#روضههایی_که_زیستهایم
#حلقهی_وصل
#قسمت_دوم
در هر خانهای باید نامی از حسین باشد. مگر میشود فقط محرم و صفر یاد اباعبدالله باشیم؟ او که تمام زندگی مادی و معنویمان را مدیونش هستیم، مگر میشود محدود به محرم و صفر باشد؟
به خاطر همین ذکر مدام و از عشقی که داشتیم، پسرمان را «محمدحسین» نامیدیم. یادم هست یکی از سونوگرافیستهای محترم وقتی اسم انتخابیمان برای آن جنینِ آرام را شنید، گفت: «چقدر تکراری!»
و مگر خورشید هر روز از همان جای تکراری همیشگی، با همان طلوع تکراری، واسطهٔ زندگی زمین و زمینیان نمیشود؟
امّا چرا «حسین» نگذاشتیم؟ راستش طاقتش را نداشتم! خودم را تصور میکردم که دارم صدا میزنم: «حسین!» و ناگهان میرفتم به محرم سال ۶۱ هجری و دلم فشرده میشد از حزن.
مادرشوهرم را تحسین میکردم که این توانایی را داشت و البته پیکر «حسین»ش را که مثل مولایش زیر آفتاب سوزان خرمشهر مانده بود، شهید تحویل گرفت.
حالا میدانم که با شنیدن هر «حسین» دو بار قلبش فشرده میشود و مطمئنم که میگوید: «هستیام به فدایت یا اباعبدالله!»
گاهی به اختصار، اسم محمدحسین را حسین مینوشتم. مثلاً وقتی هر سه با هم بیمار شدند و هر سه قطره بینی لازم داشتند، روی قطرهٔ محمدامین نوشتم، امین و روی قطرهٔ محمدحسین نوشتم، حسین. یا وقتی به همسر پیامک میدادم و نیازمندیهای بچهها را لیست میکردم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
محمدحسین آذر ۹۸ به دنیا آمد و چند ماه بعد، کرونا همهمان را قرنطینه کرد. بیشتر شبهای ماه شعبان با صدای مناجات شعبانیه حاج مهدی سماواتی میخوابید و شبهای ماه رمضان با نوای افتتاحِ ایضاً جناب سماواتی. با ادعیه مأنوس بود.
اولین بار که با همان بگیر و ببندهای اواسط کرونا مجلس عزایی در پارک برقرار شد، محمدحسین تقریباً یک سال و نیمه بود. بغلم بود، مثل اکثر مواقعِ آن دو سال و دو ماه و هفت روز. همین که نوای محزون روضه شروع شد، زد زیر گریه.
بعد از پشت سر گذاشتن یک رشته تشخیصهای افتراقی به سبک اطباء، علت دستم آمد: «طاقت روضه نداشت!»
کلاً نه خجالتی بود، نه ترسو و نه ناآرام، فقط طاقت روضه نداشت.
این شد که آن شب برگشتیم خانه. شبهای بعد هم قبل از شروع روضه از مراسم فاصله میگرفتیم که صدای بازی بچهها غالب باشد و از صدای روضه غافل شود. گاهی فاصله گرفتن هم فایده نداشت، مثلاً اگر هیأت در حیاط مدرسه بود، ما میرفتیم توی کوچه. اگر عزاداری در خانه بود، میرفتیم توی حیاط. و همه را با روی گشاده انجام میدادم، به عشق قبول ارباب، به امید گوشهی چشمی.
من همیشه عشق به خودشان را هم از خودشان خواستهام؛ و حتماً همهی آنچه در زندگی، حادثه جلوه میکند، برنامهایست برای وصول به این عشق.
محمدحسین یکی از حلقههای وصلمان به حضرت اباعبدالله بود و گره خوردنش با علیّاصغر ما را چسباند به ضریح.
من انگار همان پایین پای حضرت متوقف شدهام؛ مثل همان سال که خودم را تسلیم کردم و زیر ناودان طلا چسبیدم به کعبه...
کنج شش گوشه، سرم را بالا گرفتهام و زیر قبّه میخواهم که همیشه در خدمتشان باشم به مادری، به سربازی، به بندگی حق.
«یا حسین»
#زهرا_همتی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#احضار_روح_لازمند!
مدتی در یک دوره آموزشی، کارمان مطالعه و سر و شکل دادن به روایتهای ممنوعیت روضه در دورهی رضاخان بود.
آنجا برای اولین بار با روایتهایی عریان و واقعی از آن روزها مواجه شدم.
روایتهایی که یک طرفش بوی تعفن چکمههایی را میداد که روی خرخره مردم کشیده میشد، و یک طرفش عطر حماسههایی که این چکمهها را آن قدر مجروح کردند که عاقبت از پا انداختند.
محتوای روایتها، روضههای یواشکی بود.
گاهی توی روایتها، وقتی پشت درِ خانهی یک روضهبگیر، گیر میکردم و تا در را باز کند، از ترس نفسم بند میآمد، با خودم میگفتم: «خب چه کاریه؟! ممنوع بوده دیگه، روضه نمیگرفتید.»
یا وقتی مردم از روی پشتبام و زیر زمین و به هزار شکل و بهانه خودشان را به خانهی صاحبمجلس میرساندند، دندانم را روی لبم فشار میدادم و میگفتم: «خب پدرتان خوب، مادرتان خوب، با همون اهل خونهتون روضه میگرفتید. چه کاری بود توی اون بگیر بگیر، در و همسایه رو بکشید توی لونه زنبور؟»
گاهی با پیچیدن بوی حلوا توی کوچه یا افتادن یک بشقاب وسط ظرفشور زهوار در رفتهی خانه میزبان، دلم با صاحب آن خانه هری میریخت پایین که وای الان سر میرسند و همه را با چک و لگد میکشانند پاسگاه.
میانِ گشتن توی این قصهها و غرغرها، یک صدا مدام توی گوشم میپیچید؛ «این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.»
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
آدمهایی که متولّی این زنده نگه داشتن شدهاند تا اسلامشان نمیرد، آن هم نه توی خلوت خودشان، بلکه به فرمودهی تنها نصیحت توی قرآن؛ گروه گروه.
امشب که بیبیسی داشت از اجبار مردم به شرکت توی روضه و وعده پول و غذا برای عزاداری حرف میزد، یک لحظه خندهام گرفت.
توی دلم گفتم سر جدّتان بروید امشب یک مراسم احضار روح راه بیندازید و از همان رضاخان بپرسید، آبا و اجداد این مردم توی چه شرایطی عزاداری کردهاند و دینشان را دو دستی چسبیدهاند؟! حرفهای جمهوری اسلامی، اصلا هیچ!
پینوشت: تصاویر مربوط به کتاب #ننگ_سالی، خاطرات ممنوعیت روضه و کشف حجاب محله علیقلیآقای اصفهان است.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضهای_که_میخواهم_زیست_کنم
#تو_میروی_و_تمام_بار_سفر_بر_دوش_من_است
نشستهام و تو را، و روزگارت را برای خودم تصویرسازی میکنم.
تو را میبینم؛
امامت،
تمام برادران و فرزندانت،
تمام کسانی که حرف و نگاهی مشترک با آنها داشتهای را از دست دادهای،
اسیر شدهای،
تنها تکیهگاهت بیمار است و ناتوان،
مسئولیت چند ده تن زن و بچه با توست،
در اقلیتتر از اقلیتی...
در میان مردمانی که حرف و نگاه و اعتقاد تو را نمیفهمند و انگار نسبت به آنچه تو حق دیدهای نابینایند و ناشنوا...
خستهای،
دلشکسته و پریشانی،
اما زمینگیر؟!
نه! نمیشوی...
چه چیز؟! چه چیز تو را چنین پابرجا و استوار نگاه داشته است؟
این چه آرمانیست که تو را در چنین شرایط بغرنجی زنده نگاه میدارد؟
این چه امیدیست که تو را به حرکت و گفتن و گفتن وامیدارد؟
از تو آرمانخواهتر،
اصلاحطلب و تحولخواهتر،
از تو امیدوارتر کجا وجود دارد؟
آه زینب...
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#الگوی_سوم_زن
#خیلی_دور_خیلی_نزدیک
از پایان نامهت کجاش رو بیشتر دوست داری؟
اینجاش:
این کمینه کوشش، از دستهای یک مادر با سه فرزند خردسال، تقدیم میشود؛
به تمام مردان و زنانی که نگذاشتند قالبهای سنت، تمام ابعاد نقشهایشان را، یکسان به آنها تحمیل کند.
به خاتم رسولان، که زنی تاجر را برگزید و دختر ۱۸سالهاش را، مدبّر املاک بزرگی چون فدک نمود.
به پدرم و عبا و عمامهی سیاهش که بزرگترین سپر در مقابل وسوسهی تسلیم بود.
به مادرم و نوارهای درسیاش که زیباترین لالایی کودکیام شد و معلم انتخابگر بودن و نترسیدن.
به همسرم، که وقتی جا میزدم، با همهی جان، پشتگرمیام برای ادامه دادن بود.
به پدر همسرم، که گهگاه پسرم را در آغوش میکشید و خانه نشینیام را به چالش میکشید، که بلند شو، برو سراغ درس، بچه داری که داری! درس و کارت را رها نکنیها...
به مادر همسرم، خاله زلیخا، دکتر مریم اردبیلی، مرضیه و مادرانهایها و تمام زنانی که نمونهی عملی الگوی سوم زن را پیش چشمم زندگی کردند.
زنانی که نه شرقی بودند و نه غربی.
نه چون الگوی اول، الگوی به چشم آشنای ما شرقیها منفعل، بیتفاوت و پیرو بودند. نه چون الگوی به چشم رسانه آشنا، الگوی دوم، مشغول شده به حیلهی زر و زیور استعمار امروز زنان.
زنانی هوشمند، در متن، در مرکز تحولات و در عین حال، عمیقاً اصیل و عفیف و خانوادهدار.
زنانی که هر لحظه الگوی سومی را با زیستنشان شکل میدهند.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
و به بزرگمردی که مفهوم بلند «الگوی سوم زن مسلمان» را پیش روی ما نهاد.
این پایاننامه با همهی کاستیهایش، کوششی بود، برای زیستن اندیشهی او، در قامت یک مادر و یک دانشجو، در دورانی که انقلاب اسلامی را راهبری میکرد.
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اندر_حکایت_اولین_مادری
یادم میآید یکبار مادرم به دختردایی که تازه مادر شده بود و چشمانش از بیخوابی و ضعف جسمی پس از زایمان گود افتاده بود، میگفت: «حالا قدر مامانتو میدونی عمه! میبینی چقدر بچه بزرگ کردن سختی داره، شببیداری داره؟ آخرش هم وقتی بزرگ شد این روزها و شبها رو یادش نمیاد که قدرتو بدونه.» و من که اینها را میشنیدم، به نظرم میآمد که چه کار بیهودهای است مادر شدن. اینقدر زحمت کسی را بکشی که هیچ وقت یادش نیاید سختیهایت را...
چه میشود کرد؟! دنیا هست و شترهایش که درِ همهی خانهها را بلدند و روزی سراغ تو را هم خواهند گرفت.
نوبت مادرشدن من هم رسید، و ناباورانه و ناگهانی قلبم پر شد از دوست داشتن؛ پر که نه، سرریز شد. دوست داشتنی عمیق و باورنکردنی!
نفسم میرفت برای این موجود کوچولوی ظریف و لطیف با آن دست و پاهای کوچک و نرمش، لبهای غنچهای، چشمان درشت و حتی دماغ بزرگ و آن اندک واکنشهای دلبرانهاش. دلم میخواست دنیا را که نه، خودم را به پایش بریزم.
با هر حرکتش چه قندها که در دلم آب نمیشد و هر صدایش چه معانی خاص و بدیعی که نداشت!
گوش دادنش صاحب سخن را بر سر ذوق میآورد و «مژگانش میشکست قلب همهی صف شکنان را.»
اما از آنجا که من هم مثل هر مامان اولی دیگری بیتجربه بودم، شبهای پرگریه و کمخوابی زیادی را پشت سر گذاشتم و چه ناشیانه برای هر مشکل سادهی نوزادم در پی راه حلی پیچیده بودم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
شب تا صبح گریه میکرد و من نمیفهمیدم که شیر نمیخواهد، فقط از گرما دارد هلاک میشود، از بس که در لباس و پتو پیچیده بودمش...
یا میخواست بهتر مرا ببیند و از بودنم مطمئن شود، ولی من او را در گهواره با آویزهای عروسکیاش رها میکردم و به آشپزخانه میرفتم،
خوابش میآمد و سعی داشتم سرگرمش کنم...
یا رفلاکس داشت و من مصرّانه در تلاش برای خواب کردنش بودم.
یادم نمیرود اولین حمام بردنهایش بعد از رفتن مادرم را؛ هوا برای بدن ما نسبتا سرد، و برای نوزاد به نظر من کاملا سرد بود.
از صبح به این فکر میکردم که چه مقدماتی لازم است؟! زیراندازی که نزدیک بخاری پهن کنم، وسایلش را رویش بچینیم که تا بیرون آمدیم، دم دستم باشد و بتوانم زود لباسها را تنش کنم؛ بعد از حمام، ذرهای تعلّل کنم گلهای قالی آبیاری خواهد شد!!
چند تا کهنه هم بیندازم روی زیراندازی که پهن کردهام، که اگر نشتی داشت به فرش نرسد...
چسب پوشکش باز شده باشد، که طول نکشد پوشک کردنش،
حولهاش دم دست باشد و البته یک کمکدست که به محض صدا زدن با حوله آماده باشد و سریع بچه را در حوله بپیچد که سرما نخورد!
تازه عملیات اصلی بعد از بیرون آوردنش از حمام بود؛
سریع خودم هم بیرون بیایم،
خودم را خشک کرده نکرده، با سرعت هر چه تمامتر پوشکش کنم و لباس بپوشانم، که خود این لباس پوشاندن ماههای اول به تنهایی یک پروژه مستقل و عظیم به شمار میآمد،
و آخر سر هم کلاه فراموشم نشود که خدایی نکرده سرش سرما بخورد و در طول تمام این کارها، نوزاد کوچولوی من داشت زار میزد، با تمام قدرت...
واقعا نمیدانم چرا؟! اما همیشه بعد از حمام گریه میکرد تا بپوشانمش و بغلش کنم و تا لحظهای که او در آغوشم آرام بگیرد، من در آغوش اضطراب بودم.
و ذکر آرامش بخشم در طول تمام این فرایندها این بود: «خدایا چقدر استرس امتحانها کمتر بود! حتی آن امتحانهایی که هیچی بلد نبودم.»
استرس داخل حمام که لیز نخورد یا محکم نگیرمش که دردش بگیرد، یا آب در حلقش نیفتد یا شامپو در چشمانش نرود و ... به کنار!
هر روزی که حمامش میکردم، انگار کوه جابجا کرده بودم از بس که از نظر روحی و جسمی خسته میشدم. آنقدر برایم سخت و طاقتفرسا بود که وقتی یکی از اقوام در مهمانی گفت: «نمیخواد دو سه روز یکبار حموم ببریش، هوا سرده بچه خیلی عرق نمیکنه که! هفتهای یه بار هم بسّشه.» پریدم و روی هوا حرفش را قاپیدم...
حقیقتا نمیدانم نوزادم چه احساسی داشت، اما من گاهی ده روز هم حمام نمیبردمش و با خودم حساب میکردم چند حمام دیگر که ببرم، آسان میشود؟ چند حمام دیگر هوا سرد نیست؟ دیگر بدنش اینقدر نرم نیست؟!
نمیدانم کی بود، اما یک روز به خودم آمدم و دیدم دیگر هیچ کارش آنقدرها سخت نیست.
او را عوض میکنم بدون آنکه فکر کنم،
مقدمات حمام را آماده میکنم بدون استرس،
غذایش را میپزم بدون هزار بار بالا و پایین کردن دستورها و سایتهای مختلف...
آنقدر حس توانمندی و پیروزی در این چالشها پیدا کردهام که دارم به فرزند دوم و چالشهای جدید فکر میکنم. در ذهنم ناخودآگاه دارم حساب میکنم چقدر احتمال دارد از دست و پنجه نرم کردن با چالشهای سختتر هم احساس پیروزی کنم؟؟؟
اما این حس هم دوامی نداشت و وقتی دخترک داشت هجده ماهگیاش را رد میکرد، متوجه شدم خودش به تنهایی میتواند هر روز چالش جدیدی خلق کند.
حالا دیگر در مراقبت از او قوی و مستقل شده بودم، اما او دیگر نوزاد نبود و خیلی هم به مراقبتهای ویژهی آن موقع نیاز نداشت، در عوض حالا میخواست کشف کند. حالا که جسم نحیفش قوی شده و روز به روز هم قدرتمندتر میشود، میخواست مغزش را هم وارد این دنیا کند و کنجکاوی، شیکترین اسمی است که هر مادری به خرابکاریها و لجبازیهای فرزندش میدهد و من هم.
دوباره تلاش من شروع شد. دیگر کتاب مهارتهای اولیه نوزاد به دردم نمیخورد. او و من، هر دو این واحد را پاس کرده بودیم و حالا نوبت کلید رفتار با کودک یک ساله و دو ساله و به بچه ها گفتن و از بچه ها شنیدن و ... بود.
کتابهایی که همه حرفهایشان را در تئوری قبول داشتم و موقع عمل نمیدانستم خودم را بزنم یا آن روانشناسها را؟!
گفته بودند برای ارتباطش با غذا تا میشود باید اجازه داد کودک با دست غذا بخورد؛ موقع غذا زیراندازی پهن میکردم و میگذاشتم راحت باشد، با سوپش غسل میکرد و من به خودم آفرین میگفتم که اجازه میدهم حس لامسهاش تقویت شود و با تمام وجود غذا بخورد. اما وقتی راه افتاد و هر تکه غذا در هرجای خانه پیدا میشد و تمام میزها و عسلیها پر از اثرانگشت با بافتهای مختلف، مستأصل میشدم.
✍ادامه در قسمت سوم؛
✍قسمت سوم؛
برایش ماژیک گرفتم و دادم دستش که روی کاشیهای آشپزخانه با فراغ بال نقاشی بکشد، اما وقتی با ماژیک روی دیوار هال و در دیدرسترین نقطه، با ماژیک سیاه نقاشی میکرد، چنان مغزم سوت میکشید که میخواستم تمام روانشناسان دنیا را با همین ماژیک سیاه خطخطی کنم.
اجازه دادم با قیچی کار کند و کاغذ ببرد اما وقتی قیچی دست گرفت و لباس مهمانیاش را چید، دلم میخواست تمام صفحات مربوط به استقلال کودک را قیچی کنم.
اما هر چه بود روزهای سخت تازهکار بودن و بیتجربگی گذشته بود و من نفسی چاق کرده بودم و داشتم به تمام ناشیگریها و چالشها و مشقتهایم فکر میکردم.
نه تنها ناراحت نشدم از اینکه سختیهایم را یادش نمیماند، بلکه خدا را هم به خاطر این فرصت، این فراموش کردنش، هزاران بار شکر کردم... این مدتی که نه مرارتهایی که من کشیدم در خاطرش میماند و نه اذیتشدنهای خودش از ناتوانی و بیتجربگی من. این به آن، در ...
این فرصت میارزید به تمام آن شببیداریها و دشواریهایی که شاید نوزاد دوست داشتنی آن روزهایم هیچ گاه به خاطر نیاورد،
به اینکه یادش نیاید قهرمان دنیایش گاهی برای پیشپا افتادهترین کارها، مستأصلترین آدم روی کره زمین بود...
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آسمان_زین_همه_غیرت_به_غرور_آمده_بود
از صبح که فیلمت را دیدهام، بارها در ذهنم آن را پلی کردهام و هر بار خودم را یک جای لوکیشن گذاشتهام.
یک بار دم در اصلی کنار نردهها، یک بار در ساختمان ورودی نگهبانی، یک بار گوشه صحن، یک بار در صف نمازگزاران.
همیشه اما واکنشم یک جور بوده، شوکه از ترس و دنبال نجات جان خودم. هیچ دفعهاش، نقش تو را بازی نکردهام. ندویدهام دنبال تروریست، تلاشی نکردهام برای نجات جان دیگران.
اگر تو نبودی، میتوانستم خودم را توجیه کنم که «من که نیروی امنیتی نیستم»، «من که سلاحی ندارم»، «من که آموزشی ندیدهام». اما تو هستی. جلوی چشمهای از ترس برآمدهام، بیمحابا میدوی دنبال داعشی، با دست خالی زمینگیرش میکنی و کاپ شجاعت و رشادت را بالای سرت میبری.
خوش به حالت مَرد!
با ما در جان و جهان همراه باشید...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «مادربزرگم!»
#چارقدی_از_جنس_نور
قدش کوتاه بود.
صورت گردش وقتی روسری یکسر سفیدش را سر و با سنجاق قفلی کیپ میکرد و دستار سیاهش را دور آن میبست، نور محض میشد.
و آن عینک گرد تهاستکانیاش هم زیباترش میکرد.
در اکثر خاطرات شش سال اول زندگیام، همان روزهایی که تابستانهایش همراه بابا و گاهی کل خانواده در گوغِرِ سردسیر و بین درختهای گردو و بوی پونههای کنار جوی یا در وکیلآبادِ گرمسیر و کنار گندمزار و نخلستان و موتور آب در پِلاس سیاه و کوار چوبی آنها میگذشت، او و باشو (پدربزرگ) همچون تصاویر پررنگی حاضر هستند.
تصاویر پررنگی که البته بیشتر تصویرند، تصویری که عمق ندارد، عاطفهاش کم است و فاصلهاش زیاد... فاصلهای که مادرم و زنعموی بزرگترم میگفتند دلیلش آن است که او، سه عروس دیگرش که برادرزادههایش هستند و بچههایشان را بیشتر دوست دارد و او زن سیاستمداری است که هر طور دلش بخواهد امورات را پیشمیبرد.
البته که شواهد هم همین را نشان میداد...
کودکی ما در حسرت محبتی عمیق میگذشت... حسرت داشتن مادربزرگ مهربانی که مثل توی فیلمها هی قربان صدقهی نوههایش برود یا مثلا نوهها بروند پیش آنها بمانند و کلی خوش بگذرانند و...
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
بعد از رفتن به مدرسه، سردسیر و گرمسیر رفتنمان خیلی کم شد، طبیعتاً باید تصاویر آنها هم در خاطرات من کمتر میشد، اما نشد! دنیا که همیشه به یک چرخ نمیچرخد. کملطفیهای برادرزاده ها کم کم رخ عیان میکرد و ذره ذره جا را برای محبت واقعی ما آدمهای خیلی عاطفی باز میکرد.
حالا دیگر تصاویر همانطور که حجم داشتند، عمق هم پیدا میکردند، عاطفه در سراسر رنگهایشان نفوذ میکرد و محبت و دلتنگی از آن میچکید.
به راهنمایی که رسیدم دیگر هر وقت دلمان میخواست راهمان را میگرفتیم و درِ کوچک سبز رنگ خانهشان را میزدیم، به زنعمو سلامی میکردیم و توی اتاق خودشان مهمان میشدیم. او هم چای میگذاشت و از جیبهای پیراهن نخیاش نقل و نباتی در میآورد و بهدستمان میداد.
حالا دیگر خیلی اوقات او و باشو، دوتایی راه میافتادند و قد کوچه را میگرفتند، ده دقیقهای راه میآمدند و میرسیدند به خانهی ما. حتی گاهی شب هم کنارمان میخوابیدند.
دیگر به یکدیگر عادت کرده بودیم و به دیدن زود به زود هم خو گرفتهبودیم.
سوم راهنمایی که بودم، سیزدهم خرداد ماه، طبق روال، آخرین روز امتحانیمان بود.
شیفت بعد ازظهر بودم، ساعت دو امتحان عربی داشتم، مشغول آماده شدن بودم که زینب از راه رسید. گفت توی راه بیبی فاطمه را دیدم که به سمت خانهی عمو میرفت. باشو و بقیه راهافتادهاند سمت گوغِرِ، پلاس را آماده کنند بعد او برود. هنوز حرفش تمام نشده بود که تلفن زنگ خورد. دختر عمویم بود که شیون کنان میگفت «بیبی فاطمه مرده!»
شوکه شدیم!
-یعنی چه؟ چرا؟ یکدفعهای؟ اینقدر سریع؟
شیون کنان تا خانهشان دویدیم.
راست بود!
همهمان بلند بلند گریه میکردیم.
بابا از همه بلندتر...
چهلمش که شد، زنعمویم رفت سراغ تقسیم وسایلش و یادگاری دادن...
چارقد یکدست سفیدش که گلهایبرجستهی ریز داشت، سهم من و سجادهام شد.
همان چارقدی که نور میتاباند به چهرهی گرد سفیدش...
چارقدی که تا مدتها در نماز و عبادات من شریک بود...
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فراخوان_خردهروایتهای_اربعینی
در روزهایی که همهمهی رستخیز عظیم «پیادهروی اربعین» در عالم پیچیده است، شما را دعوت میکنیم به بیان روایتهایی کوتاه در حاشیه ماجرای بلند اربعین.
🔸 خردهروایتهایتان را در حداکثر ۲۰۰ کلمه به شناسه زیر در بله یا ایتا ارسال بفرمایید:
@azadehrahimi
🔸 مهلت ارسال آثار: ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۲
🔸 متنهای برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد.
نویسندگان آثار برتر، ضمن به عضویت درآمدن در گروه «مداد مادرانه»، هدیهای دریافت خواهند کرد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#آزادهام_اما_گرفتار_تو_هستم
اسم آزاده از آن اسمهای به اصطلاح تک است.
از جمله اسمهایی که کم میشنوی.
در کل فامیل تنها نام من آزاده بوده و هست؛ حتی فکر میکنم در فامیل دور هم آزاده نداریم.
در تمام طول تحصیل، فقط سال دوم دبیرستان یک آزادهی دیگر به کلاس ما آمد و سال سوم از مدرسهمان رفت.
این تک بودن و کم تکرار بودن اسمم هیچ وقت برای من مزیت خاصی به حساب نیامده و تنها حُسنش این است که وقتی در جمعی آزاده را صدا میزنند و یا دربارهی آزاده حرف میزنند، شک ندارم که مقصودشان من هستم.
بابا یادش نمیآید که چطور اسم مرا آزاده گذاشته است! محکمترین دلیلشان ظاهرا آن است که به اسم عاطفه میآمده.
عاطفه، خواهری که هفت سال بیشتر دختر خانوادهی ما نبوده و از دنیا میرود.
بابا میگوید در نوجوانیاش، اولین بار اسم عاطفه را میشنود و خوشش میآید و تصمیم میگیرد اگر روزی دختری داشت اسم او را عاطفه بگذارد.
و من در تمام طول زندگیام هرگاه دوست داشتم اسم دیگری داشته باشم، آن اسم انتخابیام عاطفه بود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
شاید چون بابا با دقت و عشق بیشتری آن اسم را برای دختر اولش انتخاب کرده بود!
اسم آزاده همیشه برای من حس خوشایندی دارد.
آن وقتها که نوجوان بودم و مادرم سختگیری میکرد و اجازهی بعضی کارها را به من نمیداد، پدرم یک بار به مادرم گفت: آزاده، آزاده!
آنجا اسمم جور دیگری به دلم نشست. اینکه اسمم برایم آزادی به ارمغان آورده بود، اتفاق مبارکی به حساب میآمد.
اما در بیست و چندسالگی بود که مهر اسمم عمیقا به جانم نشست.
آنجا که در مجلس عزای امام حسین علیهالسلام روزی مرد روضهخوان از حُر گفت و کلام امام وقتی خطاب به او گفته است: «أَنْتَ الْحُرُّ کَمَا سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرّاً فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ؛ همچنان که مادرت تو را حرّ نامید، واقعاً تو در دنیا و آخرت آزاد هستی».
از آن روز رویای زندگیام آن شد که جوری زندگی کنم که شاید روزی امامم خطاب به من هم بگوید: « همچنان که پدرت تو را آزاده نامید، تو در دنیا و آخرت آزاده هستی...».
#آزاده_رحیمی
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#لهجه_آهنگ_سبک_زندگی_یک_شهر
#این_زبان_ارثیهی_پشت_در_پشت_من_است
#من_پاسدار_زبان_فارسی_هستم
من عاشق زبانها و لهجههای ایرانم، آنقدر که دوست دارم دخترم جای زبان خارجی، توی مدرسه کتاب آموزش زبانهای ایرانی داشته باشد.
لهجهها و گویشها، قوام زبان فارسیاند. کلمات دَری و اصیل فارسی هنوز توی آن ها نفس میکشند و زندگی اقوام ایران را معنا میکنند.
لهجه، آهنگ سبک زندگی هر شهر است؛
مثلا وقتی کرمانی حرف میزنی، انگار نشستهای پشت دار قالی. کلمات همینجور رج به رج و آهنگین مینشینند پشت هم. پر از واژگان شیرین و کوچکی که مثل گل ریز حاشیه، زیبایی و اصالت کرمان را منقّش میکند.
ترکی اما قاطع است. همه چیز در زبان ترکی بدیهی و لاتخطّی است. حتی وقت گفتن عاشقانههای سوزناک هم، زبان آنقدر راسخ توی دهان میگردد و آنچنان انتهای کلمات را محکم میکوبد توی فضا، که باورت میشود حتی در دلدادگی هم مجالی برای وا دادن نیست.
لهجهی اصفهانی، یکجور تغزّل است. شنیدنش حس فراغت کنار زایندهرود را دارد. سندی که ثابت میکند، روزگاری، تمدنی در فکر غنای موسیقایی کلمات و طنّازی اصطلاحاتش بوده است.
مازنی، جریانی تندتر و هجایی بلندتر دارد. به رسم طبیعت اطرافشان، که اگر دیر بجنبی فصل چیدن چوچاق و خالواش و صید ماهی سوف و کفال میگذرد. کلمهها سریع و سریالی میروند توی خندهها و بغضها و خشمها و با همان ریتم خارج میشوند.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
لهجههای جنوبی، شورانگیزند. این خاصیت شرجی دریا است، که ریخته توی زبان همجوارانش و آخر کلمات را مَد میدهد. انگار گوینده علقهای دارد به واژهها، اصلا به همه چیز. توی واگویههای اهالی خلیجی که همیشه مرز ما با دنیای آن سوی آب بوده، یقین میکنی هرکس تعصب چیزی را با همهی وجودش کشیده است.
با سر پایین، کسی نمیتواند کردی حرف بزند. ادای حروف حلقیاش سرِ افرازی میخواهد. کلماتش قوّت دارند. کمربسته و غیورند و بعنوان قدیمیترین زبان ایران، کردی پایههای کوه وطنپرستی محسوب میشود.
مشهدی، محجوب است. وقت ادای افعال متکلّم وحدهاش، ناچار دهان جمع و غنچه میشود. لهجهایست که هممرزهایش، همه فارسیزبانانِ دورمانده از آغوش مام وطناند؛ شاید برای همین واژگانش در فارسی بودن، بیشتر محفوظ ماندهاند.
جز تامّلی غلیظ روی حرف قاف، مابقی کلمات در گویش یزدی به شیرینی قطّاب زیر زبان حل میشوند. گمان میکنم این تأمّل، باید مکثی مالکانه و متعمّدانه باشد روی ارزشها و نشانگان هویتی. وگرنه چه کسی باور میکند قنات و قنوت و قناعت، اتفاقی در حرف قاف مشترک باشند؟!
لهجهی شیرازی، بهار است. زمان در حوالی رکنآباد باید هم سرعت کمتری داشته باشد. وقتی که چند شیرازی باهم حرف میزنند حس میکنم وسط شب شعرم. من همیشه مجذوب طنز غمّازی هستم که از پشت کلمات آهنگینش سرک میکشد.
چند دَه زبان و گویش دیگر در حوالی شهرها و شهرستانهای ایران هستند که ما نمیشناسیمشان. در قدمتی به اندازهی عمر ایران، نسل به نسل و سینه به سینه تا این زمان آمدهاند ولی حالا نفسهای آخرشان است. شدهاند مثل ماهی جدا افتاده از دریای زبان رایج مردم، توی تُنگِ کمآبِ کلامِ اندک و لرزانِ پیرمردها و پیرزنها.
ما وارث زبان فارسی هستیم، وارث تمام لهجهها و گویشهایش. ما با زبان فقط حرف نمیزنیم؛ تفکر میکنیم، حس میکنیم، معنا میکنیم.
این گنج پارسی، امانتی است که ما زنان، بین لالاییها و قربانصدقههای مادرانه، در صندوقچهی جان نسل بعد بجا میگذاریم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شرح_اسم
#میم_و_حاء_و_میم_و_دال_میخوانم
#نام_آن_نامدار_میبینم
میم. حاء. میم. دال. خانم جلسهای حروف را مثل یک اسم رمز، مثل یک رازِ مگو ادا میکرد. اما ذهن نوجوان من حیران بود که آخر هر بچهای -که نمونهاش خود من باشم- میداند اسم امام آخرین، محمد است! پس اینهمه اخفاء و اختصار برای چه؟!
نگاه غلیظ مادرم، لب گزیدن لاجرمش و موج برداشتن تنش زیر چادر را به جان خریدم و خطاب به سخنران گفتم: «خب اسم امام باقر(ع) و امام جواد(ع) هم، همنام پیامبر(ص) بود، چرا اسم اونا رو کامل بیان میکنیم؟»
خانم، زنی بود سفیدرو با چشمان روشن گیرا. تیپ و منِشش جوری بود که فکر میکردی دوست دارد مسنتر بنظر بیاید. حرکت چشم و دستش هماهنگی داشت. کلماتش کاملا منطبق با دریافت و فهم مخاطب. مسلط به فنون سخنوری. اما با سوالم، شاید هم با جسارت بیمقدمهام، همان سه ثانیه مکثش شیر فهمم کرد که جا خورده است. آنجا بود که دستم آمد آن جمله تکراری در داستان ها -ناگهان سکوت سنگینی اتاق را فراگرفت- یعنی چه. کنجکاویام شیطنت داشت، اما صداقت کم سن و سالم خلّص بود.
اسم، موجزترین و سادهترین و البته اولین مدرک شناسایی آدمهاست. خبر از هویت دینی و فرهنگیات میدهد و زبانی که با آن پدر و مادرت تکلّم داشتهاند را اعلام میکند. اما در عربی، موضوع اسم حیاتیتر و مفصلتر است. اسم، نه تنها همهی اینها، که یک تاریخچه شخصی، یک بیوگرافی جمع و جور و حتی یکجور شرح حال بالینی است؛ با آن همه لقب و کنیه و الزام الصاق اسم پدر به انتهایش.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
حتما چون خیلی اهمیت و معنا و مسمّی دنبال خودش داشته، نام امام باقر(ع)، محمدثانی است. دومین منسوب به نام مبارک محمد بعد از پیامبر، لقب شان هم امین! راستی چرا امام تنها یک کنیه آن هم ابوجعفر دارد؟
دنیای نامها، شگرف و عمیق و فرهنگ به فرهنگ پر از آیین و داستان است، اما من مجذوب نامهای چهارده معصومم. چهار علی(ع)، دو حسن(ع)، یک جعفر(ع) و موسی(ع) و تنها یک حسین(ع). فما أحلی أسمائکم.
چهار محمد؛ که آخرینش به اسم امام زمان(عج) میرسد، اما چرا مقطّع و بریده میشود؟!
خانم سخنران با نگاهی سوالم را به قضاوت گذاشت و رأی به جواب دادنش داد. صدایش را صاف کرد و گفت: «میدونی در نحوه شهادت هر سه محمد(ع) قبل از حضرت حجت، تاریخ پر از ابهامه؟ چه کسی به اونها زهر داد؟ چطور داد؟ روایاتی هست که باهاش روضه میخونن اما اکثرا ضعیفن و تار.» خطابش به جمعیت برگشت. بنظرش مقدار زمان و احترامی که برای من گذاشته بود کفایت میکرد. صدایش یک پله بالاتر رفت: «همنامی و همکنیه بودن امام زمان(ع) با جدش رسول الله(ص)...» صداهای زیر و زنانه، طنین صلواتی با لحن محاوره و بی اعتنا به مخارج حروف عربی، توی اتاق انداختند. جمع، سکته بحث را فراموش کرد. خانم، ادامه داد: «از علائم امام آخرین بوده. و افشای نامش خطر جانی برای حضرت داشت...»
جلسه با دعای فرج تمام شد و سریع همهمهای توی سکوت خانمها ریخت. سفرهی سبزی پهن شد. نان و پنیر و سبزی و خرما و شلهزرد. کسی کاسه شلهزردی دستم داد. نام محمدی که رویش با دارچین نوشته بودند، نظرم را جلب کرد. با انگشت روی حروف نامش شیار دادم. به کاسه نگاه کردم؛
رویش نوشته بود: م/ح/م/د
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
آفتاب مهربانی
زن چهارشانه عرب چند بار جملهاش را تکرار کرد. نمیفهمیدم چه میگوید. هر بار لبخند زدم تا به حرفی که با روی خوش به زبان میآورد، پاسخ داده باشم اما او کوتاه نمیآمد و باز با حرارت و مهر همان جملهها را تکرار میکرد. ساعت حدود ده صبح مهرماه بود. از مسیر اصلی پیاده روی که میان موکبهاست، فاصله گرفته بودیم و بغل جاده روی آسفالت گام برمیداشتیم. بزودی گرمای هوا آنقدری میشد که حرکت را متوقف کنیم و میخواستیم در فرصت باقیمانده، عمودهای بیشتری را پشت سر بگذاریم.
زن وقتی دید متوجه منظورش نمیشوم، دستهایش را حلقه کرد و در حالی که به تنش چسبانده بود، آرام تکان داد؛ گویی دارد کودکی را در بغل میخواباند. فهمیدم در تمام این مدت داشته به من تعارف میزده که محمد نه ماهه را از آغوش خستهام بگیرد. لبخند عمیقتری زدم، «شکراً شکراً» گویان دستم را بالا آوردم و به نشانه نفی در هوا تکان دادم.
میدانستم که محمد اصلا بغل یک غریبه را قبول نخواهد کرد. زن آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. چند لحظه بعد سایهای را روی سرم احساس کردم. خودش را همقدم من کرده بود تا سایه چترش ما را هم فرابگیرد.
#مژده_پورمحمدی
#فراخوان_قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کریم_آل_عبا
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عدهای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرفهایش را گوش میکردند. حسن از دور میآمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید؛ جبرئیل هدایتش میکند، میکائیل هوایش را دارد، پارهی تن من است، پدرم فدایش شود.»
بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمیداشت. فرمود: «این پسر هدیهای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان میکند، متولی کارهایم میشود، سنتم را زنده نگه میدارد.
هر کس که قدرش را بداند و گرامیاش بدارد، مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.»
جان و جهان ما تویی ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پایی_که_نرفت،_دلی_که_جا_ماند
دقیقا نمیدانم از چه سالی شوق پیادهروی اربعین را در قلبم احساس کردم، سال ۹۲ بود یا ۹۳؟!
همین حدودها بود. همان زمانی که از مردهای فامیل میشنیدیم: «اونجا جای خانمها نیست».
من اما دوستان مجازیای داشتم که این مسیر را رفته بودند، آن هم با بچه!! و با اشتیاق زایدالوصفی از مشّایه میگفتند.
گذشت و گذشت، و هرسال به نحوی قسمتم نشد که ضریح ششگوشه را در روز اربعین، از مکانی نزدیکتر زیارت کنم؛ یک سال بارداری، سال بعد فرزندی که به خاطر حساسیت غذایی و محدودیتهای تغذیه هردویمان سفر رفتن سخت بود. چند سال کار همسر و مرخصی نداشتن، چند سال کرونا، چند سال...
اما سختترین سال برایم هیچکدام از اینها نبود. دشوارترینشان، پارسال بود که به خیال خام خودم، همهی کارها را کرده بودم، آمادهی آماده. حتی گرفتن گذر موقت پسرها را به روزهای آخر موکول نکردم.
اما...
چرا گذر حسین نیامد؟! نمیدانم.
چرا ۱۲ روز در پست مبدأ مانده بود و پست میگفت: «اینجا نیست»؟! نمیدانم.
چرا تا وقتی که همسر از مرز مهران عبور نکرد، گذر موقت از مبدأ تکان نخورد؟! نمیدانم.
ولی،
میدانم روزیِ من، رفتن نبود.
امتحانم در ماندن بود! در نرفتن!
امتحانم، تحمل کردن بهانههای پسرکانم بود؛ که «چرا بابا رفت؟ چرا ما رو نبرد؟
چرا صبر نکرد با هم بریم؟!»
صبر
صبر
صبر
چیزی که باید تمرین میکردم و چقدر کمطاقت بودن و تظاهر به صبر سخت است!!
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
این یک سال و سالهای پیش از آن هم گذشت و هرسال دل بیقرار من بیقرارتر میشود. هرسال نزدیک اربعین، پیامهای گروههای مادرانه را با دلی پرغصه میخوانم.
پیامها همگی حول این محور است که با حضور بچهها در سنین مختلف چه تمهیداتی برای زیارت بهتر داشته باشیم؟ از کدام مسیرها برویم؟ برای موکبدارها چه هدیهای همراهمان ببریم؟ چطور کوله روح را از گوهرهای این سفر پر کنیم؟ و...
حالا دیگر ۱۰ سالی از آن موقع که مردهای فامیل میگفتند: «اربعین، جای زن و بچه نیست» گذشته و خیلی از مادرها رفتهاند و یکپا متخصص سفر اربعین با بچه شدهاند!
من اما هرسال فقط تماشا میکنم، میسوزم و میسازم و امید دارم سکّاندار کشتی نجات، نیمنگاهی به اشکهای مادر و همسری کند که با پای پیاده زیارت اربعین نرفته، اما دلش در مشّایه جا مانده است...
#طاهره_شایسته
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام و احترام 🌹
فقط خواستم بابت گروه خوبتون تشکر کنم از شما و دیگر عزیزان همراهتون 🌸
مرور این کانال برام یه عالمه حس های ناب رقم زد 🥹🥹 عالی بود 💗
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
#من_نه_آنم_که_بودم
من از آن دو اسمیهای دلبرم...
از آنها که اخلاق، روحیات، نوع سخن گفتن و فکر کردنشان به دو مرحلهی قبل و بعد از شنیدن اسمشان تقسیم میشود.
وقتی از مادرم علت این اسمها را میپرسم، در هر شرایطی که باشد، تکان ملایمی به خودش میدهد؛ خاطرات را در دهانش مزهمزه میکند و گویی شکلاتی را در انتهای لپش جا بدهد با لبخندی شیرین میگوید: «همه چیز از 12سالگیم شروع شد. همان سالی که پدربزرگ خانهی جدید خریده بود. حیاطش خیلی بزرگ بود و ما بیشتر وقتمان را کنارحوض فیروزهای رنگش میگذراندیم.
اولینبار اسم انیس را از پشت دیوارِ خانهی همسایه شنیدم. وقتی که همسایه، دخترش را صدا میزد. انیس شده بود اسم مورد علاقهام...
درحدی که به همه گفته بودم وقتی بزرگ شدم اگر خدا دختری به من بدهد اسمش را انیس خواهم گذاشت.
همان لحظه بیبی با گزیدن لب، شرم و حیا را به من یادآوری میکرد.»
روزهای زندگی مادرم یکییکی ورق خورد تا رسید به تولد خواهرم. پیشنهاد محکم مادرم انیس بود و به هیچ اسم دیگری فکر نکرده بود.
اما مخالف اصلی عمهخانم بودند.
اسم یکیاز کارگرهای خانهی پدربزرگم مونس بود و علت اصلی مخالفت عمه، همین نزدیکی این دو اسم به یکدیگر بود.
مادرم بنا به شرایط چارهای جز سکوت نداشت و اسم خواهرم به انتخابِ عمه شد حدیث...
هفت سالی گذشت و نوبت به تولد من رسید...
اینبار مادرم محکمتر بر سر اسم انیس ایستاده بود.
کارمند ثبتاحوال شناسنامهها را میگیرد، نگاه عمیقی میکند و بعد نام نوزاد را میپرسد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
بهمحض اینکه مادرم اسم مورد علاقهاش را از صندوقچهی سینهاش بیرون میریزد او میپرسد:
- هم پدر سید و هم مادر؟
مادرم پاسخ مثبت میدهد.
- نوشتم فاطمه سادات
- گفتم انیس السادات
- باورم نمیشود، نام انیس را بر فاطمه ترجیح میدهید؟
بجز سکوت دیگر هیچ مکالمهای رد و بدل نمیشود.
از درِ اداره بیرون میآیند، اما مادرم قصد کوتاه آمدن ندارد.
در شناسنامه فاطمهسادات و در خانه انیس.
تا بیستوسه سالگی انیس بودم.
همدمی مهربان...
پرانرژی و حساس، احساسی و عاشق نقاشی، شور و هیجانِ خانه...
با اولین جلسهی خواستگاری عمر انیس هم بهسر آمد و نوزاد بیستوسه سالهای به نام فاطمه متولد شد.
همسرم مصرانه بر روی اسم فاطمه ایستاد، آنچنان که گاهی انیس برایم غریبه میشود.
#فاطمه_سادات
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فراخوان_خردهروایتهای_اربعینی
در روزهایی که همهمهی رستخیز عظیم «پیادهروی اربعین» در عالم پیچیده است، شما را دعوت میکنیم به بیان روایتهایی کوتاه در حاشیه ماجرای بلند اربعین.
🔸 خردهروایتهایتان را در حداکثر ۲۰۰ کلمه به شناسه زیر در بله یا ایتا ارسال بفرمایید:
@azadehrahimi
🔸 مهلت ارسال آثار: ۲۵ شهریور ۱۴۰۲
🔸 متنهای برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد.
نویسندگان آثار برتر، ضمن به عضویت درآمدن در گروه «مداد مادرانه»، هدیهای دریافت خواهند کرد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یادتمیمونه؟!
شمارهی پستچی محله را از خانم همسایه گرفتم.
به آقای پستچی زنگ زدم، جواب نداد.
پیامک دادم و نوشتم «من فلانیام، در سایت دیدم گذرنامهام را آورده بودید و خانه نبودهام. چه کاری باید بکنم؟»
جواب پیامم را هم نداد.
اما فردا ظهرش زنگ زد و پرسید: «امروز خونهاین؟ دارم میام سمت خونهتون...»
تند تند یک لیوان شربت آبلیمو درست کردم و چادر پوشیدم و رفتم دم در.
گذرنامه را به دستم داد و گفت: «یادت میمونه اگه رفتی کربلا برای منم دعا کنی؟!»
#آزاده_رحیمی
#فراخوان_قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#هرکه_کوچک_شد_به_پاى_تو_بزرگش_میکنند
#خادم_پایین_مجلس_از_همه_بالاتر_است
- مامان! من باید قبل از اذان مغرب به مسجد برسم، اگر دم اذان برسم، نمیتونم تکبیر بگم.
- مامان! میدونی وقتی تکبیر میگم، بین دو نماز، خودم نمازم رو فُرادی میخونم مبادا فراموشم بشه؟
- مامان! باید بهم اجازه بدین... از فردا دیگه تا ساعت ده شب نمیتونم خونه بیام. باید با بچهها استکانها رو بشوریم، فرشهای روضه رو جمع کنیم و...
- مامان! از فردا صبح ساعت یک ربع به پنج، مسجد زیارت عاشورا داره...
اینجا دیگر صدایم درمیآید: «خب زیارت عاشورا باشه، نمیخوای که دم صبح تنها پاشی بری مسجد؟!! تو تا دم در هم میترسی تنها بری... اون ساعت کوچه خیلی خلوته!!»
چشمانش برق میزند وقتی میگوید: «نه مامان، من به خاطر امام حسین میرم مسجد، مطمئنم که اتفاقی برام نمیافته.»
نیمه شب با زنگ موبایل از خواب بیدار میشوم. موبایل پارساست، کوک کرده که خواب نماند و برای نماز بتواند برود. دیگر مسجد برایش یک پایگاه مهم شده است، تحت هیچ شرایطی نمیتواند مسجد رفتن دم صبحش را ترک کند.
میداند روزهای آخریست که در این محله هستیم و همین امروز و فردا باید برویم یک محله دیگر.
- مامان! نوبت گرفتم که پنجشنبهی بعدی، نون و پنیر زیارت عاشورا با ما باشه. تا اون موقع وسایل خونه رو هم چیدید.
- مامان! امروز رفتم با نونوایی صحبت کردم، گفته که هر بار فقط بهت ده تا نون بزرگ میدم. با علی قرار گذاشتیم چند بار بریم نونوایی. نونهای فردا صبح رو خودم میخرم.
✍ادامه در قسمت دوم؛