🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
مردی که تا چند دقیقه ی پیش غرور و تکبر از سر و روش میریخت حالا اشک دور چشماش حلقه زده و گونه هاش خیسه...
این اشک ها مهر تاییدیه بر اینکه اون پدر منه....
شاید حسم بهش مثل حسم به بابا علی نبذشه...ولی بنظرم اونم پدر دوست داشتنیه...
از جاش بلند میشه و از پشت میز به طرفم میاد...
کیفمو میزارم رو مبل و منم از جام بلند میشم...
تو یه آن نمیفهمم چه اتفاقی میفته...
فقط حالا تو یه جای امن و تو اغوش یه حامی قدرتمند هستم...
من دوستش دارم ...هم اونو هم مادری که هنوز ندیدم رو...چون که اونا قربانیان این سرنوشت بودنو بیگناه...تازه تلاششونم کردن برای پیدا کردنم... و طی گفته های ارمین حتما این جست و جو تا الانم ادامه داشته که چند نفر میخواستن ازش سو استفاده کنن و ثروت پدرم رو بالا بکشن...
-دختر عزیزم...باورم نمیشه که الان دخترمو به اغوش میکشم...تو درست شبیه مادرتی...و چشمات...چشمات درست عین چشمای منه...تو واقعا آوای خودمی...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
هیچی نمیگم ...
فقط چشمامو میبندم و اجازه میدم ارامش این اغوش امن منو در خودش غرق کنه...
پدر بهم گفت کلی دنبالم گشتن و حتی تا الانم دست از گشتن و جست و جو نکشیدن...ته دلم کارخانه ی قند اب کنی راه افتاده بود از اینکه فهمیده بودم انقدر دوستم دارن...
-باید بریم پیش مامانت مطمئنم از خوشحالی بال در میاره
لبخند میزنم و سرمو به نشونه ی تایید تکون میدم...
___
لرزش دستم کاملا محسوسه...
نگاه دقیق تری به کاخ رو به روم میندازم...
واقعا با شکوهه...
پدر دستمو میگیره...
با نگرانی نگاهش میکنم...
لبخند قشنگی بهم هدیه میکنه و سرشو به نشونه ی مثبت تکون میده...
وارد کاخ میشیم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تمامی خدمتکارا سلام میکنن و به ادای احترام کمی سرشون رو خم میکنن...
اشرافیت از سر و روی کاخ و خدمه میریزه...
احساس میکنم دلم داره پیچ میخوره...
استرس تموم وجودمو گرفته...
دوست دارم هرچه زودتر مادرو ببینم...
بابا از یکی از خدمتکارا میپرسه
-خانوم کجان؟
-تو پذیرایی نشستن کتاب میخونن
بابا سرشو به نشونه مثبت تکون میده و دست منو محکم فشار میده...
باهم دوباره راه میفتیم...
به سمت یه پذیرایی بزرگ و مجلل که بانویی زیبا و میانسال و.... و....شبیه من...با لباس های قیمتی روی مبل نشسته و کتاب میخونه میریم ....
صدای قلبمو میشنوم....
انگار تو مغزم میزنه...
بابا...مامانو صدا میکنه
-نقره جانم...
-آآآ...عزیزم برگشتی؟خوش اومدی
بعد شبیه علامت تعجب و با حیرت زل میزنه به من...
حتما شباهت زیادمون متعجبش کرده ...
-آم...شاهین... این بانوی زیبارو معرفی نمیکنی؟
-چطور نشناختی؟کسی که سالها منتظرش بودی...به صدای قلبت گوش کن... حتما یچیزی میگه...
خب...بنظرم نباید اینطوری و انقدر یهویی معرفیم میکرد...
ولی حرفی نمیزنم و منتظر میشم ببینم چه اتفاقی میفته....
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
مامان یهو دستشو میزارخ جلوی دهنشو با شوک میشینه رومبل...
زیر لب زمزمه میکنه
-آوا؟...دختر گمشده ی من!؟... خدایا...تو...تو آوای منی!؟
اشک تو چشماش حلقه میزنه...
فکر کنم منتظر حرکتی از جانب منه تا چشماش شروع کنه به باریدن...
آروم آروم سمتش قدم برمیدارم...
جلوی پاش رو زانوهام میشینم...
دستاشو میگیرم تو دستام و میزارمشون رو صورتم...
زیر لب زمزمه میکنم
+مامان...
همه ی نشونه ها درستن...
صدای گروپ گروپ قلبم خبر از این میده که این زنی که با این چشمای آبی مهربون زل زده به من مادرمه...
مادری که خونش تو رگام جریان داره...
یهو نمیفهمم چی میشه...
فقط میبینم تو امن ترین آغوش دنیا زندانی شدم...
یهو دلم میگیره...
تنگ میشه...
اتیش میگیره...
ماه منیرم....
ای کاش اینجا بود...
الان شدیدا به اغوشش احتیاج دارم...
هرچی نباشه اونم مامانمه...
دنیامه...
ضربان قلبمه...
مامان همونطوری اشک میریخت و منو محکم تر به خودش میفشرد....
وقتی به خودم اومدم دیدم منم دارم پا به پاش اشک میریزم...
بعد از چند دقیقه ازهم جدا میشیم....
تو چشمای پدر هم نم اشک دیده میشه...
پس اونم گریه میکرده...
تمامی ماجرا رو مجددا برای مامانمم تعریف میکنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
فکر کنم بتونم نفرتو از تو چشماشون نسبت به بانوجان بخونم...
اما هیچکدوم حرفی نزدن...
مامان برای عوض کردن بحث میگه
-خب عزیز دل مامان من برم به خدمتکارا بگم اتاق کنار اتاق من و پدرت رو برات اماده کنن...دیگه نمیزارم یه ذره ام ازم دور شی به دوستت هم بگو بیاد اینجا یه اتاقم برای زهرا تدارک میبینیم
+ولی...
-ولی و اما و اگر نداره بگو چشم مامان
لبخند میزنم و اروم میگم
+چشم...مامان
مامانم لبخند میزنه و بهم میگه بریم تا دیزاین اتاقمو خودم انتخاب کنم...
بعد از گفتن سلیقه ام و این حرفا که مامانم کلی گفت چقدر خوش سلیقه ای به من رفتی و اینجور حرفا میرم تو پذیرایی تا زنگ بزنم به زهرا
اوه اوه کلی میس کال از ماه منیرم و بابا علی و زهرا دارم...
بعد از تماس تصویری با مامان و بابا و گفتن جریانات و گریه ی اونها زنگ میزنم به زهرا
-بهههه چه عجب یادی از ما کردی معلومه کدوم گوری رفتی؟
+اع اع مودب باش دخترکممم
ماجرارو براش تعریف میکنم
-خب من نمیام
+چی؟ چرا؟
-من همینجا میمونم من که نمیتونم سربار تو و خانوادت باشم میمونم اینجا این ترم که تموم شد بر میگردم مشهد
+یعنی چی؟ میخوای منو تنها بزاری!؟
-همین که گفتم
+زهرا ما باهم اومدیم باهمم برمیگردیم تو باید بیای اینجا پیش من
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
بعد از کلی چک و چونه زدن زهرا قبول کرد که بیاد اینجا پیش من بمونه ولی بعد این ترم برگرده مشهد و از الان کارای انتقالی مجددشو جفت و جور کنه...
همینجوری تو پذیرایی وایستاده بودم و داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که مامان گفت
-آوا؟
اولش متوجه نشدم با منه ولی بعد فهمیدم من آواعم هستم...
مامان میدونست اسم من آیس ولی خودش میخواست که آوا صدام کنه منم با این جریان مشکلی نداشتم چون مهم اسم نیست مهم شخصیت ادمه که شخصیت من یدونس و تغییرم نمیکنه مگر برای حذف گناه...
+جان؟
-الان پدرت لباساشو عوض میکنه میاد تا باهم برین وسایل خودتو زهرارو بیارین اینجا...
+چشم...
فقط ماشینم چی؟
موند جلوی شرکت چون با ماشین بابا اومدیم اینجا
-به ارمین میگم بیاره ماشینتو
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم...
بابا اروم و با وقار داشت از پله ها میومد پایین...
-بریم دخترم؟
از لفظ دخترم دلم قنج رفت برای همین منم با لطافت گفتم
+بله بابا
بابا با حیرت و برق شادی تو چشماش نگاهم کرد و لبخندی تحویلم داد...
منم لبخند زدم و رفتم پیشش...
بعد از خداحافظی از مادر راه افتادیم...
من ادرسو میگفتم و پدر رانندگی میکرد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
هدایت شده از مبتـلا بـہ حࢪم...(:
رفقا سلام علیکم🌱✋🏻
چند روزی نبودم...
جاتون خالی مشهد پابوس اقا امام رضا بودم...(:
نائب الزیاره ی همگیتون بودم✨
یک سری شرایط ایجاب میکرد که بنده نتونم در فضای مجازی فعالیت داشته باشم...🙂🚶🏻♀
ولی ان شاء الله مجددا در خدمتتون هستم...📮🕊
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
بعد از جمع کردن وسایلم تو چمدون رفتم اتاق زهرا تا ببینم اونم کاراش تموم شده یا نه...
+زهرا...
-هوم؟
+آماده ای؟
-اره دیگه همه چیو جمع کردم...
رفتم اتاقم چمدونم و برداشتم و برگشتم اتاق زهرا تا باهم بریم پایین...
بابا جلوی در به ماشین تکیه زده بود و با همون ابهت خاصش سرگرم کار کردن با گوشیش بود...
تا صدای قدم های مارو شنید سرش رو بالا اورد...
زهرا اروم سلام کرد پدر هم با مهربانی جوابش رو داد و باهم احوالپرسی کردن...
توی ماشین زهرا لام تا کام حرف نزد معلوم بود ازم دلخوره که چرا قبول کردم بریم خونه ی مادر و پدرم... ولی خب من تصمیمم همین بود تا کنارشون باشم و این سال هارو جبران کنم...
دستشو گرفتم سرشو برگردوند سمت پنجره...
اروم دم گوشش لب زدم...
+من باید یه مدت پیششون بمونم
-من مشکلی ندارم تو بمون ولی من بعد این ترم میرم...
باورم نمیشه به همین راحتی خاله منیر و عمو علی رو فراموش کردی
حالا این من بودم که باورم نمیشد زهرا همچین حرفی زده باشه...
با ناباوری بهش خیره شدم
+چی داری میگی؟ فراموشی؟
من عاشق اونام تا ابد من باهاشون حرف زدم قرارمون همین بود که یه مدت پیش این پدر و مادرم بمونم بعدشم برگردم مشهد و هر چند وقت یبار بازم بیام تهران
صدای آه غمگین پدر باعث شد از اینه ی جلو بهش نگاه کنم چشماش با حسرت و غم بهم خیره بود...
نباید جلوش اینارو میگفتم...
پشیمون شدم از حرفام...
زیر لبی با حرص به زهرا گفتم
+همینو میخواستی؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رفقا با عرض معذرت امروز درگیر کارای چهلم مادربزرگم بودم نشد پارت بزارم ان شاء الله جبران میکنم...(:🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیام✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
زهرا هیچی نگفت و فقط سرشو انداخت پایین...
انتظار جوابیم ازش نداشتم...
منم دیگه هیچی نگفتم و تموم مدت ساکت بودیم تا اینکه رسیدیم...
حیرت و شگفتی کاملا تو چشماش معلوم بود وقتی که با خونه ای که قراره یه مدت توش بمونیم رو به رو شد...
مامان با مهربونی به زهرا خوش امد گویی کرد و جوری برخورد کرد که انگار سالهاست همو میشناسن...
زهرا حالا راضی به نظر میرسید...
خوشحال بود...
ظاهرا دیگه ناراحت نبود که قراره مدتی اینجا بمونه...
بعد از نشون دادن اتاقش بهش تنها نشسته بودیم تو پذیرایی...
-فکر نمیکردم انقدر مهربون باشن...
سوالی نگاهش کردم...
-خب فکر کردم شاید بخاطر زیادی پولدار بودنشون از اونایی باشن که خودشونو میگیرن...
اخم کردم
+اصلا اینطور نیست...
من حسم دروغ نمیگه...وقتی تو همین روز اول عاشقشون شدم...یعنی عالین که تونستن قلبمو ببرن...
زهرا سرشو تکون داد و مشغول ور رفتن با فنجون قهوه اش بود که صدای مامان باعث شد توجهمون بهش جلب شه...
-میخوام یه مهمونی ترتیب بدم...یه مهمونی بزرگ...مهمونی که توش قراره دختر عزیزم به همه معرفی بشه...
آوا راد دختر شاهین راد...راد بزرگ
بعدم لبخند قشنگی نثارمون کرد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
چیزی نگفتم و فقط به مامان نگاه کردم زهرام همینطور، مامان ادامه داد...
-آوا؟ بنظرت مهمونی رو بندازیم برای همین آخر هفته خوبه!؟
نمیدونم شاید آمادگیشو نداشتم برای همین با تته پته گفتم
+نمیدونم...خب...هرجور خودتون صلا...
وسط حرفم خدمتکار وارد شد و اعلام کرد که نهار آمادس بعدم با اجازه ی مامان خارج شد
مامان لبخندی زد و دستاشو بهم کوبید و گفت
-خب پس تصویب شد،میگم بهترین مزون دارای شهر بیان تا یه لباس قشنگ انتخاب کنید
برای خودمم از اون مزون همیشگیم یه لباس بی همتا سفارش میدم
همینطور که داشت زیر لب با خوش برنامه میچید از پذیرایی خارج شد...
-منظورش از لباس چجور لباسی بود...
شونه ای بالا انداختم و گفتم
+بریم نهار
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و از جاش بلند شد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
بعد از خوردن نهار هرکسی رفت دنبال کار خودش...
منم تو اتاقم نشسته بودم که صدای در توجهمو جلب کرد...
+بفرمایید
مامان با لبخند وارد شد و اومد کنارم نشست رو تخت...
منم با لبخند گرمی جوابشو دادم...
-حس میکنم خوابم...نمیتونم باور کنم دختری که سالها دنبالش بودم حالا به من برگشته...خدایا شکرت
خدایا شکرتی که گفت عمیق بود...
عمیق از عمق وجودش...
این خدایا شکرت سرچشمه از قلبی داشت که شدیدا باور داشت به خدای یگانه...
+باورش برای منم سخته که بفهمم دوتا والدین دارم...
چشماش رنگ غم گرفت...
ولی چاره ای نبود باید قبول میکردن که من جز اونا مادر و پدر دیگه ای هم دارم که منو بزرگ کردن و بهشون تعلق دارم...
دستمو گرفت تو دستشو سرشو پایین انداخت و با بغض گفت
-میدونم...
خواستم چیزی بگم که دستشو گذاشت جلوی دهنمو گفت
-هیسسس توضیح نمیخوام...خودم میفهمم...
تو این مواقع قلق مامان منیر خوب دستم بود...
گفتم شاید رو مامان نقرم جواب بده...
پس تندی بدون اینکه فرصت واکنش داشته باشه محکم و از اعماق وجودم بغلش کردمو بوسش کردم...
که نتیجش شد خنده ی مامان و بعدشم بلند بلند گریه کردن...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تو آینه به خودم خیره شدم...
دلتنگی از چشمام میبارید ولی چاره چی بود!؟
هد سفید...شال بلند آبی...پیرهن عروسکی سفید قشنگ و بلند که تا مچ پاهام میرسید...
کمیم ادکلن به خودم زدم و کفش های رو فرشیمو پام کردم و از اتاق رفتم بیرون...
بخاطر حضور نگهبانا و خدمتکارای مرد و رفت امدشون به داخل خونه باید لباس پوشیده و بلند تنم میکردم خیلی سخت میشد اگر بخوام همیشه تو خونه چادر سرم کنم...
داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدای اشنایی به گوشم خورد...
صدای آرمین بود...
داشت با مادر حرف میزد...
ایستادم...
گوش وایسادن کار درستی نیست ولی داشتن در مورد من حرف میزدن کنجکاو شدم بدونم چی دارن در موردم میگن
آرمین-زن عمو؟ چطور ممکنه همچین کاری کرده باشین؟ بدون هیچ تحقیقی یه دختر غریبه رو راه دادین تو خونه؟
مادر-آرمین جان بس کن این موضوع به تو مربوط نمیشه، من بیشتر از اینکه مطمئن باشم شاهین شوهر منه مطمئنم که اون دختر آوای منه، دیگم نمیخوام در این باره چیزی بشنوم وگرنه مجبور میشم طور دیگه ای باهات برخورد کنم
آرمین من تورو مثل پسر خودم دوست دارم
بهتره تمومش کنی، خب؟
دیگه صدایی نیومد برای همین دوباره شروع به حرکت کردم...
مامان نقره تا نگاهش بهم افتاد اومد سمتمو بغلم کرد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
لبخندی زدم و منم در آغوشش گرفتم...
+مامان
-جان دلم عزیزم
+آممم...در مورد ماشینم...ما فردا دانشگاه داریم...اگر ایرادی نداره خودم برم بیارمش
آرمین از اون طرف با لحنی که حرص توش موج میزد گفت
-لازم نیست مادمازل غلام حلقه به گوشتون آوردتش
بعدم روشو برگردوند
-به حرفاش توجه نکن عزیزم
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و رو به ارمین گفتم
+اقا ارمین راضی به زحمت نبودم...ازتون متشکرم
فقط سرشو تکون داد و رفت منم دیگه چیزی نگفتم...
-راستی آوا...برای کارای شناسنامه ی جدید و ارث و... باید بریم ازمایش دی ان ای...
+با دی ان ای مشکلی ندارم...ولی من نیازی به شناسنامه ی جدید و ارث و میراث ندارم...
-ولی تو تنها وارث مایی
+مادر...من از اینکه آیه رضایی ام راضیم احتیاجی به شناسنامه ی جدید نیست
-خیله خب...پس مجبوریم همینجوری اموال رو به نامت کنیم بدون اینکه ثبت شه دختر مایی...
+مادر...
-هیس...منو پدرت اینو میخوایم...تو دختر مایی...لیاقتشو داری...خب؟و اینکه از طرفیم ما نمیخوایم وقتی تو هستی اموال برسه به آرمین...
+اینکه شما نمیخواید اموال به اقا ارمین برسه مسئله ای دیگست...
-نه جریان این نیست که به ارمین اعتماد نداریم،مسئله اینه که اولویت ما تویی عزیزدلم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
چادرمو سرم کردم و کیفمو برداشتم و اروم و بدون سر و صدا رفتم دم اتاق زهرا و در زدم...
-اومدمممم
بعدم درو باز کرد
+هیشششش،خوابن
سرشو به نشونه ی برو بابا تکون داد و جلوتر از من راه افتاد که بره پایین...
منم دنبالش رفتم...
و در کمال تعجب دیدم که همه بیدارن و خیلی مرتب نشستن پشت میز برای خوردن صبحانه...
با زهرا سلام کردیم و رفتیم که بشینیم پشت میز...
من کنار مادر نشستم...
-عزیز دلم چی میخوری؟
+ممنونم زحمت نکشین من خودم میخورم
لبخندی بهم زد و اروم گفت
-باشه...
مشغول خوردن صبحانه بودیم که پدر شروع کرد به حرف زدن
-مسئله ی مهمی هست که میخوام الان باهاتون در میون بزارمش...
هممون دست از خوردن برداشتیم و گوش سپردیم به حرفای بابا
-آوا گفته که نمیخواد شناسنامه با هویت واقعیش یعنی آوا راد بگیره، درسته؟
+بله...ولی نه اینکه دوست نداشته باشم...فقط...
-متوجهم،نیازی به توضیح نیست،در این صورت اگر ثبت نشه که تو دختر مایی بعد از ما هیچ چیزی از اموال ما بهت نمیرسه
+بابا...
خودم میدونم و گفتم که من هیچی نمیخوام
-هیسسس،فقط گوش کن
برای همون من تصمیم گرفتم همین الان و قبل مرگم همه چیز رو به نامت کنم...
آرمین با حرص و عصبانیت گفت
-یعنی چی؟ هنوز ثابت نشده که اون دختر شماست
-هرچند که من در رابطه با این موضوع کاملا مطمئنم ولی باشه، برای راحتی خیال میریم برای ازمایش دی ان ای...برای جوابشم یکاریش میکنم زودتر از حالت عادی بهمون بدن...خوبه ارمین؟
ارمین با حرص فقط سرشو انداخت پایین...
+بابا...من بازم میگم اصلا نیازی نی...
بابا نزاشت ادامه بدم وسط حرفم پرید و گفت
-این تصميم من و مادرته...و کاملا نیازه...توعم فقط باید بگی چشم
بعدم چشمکی تحویلم داد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
دیگه کسی حرفی نزد و همگی مشغول خوردن بقیه صبحونشون شدن...
بعد از اتمام صبحونه بلند شدیم که هرکدوم بریم سراغ کار خودمون که پدر گفت بعد از دانشگاه بریم برای کارای ازمایش...
منم مخالفتی نکردم و گفتم چشم...
بعدشم با زهرا راه افتادیم تا بریم دانشگاه...
وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سر کلاس...
همه مشغول حرف زدن با دوستا و اکیپای خودشون بودن و اصلا توجه کسی سمت ما نبود...
مام خیلی اروم و بدون جلب توجه رفتیم یجا نشستیم...
از اونجایی که دوست نداشتم زیاد تو چشم باشم و زهراهم اینو میدونست رفتیم و ته کلاس نشستیم...
با زهرا یکم مسخره بازی در آوردیم و اروم خندیدیم تا اینکه استاد وارد شد...
اسامی رو خوند و حضور غیاب کرد...
وقتی که اسم مارو خوند سر همه برگشت سمت ما...
ولی منو زهرا ترجیح دادیم یجوری وانمود کنیم که متوجه نگاه بقیه نشدیم و همونطوری عادی سر جامون نشستیم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تو کافه ی نزدیک دانشگاه نشسته بودیم و داشتیم چای و کیک میخوردیم که گوشیم زنگ خورد...
مامان بود، کمی باهاش حرف زدم و از اوضاع اینجا براش گفتم و خداحافظی کردیم...
_________
بابا-تا یه هفته دیگه جواب دی ان ای میاد باباجان
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
مامان-ولی ما مطمئنم تو دختر منی
لبخندی زدم و گفتم
+من بیشتر از مطمئن، خوشحالم که دختر شمام
بابا و مامانم خندیدن و بغلم کردن...
قلبم داد میزد که این مرد پدرمه و این فرشته مادرم، نشونه هام همینو میگفتن برای همون نگران محرم و نامحرمی نبودم...
بابا کمی کار داشت من و مامان رفتیم داخل خونه و بابا رفت تا به کاراش برسه...
زهرا حتما تو اتاقش بود و درگیر درس و...بود
منم داشتم میرفتم اتاقم که تو اشپزخونه چیز مشکوکی توجهمو جلب کرد...
هیچکس تو اشپزخونه نبود بجز ارمین و یه خدمتکار جوون...
ارمین دستش یه شیشه ی کوچیک بود اندازه دو بند انگشت
آرمین-کل این شیشه رو بریزی تو نوشیدنی چیزی کافیه
خدمتکار-بله اقا، خیالتون راحت،کار و انجام شده بدونید
ارمین سرشو تکون داد و گفت
-خوبه
بعدم شیشه رو داد به خدمتکار و از اشپزخونه خارج شد
من فوری پشت دیوار قایم شدم تا متوجه من نشن...
یعنی اون شیشه چی بود؟
نوشیدنی کی؟
ماجرا چیه!؟
باید ازش سر در بیارم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تصمیم گرفتم رو پله ها که به آشپزخونه دید داره بشینم و به بهونه ی کتاب خوندن ببینم چخبره...
تندی رفتم از اتاقم یه کتاب برداشتم و اومدم نشستم رو پله ها...
هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد تا دو ساعت بعد که بابا برگشت خونه...
خدمتکار فوری یه آبمیوه طبیعی گرفت و بعد اون شیشه رو خالی کرد توش و هم زد...
استرس تو کاراش و نگاهش معلوم بود...
هی تند تند نفس عمیق میکشید و زیر لب یچیزایی میگفت...
دستاش میلرزید...
کمی صبر کرد تا به خودش مسلط بشه...
بعد آبمیوه رو گذاشت تو سینی و یکم تزئین کرد و راه افتاد...
قبل از بیرون اومدنش از اشپزخونه از جام بلند شدم و راه افتادم ته راهرو یعنی اتاق کار بابا...
دیدم خدمتکاره هم داره میاد همینطرف...
رسیدم دم در اتاق صبر کردم تا اونم بهم برسه...
وقتی بهم رسید یهو برگشتم سمتش که هینی کشید و گفت
-هیننن ترسیدم خانوم
خندیدم و گفتم
+ترس؟ من ترسناکم؟
-نه دور از جونتون منظورم این نبود ببخش...
وسط حرفاش پریدم و گفتم
+نه، من معذرت میخوام...
کارم اشتباه بود...
بگذریم، این ابمیوه ی به ظاهر خوشمزه برای باباست؟
لبخندی زد و گفت
-بله خانوم، میخواین برای شما هم بیارم؟
+اوممم...میخوای اینو بده من ببرم برای بابا...تو برو برای منم نوشیدنی بیار...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
اولش قبول نمیکرد و بهونه میاورد...
ولی بعد چشماش برقی زد و تندی قبول کرد...
ذهنشو خوندم...
یجورایی میخواست خودشو کنار بکشه و بندازه گردن من...
سینی و ازش گرفتم و الکی خواستم وارد اتاق شم که دستمو گذاشتم رو سرم و خودمو انداختم زمین...
به این صورت لیوان خرد و خاکشیر شد و آبمیوم ریخت زمین...
خدمتکار فوری اومد سمتمو دستپاچه گفت
-وای وای واییییی،چیکار کردی دخترررر حالا جواب اقا ارمینو چی بدمممم...
بعدم کوبید تو سرشو گفت
-الان فکر میکنه بی عرضه ام...دیگه نمیتونم دلشو بدست بیارم...ارزوی ازدواج باهاشو باید به گور ببرمممم وای خدااا
فکر کنم وقتی این جملات اخریو میگفت از شدت ناراحتی حواسش نبوده که من اونجام...
من که دیدم حواسش نیست فوری پاشدم و رفتم دنبال آرمین...
واقعا میخواسته بلایی سر بابا بیاره؟
اما اخه چطور ممکنه؟
بابای من که این همه براش زحمت کشیده...
اخه چرا؟
یعنی بخاطر پول و ارث حاضر شده همچین کاری کنه؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
رفتم دم اتاقش...
نفس عمیقی کشیدم و در زدم
-بیا تو
وقتی وارد شدم سرش تو لبتاب بود...
ساکت بودم...
وقتی سکوتمو دید سرشو بلند کرد...
وقتی دید منم شوکه شد...
+تو مشکلت پوله؟
-چی؟متوجه نمیشم
+من حاضرم اگر پدر اجازه بده تمام ارثمو بهت ببخشم
صداشو به حالت مسخره ای نازک کرد و گفت
-اوووو چه دخترک مهربون و بخشنده اییییی
بعدم جدی شد و گفت
-دختر خوب، مشکل همینجاست که عمو اجازه نمیده، منم دنبال ارث تو نیستم
حالام اگر مزخرفاتت تموم شده میتونی بری بیرون و بزاری کارمو بکنم
بعدم سرشو کرد تو لبتابش...
خونم از این همه وقاحت به جوش اومد و با اخم گفتم
+اونوقت کارت کشتن عموییه که برات همه کار کرده؟اع؟ اگر دنبال ارث من نیستی پس چرا میخدای قبل از اینکه کار از کار بگذره بابامو بکشی...
با چشمایی گرد شده سرشو آورد بالا و نگاهم کرد
-چی؟ داری منو متهم میکنی؟ اونم متهم به قتل عموم؟ بهتره بفهمی چی داری میگی
+من میفهمم، خودم دیدم که به اون خدمتکار یه شیشه دادی که بریزه تو نوشیدنی بابا
اول کمی فکر کرد بعد ریلکس گفت
-اون داروی عمو بود
+دروغه...
-خب،منو تو میدونیم که این دروغه، ولی ایا بقیم حرفتو قبول میکنن؟
ببین دخترجون، بزار واضح بهت بگم
بنظرت اگر موضوع رو تعریف کنیم...
حرف منو که جای پسرشونم باور میکنن یا توی غربتی که معلوم نیست تو چه خانواده ای بزرگ شدی؟
هووووم؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یه دقیقه حس کردم معدم داره تو هم میپیچه...
چطور میتونست تا این حد وقیح باشه...
حس کردم قلبم مچاله شد....
بغض به گلوم چنگ زد...
ولی خودمو کنترل کردمو گفتم...
+بهتره بفهمی چی داری میگی،اون خانواده ای که میگی بهترین خانواده این که تو عمرم دیدم...
اونا بهترینن...
البته خانوم گ اقای راد هم عالین...
ولی تو کلا ذاتت خرابه که تربیت درست اونام روت تاثیر نزاشته...
فقط یچیزو بدون...
نمیزارم به هدفت برسی...
نه به ارث و میراث نه به نقشه های شومت...
بعدم بدون منتظر موندن جواب از اتاقش زدم بیرونو بغضم شکست...
اون حق نداشت به خانوادم توهین کنه و بهم بگه غربتی...
یعنی...
تاحالا کسی باهام اینطوری حرف نزده بود...
اشکامو پاک کردمو نفس عمیق کشیدم...
من چم شده؟
چرا گریه میکنم؟
آیه آیه آیه...
تو قوی تر از اینایی که بخاطر یه حرف چشمات خیس شه...
نفس عمیق بکش...
هووووم...خوبه...
به خودم دلداری دادم...
کاش مشهد بودم...
اونوقت میشد برم حرم و یکم اروم شم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
رفتم دم اتاق زهرا...
در زدم...
-بله؟
+منم
بعدم بدون اینکه منتظر جوابش بمونم وارد شدم
زهرا چشم غره ای بهم رفت
هیچی نگفتم...
فقط گوشه ی اتاقش نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم
زهرا با تعجب نگاهم کرد...
-آیه؟ چی شدی؟
سرمو به نشونه ی هیچی تکون دادم...
ولی ته دلم غوغا بود...
نمیدونستم به زهرا بگم یا نه...
خب اون از بچگیام رفیقم بود و همه چیزمو میدونست...
بغضم ترکید...
زهرا بغلم کرد و زیر لب زمزمه کرد
-هیسسس، هیچی نیست، هیچی نیست
من کنارتم...
دلم گرم شد...
اروم شدم...
دیگه هق نزدم...
شروع کردم به تعریف کردن...
گفتم ارمین چه نقشه ی شومی برای پدر داره...
زهرا رفت تو فکر...
بعد پر قدرت گفت
-ما نمیزاریم طوری شه...
دیگه نبینم گریه کنیا...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یه هفته گذشت...
تو این یه هفته همه چی به خوبی و خوشی گذشت...
اتفاق خاصیم نیفتاد...
تا امروز که نتیجه ی ازمایش اومد و به طور رسمی معلوم شد که من دختر این خانوادم...
یه چشن کوچیک خانوادگی گرفتیم و با کیک و چای از خودمون پذیرایی کردیم...
مادر به طور رسمی اعلام کرد که جمعه ی همین هفته مهمونی خانوادگی برگزار میشه...
برای همین امروز مزون دارای بزرگ شهر میومدن تا من و زهرا لباسمونو انتخاب کنیم...
نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم که
در اتاقم به صدا در اومد...
+بله؟
-خانوم، مزون دارا اومدن، تشریف بیارین پایین
+باشه اومدم
بعدم پاشدم شالمو مرتب کردم و رفتم پایین...
لباسا اصلا برای منو زهرا مناسب نبودن...
نه اینکه زیبا نباشن...نه...فقط حجابشون خوب نبود...
اگر مهمونی زنونه بود...شاید میشد کاریش کرد...ولی الان که مختلطه اصلا راهی نداره
+متاسفم...ولی هیچکدوم از این لباسا به درد ما نمیخوره
مزون دار گفت
-ولی بانوی جوان...
این لباس ها بروز ترین مدل های جهانی هستن...
+اوم...من نگفتم زیبا نیستن یا...من گفتم مناسب من نیستن...من لباس پوشیده و محجبه میخوام...
زهرام حرفمو تایید کرد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
مزون داریه نگاهی به مادر کرد...
مادر سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و اومد سمت من...
-خب عزیزدلم، شماها چجوری لباسی دوست دارین؟ بگین فوقش براتون میدوزن...
بعد از دادن مدل یه لباس ساده با حجاب کامل رفتم پیش مامان...
+مامان جان...
من فقط در حد معارفه میتونم توی این مهمونی باشم، بعد میرم اتاقم
مامان با تعجب گفت
-شوخیت گرفته؟
مهمونی برای توعه...
بعد تو میخوای تو مهمونی نباشی؟
+ببخشید اما من به این جور مهمونیا عادت ندارم...
-خب، بهتره عادت کنی، چون قراره از این به بعد از این مهمونیا زیاد ببینی
+ببخشید ولی بهتره بگم من عادت ندارم و عادتم نمیکنم...
و قرارم نیست من در این مهمونیا شرکت کنم...
شما اگر از من چیزی بخواید که با اعتقاداتم مغایرت نداشته باشه روی چشمم...
ولی اگر یه درصد با اعتقاداتم نخونه...
من شرمنده ی شما میشم
حس کردم مامان عصبانی شد...
چشماش رنگ عصبانیت به خودشون گرفتن...
چشماشو بست و نفس عمیق کشید بعد زیرلب گفت
-هرطوری که راحت تری دختر قشنگم
تو جملش اثری از عصبانیت نبود...
ولی دلخوری چرا...
رفتم سمتش و زمزمه کردم
+من...متاسفم...من...
مادر دستشو اورد بالا و سرشو تکون داد...
-میفهمم...نمیخواد چیزی بگی
برو استراحت کن...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
نشسته بودم داشتم به کارای دانشگاه رسیدگی میکردم که زهرا بدون در زدن اومد تو اتاقم...
-چیشد؟
+هیچی
-ناراحت شد؟
+نه...
فقط حقیقتو گفتم...
اعتقاداتم برام مهم تره زهرا
اگر اینجامم بخاطر اعتقاداتمه...
دوست نداشتم ناراحتشون کنم ولی حقیقتو باید میگفتم
-میدونم...
سرمو انداختم پایین و به بقیه کارا رسیدم...
فردای اون روز میریم و پدر همه چیز و میزنه به ناممو منو میبره شرکت و تا منو با همه اشنا کنه...
تا شب میمونیم تو شرکت و پدر تقریبا فوت و فن کارارو بهم یاد میده...
تازه وکیل و معاونای دیگه ی شرکتم هستن که کمکم کنن، از دوستای قدیمی پدر هستن و خیلی ادمای درست و قابل اعتمادین...
میریم خونه...
من میرم اتاقم تا قبل شام کمی استراحت کنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
سر میز نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که پدر گفت...
-امشب قبل شام ارمین اومد اتاق من و یه مسئله ای رو باهام مطرح کرد...
منم بهش گفتم خود آوا باید جوابشو بده...
و هر تصمیمی آوا بگیره ما به اون احترام میزاریم...
خب، آرمین پیش خود ما بزرگ شده و ما خوب میشناسیمش...
پسر خوبیه...
ولی حالا این پسر خوب عاشق شده...
احساس کردم معدم داره به هم پیچ میخوره...
وقتی میگه نظر اوا مهمه...یعنی؟
مامان با ذوق گفت
-عاشق شدههه؟ اینکه خیلی خوبه، حالا این عروس خوشبخت کی هست؟
ارمین با خجالت ساختگی سرشو انداخت پایین
پدر لبخندی زد و گفت
-آوا...
حس کردم نفسم بالا نمیاد...
چطور ممکنه یه انسان تا این حد وقیح باشه...
یعنی بخاطر پول حاضره با زندگی خودشم بازی کنه؟
مامان با تعجب به آرمین نگاه کرد
بعد لبخندی زد و گفت
-عشق که منطق سرش نیست...
هرچی خود آوا بگه...
حس میکردم داغ داغ شدم...
قطره های عرقو رو تیغه ی کمرم حس
میکردم...
حالا همه ی نگاها سمت من بود...
اب دهنمو قورت دادم و گفتم...
+...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
+من...
اولش میخواستم بگم من جوابم منفیه ولی وقتی نگاه تهدید آمیز ارمینو دیدم حس کردم ته قلبم لرزید و ترسیدم...
برای همون گفتم
+من...باید فکر...کنم
تا این کلمات از دهانم خارج بشه هزار بار مردم و زنده شدم...
زهرا که فهمید حالم خوب نیست فوری از پارچ یه لیوان اب خنک برام ریخت و داد دستم...
منم سعی کردم لرزش دستامو مخفی کنم...
ابو از زهرا بگیرم و بخورم...
بابا لبخند زد و گفت
-هرجور تو راحتی...جوابت هرچی باشه ما بهش احترام میزاریم...
ارمین چاپلوسانه گفت
-البته... ولی من خیلی امید دارم که آوا خانوم دل این مجنون رو نشکنن
بعدم چشمکی تحویلم داد...
سرمو انداختم پایین...
هیچ خجالتم نمیکشه بی حیا...
ولی چشمکش بیشتر منو ترسوند...
نکنه تهدیدی باشه برای خانوادم...
حالم اصلا خوب نبود...
دیگه نتونستم شاممو تموم کنم...
با یه عذرخواهی پاشدم رفتم اتاقم...
دراز کشیده بودم رو تختم و تو فکر بودم که باید چیکار کنم...
همونطور که تو حال و هوای خودم بودم زهرا بدون در زدن وارد شد و با عجله اومد کنارم...
-دیوونه شدی دختر؟؟ فکر میکنم یعنی چی؟ باید میگفتی نههههه
حس کردم یچیزی توی گلوم وول میخوره و میخواد بپره بیرون...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
با بغض به چشمای مهربونش که حالا نگران بود نگاه کردم...
پریدم بغلشو از نگاه های تهدید آمیز ارمین به زهرا گفتم...
به اینکه نگران خانوادمم...
قلبم طاقت نیاورد و پاشدم رفتم اتاق ارمین...
در زدم...
-بیا تو...
رفتم داخل...
-میدونستم میای...
بالاخره دیر یا زود با زور یا با میل باید باهام معامله کنی...
+چی میخوای؟
-خودت خوب میدونی...
+اره...فردا بریم محضر...همرو میزنم به نامت...فقط بیخیال خانوادم شو
-فکر نمیکردم انقدر زود جا بزنی...فکر میکردم میگی عمرا دستم به اون اموال برسه و زحمات چند ده ساله ی عمو رو حفظ میکنی... ولی حالا میبینم که بره کوچولو جا زده...
قطره های اشک فوری دویدن پشت چشمام...
نمیتونستم نفس بکشم...
داشتم چیکار میکردم؟
باید...باید زحمات پدرو حفظ میکردم یا به بادشون میدادم...معلوم نبود ارمین چه بلایی سر اون اموال بیاره...حتی ممکنه بعد از گرفتن اموال بابا و مامانو اذیت کنه عذاب بده... وای آیه وای...داری چیکار میکنی؟ دشمنت خودش باید لو بده که تو داری اشتباه میکنی؟؟؟
ولی... ولی پس خانوادم؟ اگر اسیبی به اونا بزنه؟ وای خدایا خودت کمکم کن...
-هوی...دخترجون...با توعما
+ب...له
-خب؟معامله میکنی؟
خب قبل از جواب دادن باید بگم شما دوتا مادر پدر داری... حواست به جفتشون باشه...
بعدم با تمسخر پوزخند زد
+این اموالو میخوای چیکار؟ چجوری انقدر با خیال راحت دم از کشتن ادما میزنی؟ اصلا این همه ادم برای کشتن و تهدید کردن ادما چرا باید دور تو باشن؟
تو از اون شرکت میخوای چه استفاده ای بکنی؟
ارمین متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد...
خودمم از حرفام تعجب کردم...
انگار اختیار زبونم دستم نبود...
ولی...حقیقت داشت...
واقعا چرا؟؟؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
ارمین فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت
-زیادی داری سوال میپرسی...
بهتره جواب منو بدی؟
هیچی نمیگم...
زل میزنم به پنجره و ساکت میمونم...
تا اینکه خودش به حرف میاد...
-تو اگر عادی بخوای اون اموالو بزنی به نامم عمو عمرا اجازه بده...
میره دنبال راهیه اموالو ازم پس بگیره
منم حوصله ی دادگاه بازی و... ندارم
پس منو تو باهم ازدواج میکنیم البته صوری...
بعد اموالو میزنی به نامم و میگی که شوهرم بود دوست داشتم بزنم به نامش...
بعدم هرکی میره پی زندگی خودش...
+پی زندگی خودش؟ اونوقت بابا بازم میفته دنبال اینکه بخواد اموالو ازت بگیره...
-نه...منظورم طلاق نبود...در واقع اونا فکر میکنن ما باهم زندگی میکنیم...
ولی در واقع ما جدا از هم برای خودمون زندگی میکنیم و تو کارای همم دخالت نمیکنیم...
چطوره؟
+یعنی رسما گند بزنم تو زندگیم؟
پوزخند میزنه و میگه
-دقیقا...البته من از دور از لحاظ مالی تامینت میکنم...
حالا نوبت منه پوزخند بزنم...
+نه بابا؟ با پولای خودن سرم منت میزاری؟
-حالا...
تو اینطوری فکر کن...مهم نیست
بعدم لبخند حرص دراری بهم میزنه
+و اگر قبول نکنم؟
-من میتونم واسه چهارتا سنگ قبر شعرای خوبی پیدا کنم که بدیم روشون بتراشن؟
دوتا شعر برای پدر و دوتام واسه مادر...
وَََََََ البتهههه شایدم یه دونه برای رفیق نازنینتتتت...
تنم میلرزه...
نمیخوام باور کنم...
ولی تو چشماش یه اطمینان خاصی هست...
و مطمئنم که پشتش حسابی به یه جا گرمه...
حتی تو شرکتم ادم داره...
شرکت که بودم دیدم و شنیدم چند نفر با حرص باهم حرف میزدن و میگفتن لیاقت ارباب بود که رییس این شرکت شه...
این دختره نقشه های اربابو بهم ریخت و...
از این جور حرفا...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یک آن فکری به سرم میزنه...
آره فهمیدم باید چیکار کنم...
+من فرصت میخوام...
فردا صبح جواب میدم...
سرشو تکون میده و میره میشینه رو تختش...
-باشه...
شب بخیر
چه پررو...
رسما داره منو بیرون میکنه....
هیچی نمیگم و فوری از اتاقش میام بیرون و میرم اتاق خودم...
فوری گوشیو برمیدارم و شماره ی داییمو میگیرم...
دایی سرهنگه...
اون میتونه کمکم کنه...
اور همینطوری میرفتم اداره پلیس مدرکی برای ثابتش نداشتم...
ولی دایی همینطوری بی مدرک بهم کمک میکنه...
عالی شد...
بعد از حرف زدن با دایی نفس عمیقی میکشم و میشینم رو تختم....
نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم
+دستتو رو میکنم اقای ارمین رادددد
بعدم شروع میکنم به خندیدن...
زهرا بازم بدون در زدم میاد تو و هزارتا سوال میپره که کجا رفتم و چیکار کردم و چی گفتم و....
همینطوری داشتم نگاش میکردم که محکم کوبید رو شونمو گفت
-د بگو دیگهههه کشتی منو
میخندم و ماجرارو براش تعریف میکنم...
به چشماش که حالا قدر دوتا توپ بولینگ شده خیره میشم...
-آ...آ...آیه...خطرناک نباشه؟
+هی...به کسی که عاشق خطره نزن این حرفو
بعدم چشمکی بهش میزنم و میگم
+همین خطرناک بودنش قشنگه
من با خطر مشکلی ندارم اگر برای خودم باشه...
ولی خانوادم خط قرمزمن...
حاضرم جونمم بدم ولی اونا تو خطر نباشن...
حالا من یه ماموریت دارم...
یه ماموریت خاص و پر هیجان...
زهرا پیشم میمونه و تا صبح خل بازی در میاریم و بعدم هرکسی یه طرف خوابش میبره...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱