•••❈❂🌿🌺
والعصر
قسم به عبور تک تک ثانیههای زندگی
لحظهای بی حضور تو
خسران محض است.
میشود که با حضورت
کمی تازه شویم؟
•••❈❂🌿🌺
#صبحی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#صبح_بخیر
#صبح_مهدوی
#امام_حسین
هدایت شده از دُرنـجف
شرح مختصر حکمت اول.mp3
22.59M
🫖 صبحانه با معرفت
صوت جلسه اول صبحانه با معرفت
شرح مختصر نهج البلاغه با نهج البلاغه ؛ حکمت اول
#مهدوی_ارفع
#صبحانه_با_معرفت
🆔 http://eitaa.com/mahdavi_arfae
#پارت86
💕اوج نفرت💕
بازوم اسیر دست هاش بود، صدای دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم.
از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم.
صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد، در انباری رو باز کرد و من به داخلش پرت کرد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه. رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث ترس بيشترم میشد.
دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد.
_انقدر نمک به حرومی کثافت?
_من...من
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی?
_آقا به خدا من ...
با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد.
با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم.
دوباره اون کابوس لعنتی، به سختی نشستم خاستم از تخت پایین بیام که درد مچ پا، که همیشه مهمون هر روز صبحمه اجازه نداد.
پام رو بالا اوردم و شروع کردم به ماساژ دادنش.
اگه اون شب اجازه ی حرف زدن بهم میداد، قبل از اینکه وحشیانه به جونم بیافته، شاید الان زندگی خوبی داشتم.
نفس عمیقی کشیدم.
ناشکر نیستم. شرایط الانم و جدایی از اون محرمیت خیلی خوبه. ولی فکر اینکه یه روزی باید برگردم تا تکلیف الباقی محرمیت مشخص بشه تمام خوشی هام خراب میکنه.
با هر زحمتی بود از تخت پایین اومدم. چند قدم لنگون لنگون برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
عمو اقا توی رکوع نماز بود. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم بیرون اومدم. در دستشویی رو که بستم عمو اقا گفت:
_از یه ارتوپد برات وقت گرفتم. باید تکلیف این درد معلوم بشه.
_سلام.
_سلام دخترم، خوبی?
_ممنون، صبح بخیر.
_صبح تو هم بخیر. اگه دیگه خوابت نمیاد صبحانه اماده کنم با هم بخوریم.
_اجازه بدید نماز بخونم، خودم می زارم.
لبخند رضایت بخشی زد. به اتاقم برگشتم نمازم رو خوندم سلام نماز رو که دادم سر به سجده گذاشتم
خدایا یا این حس عذاب وجدان رو ازم دور کن، یا نسبت به استاد امینی بی خیالم کن.
نمی فهمم این حس خوب رو که هیچ جوره نمی تونم از خودم دورش کنم. هر چی تلاش میکنم برای دوریش بیشتر بهم نزدیک میشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت87
💕اوج نفرت💕
صبحانه رو با عمو اقا خوردم. تمام فکرم ناخواسته پیش شماره ی استاده، تو دلم مدام به خودم لعنت میفرستم که چرا اون روز شماره ی استاد رو ننوشتم. بیقرار دیدن عکسشم، حتی برای یک ثانیه، کاش از پیشنهادش که ساعتی رو با هم باشیم، منصرف نشه. حتی اگه به قیمت محرومیتم از دانشگاه هم تموم بشه، بازم میرم.
_به چی فکر میکنی?
به چهره ی عمو اقا نگاه کردم. چقدر خسته به نظر می رسه و چقدر از خودم بدم میاد وقتی دارم به اعتمادش خیانت می کنم.
_به هیچی.
نگاهش رو ازچشم هام به فنجون توی دستش داد. کمی فنجون رو توی دستهاش جا به جا کرد.
_اصلا دوستش نداری? یعنی منظورم اینه که نمیخوای یه فرصت به خودتون بدی، نسبت به چهار سال پیش اروم تر شده یه توضیح مختصر بهش بدی شرمنده ی رفتارش میشه.
دوباره من رو با حرف هاش برد به اون روز با بغض گفتم:
_ازش می ترسم، نمی دونم احساسم نسبت بهش چیه، چون ترس به تمام احساساتم غلبه میکنه. حتی نمی زاره ازش متفر باشم.
_اون روز اشتباه کرد، ولی دوستت داره.
اشک روی گونم ریخت چقدر التماسش کردم، اون فقط می زد. احساس میکردم تمام استخون های بدنم زیر دستش دارن خورد میشن. با دست با لگد صحنه هاش یکی یکی جلوی چشمم می اومد.
سرم رو تکون دادم تا شاید از اون حال و هوا بیام بیرون ولی فایده نداشت.
احساس خیسی شدیدی روی صورتم باعث شد تا بیرون بیام از اون کابوسی که نه توی خواب راحتم می زاره نه تو بیداری.
عمو اقا با لیوان ابی جلوم ایستاده بود.
_چت شد یهو?
قلبم تند تند میزد و نفس هام به شماره افتاد لیوان رو جلوی دهنم گرفت و نگران گفت:
_یکم بخور.
لیوان رو با دست های لرزونم گرفتم و روی میز گذاشتم صندلیش رو جلو کشید و دستم رو گرفت.
اروم لب زد:
_چرا بعد از چهار سال فراموش نکردی?
نگرانی من بیشتر از خودش بود.
_بهش گفتید من پیش شمام?
سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت:
_نمیگم، تا تو خودت راضی نباشی.
نفس راحتی کشیدم.
_هیچ وقت نگید، من اگه تا اخر عمرم اینجوری زندگی کنم دلم نمیخواد حتی برای یک ثانیه برگردم اون خونه.
_دوست نداشتم روزمون اینجوری شروع بشه.
با لبخندی که برای اروم کردن من روی لب هاش اومد ادامه داد:
_امروز میخوام با دخترم باشم. تمام مدت.
بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت.
_یه جلسه ی کاری دارم حاضر شو بریم دفتر، از اونجا با هم بریم بیرون.
مطمعنم خبری شده چون هیچ وقت اینجوری مهربون نمی شه.
هنوز حالم جا نیومده ولی از تو خونه موندن هم خستم. میز رو جمع کردم به اتاقم رفتم. مانتو و روسری ابی پوشیدم و بیرون رفتم.
جلوی اینه کنار در موهاش رو مرتب می کرد.
_من حاضرم.
برگشت و نگاهم کرد.
_به به چه خانم زیبایی. اینو کی خریدی?
_اینو روز دختر برام خریدید.
ابروهاش رو بالا داد.
_پس چرا تا حالا نمی پوشیدیش?
_من که جایی نمیرم بپوشم. فقط دانشگاه بعدشم خونه.
یکم از حرفم جا خورد شاید خودش هم حواسش به محدودیت هایی که برام مشخص کرده نیست.
سویچش رو برداشت و سمت در رفت من هم بدنبالش.
سوار ماشین شدیم باز هم حرکت لاکپشتی ماشینش رو رسیدن یک ساعته به مقصدی که یک ربع راهشه.
دیگه عادت کردم.
_نگار چند سالته?
سوالش خیلی یکهویی بود. متعجب نگاهش کردم.
_بیست و یک.
_باید یه فکری برای گواهینامت هم بکنم.
تعجبم جلوی خوشحالیم رو رفت.
_عمو اقا چیزی شده ?
_نه .چطور?
_اخه خیلی تغییر کردید.
خنده ی صدا داری کرد.
_می فهمی حالا.
_یکم دلشوره گرفتم.
_ارم باش، هر چی باشه خیره ان شالله، من امروز با یکی قرار گذاشتم بیاد دفتر تو رو ...
صدای زنگ گوشیش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه گوشی رو از روی داشبورد برداشتم.
_ مهین خانمه.
اخم هاش تو هم رفت.
_بزار رو داشبود جواب نمی دم.
گوشی رو سرجاش گذاشتم زیر لب گفتم چشم.
کاش این تلفن مزاحم زنگ نمیخورد تا بفهمم کیه که قراره تو دفتر من رو ببینه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
‹💜🕊›
السلام عليك في تلك اللحظة التي خلقك الله فيها وفهمت الآية فبارك الله فيك أحسن الخالقين
سلام بر آن لحظه که خدا تو را خلق کرد و آیه فتبارک الله احسن الخالقین معنا شد
‹💜›¦↫#خدایمن
‹🕊›¦↫#آیه_گرافی
#پارت88
💕اوج نفرت💕
کلافه و عصبی یکم به سرعت ماشین اضافه کرد. یک دفعه ماشین رو کنار کشید و گوشی رو برداشت جواب داد و کنار گوشش گذاشت و عصبی گفت:
_بفرمایید?
نفس سنگینس کشید.
_علیک سلام.
_بعد از پنج سال زنگ زدی حالم رو بپرسی?
کلافه گفت:
_کارت رو بگو.
_به سلامتی، به من چه ربطی داره?
_خانم من و شما پنج سال پیش به اسرار شما از هم جدا شدیم و من بیشتر از حق و حقوت بهت دادم.
_پنج.سال پیش بهت گفتم نرو گفتم اگه رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نمی کنی، یادته چی گفتی گفتی زندگی با تو چی داره که بخوام برگردم. الانم برو دنبال همون قشنگی ها که به خاطرش رفتی. تو زندگی من جایی برای تو نیست.
_اولا شرایط شما دیگه به من ربطی نداره. دوما به خودم مربوطه که با کی زندگی میکنم. شما هم چه بیای ایران چه نیای پیش من نیا که سنگ رو یخت می کنم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد و خاموشش کرد.
من هیچی از علت طلاق عمو اقا از همسرش نمی دونم فقط از این مکالمه ی کوتاه فهمیدم که به اسرار مهین خانم طلاق گرفتن. مثل اینکه مهین خانم میخواد برگرده.
دیگه خبری از خنده و اخلاق خوب عمو اقا نبود. دوباره اخم هاش تو هم رفت. جلوی پاساژ بزرگی ایستاد. دفترش تو طبقه ی پنچم این پاساژه دو بار من رو به محل کارش اورده یک بار قرار بود تا نیمه های شب اینجا بمونه من هم می ترسیدم. یک بار هم کلی امضا ازم گرفت که بین برگه ها یک وکالت نامه ی تام اختیار هم بود.
ّ
من به خاطر خوبی هایی که بهم کرده بود علتش رو نپرسیدم. یعنی از مال دنیا چیزی ندارم که بخوام بترسم همون موقع احتمال دادم شاید به خاطر اون خونه ی کوچیک ته باغ توی تهران گرفته باشه. ولی برام اهمیتی نداشت و هیچ وقت هم نپرسیدم.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم از توی همون پارکینک سوار اسانسور شدیم و طبقه ی پنجم پیاده شدیم. کلید رو توی در چرخوند در رو باز کرد وارد شدیم.
دوست داشتم بپرسم کی قراره بیاد اینجا تا من رو ببینه ولی حالش خیلی خراب تر از این حرف ها بود که بخوام ازش سوال بپرسم.
روی صندلی نشسته بودیم که صدای تلفن بلند شد.
فوری جواب داد
_الو
نفس راحتی کشید.
_سلام.
_ببخشید مزاحم داشتم خاموش کردم .حواسم به قرارمون بود.
نگاهی به من کرد.
_اره دفتریم. شما کجایی?
_نه هنوز بهش نگفتم.
این کیه که من رو می شناسه نکنه عمو اقا بهش گفته من اینجام. دست هام شروع به لرزیدن کردن مشتشون کردم تا شاید جلوشون رو بگیرم ولی موفق نبودم
_باشه پس زود تر بیا که امروز کلی کار دارم.
گوشی رو گذاشت که فوری گفتم:
_بهش گفتید من اینجام.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_به کی?
با بغض ادامه دادم:
_عمو اقا من می ترسم.
فوری نگاهم کرد و نگران گفت:
_چرا?
اب دهنم رو قورت دادم.
_کی داره میاد اینجا من رو ببینه?
انگار تازه متوجه شد که علت ترسم چیه.
اومد جلو کنارم نشست.
_یه بار بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس از تهران نمی فهمه که تو پیش منی پس ترست بی خوده.
_این کیه که من و میشناسه?
کمی فکر کرد
_یه اشنا، شش ماهه پیش باهاش اشنا شدم از تو براش تعریف کردم گفت شاید بتونه کمکت کنه اخه روانشناسه.
سوالی نگاش کردم.
_برای ترس و کابوست.
ارامش بهم برگشت پس قرار نیست که برگردم. عمو اقا ایستاد و سمت میزش رفت.
چشم به در دوختم تا روانشناسی که قرار ه من رو از کابوس هر شبم نجات بده از در داخل بیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت89
💕اوج نفرت💕
نیم ساعت بعد صدای در اومد. عمو اقا با لبخند ایستاد و سمت در رفت.
چند لحظه ی بعد خانم زیبایی با جعبه ی شیرینی که دستش بود و لبخند پر از ارامشش وارد شد.
ایستادم سلام کردم. جلو اومد شیرینی رو روی میز گذاشت و من رو تو اغوش گرفت.
_سلام عزیزم
یکم فاصله گرفت ولی بازوهام تو دست هاش بودن نگاهش رو توی صورتم چرخوند
.
_خیلی زیبا تر از اونچیزی هستی که تو تصورم بود.
به عمو اقا نگاه کردم اروم گفتم:
_خیلی ممنون.
روی مبل روبروم نشست.
عمواقا سینی چایی رو روی میز جلومون گذاشت و پشت میزش نشست.
فهمیدن اینکه عمواقا و این خانم که اسمش رو نمیدونم اشناییشون در چه حد هست کار سختی نیست.
با اینکه هر دو سنی ازشون گذشته ولی نگاه های عاشقانه ای بهم دارن و هر دو با لبخند بهم نگاه می کنند.
یکم ترسیدم اگه قصدشون ازدواج باشه پس من چی میشم. باید کجا برم. بقیه ی عمرم رو باید تنها باشم?
با حرفی که عمو اقا زد شکم به یقین تبدیل شد.
_میترا جان، چاییت سرد نشه.
میترا جان. عمو اقا با کسی تعارف نداره که با پسوند جان صداش کنه، پس حتما قصدشون ازدواجه.
توی چشم های خانمی که اسمش میترا بود نگاه کردم و بدون مقدمه گفتم:
_قراره با هم ازدواج کنید?
لبخند پر از ارامشی بهم زد.
_تو ناراحت میشی?
با سر گفتم نه.
_فقط می ترسم.
_از چی?
_ازعاقبتم، بعد از ازدواج شما. حتما باید برگردم.
_کجا?
_جهنم.
عمو اقا فوری سرزنش وار اسمم رو صدا کرد.
_نگار.
میترا دستش رو بالا برد و از عمواقا خواست تا سکوت کنه.
هول شدم و رو به عمو اقا گفتم:
_قصدم بی ادبی نبود. منظورم از جهنم اون خونه است.
میترا ادامه داد.
_یعنی هیچ نقطه ی مثبتی تو اون خونه نبوده?
سوالی نگاش کردم.
_جهنم به جایی میگن که توش حتی یک لحظه هم ارامش نداشته باشی. نداشتی?
به عمواقا نگاه کردم، سرش رو پایین انداخت این طور که معلومه شریک اینده ی زندگی عمو اقا، از همه چیز زندگی من با خبره.
_شما از همه ی اتفاقات زندگی من با خبری?
با لبخند گفت:
_من حتی بیشتر از خودت می دونم.
سرم رو پایین انداختم.
_به این سوالم جواب میدی?
خیره نگاهش کردم.
_اونجا که جهنم خطابش کردی، روز خوش نداشتی?
کمی فکر کردم.
_داشتم.
_میشه یه نمونه بگی.
بغض توی گلوم رو کنترل کردم نا خوداگاه پاهام به تکون دادم.
_چند تا شاخه گل رز، بعدش تحقیر،نگاه محبت امیز،بعدش تحقیر
سرم.رو پایین انداختم بالا پایین تند تند زانوهام کاملا غیر ارادی بود
_غذای خوب ولی باتحقیر.
لبم رو به دندون گرفتم تا جلوی لرزش چونم رو بگیرم.
_خرید از بهترین پاساژ ها بعدش تحقیر.
ناخواسته اشک روی گونم ریخت
فوری با دست هایی که به سختی سعی میکردم جلوی لرزششون رو بگیرم پاکش کردم. دستم رو روی لب هام گذاشتم فشارشون دادم. چشم هام رو بستم خودم رو چند بارجلو عقب دادم، نفس عمیقی کشیدم.کمی به خودم مسلط شدم دوباره صاف نشستم.
اشک جمع شده زیر پلکم رو با سر انگشتم پاک کردم.
_محبت، تحقیر، عشق، تحقیر
دوباره اشک روی گونم ریخت اینبار پاکش نکردم چون فایده ای نداشت بی مهابا و بدون وقفه می بارید.
_دروغ تحقیر
صدام میلرزید ولی دوست داشتم ادامه بدم.
_ اخرشم تهمت. به حرفم گوش نکرد ... اصلا نذاشت حرف بزنم
به اینجا جهنم نمیگن چی میگن پس.
سرم رو پایین انداختم اروم گریه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✋از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛
از من به حضور حضرت یار، سلام؛
عطر یاد زهرایی شما درخانه ی قلب هرکس پیچید ، از دیدار تمامی بوستانها بی نیازشد ...
... و هوای حضور حیدری تان دراندیشه ی هرکس راه یافت از تکیه برهر پشتوانه ای وارهید ...
شکر خدا که در پناه شما هستم ...🤲🌱
#امام_زمان
#پارت90
💕اوج نفرت💕
_من خیلی تنهام. خیلی بی کس، بیچاره، بدبخت، ساده، همه ی اینها رو به من میگن.
سرم رو بالا اوردم. دیگه میترا جلوم نبود کنارم نشسته بود و با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد دستم رو گرفت.
-تو تا حالا درد و دل کردی?
با سر گفتم نه.
نا امید گفت:
-چرا?
اب بینیم رو بالا کشیدم.
-با کی درد دل میکردم. کسی نیست فقط منم و عمو اقا که خودش همه چیز رو میدونه.
_دوستی؟ اشنایی؟
_هیچ کس.
_الان چهارساله حرف نزدی?
_بله.
دستش رو روی چشم هاش کشید و متاسف به عمو اقا خیره شد.
عمو اقا ایستاد و سمت اتاق دیگه ای رفت میترا دوباره دستم رو گرفت و کمی فشار داد.
_بلند شو برو یه ابی به صورتت بزن.
خودش بلند شد سمت اتاقی رفت که عمو اقا داخلش بود.
سمت دستشویی رفتم. صورتم رو شستم توی اینه به چشم های قرمزم نگاه کردم.
خدایا یعنی تنهایی رو تا اخر عمر برام نوشتی?
نفس عمیقی کشیدم و بیرون اومدم. صدای میترا از اتاق بیرون می اومد در رابطه با من حرف می زدن یکم از سرعتم برای نشستن روی مبل کم کردم .
_اردشیر این دختر حالش خیلی بده چرا تا حالا برای درمانش اقدام نکردی?
_به نظر من حالش خوب بود.
_یکمیشم تقصیره توعه.
_من چرا?
_این بچه رو از اون همه تحقیر نجات دادی اوردی تا تونستی محدودش کردی. دانشگاه خونه، دانشگاه خونه
_چی کار میکردم تاهمین حد هم عذاب وجدان دارم.
_به خدا کار خوبی کردی. درست ترین کار رو انجام دادی.
کمی سکوت کرد و با صدای اروم تری گفت:
_تا حالا اقدام به خودکشی داشته؟
_نه دختر مقیدیه، توکلش به خداست.
-ای وای اردشیر، ای وای چقدر بهش سخت گذشته.
_حالا تو این شرایط تو میگی همه چی رو بهش بگو.
_نه نه، اشتباه کردم. یعنی از حالش خبر نداشتم. گفتنش الان فقط باعث نفرت میشه یه نفرت خطرناک.
چی رو باید به من بگن!
_هیچ روزنه ی امیدی ندارم.
_یکم ازادش بزار.
_که چی کار کنه?
_بزار بره بگرده تفریح کنه .اصلا دوست نداره؟
_چرا با دختر مجتبی دوسته.
_مجتبی کیه؟
_افشار، میشناسیش تو دانشگاه با هم بودیم.
_یادم نمیاد. ولی اگه دختر خوبه اجازه بده با اون بره بگرده.
عمو اقا کلافه گفت:
-میترسم میترا.
_وضعیتش خیلی حاد تر از این حرف هاست که تو به فکر اون محرمیت باشی. بعد هم میگی دختر مقیدیه، پس از چی می ترسی.
صدای زنگ گوشیی بلند شد فوری روی مبل نشستم در اتاق باز شد میترا با لبخند گفت:
-عزیرم جواب نمی دی?
متعجب گفتم:
-من!
-مگه گوشی شما نیست?
_نه من گوشی ندارم.
تازه یادم افتاد که از دیشب من هم گوشی دارم. لبخند زدم گفتم:
_بله، برای منه.
عمو اقا از پشت میترا سوالی نگاهم می کرد. گوشی رو از کیفم برداشتم با دیدن شماره ی پروانه لبخند زدم رو به عمو اقا گفتم:
-پروانس.
_کی بهش شماره دادی?
_دیشب.
میترا برگشت سمت عمواقا و متعجب گفت:
_یعنی چی کی بهش شماره دادی?
حواسم رو به گوشی دادم دیگه صداشون رو نشنیدم.
فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت91
💕اوج نفرت💕
_سلام عزیزم.
باتردید گفت:
_نگار تویی?
از ذوق اینکه قراره شماره ی استاد رو بدست بیارم بدون توجه به حال بدم با خوشحالی گفتم:
_بله، پس میخواستی کی باشه.
_کبکت خروس میخونه. شماره ی کی هست?
_خودم.
_واقعا! اجازه داد?
_اره. پروانه ...
یه لحظه به خودم اومدم. چه جوری باید شماره رو ازش بگیرم. نگاهم به در اتاقی افتاد که عمو اقا و میترا جلوش ایستاده بودند و به من نگاه می کردند.
عمو اقا کمی اخم داشت ولی میترا با لبخند بهم چشم دوخته بود.
لبخند بی جونی زدم که صدای الو گفتن پروانه بهانه ای شد تا نگاه ازشون بردارم.
_بله.
_پروانه چی?
_هیچی، حالا بعدا بهت میگم فقط شمارم رو ذخیره کن.
_نگار امروز بیام بقیش رو بگی.
_خونه نیستیم. بهت زنگ میزنم.
_باشه عزیزم.فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم بلافاصله عمو اقا گفت:
_بهش گفتی شمارت رو به کسی نده?
_خودش میدونه.
چپ چپ نگاهم کرد
_همین الان بگو.
_چشم بهش پیام میدم.
میترا زیر لب گفت:
_انقدر سخت گیری لازمه?
عمو اقا جوابی نداد و پشت صندلی نشست. پیامی رو که گفته بود ارسال کردم پروانه فوری جواب داد.
_چشم.
گوشی رو توی کیفم انداختم به میترا نگاه کردم یه کارت سمتم گرفت.
_این شماره ی منه، اگه کاری داشتی حتما بهم بگو.
کارت رو ازش گرفتم.
_چشم حتما.
کنارم نشست کلی سوال ازم پرسید که همش در رابطه با علایق هام بود. منم به تمام سوال هاش با حوصله جواب دادم. اصلا به صحبت کردن با یک نفر نیاز داشتم.
انگار متوجه نیازم شده بود، تلاش داشت کمک کنه تا حالم خوب شه. اهنگ صداش ارام بخش بود و نگاه مهربونش دلگرمی.
بعد از حدود یک ساعت رو به عمو آقا گفت:
_اردشیر جان من باید برم ولی بهم قول بده که بازم نگار رو بیاری پیشم.
عمو اقا با لبخند چشمی گفت.
میترا دست هام رو گرفت.
_عزیزم هیچ کابوسی ابدی و هیچ ناراحتی دائمی نیست. باید تلاش کرد تا فقط خوبی ها رو به یاد بیاریم و از بدی ها درس بگیریم. نه خاطره بسازیم و برای خودمون بزرگشون کنیم. فرار قشنگ نیست . موندن و ساختن یک تغییر اساسی ایجاد می کنه. باید موند و ساخت. البته بسته به شرایط هر کس زمان لازمه سعی کن دنبال زمان مناسب باشی، نه مکان مناسب.
صورتم رو بوسید.
_اردشیر به من گفته که تو دخترشی. تا اخر عمو باهاش میمونی. اگر روزی قرار باشه من و اردشیر با هم باشیم، تو هم کنار ما هستی. اینو گفتم که فکر نکی به خاطر حضور من باید برگردی.
من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم. کی بهتر از دختر زیبایی مثل تو.
لبخندی به اون همه محبتش زدم.
_ولی خیلی باهات کار دارم تو یه فرصت مناسب باید از خودم برات حرف بزنم تو هم از خودت بگی.
_شما که گفتید بیشتر از خودم میدونید.
گونم رو کشید.
_از زبون خودت فرق داره.
رو به عمو اقا گفت:
_خداحافظ عزیزم.
سمت در رفت و عمواقا هم به دنبالش. احساس کردم نباید برم شاید بخوان کمی با هم تنها حرف بزنن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دل مبتلای حضرت موسی بن جعفر
عالم فدای حضرت موسی بن جعفر
قلب تمام شیعیان گردیده امشب
ماتمسرای حضرت موسی بن جعفر
#یا_باب_الحوائج_ع🥀
#شهادت_امام_کاظم(ع)🖤
#بر_شیعیان_جهان_تسلیٺ_باد🥀
#پارت92
💕اوج نفرت💕
چند لحظه بعد عمو اقا برگشت. از نگاهش میشد حالش رو فهمید
هم دوست داشت سرزنشم کنه، چون از نظرش من باید قوی باشم و نباید جلوی کسی احساس ضعف نشون بدم. هم دلخور بود که به اون سرعت به پروانه شماره دادم.
شاید متوحه شده که از روی عمد ایستادم تا حرف هاشون رو بشنوم.
اگه در رابطه با خودم نبود این کار رو نمی کردم. پشت میزش نشست برگه ها رو مرتب کرد.
من ولی تمام حواسم پیش فردایی بود که باید شماره ی استاد رو
ازپروانه بگیرم طوری که متوجه علاقم به استاد نشه.
_پاشو بریم.
به عمو اقا که حاضر اماده بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.
_کجایی نگار?
فوری ایستادم.
_ببخشید حواسم نبود.
دلخور نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.
_برو جلوی اینه خودت رو مرتب کن، بیا تو ماشین منتظرتم
سمت در رفت و ادامه داد.
_کلید رو می زارم روی میز در قفل کن بعد بیا.
_چشم.
جلوی اینه ایستادم موهام رو زیر روسری بردم کلید رو برداشتم که صدای تلفن بلند شد.
با فکر اینکه میتراست گوشی رو برداشتم.
_بله.
کسی جواب نداد، دلم یهو پایین ریخت. نکنه اون باشه، خدایا چه کار اشتباهی کردم.
_دختر جان تو چند سالته?
صداش باعث شد تامطمعن بشم این تلفن از تهران نیست.
_ببخشید شما ?
صداش پر بود از حرص وعصبانیت.
_مهینم.
عمو اقا اگه بفهمه من با همسر سابقش حرف زدم حتما عصبی میشه.
_من منشیشون هستم. سی سالمه، ایشون خودشون نیستن، اومدن میگم که تماس گرفتید.
_همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش.
از ترس گوشی رو گذاشتم فوری بیرون رفتم در رو قفل کردم. عمو اقا تو ماشین منتظر بود سوار شدم و کلید رو روی داشبورد گذاشتم
_چقدر دیر کردی?
_ببخشید رفتم دستشویی.
نباید دروغ بگم ولی اصلا حوصله ی سرزنش و نصیحت ندارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
حکمت های ۲۴۲_۲۴۰_2024_01_18_06_30_58_116.mp3
14.27M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع:
نتیجه رسیدن به هدف از طریق نامشروع، شدت روز مظلوم برعلیه ظالم، حداقل تقوی
👈 "طرح سفره خانه مهدوی"
#حکمت۲۴۰ و #حکمت۲۴۱ و #حکمت۲۴۲
📆 ۲۸ دی ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت240
#حکمت241
#حکمت242
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺
#پارت93
💕اوج نفرت💕
عمواقا راه افتاد که گوشیش دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت گوش رو سمتم گرفت و.کلافه گفت:
_جواب بده بگو خودش نیست.
با دیدن اسم مهین روی صفحه ی گوشیش حسابی ترسیدم.
_م...من.
تماس قطع شد فوری گوشی رو خاموش کرد.
_ولش کن قطع شد شماره ای که میگم رو بگیر.
_با گوشی خودم ?
_اره، به میترا بگو کار داشت به این شماره زنگ بزنه.
شماره رو گفت گرفتم با اولین بوق گوشی رو کنار گوشش گذاشتم.
_خودتون بگید.
ماشین رو پارک کرد و گوشی رو دستش گرفت.
شروع کرد به صحبت کردن.
نیم نگاهی به عمو آقا انداختم که در حال صحبت کردن با میترا بود یعنی اگر متوجه بشه که من توی دفتر با مهین خانم صحبت کردم ناراحت میشه یا نه?
اصلا چرا مهین خانم فکر کرده که من همخونه عمو آقا هستم. نکنه پیش خودش تصور کرده که من با عمواقا قصد ازدواج داریم. بیچاره مهین خانوم خبر نداره عمو آقا یتیمی رو به خونش پناه داده.
اما تمام فکر و خیالش برای برگشت و آشتی کردن با عمو آقا بی فایده است. چون من هم تا امروز نمی دونستم که کسی مثل میترا خودشو توی دل عمو اقا جا کرده.
عمو آقا مرد سختگیری و اصولاً دل به کسی نمی بنده، حالا حتی حاضر نیز برای ثانیه ای از حالش بی خبر باشه. این یعنی اینکه عمو آقا هم عاشق شده، لبخندی بهش زدم عشقی که الان می تونم درک کنم.
نمی تونم بگم در گذشته عاشق نبودم اما عشقی بود که به مرور زمان خودش رو توی وجودم جا کرد.
اگر اون عشق بود پس اینی که الان نسبت به استاد توی وجودم در حال جوونه زدن هست چیه? نمی تونم بینشون قضاوت کنم و عشق واقعی رو پیدا کنم اما هر چیزی که هست دو تا حسه کاملا متفاوته.
من همسرم رو از روی ترس و با درد از دست دادم روزی که بی رحمانه من رو توی انباری خونه کتک میزد با هر ضربه دستش که روی بدنم فرود میآمد ذره ذره عشق را از وجودم بیرون می کرد. التماسهایی که بابت توضیح بهش میکردم رو فراموش نمیکنم.
اما نمیتونم ازش متنفر باشم شاید هنوز دوستش دارم.
علاقم به استاد به قدری زیاد شده که تمام دوست داشتن هام رو پس میزنه. به قدری توی وجودم خودش رو جا کرده که حتی حس عذاب وجدانم رو از بین می بره. من تا به حال با وجود سخت گیریهای عمو اقا خودم هم تمایل به نگاه کردن یا صحبت کردن با هیچ مردی رو نداشتم. اما از روزی که استاد رو بیمارستان بستری کردم دیگه حس عذاب وجدانم از بین رفته شب و روزم رو فقط بهش فکر می کنم.
ای کاش میتونستم پروانه رو زودتر ببینم.
حالا اگر هم زودتر ببینم چجوری بهش بگم که شماره استاد رو به هم بده، می تونم بی اجازه از گوشیش بردارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان فیلم و عکس های داخل بنر برای مادریه که بی سرپرسته مریضی قلبی دارن و فشارخون و کسی رو نداره اگر عکس ها رو ببینید دست راستشم دو انگشت ندارن ولی با این شرایط اگر کار جاهای مورد اعتماد معرفی بشه انجام میدن
این مادر برای رهن خونه ش که دور ترین منطقه شهره ۴۰میلیون قرض گرفته شده یه هال و آشپزخونه کل خونه شونه حتی یخچال هم مال خودش نیست امانت دستش دادن برای این خونه که فیلمش داخل بنر ۷۰میلیون رهن و ماهی ۱۵۰۰میلیون کرایه میدن که کارت کمیته امداد و یارانه برای کرایه به صاحب خونه دادن
حتی برای خرج زندگی هم کم میاره
عزیزان
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به #نیتسلامتیفرجامامزمانعج
#سلامتیخانوادهتون
#بهنیتامواتتون
کمک کنید یا صدقه بدید
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر
رسید واریزی رو برای ادمین ارسال🌸🙏 کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇
@Karbala15
اجرتون باحضرت مادر
مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
زینبی ها
عزیزان فیلم و عکس های داخل بنر برای مادریه که بی سرپرسته مریضی قلبی دارن و فشارخون و کسی رو نداره اگ
سلام
روزتون منور بھ عطرِخانم#حضرتخدیجه(س)
عزیزان با کمترین مبلغ هم شده کمک کنید بتونیم گره از کار این بنده خدا باز کنیم
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به #نیتسلامتیفرجامامزمانعج
#سلامتیخانوادهتون
#بهنیتامواتتون
کمک کنید یا صدقه بدید
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال🌸🙏 کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت94
💕اوج نفرت💕
اما دوست ندارم که پروانه به من بی اعتماد بشه و فکر کنه که من توی گوشیش دارم کنجکاوی می کنم. شاید بهتر باشه راستش رو به یک نفر بگم یعنی اون یک نفر می تونه پروانه باشه، کسی به غیر از پروانه توی زندگی نیست که بتونم باهاش حرف بزنم. نیم نگاهی به عمو آقا که در حال رانندگی بود انداختنم. عمو آقا هم هست. اما اصلاً مورد مناسبی برای گفتن این حرفها نیست. فکر کنم اگر از این حس من با خبر بشه کلا از شهر شیراز جمع می کنه و به هیچ کس هم نمی گه کجا رفتیم.
میترا هم هست اما نه میترا تمام حرفها رو به عمو اقا میزنه اصلا این چه داستانی که هر دو میدونن و من نمی دونم. منظورش از این که الان وقتش نیست که یک چیزی را به من بگن چی بود. کاش میتونستم از عمو آقا بپرسم. تجربه ثابت کرده کنجکاوی های بیش از حد در رابطه با اون خونه و سوال های بی جا وعمو آقا رو به سکوت فرو میبره و هر چی من بیشتر سوال میپرسم اون بیشتر سکوت میکنه اخر هم عصبی میشه و با یک بد اخلاقی و تهدید به اتمام میرسه.
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم از پنجره به آسمون نگاه کردم. خدایا هیچ وقت نمی تونم درک کنم که چرا من رو اینقدر بی کس آفریدی، هیچ کس به غیر از خودت تو این بی کسی نقشی نداره. تو خواستی که من توی خانوادهای به دنیا بیام ، که هیچ چیز از مال دنیا نداشتن تو خواستی من را به پدر و مادری بدی که حتی شرایط زندگی مناسب رو هم ندارن. یکی شیرین عقل و اون یکی ناشنوا و لال، نمیخوام ناشکری کنم اما واقعاً این شرایطی که تو بدون دخالت هیچکس برای من رقم زدی.
کاش یک روز دلیل این همه بدبختی برای یک نفر رو بهم بگی. چرا من باید به جای این که زیر سایه پدر و مادرم باشم با کسی زندگی کنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم من رو توی خونش را داده
اون هم از گذشته که از وقتی یادم میومد، تحقیر و تحقیر.
یعنی روزی میشه که من هم بتونم راحت زندگی کنم و بدون ترحم توی این دنیا سربلند کنم یعنی میشه روزی کسی من را به خاطره نداشته هام سرزنش نکنه.
راحت زندگی کنم شاید اگر عشقم به استاد فرجامی داشته باشه اون هم از وضعیت زندگی من و پدر و مادرم با خبر بشه من رو پس بزنه و نخواد. من نباید عاشق بشم یا عشقم را بروز بدم چون خیلی بی کس هستم.
ماشین ایستاد و به عمو اقا نگاه کردم با لبخندی که فکر نمی کردم به این زودی بهم هدیه بده نگاهم کرد اصلا متوجه نشدم کی صحبتش با میترا تموم شده
_پیاده شو بریم نهار بخوریم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت96
💕اوج نفرت💕
به رستوران سنتی که عمو اقا قصد داشت من رو اونجا ببره نگاه کردم.
چرا تو این چهار سال این کار رو نکرده. دو تا دلیلی بیشتر نمی تونم پیدا کنم.
یا میترا ازش خواسته، یا داره من رو اماده میکنه برای ازدواجش. انتظار بیجایی که فکر کنم من رو هم تو زندگی مشترکشون جا بدن.
دوباره به اسمون نگاه کردم خدایا چقدر دلم گرفته. من از وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم احساس تنهایی داشتم. ولی الان خیلی بیشتره تا کی باید زیر ترحم اینو اون زندگی کنم.
دست گرم عمو اقا روی کمرم نشست.
_برو تو انقدر هم فکر نکن.
به چهره ی خسته ای که سعی داشت با لبخند بهم ارامش بده نگاه کردم و با لبخند بی جونی جوابش رو دادم.
وارد شدیم فضای سنتی، تخت هایی که دورش پشتی های قرمز گذاشته شده بود. حوضچه ای که ابنمای کوچکی داشت با اهنگی که تو فضا پخش بود کاملا همخونی داشت.
روی تخت نزدیکابنما نشستم بعد از سفارش غذا عمو اقا روبروم نشست.
_خوبی?
نمی دونم باید حرفم رو بزنم یا نه.
_عم...عمو اقا من از شما ممنونم که چهار سال به بهترین شکل کنارم بودید مثل یک پدر حمایتم کردید و...ولی
به اطراف نگاه کردم و دوباره ناخواسته پا هام شروع به لرزیدن کردن.
_ولی چی?
تو چشم هاش نگاه کردم.
_من ...قراره تنها باشم?
کف دستش رو به ته ریش توی صورتش کشید.
_چرا این فکر رو می کنی?
_اخه شما قراره...
_قرار من به تو چه ربطی داره?
اینمدل حرف زدن ازش بعید نبود و من عادت کردم.
_من با میترا صحبت کردم. همه چیز رو در رابطه با تو بهش گفتم ازش خاستگاری کردم ولی قبل خاستگاری گفتم که دخترم با ما زندگی می کنه اونم قبول کرد.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_حالا شاید یه روزی خودش در رابطه با علاقش به تو باهات صحبت کنه.
تو چشم هام نگاه کرد.
_دوست داشتم باهم یکم بگردیم. همین الانم اون قیافه رو به خودت نگیر زنگ بزن به پروانه بگو امشب بیاد پیشت.
تمام ناراحتی هام رو فراموش کردم. اومدن پروانه یعنی رسیدن به شماره ی استاد با لبخند کش اومده توی صورتم گفتم:
_شما شب نیستید؟
متعجب از تغییر حالتم گفت:
_نه.
_دوباره میرید خونه باغ؟
_نه با میترا...
حرفش به خاطر حضور مردی که لباس سنتی پوشیده بود و سفره ای رو روی تختمون پهن می کرد نصفه موند.
دیگه ناراحت نبودم فوری شماره ی پروانه رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
_سلام خانم با کلاس.
بدون مقدمه گفتم:
_سلام. امشب میای خونه ی ما.
پروانه هم با خوشحالی گفت:
_پدر خوندت نیست؟
_نه جایی کار داره.
_اره عزیزم چرا نیام، این نامرد ها انشب همشون دارن میرن خاستگاری منو نمیخوان با خودشون ببرن.
_بهتر. پس منتظرتم.
_کی بیام?
الان بیرونیم، رسیدیم خونه بهت زنگ میزنم
_باشه پس من منتظر تماستم.
گوشی رو قطع کردم. عمو اقا از بالای چشم نگاهم میکرد. گفتم:
_گفت میام
_بله، متوجه شدم.
به غذا که خیلی با سلیقه روی تخت چیده شده بود نگاه کردم.
_معلومه خیلی خوشمزست.
از اون همه شوق و اشتیاقم عمو اقا بالاخره لبخند ز. نهار رو که خوردیم هر چی اسرار کردم بریم خونه عمو اقا قبول نکرد.
من رو به چند تا مغازه برد و یکم برامخرید کرد و در نهایت بعد از سه ساعت به خونه برگشتیم.
وسایل ها رو جا به جا کردم چایی گذاشتم از غیبت عمو اقا که رفته بود دوش بگیره استفاده کردم و به پروانه هم خبر دادم.
برای اینکه بهونه ای دست عمو اقا ندم شام هم گذاشتم تا مثل دفعه ی قبل از بیرون نگیریم.
رفتارم کاملا تغییر کرد این باعث شک عمو اقا شد. اما انقدر برای رسیدن به صفحه ی پروفایل استاد امینی بی قرارم که هیچی برام مهم نیست.
عمو اقا کت و شلوار شیکی پوشید مثل همیشه به خودش ادکلن زد ولی بر عکس همیشه که خودش رو تو اینه نگاه می کرد روبروی من ایستاد.
_نگار خوب شدم?
مثل یک دختر که به پدرش محبت می کنه جلو رفتم دستی به سرشونش کشیدم.
_خیلی خوبید، مثل همیشه.
_نمیخوام مثل همیشه باشم چی کار کنم?
_اخه ادمخوشتیپ و خوش پوشی مثل شما که لازم نیست تغییر کنه.
با لبخند گفت:
_نه مثل اینکه نگار من دوباره داره شیطون میشه.
سوالی گفتم:
_من شیطنت دارم؟
_هر وقت حالت خیلی خوب باشه بله، داری، زیاد هم داری. ولی نمی دونم چی شده که حالت خوب شده. از وقتی فهمیدی من شب نیستم تو پوست خودت نمی گنجی.
هول شدم.
_ن...نه این چه حرفیه، اخه با پروانه خیلی خوش می گذره.
نگاهی به قابلمه ی غذا و چایی امادم کرد. ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید سمت در رفت.
_نگار دیگه سفارش نکنم.
_خیالتون راحت.
کفشش رو پوشید. دوباره سفارش های تکراریش رو کرد و رفت.
تا اومدن پروانه کتابم رو باز کردم.
خوشبختانه فردا با استاد امینی کلاس داریم با عشق و علاقه شروع به خوندن کتاب کردم. سرگرم خوندن بودم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌