eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
790 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ زد و امتیاز هادی از همه کم‌تر شد. دعوا راه انداخت که سمانه تقلب کرده! دوباره کارت‌ها را شمردیم، نتیجه تغییری نکرد. بالا رفتیم و پایین آمدیم ولی هادی شکست را نمی‌پذیرفت. یک آن عصبی شد؛ زمین بازی و متعلقاتش را گذاشت کف دستش و مثل نانی که شاطر، می‌اندازد سمت دیواره‌ی تنور، همه را پرتاب کرد سمت حیاط! مهره‌های رنگی و درختان کاج بین حوض آب و باغچه تقسیم شدند. کارت‌ها، نامتوازن توی حیاط پخش شدند و زمین بازی، با برخورد محکمی به در آهنی، از وسط نصف شد. سمانه لشکر گریه و جیغ را انداخت جلو و یک چنگ محکم به صورت هادی انداخت: «وحشی!». هادی هم سمانه را هُل داد و موهایش را کشید: «متقلّب جیغ‌جیغو». زن‌عمو خودش را انداخت وسط و دست‌های هادی را از پشت گرفت. کشاندش سمت اتاق تا غائله ختم شود. ولی سمانه هنوز بلند گریه می‌کرد و با اینکه زن‌عمو تمام وسایل بازی را پیدا کرده بود و به کمک عمو زمین بازی را چسبانده بودند، و حتی مامان، گوش هادی را پیچاند که «نبینم دیگه دور دخترا بتابی»، آرام نمی‌شد. من اما از اولش گریه نکردم. جیغ هم نزدم. اعتراض هم نکردم. فقط مبهوت نگاه کردم و دیدم که جانم می‌رود! نه از هادی ناراحت بودم، نه از سمانه. من از خودم ناراحت بودم؛ از «انفعال»! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مشتم را جلوش باز کردم و گفتم: «بفرمایید شکلات.» خندید و گفت: «به چه مناسبت؟» گفتم: «عیده دیگه» گفت: «عید چی؟ عیدا که تموم شد.» گفتم: «عید انتخابات» شکلات را گذاشت توی دهانش و گفت: «چه جالب. نشنیده بودم. عید انتخابات!» 🗳🗳🗳🗳🗳 گفت: «مطمئنی می‌خوای منم از شکلاتت بردارم؟ فک نکنم رای‌مون مثل هم باشه‌ها!» گفتم: «این صندوق‌ها دقیقا برا همینه که ما خودمون برا خودمون تصمیم بگیریم، نه یکی رو برامون انتخاب کنن.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
میوه‌های مختصر حیاط را چیدیم. به رنگ‌های قشنگ و تازه نگاه کردم. به برق روی آلبالوها و آلوچه‌ها. دهانم آب نیفتاد! ذهنم مشوش بود. دل‌نگران بودم. انگار یک بند به دورم انداخته بودند و می‌کشیدند... دیگر نمی‌توانستم طاقت بیاورم. باید می‌رفتم دنبال رنگ‌ها و همه را توی یک پالت می‌ریختم و کنار هم جمعشان می‌کردم. میوه‌ها، جز آن چند دانه قیسی آب‌دار که سهم بچه‌ها بود را برداشتم و رفتم سراغ آرایشگاه دو کوچه بالاتر. آرایشگاهی که همیشه شلوغ بود. آن‌قدر شلوغ که نبش خیابان پر بود از پارک‌های دوبل و بساط نق‌زدن‌های راننده‌ی تازه‌کار‌ خانه‌مان را فراهم می‌کرد. آرایشگاهی با انواع خدمات؛ کاشت ناخن و فیبروز و اکستنشن و رنگ و مش و اصلاح و خیلی چیزهای دیگری که من حتی اسمشان را هم بلد نیستم و تلفظ کردنشان برایم سخت است. قلبم عین بمب ساعتی کار می‌کرد. ارتعاش تپش‌های قلبم، پرده‌های گوشم را می‌لرزاند. وسط ظهر بود و سایه‌ای پیدا نمی‌شد تا از گزند خورشید سوزان در پناهش راه بروم. امتداد جدول‌ها را گرفتم تا به در آرایشگاه رسیدم! پرده را کنار زدم و داخل شدم. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چه جمعیتی!چه قیافه هایی! اعتماد به نفسم عین بستنیِ چوبیِ آب‌شده در دستِ پسربچه‌ی لجبازی پایین ریخت. گوش‌هایم از وور وورِ سشوار و خرت‌خرتِ سوهانی که بر ناخن‌های دخترکی موبلوند کشیده می‌شد، سوت می‌کشید. شامه‌ام از بوی تیزِ رنگ و لاک به سوزش آمد و آب در چشمانم جمع شد. بمب ساعتی داشت منفجر می‌شد. ناخوداگاه گفتم: «سلام!» هیچ‌کس جواب نداد. رفتم وسط سالن. ظرف پلاستیکی میوه را کمی محکم‌تر از همیشه روی میز کوبیدم تا صدای کوبشِ ظرف، توجه‌ها را سمتم جلب کند. گفتم؛ «بفرمایید میوه‌ی تازه!» اول یک‌جوری نگاهم کردند که به درستیِ کلمات ادا شده شک کردم. گفتم: «عیدی تولده. بیاید از حیاط چیدم...» یکی یکی جمع شدند. رنگ‌ها کنار هم نشستند. کم کم سر حرف‌ها باز شد. یکی دندانش درد می‌کرد و نمی‌توانست میوه‌ی یخ بخورد. یکی بچه‌اش بهانه می‌گرفت. گفت: «خیر ببینی دیوانه‌م کرده بود.» یکی گرمش بود. یکی قندش افتاده بود... حالا قلم‌مو را برداشتم تا رویِ بوم پیش رو، رنگ‌ها را با هنرمندی ثبت کنم. دلم خلقِ تصویرِ جدیدی با این رنگ‌ها را می‌خواست. از گرانی‌ها و دردها عبور کردیم و رسیدیم به فردا. به انگشت‌هایی که اگر رنگی شود مشکل‌ها کمرنگ می‌شود. از دندانی که با بیمه‌ی خوب درست می‌شود! از کودکی که با اوقات فراغت مناسب سرگرم می‌شود! بمب ساعتی خنثی شد! از پله‌ها پایین آمدم. پرده‌ی ورودی پیش رویم بود. حالا دیگر پاهایم لرزشِ وقتِ ورود را نداشت. رنگ‌ها حرف‌ها برای گفتن دارند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اینجا سبزه‌میدان است. درست مثل مسیر سبزه‌میدان تا مسجد امام پر از صدا شده است خانه‌مان. هم صداهایی آنی مثل خوردن زنگ درِ خانه و صدای آیفون، یا فریاد «خاله! خاله!»ی پسرم -که در نهایت هم بجای خاله با دخترخاله‌ی مادرش مواجه می‌شود- هم صدای ممتد ملیحه‌ خانم که دارد یخچال را دستمال می‌کشد و همی‌نطور که یخچال مرتبا با بوق‌های کشدارش اعلام‌ می‌دارد درِ من را ببندید، او هم قطاری برایم تکرار می‌کند: «چقدر حیف شد! چه مردی بود! چه جواهری بود! چی از دست دادیم! چی بود!». دخترش در یک جای دولتی کار می‌کند. همین چند هفته پیش بود داشتم سینک را برق می‌انداختم و با دستمالی سفت فشارش می‌دادم و خشکش می‌کردم که صدایش از پشت سرم آمد. می‌گفت دخترش گفته دولت خوب نیست و رئیسش به فکر محرومان نیست… برگشتم دیدم مشغول گرفتن خاک تلویزیون است. توی تلویزیون تصویر رئیس‌جمهور دیده می‌شد که اطرافش را مردم روستا‌های مازندران گرفته‌اند. دستمال را محکم‌تر به سینک فشار دادم: «من که جز خوبی ازشان ندیده‌ام ملیحه‌خانم جان.» - حالا شماها اینجوری فکر می‌کنید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کارم با سینک تمام شده برمی‌گردم سمتش اما سکوت می‌کنم. - اما اون که توی دولت هست از کثیفی‌های آدم‌های اونجا می‌گه. دستمال را انداختم توی لباسشویی، درش را بستم: «همین‌که دو سه ساله هر روز که می‌خوای تلویزیون رو روشن بکنی نگران نیستی که امروز رئیس جمهور چه آش جدیدی برای آشوب توی رسانه‌ها ریخته و آرامش برگشته به جامعه، من راضی‌ام.» آن روز جمله را خطابه‌گونه و طولانی انتخاب کردم که بحث تمام شود. ولی فکرش را نمی‌کردم در سه‌شنبه‌ای نه‌چندان دور با حضور ملیحه خانم و دخترخاله‌ی طرف‌دار زن‌زندگی‌آزادی‌ام، در حالی که یک هفته از شهادت رئیس‌جمهورمان گذشته، در جلسه‌ی جمع‌خوانی کتاب شرکت کنم و ابتدای جلسه آزاده این ضایعه را به همه‌مان تسلیت بگوید. از آن بیشتر فکرش را نمی‌کردم که با شنیدن این حرفِ رئیس جلسه، ملیحه خانم شروع به گریه کند و قربان‌صدقه‌ی آقای رئیسی برود. در نهایت هم چون آزاده موفق به پخش صوت نمی‌شود من مسئول پخش صوت سوره‌ی مُلک برای دوستانم‌ بشوم. صوفی که مانتوی مدرسه به تن خودش را روی مبل انداخته، تا اسم شهید را می‌شنود و می‌فهمد میکروفن من برای پخش قرآن باز می‌شود، محمدباقر‌ را که مشغول کشک‌مال کردن میز تلویزیون است به بغل می‌گیرد و به اتاق می‌رود. ملیحه خانم و یخچال اما همچنان مشغول تولید صدا هستند، هرچند احتمالا به میکروفن نرسد صدایشان. از بس توی سرم صداست، توان خواندن سوره را ندارم. از پشت میز بلند می‌شوم. می‌خواهم با دادن کمی کشش به دست‌ها و پاها خستگی جلسه‌ی مجازی ساعت ۸ تا ۱۰ صبح دبیران را از بدن بیرون کنم. با بلند شدن صدای استاد پرهیزگار، ملیحه خانم که بالاخره دست از سر رئیس‌جمهور برداشته برایم یک استکان چای می‌آورد. می‌گوید: «خانم دکتر جان اگه می‌شه صدای قرآنو بیشتر کنید.» - دستتون درد نکنه، خانم دکتر نیستم من بخدا، چشم صداش تا آخر بلنده. عادت دارد جلوی بقیه مرا دکتر خطاب کند و بودن صوفی باعث شده من دوباره ارتقای درجه پیدا کنم! کنار دستم را نگاه می‌کنم، چای ایرانی با رنگ سرخ آلبالویی مایل به قهوه‌ای که عطرش دلم را می‌برد. صدای خنده‌های بلند محمدباقر و شوخی‌های صوفی از اتاق و بوق پیاپی یخچال قطع نمی‌شود. دوباره پشت کامپیوترم می‌نشینم. نمی‌دانم به آیه‌ی چند رسیده‌اند اما دلم خواست خودم هم سوره را بخوانم. تند تند از اول سوره می‌خوانم و سر آیه‌ی ۲۰ به صوت استاد می‌رسم. همان‌جا اولین سوال، اولین قلاب ذهنم می‌شود؛ «کیست که شما را در‌ مقابله با خداوند یاری رساند؟» سوال‌های بعدی کوبنده‌تر تمام صداها را قطع می‌کنند. «کیست روزی‌رسان‌تان اگر روزی‌تان را قطع کند؟ بغیر از آنان که راه راست را یافته‌ و می‌پیمایند، از چه کسی می‌توان راهنمایی دریافت کرد؟» چای به دست ماتم می‌بَرد. روزیِ من چیست؟ فکر می‌کنم رزق امروزم آمدن صوفی از آزمون‌نهایی بود به منزلمان که محمد را بگیرد و من به جلسه گروه مداد برسم. یا شاید روزیِ من همین سوره‌ی ملک است که آزاده خواست پخشش کنم. قلاب ذهنم را سفت می‌کنم. روزیِ من می‌تواند همین غم از دنیا رفتن مردان خدا باشد که هشت روز است در دل دارم. یا حتی عشق من به انقلاب ۵۷ که نگرانی حفظش را دارم. چه کسی روزی‌ام کرده این‌ها را؟ چه کسی راه را رفته و‌ مرا با خود همراه کرده‌؟ اصلا چه کسی ملیحه خانم را مرید شهیدان هفته‌ی پیش کرد که امروز تنها چیزی که به زبانش می‌آید ذکر خیر کسی‌است که کمتر از یک‌ ماه پیش تصویرش را تمیز می‌کرد و اعمالش را کثیف می‌خواند؟ چه کسی به این سمت کشیدش؟ «بگو پدیدآورنده‌تان است که ابزار فهم و درک به‌تان داده. بگو خودش شما را آورده و به سوی او دوباره جمع می‌شوید.» آیات یکی یکی از جلوی چشمم می‌گذرند و جواب‌ها خیلی زود در ذهنم زنجیر می‌شوند. آخرین آیه اما چنان بر دلم می‌نشیند که آتش از دست دادن سه درگذشته‌ی بی‌بدیل را سرد می‌کند؛ همان‌ها که یک‌هفته است دارم فکر می‌کنم چه کسی جایشان را ممکن است بگیرد؟ خدا خیرت بدهد آزاده که گفتی سوره‌ی ملک را پخش کنم تا امروز روزی‌ام بشود شنیدن یکی از قشنگ‌ترین و امیدبخش‌ترین آیه‌های قرآن؛ «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دختر ۶ساله‌ام: «مامان بیا ببین کاردستی درست کردم.» من (با ذوق): «اینا کی‌اند؟ منو باباییم؟» - نه بابا. این منم، اینم همسرم. تازه دستامونو دادیم به هم، قلبم بالای سرمونه. + الهی من قربون خودتو اون همسر خپلت..😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! «گفتی ما بچه‌هایمان را صدا می‌کنیم، شما بچه‌هایتان را صدا کنید... ما زن‌هایمان را می‌آوریم، شما هم زن‌هایتان را بیاورید... ما می‌آییم شما هم بیایید... ما می‌ایستیم این‌طرف، شما آن‌طرف. ما می‌گوییم خدا، شما بگویید خدا... ما می‌گوییم هرکی راست است، بماند... شما می‌گویید هرکی ناراست است، عذاب او را بگیرد. یادت هست این حرف‌ها را؟ خب اگر یادت هست پس کجایند؟ کجایند بچه‌هایتان؟ کجایند زن‌هایتان؟! شما همین‌قدر هستید؟! ملتتان پنج نفره است؟!» طرف ما رانگاه کن! تا چشم کار می‌کند آدم ایستاده. هرچه نصرانی بوده آوردیم. فقط چند تا صف پیرمرد داریم، دیگر چه رسد به زن و بچه. حالا بگو این مردمت بیایند جلوتر! بگو بیایند زیر آن درخت روبرویی تا همدیگر را ببینیم. اُسقُف ما می‌گوید: «ترا به روح عیسی مسیح، بگو آن دوتا بچه دست‌هایشان را بیاورند پایین. بگو آن خانم از زمین بلند شود. بگو آن بلند‌بالا که شانه به شانه‌ات ایستاده، نگاهش را از آسمان بگیرد.» اُسقُف ما می‌گوید: «این‌هایی که من صورت‌هایشان را می‌بینم، اگر نفرین کنند، نسل ما از زمین بر می‌افتد.» می‌گوید: «بگو ما تسلیمیم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
موقع بستن زیپ چمدان نگاهم بهش افتاد؛ از فاطمه پرسیدم: «بنظرت بازی تند و تیز رو هم بیارم براتون؟ تو سفر حوصله‌شو داری که با مریم بازی کنی؟» اولش گفت: «نه نمیخواد!»، اما بعد پشیمان شد. - بیار مامان! خوبه، شاید باهاش بازی کردیم. و این‌گونه «تند و تیز» با ما همسفر شد. شبی که قصد رفتن به حرم امام حسین(علیه‌السلام) را داشتیم، جعبه بازی را داخل ساک خوراکی‌ها و تنقلات خوشمزه گذاشتم و راهی شدیم. بچه‌ها بعد از زیارت و پله‌برقی‌بازی و چرخیدن‌ها آرام کنارم نشستند. خوردنی‌ها را خوردند و باکِ انرژی‌شان پر شد برای ادامه‌ی خوش‌گذشتن‌ها... جعبه بازی را درآوردم و گفتم: «خب یکم بشینید، هم خستگی در کنید هم بازی رو ادامه بدید.» کارت‌های بازی را چیدیم کف زمین که نگاه‌هایی توجهم را جلب کرد. دو دختر‌ عرب کناری‌مان دقیق شده بودند و زیر زیری می‌خواستند از بازی سر دربیاورند. به بچه‌ها گفتم: «نظرتون چیه چهار نفره با این دخترای کناری بازی کنیم؟» گفتند: «چطوری؟ آخه ما که زبون هم رو نمی‌فهمیم!» گفتم: «زبان خیلی لازم نیست، بازی تند و تیز با تصاویرش میشه زبان مشترکمون.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فاطمه به دختربچه‌ها سلام کرد و با اشاره انگشت به کارت‌ها و ما چند نفر، به آن‌ها فهماند که: «بیاین بازی...» چشم‌هاشان برق زد و خوشحال زود پذیرفتند و نشستند دور کارت‌ها. اسم‌هاشان را به هم گفتند. من هم شدم کارت‌چین. دخترها با همان زبان اشاره و کودکانه قانون بازی را به هم فهماندند. زمان زود گذشت و بچه‌ها حسابی اُخت شده بودند باهم. آخر سر انگشت روی تصاویر می‌گذاشتند و هر کدام به زبان خودشان اسمش را به هم می‌گفتند و ذوق می‌کردند. ساعت قرار با پدر نزدیک شده بود. بلند شدیم و از هم خداحافظی کردیم. و این‌گونه بود که آن شب، دخترهای دو سرزمین، مدتی خوشحال، با زبان مشترکِ بازی کنار هم نشستند و گفت‌وگو کردند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! دو دل، ایستاده‌ام آن طرف خیابان، کنار ستاد انتخاباتی و دقیقا روبروی سوپری محله. دقیقترش می‌شود «ارزان‌سرای بزرگ گلستان با مدیریت خانم حیدری»؛ یک فروشگاه بزرگ و لاکچری که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می‌شود. بومی‌های محل از او خرید نمی‌کنند. خوششان نمی‌آید پول تو جیب ضد انقلاب بگذارند. من ولی از او خرید می‌کردم و دروغ چرا؟! کمی هم با او دوست شده بودم. بنظرم می‌آمد حرف‌هایش از سر جهل و دلش مثل گنجشک است. البته تا قبل از آن اتفاق؛ دو سه تا چیپس و پفک از قفسه‌ی سمت چپش برداشت و با شتاب به سمتم پرتاب کرد: «گمشو بیرون! فاطْمه کماندوی نفهم! رأی و کوفت، مجلس و درد! همین شماها رأی دادین که گوشت شده خدا تومن. اصلا بهت نمی‌اومد خرفت باشی...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا بچه‌های ستاد دست به دامنم شدند که: «پدرمونو درآورده، شبا میاد اینجا کلی فحشمون میده، سر تا تهمون را به فنا داده. خیلی باهاش حرف زدیم، یه کم نرم شده ولی لازمه یکی غیر ماها بره سراغش. این اگه راضی بشه صد نفر پشتش رأی می‌دن.» دلم را که تویش رخت می‌شستند، به دریا زدم و رفتم سمت فروشگاهش. توی مانیتور من را دید. از پشت میزش بلند شد و آمد سمت درِ ورودی. یک‌آن ماسیدم. همه‌ی اعضای بدنم کر شده بودند و ندای «سریع برگرد برو پی کارت تا دوباره دعوا نشده!» را بی‌پاسخ رها کرده بودند. دوتا دستش را به کمرش زد، کمی نگاهم کرد و چندبار دهانش را باز کرد اما حرفی نزد. عینکش را برداشت، چشم‌غرّه‌ای به بچه‌های ستاد، که آن‌ سوی خیابان نظاره‌مان می‌کردند، رفت و یک پله پایین آمد: «باشه بابا! باشه، رأی می‌دم! دیشب به خدا گفتم اگه یه بار دیگه بیان سراغم، می‌فهمم حقّند، می‌رم رأی میدم. شصت و چند سال از خدا عمر گرفتم، اینطور پشتکار و از خود گذشتگی‌ای ندیده‌ بودم. کاش کاندیداتونم مثل خودتون آدم باشه...» عینکش را زد. برگشت توی فروشگاه و فقط صدای هق هقش را شنیدم: «خدایا حتما باید این جوجه بسیجیا منو بیدار می‌کردن؟!!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! به صبح شنبه فکر می‌کنم؛ به لحظه اعلام نتایج انتخابات، به چهل روز پیش؛ به شبی که به اندازه یک سال طول کشید... رفتن تو ما را دوباره با سیاست آشتی داد. ما را به دل مردم کشاند، به شنیدن درد دل‌هایشان وادار کرد. ما دور خود پیله تنیده بودیم، غیر از همفکرهای خودمان کسی را نمی‌دیدیم. اما برای تو، مردم، همه‌ی مردم بودند، همه هم‌وطنان ما در این سرزمین، که اگر جز این بود، توهین‌ها و تهمت‌ها بی‌جواب نمی‌ماند. ما تلاشمان را کردیم، شاید نهایت تلاشمان را نه ولی از رکود درآمدیم، از خانه بیرون رفتیم، به تکاپو افتادیم، زبان مردم را تمرین کردیم و مثل تو تلاش کردیم همه را به چشم مردم ببینیم، نه مخالف و موافق ما. حالا در این ساعات پایانی اتمام تبلیغات، دوباره شب تا صبح کش می‌آید تا برای همسایه‌ها نامه بنویسیم و ناسپاسِ آنچه انجام دادی و آنچه داریم و یادش نداریم، نباشیم... گفتم ای مسند جم، جام جهان‌بینت کو گفت افسوس که آن دولت بیدار بخُفت... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وانت‌ها پشت هم، سرِ زمین می‌ایستادند و کارگرانی که عمدتا زن بودند پیاده می‌شدند. سر هر گلستان دو، سه وانت ایستاده بود. دامنه‌ی کوه را که نگاه کردم پر بود از ردیف‌های بوته‌ی محمدی! نفس که می‌کشیدم بوی گل و چمن بود که مدهوشم می‌کرد. چه‌چهِ بلبل و جیرجیرِ جیرجیرک‌ها و نجوای نرم نسیم بر قامت سپیدارها آرامش‌بخش‌ترین سمفونی دنیا را می‌نواخت. هنوز خورشید از پشت کوه‌ها خودش را بالا نکشیده‌ بود. گنجشک‌ها، هم‌صدا، مثل گروه کُری که از قبل تمرین کرده‌اند از این درخت به آن درخت می‌پریدند. کم‌کم صدای زن‌های گل‌چین، فضای گلستان را پر کرد. کمی صبر کردم. هنوز اول صبح بود و با انرژی، تمام گل‌های چیده‌شده از سر بوته را می‌ریختند داخل کیسه‌هایی که مثل دامن بر کمر گره زده بودند. قبلا هم اینجا آمده بودم. می‌دانستم کمی که بگذرد و خورشید به بالای قله صعود کند، آفتابِ تیز کوهستان، نفسشان را می‌برد. به کلمن داخل صندوق عقب ماشین فکر کردم و به لقمه‌های نان و حلوای کنارش. با پایم لیوان‌های کنار فلاکس را کمی عقب دادم. منتظر بودم خسته شوند و به سایه‌های سپیدار و آلبالو پناه ببرند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نصفِ گلستان چیده شده بود. می‌دانستم باقی را برای خنکای هوا می‌گذارند. از ماشین پیاده شدم. قدم اول را با دلهره گذاشتم. کلوخ‌هایِ شخم‌خورده‌ی زمینِ زیر پایم، با صدای ناله‌ای خُرد شدند. رسیدم و سلام کردم. روستایی و مهربان بودند. میانشان چند زن و دختر بلوچی دیده می‌شد که برای کار آمده بودند. شروع کردم به گلچینی و گفتم: «می‌شه کمکتون بدم؟» گل چیدن رو دوست دارم. زنی که به نظر می‌رسید سنش از بقیه بیشتر است گفت: «دستت پر از خار می‌شه خاله. بیا بهت گل بدم ببر!» با خنده گفتم: «چیدنش رو دوست دارم!» خودشان دستکش و کلاه و تمام امکاناتشان جور بود. همین‌طور که گل‌ها را می‌چیدم پرسیدند: «اهل کجایی؟» گفتم: «بافتی‌ام اما کرمان زندگی می‌کنم.» از اینکه ازدواج کردم یا نه پرسیدند، از تعداد فرزندانم، تحصیلاتم، شغلم و... حالا نوبت من بود! ازشان پرسیدم: «لاله‌زار مدرسه داره؟» هرکدامشان جوابی دادند. یکی گفت بچه‌ها را باید بفرستند شهر؛ یکی از نگرانی‌هایش گفت و دیگری پرسید: «نکنه میخوای بیای اینجا زندگی کنی؟» بحث رسید به پزشک، به سردی زمستان و نبود امکانات... درددل‌ها را که کردند پرسیدم: «صبحانه خوردین؟» گفتند: «صاحبکار صبحانه نمیده!» دعوتشان کردم به نشستن. همسرم حصیر را پای ردیفِ سپیدار، پهن کرده بود. فلاکس و کلمن‌ها را بیرون آورده بود و سبد لقمه‌ها، پای درختِ کوچک آلبالو چشمک می‌زد. زن‌ها را مهمان سفره‌مان کردم. دو سه مرد کارگر هم آن سوی حصیر کنار همسرم نشستند. چای ریختیم و صبحانه خوردیم! صبحانه که تمام شد گفتند: «برای چی اومدین؟ گردشگرا به سایت و کنار سد میرن اینجا نمیان!» نمی‌دانستم چه بگویم. چطور شروع کنم اصلا! کلی وقت هدر داده بودم و فقط درددل کرده بودم و درددل شنیده بودم. صادقانه جواب دادم: «نگران انتخابات بودیم باهمسرم اومدیم اینجا تا شاید بتونیم مردم رو قانع کنیم رأی بدن!» سکوت شد! رختشور خانه‌ی دلم به کار افتاد! زن گفت: «انقدر گرفتار گل‌چینی هستیم که اصلا به رأی دادن نمی‌رسیم. از گل‌چینی و حقوق کم و ارزان خریدن گل و گران فروختن گلاب شروع کردیم تا رسیدیم به سیستم حذف واسطه و راه‌اندازی کارگاه‌های خانگی و صنعتیِ گل و گلاب. به بیمه کارگر‌ها. خلاصه که میزگرد اقتصادی راه انداخته بودیم. رسیدیم به ضرورت رأی دادن، به این‌که انتخاب نکنیم کسی می‌آید که دردمان را نمی‌فهمد، که کار بلد نیست، که دلش نمی‌سوزد. رسیدیم به کار درست! بعداز صحبت‌ها، وقتی که داشتیم فرش‌ها را جمع می‌کردیم، از پای بوته‌های گل، صدایشان می‌آمد که رقیه را مأمور نوشتن رأیشان کردند. سواد نداشتند و دنبال امینی برای نوشتن رأی می‌گشتند. غنچه‌های گلستان دلم یکی‌یکی باز می‌شدند، خنده‌ی رضایت بر لب‌هایم بود. دلم می‌خواست فاصله‌ی ردیف سپیدار‌ها تا ماشین را به یاد بچگی‌ها و ذوق‌هایش بپر بپر کنم... باصدای رقیه از خیال شیرین بپر بپر بیرون آمدم! تا برگشتم دست‌هایم پر از گل محمدی شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
باصدای خروس همسایه چشم‌هایم را باز کردم. اگر کمی تعلل می‌کردم نماز آفتاب طلایی نصیبم می‌شد. به سختی بلند شدم و وضو گرفتم و بعد قامت بستم. آخرین قطره‌های انرژی‌ام صرف نماز شد و دیگر بعد از سلام نماز روبه قبله درازکش شدم. دستی روی کتفم نشست و نوازشم کرد؛ عطر مادر بود و بس. لیوانِ شربتِ عسلی مهمانم کرد و با نگاهش انگار برایم داستان می‌گفت... از شب‌هایی که من بیقراری می‌کردم و مادر بی‌خوابی و اشک را به جان می‌خرید، از دل‌دردها و واکسن‌هایم، از آن آخرین امتحانی که باید می‌داد تا مدرکش را کادوپیچ تحویلش دهند و به‌خاطر آسایشم قید امتحان را زد. از آن بهانه‌گیری‌های سرسام آورم... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نگاهی به دخترکِ غرقِ در خواب می‌اندازم! انگار نه انگار که دیشب چشم برهم نگذاشت و تا خود صبح به خود پیچید و گریه سر داد! حالا فارغ از تمام اتفاقات، آرام و بی‌آزار آن‌چنان عمیق و راحت خوابیده، انگار که این طفل تا به امروز خم به ابرو نداشته‌است. نگاهی به مادرم می‌اندازم و در چین و چروکِ چهره‌ی مهربانش گم می‌شوم. هرکدام از این چین‌ها جاده‌ای برای رسیدن من به یک موفقیت بود، یک راه برای گذر من از هست‌ها و رسیدن به بایدها. کبوتر خیالم در چین‌های صورت مادر سلسله جبال دماوند و سهند و سبلان را تصویر کرد. یک روز این مام وطن داغدار دانه دانه رفتن عزیزانش در جنگ و ترور شد، روز دیگر غصه‌دار پشت پا زدن‌های بچه‌هایش به او در فلان آشوب، و بار دیگر چند پاره شدن فرزندانش در تنش‌های انتخاب‌گری. زخم‌های تنش از شماره بیرون است، ولی محکم ایستاده، نمی‌گذارد تندبادها از پای بیاندازندش. لبخند مادر و دعوتش به استراحت مرا از دنیا کند و به عالم رویا برد؛ اما رویایی پر از مادر و لطافت مادری‌اش. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون ؟ دختر ۶ساله من صندوق رأی درست کرده🗳 بصورت سیار خونه پدربزرگش اینا هم برده. تا الان هم ۶ تا رأی با کد ۴۴ أخذ کرده...😃 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
. بعضی آفتاب‌ها، به اندازه‌ی سایه‌های لطف امام هشتم خُنکای خوشی دارد. خورشیدِ ده صبح تیرماه به اندازه‌ی ظهر پانزده مرداد، سنگ‌های صحن پیامبراعظم را داغ کرده. کفش‌های پسرکم را از پایش در می‌‌آورم و بلافاصله گریان و غُرّان در آغوش می‌کشمش. دانه‌های عرق از کنار گوش‌هایش به سمت گردن روان شده بود که وارد محل أخذ رأی شدیم. اول صف را نمی‌توانستم پیدا کنم. از خانم‌هایی که پچ‌پچ کنان پشت سرهم ایستاده‌‌ بودند، ابتدای صف را سراغ گرفتم. الحمدالله را با سرانگشتانم تسبیح انداخته‌ام. خدا را شکر از صف و شلوغی دلچسب مسئولیت... گریه‌‌ی دوساله‌ام سَرهای همه را به سمتم کشاند و خادم سبزپوش حرم به سمت داخل راهنمایی‌ام کرد: «خانم بچه‌ داری، بیا برو داخل.» برگه‌ی رأی را داخل صندوق انداختم. مرد کوچکم هم‌چنان گریه می‌کند. خادمی دیگر، پیشنهادِ وسوسه‌انگیزِ اِستامپ و کاغذ به پسرکم داد. جوهرِ دستِ امیرحسین آرامش می‌کند. ازدحام بیشتر شده، گرما شدت گرفته اما حسینِ من با دیدنِ انگشتِ آبی‌شده‌‌اش می‌خندد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... ما همان آدم‌هایی هستیم که هر وقت سوار اتوبوس می‌شدیم، سعی می‌کردیم روی صندلی‌هایی بنشینیم که با نفر‌ روبرویی چشم توی چشم نشویم و اگر چاره‌ای نبود رویمان را می‌کردیم به پنجره تا نگاه‌هایمان با هم گره نخورد. ما همان آدم‌هایی بودیم که توی مطب دکتر، صف نانوایی و هر محل انتظار دیگری سرمان را می‌کردیم توی گوشی‌هایمان تا مبادا با غریبه‌ها هم‌کلام شویم. ما همان‌هایی بودیم که شماره ناشناس جواب نمی‌دادیم و نمی‌گرفتیم. اما این روزها و ساعت‌های منتهی به انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم حسابی فرق کرده‌ایم؛ برای همراه کردن دیگران با رأی‌مان، حالا هر رأیی که باشد، راه افتاده‌ایم توی خیابان و مطب و آرایشگاه و هرجایی که آدم‌ها هستند تا سر حرف را باز کنیم. اصلا سوار اتوبوس می‌شویم الکی و عمداً چشم توی چشم می‌شویم با نفر بغل‌دستی و روبرویی و سر حرف را باز می‌کنیم برای نجات ایران... ما این روزها شماره‌های ناشناسی از گوشه گوشه ایران را با تلفن همراه‌مان می‌گیریم تا شاید یکی پشت خط، هم‌رأی‌مان شود. ما این روزها بیشتر از هر وقت دیگری حس هم‌وطن بودن داریم با تک تک جمعیت هشتاد و چند میلیونی ایران. این روز‌ها بیشتر از هر وقت دیگری فهمیده‌ایم؛ «ما همه در یک کشتی نشسته‌ایم و یک خانواده‌ایم‌...» حرف می‌زنیم، استدلال می‌آوریم و گرم می‌گیریم با هم‌وطن‌مان. حالا در این روز انتخابات، قلب‌مان توی سینه تندتر می‌تپد. اما نتیجه هر چه باشد، تجربه‌ای داریم به وسعت چند هفته هم‌کلامی و همدلی. به امید آن که پایانش نیز خوش باشد... جان و جهان ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
بار اول که مشاجره‌ بالا گرفت و ولوم صداهاشان به مرز دعوا رسید، داشتم پشت به آن‌ها ظرف می‌شستم. ولیمه حج مادرش بود و شلوغی خانه مجبورشان می‌کرد تمام حجم تنش بین‌شان را توی آن آشپزخانه کوچک جا دهند. من سکوت کردم. حتی وقتی شوهرم و خواهرش در انتظار تایید، چند ثانیه‌ای نگاهم کردند و بعد دوباره بحث خودشان را از سر گرفتند. خواهر و برادر بودند و خوب می‌دانستم صورت خوشی ندارد که من دخالت کنم. تایید یکی، نفی دیگری تلقی می‌شد و کاملا واضح بود که هر دو هدف‌شان پذیرایی بهتر از میهمانان تازه از راه رسیده است؛ ولی روش مردانه کجا و سبک زنانه کجا. تک پسر خانواده که شوهرم باشد به قهر و اعتراض از خانه بیرون زد و من و دخترم ناچار و شرمنده به دنبالش.تمام راه تا خانه هرچه بالا و پایین‌ کردم، باز باورم نمی‌شد که خواهر و برادر برای بهتر و درست‌تر انجام دادن کاری، اینگونه به اختلاف برسند. یا بقول مادرش آبروریزی راه بیندازند‌. امروز وقتی به خانه رسید کلافه بود. برای پرسیدن «چی‌شده؟» تا پایان لیوان دوم فالوده‌ی طالبی‌اش صبر کردم. مشت آبی به صورتش پاشید. «امروز با خواهرم حرفم شد.» لازم نبود بپرسم کدام خواهر و حتی سر چه موضوعی. همیشه سر انتخابات اختلاف نظرشان عود می‌کرد. شرح حرف‌هایشان توی ایتا را که نشانم داد، در تعجبی ساختگی و با لحن فردوسی‌پور گفتم «عجب ملت سیاسی‌ای هستیم ما! » طنزم اندازه فالوده‌ها خنک بود. نگرفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ناهارش را گرم کردم و سفره را انداختم. بعد از غذا بود که به حرف آمد. «نگاه بعضی از سیاسیون بر مبنای توسعه است نه تمدن‌سازی. با اینش هیچ‌جوره نمی‌تونم کنار بیام. برنامه‌هاشونم از بالا به پایینه. یعنی اقداماتی که می‌کنن هفتاد درصد قشر مرفه ازش استفاده می‌کنن، پنجاه درصد قشر متوسط، سی درصد ضعیف، طبقه محروم هم که زیر پنج درصد.» وقت گفتن کلمه «محروم» نگاهش رفت و چسبید به محمدْ که داشت تقلا می‌کرد تا قطعه لگوی سفیدی را درست روی مابقی برجش بگذارد. بعد از اتیسم محمد، آسانسور زندگیْ ما را در طبقه معلولین پیاده کرد و من به چشمْ محرومیت و محدودیت این جامعه را دیدم. بعد از دیدنش، در این سه سال با پوست و گوشت و خون درک کردم وقتی به کسی می‌گویند «سید محرومان» یعنی چه. فهمیدم نگاه از پایین به بالای یک مدیر اجرایی چه بذر امیدی توی دل یک مادر شکسته و مستاصل می‌کارد. همسرم راست می‌گفت؛ تا وقتی اتیسم در دولت قبل در لیست بیماری‌های صعب‌العلاج نرفت، من با یک بچه بی‌قرار در ماشین که فقط جیغ می‌کشید، امکان استفاده از اتوبان‌های تهران را هم نداشتم؛ چه برسد به لذت از استخر و بوستان و مراکز بانوان. همسرم سفره را دستمال می‌کشید. دستم را گذاشتم روی دستش. نمی‌خواستم سکوت کنم. «اینکه همه دارن تلاش میکنن که اصلح رای بیاره بنظرم قشنگه. این شوری که توی مردم افتاده. خیلی برامون مهمه که کی رای بیاره، ولی از اون مهمتر همدلی بین مردمه» دستش را از زیر دستم کشید. آمادگی همدلی کردن نداشت. سفره را مرتب و با وسواس تا کردم. رفتم سراغ محمد که برج لگویی‌اش را خراب کرده بود. آن روز دو ساعت بعد از قهر، شوهرم به مهمانی مادرش برگشت. توی خانه نیامد و ماند سر تحویل و تقسیم غذاها و نوشابه‌ها و مابقی کارهای بیرون. خواهرش هم بیرون نیامد و ماند سر تزیین و مدیریت سفره‌. مادرش با برگشتن پسرش شاد بود و توی چادر و مقنعه سفید احرامش می‌درخشید. بعد از مراسم پسرش را جوری محکم بغل کرد که فهمیدم چقدر از نگه داشتن حرمت سفره ولیمه از او متشکر است. لگوهای سبز و سفید و قرمز را جدا کردم. «محمد! بیا بریم با بابا پرچم ایران بسازیم» محمد به سختی لگوها را کنار هم جمع کرد. همه را بغل گرفت و به سمت شوهرم رفت؛ در حالیکه مراقب بود هیچکدامشان زمین نیفتند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نسکافه‌ام تمام شده و فقط اسپرسو داریم که اذیتم می‌کند. نیاز به انرژی دارم. دو روز است وسط کارتن سیگار و موزم. زیر باد تند کولر. تندتند روزنامه می‌پیچم و شُرشُر عرق می‌ریزم. مضطربم. دوست دارم همه کارها همین امروز تمام بشود. همین امشب اثاث ببریم و نهایتا تا فردا شب همه‌چیز جای خودش باشد. محال است؛ می‌دانم. نگرانم. اسپرسو نخورده، قلبم تپش دارد و نفسم تنگ است. وسط این بدوبدو کار کردن‌ها هر پلاستیک حباب‌داری زیر دستم آمده نشستم همه‌اش را ترکاندم. می‌دانم نگرانی‌ام از انتخابات است. دکمه خاموش تلویزیون را می‌زنم. کتاب صوتی گورهای بی‌سنگ گوش می‌کنم و چسب پنج‌سانتی را می‌بُرم. سعی می‌کنم ذهنم همه‌جوره منحرف شود. حواسم پرت باشد و به یک شب تا صبح انتظار پیش‌ِ رو فکر نکنم. تازه دارم حسابی غرق اسباب‌کشی می‌شوم؛ مثلا غصه می‌خورم که چرا خواهری ندارم کمک‌حالم باشد. به غربت‌نشینی بدوبیراه می‌گویم و به صاحب‌خانه. جوش کارهای خانه جدید را می‌زنم. اوضاع بهتر شده. به خودم می‌گویم «همینه! آفرین همین فرمون برو جلو!» راضی‌ام که وسط ظهر داغ تابستانی سرم را کردم زیر برف. پارسال روزنامه‌های استفاده شده‌ای که هنوز می‌شد ازشان کار کشید را دور نینداختم. دارم روزنامه‌های مچاله را باز می‌کنم که چشمم می‌خورد به این یکی. اولش می‌خواهم به رو نیاورم و همه چیز عادی جلوه کند. نمی‌شود. نمی‌توانم. با همه توانم دوباره مچاله‌اش می‌کنم. نفسم تنگ می‌شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ محمد خانه نیست و اکسیژن هم نداریم. می‌ترسم. یاد آن عصر جمعه افتادم. سه سال پیش. توی خانه با دخترها تنها مناظره را نگاه می‌کردم. آن‌جایی که آن بی‌معرفت خطاب به سید ابراهیم رییسی، سندرم فلان را گفت خیلی عصبی شدم؛ آن‌قدر که باز حمله آسمی شدیدی پیدا کردم. افتاده بودم روی زمین و احساس می‌کردم کسی پایش را روی خرخره‌ام فشار می‌دهد. زهرا رنگش پریده بود. بهش اشاره کردم گوشی را بیاورد. زنگ زدم به محمد و تا با اکسیژن برسد خانه خودش هم آب‌طلا لازم شده بود. روزنامه‌ی مچاله را که حالا از بس فشارش دادم شده اندازه توپی کوچک پرت کردم. چشم‌های خیسم را بستم. خدایا من حق داشتم یک‌سال دیگر بدون حمله آسمی سر کنم؛ ولی فردا هرچه شد تو قلبم را آرام کن! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قدری جلوی آینه‌ی قدی اتاق خوابگاه ایستادم. چرخیدم. - یکم مانتوم تنگه. دوس دارم چادر سرکنم. شیدا لحنش سرزنش‌گر بود. نصیحتی دوستانه: - ببین اگه چادرو کنار گذاشتی، برای همیشه بذار. اگه بخوای یه روز بپوشی، یه روز نه، مسخره‌ت می‌کنن. درستش این بود که بگویم: «خب مسخره‌م کنن. حرف خدا مهم‌تره.» ولی دروغ بود. حرف بقیه برایم مهم‌تر بود؛ زیبا دیده شدن هم همین‌طور و به نظرم با چادر جمع نمی‌شد. کسی مجبورم نکرده بود چادر سر کنم و حتی وقتی آن را برداشتم، تشویق هم شدم. چند روز که گذشت دیگر مانتویم به نظرم تنگ نبود. جلوی آینه ایستادم. کرم پودر که دیگر آرایش حساب نمی‌شد. ولی کرم‌پودرِ خالی، بدتر زشتم می‌کرد. رژلب کالباسی ملایمی خریده بودم. امتحانش کردم. به سمت شیدا چرخیدم: «رژ لبم معلومه؟» با کمی تأنّی گفت: «مگه رژلب زدی اصلاً؟» یک‌جور تأیید طنازانه. اگر مداد چشم نمی‌کشیدم، شبیه روح می‌شدم. این را مهسا گفته بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حرف‌های هم‌کلاسی‌هایم نشان می‌داد که به هدفم رسیده‌ام. - برای کی خوشگل کردی؟ - از اونایی هستی که با یه ذره آرایش کلی تغییر می‌کننا. - یکم مقنعه‌تو بکشی عقب‌تر عالی می‌شه. مقنعه‌ام خط قرمزم بود. می‌توانستم کرم و رژلب و مداد را برای خودم توجیه کنم. ولی بیرون گذاشتن موهایم توجیهی نداشت. تا آن روز که توی اتاق موهایم را شانه می‌زدم و مهسا گفت: «جلوی موهات خیلی خوشگله.» همین یک جمله کافی بود تا صدای وجدانم را خفه کنم. فردایش مقنعه‌ام را کمی عقب کشیدم. - کم‌کم داری از راه به در میشیا. کمی عصبانی شدم ولی تعریف و تمجید بقیه نگذاشت به تذکر فاطمه زیاد فکر کنم. کم‌کم اعتماد به نفسم زیاد شد. حالا دیگر می‌توانستم از تنهایی دربیایم. توجیهش کار سختی نبود: «قصدم ازدواجه، کار حرامی انجام نمی‌دم. فقط حرف می‌زنیم و بیرون می‌ریم.» چه خوش‌خیال بودم. نمی‌دانستم این ورطه راحت‌ترین راه برای جولان دادن شیطان است و سخت‌ترین موقعیت برای نگه‌داشتن اعتقادات. شیطان خیلی صبور است و پیگیر. اگر ده بار توی دهانش می‌زدم، باز هم برای بار یازدهم می‌آمد. روی صندلی اتاق شنوایی‌سنجی نشسته‌ام و تصویر خودم را در شیشه‌ی رفلکتیو اتاقک می‌بینم. صورت قاب گرفته در روسری طوسی و چادر مشکی را می‌کاوم. اثری از آرایش نیست. با خودم می‌گویم: «شیطان حساب این‌جا رو نکرده بود که زحمات یه ساله‌ش با یک شب دعای کمیل و ذکر یا زهرا(س) از بین بره.» در نبود مراجعه‌کننده، صوت استاد را پخش کرده‌ام. استاد درباره‌ی «خطوات شیطان» حرف می‌زند. می‌گوید: «شیطان گام به گام جلو میاد. یهو سنگ بزرگ بر نمی‌داره.» بقیه‌ی شاگردانش احتمالا فقط دارند نکته‌برداری می‌کنند. ولی من دارم خاطرات جدیدی را مرور می‌کنم. می‌خواهم یادم بیاید اولین باری که توی دعوا به همسرم توهین کردم چه توجیهی آوردم که حالا به اینجا رسیده‌ام. اولین باری که سر پسرم داد زدم و اولین بارهای دیگر. چقدر این صفات بد را از خودم دور می‌دیدم و گام به گام نزدیک شدم. دلم یک دست‌آویز می‌خواهد برای برگشتن، برای توبه... محرم نزدیک است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روی دور تند ظرف شستنم که محمدمهدی با هیجان هر چه تمام‌تر پیراهن مشکی‌اش را از کیسه بیرون می‌کشد؛ پیراهنی که از اضافه‌ی پارچه پیراهنی پدرش برایش مانده بود و او از همان روز که فهمید مثل پدر پیراهن می‌پوشد چشمش اشکی شده بود، حالا شب اول محرم پیراهن بدستش رسیده. از راه رسیده و نرسیده روی دو کُنده‌ی زانو نشست و کیسه را باز کرد، پیراهن را بیرون کشید و بالا آورد. - مامان ببین الان مثل بابا شدم. - خب بپوش ببینم! همین‌که پوشید و دکمه‌ها را از بالا جفت کرد و بست از زمین فاصله گرفت، دلش هروله خواست انگار... - مامان، حالا، حال میده مث حسین طاهری انقدر سینه بزنم و مداحی کنم که لباسم، خیس بشه. و دستش را از زیر گلو تا نزدیک آخرین دکمه آورد... کنار سینک ظرفشویی آمد و دست‌هایش را زیر آب فرو برد و بدون این‌که احساس بدی داشته باشد که سرعت مرا کند کرده و حسابی کفرم را درآورده، می‌گوید: «مامان، پرچم غدیری که زدیم دم در خونه رو هنوز برنداشتیما! خود امام علی هم دوست دارن الان پرچم سیاه بزنیم برا محرم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - آره مامان! هنوز وقت نکردیم، ولی میدونی وقتی پرچم سیاه می‌زنیم بالا درِ خونه، حضرت زهرا تک‌تک‌مون رو دعا می‌کنن. میگن الهی خیر ببینی مادر که پرچم عزای پسرمو علم کردید؟ - آره، تازه بابا تو روضه‌شون گفتن وقتی ماها تو روضه‌ها می‌گیم «یا حسین» حضرت زهرا از تو عرش میگن، اگه پسر خودت رو داری صدا می‌زنی، الهی خیرش رو ببینی... ولی اگه پسر من رو صدا می‌زنی، بدون که پسرم رو بین دو نهر آب با لب تشنه شهید کردند. اشک، مژه‌هایش را نمناک کرد و صدایش همراه با بغض شد. دستم مشت شد و بر سینه کوبیده شد. ظرف‌ها تمام شد. آب بسته شد. به فدای لب عطشان حسین(ع).... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan