کنم امشب می‌خوان بیان حرف رویا رو بزنن. _ که ببرنش!؟ _ نَه، برای خواستگاری. _ اولاً خودش میگه نمی‌خواد، دوماً الان سن ازدواجش نیست. _ منم‌ می‌خوام همینا رو بگم؛ ولی گفتم تو هم بدونی آمادگیش رو داشته باشی. چرا علی حتی سر سوزنی به من احساس نداره! پس زدن بغض توی گلوم‌ کار سختیه، ولی توی این شرایط چاره‌ای ندارم. لباسم رو عوض کردم. روبروی آینه ایستادم. روسریِ قرمز خاله رو برداشتم و کج و کوله روی سرم بستم. صدای زنگ خونه بلند شد. علی با صدای بلند گفت: _ زهره، رویا! یالا باشید. اومدن. قیافم رو در هم کردم و از اتاق بیرون اومدم.‌ خاله با دیدنم آروم به صورتش زد و نزدیکم‌ اومد. _ چرا این‌جوری کردی!؟ خودت رو کردی عین دیوونه‌ها. _ خوبِ که خاله! دستم‌ رو گرفت و سمت اتاقش کشید. _ فقط خوبه عمت تو رو این شکلی ببینه! _ مگه اونام‌ میان!؟ _ آره زن عموت گفت اونام هستن. _ چقدر رو دارن خاله! برای چی راهشون میدی؟ روسری رو با حرص از سرم برداشت و روسری خودم‌ رو مرتب روی سرم بست. _ تو به این‌کارها، کار نداشته باش! _ چرا نداشته باشم! اینقدر بیشعورن که مراعات هیچی رو نمی‌کنن. دستش رو روی لب‌هام گذاشت و شمرده شمرده گفت: _ تو... کاریت... نباشه.‌ فهمیدی؟ نگاهم‌ رو از خاله گرفتم. _ رویا! به جان خودت قسم اگر حرفی بزنی، تو جمع یه‌ چی بهت میگم نتونی سرت رو بالا بگیری! _ باشه خاله جواب نمیدم، ولی داری بهشون رو میدی. _ تو تو کار بزرگترا دخالت نکن! آبرومون مهم تره. عمت از خداشه یه حرف مفت در بیاره پیش همه بگه. دو سه ساعت تحمل کن، میرن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت93 🍀منتهای عشق💞 زهره ناباورانه گفت:
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای یا الله گفتن‌ عمو توی خونه پیچید. خاله با التماس گفت: _ رویا جان! هیچی نگو. _ نمی‌گم خاله. صورتم‌ رو بوسید. _ الهی دورت بگردم. چادر‌ سفیدش رو، روی سرش انداخت و بیرون رفت. صدای سلام‌ و احوالپرسی گرمی تو فضای خونه پیچید.‌ از اتاق خاله بیرون رفتم. با دیدن عمه، پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. خاله گفت حرفی نزنم، نگفت که سلام کنم.‌ با دیدن خانم‌جون و آقاجون برای اینکه حرص عمه رو دربیارم، لبخند زدم و سمتشون رفتم.‌ خانم‌جون و آقاجون همیشه به من محبت خاص دارن.‌ تو آغوششون من رو به خودشون چسبوندن.‌ خانم‌جون که انگار تمام بدنم رو بو می‌کرد و می‌بوسید. ازشون فاصله گرفتم. نگاهم رو دلخور از محمد گرفتم‌ و بر عکس عمه، شوهرش رو حسابی تحویل گرفتم. زن‌عمو هم مثل همیشه تمایلی به گرم گرفتن با من نداره. بعد از یک سلام و احوال پرسی دسته جمعی بالاخره مهمون‌ها نشستند. به رضا که با چشم و ابرو با مهشید حرف می‌زد، نگاه کردم. اصلاً ترسی نداره که کسی متوجه بشه. با زهره وارد آشپزخونه شدیم. _ زهره من چایی بریزم‌ تو میوه ببری؟ جوابم رو نداد و سمت ظرف میوه رفت. اینبار قهر زهره از همیشه جدی‌تره. استکان‌هایی که خاله توی سینی گذاشته بود رو از چایی پر کردم. شروع به تعارف کردم. به محمد که رسیدم اخم‌هام‌ تو هم رفت. چاییش رو برداشت ولی جوابی به تشکرش ندادم. اصلاً دوست ندارم سمت عمه و دختر‌هاش برم، اما چاره‌ای ندارم. سینی رو جلوی عمه گرفتم. متوجه نگاه خاله شدم، منتظر بود تا حرفی بزنم.‌ به ناچار لب زدم: _ بفرمایید. عمه نگاهی به سر تا پام انداخت و چایی برنداشت. خواستم ازش رد بشم که خاله گفت: _ مریم خانم چایی بردارید. نگاهش رو به خاله داد.‌ _ خیلی کمرنگه. _ رویا جان، چایی عمت رو ببر پررنگ‌ کن. عمراً ببرم. هیچم کمرنگ نیست.‌ به بقیه‌ی مهمون‌ها هم تعارف کردم و نشستم. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چایی عمه رو عوض کنم. خودم رو به نفهمیدن زدم و از جام تکون نخوردم. من اگر چاییش رو عوض هم بکنم، این‌ نمی‌خوره.‌ به غیر از عمه و زن‌عمو، همه از خرید‌ ماشین علی خوشحال بودن و کل صحبت‌ها حول محور قیمت ماشین می‌چرخید. بعد از خوردن‌ شام دوباره دور هم نشستیم که آقاجون گفت: _ اصل این‌ مهمونی دورهمی بود و خوش و بش. دستت درد نکنه زهرا خانم‌، سنگ تموم گذاشتی. _ خواهش می‌کنم آقاجون وظیفه‌ام بود. _ اینجا اومدن ما یه دلیل دیگه هم داره. با لبخند نگاهم کرد. تپش قلبم‌ سرعت گرفت. _ من چند باری بحث محمد و رویا رو وسط کشیدم ولی هر بار بی‌فایده بوده. انگار یه لیوان اب سرد ریختن رو سرم. _ با خودم گفتم زهرا مبادی آدابِ، شاید منتظره طبق رسوم بریم خونش. _ نه آقاجون این چه حرفیه! زیر چشمی به علی نگاه کردم.‌ هیچ عکس‌العملی نشون نداد. خاله ادامه داد. _ من اولش خیلی مخالف بودم ولی بعدش که فکر کردم، دیدم‌ محمد پسر خوبیه، خانواده‌ی خوبی هم داره. اگر رویا عروس عموش بشه، باعث خوشحالی من هم هست. ناباورانه به خاله نگاه کردم و لب زدم: _ خاله! بی‌اهمیت بهم ادامه داد. _ اما رویا الان سن ازدواجش نیست. عمو فوری گفت: _ این حرف حسابِ؛ باشه ما صبر می‌کنیم. به اعتراض گفتم: _ چرا هیچ کس نظر من رو نمی‌پرسه!؟ آقاجون طوری که معلومه خیلیم جدی نگرفته حرفم‌ رو، با لبخند و مهربونی گفت: _ چرا عزیزم تو هم باید نظراتت رو به محمد بگی، ولی فعلاً بذار بزرگترها رسم و رسومات رو انجام بدند بعد. نگاهم رو توی جمع چرخوندم. عمو رو به زن عمو گفت: _ سوری خانم نوبت شماست. زن‌عمو با اکراه دست توی کیفش کرد و جعبه‌ی انگشتری رو بیرون آورد. دارن برای خودشون می‌برند و می‌دوزن. انگار نه انگار حرف من رو می‌زنن. جعبه رو سمت عمو گرفت. عمو دَر جعبه رو باز کرد و انگشتر رو بیرون‌ آورد. _پس با اجازتون من با این‌ انگشتر، رویا رو نشون محمد می‌کنم. با التماس نگاهم بین خاله و علی جابجا شد. هیچ کس نمی‌خواد توی این شرایط به من کمک کنه. ایستادم. این کارم باعث شد تا همه به من نگاه کنند. _ من...من نمی‌تونم‌ با محمد ازدواج کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رنگ نگاه همه تغییر کرد. آقاجون گفت: _ دلیلت چیه؟ سرم رو پایین انداختم تا از تیزی نگاه جمع در امان باشم. _ دلیلم رو به خودِ محمد گفتم. _ کِی؟ _ همون روز که عمو اومد بردم خونشون. لحظه‌ای به علی نگاه کردم.‌ از نگاهش هیچ چی نفهمیدم. آقاجون گفت: _ خب این دلیلت رو به ما هم بگو! چی باید بگم که برای همیشه فکر من رو از سرشون بیرون کنن. _ من... من... کس دیگه‌ای رو....دوست دارم. سکوت مطلق باعث شد تا کمی بترسم و سرم رو پایین‌تر بندازم. صدای پوزخند عمه سکوت رو شکست. _ تحویل بگیر زهرا خانم! آهسته و با احتیاط سرم رو بالا گرفتم. حرفم به همه شوک وارد کرده بود. همه با دهن باز نگاهم می‌کردن.‌ نگاه علی عصبی بود و رگ‌های گردنش بیرون زده بود.‌ از قفسه‌ی سینش که با حرص بالا و پایین می‌شد، شدت عصبانیتش کاملاً معلوم بود. حتی اگر کتک بخورم برام مهم نیست.‌ زن‌عمو که انگار از خداش بود، فوری ایستاد. _ آقا مجتبی می‌خواستی سنگ رو یخ بشیم که شدیم! بلند شو بریم. آقاجون ناراحت گفت: _ سوری بشین! رویا بچه‌س... _ نه آقاجون خیلی هم بزرگه و کامل می‌فهمه چی داره میگه. همین حرف رو به خود محمد هم گفته بوده! منتهی مجتبی دوست نداره باور کنه. تنها چیزی که توی جمع باعث ترسم‌ میشه، نگاه عصبی علیِ. زن‌عمو چادرش رو سرش کرد و رو به محمد گفت: _ بلند شو بریم عزیزم.‌ محمد و مهشید ایستادند. قبل از همه عمه سمت در رفت. _ اون‌ روزی که گفتم‌ که این بچه مثل خمیر می‌مونه، پاکه و باید پرورشش بدیم؛ اون روزی که گفتم‌ زهرا از پس تربیت این بچه برنمیاد و بسپریدش به من‌، همه گفتید خاله‌شه، دلسوزشه. الان تحویل بگیرید! تو سن هفده سالگی داره جلوی چند تا بزرگتر، پرو پرو حرف از دوست داشتن میزنه. زهراخانم‌ حواست به کجا بوده که یه دخترت رو کافی‌شاپ جمع می‌کنی یه دخترت رو اصلاً نتونستی جمع کنی؟! عمه قضیه‌ی زهره رو از کجا می‌دونه! زن‌عمو با تشر رو به عمو گفت: _ نمی‌خوای بلند شی!؟ این حرفش باعث شد تا خانم‌جون و آقاجون هم بایستن. خاله با ناراحتی گفت: _ من شرمندتونم! اصلاً نمی‌دونم باید چی بگم. بچه‌گی کرد، نفهمی کرد؛ خواهش می‌کنم اینجوری نرید! هیچ کس اهمیتی به حرف خاله نداد و قصد رفتن کردن.‌ عمو دنبال زن‌عمو بیرون رفت و علی هم بدنبالشون. یکی یکی همه بیرون رفتن و خاله از شرمندگی سر جاش ایستاد و برای بدرقه نرفت. میلاد کنار زهره ایستاد. خاله درمونده نگاهم کرد. _ دستت درد نکنه رویا! خوب جواب زحمت‌هام رو دادی. طلبکار و شاکی گفتم: _ خاله ازم خسته شدی که اینجوری می‌خوای شوهرم بدی! می‌خوای از این خونه برم، خب میرم خونه آقاجون و... بغضم‌ سر باز کرد و با گریه گفتم: لازم نیست بدون اینکه نظر من رو بخواید شوهرم بدید! اگه واسه زهره هم خواستگار بیاد، نظرش براتون مهم نیست!؟ یا من چون کسی رو ندارم به خودتون اجازه می‌دید اینجوری برای آیندم تصمیم بگیرید. من مهم نیستم!؟ هر وقت حرفش پیش اومد بهتون گفتم‌ نمی‌خوام! رضا سراسیمه در رو باز کرد. _ رویا بلند شو برو بالا. خاله نگران ایستاد و سمتم اومد‌. بازوم رو گرفت و سمت پله‌ها برد. _ برو بالا! دیگه نیا تا صدات کنم. خیره با ترس نگاهش کردم‌. رضا گفت: _ برو دیگه الان میاد می‌کشت! چرخیدم و با سرعت از پله‌ها بالا رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم‌ و دَر رو بستم. هر دو دستم‌ رو روی دَر فشار دادم. صدای خاله ترسم رو صد برابر بیشتر کرد. _ علی جان! بچه‌گی کرد؛ همین‌جوری یه حرفی زد! _ غلط کرده با آبروی ما بازی می‌کنه! _ عیب نداره. من خودم باهاش حرف می‌زنم.‌ _ چه حرفی مامان‌! جای حرف نذاشته. صدای خاله بلندتر و التماسش بیشتر شد.‌ _ تو رو روح بابات کاریش نداشته باش‌! علی... علی... صدای پای علی که از پله‌ها بالا می‌اومد رو شنیدم. ناخواسته عقب‌عقب از دَر فاصله گرفتم. لرزشی که از ترس تو کل بدنم افتاده، غیر قابل کنترلِ. جوری نفسم بالا و پایین‌ میشه، که انگار کیلومتر‌ها دویدم. صدای رضا هم به التماس‌های خاله اضافه شد. _ علی صبر کن! _ یا فاطمة الزهرا... رضا جلوش رو بگیر! زهره زنگ بزن به دائیت. نگاهم به کلید افتاد. جلو رفتم‌ تا دَر رو قفل کنم که با شتاب باز شد و به دیوار کوبیده شد. تو چشم‌های عصبی علی ذل زدم.‌ فوری داخل اومد و کاری که من باید از اول می‌کردم‌ رو کرد. کلید رو توی قفل دَر پیچوند. نگاه تند و تیزش رو بهم داد. خاله پی‌درپی به دَر می‌کوبید و با گریه التماس می‌کرد. _ علی تو رو خدا دَر رو باز کن... چشم‌هاش رو ریز کرد و قدمی سمتم برداشت. انگار زانوهام‌ از ترس قفل کردن و توان تکون خوردن ندارن. _ چه غلطی کردی پایین!؟ آب دهنم‌ رو به سختی قورت دادم، اما نتونستم زبونم‌ رو برای حرف زدن به حرکت دربیارم. _ با آبروی من بازی می‌کنی‌ آره!؟ قدم‌ دیگه‌ای سمتم برداشت. تن صداش رو بالا‌ برد تا بین صدای گریه خاله و کوبیده شدن دَر واضح‌تر بشنوم. _ مامان دوازده سال چهار چشمی مواظبتِ، اون وقت تو کی رفتی... نفسش رو عصبی بیرون داد. _ رویا! به قرآن قسم‌ اگر جواب درست به من ندی، نمی‌ذارم‌ جنازت هم از این خونه بیرون بره. بلایی صد برابر بدتر از زهره سرت در میارم. دو تا دختر نفهم، چوپ بی‌آبرویی برداشتید بزنید به آبروی مامان که با زحمت برای خودش جمع کرده!؟ صدای خاله برای لحظه‌ای بلند شد. _ تو رو خدا بسه! این دَر رو باز کن. جلوتر اومد. دلم‌ می‌خواد فرار کنم‌ و یا قدمی ازش فاصله بگیرم، اما اصلاً در توانم‌ نیست. با تهدید گفت: _ می‌بینی برای تو داره چی کار می‌کنه! می‌دونی چرا تا الان یه جوری نزدمت که نتونی نفس بکشی؟ به دَر اشاره کرد. _ چون اون هواخواهته! همونی که برات مهم نیست؛ امشب سکه‌ی یه پولش کردی. بگو ببینم، کیه اون که به خاطرش جلوی همه آبروریزی کردی!؟ با نگاه پر از تهدیدش آروم به سمتم قدم برمی‌داشت و من وحشت زده عقب‌عقب می‌رفتم تا این‌ که با دیوار برخورد کردم. خودش رو بهم‌ رسوند و دستش رو برای تهدید به زدن بالا برد. _ حرف نمی‌زنی نه! هر دو دستم رو سپر صورتم کردم، ولی باز هم نتونستم حرف بزنم. کاش زبونم باز می‌شد و یه کلمه می‌گفتم و تموم می‌شد، ولی انگار به دهنم مُهر زده بودند. همون‌جور که دستم روی صورتم سپر بود، با صدای فریاد علی و همزمان صدای مهیب شکستن چیزی از جا پریدم و نگاهش کردم. ناباور نگاهم بین علی و آینه‌ی بزرگ اتاقمون که حالا تکه تکه شده بود، چرخید. _ دِ حرف بزن لعنتی! بگو‌ چجوری ما رو بی‌آبرو کردی؟ بگو وقتی تو این خراب شده مامان بیچاره همه حواسش به تو بود، تو بیرون از این خونه هوش و حواست کجا بود؟ از ترس بود یا سنگینی حرفهاش، نمی‌دونم! ولی دیگه صدای هق هقم بلند شده بود و تموم صورتم خیس اشک. تلاش‌ها و التماس‌های خاله و رضا، پشت دَر بیشتر شده بود و هر لحظه علی عصبی‌تر می‌شد. دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و‌ هق می‌زدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همه‌ی تکه‌های آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم. _ حرف بزن رویا! از دیدن صحنه‌ی روبروم وحشتم بیشتر شد و بیچاره‌تر از قبل گریه کردم. تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد می‌زد. _ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش این‌جوری ما رو بی‌آبرو کردی!؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تو‌ همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشه‌ای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو‌ حایل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید. _ کی رو دوست داری نمک به حروم؟ اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم: _ تو رو علی... تو رو... و حالا فقط صدای هق‌هق من و ضربات محکمی که خاله به دَر می‌کوبید، شنیده می‌شد. _ علی تو رو خدا... چند لحظه تو‌ همون حال موندم و بدون این که صدای گریه‌ام آروم بشه، با احتیاط دستم رو از جلوی صورتم برداشتم تا از حال علی خبردار بشم. حالا عصبانیت، تعجب و ناباوری رو یک جا توی صورتش می‌شد دید. با صورت سرخ از عصبانیت و چشم‌های گرد شده از تعجب، نگاهم می‌کرد و حتی پلک هم نمی‌زد. حالا که اون سکوت کرده، نوبت حرف زدن منه؛ سکوت بسه رویا! همین امشب تمومش کن. بین هق‌هق‌هام با بیچارگی و التماس لب زدم: _ من عوضی نیستم علی! من نمک به حروم نیستم... من بی‌آبرویی نکردم... من بیرون از این خونه هوش و حواسم پیش کسی نبوده... دیگه پاهام طاقت وزن بدنم رو نداشت. بدون این که نگاه پر اشکم رو از علی بگیرم، خودم رو کنار دیوار روی زمین سر دادم و باز هق زدم. _ من دلم تو‌ همین خونه گیره... همین‌ جا... ولی هیچ‌کس حالم رو نفهمید! نفس‌نفس زنون نگاهش بین‌ چشم‌هام جابجا شد. خیره نگاهم کرد و وارفته نگاهش رو به فرش داد. عقب‌عقب رفت و به دَر تکیه داد. خاله آخرین تلاش‌هاش رو می‌کرد. _ علی جان... تو رو خدا باز کن.‌.. با عجز گفت: _ رویا دست ما امانته! علی تکیه‌اش رو به دَر سُر داد و روی زمین نشست. آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. انگشت‌هاش رو بین موهاش فرو برد و سرش رو بین ساعد دست‌هاش پنهان کرد. سکوتش آزار دهندس؛ هم برای من، هم برای خاله. خاله طاقتش تموم شده؛ این رو از هق‌هق گریش میشه فهمید.‌ اینبار صدای دایی بود که بلند شد. نگران و با عجله. _ چی شده آبجی! خاله سرِ دردِدلش باز شد و با گریه گفت: _ دیر رسیدی حسین! بچه‌م رو کشت. صدای دَر اتاق، همزمان با صدای دایی بلند شد. _ باز کن دَر رو علی! به علی نگاه کردم. جوری درهم رفته که احساس کردم صدایی نمی‌شنوه. با ترس جلو رفتم‌. _ من... خوبم... دایی. _ دَر رو چرا باز نمی‌کنه!؟ اشک روی صورتم ریخت. _ نمی‌دونم. علی دستش رو از روی صورتش برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه، ایستاد و کلید رو توی در پیچوند.‌ دَر اتاق رو باز کرد و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بلافاصله بعد از رفتن علی، خاله و دایی وارد شدن. دایی اول به من نگاه کرد و بعد به اتاق به هم ریخته و آینه شکسته شده، اما خاله مستقیم سراغ من اومد؛ نگران با دست، صورتم رو این‌ور و اون‌ور می‌کرد. از سلامتم که مطمئن شد، اشک‌هاش رو پاک کرد. _ خوبی؟ من بیشتر از علی شوکه شدم. هم از اون همه فریادی که سرم زده بود و هم به خاطر اعتراف راز سر به مهری که چند سالی هست تو سینم نگه داشتم. خاله بازوهام رو آروم تکون داد و ناراحت گفت: _ چکارت کرد؟ تو چشم‌های خاله نگاه کردم. کاش می‌تونستم الان حرفم رو بهت بگم؛ بگم چی به علی گفتم که یه لحظه آروم شد و دیگه فریاد نزد.‌ با دلسوزی گفت: _ الهی بمیرم برات، ترسیدی!؟ آینه شکسته رو نشون دادم و مات گفتم: _ آینه رو شکست! _ فدای سرتون، بیا بریم پایین یه ذره آب طلا بهت بدم بخوری . کمی نگاهم کرد و شماتت بار گفت: _ این چه حرفی بود تو توی جمع زدی؟ سکوتم رو که دید، نفسش رو بیرون داد. به بیرون از اتاق نگاه کردم.‌ دایی نبود، احتمالاً پیش علی رفته. از اتاق بیرون رفتیم. رضا نگران نگاهم کرد؛ همه منتظر بودند من حسابی کتک بخورم اما علی به خاطر خاله حتی انگشتش رو هم به من نزد. از پله‌ها پایین رفتیم. زهره روی اولین پله نشسته بود که با دیدن من ایستاد و دست میلاد رو گرفت. تنها کسی که الان از اینکه من کتک نخوردم ناراحته، زهره‌ست. این رو کاملاً از نگاهش میشه فهمید.‌ وارد آشپزخونه شدم و روی زمین نشستم. خاله انگشترش را درآورد و توی لیوان آب انداخت. _ بیا این‌ رو بخور! با عجله، طوری که معلوم بود دست و پاش رو گم کرده، ظرف نمک رو آورد جلوم گذاشت. _ یکم نمک بریز رو زبونت! دست خاله رو پس زدم. _ خوبم خاله. _ کجات خوبه! دهنت رو باز کن ببینم. کمی نمک روی زبونم ریخت. _ همش زیر سر عمته؛ اگه چند جمله‌ی آخر رو نمی‌گفت، این‌جوری نمی‌شد. دلم می‌خواد بهش بگم من که گفتم از اول راهش ندید، اما اینقدر از حرفی که به علی زدم و عکس العملش شوکه شدم، که دلم نمی‌خواد به هیچی فکر کنم. خاله به زور کمی از آب طلا رو بهم داد. گوشه‌ی آشپزخونه زانو‌هام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم. _ با سر زد تو آینه؟ سرم رو بالا گرفتم و لب زدم: _ فکر کنم با دست زد! _ پس چرا صورتش خونی بود!؟ _ دستش رو زد به صورتش. من خوبم خاله! برو پیش علی. دستی به صورتم کشید و ایستاد.‌ دلم می‌خواد تنها باشم. تا از آشپزخونه بیرون رفت، صدای دایی رو شنیدم. _ چی شد آخه؟ _ خاله نفس سنگینی کشید و گفت: _ بشین الان میام بهت میگم.‌ حسین‌جان نریا! بهت نیاز دارم. _ باشه هستم. برو ببین چِشه، با من که حرف نزد. صدای بالا رفتن پای خاله از پله‌ها رو به آرومی شنیدم.‌ دایی گفت: _ چی شده زهره؟ زهره که حسابی حرصی شده بود گفت: _ رویا خانم تو جمع گفت من یکی رو دوست دارم! دایی با صدایی که تعجب توش موج میزد، پرسید: _ چی شد که این جوری گفت!؟ _ اومده بودن خواستگاریش برای محمد؛ اینم یه کاره توی جمع برگشت گفت من کس دیگه‌ای رو دوست دارم.‌ عمه‌ام هر چی از دهنش دراومد، بار مامان و علی کرد و رفت.‌ اونا که رفتن این جوری شد. من نمی‌دونم رویا خونش رنگیه! من اگه گفته بودم الان مرده بودم. دایی با تشر گفت: _ روت رو کم کن دیگه زهره! تو بدتر از این کردی. دلم‌ نمی‌خواد صدای هیچ کس رو بشنوم. هر دو دستم رو روی گوشم گذاشتم و تا می‌تونستم فشار دادم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نمی‌دونم از وقتی که دست‌هام رو روی گوشم فشار دادم، چقدر زمان گذشته؛ احساس کردم همه ساکت شدن. دست‌هام رو برداشتم و چشم‌هام رو باز کردم.‌ رضا و میلاد جلوی در آشپزخونه نشسته بودن و به من‌ نگاه می‌کردن.‌ با شنیدن صدای خاله، سمت پله‌ها سر چرخوندن و یک دفعه ایستادن و عقب رفتن.‌ فقط دیدن علیِ عصبانی باعث میشه تا این جوری بایستن. تپش قلبم دوباره بالا رفت.‌ نیم رخ علی رو دیدم. بدون اینکه به کسی نگاه کنه سمت حموم رفت.‌ دایی هم سکوت کرده؛ که این اوج عصبانیت علی رو می‌رسونه. صدای‌ بسته شدن در حموم که اومد، دایی گفت: _ سرش شکسته!؟ خاله ناراحت و درمونده گفت: _ نه؛ دستش فقط بریده.‌ هر چی باهاش حرف زدم، جواب نداد.‌ دلم‌ شور می‌زنه حسین! این‌سکوت، بعد اون‌ همه عصبانیت و داد و بیداد طبیعی نیست! _ چی بگم‌ آبجی! ادم از دست این دخترا می‌مونه. زهره شاکی گفت: _ الان به من چه ربطی داره!؟ خاله با ناراحتی گفت: _ برو خدا رو شکر کن که حواسش به رویا بود! عمه‌ت از کجا می‌دونه تو چه غلطی کردی که وسط تیکه و کنایش تو رو هم گفت؟ زهره پشیمون از حرفی که زده گفت: _ من از کجا بدونم! _ دهن‌ لقی کردی، پیش کی حرف زدی؟ میلاد گفت: _ من دیدم‌ داشت به هدی می‌گفت. خاله درمونده گفت: _ می‌بینی حسین! این‌ دو تا دختر چه جوری دارن بی‌آبروم می‌کنند. صدایی شبیه صدای سیلی خوردن از اتاق اومد و بعد هم‌ صدای‌ ناباور زهره. _ دایی! _ زهرِمار... مثل آدم نمی‌تونین رفتار کنین! _ من که دیگه کاری نکردم! _ همین که امشب... صدای علی باعث شد تا حرف دایی نصفه بمونه. _ رضا حوله بیار. رضا گفت: _ دایی توروخدا تو ببر! این الان به منم یه گیری میده. خاله سمت آشپزخونه اومد و نگاهی بهم انداخت.‌ _ همین جا بمون تا بره‌ بالا. با سر تأیید کردم. در‌ آشپزخونه رو بست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند لحظه‌ای تو آشپزخونه تنها موندم که خاله دَر رو باز کرد. _ بیا بیرون، رفت بالا. دوست ندارم از آشپزخونه بیرون برم اما تنها موندنم همه رو نسبت به من حساس‌تر می‌کنه. ایستادم و سر به زیر بیرون رفتم.‌ نگاه همه به من خیره بود، اما فقط نگاه زهره آزارم می‌داد. گوشه‌ی اتاق نشستم. دایی آهسته گفت: _ بلند شد برید بالا، تو اتاقتون بخوابید؛ اینجا نشستن چه فایده داره! رضا گفت: _ مامان من چی کار کنم! _ چی رو چی کار کنی؟ _ مهشید دیگه! خاله چشم غره‌‌ای بهش رفت. _ وقت پیدا کردی حالا! _ من پاسوز این نشم!؟ خاله با حرص گفت: _ بیا برو بالا! رضا زیر لب غرغر کنون بالا رفت. زهره که از دایی توقع رفتار مهربون‌تری داشت، دلخور دست میلاد رو گرفت و بالا رفتن. من‌ موندم و دایی و خاله. خاله با التماس به دایی گفت: _ حسین جان! تو رو خدا امشب نرو. _ باشه، قسم نده می‌مونم.‌ فقط یه تشک بهم بده که خیلی خستم، زودتر بخوابم. _ الان برات می‌ندازم. به سمت اتاق خودش رفت. دایی نگاه متأسفی بهم انداخت و کنارم نشست. دستش رو روی سرم کشید. _ خوبی؟ معلومه که خوب نیستم! _ این چه حرفی بوده تو توی جمع زدی!؟ حوصله سؤال و جواب ندارم؛ سکوت کردم. _ دلم برای علی می‌سوزه؛ خیلی اذیتش می‌کنید. خاله رختخوابی برای دایی پهن کرد. انگار از این که دایی داره با من صحبت می‌کنه خوشحالِ. از فرصت استفاده کرد و رو به رومون نشست. دست‌های من رو گرفت. _ رویا جان؛ این که گفتی یکی دیگر رو دوست دارم، می‌خواستی عموت اینا رو از سرت باز کنی، آره!؟ اصلاً دوست ندارم خاله و دایی نسبت به من حس بدی داشته باشن.‌ _ خاله من بیرون از این خونه هیچ کس رو دوست ندارم. خاله نفس راحتی کشید. _ کاش به خودم می‌گفتی، یه طوری جواب رد می‌دادم! این جوری آبروریزی نمی‌کردی، این بساط رو هم توی خونه راه نمی‌انداختی. _ خاله من به شما گفتم، گفتم که نمی‌خوام! جدی نگرفتی‌. _ من نمی‌دونستم این جوری نمی‌خوای؛ فک کردم می‌خوای درس بخونی. آخه هر دفعه سکوت کردی. دایی گفت: _ خیلی کار بدی کردی رویا‌! خیلی‌خیلی کار بدی کردی. خاله ادامه داد: _ امشب هم نمی‌خواد بری سر جات بخوابی! همین جا پیش من بخواب تا ببینم فردا چی پیش میاد. دایی سر جاش رفت، توی رختخواب دراز کشید. خاله گفت: _ روی تخت برات زیرشلواری گذاشتم، بلند شو برو بپوش. رو به من ادامه داد: _ چی شد که علی یه دفعه آروم شد. تو چشم‌هاش نگاه کردم؛ چقدر اون لحظه برام سخت بود گفتن اون حرف‌ها و اعتراف.‌ _ خودش یهو آروم شد. _ تو بگیر بخواب؛ خودم باهاش حرف می‌زنم. میگم برای چی اون حرف رو گفتی، ان‌شالله که آروم بشه. رختخوابی هم برای من‌ پهن‌ کرد. _ بخواب فردا باید بری مدرسه، خواب نمونی. سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روی صورتم کشیدم. کاش زودتر خوابم ببره و از این ناراحتی و بغض نجات پیدا کنم. حرف دلم رو به علی زدم، اما تو بدترین شرایط. الان باید منتظر عکس‌العمل علی باشم ببینم آیا این درخواست دوست داشتن از طرف من نسبت به علی واکنش خوبی داره یا علی رو از من بیزار کرده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تا صبح الکی توی جام این‌ور و اون‌ور شدم. گاهی چشم‌هام گرم می‌شد ولی از استرس زیاد فوری بازشون می‌کردم. بعد از خوندن نماز صبح، گوشه‌ی اتاق نشستم. خاله نگاه ترحم برانگیزی بهم انداخت. حق میدم اگر همه از دستم دلخور باشن! اما اگر این حرف‌ها را نمی‌زدم، الان باید انگشتر محمد را از این دست به آن دست می‌کردم و با افسوس نگاهش می‌کردم. واقعاً علی من رو نمی‌خواد؟ الان من تکلیف خودم رو می‌دونم، اما خیلی برام سخت و گرون تموم میشه! صدای پایین اومدن پاش از پله‌ها رو شنیدم. تپش قلبم بالا رفته. به پله‌ها خیره شدم؛ پاش رو روی آخرین پله گذاشت. حدسم درست بود‌، خود علیِ. متوجه حضورم شد اما نگاهم نکرد و وارد آشپزخونه شد. دایی و خاله و‌ رضا سر سفره صبحانه نشسته بودن.‌ نباید بی‌اهمیت باشم. باید جلوی چشم‌هاش باشم تا زودتر باهام حرف بزنه. استرس و تپش قلبم رو بیخیال شدم و وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم؛ خاله و دایی جواب سلامم رو دادن، اما علی نگاه از سفره برنداشت‌. کنار خاله نشستم. برای اینکه زود‌تر فضای خونه رو طبیعی کنه، گفت: _ خوب خوابیدی عزیزم؟ دوست دارم‌ صداش رو در بیارم. _ ممنون خاله. خاله ترسیده از خاله گفتنم، نگاهش رو بین هر دومون جابجا کرد. چایی رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت: _ بخور عزیزم. زیر لب جوابش رو دادم. _ خیلی ممنون. علی بی‌ مقدمه رو به رضا گفت: _ زهره که مدرسه نمیره، این رو هم از امروز تو می‌بری مدرسه. من رو این خطاب کرد! رضا از بردن ما به مدرسه خیلی خوشش نمیاد، اما از ترس عصبانیت دیشب علی گفت: _ چشم. علی چایی داغش رو یکجا سر کشید و به قصد ایستادن دست‌هاش رو روی زمین گذاشت، که خاله گفت: _ دیگه نمی‌خوری؟ نیم نگاهی به دست‌های من انداخت. دیگه حاضر نیست به صورتم نگاه کنه! با صدایی گرفته گفت: _ نه. رو به دایی گفت: _ حسین، بیرون منتظرتم. ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله هم نگران به دنبالش رفت. _ علی صبر کن یه چیزی می‌خوام بهت بگم. _ مامان تو رو خدا اعصاب ندارم! _ بابت یک سوءتفاهمِ... صدای بسته شدن دَر خونه اومد، هر دو به حیاط رفتن. بدون توجه به دایی و رضا، سمت پنجره آشپزخونه رفتم تا شاید صداشون رو بشنوم. آهسته پنجره رو باز کردم. _ رویا این جوری گفته که اونا رو از سر خودش باز کنه! دیشب به من گفت، بیرون از این خونه هیچکس رو دوست نداره. علی من رویا رو خودم بزرگ کردم؛ بهش اعتماد دارم.‌ همونقدر که زهره سر و گوشش می‌جنبه، همونقدر مطمئنم که رویا کاری نکرده. فقط برای دست به سر کردن عموت، این حرف رو زده. _ باشه مامان؛ بزار برم. خاله سکوت کرد. علی با قدم‌های کوتاه و چهره‌ی غمگین از حیاط بیرون رفت. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و سر جام روبروی دایی نشستم. دایی متعجب از رفتارم، نگاهم کرد اما حرفی نزد. خاله دست از پا درازتر که نتونسته بود علی رو آروم کنه برگشت. دایی رو به رضا گفت: _ زهره چرا نمیره مدرسه؟ _ یه هفته اخراجش کردن به خاطر غلطی که کرده. متأسف سرش رو تکون داد. خداحافظی کرد و بیرون رفت. منتظر بودم تا رضا باهام بد رفتاری کنه، اما انگار اون هم دلش به حالم سوخته. با مهربانی گفت: _ زودتر حاضر شو بریم مدرسه. حال مدرسه رفتن ندارم؛ رو به خاله با التماس گفتم: _ میشه امروز نرم! درمونده گفت: _ دیروز هم نرفتی! _ خاله خواهش می‌کنم! حالم خیلی بده. _ جواب این غیبت‌هات رو چه جوری به مدرسه بدم؟ با بغض گفتم: _ اصلاً ولش کن، بزار از انضباطم کم کنن؛ من نمی‌تونم برم. _ باشه نرو. از خدا خواسته ایستادم و به سمت رختخواب پهن گوشه‌ی اتاق رفتم. دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. این بی‌تفاوتی و بی‌اهمیتی علی، برای من خبر خوبی نیست. علی من رو نمی‌خواد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آروم و بی‌صدا زیر پتو شروع به گریه کردن کردم. اگر علی من رو نخواد، دیگه دوست ندارم توی این خونه بمونم.‌ این چند سال هم رفتار‌های زهره رو‌ تحمل کردم چون منتظر بودم به خواسته‌ام برسم. صدای فین‌فین گریه‌ام‌، تقریباً بلندِ و هیچکس بهم کاری نداره. نمی‌دونم‌ چه قدر زیر پتو بودم و به حال خودم گریه می‌کردم که دست خاله روی پتو نشست و آروم‌ کنارش زد‌. نگاهش به چشم‌های قرمزم افتاد.‌ _ بسه دیگه رویا! خودت رو‌ کور کردی. خدا رو شکر که بخیر گذشت. برای یکم داد و بیداد از دیشب داری اشک‌ می‌ریزی! کمکم کرد تا بشینم. _ تمومش کن. الان‌ میاد می‌بینت دوباره عصبی میشه.‌ با صدای میلاد، خاله بهش نگاه کرد. _ مامان داداش گفت امروز بریم بیرون با ماشینش، میریم؟ خاله متأسف نگاهش رو به من داد و سر به زیر گفت: _ نمی‌دونم شاید نریم. _ آخه من دوست دارم برم بیرون. ما که تا حالا ماشین نداشتیم. _ صبر کن بیاد ببینم، حالش خوب بود بهش میگم. رو به من گفت: _ بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. اذان گفته، نمازت رو بخون؛ یکم پف صورتت بخوابه. الان میاد، ناهار رو دور هم بخوریم. _ من اشتها ندارم. _ نمیشه که نخوری! توی این‌خونه کی شام نخورده تنها گوشه اتاق نشسته؟ کمی نگاهم‌ کرد و ادامه داد: _ به داییت گفتم اونم‌ بیاد.‌ نترس دیگه کاریت نداره! صبحی بهش گفتم‌، الکی گفتی که فقط عموت اینا برن.‌ _ باشه خاله.‌ ایستاد و سمت آشپزخونه رفت که صدای تلفن بلند شد. _ رویا ببین کیه. خودم رو سمت تلفن کشیدم، گوشی رو برداشتم. _ بله! _ سلام‌ دایی. آبجی خونه‌ست؟ دایی الان کنار علیِ. کاش می‌تونستم به دایی بگم باهاش حرف بزنه. _ آشپزخونه‌ست. _ گوشی رو بده بهش! گوشی رو کمی از گوشم‌ فاصله دادم. _ خاله دایی با شما کار داره. خاله بیرون اومد، گوشی رو از من گرفت و همونجا کنار من نشست. _ جانم حسین! _ آبجی یه مشکل پیش اومده، من و علی نهار نمیایم. به خاطر نزدیکم به خال‍ه، واضح صدای دایی رو می‌شنوم. _ چه مشکلی!؟ _ خیره ان شاالله. شاید کلاً امروز نتونیم بیایم؛ بهت خبر میدم. _ حسین نگرانم کردی! علی کجاست؟ _ نگران نباش، حالش خوبه.‌ فقط کار پیش اومده، نمی‌تونیم‌ بیایم. _ گوشی رو بده به علی! _ پیش رئیسِ، هر وقت‌ اومد میگم‌ زنگ بزنه. دوباره بهت زنگ‌ می‌زنم؛ فعلاً خداحافظ. خاله نگران‌ گوشی رو سر جاش گذاشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگرانی تو صورتش به وضوح دیده میشه. از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه به آشپزخونه رفت و مشغول آماده کردن نهار شد. ایستادم سمت دستشویی رفتم. در رو باز نکرده بودم که صدای رضا رو که آهسته تلفنی با مهشید صحبت می‌کرد، شنیدم. _ مهشید چرا حرف زور می‌زنی!؟ _ الان شرایطش نیست، مگه ندیدی رویا دیشب چکار کرد! _ همه از دستش الان دلخور و ناراحتن. من توی این هاگیر واگیر بیام چی بگم؟ _ الان اصلاً! _ اگر ما بلندشیم بیایم اونجا، عمو و زن عمو راهمون نمیدن و مطمئناً جوابی که بهم میدن منفیه. _ میگم نه! عصبی گفت: _ مهشید دارم میگم نه! نمی‌تونه مهشید رو قانع کنه. صدای زنگ خونه بلند شد. به دَر نگاه کردم که رضا گفت: _ بلند شدی اومدی اینجا! آره!؟ _ خیلی کار اشتباهی کردی. صدای پاش که از پله‌ها پایین میومد رو شنیدم. وارد دستشویی شدم تا متوجه نشه که حرف‌هاش رو شنیدم.‌ مهشید برای چی اومده اینجا! دستشویی رفتن رو بیخیال شدم و به آشپزخونه رفتم.‌ _ خاله مهشید اومده. با تعجب نگاهم کرد. _ با عموت!؟ _ نه؛ فکر کنم تنهاست! دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _ برای چی؟ تو چارچوب دَر، کِنار من ایستاد. در خونه باز شد و مهشید با رضا که عصبانیت تو صورتش فریاد می‌زد، وارد شدن. _ سلام زن عمو. خاله با تردید به رضا نگاه کرد و گفت: _ سلام! حالت خوبه؟ مهشید با بغض گفت: _ خیلی ممنون. _ بیا تو دخترم. با تعارف خاله، بالای خونه نشست. دلخور نگاهی به من انداخت. فوری نگاه از من گرفت و رو به خاله گفت: _ زن عمو میشه چند لحظه بشینید باهاتون حرف بزنم! زهره هم از پله‌ها پایین اومده بود و با تعجب به مهشید نگاه می‌کرد، هیچ‌ کس انتظار نداشت بعد از ماجرایی که دیشب راه افتاد، کسی از خانواده عمو دوباره به خونه ما بیاد.‌ خاله روبروش نشست و گفت: _ جانم مهشید‌ جان! چیزی شده؟ نگرانم کردی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انگار گفتن حرف‌هایی که آماده کرده بود براش سخته، سر به زیر و شرمنده لب زد: _ معذرت می‌خوام که امروز بدون دعوت اومدم اینجا و مجبورم این حرفا رو بزنم، اما واقعاً خسته شدم. من و رضا چند وقته که در رابطه با ازدواج با هم صحبت کردیم. شاید شما الان بگید چقدر پررو‌ام؛ شاید مثل مادرم بهم بگید بی‌حیا، اما باور کنید نمی‌تونم طاقت بیارم. من رضا رو دوست دارم، رضا هم من رو. ولی الان به خاطر حرف‌هایی که رویا دیشب زده، نمیشه حرف بزنیم.‌ می‌خوام ازتون خواهش کنم با وجود تمام شرایط سخت، امشب بیاید خونه ما، منو از بابام خواستگاری کنید! از این همه پرویی مهشید دهنم باز مونده. اگر رویی که مهشید داره رو من داشتم، زودتر می‌تونستم بدون اینکه هیچ اتفاق بدی بیافته به علی حرف دلم رو بزنم. اونوقت الان حال و وضعم این نبود. خاله با شنیدن حرف‌های مهشید، آب دهنش خشک شده بود. رو به من گفت: _ یکم آب بیار. چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و برای اینکه از حرف‌هاشون جا نمونم، فوری به هال برگشتم.‌ لیوان رو جلوی خاله گذاشتم. کمی از آب رو خورد و گفت: _ مهشید جان! من‌ به رضا هم گفته بودم؛ اینکه شما همدیگر رو دوست دارید برای من‌ مهمه، ولی تا علی زن نگیره من نمی‌تونم حرف از ازدواج شما دو تا بزنم. در حق علی ظلم میشه! _ فقط خواستگاری کنید و حرفش رو وسط بندازید، تا مامان و بابام بدونن که منم رضا دوست دارم. من همون شب جواب شما رو میدم. _ آخه اینجوری که نمیشه! من باید با علی هم صحبت کنم، مشورت کنم. _ چه مشورتی؟ _ اینکه چه جوری بیایم یا چی بگیم! باید به پدربزرگ هم بگم؛ نمیشه که سر خود بلند شیم بیایم. نگاه دلخورش رو به من داد و گفت: _ ببین همه چیز رو خراب کردی! دوست دارم ناراحتیم رو سر یک نفر خالی کنم. طلبکار گفتم: _ برای اینکه تو به رضا برسی، من باید خودم رو فدا کنم! _ مگه محمد چه ایرادی داره که بهش میگی نه! مثل بچه‌ها می‌خوای گولشون بزنی، یه نفر دیگه رو دوست دارم! هیچکس این حرف احمقانه‌ات رو باور نکرده. _ می‌خوان باور کنن، می‌خوان نکنن! اون مدلی گفتم نه که برید. قبلاً به محمد گفتم؛ دیشب تو جمع هم گفتم؛ اگه بازم بیان، میگم یکی دیگه رو دوست دارم.‌ دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؛ محمد پسر خوبیه، انشالله خوشبخت بشه. دنبال یه زن دیگه براش باشید‌‌. _ چرا پات رو کردی تو یه کفش لجبازی می‌کنی! خودت هم می‌دونی که آقاجون نمی‌ذاره به غیر از محمد با کس دیگه‌ای ازدواج کنی! پس بهترِ دست از‌ این لوس بازی‌ها برداری، جواب مثبت رو بدی.‌ اونا که نمی‌خوان فوری ببرنت! دو سه سال نامزد می‌مونی تا دَرسِت تموم بشه. _ خاله یه کاری بکن! من نمی‌خوام. خودم رو بکشم که باورتون بشه من دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؟ _ خیلی خب بسه دیگه، این چه حرفیِ که می‌زنی! زندگی رویا با زندگی شما دخلی نداره. امشب که نه، اما با علی صحبت می‌کنم تو همین هفته میایم خونتون خواستگاری. نیش مهشید باز شد. _ ازت ممنونم زن عمو.‌ الان اجازه می‌دید یکم با رضا حرف بزنم! خاله دلخور گفت: _ شما که همه کاراتون رو کردید، برای این اجازه می‌خواید!؟ _ آخه بیرون از خونه که شما نیستید اینجا شما هستین، برای اون میگم. خاله متأسف گفت: _ چی بگم؛ برید حرف بزنید. رضا هنوز از مهشید عصبانی بود. انگار دوست نداشت مهشید این حرف‌ها رو بزنه. با سر به پله‌ها اشاره کرد. _ میریم بالا. مطمئنم اگر علی خونه بود اجازه نمی‌داد تا رضا، مهشید رو بالا ببره و با هم تنهایی تو اتاق صحبت کنند. اما الان علی نبود و رضا از فرصت، کمال استفاده رو می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 همه تو شک رفتار مهشید بودن. بعد از اینکه بالا رفتن، خاله به آشپزخونه رفت و زهره به طبقه بالا. باز من موندم و تنهایی و فکر و خیال. صدای تلفن خونه بلند شد. خاله از آشپزخانه گفت: _ رویا ببین کیه؟ سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره علی ته دلم خالی شد. رو به آشپزخانه کردم و خواستم بگم خاله بیا جواب بده، اما یک لحظه پشیمون شدم. باید خودم زودتر با علی صحبت کنم؛ باید بیشتر خودم رو بهش نشون بدم تا زودتر تصمیم بگیره و یه جواب قطعی بهم بده. اگر جوابش منفی باشه، من حتی یک ثانیه هم اینجا نمی‌مونم. با تمام محبت‌های خاله، نمی‌تونم کنار علی و خواستنش زندگی کنم.‌ گوشی رو برداشتم و آهسته گفتم: _ بله. کمی سکوت کرد و گفت: _ گوشی رو بده مامان. دلم نمی‌خواد خاله رو مامان خطاب کنم. علی باید بفهمه که نگاه من به اون مثل یک برادر نیست. غلیظ گفتم: _ خاله نیستش. منتظر عکس‌العملش بودم. همیشه این طور مواقع بلافاصله دعوام می‌کرد و می‌گفت؛ مامان نه خاله. برای تو زحمت کشیده و نباید بهش بگی خاله؛ اما بر عکس همیشه این بار حرفی نزد. _ اومد بهش بگو من شب نمیام.‌ یکم نگران بود. _ چرا نمیای؟ _ یه مشکل کاری برامون پیش اومده تا مشکل حل نشه نمی‌تونم بیام. امروز یا فردا یا پس‌فردا، آنقدر باید بمونم تا مشکل حل شه؛ به مامان بگو نگران نباشه. خاله تو درگاه آشپزخونه ایستاد و گفت: _ کیه؟ دیگه با علی حرف زده بودم، می‌شد گوشی رو به خاله بدم. _ علیِ. فوری جلو اومد و گوشی رو از من گرفت. _ سلام مامان برام دعا کن. _ چی شده دورت بگردم، دلم شور افتاده! _ هیچی بابا، متهم از دست‌مون فرار کرده؛ تا پیداش نکنیم نمی‌تونیم بیایم‌ خونه. باید پیداش کنیم، تحویلش بدیم. _ الهی درد بگیره، چرا فرار کرده؟ _ مقصر سرباز بوده، اما تو گروه ما بوده، همه‌مون رو نگه داشتن. دعا کن پیداش کنیم.‌ _ الهی فدات بشم؛ چشم دعات میکنم مادر، ان‌شاالله پیدا بشه. خیلی نگران نباش! _ باشه قربونت برم، خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت و نگران به من گفت: _ دعا کن رویا! بچه‌م گرفتار شده. ایستاد عصبی به بالای پله‌ها نگاه کرد و به آشپزخونه برگشت. بدترین زمان این اتفاق افتاد! روزهایی که من باید جلو چشم علی باشم تا زودتر جواب رو ازش بگیرم یا باهاش صحبت کنم، این فرصت‌های طلایی رو باید به خاطر یک اتفاق و بدشانسی از دست بدم. خاله سفره‌ی ناهار را به تنهایی پهن کرد و همه رو صدا کرد.‌ تنها آدم خوشحال توی خونه مهشیدِ، که حتی عصبانیت ظاهریِ رضا هم تأثیری روش نداشته.‌ بعد از خوردن ناهار، مهشید به خونه خودشون رفت و رضا توی آشپزخونه شروع به پچ‌پچ با خاله کرد. احتمالاً داره خاله رو راضی می‌کنه تا همین امشب به خونه عمو برن. اما خاله تنهایی بدون علی اونجا نمیره؛ علی هم که چند شبی نمی‌تونه خونه بیاد. هوا تاریک شده و هنوز خبری از علی نیست.‌ تلفن‌هاش رو هم جواب نمی‌ده. خاله نگران‌تر از همیشه بود.‌ به غیر از من و خودش، همه شام خوردن. خاله استرس داشت و من بیقراره علی بودم. با این تفاوت که خاله می‌تونه بیقراریش رو نشون بده اما من نه. زودتر از همیشه چراغ‌ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای نفس‌های خاله خبر از خوابیدنش می‌داد با اینکه حسابی نگرانِ اما از خستگی زیاد، زودتر از همه خوابش برد. سر جام نشستم. اشک تو چشم‌هام جمع شد. کاش امشب خونه بود. پیچیدنِ صدای کلید توی قفل دَر حیاط به خاطر سکوت خونه، توی خونه پیچید. فوری ایستادم. روسریم رو سرم کردم و پرده رو کنار زدم. علی بود. با اینکه از نگاه کردن بهش خجالت می‌کشم اما خوشحالم از اینکه اومد.‌ در رو باز کرد و بی‌صدا داخل اومد. نگاهی به خاله انداخت و با دیدن من کمی تعجب کرد. آهسته گفتم: _ سلام. عمیق نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت. _ سلام. چرا نگاهش رو از من می‌گیره! یک قدم سمتش برداشتم و گفتم: _ شام خوردی؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: _ خوردم؛ شب بخیر. سمت پله‌ها رفت. خاله از صدای صحبت کردنمون بیدار شد. فوری نشست و خوشحال گفت: _ علی‌جان اومدی؟ الهی دورت بگردم، پیداش کردی؟ علی پله‌های بالا رفته رو برگشت و روبروی خاله نشست. _ سلام؛ آره مامان گرفتیمش، ولی خیلی برامون بد شد. _ عیب نداره مامان جون، خدا رو شکر کن.‌ شام خوردی؟ _ شام‌ خوردم‌، اگر میشه یه گل‌گاوزبون برام‌ دم‌ کن. _ برو الان‌ درست می‌کنم میدم رویا برات بیاره. نفس سنگینی کشید. _ درست که شد صدام‌ کن، خودم میام پایین.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک هفته‌ای میشه که از گفتن رازم به علی می‌گذره و علی عکس‌العملش کم محلی و دوری کردن از من بوده. دیگه دارم به این نتیجه می‌رسم که جواب علی نسبت به محبت و دوست داشتن من به خودش، منفیِ و من جایی تو این خونه ندارم. دل کندن از خاله برام کار سختیِ، اما نمی‌تونم اینجا بمونم. هر بار با دیدن علی بغض سنگینی تو گلوم می‌شینه و نمی‌تونم طاقت بیارم. خاله کنارِ علی نشست‌. قضیه رضا با مهشید رو همه می‌دونستند و نیازی به پنهان کاری نبود. _ علی جان! همون روزی که تو شب دیر اومدی خونه، مهشید اینجا بود. با تعجب به خاله نگاه کرد. رضا کمی خودش رو جمع‌وجور کرد.‌ ایستاد و به حیاط رفت. _ چرا اومده بود؟ _ که بگه حساب رویا رو از اون دو تا سوا کنیم. گفت همدیگر رو دوست دارن‌، دلش نمی‌خواد قربانی نخواستن رویا بشه. نیم نگاهی به علی انداختم، گوش‌هاش قرمز شد و کلافه دستی به گردنش کشید. _ الان باید چکار کنیم؟ _ گفت بیایید خونه ما، حرف ازدواج من و رضا رو رسمی کنید.‌ گفت که همون شب بریم؛ اما من گفتم باید با علی مشورت کنم. تنهایی نمیشه باید با پدربزرگت هم صحبت کنم. من دلم راضی به ازدواج رضا قبل از تو نیست، اما می‌ترسم یه کاری دستمون بده. _ من که از اول بهت گفتم... نیم نگاه سنگینی به من انداخت و ادامه داد: _ شرایط زن گرفتن من ردیف نیست؛ برای رضا اقدام کن. خودت گوش نکردی! خاله‌‌‌ نفس پرحسرتی کشید و گفت: _ چی بگم! _ قسمت منم‌ اینجوریه، همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره. _ کارها رو بکن، دو دوتا چهارتاهاتو بکن، ببین می‌تونیم برای رضا کاری کنیم یا نه؟ _ چرا نمی‌تونی مادر من! هماهنگ کن، هر روزی که تو بگی بریم‌. اما فکر نمی‌کنم با این شرایط قبول کنن! _ عموت قبول می‌کنه، ولی زن‌عموت رو شک‌ دارم‌. حرف‌هایِ اونشب رویا رو باور نکردن. ابروهاش بهم گره خورد. _ یعنی چی باور نکردن؟ گفت نمی‌خواد دیگه! _ چه می‌دونم مادرجان! میگن رویا این جوری گفته ما رو دست به سر کنه.‌ توان نگاه کردن به چشم‌های علی رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. علی بی‌مقدمه و با تشر رو به من گفت: _ بلند شو برو بالا. خیره نگاهش کردم. نمی‌دونم کم محلی‌های این هفته و بی‌تفاوتی‌هاش نسبت به نگاه‌هام رو باور کنم یا این اخم از حرف دوباره من و محمد! اینقدر نگاهش کردم که اخمش شدیدتر شد و گفت: _ مگه با تو نیستم؟ میگم بلند شو برو بالا! خاله نگاهش بین هردومون جابجا شد. دستش رو روی پای علی گذاشت و گفت: _ چی کارش داری! بزار همین جا بشینه با زهره سازشش نمیشه. بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت: _ من یک کلمه حرف زدم... ایستادم و از پله‌ها بالا رفتم. روی آخرین پله نشستم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم علی چی می‌خواد بگه که من مزاحم بودم، اما جز سکوت چیزی نشنیدم. با اینکه رضا بهم نامحرمِ و رفتن به اتاقش ممنوعه، اما من ترجیح میدم الان پیش اون باشم تا پیش زهره. وارد اتاق شدم. زهره که قرار بود بعد از یک هفته فردا به مدرسه بیاد، با دقت درس می‌خوند و تلاش می‌کرد تا فردا رضایت معلم‌ها رو بگیره. با دیدن من گفت: _ چه عجب خانوم، تشریف آوردی اتاقتون! رفتار علی باعث شده تا حوصله حرف زدن نداشته باشم.‌ گوشه‌ای نشستم و به روبرو نگاه کردم. _ رویا معلم عربی تا کجا درس داده؟ _ نمی‌دونم. _ خسیس یه کلمه بگو درس هفت یا هشت؟ چی میشه! _ زهره اعصاب ندارم؛ نمی‌دونم، ولم کن! پشت بهش کردم. یک لحظه دلم برای نگاهش سوخت. _ درس هشت. طلبکار گفت: _ می‌مُردی از اول می‌گفتی؟! _ آره می‌مُردم. زهره مشغول درس خوندن شد.‌ می‌تونم به جرأت بگم که توی این یک هفته، لای هیچ کتابی رو باز نکردم و سر کلاس هم حواسم به هیچ کدوم از درس‌هایی که معلم‌ها می‌دادند نبوده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشه‌ی حیاط مدرسه نشستم. هیچ کس من رو درک نمی‌کنه، حتی شقایق هم توی این روزها تنهام گذاشته و کنارم نیست. گاهی احساس می‌کنم تو خونه‌ی ما میکروفون کار گذاشته و تمام حرف‌هامون رو می‌شنوه. دلم نمی‌خواد سر کلاس برم اما چاره‌ای ندارم. با صدای زنگ ایستادم و وارد کلاس شدم. سرم رو روی میز گذاشتم. معلم ریاضی به اعتراض چند باری بهم گفت که حواسم دیگه به درس‌ها نیست و مثل قبل درس نمی‌خونم؛ اما این هم برام مهم نیست. وقتی من نتونم به خواستم برسم، چه اهمیتی داره که من درسخون باشم یا نباشم. صدای درکلاس بلند شد. ناظم مدرسه وارد شد و رو به من گفت: _ معینی مدیر تو دفتر کارت داره. کلافه ایستادم و همراهش رفتم. پشت در اتاق مدیر ایستادم تا اجازه ورودم رو بده.‌ به محض ورود با دیدن خاله متعجب نگاهش کردم. سلام کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و جواب سلامم رو داد. خانم مدیر گفت: _ معینی چی شده که تو این هفته، این قدر افت تحصیلی داشتی که همه معلم‌ها بدون استثنا شکایتت رو کردن. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ خانم ببخشید، یه مشکلی برام پیش اومده که نمی‌توم درس بخونم. _ این مشکل چیه؟ به خاله نگاه کردم که‌ مدیر گفت: _ به من بگو، من باید بدونم! خاله دستپاچه شد و گفت: _ برای رویا خواستگار اومده، پسر عموش می‌خواد که رویا با اون ازدواج کنه و رویا گفت نه.‌ یه خورده خونمون به هم ریخته، یه خورده برادرش ناراحت و عصبانی شد. برای اونِ. خانم مدیر با دلسوزی نگاهم کرد و گفت: _ برای اینه؟ سرم‌ رو پایین انداختم. برای این نیست؛ برای کم محلی‌های علیِ.‌ برای رفتارهای دوگانه‌شه.‌ _ طبق قرارمون مادرت اومده بود که در رابطه با زهره با من صحبت کنه، ولی من صلاح دونستم تو رو هم بگم. تو بهترین دانش آموز مدرسه ما هستی. ما روی تو حساب باز کردیم و منتظر افتخاراتی هستیم که تو کنکور برامون بیاری. اینقدر مهربون و با دلسوزی حرف می‌زنه که حالم رو به هم می‌زنه. دلم نمی‌خواد حرف‌هاشون رو بشنوم. تلاش کردم فکرم رو یه جای دیگه بدم و نشنوم. با اجازه به کلاس برگشتم و سر کلاس نشستم.‌ زهره و هدیه با فاصله از هم‌ نشستن. دوباره اهمیتی به درس ندادم.‌ دست خودم نیست، ناخواسته نمی‌تونم گوش کنم. زنگ آخر خورد. دلم نمی‌خواد با شقایق برگردم.‌ سرم رو پایین انداختم و به خانه برگشتم. نمی‌دونم زهره کجا رفت. اصلاً دنبال من میاد یا نه! اصلاً می‌خواد به خونه بیاد یا نه! اهمیتی برام نداره. کلید رو توی دَر پیچوندم و وارد خونه شدم. نهار نخورده به بالا رفتم و هر چه خاله اصرار کرد، برنگشتم‌. علی هم که همیشه براش مهم‌ بود تا همه با هم‌ غذا بخورن، صدام نکرد . شاید داره هشدارهای آخر رو بهم میده که رویا تو اینجا جایی نداری. باید آخرین تلاش‌هام رو برای اینکه ‌مورد توجه علی قرار بگیرم، انجام بدم. اگر امشب نتونم کاری بکنم، فردا صبح میرم خونه آقاجون و میگم که دیگه دلم نمی‌خواد اینجا زندگی کنم. روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. در اتاق علی باز بود و این یعنی پایینِ.‌ مصمم‌تر از قبل پایین رفتم.‌ پام‌ رو روی آخرین پله گذاشتم و با صدای بلند سلام کردن. خاله جوابم رو داد. علی نیم نگاهی بهم کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت. کنارِ خاله نشستم و با حسرت به علی نگاه کردم. کاش فقط کمی نگاهم می‌کرد. تو که قصد ازدواج داشتی، با دختر اقدس خانم حرف هم‌ زدی؛ با من برای تو چه تفاوتی داشت! صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد سمت دَر رفت. علی گفت: _ تو بشین، رضا تو برو دَر رو باز کن شبِ! رضا ایستاد و سمت دَر رفت. میلاد پرده رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد. ذوق زده و خوشحال گفت: _ عمو و محمدن. دَر خونه رو باز کرد و به حیاط رفت. خاله نگاهی به من کرد و ایستاد. _ رویا جان دیگه حرف نزن! من‌ خودم‌ جمعش می‌کنم. سمت دَر رفت.‌ زهره فوری روسریش رو از روی چوب لباسی برداشت و روی سرش انداخت. نگاهم روی علی ثابت موند. تو هم بود و متفکر به زمین نگاه می‌کرد. صدای عمو و محمد هر لحظه نزدیکتر می‌شد.‌ علی با صدای گرفته‌ای که انگار به سختی حرف می‌زد، آروم طوری که زهره نشنوه گفت: _ بلند شو برو بالا تا اینا نرفتن برنمی‌گردی پایین. منظورش از این حرف چیه!؟ مخالفتش به خاطر مخالفت من با محمدِ یا پیشنهادم‌ به خودش. نگاه کردن تو چشم‌هام براش سختِ، سرش رو بالا آورد و نگاه تیزش رو به من داد. _ نشنیدی چی گفتم؟ _ چرا باید برم بالا؟ _ چون من میگم؛ زود باش. زهره متوجه پچ‌پچ‌مون شد، اما چیزی از حرفامون رو نشنید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 متعجب و وارفته به سمت پله‌ها رفتم. لحظه آخر نگاهی به علی انداختم؛ با هم چشم تو چشم شدیم. از پله‌ها بالا رفتم و طوری که از پایین دیده نشم، گوشه راهرو نشستم. چرا علی از من خواست وقتی محمد و عمو پایینن، من پایین نباشم! این دلیل میشه روزنه امیدی از خواستن علی که توی دلم جوونه بزنه؟ صدای سلام و احوالپرسی گرم عمو رو با علی شنیدم. هر چقدر بهشون جواب منفی میدی، باز هم میرن و برمی‌گردن. چند دقیقه بود که نشسته بودن و عمو از گذشته حرف می زد. همه سکوت کرده بودن که علی گفت: _ عمو برای جواب گرفتن اومدید اینجا؟ این جمله را انقدر سنگین ادا کرد که معلوم بود گفتنش حسابی براش سخته. عمو سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت: _ آره اومدم دنبال جواب... علی وسط حرفش پرید و گفت: _ من با رویا صحبت کردم. رویا محمد رو دوست نداره؛ دلش نمی‌خواد باهاش ازدواج کنه. من‌ مخالفت یا موافقتی در مورد آینده‌ش نمی‌تونم داشته باشم. اجازه رویا دست مامانم و آقاجونِ. این‌ها مخالفتی ندارند اما رویا یک کلام میگه نه! وقتی میگه نه یعنی نه. محمد با خواهش و التماس گفت: _ اگر اجازه بدی من با رویا حرف بزنم، راضیش می‌کنم. علی خیلی خشک و جدی گفت: _ اجازه نمیدم! چون رویا داره اذیت میشه از این حرف. ناراحتی رویا تو اعصاب همه تأثیر می‌ذاره. تو پسر خوبی هستی، همه میدونن.‌ حمایت پدرت رو هم داری؛ اما رویا میگه نه. چند لحظه توی خونه سکوت شد. عمو خیلی ما رو بیشتر از این حرفها دوست داره که با شنیدن جواب منفی از من دلخور و رنجیده بشه. رو به علی گفت: _ خواسته رویا خواست منم هست. من فکر می‌کردم داره ناز می‌کنه و می‌خواد... نفس سنگینی کشید. _ پاشو بریم‌ بابا جان! صدای بسته‌ شدن دَر خونه اومد. خداروشکر که شرشون از سرم کم‌ شد. خواستم‌ به اتاق برم‌ که صدای علی رو از پایین شنیدم. _ رویا لباست رو بپوش؛ حاضر شو باهم بریم جایی. با تعجب به پله‌ها نگاه کردم. خاله گفت: _ فقط با رویا! _ مامان کارش دارم. _ توروخدا بلایی سر بچه‌ام در نیاری! _ نه مامان مگه مریضم؛ یه سری حرف باید باهاش بزنم. دلم‌ آشوب شد. چی می‌خواد بهم‌ بگه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباس‌هام رو پوشیدم‌ و مضطرب از پله‌ها پایین رفتم.‌ علی جلوی دَر منتظرم‌ بود. _ زود باش! به سرعت قدم‌هام‌ اضافه کردم و کنارش ایستادم. رو به خاله گفت: _ مامان کاری نداری؟ خاله نگران‌ نگاهش بین من و علی جابجا شد و انگشت‌هاش رو تو هم گره زد. _ زود برگردید. علی دَر رو باز کرد و بیرون رفت. خاله دستم رو گرفت. _ یه چی گفت جوابش رو نده، باشه؟ حال من‌ هم دست‌ِکمی از خاله نداره. _ چشم. _ بیا دیگه! به دَر نگاه کردم. کفش‌هام رو پوشیدم‌ و از خونه بیرون رفتم.‌ نگاهی به ماشینش که تازه خریده و من برای اولین بار می‌بینمش، انداختم.‌ دَرش رو باز کرد و هر دو نشستیم. بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دل تو دلم نیست. یعنی علی چه حرفی می‌خواد با من بزنه! شاید از حرفی که اون شب بهش زدم انقدر ناراحتِ که خودش داره من رو می‌بره خونه آقاجون. با ترس نگاهش کردم. توان حرف زدن ندارم. نمی‌دونم عکس‌العملی که نشون میده چیه! به روبرو نگاه کردم و سعی کردم صبرم رو بالا ببرم تا ببینم باهام چکار داره. مسیر، مسیر خونه‌ی آقاجون‌ نبود؛ این برام‌ روزنه‌ی امیدی شد. بالاخره ماشین رو نگه داشت‌. به اطراف نگاه کردم. _ پیاده شو! کاری که گفت انجام دادم و کمی با فاصله کنارش ایستادم. به پارک روبرو اشاره کرد. _ بریم اینجا، باهات حرف دارم. دنبالش راه افتادم. روی اولین صندلی نشست، کنارش نشستم و منتظر موندم تا حرف بزنه. اینقدر سکوت کرد که خودم به حرف اومدم. _ برای چی اومدیم‌ اینجا! نیم‌نگاهی بهم انداخت. _ برای حرف اون شبت که برای آروم‌ کردن من گفتی؟ اب دهنم‌ رو قورت دادم. _ برای آروم‌ کردنت نبود، من واقعاً... دستش رو بالا آورد و ازم‌ خواست تا سکوت کنم. _ من‌ دوازده ساله تو رو مثل زهره دیدم. سرم‌ رو پایین‌ گرفتم. _ من‌ می‌ترسم حرف بزنم. _ از چی؟ با صدای آرومی لب زدم: _ از تو. _ کاریت ندارم‌، حرفت رو بزن. _ قول میدی عصبی نشی یا نگی چقدر من پروام! پوزخند صدا داری زد. _ قول میدم. با احتیاط و آروم گفتم: _ من پنج ساله به تو به چشم برادر نگاه نمی‌کنم. خیلی تلاش کردم‌ که... من‌ رو خواهرت نبینی؛ ولی تو مدام‌ مجبورم‌ می‌کنی به خاله بگم‌ مامان. اگر بگم‌ مامان که میشه همین نگاه تو! از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت: _ زحمتی که مامان برای تو کشیده با زهره فرقی نداره. تو باید بگی مامان چون برای تو هم مادری کرده! _ مادری کرده ولی مادرم‌ نیست، خالمه! نگاهش تیز شد و ثابت روم موند. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. کلافه گفت: _ نمیگم توی این چند شب بهت فکر نکردم... ولی رویا نشدنیه... هیچ کس رضایت به این خواسته نمیده! الان‌ وقت خجالت کشیدن و ترسیدن ‌‌نیست. هر چند که غلبه به هر دو حس سخته ولی باید تلاش خودم‌ رو بکنم. آهسته لب زدم: _ به کسی چه ربطی داره؟ مهم من و توایم! سنگینی نگاهش رو هر لحظه بیشتر احساس می‌کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مهم خواست آقاجونِ، تفاوت سنی من‌ و توعه، مهم‌ حرفیه که بعد از اعلامش، از دهنِ عمه نمیشه جمعش کرد. بدون اینکه نگاهش کنم، جواب دادم: _ به عمه چه ربطی داره؟ اصلاً به اونا نمی‌گیم. نفسش رو کلافه بیرون داد. با ترس سرم‌ رو بالا آوردم‌ و به صورتش نگاه کردم. ملتمسانه گفتم: _ علی! چشم‌هاش رو بست و کار رو برای من آسون کرد. _ پنج ساله تو ذهن خودم با تو... حرفم‌ رو قطع کرد و درمونده گفت: _ اشتباه کردی. _ بغض سنگینی تو گلوم‌ نشست. _ اشتباه کردنم‌ یا نکردنم برام‌ مهم‌ نیست. مهم الان برام اینه که تو چند شب به من فکر کردی، نتیجه‌ش چی شد؟ _ نتیجه این‌ شد که هیچ‌کس به این‌ امر راضی نیست. نگاهم‌ رو از چشم‌هاش که حالا بازشون‌ کرده بود گرفتم و به سختی لب زدم: _ برای من‌ تو مهمی نه همه! لحنش رو آروم‌ کرد. طوری که معلومه می‌خواد قانعم کنه گفت: _ اختیار تو دست آقا جونِ. نظرش هم‌ مهم و اساسیِ. _ خب ما بهش میگیم... _ نه، چون می‌دونم حرفش چیه. _ من می‌تونم راضیش کنم. عصبی شد و کمی تن صداش رو بالا برد. _ رویا! بس کن. گفتن این حرف یه شر بزرگ تو فامیل درست می‌کنه. _ چه شَری آخه!؟ _ تو چرا هر چی من میگم جواب میدی!؟ روبروم‌ ایستاد. _ همین جا تمومش می‌کنی! سرم رو بالا گرفتم و با چشم‌های اشکی بهش نگاه‌ کردم. _ نتیجه‌ی تو اینه؟ کلافه نفسش رو بیرون داد و دوباره روی صندلی نشست. _نتیجه‌ی من این نیست! اما به صلاحِ که این‌ فکر همین جا تموم شه. لبخند کمرنگی رو لب‌هام نشست و با صدای آرومی گفتم: _ نتیجه‌ی تو برام مهمِ. خیره نگاهم کرد. از نگاهش هیچ چی نمی‌فهمم. اما از همین جمله‌ی آخرش متوجه شدم که جوابش منفی نیست. از اینکه نتونسته قانعم کنه عصبانیه، این رو از صدای نفس‌هاش می‌تونم بفهمم.‌ بحث کردن باهاش دیگه خوب نیست و اگر ادامه بدم همین روزنه‌ی کوچیک‌ اُمید رو هم‌ از دست میدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه حرف نزدم و دنبالش راه افتادم‌. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد و تأکیدی گفت: _ به کسی به غیر از من نگفتی که! _ نه نگفتم. پیاده شد و من هم به تبعیت ازش پیاده شدم. کلید رو توی دَر خونه پیچوند و هر دو وارد خونه شدیم. خاله روی ایوون نشسته بود. با دیدنمون، فوری ایستاد و جلو اومد.‌ علی گفت: _ هوا سرده مامان! اینجا چرا نشستی؟ خاله نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _ دلم شور می‌زد. علی نیم نگاهی به من انداخت و وارد خونه شد. خاله جلوتر اومد. _ چی بهت گفت؟ _ هیچی؛ گفت اگر محمد رو نخوام، نمیذاره اجبارم کنن. خاله طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد.‌ برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم، دست‌هام رو روی بازوهام گذاشتم. _ چقدر هوا سرده! بریم داخل؟ از جلوم کنار رفت و کمی دلخور گفت: _ برو تو. فوری داخل رفتم. همه به غیر از علی پایین بودند. نگاهم رو تو جمع چرخوندم که رضا گفت: _ رفت بالا. زهره خبیثانه نگاهم کرد. _ چی کارت داشت؟ _ به تو چه؟ پوزخندی زد و به رضا نگاه کرد. _ دیدی گفتم! تنبیه توی این خونه فقط برای من و توعه. خانم همه جا پارتیش کلفته. _ چی داری واسه خودت میگی؟ مگه چکار کردم که تنبیه بشم! خب دوست ندارم زن... _ زن هر خری که دوست داری بشو؛ ولی اگر من گفته بودم یکی دیگه رو دوست دارم، این رفتاری که با تو شد با من نمی‌شد. رو به رضا ادامه داد: _ همین خود تو! برای اینکه بگی مهشید رو دوست داری، هزار بار بالا و پایینش کردی تا به مامان بگی.‌ چرا اینقدر باید تفاوت باشه توی این خونه؟ رو به من گفت: _ بیشتر از هزار بار توی این خونه گفته شده که فرقی بین ما نیست؛ اما فقط موقع خرید لباس این اجرا میشه. تو فقط توی پول‌هایی که ما باید باهاش لباس بخریم شریکی. کاش گورت رو گم‌ کنی از این خونه بری! حرف‌های سنگین زهره باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه.‌ صدای عصبی خاله که نفهمیدم کی اومد داخل، بلند شد. _ تو این حرف‌های مفت رو از کجا در میاری میگی؟ اصلاً به تو چه ربطی داره! _ به من ربط داره مامان! الان عید می‌خوای برای من لباس بخری، مجبوری پول ما رو کم کنی بدی به این مزاحم. _ زهره به خدا یه کلمه‌ی دیگه بگی، می‌زنم تو دهنت! _ فقط زورت به‌ من می‌رسه... صدای قاطع علی باعث شد تا زهره حرفش نصفه بمونه و من شرمنده‌ی رازی که که بهش گفتم. تهدیدوار گفت: _ زهره می‌خوای من قانعت کنم! زهره بلافاصله از ترس سرش رو پایین انداخت. علی پله‌های باقی مونده رو پایین‌ اومد.‌ نگاهی به چشم‌های پر اشکم، که تلاش داشتم نبینشون؛ انداخت. _ چه‌تونه نصفه شبی!؟ خاله برای اینکه جو رو آروم‌ کنه گفت: _ خدا رو شکر که تموم شد. علی رو به زهره گفت: _ تمام حرف‌هات رو شنیدم‌. اگر یک‌بار دیگه بشنوم، من می‌دونم تو! فهمیدی؟ زهره جوابی نداد، که خاله گفت: _ فهمید. علی عصبی‌تر گفت: _ زهره با توام! فهمیدی؟ سر به زیر با صدای آرومی گفت: _ بله. با صدایی پر بغض لب زدم: _ من فقط به خاطر خاله اینجام. علی از بالای چشم‌ خیره نگاهم کرد. خاله کنارم ایستاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ الهی قربون بغضت برم؛ این جوری حرف نزن دلم‌ می‌گیره! دستم‌ رو گرفت و سمت آشپزخونه برد. اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک‌ کرد و صورتم‌ رو بوسید.‌ _ زهره از بچه‌گیش هم حسود بود.‌ درک موقعیت و شرایط رو نداره.‌ می‌دونم سخته، ولی به دل نگیر. _ خاله من دیگه لباس نمی‌خوام. _ چرا؟ _ شما داری با پول بچه‌های خودت برای من لباس می‌خری... _ اولاً که تو هم بچه‌ی منی. دوماً، بابات و عموت با هم شریک بودن؛ هر چی توی اون مغازه‌ها هست برای هر دوشون بود.‌ درسته همه چی به نام عموت خدا بیامرز بود؛ ولی خودمون خبر داریم که شریک بودن.‌ پس تو از مال پدر خودت داری استفاده می‌کنی. خیره به خاله گفتم: _ میشه این حرف‌ها رو به زهره و رضا هم بگید! _ به کسی ربطی نداره. توضیح بهشون پروترشون می‌کنه. لیوان آبی رو سمتم گرفت. _ یکم آب بخور برو بالا.‌ حواست رو هم بده به دَرسِت. لیوان رو ازش گرفتم‌ و کمی از آب خوردم.‌ _ خاله میشه من نرم بالا! زهره خیلی با حرف‌هاش ناراحتم می‌کنه. درمونده نگاهم کرد. _ باشه خاله جان. بیا برو تو اتاق من. _ همین تو هال پیش شما می‌خوابم. _ نه. چند باری هم که خوابیدی، عذاب وجدان داشتم. رضا و علی میان پایین خوب نیست. خودم میرم وسایلت رو میارم پایین.‌ روبروی اتاق علی خوابیدن برای من که دوستش دارم موقعیت خوبیه، اما تو شرایط فعلی باید از زهره دور باشم. _ خاله فقط کتاب‌هام رو بیار پایین. چند روز دیگه زهره یادش میره آشتی می‌کنیم. لبخندی زد و با مهربونی گفت: _ دورت بگردم که اینقدر قلبت پاکه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀