🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_6
منم مثل منگولا فقط نگاش میکردم. به تتهپته افتادم و گفتم در مورد چی؟
نیشخندی زد و سرشو تکون داد:
- خودتون اینجایین و فکرتون اینجا نیست.
خجالت زده سرم و انداختم پایین. میدونستم که به حرکاتم و اون نامه شک داره...
تکیه زد به نیمکت و ادامه داد:
- من به این مهمونی پدرتون و به اهدافش مشکوکم به پدرم هم گفتم... پدر شما از یه طرف میگه بیاین صلح کنیم و از طرفی هی از همسایهها سلاح میخره.
منم فرصت رو مغتنم شمردم.
- بله درست حدس زدین، پدرم یه نقشههایی تو سرش داره که ممکنه به ضرر شما تموم بشه.
ابروهاشو تو هم کشید و به زمین خیره شد. ساعتی ساده به مچش بسته بود. از آخرین ملاقاتمون دو سال میگذشت و تو این مدت واقعا تغییر کرده بود. لاغر و تکیده و خسته به نظر میرسید مثل پدرش.
و همهی اینها به خاطر محاصره و قحطی وحشتناکی بود که کشورش گریبانگیر اون شده بود و مسبب این فاجعه کسی نبود جز پدرم.
- جناب محمدیان ۴ ساله بیهدف داریم با هم میجنگیم.
حرفمرو قطع کرد و با عتاب جواب داد:
- برای شما شاید بیهدف باشه ولی برای مردم من هدف داره... هدفمون هم رسیدن به پیروزی و اجرای عدالت هست.
آرنجهاشو زانوهاش گذاشت و کمی خم شد و دستهای از چمنهای زیر پاشو کَند و وسط مشتش ریخت و بهشون اشاره کرد و ادامه داد:
- شاید تعجب کنید ولی کشور من زیباترین کشور دنیا بود، جنگلهای سرسبز، مردمی خوشحال، انواع جشنها و شادیها رو داشتیم... هر ماه به یه مناسبتی تو پایتخت به دستور پدرم دور هم جمع میشدیم و جشن میگرفتیم... تا اینکه شیطان از این همه شادی و خوشبختی ما ناراحت شد و ....
چمنای تو مشتش رو با خشم فشار داد و مچاله کرد و با اندوهی که تو صداش بود ادامه داد:
- ولی دیگه خیلی وقته تو کشورم چیزی رشد نمیکنه، درحتی شکوفه نمیده، کسی نمیخنده، شادی نمیکنه... بچههامون غنچه نشده پرپر میشن... اینا همش به خاطر جاهطلبی پدرتون هست و مردم ما به دنبال عدالت و اجرای اون هستن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_7
به چشمام زل زد و گفت:
- میفهمین که چی دارم میگم.
این چند روزی که به اجبار اینجا بودم همه چیز دستم اومد، قدرت اول اینجا پدرتون و بعدش شما هستین شاهدخت... پس بهم حق بدین نخوام بازیچهی شما یا پدرتون بشم.
تبسمی زد و با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
- شما اینجا همهکاره هستین، سرخوش و بیدغدغه زندگی میکنید، همه جلوتون دولا راست میشن... برای حرف زدن با خانوادهتون سر و دست میشکنن، چه لزومی داره خودتون رو فدا کنید... بهم نگین که به فکر مردم کشورم هستین که باور نمیکنم.
سرمو پایین انداختم و با ناخنهای لاکزدهام وَر رفتم. اون حق داشت به پیشنهادم شک کنه.
پدرم همهی زیر ساختهای کشورش رو از بینبرده بود ولی با این وجود اونا با توکل و غیرتی که داشتن این چهارسال مقابل پدرم و شرکاش کم نیاوردن.
- میفهمم چی میگین... کشته شدن عزیزان آدم جلوی چشماش یکی از بدترین اتفاقایی هست که ممکنه تو زندگی پیش بیاد...
ناخودآگاه متوجه شدم روی گونههام خیس شدن، ولی اعتنایی نکردم و ادامه دادم:
- لطفا با دیدن ظاهر و قیافهی خندان و این مهمونیهای مجلل گول نخورید. لااقل در مورد من و مادرم.
آب دهنم رو قورت دادم و گردن کشیدهام رو با دستم مالیدم:
- من و مادرم بعد از کشته شدن دو تا از برادرام تو جنگ با شما از درون تهی شدیم. مادرم به زور چند جور قرص سر پا هست. ما هم مثل شما به اجبار این جو رو تحمل میکنیم.
- از چهار برادرم دوتاشون تو این جنگ لعنتی کشته شدن بدون اینکه موافق این جنگ باشن... اونا همیشه از پدرم ناراحت بودن که چرا بین دو کشور که زمانی مثل دو برادر کنار هم بودن، جنگراه انداخته.
از جام بلند شدم و چند قدمی رفتم جلو و پشتم رو بهش کردم.
- ولی متاسفانه پدرم تشنهی قدرتِ و این اتفاقات اصلا براش اهمیتی نداره.
اون حاضره همهی مردم کشورش رو فدا کنه ولی به کشورگشاییاش برسه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_8
حضورشرو کنارم حس کردم. صورتمرو پاک کردم و برگشتم سمتش.
تو چشمای خمار و زیباش غم نشسته بود. میدونست از چه اتفاق دردناکی حرف میزنم.
ادامه دادم:
- یه چیزهایی راجع به این مهمونی فهمیدم. پدرم و چند تا از همسایگان جنوبی و شمالیتون میخوان با هم متحد بشن و به کشورتون حمله کنن البته بعد از چند وقت دیگه که از صلح نمایشی امروز گذشته باشه... این اجلاس هم پوششی برای این توطعههاشون هست.
سرشو به علامت تاسف تکون داد و زیر لب گفت: اینکه از پشت خنجر زدنه... من به حاجی گفتم اینا همش نقشه است ولی گفت نه بابا واقعبین باش.
کمی فکر کرد و ادامه داد:
- خوب پس بعد از این سیرک مسخره، قرار ما رو قیچی کنن؟
پوزخندی حوالهام کرد و به سوال خودش جواب داد:
- زهی خیال باطل... مگه من مرده باشم تا اینا بخوان یه وجب از خاک کشورم رو بگیرن.
خواست برگرده به تالار اصلی که صداش کردم.
- آقای محمدیان امروز در مراسم پایانی اجلاس بعد از امضای صلح نامه ۷ نفر منو از پدرم خواستگاری میکنن... از همون هفت کشوری که قرار به کشورتون حمله کنن...
برگشتم و رو نیمکت نشستم و ادامه دادم: - دلم میخواست شما هم نفر هشتم این لیست باشید.
دیگه نمیتونستم به چشماش نگاه کنم. برای همین بلند شدم و چندقدم رفتم جلو... از نشست و برخاستم مشخص بود که استرس دارم و هول کردم.
ادامه دادم: من وضعیت زندگی شما رو میدونم. ۳۸ سالتونه و ۱۰ سال از من بزرگترید و یه بار ازدواج کردین و سه تا دختر دارین...
و متاسفانه همسرتون هم چند سالی میشه که فوت کردن... میبینید اون نامه رو همینطوری ننوشتم... چند ماهه دارم روش فکر میکنم... من و شما اگر با هم باشیم شعلههای زیر خاکستر این جنگ هم برای همیشه خاموش میشه... میفهمید چی دارم میگم؟
ساکت شد و حرفی نزد. انگشتاشو تو هم قلاب کرد و به نقطهی نامعلومی خیره شد. به چی فکر میکرد؟ به پیشنهاد من یا توطعهی پدرم؟؟
- پدرتون به هیچعنوان اجازهی این کار رو به شما نمیدن. پس من رو قاطی این بازی نکنید. نگران ما هم نباشید... خدای ما بزرگه... هیچکس حریف ما نمیشه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_9
- چرا پدرم بهم اجازه داده تا از بین خواستگارام خودم یکی رو انتخاب کنم. مطمئن باشید که با درخواست شما هم موافقت میکنه و بعدش که جواب من رو گرفت تو عمل انجام شده قرار میگیره.
با صدای ترمه به خودم اومدم:
- شاهدخت، شاه و ملکه و مهمونا منتظرتون هستن تا شام رو صرف کنن.
چند قدمی به طرف سعید برداشتم و کنارش ایستادم:
- شاید سرنوشت من و شما با گره خوردن به هم بتونه به این وضعیت بُغرنج خاتمه بده... وَلو به اجبار باشه.
ازش فاصله گرفتم و با ترمه راهی تالار اصلی شدم. ترمه طبق عادت همیشگی پشت سرم راه میومد. میدونستم که پر از سوال هست و دنبال فرصتی تا همهشون رو بپرسه.
من اگر دل به تو دادم تو ز من دل بردی
گر گناه است محبت تو گنهکارتری.
بعد از صرف شام همهی مهمونا به حیاط محل اجلاس رفتن. دورتادور اونجا رو درختای بلند کاج گرفته بود. روی درختها با ریسههای سفید رنگی تزئین کرده بودن و خاموش روشن میشدن.
روی میزها پرچم کشورها رو گذاشته بودن تا همه سر جای خودشون بایستند.
منم میزها رو طوری چیده بودم که بتونم سعید رو راحت ببینم و رَصَدش کنم.
شام که نتونستم بخورم، الانم نمیتونستم نوشیدنی رو که مستخدما سرو میکردن رو بنوشم. میوههای رنگارنگ و انواع شیرینی محلی روی میزها چیده شده بود.
کمی حالت تهوع داشتم از بچگی این مدلی بودم تا کمی استرس پیدا میکردم حالت تهوع میومد سراغم... دکترا هم نمیتونستن درمانش کنن.
خلاصه مراسم آغاز شد و پدرم پشت یک میز بزرگ که رومیزی یاسی رنگی روش کشیده بودن و پر بود از گلهای رنگارنگ و زیبا ایستاد و شروع کرد به سخن گفتن از عظمت کشورش و نتایج جنگی موفقی که برای مردم و کشورش به ارمغان اورده بود.
کدوم نتیجه، جز کشتهشدن صدها جوان بیگناه مثل دو برادرم که کمرمون رو شکست و مادرم رو دق داد و ...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_10
بههرحال کشورهای دیگه رو دعوت به امضای صلح نامهای که با وجود فشارهای زیاد از طرف پدرم برای گنجاندن مفاد سلطهجویانه در اون و عدم پذیرش من، تنظیمش کردم.... و خبری از زیادهخواهیهای پدرم در اون نبود، میکرد.
بعضیها انقدر زیبا دروغ میگن که آدم حیفش میاد باور نکنه... مثل حرفهای پدرم.
همهی حواس من به میز سعید و پدرش بود. با دقت به حرفهای پدرم گوش میدادن و اصلا حواسشون به من نبود ولی تو دل من داشتن رخت چنگ میزدن...
گاهی دلت برای کسی تنگ میشه که تاحالا بغلش نکردی و عطرشو توی ریههات حبس نکردی... دلت تنگ میشه برای دستایی که تا حالا لمسشون نکردی؛ حتی نمیدونی دستاش گرمه یا سرد... فقط میدونی انگار از بدو تولد میشناسیش و خیلی وقته ندیدیش و دلت حسابی بیقراری میکنه... نمیتونستم چشم ازش بردارم، من چرا انقدر بیتاب او بودم، خدایا کمکم کن.
همهی سران کشورها بعد از اتمام سخنان پدرم یکی یکی میرفتن و صلحنامه رو امضا و مُهر میکردن.
پدر سعید آخرین نفری بود که معاهده رو امضا کرد و بعدش خم شد و نزدیک گوش پدرم چیزی گفت که باعث شد پدرم سرش رو تکون بده و با تمسخر نیشخند بزنه.
شاید پدر سعید ناخواسته داشت اولین قدم رو برای رسیدن من به عشق دوساله و یک طرفهام برمیداشت...
این عشق برای هر دومون لازمه.
من و مادرم کنار پدرم پشت میز بزرگ نشسته بودیم. مادرم انگشتشو وسط ابروهاش گذاشته بود و چشماش رو بسته بود. بعد از مرگ پسراش هیچوقت اون زن مغرور و همیشه آراسته و با جلال و جبروت نشد. زنی که در کنار پدرم در هر محفلی حضور داشت و پدرم احساس قدرت بیشتری میکرد.
از پایکوبی و آوازخوانی خوانندهها و برنامهی شعبدهبازی که من حتی یک ثانیهاش رو هم نفهمیدم.
نوبت به ردیف کردن خواستگارام رسید که شِگرد پدرم بود و تنها او بود که از داشتن دختری مثل من نهایت استفاده و باجخواهی رو از دوستانش میکرد.
با شنیدن اسم خودم از زبانش بلند شدم و کنارش ایستادم. همه با احترام از جا بلند شدن و برای من و پدرم احترام گذاشتن و تا کمر خم شدن، به جز سعید و پدرش.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
عشق یکطرفه همهش دردسره
چه شاهزاده باشی چه گدا 😉
شرمنده گلیا دیر شد، مهمان بودم،
نمیشد گوشی دست بگیرم 😁
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
نگید عاشقشـم؛ خلاق باشید
مثل کلیم کاشانی بهش بگیـد :
« که کام دلم اوسـت . . » 💗💖
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_11
قلبم بیاراده تپشهاش رو به هزار رسوند.
آبی تو دهن نداشتم که قورت بدم... کویری سوزان که با هر نفس خشکتر میشد.
پدرم دستمو گرفت و آرومگفت: مگه قرار نبود پیراهن کوتاه زرشکی که خیاط دربار دوخته بود رو بپوشی؟ کلی سنگروش دوخته بودن پس چی شد؟ تو امشب باید همهی اینا رو دیونه میکردی...
به همهی مسائل مربوط به من کار داشت و حتی نکات ریزی رو که خودم توجه نمیکردم رو زیر ذرهبین میبرد.
باحالت زاری جواب دادم:
- بابا تورو خدا تمومش کن.
واقعیت این بود که به خاطر سعید پیراهن باز نپوشیده بودم ولی در کُل دختر با حُجب و حیایی بودم.. ولی به قول ترمه بازم از همه دلبری میکردم (البته به جز سعید)
پدرم جام نوشیدنی رو برداشت و بالا آورد، من و مادر و همهی حضار هم به تبعیت از او این کار رو کردیم.
- به سلامتی شاه و ملکه
جامها یکی پس از دیگری خالی میشد، خیلی وقت بود که دور این چیزها نمیگشتم. پس لب نزدم و جامو رو میز گذاشتم.
نگاهم با نگاه سعید گره خورد... ناخنهامو تو پوست دستم فشار دادم و برای رسیدن بهش از خدا کمک خواستم.
پدرم سمت جمعیت برگشت. نمیتونستم سرمو بلند کنم و نگاشون کنم. با گلهای روی میز وَر میرفتم...
بابا بعد از کلی تعریف و تمجید از من، از شگردهای خارقالعادهام در مدیریت جنگ که من اصلا ازش خبر نداشتم، گفت.
و اینکه امروز از میون این مهمونها چند نفر منو ازش خواستگاری کردن.
این حرفش باعث شد تا صدای سوت و دست و هورا توی حیاط بلند بشه.
دل تو دلم نبود خدایا خودت به دادم برس تا آخرش دَووم بیارم.
اسم هر خواستگاری رو که میخوند طرف از پشت میزش بلند میشد و به احترام من تعظیم میکرد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_12
تمام خواستگاران از ولیعهدهای یکی از کشورای همدست پدرم بودن...
این برای هر دختری باعث افتخار بود ولی برای من چیزی جز دردسر نداشت.
با شناختی که تو این چند سال از تکتکشون داشتم، لوس، عیاش و زنبارهای بیش نبودن.
ولی مجبور بودم به خاطر جمع حفظ ظاهر کنم و برخلاف میلم لبخندی چاشنی کار کرده و با حرکت سر به اظهار ارادتشون جواب بدم.
یکی از اونها سلیمان بود یاد حرف ترمه اُفتادم که میگفت: شاهدخت سلیمان همون شب اول تو رو میخوره.
گوشهی لبمو ورچیدم که خندهم نگیره به زور خودم رو نگه داشتم.. تعظیم کرد و با فسفس دوباره نشست. میتونم قسم بخورم که هر دختری که از یک متری سلیمان رد میشه دیگه سالم برنمیگرده خونهاش.
کاشف کمی مکث کرد:
- و نفر آخر کسی نیست جز جناب سعید محمدیان.
همه ساکت بودن و کسی جرئت دست زدن و هورا کشیدن نداشت. کل جمعیت تو حیاط برگشته بودن و به میز اونا نگاه میکردن... سعید هم بلند شد و به علامت احترام کمی سرشو جلو خم کرد. (عاشق غرورش بودم).
خدایا نصف راه رو اومده بودم، خودت کمکم کن نصف دیگهش رو هم برای رسیدن به سعید برم.
کمکم داشت حالم بهتر میشد.
پدرم بعد از خوندن اسم سعید با تمسخر سعید رو نشون داد و گفت:
- بله دیگه، بازم طبق معمول این شازده همه رو غافلگیر کرد.
همه میدونستیم منظورش چی هست، شاه و متحداش فکر میکردن که طی دو ماه کشور فیروزهخیز سعید رو با خاک یکسان میکنن و با خفت سعید رو به اسارت میگیرن و اعدامش میکنن.
ولی بعد از مقاومت اون و کشورش حالا بعد از ۴ سال، این پدرم بود که برای صلح اصرار داشت.
- حالا این شما و اینم دختر یکییهدونهم مهدخت جان.
همه برام دست زدن... با اضطراب از صندلی بلند شدم و دستی روی لباس و موهام کشیدم و به طرف کاشف رفتم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_13
من با مِنمِن کردن پشت میکروفون نمیتونستم اضطرابمرو پنهان کنم...
یکی از میون جمع داد زد:
- شاهدخت خانم یه کم آب بخورین حالتون جا بیاد.
همه زدن زیر خنده... ولی من دلم آشوب بود... با سلام و خوش آمدگویی شروع کرده و تشکر کردم از تمامی اونایی که منو لایق دونستن و از پدرم خواستگاریم کردن.
طبق نقشهای که از قبل داشتم رو به همهی اونایی که چشم به دهنم دوخته بودن تا اسم یکی رو به زبون بیارم.
نگاهی به پدر و مادر انداختم... چشمای پدر برق عجیبی داشت، غرور آمیخته با خوشی و خیانت.
مادرم نگران از سرنوشتم، سرنوشتی که دلش نمیخواست مثل خودش باشم، نگام کرد و چشمای خیس از اشکشو از صورتم گرفت و نگران به جماعت منتظر زل زد.
نفس عمیقی کشیده و دستهی بلند میکروفن رو با دستای لرزونم گرفتم.
- من انتخابم رو کردم اجازه میخوام از پدرم تا اسم هر کسی رو آوردم بدون چون و چرا قبول کنن!!
شاه سرمست از قدرت، سرخوش سری تکون داد و سبیلاش رو تاب داده و لبخندی به پهنای صورتش پخش شد که خندهی حضار رو بلند کرد.
فکر میکرد سلیمانِ ثروتمند یا یکی از قماربازها یا یکی دیگه از هم کیشانش رو انتخاب میکنم.
پس با صدای بلند اعلام کرد:
- من در انتخاب دخترم شکی ندارم اون همیشه بهترینها رو انتخاب میکنه، باشه من پیش این مهمونای عزیزم قول میدم که شاهدخت هر کسی رو انتخاب کرد، منم قبول دارم.
مادرم با نگرانی نگاهم کرد. نگران از سرنوشتی مبهم.
برگشتم و رو به سعید کردم.
اونم استرس داشت کاملا مشخص بود.
انگشتاش رو تو هم گره کرده بود و یکی از پاهاش رو هی تکون میداد طوری که پدرش دست روی پاش گذاشت.. و اونم آروم گرفت.
سرش رو آورد بالا و تو چشمام زل زد...
همه منتظر بودن تا من اسمی یکی رو به زبون بیارم. تمام انرژیمو جمع کردمو ریختمرو زبونم.
- انتخاب من برای ازدواج... ولیعهد سعید محمدیان هست.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_14
اولین کار بعد اعلام اسم سعید، نگاه به پدرم بود... هاج و واج نگاهی به مادر و بعد رو به من کرد، باورش نمیشد.
دنیا رو سرِ اون و بقیه خراب شد.
همه ساکت بودن و متحیر همدیگه رو نگاه میکردن، همهی حواسم به پدر بود تا عکسالعملش رو ببینم.
خشک شده بود و حرکتی نمیکرد، سرم رو به طرف سعید چرخوندم، نگام کرد و سرش رو به علامت منفی تکون داد و با حرکت چشم پدرم رو نشون داد.
شاهِ قدرقدرت و قویشوکت چند دقیقهی پیش، حالا مثل اسپند رو آتیش شده بود.
فقط داشت بِروبِر من رو نگاه میکرد. همهمه و پچپچ، تمام محوطهرو پر کرده بود.
به سمتش رفتم، روی صندلی نشستم و دستم رو گذاشتم رو دستش.
با نگرانی پرسیدم: بابا حالت خوبه؟
دستاش داغ بود... مثل صورتش... مثل صداش، زیر لب زمزمه کرد:
- بدبختمکردی دخترهی خیرهسر، آبرو برام نذاشتی.
نگاهی به سمت میز سعید انداخت و با غیظ ادامه داد: ما با اونا در حالِ جنگیم... دوتا برادراترو تو جنگ کشتن!! اونوقت توی احمق به خواستگاریشون جواب مثبت میدی!!
چشمام به اشک نشست به خودم جرئت دادم و آروم که کسی نشنوه جواب دادم :
- برا اینکه مجتبی و مصطفی هم تو این جنگ مسخره که تو شروعش کردی قربانی نشن، بهشون جواب مثبت دادم.
از این جرئتی که پیدا کرده بودم، متحیر ادامه دادم:
- حالا هم بلندشین، لبخندی رو لبتون بیارین و دست بزنین تا این عروسکای کوکی هم دست بزنن و قائله تموم شه بره پی کارش.
با حرص و جوش دست مشت کردهشو بالا برد:
- کمرم شکست، تمام نقشههام به همریخت، میخوای برات دست هم بزنم.
به زور از صندلی بلند شد، همه ساکت و مات به حرکات پدر چشم دوخته بودن.
هیستریک و به سرعت دست میزد... دیوانهوار میخندید و کف اطراف دهانش دیده میشد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
پدر جان سکته نکنه خیلیه 😉😁
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوت میزنمـــ😚🪈
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از سعید گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_15
مادر که عمق فاجعه رو فهمیده بود، از کنارش جُم نمیخورد.
نگاهی از پشت پدر بهم انداخت، نگاهی که هیچچیز جز نگرانی از عاقبت تصمیم دیوانهوارم نداشت.
مهمونا هم به تبعیت از شاه همین کارو کردن، ولی کسی جرئت تبریک گفتن به پدرم و پدر سعید رو نداشت.
این وسط سعید با نگاههای پر از غم به من خیره شده و حرکتی نمیکرد. حتی دست هم نمیزد... پدرش با تجربهای که داشت، قدمهای بلندی به سمت پدرم برداشت و خودش رو رسوند به بالای سکو و با وجود اکراه پدر، با اون دست داد و سر به زیر با ملکه خوش و بش کرد و از سکو پایین رفت.
پدر برگشت سمت مادر:
- دیگه ادامهی این خیمه شببازی بیفایده است.
برا همین سریع از پشت میز اومد بیرون و مستقیم از سکو پایین رفت و بدون اینکه با کسی حرف بزنه از وسط مهمونا رد شد.
مهمونای بخت برگشتهی از همه جا بیخبر، خودشونو میکشیدن کنار و مسیر رو براش باز میکردن چون میدونستن کارد بزنی خونش در نمیاد.
چنگزدم به دامن پیراهنم و نگران به ترمه چشم دوختم... با قیافهای بامزه برام چشمغره رفت و زیر گلوش با انگشتش خط کشید که آره دیگه کارت تموم شد.
کاشف برای اینکه به این برنامه خاتمه بده، میکروفن رو گرفت و از مهمونا بابت تشریففرماییشون تشکر کرد و اتمام برنامه رو اعلام کرد.
همه میدونستن بهتره بزنن به چاک و موندنشون دیگه جایز نیست.
دور و برم زود خالی شد، نشستم روی صندلی، گیج بودم و نمیدونستم چی کار کنم...
حالا که چی؟ به اونی که میخواستی رسیدی، آخرش چی میشه؟؟
اگه ترمه به دادم نمیرسید تا صبح همونجا مینشستم... خم شد و آروم دم گوشم لب زد:
- کار خودتو کردی، با اینکارت گورتو کندی. هم ما رو بیچاره کردی هم اون بدبختارو.
منظورش سعید و کشورش و مردمش بودن.
نکنه اونا قربانی عشق یک طرفهی من بشن. نکنه این عشق نتیجهی عکس بده و شعلههای جنگرو بالا بکشه و دامن خودمرو هم بسوزونه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_16
باورم نمیشد تا این حد جسور باشم تا با یه حرف همهی برنامهها و نقشههای پدرم رو نقش بر آب کنم...
بعضی از مهمونا با رفتن پدر و کاشف جرئت پیدا کرده و با سعید و پدرش خوشوبش میکردن و میرفتن.
کم کم کل محوطه خالی شد و من و ترمه و سعید و پدرش موندیم با چند تا خدمتکار که داشتن میزها رو جمع میکردن.
وجود ترمه کنارم بهم جرئت داد تا از سکو پایین برم و سمت سعید و پدرش برم.
پدرِ سعید مردی مومن بود که با لقب فرماندار حاجی همهجا ازش یاد میشد.
و با رویی گشاده ولی چشمانی غمگین به من نگاه میکرد که به سمت میزشون میرفتم... میزی که محتویاتش دست نخورده مونده بود.
از جامهای نوشیدنی گرفته تا میوه و شیرینی و دسرهایی که کسی بهشون نگاه هم نکرده بود.
فرماندار حاجی بلند شد و تسبیحش رو دور انگشتاش محکم کرد و با لبخندی مهربان بهم تبریک گفت :
- تبریک میگم شاهدخت خانوم... واقعیتش ما برای صلح اومده بودیم نه انتخاب همسر برای ولیعهدمون.
نگاهی به سعید که با یکی از همراهاش حرف میزد انداخت:
- پس بهمون حق بدین که شوکه باشیم و ندونیم چی به چیه.
دستی به آسمون برد:
- خدا عاقبت همه رو ختم به خیر کنه... دخترم بازی خطرناکی رو شروع کردی، دیدی پدرت چه حالی داشت!!
بهشون حق دادم، آش نخورده و دهن سوخته... چیزی نصیبشون شده بود که جنگ رو شعلهورتر میکرد تا مسبب صلح باشه.
ولی حرفی زد که دلم قرص شد.
- نگران نباش خدا کشتی ما رو سالم به ساحل میرسونه.
برگشتم سمت سعید، نگاهم با نگاهی که هیچ حسی توش نبود، گره خورد.
لبخند کمرمقی زدم و به سعید نگاهی انداختم.
تو چشمای خمار و زیباش غرق شدم، چقدر زیبا بودن این چشمها.
ترکیب صورتش عالی بود...مردانه و دوستداشتنی، از غرور و غیرتش هم که نگم...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_17
باید اعتراف کنم که در نگاه اول دلباختهی صورت زیبایش شدم ولی بعد از شناخت سیرتش فهمیدم که از صورتش هم زیباتر هست.
محوش بودم که ترمه با آرنج به پهلوم زد و به خودم اومدم.
فرماندار حاجی خداحافظی کرد و به همراه ترمه که با گفتن آقا اجازه بدین همراهیتون کنم ما رو تنها گذاشتن.
صندلی رو نشون دادم و گفتم:
- بفرمائید بشینید.
هر دو نشستیم. سینهای صاف کردم:
- من واقعا ازتون ممنونم که به خواستهم جواب مثبت دادین.
اصلا نگاهم نمیکرد اونم ناراحت بود.
دستی تو موهای مشکی و پرپشتش کشید و کلافه جواب داد:
- آخرش چی میشه؟ با این کار بعید نیست، امشب پدرتون حکم قتل ما رو صادر نکنه!!
از حرفش خندم گرفت:
- نگران نباشید رگ خواب پدرم دست منه... مجبورن به این ازدواج تن بدن چون پیش همه قول دادن.
ولی دروغ میگفتم. نمیدونستم پدرم رو چه طوری راضی به این ازدواج کنم.
اون برای امشب از چند ماه قبل برنامهریزی کرده بود و قرار بود من با یکی دیگه ازدواج کنم، هر کسی بهغیر از سعید.
ادامه جنگ و فتح کشورها یکی بعد از دیگری از اهداف مهم پدرم تو این اجلاس بود.
ولی من گَند زدم به همهی نقشههاش.
صدای سعید منو به خودم آورد:
- شاهدخت خانم تو کشور من کسی منتظر شما نیست.
نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد:
- از شما به گرمی استقبال نمیکنن، همینطور که اینجا کسی برای ما فرش قرمز پهن نکرد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- واقعا مستأصل هستم نمیدونم به مردم کشورم بابت امروز و اینجا و شما چی بگم؟
حرفهایش برای منی که تشنه به عشقش بودم نگرانی نداشت، در هوا سیر میکردم و خودم را خوشبختترین دختر میدیدم.
اصلا کاری به مردمش و خانوادهی او نداشتم که ممکن هست من رو پس بزنند.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_18
نمنم بارون شروع به باریدن کرد.
ترمه برگشت پیشمون، هر سهتایی سر بالا گرفته بودیم و به آسمون نگاه میکردیم.
ترمه لب زد:
- انگار آسمونم میدونه چه خاکی به سرم شد.
از اینکه فکرش رو با صدای بلند گفته بود، خجالت زده نگاهی به من و سعید انداخت.
بعد از لحظاتی صدای ترمه ما رو به خودمون آورد:
- آقای محمدیان انگار خیلی مطمئن هستید که شاه با این ازدواج موافقت میکنه که دارین تو دل خانم رو خالی میکنید.
سعید به طرفش برگشت و با احترام جواب داد:
- واقعیت رو نباید کِتمان کرد خانم.
ترمه وسط حرفش پرید:
- راننده و پدرتون تو ماشین منتظرتون هستن تا به هتل برگردین.
تیزی و تندی زبان ترمه سعید رو متوجه کرد که باید زودتر برگرده به کشورش تا بتونه جان سالم به در ببره.
بلند شد و دکمهی کتشو بست و راست ایستاد. قد بلند و هیکل لاغرش در آن کت و شلوار ترکیبی ناهمگون بود.
- نگران نباشید ان شاءالله آخرش خیره... هر چی خدا بخواد همون میشه.
با گفتن ان شاءالله باهاش خداحافظی کردم و رفت و دلمم با خودش برد.
ترمه با عصبانیت سرش رو تکون داد و لب ورچید:
- با ایشالا و ماشالا که کاری نمیشه کرد. چیزی میل دارین تا براتون بیارم؟ حواسم بهت بود از سر شب چیزی نخوردی.
تو دلم آشوبی برپا بود که تمامی مسکنهای آرامبخش دنیا هم نمیتونستن از پسش بر بیان.
بدون جواب به او به طرف در خروجی که ماشین پارک شده بود رفتم.
لیموزین سیاه رنگی که پدرم برای فارغالتحصیلی بهم هدیه داده بود... هر دو سوار شده و هر کدوم یه طرف نشستیم.
نمیدونم وقتی رسیدیم به قصر چی انتظارم رو میکشید... مغزم پر از سوال بود که آیا کار درستی انجام دادم یا آخر این کار پشیمانی و بدبختی برای من و سعید از همهجا بیخبر داره؟؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_19
با باز شدن در ماشین توسط راننده از فکر و خیال بیرون اومدم و پیاده شدم. نگهبان در قصر رو باز کرد و کنار کشید.
سالن بزرگی با دیوارهای با طرحهای طلاکوب و مجسمههای بزرگ و تابلو فرشهای ابریشم و پردههای بلند.
مستخدمها با دیدنمون به استقبال اومدن، کیف و دستکش و شنلم رو گرفتن و رفتن.
از راهروی قصر چند قدمی گذر کردیم تا به تالار بزرگی وارد شدیم... پدر و مادرم روی مبل بزرگی نشسته بودن.
صدای صلواتی رو که ترمه پشت سرم فرستاد و به اطراف فوت کرد رو شنیدم،
فک کرده با اینکارها از عصبانیت شاه کم میشه.
مادرم تا صدای بسته شدن در رو شنید برگشت طرفمون... تو نگاش نگرانی موج زد... پدر مثل همیشه پیپ به لب داشت و با روزنامه سرگرم بود.
بدون اینکه باهاشون حرف بزنم سری برای مادرم سری تکون دادم.. ابروهاش تو هم رفت و پدر رو نشون داد و چشماش رو بست.
چند قدمی از پلهها بالا نرفته بودیم که صدای پدر باعث شد برگردیم سمتش:
- بهبهبه عروس خانوم، چه عجب تونستی
از معشوقهات دست بکشی!!
ترمه مثل بید میلرزید... خودش رو کشید پشت من و فقط نگاه کرد.
پدر روزنامه رو تا کرد و گذاشت روی میز و دود پیپ رو از سوراخهای دماغش بیرون داد:
- ملکهی عزیزم خبرهای روزنامهی امروز اصلا جالب نبود ولی عوضش به لطف شاهدخت فردا تا دلت بخواد خبرهای رسوایی شاه و دخترش رو همه جا جار میزنن.
برگشت طرف مادر:
- دخترت گَند زد به همهی نقشههام... پیش همه سکهی یه پول شدم.
دستی رو شقیقههاش گذاشت و چشماش رو بست.
میدونستم دیوانهوار عصبانیه و نمیشه باهاش حرف زد، ولی باید حرفام رو میگفتم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_20
با دستش به طرف پلهها و هیکلم اشاره کرد و داد زد:
- حقت این گدا و گشنهها هستن... بدبخت من جنگ رو یکی دو ماهه دیگه طولش بدم که اینا کلا از رو نقشه محو میشن، اون موقع تو به خواستگاری اونا جواب مثبت میدی!!
رگ گردن باد کردهش از اون مسافت مشخص بود... مادرم نگران بالا رفتن فشار پدر، آروم زمزمه کرد:
- کاریه که شده، باهاش حرف میزنم تا پیشنهادش رو پس بگیره.
نگاهی نگران به ما انداخت و با چشم و ابرو به ترمه حالی کرد تا زود فِلنگ رو ببندیم.
فکر کنم ترمه از ترس پدرم از هوش رفته بود، چون صدای نفسهاش هم نمیاومد.
فرصت خوبی بود برا توضیح دادن، از پلهها اومدم پایین، مجبور شدم جلوی پیراهنمو بلند کنم تا زیر کفشام گیر نکنه. روبهروش ایستادم.
شباهت زیادی بهش داشتم... بیشتر از برادرام من شبیهش بودم... با اینکه ۵۸ سالش بود ولی جوون و قدرتمند و جاهطلب بود.
نگاهی به مادرم که پشت پدر ایستاده بود انداخته و شروع کردم.
- پدر من مجبور به این انتخاب شدم... ما ۴ ساله با اونا داریم میجنگیم و هر روز تو میگی یکی دو ماه دیگه کارشون تمومه، در حالی که دارن پیشروی میکنن و شاید یکی دو ماه دیگه کار ما تموم بشه.
با خشم بیشتری که تو چشماش نمایان شد نزدیکم آمد و ابرویی بالا داد، دستاش پشت کمرش قفل شده بودن.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- من خودمو فدای این جنگ بینتیجه کردم تا شاید از یه شکست خفت بار فرار کنیم.
با صدای بلندی داد زد :
- شکست!! این مسخره است من هیچوقت شکست نمیخورم احمق.
برگشت و به عکس پدربزرگ که روی دیوار خودنمایی میکرد نگاهی انداخت:
- با کشورهای دیگه قرار بود همپیمان بشیم و کار این مسلمونا رو بسازیم ولی تو همهچیرو خراب کردی.
دورم چرخید، عرق کرده بودم، سرم سنگین بود و نفسم سنگینتر.
- کم کم داشتیم قیچیشون میکردیم که تو دخترهی خیرهسر نذاشتی.
مشت گره کردهاش رو محکم روی سر مجسمۀ بزرگ شیر کوبید و زیر لب ناسزا گفت.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
مهدخت چه کردی؟ 🙈
عشق کورش کرده ... 🤐
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهای مهدخت و سعید رو گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/8650
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ