eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو ناصر سرشو آورد بالا و رو به جمع گفت _شاید تا حدودی قصه من و مادر مریم را شنیده باشید شاید یه جاهایی کمتر و یه جاهایی با اغراق بیشتری به گوشتون رسیده باشه ولی خواهانم که بعد از مدتها حمل کردن این راز بالاخره برای شما که خانواده م هستین بازگو کنم هرچند که آقاصابر بیشتر از همه باخبره نگاه همه برگشت سمت صابر صابر پوزخندی زد و سرش را به چپ و راست تکون داد این یعنی اینکه من بی گناهم و شما همگی مقصر تمام موضوعات این عمارت عمو ناصر بی توجه به واکنش صابر گفت _اگر من تو جوونیم از مملکت خودم فراری شدم و رفتم و موندگار مملکت غریب شدم خیلی سر کیف نبودم که اینکارو کردم بلکه شرمنده روی دیارم بودم که پا گذاشتم به فرار غیرتم قبول نمیکرد با زنی که چندین سال از خودم بزرگتر بود کاری کنم که نتونه جلوی خانواده سربلند کنه هر چند که خلاف شرع نکرده بودم اینکه من در کنار خواهر عقیله خانم چقدر حال بهتری داشتم و ایشون هم میتونستم بیشتر توی سیاه کمر دوام بیارن جای کتمان نداره ایشون زنی جا افتاده بودند و نیاز داشتن به کسی که بتونه ازشون حمایت کنه منم این موقعیت رو براشون به وجود آوردم هرچند که خطا بود و اشتباه ولی خلاف دستور خدا نبود من پنهونی از ایشان خواستم تا با من محرم بشن من که نیازی به اجازه نداشتم پسر بودم و اختیار دارد خودم و عاطفه خانم هم زن مطلقه بودند که خیلی راحت میتونست ازدواج مجدد داشته باشه پس راه سختی را در پیش نداشتیم ولی بعد از ۲، ۳ هفته پشیمون شدیم و با اصرار عاطفه خانم قصد سرپوشی روی قضیه رو داشتیم و همون موقع ها بود که من به طور کلی از اینجا رفتم اول توی تهران بودم و بعد از اون رفتم خارج از کشور نمیدونم سرگذشت عاطفه به کجا رسید ولی با حرفهایی که بعداً شنیدم و ارتباطی که تونستم با اهالی این جا برقرار کنم متوجه شدم که عاطفه دوباره به شوهرش رجعت کرده و در کنارش زندگی کرده چند سال آخر عمرش را مطمئن نبودم که بچه ای که سپرده به عقیله خانم بچه منه ولی در دلم همیشه عذاب وجدان این قضیه رو داشتم که نکنه کوتاهی کرده باشم و حالا هم متوجه شدین که کوتاهی این قضایا از من بوده فقط تاکید من روی این موضوع هست که متوجه باشید که دختری که الان روبروتون نشسته هم پدر داره و هم مادر هم کسی که بتونه از این به بعد ازش حمایت کنه من اگر این موضوع را تایید کردم و به حرف جمشیدخان گوش دادم تا اینجا اومدم صرفاً برای تعیین هویت این دختر بوده و گرنه من علاقه ای به بازگو کردن این موضوع نداشتم چون جای افتخار نداشت الان هم اگر تصمیم گرفتم که برگردم سر کار و زندگیم تو کشور غریب به خاطر تصمیم همین دختره وگرنه اگر میگفت بمون حتماً می موندم اون به من علاقه ای نداره که بخوام به خاطرش بمونم بالطبع منم وابستگی بهش ندارم که نیاز باشه بهش اصرار کنم پس اجازه میدم هر طور که راحته زندگی کنه چه تنها چه در کنار عقیله و چه هر جای دیگه که دوست داره به اینجای حرفش که رسید مریم ناخودآگاه با صدای بلند اشک ریخت و انگار خیلی هم راضی به این اتفاق نبود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙سَلامْ ميدَهَمُ و دِلْخُوشَمْ كِه فَرمُوديدْ 💙هَر آنکِه دَر دِلِ خُودْ یادِ ماسْت، زَائِرِ ماست…! 💙صَلی اَللهُ عَلیکْ یا اباعبدلله الحسین علیه السلام 💙
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که من و همه اهالی عمارت متوجه شده بودیم مریم ناخودآگاه علاقه‌ای به عمو ناصر پیدا کرده بود که دوست نداشت پدرش تنهاش بذاره هرچند که ازدواج کرده بود اختیار داره زندگیش بود و میتونست بدون هیچ تعلق خاطری کنار همسرش و فرزندش زندگی کنه ولی اینکه عمو ناصر بهش اختیار داده بود که بمونه کنار عقیله خانم خودش جای تحسین داشت جمشید خان دیگه اصراری نکرد به موندن عمو ناصر معلوم بود که این معرکه را راه انداختند تا عمو ناصر رو کنار خودشون نگه دارند ولی اون مصر تر از این حرفا بود برای رفتن به خارج از کشور چون به قول خودش اینجا تعلق خاطری نداشت بالاخره مریم با رضایت خودش و خواسته ی عمو ناصر قرار شد با همکاری آقا سهراب شناسنامه‌ای براش تهیه بشه که اسم پدر واقعیش توش باشه و تمام این اتفاقات دو سه روز انجام شد و ما همچنان توی سیاه کمر ماندگار شده بودیم تا تکلیف این موضوع مشخص بشه و هر کسی برگرده سر خونه و زندگی خودش توی این مدت چند بار به عمارت پدربزرگ خان سر زده بودم باورم نمی شد که این همه ملک و املاک و زمین و هرچه دارایی پدربزرگ خان به جا مونده بود برای من باشه منی که از دار دنیا نه مادری داشتم نه پدری و برادری که بهم محبت کنه مردی توی زندگیم بود که ازش توقع داشتم تمام این کاستی‌ها را جبران کنه ایلزاد تنها امید این روزهای من بود امروز هم اومده بودم عمارت پدر بزرگ خان و زیر درخت بلند چنار نشسته بودم و داشتم به گذشته فکر میکردم گذشته که چندان دور نبود همون شبی که مامان قصد داشت منو فراری بده تا از عقد با پسر عموم امتناع کرده باشم، پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم حالا من در آغوش پسرعموم زندگی می کنم و مادرم فرسنگها از من دوره چقدر این جریان برای من تلخ و دردناک بود که مادرم چند ماهی می شد از من بی خبر بود و حتی به قدر یک تلفن زدن از من حال نپرسیده بود می تونستم چیکار کنم اون دوست نداشت با من حرف بزنه و گرنه من که همون الهه ضعیف النفسی بودم که تا آخر عمرش نیاز به مادرش داشت به همین چیزها فکر می‌کردم که زنگ در عمارت به صدا در اومد نگاهی به سر و روم انداختم روسریم رو توی هال جا گذاشته بودم و مانتوم هم رو همونجا آویزون کرده بودم با همین لباس آستین کوتاه و بدون روسری رفتم پشت در مطمئن بودم کسی جز ایلزاد احوال من رو نمیپرسه با لبخند و خوشحالی دست بردم سمت در و همانطور در رو باز می کردم گفتم _ می تونم حدس بزنم که پشت دره به جز ایلزاد خان کی می تونه احوال الهه را ب .... با دیدن چهره مهدی که متعجب داشت به وضعیت من نگاه می کرد حرف توی دهنم ماسید و همون جا خشکم زد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) به تته پته افتاده بودم دستپاچه شده بودم نمی‌دونستم چیکار کنم تنها اخطاری که به مغزم رسید این بود که سریع درو ببندم همینکارو کردم از ترس و استرس و هیجان به خودم میپیچیدم همونجا پشت در سر خوردم نشستم ناخودآگاه اشکم روانه شد روی صورتم محمد مهدی از پشت در گفت _کارت داشتم آب بینیمو بالا کشیدم یا صدای بغض داری پرسیدم _چیکار؟ کمی مکث کرد _پشت در وجهه ی خوبی نداره قلبم شروع‌ کرد به تپیدن های بیشتر احساس بدی تمام وجودم رو گرفت میخواستم بلند شم برم مانتو بپوشم صدای ایلزاد باعث توقفم شد _تو خونه کنار یه دختر تنها وجهه اش بدتر نیست آقای مهندس؟ مشتمو کشیدم روی ریگهای کف باغ و سنگهارو تو دستم فشردم زیر لب خدا رو صدا زدم مشتهای ایلزاد که نشست که روی در از جا جهیدم برای باز کردن در ولی لحظه ای نگاهم به وضعیتم خورد خدایا اگر منو اینجوری ببینه چی فکر میکنه باید، باید لباسهام رو عوض میکردم بعد میرفتم دویدم سمت عمارت نمیتونستم همینجوری درو باز کنم تند تند مانتو روسریمو پوشیدم و برگشتم نفس نفس میزدم میترسیدم باز کنم بازهم محمد مهدی پشت در باشه درو باز کردم ایلزاد و محمد مهدی رو عین دو تا ببر زخمی رو به روی هم دیدم ایلزاد برگشت سمتم با پوزخند گفت _کار داره باهات چرا من ترسیده بودم و تته پته میکردم _من، من، منکه با مهدی کاری نداشتم در، در زد گفت ... ایلزاد اجازه نداد _گفت کارت داره بعد برگشت سمت مهدی و با خشم گفت _کارتو بگو مهدی قدمی به عقب برداشت و گفت _نیازی نیست الان شرایط مناسب نیست من میرم میترسیدم ایلزاد بهم شک کنه فورا گفتم _نه بگو مهدی مگه کار نداشتی؟ مهدی نگاهم کرد و با اخم جواب داد _زنگ بزن مادرت بهت میگه منتظر جوابی از ما نموند و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) باید فولادین میبودم تا نگاه تلخ ایلزاد رو تحمل میکردم باید فولادین میشدم تا نگاه شکاک مردی رو تحمل میکردم که تا چند ثانیه پیش قصه ها داشتم ازش برای گفتن پاشنه ی پاشو چرخوند و اومد تو خونه بدون اینکه نگاه از قدمهای محمد مهدی درحال رفتن برداره خودمو کنار دیوار کشوندم و میخکوب حرکاتش شده بودم خدایا نکنه بخواد بازجوییم کنه که همینطور هم شد سرشو چرخوند زیر گلوم و پرسید _از اول مانتوت وارونه تنت بود؟ دستپاچه نگاهی به مانتوم کردم دستپاچه دست کشیدم روی تن مانتو دستپاچه شدم زیر نگاهش _چرا دستپاچه ای الهه؟ نگاه کردم به چشمهاش که اصلا خبری از مهربونی نبود توش _دستپاچه؟ نه نیستم سرشو خم کرد تا نیمه های گردنم _چرا هستی سرمو به طرفین تکون دادم _میخوای به چی برسی؟ همین یه جمله کافی بود تا عین بمب ساعتی منفجر بشه و فریاد بکشه _میخوام به این برسم که چرا زن مننن .. محرم مننننن .. باید جلوی پسر داییش که از قضا روزی خواهانش بوده سر لختی ظاهر بشه چراا باید سراغشو تو خونه ای بگیره که میدونه تنها مونده توش چرا و چرا و چرا ... بی اراده اشکهام از صورتم جاری شد خدایا این‌ چه بخت شومی بود که من داشتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد همچنان توبیخانه نگاهم میکرد بدون اینکه توجهی به اشکهام داشته باشه می‌ترسیدم ضعفم رو نشونه مقصر بودنم بدونه اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم _عجله داشتم برای پوشیدن مانتوم برای همین وارونه شده دروغ که نمی‌گفتم واقعا عجله کرده بودم هنوز نمیدونستم ایلزاد منو بدون روسری دیده یانه باید جانب احتیاط رو نگهمیداشتم که بعداً بهم نگه دروغ گفتم بهش هرچند دروغی نداشتم و اگر میفهمید هم باید درک میکرد که عمدی در کارم نبوده پوزخندی زد و دوباره نگاهش رفت پی گردنم که حالا روسریم افتاده بود و کاملا نمایان بود _صابر دیده هرآنچه که نباید میدیده رو نفسم به یک باره رها شد حدس میزدم بازهم صابر گندکاری کرده باشه چه کنم که دوست داشتم ایلزاد ذره ای بهم اعتماد داشته باشه تا اینکه بخواد اینجوری سوال پیچم کنه شونه هام بی اراده افتاده شد و توان از بدنم در رفت کاش خدا کمی بیشتر حواسش یه من بود از خیمه ی سینه اش خودمو کشیدم کنار بدون اینکه بخوام توضیح اضافه ای بدم گفتم _اگز فکر میکنی من عمدا چنین کاری کردم، هیچ توضیحی برات ندارم بهتره که حرفهای کینه توزانه ی صابر رو باور کنی تا توضیحات صادقانه ی من فکر میکردم نفوذ کلامم به حدی بوده باشه که کمی پشیمون بشه و دلش راه بیاد سمت دلم ولی اینطور نبود و باز هم عربده کشید _لامصب تا من خودمو برسونم صد بار این دل لعنتیم پاره پاره شد برگشتم سمتش تو این سرما چطور عرق میریخت از پیشونیش _مگه عمدی بوده؟ اومد سمتم همونطور داد زنون و عربده کشون _نه نبوده ولی احتیاط کردن سختت بود؟ سرمو تکون دادم و گفتم _من فکر میکردم تو پشت دری _دیدی که نیستم _دیدم نیستی درو بستم _درو بستی؟ یا حضرت زهرا صابر به این چی گفته بود که نمیخواست باور کنه من با مهدی صنمی ندارم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فقط نگاهش میکردم و نگاهش میکردم چقدر دلم به حال خودم می‌سوخت که مجبور بودم اینچنین تحقیر بشم ایلزادی که جلوی من ایستاده بود و مواخذه ام میکرد اون ایلزادی نبود که چند روز پیش بهم وعده ی خوشبختی داده بود نمیتونستم این بدبینی رو به کما رفتنش ربط بدم ایلزاد از ابتدا شکاک و بدیین بود نسبت به من و روابطم با دیگران سر راست کردم و جواب دادم _نه چند ثانیه هم شوکه بودم و ایستاده بودم جلوی در دستشو از جیب کتش کشید بیرون و زیر لب لعنتی گفت و کلافه قدم زد دور خودش _محمد مهدی کارش چی بود؟ خواستم لب باز کنم بگم خودت که شنیدی دستشو اوورد بالا و گفت _اونیکه من شنیدم نبود به حدی عصبی شده بودم که باورم نمیشد کاری کنم که از الهه ی مظلوم بعید بود مچ دستشو گرفتم همونطوری رفتم سمت در عمارت مسخ و شل پشت سرم راه افتاده بود درو با اخرین توانم بهمدیگه کوبیدم و تو کوچه راه افتادم _کجا میری الهه با این وضعت؟ مثل خودش زیر لب عصبی غریدم _وضع من بدتر از حرفهای تو نیست کمی مقاومت کرد _زشته یکی میبینه برگشتم سمتش با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم _به جهنم ترسید از صدام نه اینکه نتونه کاری کنه نه فقط میخواست باهام مخالفت نکنه بردمش جلوی خونه ی عقیله با مشت کوبیدم به در تندتند و بی ملاحظه ایلزاد سعی می‌کرد دستشو از دستم بکشه بیرون ولی مگه من قبول میکردم دیگه تا کارمو انجام نمیدادم محال بود ول کن ماجرا باشم صدای عقیله اومد که میگفت صبر کن جانم اومدم اشکهامو تند تند پس زدم و با باز شدن در بدون اینکه صدام بلرزه گفتم _مهدی کجاست عقیله خانم؟ عقیله نگاهش به ایلزاد بود انگار میخواست از چشمای اون بخونه واقعه رو چقدر صبور بود که هل نمیکرد و تند تند سوال نمیپرسید _مهدی کجاست عقیله خانم نگاهش رو از ایلزاد برنداشت _حمامه دست ایلزاد رو ول کردم رفتم تو حیاط ایلزاد همچنان منو زیر نظر داشت خودشو انداخت تو خونه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بی توجه به قدمهای تند ایلزاد و عقیله رفتم تا دم در حمام خونه ی عقیله که گوشه ای از حیاط بود احساسم بهم میگفت مهدی بیخودی معطل کرده تو حمام و بیرون نیومده شاید میخواسته عقیله از چیزی متوجه نشه در حمام رو کوبیدم قبل از اینکه مهدی بگه اومدم مامان جان فریاد کشیدم _مهدی تو اومدی در عمارت پدربزرگ خان چیکار داشتی؟ شیر اب بسته شد و صدایی از مهدی بلند نشد عقیله اومد رو به روی ایلزاد پشت سر من ایستاد _الهه خانم .. برگشتم سمتش با گریه گفتم _زن دایی قلبم داره پاره پاره میشه بذار خودم به نتیجه برسم ایلزاد دستشو به طرفم دراز کرد باورم نمیشد که با چه شدتی دستمو از دستش کشیدم بیرون بهش پشت کردم همون لحظه در حمام با تیکی باز شد و آروم روی پاشنه چرخید مهدی لباس پوشیده بود و میون حجمی از بخار تو درگاه در ایستاد و سرشو انداخته بود پایین _عمه ملیحه زنگ زد حالش .. خوب نبود سرشو بلند مرد محکم و با اقتدار گفت _زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی عقیله بانو هم احوالاتش به راه نبود من اومدم بهت پیغوم برسونم برگشتم سمت ایلزاد با فشار عصبی که روم بود بهش گفتم _اوف به مردی که به دختری که دوستش داره شک کنه سنگ ریزه های زیر پامو له کردم و راه رفته رو برگشتم عمارت درو که بستم همونجا سر خوردم نشستم به اشک ریختن این زندگی سر سازش با من نداشت باید ترک میکردم هر انچه وابستگی برام به وجود میاوورد باید تمومش میکردم این ضعف و دلبستگی ها رو که باعث میشد از خودم بگذرم تا دیگران رو حتی به عشق نگهدارم اشکامو پس زدم بلند شدم رفتم اندرونی گوشیمو از روی طاقچه برداشتم راست میگفت مهدی چندین بار زنگ زده بود رفتم تو صفحه مخاطبینم شماره مامانو گرفتم عامر خان جواب داد _الو بابا چشمامو بستم تا اشک و بغضم رو پس بزنم _سلام عامرخان خوبین مامانم چرا حالش بد شده؟ چند لحظه سکوت کرد _اگر بیای شیراز بهتره دخترم ترسیدم نکنه حال مامان وخیم باشه و به من چیزی نگن فورا گفتم _اتفاق بدی افتاده؟ _بله سقط براشون بسیار خطرناک بوده نفهمیدم چجوری قطع کردم و دوباره روانه ی خونه ی عقیله شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) در خونه ی عقیله باز بود و بوی ایلزاد هنوز هم همون حوالی میومد بدون در زدن پریدم تو حیاط و مهدی رو صدا زدم قبل از اومدن مهدی، ایلزاد بدون کفش و دمپایی از اتاقک عقیله اومد بیرون و جلوم قد علم کرد _چیشده؟ اشک از چشمام جاری شد دستش رو گرفتم و التماس وار گفتم _منو برسونید شیراز مامانم حالش خوب نیست قلبم درد میکنه مامانم حالش بده ایلزاد محکم دستم رو گرفت و سعی میکرد آرومم کنه عقیله و مهدی اومده بودن بیرون و عقیله خودش رو رسوند به ایلزاد و آروم گفت _بهتره برید شیراز اینجوری دلش آروم نمیگیره ایلزاد دوباره نگاهم کرد و گفت _بریم؟ نگران بودم ممکن بود ایلزاد نتونه این راه طولانی رو رانندگی کنه خواستم مخالفت کنم ولی انگار از چشمام خونده بود چه شکی به دلم افتاده _با هواپیما میریم سرمو تکون دادم و پشت کردم بهشون رفتم سمت عمارت کیف و چادرمو برداشتم برگشتم تو کوچه ایلزاد تو ماشین نشسته بود چشم انتظار اومدنم سوار ماشین شدم و دوباره گوشیمو از کیفم در اووردم زنگ زدم عامر خان؛ جواب نداد دلم داشت از حلقم در می اومد خداروشکر میکردم که حداقل ازم سوال نمیپرسید خیلی زود رسیدیم کرمانشاه و فرودگاه و با هماهنگی ایلزاد و آقا سهراب وارد هواپیمایی شدیم و رفتیم سمت شیراز بدون اینکه لحظه ای چشم بر هم بگذارم نگاهم به آسمان بود که هر چه زودتر برسیم به مقصد ایلزاد هم همونطور مسخ و بی حرف نگاهم میکرد و گاهی هم نگاهش رنگ ترحم به خود میگرفت وقتی رسیدیم شیراز که تقریبا هوا رو به تاریکی رفته بود ایلزاد برای رد شدن از خیابان دستم رو گرفت وقتی نگاهش کردم تا علت رو بفهمم اخم کرد و گفت _باید مراقبت باشم حواست به جا نیست دوباره گوشیمو در آووردم زنگ زدم به عامر خان این بار جواب داد و گفت رفتن فلان بیمارستان چقدر دلم میسوخت برای مادرم که به این سن باید درگیر باشه سقط جنین 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با پرس و جویی که انجام دادیم و به لطف آژانس گرفتن های خیلی گرون بالاخره رسیدیم به بیمارستانی که روش نوشته بود بیمارستان دنا زودتر از ایلزاد پیاده شدم تا وقتی اون بخواد کرایه رو حساب کنه رفتم به سمت ورودی بیمارستان حراست بیمارستان کسی رو راه نمی داد خیلی از افراد پشت در بیمارستان ایستاده بودند و سر صدا میکردند رفتم جلوتر و به نگهبان گفتم _ سلام بیماری به اسم صبرایی اوردن اینجا من دخترشم خیلی نگران حال مادرمم اصلا حال خوبی نداره میشه منو راه بدی برم داخل نگهبان که اصلاً اخلاق خوبی نداشت توی این شلوغی کلافه شده بود اعصاب براش نمونده بود دستشو تکون داد و گفت _ برو خانم برو اینجا همه نگران احوال مریضشون هستند مگه من میتونم همه رو راه بدم داخل سرمو تکون دادم و چادرم رو دور خودم مرتب کردم برگشتم سمت ایلزاد تمام امیدم بسته بود به اون که بتونه برام کاری کنه نگاهم کرد و گفت _روند قانونی بیمارستان همینه مگه ما میتونیم با کل کل کردن کارمونو پیش ببریم صبر کن زنگ بزنیم و عامرخان ایشون برگرده پایین تو برو بالا سرمو تکون دادم و نزدیکش روی سکوی کنار دیوار نشستم دستمو گرفتم به سرم و به صدا هایی که از مردم اون اطراف می اومد گوش دادم هرکسی می نالید از اینکه چرا راهش نمیدن به بیمارستان و یا مریض های که حالشون بد بود فضای بیمارستان همیشه برام تهوع آور بود ولی بعد از این که پدرم را پشت درهای بسته اتاق عمل از دست دادم پدربزرگ خان را پشت درهای بسته بیمارستان از دست دادم دیگه هیچ خاطره خوبی از اومدن تو مریض خونه نداشتم همیشه فکر میکردم اولین باری که پام باز بشه به اینجا آخرین باری هست که یکی از عزیزانم را میبینم با فکر کردن به این ماجراها اشک چشمام جاری شده بی هوا دست گرفتم جلوی صورتم و با صدا گریه کردم نشستن ایلزاد کنارم را متوجه شدم بعد از چند ثانیه دستشو انداخت دور شونه ام و زیر گوشم آروم گفت _چرا انقدر ناراحتی فکر نمی کنم موضوع انقدر سخت باشه که تو بخوای بخاطرش خودتو اذیت کنی اتفاقی نمیفته نترس از این فضا چقدر خوب تونسته بود تشخیص بده که من ترسم از این فضا و بیمارستان هست وگرنه راست میگفت برای مامان اتفاق حادی نیافتاده بود فقط من نگران احوال خودش بودم دستمو از صورتم جدا کرد و چشم هام رو به اجبار چرخوندم سمتش لبخندی زد و گفت _ از چی میترسی وقتی من کنارتم چقدر راحت تونسته بود جریان های صبح رو فراموش کنه چقدر راحت یادش رفته بود که من چه جوری داشتم بال بال می زدم و ناراحت بودم برای من ایلزاد نماد قدرت و غرور بود هرچقدر که دوستش داشتم ولی الان به قدری ازش دلشکسته بودم که هرگز نمی تونستم به این آسونیا برگردم به رابطه قبلی که باهاش داشتم الهه باید مستقل میشد بدون وابستگی به غیر بدون وابستگی به هر کسی که بتونه توی هر برهه ای از زندگیش دلش را بلرزونه نگاهم مستقیم به چشمای مهربونش بود و فکرم جاهایی می رفت که بتونه اذیتش کنه با صدای عامر خان هر دو از جا بلند شدیم و روبروش ایستادیم چقدر پیر شده بود چقدر موهای سفید توی سرش بیشتر شده بود و چقدر لبخندش کمرنگ شده بود _ سلام بابا جان خوش اومدی برو بالا مامانت منتظرته 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🔴داستان واقعی دختری بنام فاخته امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد مسن و مومن که مادر و پدر داماد بودن فقط حضور داشتند. اصلا داماد حتما کسر شانش بود در این آلونک را بزند و دختر بخواهد.از دل فاخته گذشت نکند عقب مانده ای چیزی باشد و بر فکر خودش خندید. فاخته صحبتها را از اتاق میشنید که می گفتن..... ادامه رمان در کانال زیر سنجاق 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی نتونستم بمونم و با عامرخان چاق سلامتی کنم قدم برداشتم به سمت ورودی بیمارستان و با نگاه عامرخان به سمت نگهبان وارد شدم بیمارستان بزرگی بود نمیدونستم از کدوم طرف باید برم دستی به سرم گرفتم و دور خودم تابی خوردم که صدای همون نگهبان اولی رو شنیدم که گفت _خانم مستقیم بری پذیرش میتونی سوال کنی سرمو تکون دادم و رفتم سمت در کشوهایی که به سمت چپ باز می‌شد وارد بیمارستان شدم دوباره کمی دور خودم چرخیدم تا تونستم اطلاعات را پیدا کنم به سرعت رفتم و ازشون خواستم اتاق مامان رو بهم نشون بدن چندطبقه راهنماییم کرد و بعد از حدود ۱۰ دقیقه بالا و پایین شدن بالاخره تونستم اتاق شماره ۱۳۳ رو پیدا کنم نور اتاق خاموش بود و در نیم تاب بسته بود به آرومی درو باز کردم و از همون ابتدا با چشم دنبال مامان گشتم تو اتاق زیر نور پنجره تختی بود که مامان روش دراز کشیده بود دست زیر سرش بود و چشماش به سمت نور ماه باز بود با باز شدن در برگشت به سمت صدا و با دیدنم دستشو به سمتم دراز کرد با سه تا گام بلند خودم را به تختش رسوندم و دستاشو بردم سمت صورتم و تند تند بوسیدم چقدر رنگ پریده و لاجون به نظر می‌رسید صورتش به زردی می رفت و لب هاش خشک شده بود نگاهی بهم کرد و با صدای آرومی پرسید _ کی رسیدی؟ دستشو توی دستم فشردم و گفتم _ یک ساعتی میشه رسیدیم شیراز تا بیام اینجا کمی معطل شدم خوبی مامان همانطور که سرش روی بالش رو چشماشو باز و بسته کرد و گفت _خوبم حال خودم بد نیست کمی ضعف دارم دور خودم چرخیدم و گفتم _ خوب باید چیکار کنیم چرا درمان نمی‌کنن پس اومدین بیمارستان چیکار لبخندی زد و گفت _ تا صبح خوب میشم نگران نباش سرمو تکون دادم و کنارش روی صندلی نشستم _احسان با خبر شد؟ نگاهی به چشمهای همیشه نگرانش انداختم و گفتم _نمیدونم مهدی بهش خبر داده باشه یا نه من که بهش خبر ندادم نگاهشو به سقف دوخت و گفت _عامر بهش خبر داده ولی ظاهراً آنقدر مادرش براش اهمیت نداشته که برداره یه سر بیاد پیشش لبخند تلخی زدم و گفتم _عیب نداره مامان حتما سر شلوغ بوده یا کار داشته اوناهم بچه کوچیک دارن ممکن نرسن من هم چند روزی که سیاه کمر بود ندیدمشون مامان آهی کشید و گفت _تنها اومدی؟ نوچی کردم و گفتم _نه با ایلزاد اومدم عمیق نگاهم کرد و چند ثانیه حرفی نزد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مامان اون شب خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت و صبح تا حوالی ساعت ۱۰ همچنان بیهوش و بی حال بود ساعت ۱۱ بود که کم‌کم چشماشو باز کرد و درخواست آب کرد نمیدونستم براش ضرری نداره یا میتونه بخوره برای همین رفتم بخش پرستاری و سوال پرسیدم پرستار با شنیدن اسم مامان فوراً گفت _ای وای ایشون امروز مرخصن تا نیم ساعت دیگه آمادشون کنید میام برگه ترخیص رو میارم خدمتتون سرم رو تکون دادم و دوباره برگشتم اتاق مامان روی تخت نشسته بود و دستشو گرفته بود روی سرش رفتم نزدیکش و پرسیدم _ چیزی لازم داری نگاهم کرد و گفت _ نه کمکم کن برم دستامو بشورم حالم خوب نیست زیر بازوش رو گرفتم و کمکش کردم تا از تهت بیاد پایین همون جور که می بردمش سمت دستشویی گفتم _نیم ساعت دیگه مرخص میشین میریم خونه هرچی خواستین براتون درست می کنم اینجا اجازه نمیدن چیزی بخوری بدون حرفی وارد دستشویی شد و در راه است رفتم از کمد مانتو و چادرش را بیرون آوردم و گذاشتم روی تخت آماده باشه تا هر چه زودتر از این فضای نکبت خلاص بشیم هیچ وقت بیمارستان را دوست نداشتم بعد از جریان کما رفتن ایلزاد با خودم عهد کرده بودم برای هیچ کاری بیمارستان نیام مامان از دستشویی اومد بیرون و آروم آروم دوباره قدم برداشت به سمت تخت کمکش کردم تا مانتو و چادرش رو بپوشه همانطور که دستاشو می برد توی لباسش گفت _ مطمئنی امروز مرخصم پس چرا عامر نیومده بالا شونمو انداختم بالا و گفتم _ نمی دونم حالا میریم پایین خودمون، احتمالاً راشون ندادن قبول کرد و بعد از اینکه پرستار برگه ترخیص را به دستمون داد با قدم های آروم از بیمارستان خارج شدیم چشم چرخوندن عامرخان خبری بود و نه از ایلزاد گوشیمو از تو جیبم در آوردم و زنگ زدم به ایلزاد با اولین تماس جواب داد صداش جوری بود که مشخص می‌شد شب‌ خوبی رو نگذرونده _جونم؟ نگاهی به مامان انداختم که تقریبا حالی برای ایستادن نداشت _ایلزاد کجایین مامان مرخص شده _الان میام جلوی در بیمارستان همینجام گوشیو قطع کردم و منتظر موندم تا ایلزاد بیاد از سمت مخالف خیابون از ماشین عامر خان پیاده شد و به سرعت خودشو رسوند کنارمون نگاهی به مامان انداخت و گفت _سلامت باشین ملیحه خانم احوالتون بهتره؟ مامان بازهم نگاه نکرد به ایلزاد همونطور با اخم جواب داد _بله بهترم بریم لطفا ایلزاد لبخندی زد و گفت _بفرمایید من پشت سرتون میام دلم براش سوخت دستش خیلی بی نمک بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دست مامان رو گرفتم و با هم دیگه از خیابون رد شدیم در جلوی ماشین رو براش باز کردم ولی ممانعت کرد و گفت که عقب راحت تره بازهم ایلزاد نگاهم کرد و با لبخند غمگینی سرشو انداخت پایین شاید انتظار داشت که مامان اونو عین پسرش ببینه و بره جلو کنارش بشینه ولی خوب مامانم ملیحه بود و اخلاق های خاص خودش بعد از این که در عقب ماشین رو بستم رفتم و کناری ایلزاد قرار گرفتم ماشین عامرخان دستش بوده معلوم نبود خودش کجاست نگاهی به مامان انداختم و رو به ایلزاد پرسیدم _عامرخان کجاست شونه هاشو بالا انداخت و گفت _براش زنگ زدند گفت کاری پیش اومده میره و برمیگرده مامان نگاهش رو چرخوند به سمت خیابون چند ثانیه بعد از اینکه حرکت کردیم گرمای دست ایلزاد را روی دستام احساس کردم برگشتم سمتش نگاهش کردم احساس کردم که داره غریبگی میکنه یا احساس کمبود بهش دست داده دلم نمی خواست به این حد اذیت بشه هرچند که ازش ناراحت بودم انگشتای دستش رو فشار دادم و با لبخند نگاهم رو دوختم به روبرو اگر با مشکل داشتم باید تو خلوت خودمون حل میکردم که جلوی مادرم که میدونستم اگر متوجه مشکلات ما بشه چندین برابر بدتر آن را جلوه می ده و حالمون را ممکنه بد تر کنه من ایلزاد رو دوست داشتم باید با تمام کم و کاستی هاش کنار میومدم و سر می کردم پا به پاش اوضاع را بهتر میکردم با گذشتن از خیابان و کوچه ها رسیدم جلوی در خونه عامر خان با دیدن گنبد فروزه‌ای رنگ حرم شاهچراغ دلم رفت چقدر دلتنگ این صحن و سرا بودم از ماشین پیاده شدم باز هم کمک کردم تا مامان راحت تر بتونه راه بره از پله ها بره بالا کمکش کردم تا سرجاش بخواب و اگر چیزی نیاز داره به دستش بدم وقتی که مطمئن شدم کاملا خواب رفته از اتاقش اومدم بیرون بعد از از ۲۴ ساعت بالاخره رفتم دست روم را شستم انقدر نیاز به آرامش و استراحت داشتم که چشمام به خودی خود داشت خواب می رفت با شنیدن صدای اذان از گلدسته های حرم شاهچراغ دلم پر کشید برای نماز جماعت های حرم رفتم تجدید وضو کردم و چادرم رو برداشتم و رفتم بیرون توی حال روی مبل دراز کشیده بود با دیدنم از جا بلند شد و پرسید _کجا میری الان لبخندی زدم و گفتم _ مامان خوابه چیزی هم فکر نکنم نیاز داشته باشه میرم نماز جماعتو تو حرم شاهچراغ میخونم میام از جا بلند شد و گفت _میخوای منم باهات بیام سرمو به معنای منفی تکون دادم و گفتم _ نه نیازی نیست اگه اینجا بمونی خیالم راحت تره حداقل مامان چیزی لازم داشت میتونی براش پیدا کنی لبخندی زد و گفت _البته ملیحه خانم از من خوشش نمیاد بهش پشت کردم و همون طور که میرفتم بیرون گفتم _ دلتو بد نکن درست میشه اجازه نداد کامل خارج بشم از من پرسید _ تو چی درست شد ؟ برگشتم سمتش و گفتم _چی _دل تو که بد کرده بودی شونه ای بالا انداختم و گفتم _اونی که دلش بد شده بود تو بودی وگرنه من که تورو با دنیا عوض نمیکردم در کسری از ثانیه رنگ از رخش پرید زرد شد قرمز شد و قطره های درشت عرق روی پیشونیش جا گرفت لبخندی زدم و کامل از پله ها رفتم پایین 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
☕️🍳☕️ امیدوارم خدا به زندگیتان سرسبزی به قلبتان مهربانی به روحتان آرامش به زندگیتان محبت عطا کند وشمارا ازنعمتهای بیکرانش سیراب کند... زیباتون بخیر🤲🧿