زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_74 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_75
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با شنیدن این حرف عموم از تعحب چشمهاش گرد شد، خیلی ناراحت گفت چرا تا به حال به من نگفتی اصلاً چرا بلند نشدی بیای خونه خودمون برای چی مونده اونجا، که این رفتارها را تحمل کنی،
تو دلم گفتم، آخه عموجان مامانم سفارش کرده بود که هیچ وقت تنها خونه شما نیام من که نمی تونم بهت بگم پسرهات هیزن و نگاهشون آلوده است چطور می تونستم بیام، کتکهای زن داداشم، تحقیر هاش، گرسنگی هاش، خیلی بهتر از نگاههای پسرهای تو بود
گفتم بماند من چقدر از زن داداش کتک میخورم و حرف میشنوم مرتب به من میگه، یتیم بدبخت و من خیلی از این حرف بدم میآید
پاشو حاضر شو بریم خونه خودمون
واقعا موندم چی بگم، انگار خدا سر زبانم انداخت
عمو آخه احمدرضا خیلی بدش میاد تو خونه ای که پسر مجرد هست و دائم نامحرم میره و میاد، من برم، به من گفته راضی نیستم اینجور جاها بری
چشمم افتاد به احمدرضا که با تعجب داشت به من نگاه می کرد، اما خیلی راضی بود از حرفی که زدم،
عمو دلخور و عصبی گفت
_ یعنی چی، این حرفها تو ناموس پسرهای من هستی، دختر عموشونی
رو کرد به احمدرضا
پسر جان دلت رو صاف کن این چه جور حرف زدنه
از فرصتی که عمو داره با احمد رضا صحبت میکنه، استفاده کردم، با چشم اشاره کردم به حاج خانم، که بریم آشپز خونه کارتون دارم
هر دو بلند شدیم اومدیم توی آشپزخونه
جانم مریم، چی شده
حاج خانم عموم اومده من رو ببره خونشون، شما نذار
نمیتونم مریم جان، عموته
سرم رو انداختم پایین، گفتم
آخه عموم پسرهاش خوب نیستند، وقتی مامانم زنده بود یه دفعه من رو اذیت کردند
چشم هاش از تعجب گرد شد
چیکارت کردن؟
کاری نکردن بهم حرفهای بدی زدند. به مامانم گفتم
بهم گفت، هیچ وقت تنهایی خونه عموت نرو، یا با خودم برو یا با یه بزرگتر، وقتی هم رفتی از کنار خودم یا اون بزرگتر تکون نخور
پس الان به خاطر همین گفتی احمد رضا گفته خونه کسی که پسر مجرد داره نرو
ریز سرم رو تکون دادم
بله...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_75 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_76
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوش کن ببین چی بهت میگم مریم جان در این مورد پسر عمو هات اصلاً با احمدرضا حرف نزن، یه وقت احمدرضا یه کاری انجام میده که برای هممون بد میشه
باشه نمیگم
از آشپزخونه اومدم بیرون نشستم روی مبل
عمو رو کرد به حاج رضا
حرف آخر را دارم میزنم، تو خودت ریشی سفید کردی و میدونی که من نمیتونم جواب حرف مردم را بدم، اجازه بده من مریم رو ببرم، هفته دیگه شما براش عروسی بگیرید بیایید ببریدش
حاج خانم نگذاشت پدر شوهرم حرفی بزنه فوری گفت
ببخشید حاج موسی اصلاً و ابداً ما نمیتونیم اجازه بدیم که شما مریم رو ببرید همینجا میمونه، ولی قول میدیم تا هفته دیگه جشن عروسی مریم رو بگیریم
حنابندونش رو چیکار میکنید، اونم میخواد اینجا بگیرید؟
نه، حنابندون رو میتونه داداشش بگیره، ما هم می یایم، مریم رو هم میاریم، اینجوری هیچ موردی نداره اما نمیتونیم بگذاریم شما مریم رو ببرید
اخه برای چی؟ من عموی مریم هستم، شما دارید با من مثل غریبه رفتار میکنید
پسرم احمدرضا خیلی روی این قضیه حساسه، نمیشه ببریدش
پدر شوهرم و احمد رضا هاج واج به من و حاج خانم نگاه میکردن
عمو و زن عموم ناراحت بدون خداحافظی از در خونه رفتن بیرون
احمدرضا رو کرد به من
بیا بریم بالا کارت دارم
یه نگاه به حاج خانم انداختم
چیه چرا وایسادی، دارم بهت میگم بیا بریم بالا
دست من رو گرفت از پله رفتیم بالا، در اتاق رو بست
بشین بگو ببینم چی شده، من کی به تو گفتم جایی که پسر جوون هست نرو، البته خوشم نمیاد که بری، اما من در این مورد با تو صحبت نکرده بودم
هیچی من همین طوری گفتم
من بچه نیستم مریم، تو رفتی آشپزخونه به مامانم چی گفتی؟ اون چیزی رو که به مامانم گفتی به منم بگو
بهش گفتم دوست ندارم برم همین
صداش رو برد بالا
داری کفرمن رو در میاری ، اعصابم رو به هم میریزی، به تو میگم حرف بزن، بگو خوب، چون اگر من از طریق دیگه ای متوجه بشم هیچ وقت نمیبخشمت
از اضطراب تپش قلب گرفتم
قول میدی هیچ کاری نکنی، چون مامانت به من گفت که به تو نگم
قول میدم کار بدی نکنم حرف بزن
مامانم گفت خونه عموت هیچ وقت بدون بزرگتر نرو
چرا مامانت این حرف رو زده
من نمی دونم حتما اینطوری صلاح دیده
چشم هاش رو ریز کرد، تهدید وار گفت
نزار من قاطی کنم، اون حرف اخر رو بزن
دیگه چاره ای ندارم مجبورم واقعیت رو بگم
به خاک پدر مادرم قسم میخورم که دارم حقیقت رو بهت میگم، دو بار بهم متلک گفتن، نگاه های چندش آوری هم به آدم دارن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_76 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_77
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا با شنیدن این حرف، رگهای گردنش متورم شد، چشماش از قرمزی به خون نشست، زیر لب گفت
عوضی های بی* ش*رف
توی این مدت نامزدیم هنوز این جوری ندیده بودمش، دارم ازش میترسم
بعد ازچند ثانیه ای سکوت، نگاه تندی بهم انداخت
چه با بزرگتر و چه بدون بزرگتر هیچ وقت حق نداری پات رو خونه عموت بزاری
بدون معطلی گفتم
چشم
سرش رو بالا و پایین کرد
خوبه
با بی گناهی آروم لب زدم
به نظرت من مقصرم
لبش رو. جوید
نه تو مقصر نیستی، وخیلی هم کار خوبی کردی از طرف من گفتی، من بهت گفتم خونه کسانیکه پسر جوون دارن نرو، ولی مریم، تحت هیچ شرایطی هیچ حرفی رو از من پنهون نکن
چشم
بیا بریم پایین
اومدیم تو هال، احمد رضا در حالی که خیلی عصبیِه ولی میخواد خودش رو کنترل کنه رو کرد به مامانش
مامان، جان، شما برای چی، حرف به این مهمی رو به مریم گفتی به من نگه؟
حاج خانم، خیلی با متانت گفت
بگیر بشین با هم صحبت کنیم، بهت بگم چرا
نه مامان من راحتم، منتظر جواب شما هستم
ولی من ناراحتم، چون باید سرم رو بگیرم بالا، با تو حرف بزنم، کلافه میشم بگیر بشین
نشست رو به روی مامانش
_نشستم مامان بگو
_چونکه، تو متعصبانه با این موضوع برخورد میکنی
هینی کرد
_یعنی چی متعصبانه رفتار میکنی
_یعنی اینکه یه کاری عجولانه انجام میدی که بعدش نمیشه درستش کرد
_هیچی دیگه، بگو کلاه بی غیرتی بزارم سرم، به مریم هم گفتم، چه با بزرگتر و چه بدون بزرگتر، پاش رو خونه عموش نمیگذاره
از جاش بلند شد، کتش رو برداشت، نموند جواب مامانش رو گوش کنه، از خونه رفت بیرو
حاج خانم رو کرد به من
بهت نگفتم به احمد رضا نگو؟
_هر چی بهونه اوردم قبول نکرد، منم ازش ترسیدم گفتم
_اشکال نداره، دیگه گفتی، ولی حالا باید عواقبشم خودت تحمل کنی
مثلا چی؟
اینکه دیگه نمیزاره خونه عموت بری، هر کجا هم، پسر عموهات باشن نمی زاره بری
_نزاریه، بهتر با اون چشم های هیزشون
_پسر عموهات هیزن، عموت چی؟ رفت و امد با عمه خاله عمو دایی واجبِ؟ِ، و نرفتنش باعث قطع صله رحم هست و گناه داره، اما اگر سیاست کرده بودی یه حرف دیگه ای میزدی اینطوری نمیشد
_یعنی میگید دروغ بگم؟
_ اینطور نگفتن ها رو نمیگن دوروغ، برای جلو گیری از یه فتنه رو بهش میگن تقیه
_تقیه یعنی چی؟
_در یه جاهایی که بتونیم جلوی اختلاف رو بگیریم، مطلبی رو نگیم بهش میگن تقیه کرد
_یعنی هر جا که ببینیم اختلاف میفته تقیه کنیم؟
_هرجا نه، مثلا در شهادت دادن نباید تقیه کنی باید راستش رو بگی، حالا بعدن مفصل در مورد تقیه برات میگم
یه عالمه از تقیه سوال توی ذهنم اومد، دیگه گفت بعدن میگم، منم هیچی نگفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_77 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_78
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
طبق عادتی که بعد از نماز صبح بیدار میموندم اینجا هم نمازم رو که خوندم نتونستم بخوابم، خدا رو شکر خونواده احمد رضا هم سحر خیزند، در هال رو باز کردم، سرو صدای شیر اب و کتری میاد، از پله ها رفتم پایین،
سلام مامان
سلام دخترم صبحت بخیر
ممنون، صبح شما هم بخیر
کمک میخواهید
برو احمد رضا رو صدا کن، اون رو ولش کنی تا ظهر میخوابه، اومدم طبقه بالا، نشستم کنار رخت خواب، صدا زدم
احمد رضا
چشمش رو باز کرد
جانم
پاشو. بریم پایین صبحانه بخوریم
ول کن بزار بخوابم
پتو رو از روش کشیدم
پاشو دیگه، مامان باباتم بیدارن
پاشد نشست
تو بگو اونها اصلا میخوابن، که الان بیدارن
سحر خیزی خوبه دیگه، پاشو بریم
بلند شد یه دوش گرفت، رفتیم پایین، صبحانه رو خوردیم، احمد رضا و علی رضا با باباشون رفتن بیرون، من و حاج خانمم خونه رو تمیز و مرتب کردیم، ناهارم گذاشتیم، نشستیم روی مبل که چایی بخوریم، زنگ خونه رو زدن
ایفون رو برداشتم
کیه؟
_باز کن منم
رو کردم به حاج خانم
_مامان، زن داداشمِ
_باشه در رو باز کن
دکمه آیفون رو زدم، دل شوره افتاد به دلم، ای خدا این اینجا چیکار داره
مامان رفت دم در هال استقبالش
سلام حاج خانم
سلام، مینا خانم خیلی خوش امدید بفرمایید
مینا اومد وارد شد، بهش گفتم
سلام
روش رو از من برگردوند جواب سلام من رو نداد، نشست روی مبل، مادر شوهرم گفت
مینا خانم، خوشحالمون کردید، قدمتون سر چشم
خیلی ممنون
با اخم روش رو. کرد به من
نمک نشناس نمک به حروم من به تو غذا نمی دادم
حاج خانم گفت
مینا جان، مریم عروسمِ، ولی من به جای دخترم میبینمش، خیلی ناراحت میشم بهش توهین بشه.
سرچرخوند سمت مادر شوهرم
آخه حاج خانم، دیشب که عموش اومده اینجا، به دروغ گفته من گرسنه میرفتم مدرسه، خدا رو خوش میاد من اینقدر به این دختر رسیدم، بعد این بشینه پشت من حرف بزنه، اونم حرف مفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_78 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_79
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دلیل اینکه من اینقدر از مینا حساب میبرم رو نمیدونم چیه، از اینکه میخوام جوابش رو بدم تپش قلب گرفتم، دستهام یخ کرده، ولی به هر زحمتی که هست با صدای لرزون گفتم
من هر چی گفتم راست بوده
تو غلط کردی که هر چی گفتی راست بوده، تو یه دختر دروغگو قدر نشناسی، پنج ساله که دارم میپزم میدم بهت میخوری، حالا نشستی، جلوی عموت گفتی که زن داداشم ظهر ها به من غذا نمیداد، من گرسنه میرفتم مدرسه
رو. کردم به مادر شوهرم
اون دفعه که رفتیم، برگه آزمایش بگیریم، شما زنگ زده بودید به داداشم، اونم گفته بود اشکالی نداره که با شما اومده
مادر شوهرم سری تکون داد
اره من زنگ زدم بهش، گفت اشکال نداره
_همون روز که من رو در خونمون پیاده کردید، رفتم خونه، سر چرخوندم سمت مینا
_تو بهم گفتی ای خاک تو اون سر بی شخصیتت کنن، برای چی رفتی؟
بهت گفتم
حاج خانم زنگ زد به داداش، اونم گفت اشکال نداره.
اونوقت تو، یه دم پایی پرت کرد سمت من، جا خالی دادم بهم نخورد، داد زدی گفتی
یتیم بد بخت همه درد سرهات برای منه، اجازت رو باید داداشت بده، من رو با دوتا بچه دست تنها گذاشتی با اون پسره رفتی ددر دودور، بعدم بهم دم پایی پرت کردی، منم ناهار نخورده رفتم مدرسه، الهه از خونشون لقمه نون و گوشت کوبیده آورد من خوردم
رو. کرد به مادر شوهرم
من گاهی بچه خودمم دعوا میکنم، ما از صبح تا شب با همیم می گیم، می خندیم، گاهی هم اذیت میکنن من دعواشون میکنم واقعیتش، اون روز بهم برخورد، من الان حکم مادر مریم رو دارم، وقتی یه حرفی بهش می زنم باید گوش بده، که هر کاری دلش خواست انجام نده، هیچ وقتم بدون دلیل دست روی مریم بلند نکردم، اینا حرف نیست که مریم میگه،
از شما هم گله دارم، شما اینجا دخترم، دخترم، بهش میگید، اینم جو گرفتش، مظلوم نمایی میکنه، داره آبروی من رو میبره، من خیلی از دستش شما ناراحتم...
مادر شوهرم از حرفهای مینا مات زده شد، مکث کوتاهی کرد،
از من چرا ناراحتید؟
چون شما بهش اینجا پناه دادید، اینم میبینه شما حمایتش میکنید ، داره با حرفهاش زندگی من رو بهم میریزه، وگرنه چرا تا الان چیزی نمی گفت
_شاید کسی رو مَحرم و پشتیبان محکمی برای خودش نمی دیده
یعنی الان شما پشتیبان دروغ ها و فتنه گری هاش شدید؟
وقتی مریم برای حرفهاش شاهد داره، دیگه دوروغگو نیست
_نکنید، حاج خانم نکینید این کا رو، مریمُ بفرستید خونه، نگذارید ما بفتیم سر زبونها
_مریم مثل دخترم میمونه، مادر وقتی ببینه بچش جایی اذیت میشه نمیگذاره بره، برای اینکه شما هم سر زبونها نیفتید، ما هفته دیگه براشون عروسی میگیریم، شما هم اگر دوست داشتید، قبل از عروسیش جشن حنا بندونش رو بگیرید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_79 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_80
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اگر مریم الان با من بیاد بریم خونه آره ما هم براش حناذبندون میگیریم اما اگر نیاد نه هیچ کاری براش نمیکنیم
_مینا خانم، مریم اختیار با خودشه ما به زور اینحا نگهش نداشتیم، اگر بخواد میتونه بیاد
رو کرد به من
_میخوای بری
_نه نمیخوام
مینا رو. کرد به حاج خانم
_باشه نیاد من میرم، ولی هر چی مردم پشت سر ما حرف بزنن من از چشم شما میبینم
_وااا مینا خانم چرا از چشم من؟
_چون شما زن دنیا دیده ای هستی، میدونی این میگم، پای گلدون اگر آب نریزی خشک میشه، آدمیزادم اگر نتونه غذای خوبی بخوره، زرد و نحیف میشه، ما هیچ کاری که برای مریم نکرده باشیم، بهش پناه دادیم که، غذا که بهش دادیم، اینها رو حد اقل شما ببین
حاج خانم ابروش رو داد بالا یه نفس بلندی کشید
_اشکال کار شما هم همینه که مریم رو گیاه توی گلدون دیدی، مینا خانم همون گیاه رو هم اگر بهش محبت کنی بهتر رشد میکنه، شما به جسم مریم رسیدید ولی به روحش نه مریم که ذاتش خانم هست، ولی شما فکر میکنی این دخترهایی که از خونه فرار میکنن بعد هم به نابودی کشیده میشن، از چه خونوادهایی هستن، طفل معصوم ها محبت نمیبینن، توی این جامعه هم پر از انسانهای گرگ صفت هست، نسشتن به کمین همین دختر های ساده ای که فکر میکنن یکی بهشون قول زندگی بهتر داده راست گفته، این دختر هارو میبرن، بلاهایی نیست که سر این بیچارها در نیارن، بعدم رهاشون میکنن، این دختر هم، دیگه روی رفتن به خونه اش رو نداره، توی خیابون رها میشه،
مینا عصیبی از جاش بلند شد، صداش رو برد بالا
_چی از ما ساختی حاج خانم، چرا مریم باید از اون خونه فرار کنه، بیچاره شوهر من از صبح تا شب داره زحمت میکشه، شما چیا که بهش نگفتی
حاج خانم هم ایستاد
_من به آقا محمود چیکار دارم، منظورم از این حرفها این بود، که شما به جسم مریم رسیدید ولی روحش رو ازار دادی، خانم تو مسلمونی چقدر ما حدیث و روایت و آیه قران داریم که سفارش بچه یتیم رو کرده
مینا دیگه جواب نداد، بدون خدا حافظی رفت
حاج رو کرد به من
_عجب زنیه این مینا، جلوی روی خودم، حرف گذاشت توی دهنم
_من همش دلم شور میزد شما حرفهاش رو باور کنی، خدا رو شکر که شناختیش
_خودش اعتراف کرد، اینکه میگه ما جا و مکان و لباس بهش دادیم، یعنی بهش محبت نکردیم
زد پشت دستش
عه عه عه اصلا یادم نبود بهش بگم، هرچی هم بهش دادید که مال باباش بوده، خدا آخر عاقبت ما رو با این زن بخیر کنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_80 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_81
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مشغول شام خوردن بودیم، تلفن خونه زنگ خورد، پدر شوهرم گوشی رو برداشت
الو بفرمایید
_سلام محمود آقا حالتون خوبه
_آخه چرا؟
_نکن این کار رو مرد، خوب نیست
_ما چه کار بدی کردیم آخه؟
_زشته توی مردم
_خب گفتیم که، همین شب جمعه عروسی میگیریم قائله رو ختم میکنیم
الو، الو
رو. کرد به حاج خانم
_قطع کرد
حاج خانم پرسید
بدون خدا حافظی قطع کرد؟
ناراحت سرش رو تکون داد
_آره
_چی میگفت
_گفت با این شرایطی که شما پیش آوردید، من دیگه اجازه نمیدم مریم پاش رو توی خونه من بگذاره، عروسی هم براش بگیرید ما نمیایم، بعدم بدون خدا حافظی قطع کرد.
پدر شوهرم رفت توی فکر، دیگه غذا نخورد، ولی من توی دلم گفتم بهتر، الان زنش میخواست هزار جور فتنه درست کنه، الان که نمیان همه چی به خوبی تموم میشه، احمد رضا هم مثل من عین خیالش نبود، سفره رو جمع کردیم رفتیم بالا، تا اذان صبح بیدار موندیم با هم حرف میزدیم، از همه جا صحبت کردیم، از لباس عروس و. گل زدن به ماشین تا بچه دار شدن، اسم بچه هامونم انتخاب کردیم، گاهی توی حرفهامون سوتی میدادیم، کلی به سوتی های همدیگه میخندیدم، اذان صبح رو که دادن، نماز خوندیم، خوابیدیم، با صدای احمد رضا، احمد رضا گفتن، مادر شوهرم، و صدای تقه هایی که میزد به در، هال، از خواب بیدار شدیم
احمد رضا رفت دم در هال، در رو باز کرد
سلام صبح بخیر، الان میایم مامان، رفت حموم دوش گرفت اومد، گفت
تا تو حاضر میشی من برم پایین ببینم نون گرفتن، اگر نگرفتن، بگیرم، بعد میام بالا با هم بریم، صبحانه بخوریم
_باشه برو
داشتم موهام رو سشوار میکشیدم، احمد رضا اومد بالا
_هنوز حاضر نشدی
_موهام بلنده دیر خشک میشه، بیا کمک کن سشوار بکشم بریم، بعدم ببخشید که بی اجازت از توی کشو کمدت سشوارت رو برداشتم
اخم جذابی کرد
_دیگه این حرف رو نزنی ها، هرچی من دارم برای تو هم هست، برای استفاده ازشون لازم نیست اجازه بگیری
_کمک کرد، موهام رو خشک کردم، دو تایی رفتیم پایین، همگی نشیتیم دور سفره، پدر شوهرم رو کرد به احمد رضا
من و مامانت دیشب با هم مشورت کردیم، به این نتیجه رسیدیم، که هفته آینده جمعه شما دوتا برید مشهد، از زیارت امام رضا هم. که برگشتید، برید طبقه بالا، سر زندگی خودتون
احمد رضا، مکث کوتاهی کرد، رو کرد به من
تو. این پیشنهاد رو قبول میکنی؟
من اینجوری دوست نداشتم، دلم میخواست، جشن عرسی بگیریم، ماشین برام گل بزنه، من برم ارایشگاه، بریم آتلیه عکس بندازیم، فیلم برداری کنیم، سرم رو انداختم پایین سکوت کردم، احمد رضا رو به باباش گفت
نه، بابا، مریم راضی نیست
پدر شوهرم سر چرخوند سمت من
ببین دخترم من میدونم توهم مثل همه دخترها آرزو داری، لباس عروسی بپوشی و جشن بگیریم، ولی الان شرایط اینطوری شده، الان عموت قهر کرده، برادرت نمیاد، جشن بدون بزرگتر های عروس، هم که معنی نداره
با بی میلی گفتم
هرچی شما بگید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_81 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_82
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گفتم باشه اما خیلی ناراحت شدم، غم دلم رو گرفت تلاش میکنم که به ظاهر نشون ندم، اما ظاهراً همه متوجه حال من شدند، حاج خانم گفت
مریم جان. دلخوری شدی؟
_نه اشکال نداره
احمدرضا رو کرد به من
حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم
رفتم بالا داشتم مانتوم رو از روی رخت آویز برداشتم تنم کردم، دارم دکمه هاش رو میبندم، احمد رضا اومد تو خونه
مریم از حرف مامانم دلخور شدی؟
با بیمیلی گفتم
نه اشکال نداره، دیگه اینطوری پیش اومده
_ تو اصلا نگران نباش ما میریم مشهد، اونجا هم ماشین رو برات گل میزنم، میبرمت آرایشگاه، لباس عروس میگیرم، با هم میریم تو خیابون، تمام مشهد و دور میزنم، اینقدر بوق میزنم تا پلیس جریمه ام کنه منو جریمه کنه
از این حرفش زدم زیر خنده، اونم خندش گرفت
بخند گل من، برام دلبری کن، من عاشق این خنده های قشنگ تو هستم، حالا بگو بریم
هر جا تو بگی؟
_بریم باغ؟
عه شما باغ دارید؟
آره، من و علی رضا یه گوشش رو آماده کردیم، برای بازی
چه جور بازی؟
فوتبال، والیبال
کارگر تو باغ نیست
چرا هست، یه خونواده اند ته باغ میشینن وقتی با مامان و زن داداشمینا بریم، بهش میگیم نمیاد این طرفی که ما هستیم
چه خوب، بریم من عاشق والیبالم
برگشت به شوخی نگاه چپی بهم انداخت
یعنی چی؟ تو فقط باید عاشق من باشی
خنده پهنی زدم
منظورم اینه که خیلی دوست دارم
اخم کرد
عه فقط من رو دوست داشته باش
قهقه ای زدم
خیلی خوب باشه
با هم اومدیم پایین، از پدر شوهر مادر شوهرم خدا حافظی کردیم، نشستیم توی ماشین، رفتیم باغ
هرچی نگاه کردم، دیوار، ته باغ رو ندیدم، رو کردم به احمد رضا
چه باغ بزرگی، فقط توش درخت میوه است
اره، هم میوهای پاییزی هم میوه های تابستانی
ابرو دادم بالا، خیلی قشنگه
آره، میخوای اول یه دوری تو باغ بزنیم، بعد والیبال بازی کنیم
آره بریم میخوام ببینم چه درخت هایی داره
قدم زنون چشمم افتاد به درختهایی که شکوفه صورتی داشت، رو کردم به احمد رضا
بیا کنار این درختهای گیلاس سلفی بندازیم
چشم
گوشی رو از توی جیب اورکتش در اورد، صورتهامون رو چسبوندیم به هم، هر دو گفتیم سیب، عکس انداخت
خیلی داره بهم خوش میگذره، پنج ساله بعد از فوت مامانم اینطوری بهم خوش نگذشته بود، تو چند زاویه با هم عکس انداختیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_82 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_83
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
کل باغ رو دور زدیم، دیدن شکوفه های گوناگون درختان میوه خیلی برام جذاب بود، ما هم زمین داشتیم ولی فقط درخت گردو توش هست، رسیدیم به زمین خالی که برای بازی فوتبال و والیبال، کلی با احمد رضا والیبال بازی کردیم، اصلا باورم نمیشه که زندگی میتونه اینقدر شادی داشته باشه، از وقتی مادرم از دنیا رفته تمام زندگی من شده، ترس و دلشوره و اضطراب، فقط ساعاتی که توی مدرسه بودم، و گاهی هم با الهه سرگرم بازی و حرف زدن میشیدیم، ترس و دلهره نداشتم،
احمد رضا یه نگاهی به ساعت مچیش انداخت، رو کرد به من
مریم ظهر شد بریم؟
_باشه بریم
نشستیم توی ماشین، سر چرخوند سمت من
خوب بود؟ بهت خوش گذشت؟
کش دار گفتم
خیییلی
دوست داری بازم بیایم
آره دوست داشتم نمی رفتیم، تا شب توی باغ میموندیم
باشه یه روز دیگه وسیله غذا میاریم، تا شب میمونیم توی باغ
رسیدیم خونه، بعد از سلام و احوالپرسی، حاج خانم رو. کرد به من
باغ رو دیدی؟
بله مامان خیلی قشنگ بود
گوشی خونه زنگ زد،
مادر شوهرم. گوشی رو. برداشت
سلام مهری جان خودت خوبی، مهدی و محمد رضا چطورن؟
ای واای هر دوشون
باشه دستت درد نکنه، خیر ببینی، مهری جان خواستم بهت زنگ بزنم که تو خودت زنگ زدی، به محمد رضا هم بگو، مریم و احمد رضا هفته دیگه میرن مشهد یک هفته میمونن، بعدم میان سر زندگیشوپ
نه شرایطی پیش اومده که باید زود برن سر زندگیشون
حالا میبینمت مفصل برات میگم
خدا حافظی کردن تماس رو قطع کرد
دیگه مطمین، مطمئن شدم که از جشن ومراسم، خبری نیست، احمد رضا بهم یه جشن و. مراسم دو نفره قول داده، خدا کنه بهش عمل کنه.
احمد رضا رو. کرد به مامانش
مهری خانم چی میگفت؟
گفت مامان حاجی و. بابا حاجی، هردوشون مریضن، مجبور شدن که شیراز بمونن پیششون تا حالشون خوب شه
به حاج خانم گفتم
پدر مادر شما شیراز میشینن
مریم جان من شیرازی هستم، حاج رضا همدانی هستن
چه جوری همدیگر رو. پیدا کردید، شما شیراز، بابا همدان؟
پدر هامون با هم دوست بودن، بابای حاج رضا من رو از بابام خواستگاری کرد، بابام قبول کرد من شدم عروس حاج رضا، بعدم اوردنم همدان...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_82 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_84
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ناهار رو خوردیم، بعد از جمع کردن سفره، رفتم آشپزخونه ظرفها رو بشورم، حاج خانم اومد کنارم ایستاد
نمیخواد بشوری، بیا برو بشین کنار احمد رضا
نه مامان بزارید بشورم، ظرف رو اگر همون موقع بشوریم، هم در مصرف آب وهم مایع ظرف شویی کلی صرف جویی میشه
شما بیا برو بشین، من خودم میشورم
اصرا کردم
بزارید بشورم، شما برید بشینید
پس لا اقل شما بشورید من آب بکشم
نه مامان خودم هم میشورم، هم آب میکشم،
ششستن ظرفها تموم شد، اومدم توی هال نشیتم کنار احمد رضا، سر چرخوند سمت من
بریم بالا، من خوابم گرفته
بریم
رو. مرد به بابا مامانش
ببخشید ما بریم بالا استراحت کنیم
حاج خانم گفت
برو عزیزم
اومدیم طبقه بالا، رو کردم به احمد رضا
یه چی بهت بگم
جانم بگو
از وقتی که اومدم تو خونه شما، خیلی ارامش دارم، مخصوصا امروز توی باغ خیلی به من خوش گذشت، بعد از فوت مامانم من همچین روزهایی نداشتم
نکاه دلسوزانیه ای بهم انداخت
_اینقدر توی خونه داداشت بهت سخت میگذشت؟
سرم رو ریز تکون دادم
خیلی، همیشه دلم میخواست، منم بشینم با جمع تلوزیون نگاه کنم، یه وقتی دور هم هستن میگن میخندن منم باشم، ولی مینا با نگاهش، با تیکه پرونی و یا ایرادهای بیخودی که ازم میگرفت، و همه رو هم میزد به حساب، تربیت و دلسوزی من رو از جمعشون دور میکرد، اولها نمی فهمیدم، میشستم کنارشون یه وقتها بغض میکردم، گاهی ریز ریز که کسی متوجه نشه، اشک میرختم، یه روز اینا رو برای الهه گفتم، اونم بهم گفت، خب نشین پیششون، تو که اتاق داری برو توی اتاق خودت ، دیدم راست میگه، منم غذا که میخوردیم، سفره رو جمع میکردم، ظرفها رو میشستم، چایی و میوه میزاشتم جلوشون، برای خودمم برمیداشتم، میرفتم توی اتاقم
داداشت چرا چیزی نمیگفت؟
چرا میگفت، صدام میکرد، میگفت بیا بشین پیش ما، ولی زن دادشم ناراحتم میکرد، از پیششون بلند میشدم میرفتم، ولی اینجا خونه شما خیلی راحتم، بهم خوش میگذر، خدا کنه مجبور نشم دوباره برگردم پیش اونها، از وقتی اومدم اینجا، دیگه دلهره و دلشوره ندارم
اومد نزدیکم، من رو به آغوش کشید، زیر گوشم، زمزمه کرد
ولشون کن، سعی کن بهشون فکر نکنی، خودم همیشه کنارتم
سرم رو. گذاشتم، روی سینه اش، ارامش عحیبی بهم دست داد، لب زدم
ممنون که هستی، چقدر وجودت بهم ارامش میه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_84 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_85
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من همیشه کنارت هستم، وبهت عشق میورزم
من رو. از خودش جدا کرد، لبخند زد
بازی کنیم؟
چه بازی؟
فکری کرد
اسم فامیل بازی
لبخند پهنی زدم
اینقدر با الهه اسم فامیل بازی کردم، که تو از هر حروفی رو که بگی من بلدم
ابرو داد بالا
عه پس بلدی، صبر کن برگه و خدکار بیارم ببینیم کی بلد تره
انصافا خیلی وارد بود، تا عصر کلی با هم خندیدیم و بازی کردیم، صدای حاج خانم اومد
بچه ها بیاید پایین، برامون نذری سمنو اوردن دور هم بخوریم
احمد رضا گفت
چشم مامان الان میایم
سرم رو تکون دادم، لبم رو گاز گرفتم
صدای خند هامون حتما رفته پایین، الان مامانت میگه، عجب خوابت میومد
لبخند یهنی زد
باور کن پایین یه لحظه گیج خواب شدم، اومدیم بالا حرفهات رو شنیدم خواب از سرم پرید
ببخشید اگر با حرفهام ناراحتت کردم
نه، اشکال نداره، به من نگی به کی میخوای بگی، ولی جدی میگم، تلاش کن به روزهایی زندگیت که ازشون خاطره خوبی نداری فکر نکنی، چون جز ناراحتی هیچ سودی برات ندا ره
لبخند تلخی زدم
چشم
رفتیم پایین، صدای زنگ خونه اومد، احمد رضا بلند شد، گوشی آیفون رو برداشت
کیه؟
رنگ و روش پرید
بله خواهش میکنم بفرمایید
حاج رضا گفت
کیه بابا؟
بابا حاج علی شورای روستا با محمود اقا
خب باشه بابا، این که دیگه، رنگ و رو پریدن نداره
تیز از جاش بلند شد رفت، رفت تو حیاط استقبال
بفرمایید
صدای سلام و احوالپرسیشون میاد
سریع با حاج خانم، چادر سرمون کردیم
بفرمایید، بفرمایید داخل
سه تایی اومدن تو هال
حاج خانم باهاشون سلام و حال و احوال کرد، منم سلام کردم، حاج علی گفت
سلام دخترم حالت خوبه
جواب دادم
ممنون حاج آقا
ولی داداشم نه جواب سوالم رو داد نه محلم گذاشت
پدرشوهرم تحویلشون گرفت، تعارف کرد
بفرمایید بشینید
نشستن روی مبل
قلبم توی سینم شروع کرد به کوبش، خدایا نکنه من رو ببرن
حاج خانم چایی ریخت، سینی رو. داد به احمد رضا، بهشون تعارف کرد، چایی رو برداشتند، سینی رو. گذاشت روی اپن اشپز خونه نشست کنار پدرش
داداشم رو کرد به پدر شوهرم
شما خیلی به ما بد کردید، آبروی من رو بردید من رو انداختید سر زبانها
حاج رضا گردن کج کرد
محمود آقا من چه کار بدی کردم؟ ...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_85 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_86
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم نامزد پسر شماست، کجای این آبادی رسمه ادم عروس نامزدش رو بیاره خونش نگه داره
پدر شوهرم سکوت کرد.
احمد رضا گفت
محمود آقا مریم خودش دیگه دوست نداره بیاد خونه شما،
طلبکارانه گفت
چرا؟؟
چون مینا خانم اذیتش میکنه
رو کرد به من
توی این حرفهای مفت رو.گفتی
نمی دونم چرا زبونم توی دهنم قفل شده، فقط نگاهش کردم
داداشم رو کرد به حاج علی
زن من شب روز داره غصه خواهرم رو میخوره، یه سر میکه جاش توی خونه خالیه، اونوقت خواهر من معلوم نیست چی براشون گفته که نمیگذارن بیاد خونه ما
احمد با نگاهش بهم اشاره کرد، حرف بزن
آب دهنم رو قورت دادم، به زور، و با صدای لرزون گفتم
داداش، کسی من رو به زور اینجا نگه نداشته، من خودم از احمد رضا خواستم که نزاره من برگردم
آخه دختر مرگت چیه، که داری آبروی من رو میبری؟
قلبم همینطور داره به قفسه سینم میکوبه، ولی باید حرف بزنم
داداش زنت من رو اذیت میکنه، بهت دروغ میگه که جای مریم توی خونه خالیه، اون به من میگفت، یتیم بد بخت
نگاهم افتاد به حاج علی، ریز سرت رو به نشونه تاسف تکون داد، معلومه که از این حرف دلش خیلی برای من سوخت
ببین مریم الان مینا پنج ساله که داره تو رو تر و خشکت میکنه، حالا بگذار یه دو تا حرف هم بهت زده باشه
داداش کدوم تر و خشک، تمام کارهای اون خونه رو من انجام میدادم
داداشم عصبانی شد، صداش رو برد بالا
بس کن مریم، حالا یه کمکی هم به زن داداشت کرده باشی، این دلیله که تو پاشی بیای اینجا
حرف زدن من بی فایده است، ساکت نشستم
داداشم رو. کرد به پدر شوهرم
می دونی که ما رسم داریم خونواده عروس حشن حنا بندون میگیرن، مریم رو بده ببرم، میخوام براش جشن حنا بندون براش بگیرم
پدر شوهرم، سرش رو برد نزدیک گوش احمد رضا یه چیزی گفت من نشنیدم، بعد سر چرنوند سمت داداشم
مشگلی نداره، میتونید ببریدش
نگاهم رو دوختم به احمد رضا، از نگاهش متوجه شدم، بهم میگه، باید از خودت دفاع کنی
ایستادم، رو به داداشم گفتم
من خودم از احمد رضا خواستم من رو از خونه شما بیاره. الانم برنمیگردم، جشن حنا بندون هم نمیخوام،
دیگه نمیتونم اینجا توی جمع بمونم، پله های طبقه بالا رو.گرفتم، تند تند رفتم بالا درم، روی خودم بستم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_86 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_87
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صدای داداشم از پایین پله ها اومد
که نمیای نه؟ باشه نیا، ولی دیگه هیچ وقت نیا، هر مشگلی هم که برات پیش اومد سراغ من نیا، خدا تو رو ببخشه به این خونواده، این خونواده رو هم ببخشه به تو،
از حرفهای داداشم دلم کنده شد، هیچ وقت دوست نداشتم، این طوری ازشون جدا شم، ولی خدا خودش میدونه که اون مینا مخصوصا وقتی با مامانش جور میشدن چه بلایی سر من میاوردن
انگار داره با پدر شوهرم حرف میزنه، لای در رو باز کردم
باشه حاج رضا، این رسم مردونگی نبود، من بیش از اینها ازت انتظار داشتم
احمد رضا گفت
میشه لطفا شما حرف از مردونگی نزنی، چون اگر مرد بودی خواهرت رو طوری نگه میداشتی که وقتی صیغه محرمیت من شد، به من نگه من رو از دست اینها نجات بده، تو اصلا نمی دونی توی خونت چی گذشته
فریاد داداشم رفت بالا
ببند دهنت رو، گنده تر از دهنت حرف نزن، خواهر من نمک به حروم از آب در اومد
حاج علی گفت
ای واای بس کنید، محمود آقا کوتاه بیا، احمد رضا جان شما هم هیچی نگو، صلوات بفرستید
صدای بسته شدن در هال اومد، انگار رفتن، بعد از چند ثانیه سکوت، حاج رضا گفت
پسر تو چرا نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری، محمود آقا خونه ما مهمون بود، آدم باید حرمت مهمون رو توی خونش نگه داره
_آخه داشت پر رو گری میکرد
پدر شوهرم صداش رو برد بالا
پسر جان بفهم، محمود اقا برادر زنته، این آقا در آینده دایی بچه های توعه، هرچی من بهت میگم باز تو حرف خودت رو میزنی، با نادونیت هر بار فاصله ات رو باهاش بیشتر میکنی
اصلا دلم نمیخواست پدر شوهرم سر احمد رضا داد بزنه، ولی یاد حرف خاله کبری افتادم، تو دعواها و بگو مگو های خونواده شوهرت بی طرف باش، اصلا نظر نده،
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_87 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_88
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خواستم برم پایین، ولی یه حسی بهم گفت، الان که بابای احمد رضا داره باهاش دعوا میکنه نرو، بالا موندم، صدای پای احمد رضا از پله ها اومد، در رو باز کرد داخل شد، رو به من گفت
بابای منم زور میگه ها ، داداشت توی خونه ما به بابای من گفت نامرد، من که جوابش رو دادم بابام میگه چرا، تو هم خوب کردی به داداشت اون حرفها رو زدی، اگر نمیگفتی واقعا فکر میکرن که ما تو رو به زور اینجا نگه داشتیم.
_منم برای اینکه شماها رو مقصر ندونند گفتم.
صدای پدر شوهرم از پایین اومد
احمد رضا، با زنت بیا پایین کارت دارم
هر دو اومدیم پایین، احمد رضا رو. کرد به باباش
جانم بابا کاری دارید؟
_آره، بگیرید بشینید
هر دو نشستیم
رو. کرد به احمد رضا
میخواید چیکار کنید، با ماشین خودت میری مشهد، یا با قطار؟
احمد رضا رو. کرد به من
نظرت چیه؟
_نمی دونم هر چی خودت بگی
_با ماشین خودم بابا
_خیلی خب، پس همین فردا راه بیفتید برید
_ببخشید بابا، ولی من شنبه امتحان دارم
_مگه امتحان اصلیه
نه نیست، ولی معلم خیلی اصرار کرد که حتما بیاید
حاج خانم میره مدرسه با هاشون صحبت میکنه، برید بار سفر تون رو ببندید
حاج خانم گفت
اول برید شهر وسایلهایی رو که لازم دارید بخرید، از جمله یه ساک با یه چمدون
حاج رضا رو کرد به حاج خانم
بهتر نیست از وسایلهایی که داریم بهشون بدیم
_نه اینها تازه عروس دامادن، باید وسیله هاشون نو باشه
از اینکه قراره من و احمد رضا تنهایی بریم مسافرت، اونم زیارت امام رضا، خیلی خوشحالم،
پدر شوهرم رو کرد، به هر دومون
خیلی خوب، پاشید برید شهر خرید کنید بیاید، صبح برید، هر چی زودتر این غائله تموم بشه، بهتره
آماده شدیم، نشستیم تو ماشین، اولش احمد رضا به خاطر حرفهای داداش من و تذکر باباش ناراحت بود، ولی آروم آروم حالش جا اومد، رسیدیم شهر اولین مغازه ای که رفتیم، ساک و چمدون فروشی بود، هم ساک و هم یه دونه چمدون با یه ساک دستی خریدیم، هر چی اومدم به احمد رضا بگم، برای منم چند دست لباس و یه خورده چیزهای دیگه لازم دارم بخر روم نشد، ولی انگار حرف دل من رو شنید، رو کرد به من
بیا بریم برای تو هم خرید کنیم
خنده پهنی زدم بریم...
چشمم افتاد به پنجره، بیرون رو نگاه کردم، غروب شده، رو کردم به وجیهه خانم
ببخشید نمازمون رو بخونم، اگر وقت شد براتون میگم، اگرم نشد دیگه ان شاالله برای بردا صبح
باشه مریم جان، من باید شام هم درست کنم، ماشاالله اینقدر زبونت شیرینه و خوب تعریف میکنی، همش میگم بزار بگه ببینم چی میشه
از خوش صحبتی وجیهه خانم لذت بردم، لبخند پهنی زدم
ممنون شما لطف دارید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_88 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_89
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وضو گرفتم، صبر کردم، اذان گفتن، نمازمون رو خوندیم، وجیهه خانم آب برنج رو. گذاشت، رو کردم بهش
اگر میخواهید سالاد درست کنید بدید من درست کنم
زحمت میشه برات
نه بابا چه زحمتی
از یخجال گوجه و خیار، از جا سیب زمینی پیازم، یه دونه پیاز برداشت، همه شست، گذاشت توی یه ظرف بزرگ، گذاشت جلوی من، همشون رو ریز کردم
_وجیهه خانم شما هم نعنا میریزید؟
بله، ما هم میریزیم، از کابینت ظرف نعنا و نمک رو بردار، ابغوره هم توی یخچالِ
نعنا، نمک زدم، آبغوره رو هم ریختم، همشون زدم،
_اگر ظرف سالاد خوری بهم بدید، میریزمشون تو ظرف
_تو. کابینت هست خودت بردار
سالاد هارو ریختم توی ظرف، چیدم روی اُپن، گفتم
وجیهه خانم کار دیگه ای هم هست من انجام بدم
نه دستت درد نکنه، سبزی خوردن که اونم زود الان از یخچال بیاریمشون بیرون،
برنج رو آبکش کرد، دمش کرد، بیا بریم بشین بقیه خاطراتت رو بگو
ببخشید میشه بقیش رو صبح بگم، خسته شدم
اره که میشه، چرا نشه، عوض تو من برات حرف میزنم،
از وحید میگم، چند سال پیش آمد گفت که من یک دختر رو توی یکی از روستاهای همدان دیدم، خیلی به دلم نشسته بیاید بریم براش خواستگاری بابام اون روزها مریض بود البته خیلی مریضیش شدت نداشت مامانم که نمی دونست آخرش چی میشه، به وحید گفت صبر کن بابات خوب بشه، بعد میریم، وحیدم می رفت و میآمد التماس میکرد که بیاید بریم اما مامانم میگفت بابات حالش خوب بشه بابا روز به روز حالش بدتر شد، بعدشم، به رحمت خدا رفت، بعد از چهلمش وحید گفت بیاید بریم خواستگاری، ولی مامانم میگفت، بعد از سال بابات میریم، یه روز دیدیم وحید اومد، لب و لوچه آویزون، ناراحت که هر چی بهتون گفتم بیاید بریم برای این دختر خواستگاری نیامدید انقدر اما و چرا اوردید تا شوهرش دادن
مامانم گفت
ان شالله، که خوشبخت بشه، حتماً قسمت تو نبوده
وحید گفت قسمت، همت میخواد اگر شما دست نکرده بودی من الان دختری رو که دوستش داشتم باهاش ازدواج کرده بودم،
گذشت یه روز وحید اومد گفت که یه دختری رو دیدم اون رو می خوام
مامانم گفت دختره کیه
گفت نسترن
مامانم گفت همین دختره که ته کوچه میشینن
اره مامان
_ این خانواده با ما جور نیستند دختر چادری که نیست بماند، حجاب درستی هم نداره به درد ما نمیخوره
وحید گغت
اون مال اون دختره که هرچی التماس کردم، اینقدر دست دست کردید، تا شوهرش دادن، اینم از این
من در باره چادر باهاش صحبت کردم، گفت که اگر شما بخواهید، چادر سرم می کنم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_89 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_90
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامانم بدش اومد گفت چرا رفتی با دختر صحبت کردی، بعد ما متوجه شدیم که با این دختر دوست شده بود ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی ، وقتی من ازش پرسیدم، تو خوشت میومد که یکی از ما خواهرهات به نیت ازدواج، میرفتیم با یه پسر دوست میشدیم، گفت
شماها به فکر من نیستید، دختری رو که من عاشقش بودم، اینقدر برام نگرفتید، تا ازدواج کرد، نسترنم اگر میزاشتم به امید شماها، سرم بی کلاه میموند، منم باهاش اشنا شدم خودمم بهش پیشنهاد ازدواج دادم، ولی این همه حرفش نبود، یه خورده ام به مامانم لج کرد، چون مامانم به حجاب مخصوصا چادر معتقد بود، وحیدم به اعتراض اینکه نرفتن اون دختری رو که دوست داشت براش بگیره، دست گذاشت روی نسترن
اختلاف آقا وحید و نسترن خانم سر چی شد، که جدا شدن
نسترن بچه طلاقِ، بابای نسترن که مامانش رو طلاق میده، اون موقع نسترن هشت سالش بوده، پدرش نسترن رو میده مادرش بزرگش کنه، مامان نسترن خیلی تلاش کرد تا نسترن رو بگیره، ولی باباش نداد، گفت همون هفته ای یکباری که داداگاه گفته بیا ببر ببینش، بعدم بیارش.
فامیلهای مادری نسترن همه توی انگستان زندگی میکنند، مامان نسترن میخواست، بجه اش رو ببره، انگیلیس پیش فامیلهاش که باباش اجازه نداد، مامانشم خودش رفت، بابا هم رفت دنبال زن جدید و زندگیش، نسترن هم پیش پدر بزرگ، مادر بزرگش موند، بعد ازدواجش با وحید، از همون اول سر قولش که چادر میپوشم نموند...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_90 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_91
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تلفن خونه زنگ خورد، وجیهه خانم گفت
ببخشید مریم خانم من برم تلفن رو. جواب بدم
_خواهش میکنم بفرمایید
توی دلم گفتم، همیشه فکر میکردم از من بد بخت تر نیست، چقدر نسترن توی زنددگیش اذیت شده، از من بد بخت تر این نسترن خانمه، بعدم وجیهه خانم نمی دونه من همون دختری هستم که وحید عاشقش شده، پس وحید من رو دوست داره، ولی تهمت مینا رو، به من قبول کرده، فقط خدا میدونه، با این ذهنیتی که وحید به من داره، میخواد چه بلاهایی سرم در بیاره
حواسم جمع حرفهای وجیهه خانم شد، خیلی تلاش میکنه آروم حرف بزنه من نشنوم، ولی کم و بیش دارم میشنوم، که دارن در مورد من حرف میزنن همه تلاشم رو میکنم که بهتر بشنوم، ببینم چی میگه
داداش چی داری میگی، من نمیتونم همچین کاری بکنم
بی خود داد نزن، گوشم درد گرفت، من نمی تونم این کاری رو که تو میگی انجام بدم
میگم نمیتونم
یعنی تو به زور، و زحمت و التماس یه گوشی گرفتی که از بازداشت کلانتری این حرفها رو در مورد مریم بگی، حالت خوبه،
نه گوش نمیکنم، مریم اونی نیست که تو فکر میکنی
پس دیونه بودی عقدش کردی؟
هر کاری دوست داری بکن
بی خدا حافظی گوشی رو قطع کرد، بلند شد، با یه لبخند مصنوعی اومد طرف من، نشست رو به روم
آقا وحید پشت خط بودن؟
خودش رو زد به اون راه
چی، آره، آره، وحید بود
_داشت در مورد من باشما حرف میزد؟
نفس بلندی کشید
ولش کن، یه چیزهایی در مورد تو میگفت، ولش کن بیخیالش شو
خودتونم میدونید که نمیشه، موضوع به این مهمی رو بی خیال شد، من شنیدم، که از شما میخواست تا در مورد من کاری کنید، خواهش میکنم بگید چی میگفت؟
من نمی دونم، بین تو با وحید چی گذشته، چه طوری با هم اشنا شدید، هر چی هم که به من گفتی از زندگی قبلیت بوده...
بقیه حرفش رو خورد سکوت کرد
وجیهه خانم دختری رو که آقا وحید عاشقش بوده و نتونسته باهاش ازدواج کنه من بودم
چشم هاش از تعجب گرد شد، حیرت زده گفت
راست میگی مریم خانم
بله، راست میگم میتونید زنگ بزنید بیمارستان از مادرتون بپرسید...
خیلی از ماها وقتی یه فیلم ها رو میبینیم همینجوری از کنارش رد میشیم
توهین به نام مقدسِ، الله و مولی متقیان حضرت علی علیه اسلام در انیمیشن علاالدین و چراغ جادو😡
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بقیه رو بیا در این کانال فیلمش هست ببین حواسمون باشه که چه چیزهایی به بچه هامون نشون میدیم
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_91 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من اصلا از این کارهای وحید سردر نمیارم، خواهش میکنم مریم خانم به من بگید بین شما چی گذشته؟
من نمی دونستم که آقا وحید عاشق من شده بوده، اومدیم اینجا، به مادرتون گفت، این همون دختریه که من قبلا عاشقش بودم، بعد هم از شما شنیدم
وحید چطوری از شما خواستگاری کرد؟
آقا وحید از برادرم، من رو خواستگاری کرد، سر همون اختلافی که اول نامزدیم با داداشم بین ما پیش اومد، همون روزی که از خونه حاج رضا به من گفت، دیگه هیچ وقت پیش من نیا، دیگه داداشم با من حرف نزد،
احمد رضا هم که به رحمت خدا رفت، من مجبور شدم بر گردم خونه داداشم که نه، خونه پدریم،
چون اون خونه برای من هم هست، انباری ته حیاط رو مرتب کردن، یه آشپز خونه هم درست کردن، من تنها اونجا زندگی میکردم، یه روز داداشم اومد گفت،
یکی پیدا شده بگیرت، شناسنامت رو بردار بریم محضر، اول خواستم مخالفت کنم، ولی انگار یکی بهم گفت، برو هر چی هم باشه از این وضعیتی که داری بهتره،
ازمایش دادیم، بعدم رفتیم محضر، با پنج سکه بهار آزادی عقد آقا وحید شدم،
آخه چرا اینحوری؟ رفتار وحید باهات چطوری بود؟
اصلا خوب نبود، چندین بار میخواستم فرار کنم برم
اسم فرار اومد، چهره وجیهه خانم بهم ریخت
ببینم میخواستی فرار کنی کجا بری؟
_خونه خاله کبری
وقتی عقد وحید شدی، اونجا رو میخواستی چیکار کنی؟
احتیاج به پشتیبان داشتم برای شکایت از زن دادشم
_چرا اون!
به خاطر تهمتی که بهم زده بود
میتونم بپرسم که تهمتش چی بوده؟
به موقع اش میگم.
فکر نمیکنی بخشی از این مشگلاتت به خاطر پنهون کاریهاته
وقتی قسم میخوری، قول شرف میدی به کسی که رازش رو به کسی نگی، باید نگی دیگه، یه رازی بین من و احمد رضا بود، که من بابتش به احمد رضا قسم خورده بودم، بین من و اون تا قیامت بمونه
هنوزم میخوای این راز رو حفظ کنی
سر تکون دادم
نه، دیگه نمیتونم، ولی الان نمیگم، حالا شما به من بگید، آقا وحید پشت تلفن چی بهتون گفت؟
نفس بلندی کشید
گفت، یکی مواظبت باشم که فرار نکنی، خیلی ببخشید مریم جان، یکی هم گفت، موبایلش رو ازش بگیر...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لو
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_93
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وجیهه خانم، من با وحید زیر یه سقف نمیرم، زندگی که با بی اعتمادی و سردی و تهدید شروع بشه اون زندگی نمیشه، این زندگی های اینجوری، سست هست
گوشیم رو. گذاشتم روی میز
بفرمایید اینم گوشیم، کاملا مطمئن باشید من فرارم نمیکنم، اینقدر باشه من چند روز اینجا باشم، بتونم یه جایی رو پیدا کنم، میرم اونجا زندگی میکنم، خودم از زن داداشم شکایت میکنم، بیگاهیم رو که ثابت کردم، میرم روستای خودمون
نه اینطوری نگو، وحید ذاتا ادم خوبیه، مهربونه، این داداش منم، خیلی تو جوونیش اذیت شده، عشق اولش که تو بودی ناکام شد، زن گرفت، اون زنشم ناسازگار از آب در اومد، دو باره اومده سراغ شما، اینم که اینجوری شده، یه کم بهش فرصت بدید درست میشه
وجیهه خانم نمی تونم گوشه کنایه و تهدیداتش رو تحمل کنم
ببین مریم جان، اونطوری که تو فکر میکنی که بری برای خودت خونه بگیری تنها زندگی کنی نیست، اینحا کافیه بدونن توی یه خونه یه خانم جوان تنها زندگی میکنه، اونوقته که آزارها و. مزاحمتهاشون بهت شروع میشه، سعه صدر و صبر داشته باش درست میشه
نفس بلندی کشیدم
اگر به صبر باشه من تحمل میکنم، ولی نیش زبون و پشت سر هم تهدید رو نه نمیتونم
من باهاش صحبت میکنم، بهت قول میدم، روی قولهای من حساب کن
اعصابم بهم ریخت، سرم درد گرفت
ببخشید من برم آشپزخونه یه لیوان اب بر دارم، یه مسکن بخورم
خونه خودته عزیزم، بشین من برات میارم
یه لیوان آب برام آورد، با یه مسکن خوردم
ببخشید من میتونم توی یکی از اتاقهاتون استراحت کنم
بله عزیزم حتما،
بلند شد در یه اتاق رو باز کرد
بفرما اینجا، ازتوی کمد دیواری بالشت و پتو هم بردار
ممنون
رفت در اتاقم بست، یه بالشت برداشتم، گذاشتم زمین، دراز کشیدم، از حرف وحید خیلی اعصابم بهم ریخت، هیچ حرمتی برای من قائل نیست، چه راحت من رو پیش خواهرش خورد کرد، مواظب باش فرار نکنه، موبایلش رو بگیر، مثلا اگر من بخوام فرار کنم، کی میتونه جلوی من رو بگیره...
قطعا همه ما دغدغه مشکلات دوران بلوغ نو جوانانمون رو داریم، یه راهکاری محکم و مستدلی در این کلیپ هست که نگرانی پدران و مادران رو بر طرف میکنه، اگر شما هم همچین دلنگرانی دارید تشریف بیارید به این کانال 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_93 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_94
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
غرق در فکر و خیال شدم، که چه کنم، چه نکنم، بالاخره آینده من چی میشه، با صدای تقه ای که به در اتاق خورد به خودم اومد
_بله
_مریم خانم، آقا غلامرضا اومدن، میخوایم شام بخوریم، تشریف بیارید
اشتها که ندارم، الانم دوست دارم تنها باشم، ولی بی ادبیه توی این خونه اومدم، ولی به صاحب خونه سلام نکنم.
_چشم وجیهه خانم الان میام
شال و چادرم رو پوشیدم، در رو باز کردم وارد هال شدم، از شکل لمیدن آقا غلامرضا روی مبل، مشخصه که خیلی خسته است
سلام
از جاش بلند شد
_سلام حالتون خوبه، خیلی خوش امدید
_خیلی ممنون،
اشاره کردم به مبل
خواهش میکنم بفرمایید
نشست روی مبل
کمک کردم سفره انداختیم، همگی نشیتیم دور سفره، اصلا اشتها ندارم، ولی باید به زورم شده چند قاشق بخورم، یه نصف کفگیر برنج و دو قاشق خورشت ریختم توی بشقاب، به زور شروع کردم به خوردن
وجیهه خانم نگاهی به بشقاب من انداخت
_مریم جان شما رژیم دارید؟
متوجه شدم به خاطر اینکه کم کشیدم این حرف رو زد، سر بلند کردم.
_نه وجیهه خانم، میل ندارم
یه کفگیر پر برنج ریخت توی بشقابم
_اینجا میل ندارم نداریم، بعدم یه حرف از طرف من همیشه به تو نصیحت، اگر بخواهی حرص و جوش و غم و غصه هم بخوری، با شکم گرسنه نخور، غذات رو بخور سیر شو، بعد برو اونا رو هم بخور
از حرفش خندم گرفت
لبخند پهنی زدم
چشم، سعی میکنم غذام رو بخورم
آقا غلامرضا گفت
اینجا رو خونه خودت بدون، وجیهه یه چیزهایی بهم گفت، مریم خانم شما فکر کن من برادرتون هستم، وجیهه هم خواهرتون، اینجا رو متعلق به خودت بدونید، از یه شب تا هر چقدر که لازم شد، همین جا بمونید
حس ششمم بهم گفت، حتما وجیهه بهش گفته که، من گفتم یه خونه میگیرم از اینجا میرم، لحن حرفش زدنش دلم گرم کننده، و بوی حمایت میده
_خیلی ممنونم از لطفتون، اگر لازم شد چشم، مزاحمتون میشم
نوع رفتار این زن و شوهر واقعا اشتهام رو باز کرد، همه برنجی که توی بشقابم بود خورشتم ریختم روش، خوردم، واقعا دست پخت وجیهه خانم خوش مزه است،
غذا رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم، توی شستن ظرفها و مرتب کردن آشپز خونه کمک کردم، وجیهه خانم یه سینی چای ریخت، اومدیم توی حال، آقا غلامرضا مشغول بازی با بچه هاشِ، ما نشستیم روی مبل، وجیهه خانم صدا زد
غلامرضا جان، بیا چایی اوردم
چشم خانم، دست شما درد نکنه، الان میام
رفتار این زن و شوهر چه گرم و صمیمی و محترمانه است، آدم از نوع کلام و رفتارشون لذت میبره
چایی صرف شد، آقا غلامرضا بلند شد ایستاد،
ببخشید من میرم بخوابم، شبتون بخیر
رفت اتاق خوابشون در رو هم بست، بچه ها هم شب بخیر گفتن رفتن بخوابن، وجیهه خانم رو کرد به من
مریم جان اگر خوابت میاد، که برو توی همون اتاق بخواب، اما اگر خوابت نمیاد، منم باهات بیام اتاق، بقیه خاطراتت رو برام بگو، خیلی دوست دارم بقیه اش رو بشنوم
باشه بیاید خوابم نمیاد، بریم براتون بگم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_94 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_95
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ظرفهای های میوه و چایی رو هم جمع کردیم میز رو مرتب کردیم رفتیم اتاق، شال و چادرم رو در آوردم وجیهه خانم.گفت
خب مریم جان گفتی رفتی خرید، احمد رضا همه چی برات خرید، بعدش چیکار کردید
بعد از خرید، یه کم توی شهر گشتیم غروب رسیدیم خونه، حاج خانم و حاج رضا خرید هارو که دیدند کلی خوشحال شدند و مبارک باشه گفتن، حاج خانم کمک کرد ساکم رو بستم، بهم گفت بیا توی اتاق باهات حرف خصوصی دارم، رفتیم. در اتاق رو بست، رو. کرد به من
بشین دخترم
هر دو نشستیم، گفت
مریم جان من واقعا بهت حس مادری دارم، تورو مثل دختر خودم دوست دارم، شب عروسی یه سری حرفها و سفارشهایی هست که مادر به دخترش میگه، منم میخوام برات بگم
با دقت به حرفهاش گوش کردم، یه حسی پیدا کردم که دوست داشتم منو تو آغوش بگیره، نوازشم کنه، ولی رویی که برم توی بغلش نداشتم، خودش یه لبخند زد، دستش رو باز کرد، منم از خدا خواسته، رفتم توی بغلش، دست خودم نبود، فشارش دادم، توی آغوشش آرامش عجیبی بود، خیلی بهم چسبید، پیشونیم رو بوسید من رو از خودش جدا کرد، اومدیم توی هال. دور هم نشستیم، بعد از شام، پدر شوهرم رو. کرد به ما
پاشید برید بخوابید، صبح زود میخواهید حرکت کنید، تو جاده خواب الود نباشید
رفتیم بالا خوابیدیم، بعد از نماز صبح خدا حافظی کردیم مامان احمد رضا از زیر قران ردمون کرد، حرکت کردیم، شب رسیدیم مشهد، چشمم که به گنبد طلای امام رضا افتاد، نا خواسته چشم هام حلقه اشک بست، صدای آهنگ خوش نقاره خونه امام رضا که قبلا شنیده بودم پیچید توی گوشم ، یاد مامانم افتادم، وقتی هفت سالم بود با مامانم اومده بودیم مشهد، دیگه نرفتم، پارسال داشم و زن و بچه اش اومدن، داداشم دوست داشت من رو ببره ولی زن داداشم گفت نه از درسش عقب میمونه، درحالی که من درسم خوب بود، و حتما معلمم اجازه میداد، من رو گذاشت پیش مامانش، مادر مینا صد برابر از مینا بد جنس تر بود...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_95 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_96
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا توی یه هتل نزدیک به حرم اتاق گرفت، اول رفتیم حرم امام رضا، زیارت کردیم، از حرم که برگشتیم، هر دومون واقعا خسته بودیم، توی رستوران هتل شام خوردیم خوابیدیم، بعد از صبحانه احمد رضا گفت
حاضری بریم آرایشگاه وقت بگیری
خنده پهنی زدم
واقعا میخوای جشن دو نفره بگیری
دستهاش رو گذاشت روی میز خودش رو داد جلو، نگاهش رو مستقیم انداخت توی چشم هام لبخند دندان نمایی زد
یه جشن دو نفره، از نظر شما چطوره؟
همون فیگور خودش رو گرفتم، توی چشماش زل زدم
_عالیه آقا حرف نداره
هر دو زدیم زیر خنده
پس پاشو خانم معطل نکن، چون همه چیمون باید سر وقت انجام بشه،
نشستیم توی ماشین، شروع کردیم به گشتن، دنبال مزون لباس عروس و آرایشگاه، چشمم افتاد به تابلوی مزون عروس، تیز برگشتم سمت احمد رضا
پیدا کردم، پیدا کردم، سمت چپت رو نگاه کن
احمد رضا از شیشه ماشین نگاه کرد
آره خودشه، صبر کن یه جای پارک پیدا کنم
ماشین رو پارک کرد، با هم اومدیم مزون، رو کردم به احمد رضا
واااای چقدر لباس عروس!! چه خوشگلن
لبخندی زد سرش رو ریز تکون داد
_آره خیلی قشنگند
یه خانمی شیک پوشی اومد جلوی ما
میتونم کمکتون کنم
احمد رضا گفت
اجازه بدید خانمم انتخاب کنه
خانم فروشنده رو کرد به من
برای مراسم نامزدی میخواهی یا عروسی
_برای عروسی میخوام
_خوبه همین قسمت که دارید میبینید لباس عروسی هست، فقط این ردیف لباسهای باز هست، اون ردیف لباسهای پوشیده
ممنون خانم
از یکیش خیلی خوشم اومد، به احمد رضا نشون دادم
این. رو ببین، به نظر تو هم قشنگه؟
آره مریم خیلی قشنگه
همون خانم رو صدا زدم
ببخشید خانم ما این مدل رو میخوایم
اومد لباس رو برداشت، رو کرد به من
بیا بریم اتاق پرو، بپوشش، تنگ و گشادیش رو درست کنیم، ببرید
احمد رضا پرسید
چقدر طول میکشه تا آماده بشه
یه نیم ساعت زمان میبره تا خیاط، درستش کنه
رفتم اتاق پرو پوشیدمش خیلی بهم بلند و گشاد بود، اون خانم با صابون خیاطی، روی لباس علامت گذاری کرد، بهش گفتم
میشه نامزدم بیاد تو من رو توی این لباس ببینه
لبخندی زد
الان نه بزار اندازت کنیم اون موقع بیاد ببینه، ببخشید شما اسمتون چیه
مریم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_96 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_97
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اسم منم ریحانه است، مریم خانم آرایشگاه وقت گرفتی
نه هنوز
خواهر من ارایشگاه داره، کارشم عالیه، کارتش رو میدم بهت برید اونجا
ممنون بدید
لباس رو از تنم در اوردم، لباسهای خودم رو پوشیدم، اومدم بیرون
احمد رضا گفت
منتظر بودم، صدام کنی بیام لباس رو توی تنت ببینم
_ریحانه خانم گفت، صبر کن اندازت کنیم بعد نامزدت ببینه، خیلی بلند و گشاد بودـ
کارت آرایشگاه رو بهش نشون دادم
میگه اینجا برای خواهرشه، کارشم خوبه
_الان باید بریم اینجا؟
_نه الان بیا بریم تاج هم انتخاب کنیم
رفتیم قسمت تاج ها، واای که چه خیره کننده است، با احمد رضا یه مدل خوشگلش رو انتخاب کردیم، ریحانه خانم گفت، اگر پسند کردید تشریف بیارید فاکتور کنید
تاج رو گذاشتیم روی میز مدیریت، با احمد رضا یه چرخی تو مزون زدیم، لباسم اماده شد، ریحانه خانم گفت
بیا یکبار دیگه تنت کن
رفتم اتاق پرو پوشیدمش خودم رو توی اینه نگاه کردم، چقدر زیبا شدم، ایکاش الهه اینجا بود من رو میدید، رو کردم به ریحانه خانم
ببخشید میشه نامزدم رو صدا کنید بیاد من رو ببینه
بله حتما، اسم نامزدت چیه
احمد رضا
ریحانه خانم از اتاق رفتن بیرون، احمد رضا اومد تو اتاق پرو
لبخند رضایتی زد
مریم شکل فرشته ها شدی
لبخند پهنی زدم
ممنون، عزیزم
من میرم تو هم لباست رو عوض کن بیا، باید بریم ارایشگاه هم وقت بگیریم
از تاق پرو رفت بیرون، لباسم رو عوض کردم اومدم بیرون، با احمد رضا رفتیم میز مدیریت حساب کنه، خانمی که مدیر مزون بود گفت
قصد خرید دارید یا اجاره
احمد رضا رو کرد به من
چیکار کنیم؟
اجاره کنیم، اینها همشون فقط به درد عروسی میخوره
احمد رضا پول لباس و شنل و تاج رو، حساب کرد، وسایلهامون رو برداشتیم، به ادرسی که ریحانه خانم داده رفتیم ارایشگاه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_97 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_98
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وارد اریشگاه شدم، بزرگی ومجهزبودن سالن واقعا خیره کننده است، شاید برای این خیلی به چشم من میاد، که من فقط ارایشگاه سحر توی روستای خودمون رو دیده بودم، دو رو. برم رو نگاه میکنم، تا مدیر اینجا رو پیدا کنم، یه خانمی اومد نزدیکم
سلام خوش امدید
سلام ممنون، ببخشید مدیر این سالن کیه؟
_خودم هستم امرتون رو بفرمایید
راستش من و نامزدم تنهایی اومدیم مشهد که جشن عروسیمون رو دو نفره اینجا بگیریم، الانم میخوام برام آرایش عروس کنید
لبخند پهنی زد
وااای چه رمانتیک جشن دو نفره، پس ارایشتون رو برای امشب میخواهید
اگر امشب بشه که خیلی خوبه
بله که میشه چرا که نه،ولی باید لباس عروست باشه
همش هست توی ماشین نامزدمه، الان میگم بیاره
زنگ زدم به احمد رضا
جانم مریم
میشه لباسهارو بیاری دم مزون
الان میارم
رفتم دم، در مزون ایستادم، احمد رضا لباسها رو آورد، تا مدیر سالن لباس رو دید گفت
از مزون فریماه گرفتید
بله از خواهرتون گرفتیم، ایشون کارت ارایشگاه شما رو داد
عه پس باید سفارشی درستت کنم، چادرت رو در بیار، بیا بشین روی صندلی
چادر و شال و مامنتوم رد در آوردم اویزون کردم به رخت آویز، نشیتم روی صندلی،
کلیپس رو باز کرد، موهارو ریخت پشت سرم
عزیزم، باید یه کم موهات رو کوتاه کنم
تیز برگشتم سمتش
نه، نامزدم گفته دست به موهات نزن
اخه چاره ای نیست، میخوام شینیون کنم نمیشه، بیاد پنج سانتی بزنم، تا صاف و یکدست بشه
مکثی کردم، گفتم
پس همون پنج سانت، بیشتر نشه
باشه مطمین باش.
سه ساعت روی موهام و صورتم کار کرد، واقعا تغییر کردم، خیلی زیبا شدم، کمک مرد لباس عروسم رو پوشیدم، تاج رو گذاشت روی سرم و با گیره سر محکمش کرد، تور رو هم گذاشت روی سرم،
رو به من گفت، بَه بَه چقدر زیبا شدی
میتونی زنگ بزنی به نامزدت، بیاد دنبالت
زنگ زدم به احمد رضا
_جانم مریم
خوشحال گفتم
_کجایی ااحمد رضا
_بیرون منتظر توام
_کارم تموم شد، میتونی بیای من رو ببری
_پس یا الله بگو که اومدم
رو کردم به خانم ارایشگر که صداش میکردن اکرم خانم گفتم
نامزدم گفت یا الله بگید من دارم میام...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_98 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_99
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خانمهای داخل سالن، شال و مانتو هاشون، رو تنشون کردن، احمد رضا یاالله گویان با یه خانمی که دوربین فیلم برداری دستش، وارد سالن شدن، احمد رضا قدم برداشت سمت من، خانم فیلم بردار شروع کرد به فیلم برداری، خنده پهنی بر لبم نشست، منم قدم برداشتم سمت احمد رضا، اکرم خانم زیر لبی گفت
نه تو نرو صبر کن اون بیاد پیشت، دیگه دیر گفت، ما به هم رسیدیم، دست همدیگر رو گرفتیم، احمد رضا غرق تماشای من شده ، اروم گفت
چقدر خوشگل شدی، واقعا شبیه به فرشته ها شدی
توهم خوش تیپ بودی توی این کت و شلوار خوش تیپ تر شدی
احمد رضا، دست من رو، ول کرد، دست کرد جیبش کارتش رو در آورد، رفت سمت اکرم خانم
ببخشید سریع پولتون رو بردارید، من خیلی کار دارم، اکرم خانم، کارت رو کرد تو دستگاه پُز پولش رو برداشت، کارت رو داد به احمد رضا، کارت و گذاشت جیبش، برگشت سمت من چادر سفیدم رو انداخت سرم، خودم مرتبش کردم، دست من رو گرفت، لبخند ملیحی زد
بیا بریم
وااای احمد رضا با این فیلم برداری که اوردی واقعا غافلگیر شدم
حالا یه سورپرایزم بیرون برات دارم
عه چی؟
بیا بریم
از در اومدیم بیرون، چشمهام باز شد، هینی کشیدم، کش دار گفتم
وااای احمد رضا تو ماشین گل زدی
دوست دارم بپرم بغلش کنم، ولی جلوی مردم نمیشه
دیگه ببخشید وقت کم بود نشد بهتر از این بزنم
خیلی هم قشنگه، من همینطوری دوست دارم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾