🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت720
#نویسنده_سیین_باقری
به هر شکلی بود همونطور شبانه به همراه ایلزاد و عمو ناصر و ایلناز راه افتادیم سمت سیاه کمر
عمه نسرین میخواست صبر کنه تا اقا سهراب از شیفت برگرده و بعد باهم بیان برای همین همراه با ما راهی نشد
چند دقیقه ای میشد راه افتاده بودیم که ایلناز خم شد و سرشو گذاشت روی پام چشمکی زد و گفت
_شب بخیر
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم ایلزاد از اینه ی جلو به عقب نگاه کرد و گفت
_ایلناز خانم اگه خوابت میاد از صندلی استفاده نه پای الهه
ایلناز محلش نداد خوشم میومد در لحظه شخصیت طرف مقابلش رو پودر میکرد
عمو ناصر خندید و دستی به شونه ی ایلزاد کشید
_ولش کن این دختر به قدری پررو هست که تو حریفش نشی
ایلناز این بار جواب داد
_دارم برات دایی
عمو ناصر باز هم خندید ولی این بار با استرس دستشو گذاشت گوشه ی شیشه ی ماشین و زیر لب گفت
_بنظرتون کی دختر بزرگ عاطفه رو کشونده وسط میدون؟
ایلزاد دوباره نگاهم کرد و جواب داد
_یه حدس بیشتر ندارم
ناصر با اطمینان گفت
_صابر؟
ایلزاد سرشو تکون داد و متفکر گفت
_جز اون کی به من و شما حسادت میکنه
عمو ناصر ناباور شونه هاشو تکون داد و گفت
_چطور باید قبول کنم برای هزار و دو هزار بخواد آبروی منو ببره؟ خب اگه ثابت بشه دختر عاطفه دختر منه جمشید سهم الارث براش میذاره
_صابر عزیز کردن خودش براش مهمتره هرچند بهتره که زود قضاوت نکنیم ولی اگر رو بشه که قصد ضربه به شما رو داشته دیگه سکوت نمیکنم
عمو ناصر با مشب زد رو بازوی ایلزاد
_هی پسر اون بزرگترته
ایلزاد با بیخیالی جواب داد
_همچینم بزرگتر نیست که اگه باشه همین بزرگتر حداقل پنج بار الهه رو از من دور کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام همفکری رمان الهه و ماهورا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced
بفرمایید گروه❤️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت721
#نویسنده_سیین_باقری
بالاخره بعد از چند دقیقه ساعت نزدیک به یازده شب بود که رسیدیم پشت در عمارت جمشید خان
ایلزاد ماشین رو تو کوچه نگهداشت و رو به عمو گفت
_بعدا میارم داخل تا این کارگره بیاد طول میکشه
عمو ناصر زودتر از ما پیاده شد ایلناز خواب بود و سرش روی پام سنگینی میکرد باید صداش میزدم آروم آروم بازوش رو نوازش کردم ولی بیدار نمیشد
خیلی ناگهانی و بدون هیچ پیش زمینه ای ایلزاد با صدای بلند گفت
_ایلناز پاشو رسیدیم
ترسیده و وحشتزده نگاهش کردم دلم لرزید که نکنه دوباره اون حالتها اومده باشه سراغش ولی خنده ی روی لبش میگفت اینطور نیست و محض ترسوندن ایلناز این کارو کرده
ایلناز بلند شد با بد اخلاقی رفت پایین
_چیکارش داشتی اخه؟
خندید و پیاده شد
_ولش کن اون حقشه
در ماشینو برام باز کرد دستمو گرفت پیاده بشم سرمو که اووردم بالا با دیدن عمارت پدربزرگ خان کمی دلم زیر و رو شد
دلم برای مامان مهری قد دنیا تنگ شده بود چقدر ناگهانی تنهام گذاشت
_خودتو ناراحت نکن
ایلزاد فهمیده بود تو ذهنم چی میگذره لبخندی زدم و با آه غلیظی جواب دادم
_مامان مهری خیلی بدتر از بقیه تنهام گذاشت
دستمو کشید و پا به پای همدیگه وارد عمارت جمشید خان شدیم نرسیده به هال صدای فریاد جمشید خان بلند شد
_تو غلط کردی اینهمه سال بی غیرت بازی در اووردی و به روی خودت نیاووردی
ایلزاد با هیجان گفت
_یعنی با عمو ناصره؟
خندیدم و شونه هامو بالا انداختم درو که باز کردیم صابر با لبخندهای مرموز همیشگیش از هال خارج شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت722
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از رفتنش ایلزاد با صدای آرومی زیر گوشم گفت
_غلط نکنم کار خودشو کرده که انقدر خوشحال بود و میرفت
لبامو کج کردم و با استرس اینکه جمشید خان بلایی سر عمو ناصر نیاره ایلزاد رو بی جواب گذاشتم و وارد هال شدم
از دیدن صحنه ی رو به روم خشکم زد
جمشید خان مقابل عمو ناصر ایستاده بود با خشم نفس میکشید عمو ناصر هم دستش به گوشش بود و سمت مخالف رو نگاه میکرد
بی شک تو گوشی خورده بود بمیرم برای متانتش که سکوت کرده بود و ایستاده بود
ماهرخ خانم گلوله گلوله اشک میریخت و دل من در پی نگاهش بود که میچرخید روی دستهای جمشید خان
انگار ایلزاد رسیده بود پشت سرم که جمشید خان با پوزخند گفت
_چیه اومدین معرکه ی عموتون رو نگاه کنید؟
ایلزاد درست پشت گوشم غرید
_معرکه گر اونه که بعد از سالها نبش قبر کرده
جمشید خان با عصبانیت اومد سمت ایلزاد و با ته عصا کوبید تو سینش و گفت
_منظورت به کیه؟
ایلزاد ذره ای جا به جا نشد پوزخند زد و جواب داد
_شازده پسرتون
عمو ناصر با تشر برگشت سمت ایلزاد و گفت
_بیخیال شو ایلزاد
جمشید نیم نگاهی به من کرد و گفت
_بذار بگه بدونم اختیارم دست کی بوده خبر نداشتم
ایلزاد دستی تو موهاش کشید
_چرا انقدر به صابر گوش میدین؟
جمشید چشماشو ریز کرد و گفت
_منظورت به چیه؟
ایلزاد شده بود کوه آتشفشانی که قصد فوران شدن داشت
_منظورم به همه چیه پدربزرگ منظورم به همین یک سال و اندیِ که زندگی چند نفر تباه شد سر نقشه های صد من یه غاز صابر
دست منو گرفت و کشید سمت خودش
_منظورم به همین دختر بی پناهه که سر بدجنسی صابر اینجوری اواره و بی کس شد
دستی به سر تا پام دراز کرد و گفت
_از الهه ای که سال پیش با نقشه کشوندینش اینجا چی مونده پدربزرگ؟
نفسی گرفت و ادامه داد
_مادرش رفته پدربزرگ خانش رفت مهری بانو رفت اون همه پشت و پناه رو یک جا از دست داد بس نیست که حالا زوم شدین رو عمو ناصر که یک عمره منزوی شده و تو کشور غریب؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت723
#نویسنده_سیین_باقری
نگران احوالات ایلزاد بودم احساس می کردم همین ثانیه هاست که دوباره عصبی بشه و اون موجهای نابهنجار بیاد سمتش و دوباره بزن همه چیو بشکنه
دستش رو گرفتم و توی مشتم فشار دادم
دلم نمیخواست اینقدر عصبانی بشه دوست نداشتم سر هر چیزی حرص بخوره آدم ریلکسی نبود ولی خیلی کم پیش می اومد که عصبانی بشه
حالا از اون وقتایی بود که واقعاً اعصابش به هم ریخته بود و دوست داشت که حرفش رو ثابت کنه
انگشتاشو توی مشتم فشار دادم و با چشمام ازش خواهش کردم که ادامه نده و سکوت کنه پدربزرگ ولی انگار دلش میل کرده بود به سمت آشوب دوست داشت که عصبانی کنه بقیه رو رو به من کرد و گفت
_ تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن دختر بزار حرفشو بزنه می خوام بدونم تا چه دستم بی نمک بوده که هر کدوم از بچه ها را بزرگ کردم اینجوری نمکدون شکستن
ایلزاد دستشو از دستم کشید بیرون و با ناراحتی گفت
_قصدم نمکدون شکستن نیست پدربزرگ برای من اونقدر زحمت کشیدین که هم جای پدرم باشین هم جای مادرم
حرف من سر نا اهلی صابره
صابر اونقدری خوب و خیرخواه نیست که شما بخواین حرفاش رو قبول کنید
اولینش همین آوردن الهه ب سیاه کمر بود چی نصیبمون شد
شما از کاری که کردیم پشیمون نیستین؟
دستاشو از هم باز کرد و با پوزخندی گفت
_ من که پشیمونم برای آزار دادن یک ساله این دختر جوری پشیمونم که فکر می کنم هر چقدر محبت به پاش بریزم قطعاً جبران نمیشه روزهای خوبی که میتونست کنار پدر و مادرش داشته باشه و روزهای خوبی که میتونست از جدیدالورود بودن به دانشگاه لذت ببره
این دختر پزشکی قبول شد اندازه یک دانشجوی پزشکی از قبولی توی کنکور لذت نبرد که ما کشوندیمش اینجا
درد من درد آدم هاییه که دلشون و سوزوندیم تا به خودخواهی خودمون برسیم
اینا گذشته ما نتونستیم جلوش رو بگیریم ولی حداقل عمو ناصر رو نکنید گوشت قربونی بسمونه هرچی کشته و زخمی دادیم توی این راه کافیمونه پدربزرگ
کی میخوایم به این جنگ و جدل ها و برنامههای هر روز ادامه بدیم
اگر دستم می رسید برمیگشتم به سال پیش و دست الهه رو میذاشتم تو دست مادرش شاید الان میتونستم خنده ای روی لبش ببینم
انقدری که از درد مشکلات این دختر سوختم از درد و مشکلات خودم خبر ندارم پدربزرگ
من قصدم نمکدون شکستن نیست قصدم اینه که بتونم بگم بیا این آخر عمری کنار هم خوب زندگی کنیم
حالا هرکی هرکاری تو گذشته کرده
انقدر این گذشته رو هم زدیم که گندش جوری بلند شد که هرکاری میکنیم جمع نمیشه به نظر من که بسمون پدربزرگ بیاین یکم با آرامش زندگی کنیم
انگار از حرف زدن خسته شد که بی هوا رفت روی مبل نشست و پدربزرگ رو جای خودش خوشکوند
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت724
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد حرفهای زیبایی زده بود ولی این بین دل منم آزرده بود
چرا گفته پشیمونه از اینکه من رو اینجا نگهداشته نکنه حالا که من بهش دل داده بودم و دل گرفته بودم بخواد قیدم رو بزنه
چرا فکرم کار نمیکرد چرا داشتم حساس میشدم و قلبم رو می آزردم چقدر بچه شده بودم
کمی تعلل کردم و بدون حرفی از روی مبل بلند شدم و رفتم طبقه ی بالا تو اتاقی که مختص به ایلزاد بود خودمو پرت کردم روی تخت
سرمو تو بالش پنهون کردم و بازهم ذهنم رو بردم سمت حرفهای ایلزاد و بیش از پیش از صابر متنفر شدم
باعث تمام آوارگی ها و از هم پاشیدگی های خانواده ی پدربزرگ خان همین صابر بی چشم و رو بود که صاف صاف تو چشمامون زل میزد و خجالت نمیکشید
ایلزاد راست میگفت اگر سیاهی قلب صابر باعث نشده بود که اینکارها رو بکنه شاید من هنوز تو خونه پدربزگ خان در حال جوونی کردن بودم و تمام اعصاب خردیم میشد کل کلهای محمد مهدی
شاید اگر این اتفاق های نیفتاد بود رابطه های ماهم خراب نشده بود و هزار تا شاید دیگه
چقدر بد بود که آدمی مثل صابر تونست اون همه صمیمیت و زیبایی رو از خونه ی پدربزرگ خان پر بده و جاش کینه و نفرت بکاره
بیچاره الهه که تنها قربونی این ماجرا بود و مامان مهری و پدربزرگ خانی که سکته زدند از این بابت
چند دقیقه ای میشد که به همون حالت دراز کشیده بودم و فکر میکردم که در اتاق باز شد و از بوی عطری که پیچید فهمیدم ایلزاد وارد شده
تکونی خوردم و بلند شدم همونجا جلوی در ایستاده بود نگاهم میکرد
مطمین بودم متوجه ناراحتیم میشه اومد کنارم نشست و با لحن آرامش دهنده ای گفت
_ولی از این پشیمون نیستم که تورو برای خودم نگهداشتم هرچند که خودخواه بنظر بیام
چند ثانیه مات نگاهش کردم این بشر چرا آدم رو میبرد عرش و در لحظه ای پرت میکرد پایین و بالعکس چرا قدرت داشت تا من رو چنین به دست بگیره و دلیل حال خوب و بدم باشه
نگاهی به چهره اش انداختم و زیر لب گفتم
_چرا من تا حالا کسی رو به این حد دوست نداشتم
چشماش گرد و گشاد شد و خندید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت725
#نویسنده_سیین_باقری
نمیدونم اون شب بین جمشید خان و عمو ناصر چه اتفاقی افتاد
ولی صبح روز بعد در حالی که هنوز اهالی عمارت خواب بودند جمشیدخان اطلاع داد که مهمون داریم و همه باید سر میز صبحانه حاضر باشیم
به سختی از جا بلند شدم و لباس مناسبی پوشیدم و رفتم پایین
من آخرین نفری بودم که به جمع اضافه میشد ایلناز و عمه نسرین و ماهرخ خانم کنار هم نشسته بودند
ایلزاد و آقا سهراب عمو ناصر و صابر هم کنار همدیگه
صابر سرش پایین بود و تند تند داشت چای شیرینش را هم میزد هنوز جمشیدخان نیومده بود سلامی کردم و کنار ایلناز نشستم
با صدایی که سعی می کردم آروم باشه تا کسی نشنوه پرسیدم
_ قراره کی بیاد که اینجوری همه را جمع کردند؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت
_ احتمالاً دسته گل عمو ناصر
نتونستم خندم رو کنترل کنم همزمان با ایلناز شروع کردیم به خندیدن که با ورود جمشید خان و اخم غلیظ ایلزاد همراه شد
هر دو ساکت شدیم و سرمونو انداختیم پایین
جمشیدخان بدون حرفی نشست و اولین استکان چای و زعفرونش رو هورت کشید
اقا سهراب که احترام بیشتری بین جمع داشت پرسید
_جمشیدخان مشکلی پیش اومده؟
جمشید لبخندی زد و با ابهت همیشگی جواب داد
_نه منتظرم
ایلناز عین قاشق نشسته پرید میون کلام
_منتظر کی پدربزرگ؟
جمشیدخان ابرو بالا برد و عمه نسرین نیشگون گرفت از پای دخترش و زیر لب گفت
_ منتظر عمت
اقا سهراب که شنیده بود با خنده گفت
_بسیار سپاسگزارم
بین خجالت عمه و خنده ی ایلناز کارگر باغ نفس زنون اومد تو اشپزخونه و گفت
_آقا عقیله خانم اومدن
با شنیدن اسم عقیله خانم ناخودآگاه از حا بلند شدم ایلزاد نگاهم کرد جوری که از بلند شدنم پشیمون شدم اصلا چرا بلند شدم
دوباره نشستم سر جام و پوزخند صابر رو به جون خریدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت726
#نویسنده_سیین_باقری
پوزخند صابر همراه شد با نگاه غمگین ایلزاد با لبخند خشکیده ی ایلزاد با چهره ی پر از سوال ایلزاد
دلم به لرزه در اومد میترسیدم از ناراحتیش خداکنه که محمد مهدی همراه با عقیله نباشه تا ذهن ایلزاد رو منحرف نکنه
چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا صدای سلام و احوال پرسی عقیله خانم با ماهرخ جون بلند شد و بعدش جمشید خان قیام کرد و هر یک از اهالی پشت سرش از اشپزخونه خارج شدن
نشسته بودم چشم بسته بودم و گوش باز کرده بودم تا نشنوم صدایی مردونه که همراه با عقیله خانم پا به عمارت گذاشته باشه ولی طولی نکشید که صدای جوان شده ی عمومحسن سلام کرد و با خوش و بش انگار جایی نشست
خاک برسرت الهه که به دنیا اومدی برای گند زدن صدای محمد مهدی تمام امیدم رو یک جا به باد داد
پوفی از کلافگی سر دادم و بلند شدم رفتم بیرون سلام دسته جمعی دادم و جایی نزدیک به ایلزاد نشستم نگاهش کردم ولی نگاهم نکرد و نگاه عقیله خانم ثابت موند روی لبهام که میلرزید
لبخندی زد و گفت
_خوبی عزیزم
من هم سعی کردم بخندم ولی کو خنده ای که با وجود ناراحتی ایلزاد بیاد روی لبهام
جمشید خان اجازه نداد جوابی بدم
_عقیله خانم دخترت همراهت نیست
عقیله خانم زیر چادر مشکی اش رو سفت تر چسبید و گفت
_خبر هم نداره
جمشید خان دستش روی عصای چوب چنارش فشرده شد
_از شما انتظار نمیرفت
عقیله خانم تو جاش جا به جا شد
_انتظار آزردن فرزندم رو داشتین؟
پدربزرگ تایید کرد و گفت
_باید میبود صابر حرفهایی برای گفتن داره
محمد مهدی مصنوعی سرفه ای کرد و گفت
_من به جای خواهرم میشنوم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت727
#نویسنده_سیین_باقری
نگاها رفت سمت محمد مهدی ولی نگاه ایلزاد برگشت سمت من بهش لبخند زدم جوابمو نداد
محمد مهدی دوباره گفت
_جمشید خان هدف شما از نبش قبر چیه؟
پدربزرگ ابروهای پرپشت و به رنگ سفیدش رو بالا برد و گفت
_اینکه برای خانواده ام چه تصمیمی میگیرم بع خودم مربوطه پسر محسن
پدربزرگ داشت تلافی میکرد وقتایی رو که به ایلزاد میگفتن پسر ناصر اینو از پوزخند ایلزاد میتونستم بفهمم
پسر محسن بودن جرم نبود تا قبل از اینکه نخواد عقیله رو اجبار به ازدواج با خودش کنه
محمد مهدی لبخندی زد و جواب داد
_پسر محسن نه نوکر محسنم من ولی این تصمیمات شما داره زندگی خیلی ها رو بهم میریزه
بعد هم بی توجه به اینکه پدربزگ چه جوابی بده رو به عمو ناصر کرد و گفت
_اقا ناصر ما از وقتی با شما اشنا شدیم جز اقایی و شخصیت از شما چیزی ندیدیم دنبال این گذشته هستین که چی بشه؟
عمو ناصر دستی به چشمهاش کشید و جواب داد
_من وقت پرواز داشتم که به اینجا رسیدم
عقیله خانم نگاهی به سرتا پای جمشید خان کرد و گفت
_بهتر نیست این بازی ها تمام بشه خان؟ آقا صابر اگر اموالی میخواد و بوی پول بیشتر مشامش رو تحریک کرده بهتر نیست راه های دیگه رو پیدا کنه؟
صابر این بار روی پا بلند شد و گفت
_شاید هم شما چشمی دوخته باشید به اموال اون دختر بعد از جمشید خان
محمد مهدی با عصبانیت از جا بلند شد
_شرف داشته باش حرفی بزن که به سنت برنخوره من اونقدی دارم که هفت نسلمو سیر کنه پسر خان
اقا سهراب مداخله کرد و خواست که آروم باشن در همین حین دوباره کارگر باغ اومد و تو گوش پدربزرگ چیزی گفت که باعث خنده های مرموز جمشید خان شد و رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت728
#نویسنده_سیین_باقری
عقیله خانم سر جاش نیم خیز شد و گفت
_با اجازه جمشید خان
پدربزرگ خیلی ریلکس نشسته بود و لبخند میزد این آرامش نوید خوبی نبود و باید میترسیدیم از این لبخندها
دستهاشو از هم باز کرد و گفت
_کجا عقیله بانو دخترت تازه تشریف اوورد
این بار همه از جا بلند شدن بی مرامی جمشید خان چیزی نبود که بشه نادیده گرفت یعنی اون دختر بیچاره ی از همه جا بی خبر رو کشونده بود اینجا به هوای چی که انقدر هم خوشحال به نظر میرسید
عقیله حال خوبی نداشت و از نگاهش معلوم بود اصلا علاقه نداره دوباره مریم رو بندازه تو هول و ولای پدر جدید ولی کاری بود که شده بود و نمیشد جلوش رو گرفت
محمد مهدی فورا رفت بیرون و انگار قصد استقبال از مریم رو داشت برگشته بودم نگاهش میکردم که دستی پشت دستمو گرفت و وادارم کرد بشینم
ایلزاد کاملا کلافه و عصبی به نظر میرسید نگاهمو دوخته بودم به چشمهاش
چه خطایی کرده بودم که این چنین بداخلاق شده بود اخه منکه قصدی نداشتم این واکنشها کاملا غیر ارادی بود که باید جلوش رو میگرفتم ولی حالا که نتونستم کنترل کنم هم مقصر نبودم
رو ازم برگردوند با سماجت انگشتاش رو فشردم که نگاهم کنه ولی لجباز تر از این حرفها شده بود میترسیدم دوباره حملات عصبی بیاد سراغش
احساس سنگینی نگاه عمو ناصر باعث شد برگردم نگاهش کنم با اشاره ی ابرو بهم گفت که بیخیال ایلزاد بشم
چقدر ماه بود این عمو که تو اوج گرفتاری و بدبختی خودش حواسش به من هم بود
محمد مهدی و پشت سرش مریم وارد هال شدن مریم بیچاره سرش پایین بود و چادرش رو دنبال خودش میکشید با دیدن مریم هرکس واکنشی داشت ولی من نگاهم به واکنش عمو ناصر بود
با دیدن صورت مریم با رنگی باخته و زرد شده از سرجاش بلند شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞