#نقش_دل
#قسمت_اول
امیدمهدی را که خواباندم،
طبق معمولِ این روزها،
نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم...
فکر بچههایی که...😭🇵🇸
و یکهو نمیدانم چرا حالت دستش
من را یاد دستهای کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔
و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد...
#ادامه_در_قسمت_دوم👇
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
40.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقش_دل
#قسمت_دوم
این نقاشی یکهویی و دلی،
تقدیم به همهی کودکان مظلوم و مقتدر غزه 🇵🇸💔
دیگه آخرای راهه...✌🏼
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرمان_عزیز_ما
زن پشت ماشین حمل جنازه میدوید و صدایش میزد:
«آرمان جان!
بمیرم برات!
بمیرم برای لحظههای غریبیت!
آرمان جان!
بمیرم برات!»
گمان نکنم آشنایش بود. بنظرم آشناییاش با آرمان، همانقدر بود که من آرمان را میشناسم. اما آرمان، دلش را سخت سوزانده بود. مثل دل من.
روی سینه میکوبید و با سوز، صدایش میزد. شاید اینکه دیر به پیکر رسیده بود، اینکه در لحظات آخر خودش را پشت شیشه ماشین رسانده بود و بعد ماشین رفته بود و او مانده بود، نمکی در صدایش ریخته بود که زخم دلم را ریشتر میکرد.
شاید برای او هم، آرمان ترازویی شده بود و نشانش داده بود که وزن آرمانخواهیاش، چقدر آب رفته است. آرمان بالای قله بوده و او در دامنههای پست اطراف، چه بسا پشت به قله سرگردان به هر سو میرفته. برای من که این طور بود. شهادت آرمان، سیلی سنگین پدرانهای بود بر گوشم.
همیشه گفتهام: «من از روضه شهدا به روضه امام حسین(ع) میرسم» و این بار هم ماجرا همین است. من از یاد و خاطره آرمان و روحالله به روضه علیاکبر(ع) میرسم.
این داغ زندگیبخش، هرگز سرد نمیشود.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
علی پنج سالهی ما خیلی به نقاشی علاقه نداره.
ولی این روزها همهش دغدغه داشت که به بچههای فلسطینی یه پیام تصویری بفرسته☺️
اللهِ پرچمِ ایران رو واسه فلسطین هم کشیده تا قوی بشه!
اسراییل رو هم قرمز کرده یعنی آتیش زده.
آب هم نوشته یعنی رسونده به غزه🥹
جملهی بالا هم از خودشه چون نمیتونه عربی حرف بزنه.
اصرار داره توی گروه مجازی مادران فلسطینی بفرستم این عکس رو🥹😇
ایران رو هم بالاتر کشیده،
شاید تو ذهنش مراقب فلسطین هست و قویتر.
حاج قاسم قوی رو اون کنار میبینید؟😍
#مهدیه_بیدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نان_و_پنیر_راهبردی!
- چایی تونو من شیرین کنم یا خودتون شکر میریزین؟
مطمئنم که هر سه تاشان میخواهند خودشان شکر بریزند، خودشان به هم بزنند و خودشان فنجان را دست بگیرند و بخورند. حتی زهرای فسقلی که الان نفهمیده منظورم از این سوال چیست اما به محض دیدن شکرپاش، عنان از کف میدهد و میخواهد یک کامیون شکر را در یک فنجان نحیف تخلیه کند.
تن نرم پنیر را به رنج مواجهه با کارد سرد و سخت میسپارم و توی دو تا بشقاب، پنیر میگذارم. کنجدها که قطعههای سفید پنیر را خالخالی کردند، علی را صدا میزنم.
- علی جان! بیا سفره رو پهن کن.
ترجیح میدهم خودم سفره را پهن کنم و خودم هم جمعش کنم و منت حاتم طایی نکشم! اما چه میشود کرد که برای مسئولیتپذیر شدن علی، در جلسه خانوادگی قرار گذاشتهایم او مسئول پهن و جمع کردن سفره شام باشد. اغلب هم جوری سفره را جمع میکند که زحمت من به جای کمتر شدن، بیشتر میشود! به جای ظرفهای دمدستی، ظرفهای مهمانی را میآورد. یکی یکی باید بگویم که بشقابش گود باشد یا صاف، چنگال لازم است یا نه، با غذا ماست میخوریم یا ترشی یا هیچ کدام و ...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
جمع کردن که فاجعهبارتر است. ظرفها را با خرده غذاهاشان توی هم میگذارد و گوشهای از آشپزخانه به دست سرنوشت میسپارد! سفره را برای جمع کردن چنان تکانواتکان میدهد که نصف خرده نانها و نرمه برنجها، پخش میشوند روی فرش و ... . یعنی زحمت جارو هم میافتد به دوشم! اما چارهای نیست! من مادر فداکاری هستم که برای تحویل یک انسان مسئولیتپذیر به اجتماع، رنجهای بسیاری را تحمل میکنم! امیدوارم فردا روزی که علی در کارهای خانه به زنش کمک میکند، عروس جان حواسش باشد که اینها همه حاصل مشقتهای مادرشوهر عزیزش در تربیت است و با عرق جبین و کدّ یمین به دست آمده است!
- مامان! سفره کجاس؟
- همون جا روی میز!
- کوش؟! من که نمیبینم.
- همون سبزه، سمت چپ.
جوری با ابهام نگاهم میکند انگار گفتهام در مریخ دنبال نشانههای حیات بگردد!
- من که نمیبینم. اینجا نیس مامان!
درحالی که دندانهایم را روی هم سفت کرده و لبم را با فشار جمع کردهام، قوری را همان جا کنار گاز رها میکنم و سراغ میز میروم. سفره سبز مثل نگین زمرد روی میز میدرخشد! خیلی دوست دارم این جور وقتها در مغز جماعت ذکور باشم و بفهمم دقیقا چطوری چیزی که جلوی چشمشان است را نمیبینند!
علی سفره را پهن کرده، و آمده دنبال بقیه وسایل. زهرا خودش را به هال میرساند. هر جا خبری باشد، زهرا همانجاست! علی با بشقابهای پنیر رهسپار هال شده بود که صدای اعتراضش بلند شد:
- مااامااان! زهرا سفره رو جمع کرده!
سینی چای در دست، میروم سمت هال.
زهرا سفره را از گوشه گرفته و در حالی که آن را روی شانه انداخته، دنبالهاش را روی زمین میکشد و سرخوشانه به مقصد نامعلومی عازم است! گویی فرماندهی از روم باستان باشد، با شنلی بلند، رو به سوی جنگ و کشورگشایی و افق های تازه!
مقداد و سجاد را صدا میزنم تا از لانه هاشان بیرون بخزند و به محض اینکه سفره را از چنگ زهرا درآوردم، بنشینند دو طرف آن. یک روسری برمیدارم و با هیجان دور گردن زهرا گره میزنم که شبیه همان شنل سفرهای شود و با ژانگولر، سفره را از چنگش بیرون میکشم و مثل توپ دسترشته برای علی پرت میکنم.
بالاخره هر پنج نفر سر سفره شام حاضر میشویم و نان و پنیر و چای شیرین را از انتظار درمیآوریم. از همان لحظه نشستن میدانستم که زمان، آبستن حوادث است و پروژههای جدیدی انتظارم را میکشند. دانههای شکری که مقصدشان در اصل فنجان زهراست اما زهرا همه جای سفره را با حضورشان دانه برفی میکند، الا فنجانش را! چه گردابهای سهمگین که در فنجانهای چای به پا میشود تا چند بلور ناقابل شکر را در چای حل کند. چه نانهای فلکزده که در دریاچههای چای شیرین جاری شده کف سفره، موش آب کشیده میشوند. چه موها و پاها و لباسهایی که با فواره چای شیرین، چسبناک میشوند و نوید یک حمام زودهنگام را میدهند. جای خوشبختی است که علی و سجاد پسر هستند و آیین نظافتی-تفریحی حمام را با مقداد به جا میآورند! زهرا دو فنجان انباشته از نانهای خیسیده در چای شیرین که حتی یک مولکولش هم به دهان او راه پیدا نکرده تحویلم میدهد و خدا را شکر میکنم که بالکنی داریم که پرندهها، آن را به عنوان رستوران قبول دارند.
بالاخره شام تمام میشود و امشب هم سفره شام، جمع میشود و این مرحله از زندگانی را پشت سر میگذاریم. حالا نوبت نقشآفرینی مقداد است. صندوق مخصوص را با پنج چک پول پنجاههزار تومانی میآورد و میگذارد روی میز.
- خوب بچهها! حالا وقتشه که پول شامی که امشب میخواستیم بخوریم اما به جاش نون پنیر خوردیم رو بریزیم تو صندوق.
هرکسی یک پنجاهتومانی برمیدارد و طبق قرار هر ماه، آن را درون صندوق کمک به مردم مقاوم فلسطین میاندازد.
زیر لب میگویم: «خدایا! این کم را از ما قبول کن!»
#هر_ماه_یک_وعده_غذایم_نذر_پیروزی_تو
#م._محمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_خواندنی
#اگر_دوربین_مادر_بود
پیراهن دخترک را بالا زدهاند. مردی با خودکار، کلماتی را با خط درشت روی شکم او مینویسد. بدون شک کاری از او ساخته است و چیزی در چنته دارد که به خود جرات داده در کنار مادری قرار بگیرد که با فریاد خفهای «حبیبی،اماه» را فریاد میزند و تمام هویت مادرانهاش دو تن بیجان و بیحرکت روی تختی سخت و سرد است.
مادری که نمیداند آخرین محبتها و نوازشهای مادرانهاش را نثار تن کدام یک از کودکانش کند؟! کدام را به تنش بچسباند؟ و موهای کدامشان را با دست شانه بزند؟...
فرزند شیرخوارهاش را در حالی به آغوش کشیده و با اشک انگشتانش را از لای موهای تابدارش رد میکند که موهایش هنوز تُنُکی و نازکی موهای نوزادیاش را از دست نداده است. آخر مادر هر شب پسرش را اینگونه میخواباند و پسرک از بوی آشنای آغوش مادر و نرمی و لطافت نوازشهایش مدهوش میشد. مادر هر شب به امید بسته شدن چشمهایش در گوشش لالایی میخواند و آغوش خود را چون گهوارهای به راست و چپ میچرخاند. هیچکدام از آن شبها تصور نمیکرد روزی برای باز شدن چشمهای فرزندش لالایی بخواند...
«حبیبی،اماه!...»
پسرم،بلند شو شیر بخور...اگر تو دیگر شیر نمیخوری، پس چرا شیر تو هنوز در سینههای من است؟!
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کاش هرگز آنها را ندیده بودم. تا آخر عمر این صحنهها از چشمهایم و نه از قلبم پاک نمیشوند. برای آنکه موقع نوشتن، جزییاتش را به یاد بیاورم، چشمانم را تیز کردم. کاش چشمانم سو نداشت، مانند مادربزرگم که هرگاه فیلمی را تماشا میکند تنها نیمی از تصاویرش را میبیند و داستانها برایش جور دیگری دیده میشوند.
چشمان من خوب میبیند، ریز میبیند، همه چیز را با جزییاتش میبیند. بیشتر از ده بار آن را دیدم و بیشتر از ده بار قلبم ایستاد؛ خودم ایستادنش را دیدم در کنار ایستادن آن مادر عرب، که گناه بزرگش به دنیا آمدن در سرزمین مادریاش بود و حالا تاوان مادر شدن در سرزمین مادرهایش را میداد.
حجم اندوه آنقدر بیاندازه و بیانتهاست که توان باورش را ندارم. چشم دوختهام به میلهی پلاستیکی در دست آن مرد تا شاید سحری در آن باشد و حرکاتش جانی دوباره ببخشد به تن بیجان دخترک، تا باور کنم هنوز امیدی برای چشم باز کردن آن دخترک و برادرش هست. هنوز امیدی مانده تا صبحی دیگر آن زن با صدای «یا اماه» و دعوای خواهر-برادرانهی فرزندانش از خواب بلند شود و باور کنم هنوز کورسویی از نور زندگی در این تلخترین شاتهای سرتاسر غم و بهت بیرحمترین و سنگدلترین دوربین فیلمبرداری تاریخ پنهان مانده است.
اگر دوربین مادر بود، به حرمت دنیای مادری هرگز آن صحنهها را ثبت نمیکرد.
اثری از دستگاه شوک،آمپول آدرنالین و بدوبدوهای پرستارها و دکترها نیست و آخرین امیدم به معجزهی آن مرد و میلهاش خاکستر میشود. آخرین میلهی برنده که رو شده بود، خودکار امضای شهات بود.
مرد آرام و واضح نام بچهها را روی شکمشان نوشت؛
لیلی، محمد.
تا در بین صدها فرزند دیگر فلسطین، قبری با نام و نشان خودشان داشته باشند.
تا در روزگار آزادی فلسطین، در جشنی که بر مزار شهدای مقاومت میگیرند، نام لیلی و محمد هم، در شمار مبارزین خوش بدرخشد.
#مرضیه_نیری
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ اگر دوربین، مادر بود.mp3
13.38M
#روایت_شنیدنی
#اگر_دوربین_مادر_بود!
روایتی جانسوز از وداع تلخ مادر فلسطینی با دو فرزندش...
#مرضیه_نیری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نخلهای_نجف
#نخل_مرتضی_علی
#یادگار_شهر_دوست_داشتنی
اربعین از سفر عشق، جا ماندم...
چند نفر از اقوام که توفیق زیارت داشتند، از نجف برایم مُشتی خرما آوردند!
اولین خرما را که در دهان گذاشتم، چشمهایم را بستم، همانطور که طعم شیرینی بینظیرش را حس میکردم، این شعر را زمزمه کردم:
بِعلیٍ بِعلیٍ بِعلیٍ بعلی
«چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم»
لحظهی مرگ به چشمم اثری از غم نیست
«آری از بس که به دیدار عزیزت شادم»
هستهی خرما را در دست گرفتم، نگاهش کردم و
در دل گفتم:
«کسی چه میداند، شاید تو از نسل همان نخلهایی هستی که مولایم علی کاشته بود.
تو در نجف رشد کردی، شاید هوای خانه پدریام، به تو جان داده...
شاید نسیمی از صحن و سرایش، برگهایت را نوازش کرده...
شاید...
من چطور تو را دور بیندازم؟؟؟»
خاک گلدان را کنار زدم، هستهها را در دل خاک گذاشتم و گفتم:
«اینجا نجف نیست،
ولی قلب من و همه مُلک هستی، به عشق علی علیهالسلام، میتپد».
۲۸ روز انتظار آمدنش را کشیدم.
بالاخره آمد!
آمد تا من هر روز، به یاد ساقی کوثر، خوش باشم...
#هاجر_گودرزی
جان و جهان ما تویی ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برای_موکب_الاقصی!
قرصهای نارنجی فلافل توی ظرف روغن بالا و پایین میشود. بچهها این طرف، دور خانم مربی حلقه زدهاند و دارند دانه دانه دشمنها را ردیف میکنند و یاد میگیرند چه جوری جلویشان قد علم کنند. به قد و بالایشان که نگاه میکنی انگار یکی شعر سلام فرمانده را توی مغزت پِلِی میکند؛ نبین قدم کوچیکه، پاش بیفته من برات قیام میکنم...
قرصهای فلافل حالا نارنجیتر شدهاند، آمادهاند زودتر خودشان را خرج جانهای خستهای چند هزار کیلومتر آنورتر بکنند.
جان؟ کدام جان؟! اصلا مگر جانی هم گذاشتهاند. از یک کنار دارند درو میکنند. حتی شلخته درو کردن را هم یاد نگرفتهاند که خوشهای برای فردا و پسفردای غزه بماند. چه حرفها میزنم من! رحم و مروت نایابترین تخم این قوم شوم است.
نگاهم گره میخورد به دستهایی که دانههای گرد فلافل را قل میدهد وسط نان ساندویچی. نفر کناری هم خیارشور و گوجه را میچپاند بغل فلافلها و هل میدهد توی نایلون بلند و باریک.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چه قدر صحنه برایم آشناست. فایلهای مغزم را زیر و رو میکنم ببینم کجا این دستها را دیدهام. یک دفعه مغزم روی یک فایل استپ میزند؛
میایستد روی سالهای جنگ. سالهایی که بمب و موشک، سقفها را آوار میکرد روی سرمان.
اما دستهایی از جنس زن، مینشست وسط معرکه و آرام آرام، آوارها را کنار میزد تا رنگ مرگ، مبارزان خط مقدم را از پا نیندازد.
دستهایی که برای خودش یک پا کشکول بود. همهرقم جنس تویش پیدا میشد؛ از چنگ زدن لباسهای خونبستهی رزمندهها تا نان زدن به تنور و فشار دادن دکمهی دوربین عکاسی...
پرچمهای فلسطین توی هوا تاب میخورد. میزها کنار هم ردیف شدهاند. هرکس با خودش یک چیز آورده؛ کیک، آش، ژله، زیورآلات دستساز. همه را روی میز ردیف کردهاند. من اما چشمم فلافلها را ته میز میپاید و میکشانَدم به طرفشان.
شیطنتم گل میکند و فروشنده کوچکش را به حرف میگیرم.
_نرجس! اگه من فلافل بیگوجه بخوام، باهام کمتر حساب میکنی؟
اگر بدون خیارشور بخوام چی؟ اگر نون خالیش رو بخوام بازم ارزونتر حساب نمی کنی؟
عاقبت از دستم کلافه میشود. چشمهایش را گرد میکند، دستش را ستون میکند زیر چانهاش و می.گوید: «خاله باور کن پولش برا من نیست. پول فروش اینا همش میرسه به مردم مظلوم غزه.»
«مردم مظلوم» گفتنش بند دلم را پاره میکند. حرف به این بزرگی چه جوری توی چنین دهان کوچکی جا گرفته. انگار بچههای ما هم این روزها دارند زود بزرگ میشوند، درست مثل همان کودک اهل غزه که یکی یکی میرفت بالای سر جسمهای در حال جان دادن و توی گوششان أشهد میخواند...
پینوشت: بانوان مشهدی به مدت چهار روز موکبی با بخشهای مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند. از حلقههای دعا، تا ساخت تسبیحهای ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ برای موکب الاقصی (1).mp3
9.83M
#روایت_شنیدنی
#برای_موکب_الأقصی
روایتی از موکبی که بانوان مشهدی به مدت چهار روز با بخشهای مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند؛ از حلقههای دعا، تا ساخت تسبیحهای ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خط_دوم_کمرنگ
#ناخواسته
طول میکشید تا خط دوم کمرنگ ظاهر شود. انتظارش شبیه خواباندن یک نگاتیو در محلول متول بود. مثل انتظار برای ظهور عکسی از آینده. یک نطفه، یک جنین، یک کودک، یک انسان، یک سرنوشت داشت شکل میگرفت. عشق داشت به مرحله وفاداری میرسید. من کمی ترسیده بودم. از اینکه یک اپسیلونِ میکروسکوپی از بدن تو داشت تمام بدنم را تغییر میداد. تصرف میکرد. آن هم در عملیاتی غافلگیرانه.
من این بچه را نمیخواستم؟
با گذاشتن «نقطه» در انتهای جمله قبل، چنان عذاب وجدان خرخرهی اعتقاداتم را میچسبید که دست به دامان «علامت سوال» شدم.
سیستم خلقت و پیدایش، در بینقصترین و تحسین برانگیزترین حالت خودش داشت در من فعال میشد اما من دنبال مقصر میگشتم. انگار که چیز معیوبی ناقص کار کرده باشد، دستپاچه بودم. منظومهای دقیق و زیبا، فارغ از اختیار بشر، داشت فعل «شدن» را صرف میکرد و سرنوشت یک مادر دو فرزندی را به فرزند سوم بسط میداد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نمیدانم چرا آن پنج دقیقه زمان تا رؤیت بیبی چک، آنقدر طولانی شد. نمیتوانستم بخندم. نمیتوانستم بنشینم. نمیتوانستم بایستم. نمیتوانستم چیزی بخورم. بنظرم همه چیز مردانه، حریص و طماع و متعرضانه مینمود. فقط دو دستی فرمان اعصابم را گرفته بودم تا توی جوب نفرت چپ نکنم. نفرت! نفرت از تو!
نمیخواستم بدنم اینبار چیزی از تو را ترجمه و منتشر کند.
خط دوم که ظاهر شد، اصلا شوخی نداشت. خط بطلان بود بر تمام شکها و اگرها و امیدها. پررنگ و قوی و پُرخون. زدم زیر گریه. از آن گریستنهای انفجاری نبود. اشکهایم بارش لاینقطعی بودند در سکوت سرد یک عصر پاییزی دلگیر. ذهنم پاورچین و بیاجازه رفت سراغ فایل عوارض بارداری و پوشه «گریه بیدلیل» را بیرون کشید. انصاف نبود. من تازه پنج ماه بود که عوارض بارداری دومم را آرشیو کرده بودم. هنوز دردهای پسازایمان ادامه داشت.
وقتی از سر کار برگشتی، ماشین اعصابم صاف خورده بود توی جدول دو رنگ ناامیدی و استیصال. نزدیکم شدی. تنها چیزیکه در آن لحظه نمیخواستم، همین لمس کردن بود. محکم و علیرغم تلاشم برای امتناع، بغلم کردی. روی لبهات « نترس» و «ناراحت نباش» و «از پسش برمیاییم» بود. اما صورتت را که به صورتم چسباندی، یک «متاسفم» روی پوستت سُر خورد. نمناکی محجوبی که خیلی سریع خودش را رساند به زبری و تراکم محاسن و ریشها، تا محل اختفایش باشد.
چیزی در من نه با این موجود، که با موجودیت خودم کنار نیامد. بیش از حد احساس آسیبپذیری میکردم و این میلم به انزوا را تشدید میکرد. تمام عواطف و مهربانیهایت مثل لبخندهای عابران بنظرم گذرا و بیگانه میآمد.
دراز کشیدم روی تخت سونوگرافی و خیره شدم به سقف کرم رنگش. چهار ماه گذشته بود و وقتش بود دوست داشتنش در من تپش بگیرد. اما از سوزش معده و کمر درد خسته بودم. دلم میخواست به دکتر و دم و دستگاهش پشت کنم و لختی بخوابم. وقتی با خنده مایع لزج را روی تنم میسُراند، توی دلم خدا خدا میکردم که از آن دکترهای بانمک با سوالهای «دوست داری جنسیتش رو دختر بگم یا پسر؟» نباشد. حوصله خوشمزگی نداشتم. با صدایش بهخودم آمدم. «مانیتورو نگاه کن» یک توده سیاه و سفید ابری توی دنیای خودش، که بدن من بود، داشت انگشت دستهایش را جلوی صورتش تکان میداد؛ جوری که انگار دارد روزهای مانده به تولدش را میشمارد. همان لحظه روی مهرهی کمرم، جایی بین دو کتفم احساس سرما کردم. جز آن، چیزی در من تغییر نکرد.
چیزیکه رنگ را به دنیای سیاه و سفید این بارداری ناخواسته برگرداند، استوری تو بود. داشتم بستنی میخوردم که اعلان قرمزش را گوشه واتساپ دیدم. با همان دستی که قاشق توش بود، رویش زدم و تا بالا بیاید شرهی کاکائویی رنگ بستنی را از کنار ظرف شیشهایش با انگشت گرفتم و به دهانم بردم. روی عکس کفش پسرانهی آبی بیاندازه کوچکی نوشته بودی:
«به برگهی شجرهنامهات نوشته شده
حلالزاده غلامی ز دودمان نجف»
و من مثل کسی که ناگهان حافظهاش برمیگردد یادم افتاد، که این فرزند قبل از اینکه مال تو باشد، مال من باشد، مال کس دیگری است. رزق و هویت و تعلّقی مخصوص بهخودش دارد، آن هم به جایی که از دنیای من و تو هزاران بار بزرگتر است.
من برای لبخند رسول خدا، برای اضافه شدن فرزندی به امتش، قلب کوچک پایین استوری را لمس کردم. زنگ زدی. پرسیدی: «بستنیش خوشمزه بود؟»
نوک انگشت سبابهام را مکیدم و گفتم: «شیرین بود. خیلی شیرین.»
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_مقاومت_هم_جبهه_ایم
#پویش_آبان_۱۴۰۲
قرصهای شب مامان را یکی یکی از ورقههایشان درمیآورم، کنار لیوان آب روی بشقاب میوهخوری گلسرخی میگذارم. قدمهایم را آهسته آهسته میکشم تا به تخت مامان برسم.
یک ساعتی است که زهرا خوابیده. رضا هنوز مشغول بازی با لگوهایش است.
داروهای مامان را میدهم و همانجا کنار تخت مینشینم. توان بلند شدن ندارم، همانطور نشسته خودم را تا پتوی زهرا میکشم. پتو را برمیدارم و میکشم رویش. زهرای یک سالهام دستهایش را مثل غنچهی رز صورتی مشت کرده.
یاد دستهای کوچولو و خونی شهیده نبیله نوفل و آن مادری که داشت از جنازهی دختر ۸ساله و پسر سه،چهارسالهاش دل میکند، اشک روی پلکهایم را هل میدهد سمت گونههایم.
فکر میکردم این یک هفتهای که مامان بستری شد و کارش به آیسییو کشید، سخت گذشته اما حالا تکههای بدن اطفال آن مرد باصلابت در پلاستیکی که از دستانش آویزان است، یکییکی بندهای دلم را پاره میکنند و صفحهی قلبم را ذره ذره خراش میدهند.
مامان هم بغض و بیحالی و سرفه و درد استخوانهایش را جمع کرده، گذاشته گوشهای و دانه دانه غصهی دردهای زنها و کودکان غزه را با دانههای تسبیح میشمارد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به گوشیام پناه میبرم، گروه را چک میکنم؛
فهیمه درحال ویرایش نهایی کتابچههاست. عطیه پوستر و عکس و استند شهدا و مقاومت مردم فلسطین را سفارش داده. طیبه وضعیت پیشرفت کارها را با دقت رصد میکند و مثل همیشه در تکاپو و بدو بدو است تا چیزی از قلم نیافتد.
دلم میخواهد برای گردهمایی فردا من هم کاری از دستم بربیاید.
کاش میتوانستم یکی یکی زنهای شجاع و مقاوم غزه را به آغوش بکشم. دلم را به دلشان سنجاق کنم. دلتنگی اطفال شهیدشان را روی دلم هوار کنم و قوت قلب را بچسبانم تنگ دلشان که بدانند فرسنگها آنطرفتر، دختران زهرای مرضیه، میوهی دل پیامبرشان، چقدر تبدار پریشانیهای این روزهایشان هستند.
رضا گوشی سیار تلفن خانه را میدهد دستم: «مامااااان!
باباییه!
باهات کار داره.»
-الو
-خانوم سلام، با حاج آقا صحبت کردم. چهارتا میز و صندلی چوبی میتونیم برای مراسم فردا از مسجد بگیریم. کافیه ؟
همهی توانمان در آن روزهای مریضی مامان و سرگردانی بابا، وضعیت بهم ریختهی خودمان و سرماخوردگی بچه ها همینقدر بود. اما دلم راضی بود که بالاخره ما هم اندکی سهیم شدیم.
آخر مراسم بود و میکروفن در دستانم. بغضی ملتهب راه گلویم را بسته بود. از روی متنی که داده بودند دستم میخواندم. صدای دلم از لابلای کلمات آن متن خودش را میکشید تا سرگردانی پدران و مادران بیمارستان مخروبه ی المعمدانی:
«خداوند در شما چه دید که غم رباب، شهامت ام البنین و صبر زینب را نصیبتان کرد؟»
دلم میخواست کنارشان بودم و تکههای اربا اربای زیارت ناحیهی مقدسه را همانجا یکی یکی برایشان سوگواری میکردم و میرسیدم به این فراز:
«السَّلامُ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ الحُسَينِ الطِّفلِ الرَّضيعِ ، المَرمِيِّ الصَّريعِ ، المُتَشَحِّطِ دَما ، المُصَعَّدِ دَمُهُ فِي السَّماءِ ، المَذبوحِ بِالسَّهمِ في حِجرِ أبيهِ ، لَعَنَ اللّه ُ رامِيَهُ حَرمَلَةَ بنَ كاهِلٍ الأَسَدِيَّ وذَويهِ».
و از ندبهی صبح جمعههایمان برایشان میخواندم و با آن حال مضطرشان صاحب و مولایمان را طلب میکردند:
«أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ؟!»
#مادرانه_شمالغرب
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: طوفانالاقصی چه تحولی را در شما و زندگیتان ایجاد کرده؟
#دانشآموز_خانه_ما
چقدر ندیده بودمش.
- دقت کن پسرم. سوالی رو جا نندازیا!
- باشه مامان، باشه. حواسم هست.
انگار برایم یک جور مایه آرامش خیال بود که موقع مدرسه رفتن، هی سوال پیچش کنم.
«بگو ببینم اَم و ایز و آر چی بودن؟»
یک پایش را گذاشت روی پله و بند کتانیاش را سفت بست.
سرش را خم کرد و با لحنی مستأصل گفت: «به خدا بلدم مامان... فعلن، فعل!» عین فعل دوم را با تاکید ادا کرد.
کولهاش را از روی پادری جلوی آپارتمان برداشت و یک وری انداخت روی دوشش و با لبهای آویزان خداحافظی کرد.
در را که بستم، علی داشت پای گاز برای خودش چای میریخت.
- به نظرت لازمه این همه فشار میاری به این بچه؟!
موهایم را که نامرتب ریخته بود دور گردنم، یک دور دیگر با کش پیچیدم و با لحن تندی گفتم: «آره که لازمه! اگه به تو هم فشار میاوردن، با اون همه استعداد ریاضی، نمیرفتی رشته انسانی بخونی که به هیچ دردت نخوره!»
در یخچال را باز کردم و ظرف پنیر را گذاشتم روی میز.
- اگه به منم فشار میاوردن، الان پزشکی خونده بودم، نه مدیریت. اگه...
حرفم را قطع کرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- خب حالا یواشتر! این بچه هنوز کلاس هفتمه، کلی راه داره تا کنکور، خسته میشه، کم میاره.
فنجانش را که تا نصفه چای داشت کوبید روی میز.
- والا گناه داره.
خودم را با ظرف پنیر مشغول کردم و با بیاعتنایی به حرفش، نشان دادم که نمیخواهم بشنوم.
رفتم و دفتر برنامهاش را برداشتم. هر شب برنامه فشرده ای برایش مینوشتم. همانطور که خودم میخواستم. و او موظف بود همه آنها را مو به مو اجرا کند.
بارها از من خواسته بود که اجازه بدهم خودش برنامهاش را بنویسد اما من قبول نکرده بودم، با اینکه میدانستم از پسش بر میآید.
داشتم صفحات دفتر را ورق میزدم. از تمام ساعات هفته، فقط بعدازظهرهای جمعه، پنج به بعدش خالی بود. شاید علی راست میگفت.
دو طرف جلد دفتر صدبرگش را محکم به هم زدم و گذاشتم روی میز.
«فشار چیه؟! اگه میخواد کسی بشه، باید زحمت بکشه». با این حرفها داشتم خودم را راضی میکردم که کارم درست است.
تلویزیون مثل صبحهای تمام این چند روز، روی شبکه خبر بود و در حال پخش تصویر کودکان و زنان مظلوم فلسطین. گاهی مینشستم با پدرها و مادرهای سرگردان روی خرابههای به جامانده در شهر گریه میکردم تا سبک شوم.
آن روز که زهرا لابلای حرفهایش از دختر شهید فلسطینی گفت، تا چند روز حالم بد بود. همان شهیده که نفر اول کنکور شده بود. به او که فکر میکردم، بیتاب میشدم. به دل مادرش، به شب بیداری هایش برای کنکور، به آرزوهایش، آرزوهایشان.
به شبهایی که خانوادگی از مهمانی رفتن زده بودند، به روزهایی که به امید پشت میز دانشگاه نشستن گذشته بود.
او اما حالا نبود...
روزی چند بار این تصاویر را مثل کلیپ توی ذهنم میگذراندم و بیصدا اشک میریختم تا بچهها متوجه نشوند. تا همانجا هم کلی ذهنشان درگیر مسائل فلسطین شده بود، یعنی خودم دلم میخواست که درگیر شوند. اما آن روز که محمدحسین شش سالهام پرسید: «مامان چرا خدا به فلسطینیها کمک نمیکنه، خدا که خیلی قویه!» احساس کردم هنوز زود است که دلیلش را برایش توضیح دهم. شاید هم پاسخی برایش پیدا نکردم.
آن شب دراز کشیده بودم و داشتم کانالها را توی گوشی بالا و پایین میکردم و صحنههای دلخراش غزه را میدیدم.
پسرم آمد بالای سرم کنار تخت. دفتر برنامهاش را آورده بود تا طبق معمول، برنامه روز بعد را برایش بنویسم. دفتری که همیشه آرزو داشت خودش برنامههایش را در آن بنویسد و چند ساعت بازی، گوشی دیدن و وقت تلف کردن هم بگنجاند بین درس خواندنهایش.
جزو بچههای زرنگ مدرسه بود، اما وقتی دفترکار به دست کنارم میایستاد، اضطرابش را حس میکردم. اضطراب از استنطاقهای مادری که توقع یک پسر هجده ساله را از او داشت.
که اگر بیستش نوزده میشد، با قیافه درهم، چند ساعت برایش میرفت بالای منبر.
دستانش را دراز کرده بود و بدون هیچ حرفی دفترش را سمتم نگه داشته بود. چشمهایم هنوز تر بود. علی راست می گفت... چقدر ندیده بودمش.
پاییز امسال تازه چهارده سالش میشد. دختر شهیده ی فلسطینی را یادم آمد. اشکم سُر خورد روی گونهام، پاکش نکردم.
دفترش را گرفتم و گذاشتم روی میزِ کنارِ تختم و محکم بغلش کردم. علی راست میگفت، چقدر ندیده بودمش.
#نسرین_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#مجاهد_چایلازم
جهیدم به سمت فلاسک چای. من از یک طرف، زهرا هم که فکر میکردم کنار دخترش خواب است، از طرف دیگر. دوتایی دست گذاشتیم روی فلاسک و جوری ملتمسانه به دوستی که آمده بود فلاسک را ببرد نگاه کردیم، انگار قلدری به قصد تاراج همه سرمایه مان به سراغ ما آمده و ما در موقعیت عجز کامل، چارهای جز سفت چسبیدن دارایی مان و التماس به آن راهزن قلچماق نداریم. طفلی دوست خادم بهتزده ما را نگاه میکرد و نه فقط آن دوست، بلکه بقیه حاضران در آن حوالی هم در حیرت فرورفته بودند که مگر در آن فلاسک معمولی، چه تحفهای پنهان کردهایم که اینطور رویش چنبره زدهایم!
این فلاسک قبل از ناهار به دستمان رسیده بود. درست یادم نیست چگونه و از کجا.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
لابد بچههایی که آن روز خادم بودند، به عنوان نیمچاشت چای دم کرده بودند و به دست امت معتاد رسانده بودند. خوردن یک لیوان از چای درونش، حتی بدون قند، بسیار چسبیده بود و روح خسته و بیتاب من و زهرا را جلا داده بود. وقتی برای ناهار به سوله روبرو رفته بودم، دوستان را میدیدم که از فلاسک مرکزی برای خودشان و خانواده و رفقا، دمنوش میریزند و طفلیها خیلی هم خوشحالند که «آخ جان! دمنوش!»
در دلم خطاب به آنها میگفتم: «ای طفلکهای بیچاره! در نبود چای، مجبورید دل خودتان را به دمنوش خوش کنید!» سرخوش بودم که اگرچه خادمان در اقدامی غیرمردمی، برای بعد از ناهار، دمنوش تهیه دیدهاند، اما ما در همین سوله روبرو، روی روفرشی اختصاصیمان یک فلاسک چای داریم که بزودی خودم را به آن میرسانم و با در دست گرفتن دستهاش، اندوه از دل و جان میشویم. هرچند لحظه یک بار هم البته خوفی اندک سراغم میآمد که نکند کسی از همه جا بیخبر به آمال و آرزوهای ما از پشت خنجر زده باشد و فلاسک را برده باشد. اما دوباره رجا بر وجودم حاکم میشد و خودم را آرام میکردم که «نه! حتما فلاسک همان جا سر جایش هست».
بالاخره غذا خوردنم تمام شد و در حالی که در ذهن آرزو میکردم که کاش کسی من را با کاردک از روی زمین جمع میکرد و با بیل در فرغون میانداخت و به سوله مقابل که محل اسکان مادران بود میرساند، از روی موکت رنگ و رورفته اردوگاه بلند شدم و با هزار امید و آرزو خودم را به محدوده اسکان موقتم، یعنی کنار چمدان و پتوهایمان رساندم. شکر خدا فلاسک عزیز سرفراز و سینه سپر همان گوشه ایستاده بود و چشمم به دیدنش روشن شد. نگاهی به سمت چپ انداختم. زهرا دخترش را خوابانده بود و خودش هم کنارش خوابیده بود. نشستم و درحالیکه در دلم آرامش و امید موجهای آرامی برمیداشت، با همسایه روبرویی که روی پتویش نشسته بود، مشغول صحبت شدم. نقشه داشتم که بزودی لیوانهایم را بگذارم وسط و برای خودم و همسایه چای بریزم. در همین لحظه بود که آن دوست خادم سررسید و بیمحابا دستش را به سمت فلاسک دراز کرد. وای از آن لحظه! من از جایم که لب مرز پتوی خودم و همسایه بود، جهیدم سمت فلاسک. زهرا هم که گویی هاتف غیبی از خواب بیدارش کرده بود، پرید و دوتایی انگار میخواهند عزیزمان را به مسلخ ببرند، فلاسک را محکم نگه داشته بودیم و به خادم مهربان زل زده بودیم و زیر لب جملههای مشوشی میگفتیم که مفهومش این بود: «تو را به هر که میپرستی، فلاسک را نبر و کاخ آرزوهای ما را خراب نکن!» بهت و حیرت در آن محدوده فراگیر شده بود. کسی نمیفهمید که ما را چه شده است؟! دوست خادم گفت: «نمیخواهم کلا ببرمش! فقط میخواهم برایتان دمنوش تازه بیاورم». اینجا بود که ما کمی بر خودمان مسلط شدیم و توانستیم منظورمان را به او برسانیم که ما همین چای کهنهدم را بر دمنوش تازهدم ترجیح میدهیم و اگر آن را ببرد، چنان لطمه روانیای به ما وارد میشود که تا پایان اردو و بلکه روزها و هفتهها بعد، کسی قادر به جبران آن نخواهد بود!
خادم معصوم و کوشا، درحالی که هنوز هم کامل به کنه احساسات ما پی نبرده بود، با چهرهای که همچنان رنگ شگفتی داشت، از ما دور شد و ما دو تن و فلاسک اسطورهایمان را به حال خود گذاشت. حالا ما مانده بودیم و نگاه سنگین اطرافیان که لابد با خودشان میگفتند: «شما که برای از دست ندادن یک فلاسک عاریهای حاوی چای کدر و کهنهدم، این چنین به جوش و خروش و عجز و التماس میافتید، چگونه میخواهید از نان و نام و اهل و عیالتان بگذرید و بر مدار مادران انقلابی قرار بگیرید و جهاد کنید؟!» ما برای این سوال که به زبانها نیامد اما از دلها گذشت، پاسخی نداشتیم. اعتیاد در رگ و پوستمان نفوره میکشید و حتی برای جهاد هم، لازم بود اول چایمان را بخوریم!
#مژده_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بسیج_مردمی_مادرانه
این مدت پای هر سخنرانی و منبری که نشستم، هر کتابی که خواندم، هر نکته و درسی که شنیدم آخرش برایم مهر تاییدی بود بر تفکراتّ، فعالیتها و کار گروهی مادرانه!
هر نقطه که بعد از کلی گشتن و فکر و تحقیق به آن رسیدم، تصمیم به هر کار تازهای که گرفتم، دیدم پیشتر مادرانه آن را پیدا و شروعش کرده است.
چیزی شبیه یک جریان اصیل مردمی، بی نام و نان!
گاهی در فکر فرو میروم و غرق رویا میشوم، بعد جایی حوالی آینده تصویری میبینم، چیزی شبیه قسمتی از زندگی پس از زندگی!
توی رویا میبینم که در جهانی دیگر، دوستانی که حلقه مادرانه را تشکیل دادهاند دور هم نشستهاند.
روی پردهای عظیم و بینهایت، اتفاقهای بزرگی که در دنیا رقم خورده نمایش داده میشود.
و بعد انگار دوربین، مرحله به مرحله، به عقب برمیگردد. به شروع آن اتفاق، و اولین حلقهی شروع آن موج قدرتمند دقیقا جاییست میان تشکیلات مادرانه!
آنجا نشانشان میدهند که کوچکترین حرکتها، کنشها و تلاشها چه موجهای عظیمی که به راه نینداخته و باعث چه اتفاقات بزرگی که نشده است. اتفاقاتی که شاید هیچکدام از آنها فکرش را هم نمیکردندهاند...
چه عاقبت بهخیریها که به واسطهی ورود به مادرانه و تغییر مسیر آدمها متاثر از اندیشههای مادرانه رقم خورده است.
چه بچههایی که به کجاها رسیدهاند، آن هم در اثر آگاهیای که مادرانشان، در مادرانه به دست آوردهاند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چه دلها که در جاده صحیح و آرام قرار گرفتهاند،
چه راههایی که گشوده شده،
چه درهایی که باز شده...
انگار برکتی در این جمع مومنانه نهفته است که از بال زدن پروانهای، طوفانی به راه میافتد.
پلکهایم را که باز میکنم لبخندی صورتم را پوشاندهاست، به یاد این جمله از حضرت علی(ع) که «یدالله مع الجماعه»، برای همهی مادرانهایها دعا میکنم. زیر لب میگویم: «دست خدا به همراهتان، خواهران دیده و ندیدهام!»
#زهرا_سادات_حسینی_فشارکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه
آخر هفته توی خونهباغ مامانم با خواهرها دور هم جمع بودیم. تو ایوون پتو انداختیم و مشغول صحبت بودیم.
بچهها هم آزادانه توی حیاط بازی میکردن.
توجه ما وقتی جلب شد که دختر کوچولوی خواهرم فریاد کشید: «بیمارستانو زدن، بیمارستانو زدن.»
وقتی به طرفشون برگشتیم، قسمتی از حیاط رو خاک و سنگ ریخته بودن. کالسکه واژگون شده. عروسکا بین خاکها.
تا حدود یک ساعت همهی بچهها بدون خستگی از اینطرف به اونطرف میدویدن و عروسکها رو دستبهدست میکردن. تو خیال خودشون همهی بچههای بیمارستان رو نجات دادن.
برای ما تماشاچیها مثل روضه بود.
کاش آخر همهی قصههای دنیا رو بچهها مینوشتند...
#رضوان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: *طوفانالاقصی چه تحولی را در شما و زندگیتان ایجاد کرده؟* _
#تو_چراغ_خود_برافروز
- دنیا دنیای اونهاست، هر جور بخوان میسازنش، ما هم توش بازی میکنیم، درست همونجوری که اونها میخوان، انگار راه فراری هم نیست.
- ما تهِ تهِش که البته همینم بعیده، نهایت بازدهمون میشه کار هوش مصنوعی. چرا باید اینقدر زور بزنیم فکر کنیم؟ اصلاً گیرم که زدیم رو دست هوش مصنوعی و ذهن خلاق و ایدهپردازمون رو هم به رخ کشیدیم، چه فایده داره؟
- وقتی که زور ما خیلییی کمه و دستگاه مدرنیته و سرمایهداری راحت داره جامعه ما و مردم جهان رو قورت میده این حرکتهای کوچولوی ما به چه دردی میخوره؟
- ...
ور کمالگرایم، همان وری که از بچگیام میخواسته تمام دنیا را، دقیقاً تمام دنیا را بغل کند و از چنگ ظلم و تحمیق و بیعدالتی نجات بدهد و به ساحل امن سلامتی و سعادت برساند، مدام درگیر همسایهی سرسختی بوده که کم پیش میآید برایش مزاحمتی ایجاد نکند.
ور کمالگرایم مدام میگوید تمام رسالت زندگی تو نجات دادن کل دنیاست و اگر نتوانی این کل را نجات بدهی پس هیچ کاری نکردهای، هیچ کار! اما سخنش تمام نشده همسایهی فضولش ناامیدی میپرد وسط و تمام حرفهای بالا را پیش میکشد. حرفهایی که از قضا پا در واقعیت هم دارد و برای همین آدم را از پا میاندازند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نشخوار ذهنیام از ظرفیت ذهنم فراتر رفته و سرریز کرده بود توی کلامم و جاری شده بود توی تمام بحثهایم در دانشکده، خانه و حتی هیئت مادرانه. کسی نبود که ببینمش و ظرفیتی تویش ببینم و از خواستهها و گفتههای وَرِ کمالگرا و همسایهاش چیزی به او نگفته باشم؛ از همسر و استاد، تا دوست و آشنا.
«مگه وقتی مغولها اومدن و اون کشتار و خفقان رو راه انداختن یا وقتی اسکندر بلند شد و رفت دنیا رو گرفت، کسی فکر میکرد کار دیگهای هم بشه کرد؟ ولی شد! مگه کسی فکر میکرد از بین برن؟ رفتن. آمریکا هم از بین میره. اونوقته که اونهایی که فکر کردن و ایده خوب و نو دارن، خیلی جلوترن. بالاخره ۲۰۰ سال دیگه، ۳۰۰ سال دیگه جای خودشون رو باز میکنن. خیلی از این فیلسوفا و اندیشمندایی که دنیا رو تکون دادن زمان خودشون کسی نمیشناختدشون.»
اینها را دکتر باقری در جواب همسایهی فضول به من میگوید، وقتی که در اتاقش هر دو ایستادهایم، او آنور میز و من اینور. تکهی آخر حرفش پرتم میکند توی. خانهمان. وقتی که همسرم هم دقیقاً همین حرف را میزد و میگفت: «مقاومت، خودش یه کار بزرگه؛ همینکه آب باریکهی چیزِ دیگه بودن راهش باز باشه، همینکه اگر آدمها جایی احساس کردن به چیز دیگهای نیاز دارن، کورسویی براشون وجود داشته باشه.»
حرفهایشان قابل تامل بود، همسایهها کمی از جوش و خروش افتادند. انگار نیاز به بررسی بیشتر داستان داشتند. در همین گیرودار بود که در فلسطین، طوفان الاقصی برپا شد. حماس ضربهی سنگینی زده بود و توی گروههای مادرانهام همه خوشحال بودند! حتی جشن هم گرفته بودند.
و دوباره همسایههای ساکن ذهن من از سکوت درآمدند. ور کمالگرایم اینبار گفت: «جشن فقط مال وقتیه که اسرائیل دیگه وجود نداشته باشه.»
همسایهاش هم سریع بلند شد و گفت: «آره بابا، چه فایده وقتی اسرائیل بدتر جواب میده؟ و کلی آدم کشته میشه؟»
نکند همسایه راست میگفت.؟ وحشیگریهای بعدی این درندهخو، حرف او را تایید نمیکرد؟!
وسط حیاط دانشکده بودیم که یکی از بچههای قدیمی گروه گفت:
- خانم صادقی به نظرتون انجمن برای غزه چیکار میتونه بکنه؟
تامل لازم بود؟ نبود. همسایهها تند و سریع و هماهنگ جواب دادند:
«هیچکار! حالا مثلاً یه نشست گذاشتنِ ما چه دردی از غزه دوا میکنه؟ چه فایدهای داره وقتی نتیجهای برای اونها نداره؟ گیرم که حالا دوتا آدم هم اومدن و شنیدن و منقلب شدن. بعدش چی؟ مگه میتونیم دنیا رو تکون بدیم؟ مگه میتونیم نجاتشون بدیم؟ این کار کوچیک ما به کجا میرسه؟»
او فکر کرده و آماده بود. سریع پاسخ داد:
«مگه امام حسین گفت کار من با چند نفر دور و برم فایدهای نداره؟ نه! کارش رو کرد. ظاهراً هم کاری از پیش نبرد ولی قرنهاست که داره حق و مقاومت رو جهت میده!»
حرف جدیدی نزد اما ضربهاش کاری شد! انگار کار استاد و همسرم را او تمام کرد. وَرِ کمالگرایم بالاخره قانع شد. همسایهاش هم تصمیم گرفت فعلا یک سفر کوتاه برود تا بعد:
- آقای حمید! امکانش هست بیایید و برای بچههای علوم تربیتی دانشگاه تهران از آموزش و پرورش فلسطین بگید؟ مثلاً شنبه شب یا یکشنبه شب؟
تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز...
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
پسر من عاشق پلنگ صورتیه. دیدم داره یواشکی به داییش میگه: «میدونی پلنگ صورتی با اسرائیلیا جنگید و شهید شد؟»
داییش گفت: «اِ مگه خودش اسرائیلی نبود؟»
یهو پسرم عصبانی شد. گفت: «این چه حرفیه؟! پلنگ صورتی عاشق امام حسینه. الان رفته بهشت. اسرائیلیا فقط با شیطون و هیولاها دوستن».
اینکه انقدر این باورها در دلش نفوذ کرده که حتی برای دوستداشتن شخصیت کارتونی هم داره دلیل اعتقادی میاره، برام جالب بود.
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#من_و_بیدارباش
#قسمت_اول
-طیبهجان شما مسیولش باش!
با خودم گفتم: «بله، اینطوریه، همه رو تواناییهای من حساب باز میکنن!»
اما زهی خیال باطل!
صبح روز اول
-طیبه ساعت پنج صبح گعده داریم. لطفا مامانها رو بیدار کن.
-چشم رئیس جان، همهشون با من
باصدای بلند فریاد زدم:
-خواهرا! بیدار شین، گعده داریم.
-هیسسسس، بچهها خوابن.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
وای این چه کاری بود کردم؟! گعده بدون بچههای خوابآلود حتما بازدهی بهتری داشت.
رفتم سراغ دو لامپ کم جانی که از دیشب نشان کرده بودم و کلیدشان را زدم.
بلافاصله صدای عزیزی توی گوشم پیچید:
«خاموشش کن تروخدا، این صاف بالای سر منه! تا صبح بچه نذاشته بخوابم.»
این کم سوترین لامپ بود. اگر بقیه چراغها را روشن میکردم چه میشد؟
البته که خواهر خوبی بود، پتو را کشید روی سرش و ما را به حال خودمان گذاشت.
از سمت راست شروع کردم،
«خواهرها، بلند میشین؟! گعده دیر شد، خواهرم! همه منتظرن.»
«خواهرها!»
«خواهرها!»
تا سمت چپ سوله نیمدایرهای به شعاع پنجاه متر را گذراندم و بعد دوباره از چپ به راست...
عدهای باصدای کمجانی میگفتند: «الان بلند میشیم!»
عدهای که تُن صدای بلندتری داشتند میگفتند: «ما بیداریم!»
عدهای هم فقط سر مبارک را چند سانتیمتر بالاتر آورده و نیمنگاهی به من بیچاره میانداختند و دوباره سر بر بالین میگذاشتند.
البته که نگاه بود تا نگاه!
و اما مادران باردار، نازنینانی بینظیر، همه بیدار و خوشرو و خندان، آن هم سرِ صبح!
آنجا بود که در دلم گفتم: «ای کاش همه همیشه باردار بودن!»
دوباره وسط یستادم و به عزیزان خفته در آغوش سوله نگاهی انداختم.
رو به رو جماعتی نیمه خشمگین.
پشت سر گروهی چشم انتظار، یعنی همان مدیران جهادی!
نه راهِ پس داشتم نه راه پیش، توی بد مخمصهای افتاده بودم.
_ایرادی نداره طیبه خونسرد باش و تیر آخر را بزن!
یکبار دیگر نیم دایره را پیمودم. اینبار سرعتیتر! دو سه جملهی انگیزشی بلغور کردم تا نیمه بیدارها از جایشان بلند شوند، دست آخر هم عدهای را در آشیانه تنها گذاشتم.
پیشِ خودم گفتم: «مدیران که آمار تعداد رو ندارند، همین که صندلیها و سکوی پشت سوله پر بشه کافیه!»
خدا من را ببخشد و مدیران از نیتم آگاه نشوند.
واما صبح روز دوم
اینبار خودم را مدیر نازنینی بیدار کرد. قرار بود پنج صبح گعده داشته باشیم.
با آن صورت زیبا و دوست داشتنی و با آن صدای مهربانش گفت: «ساعت هفت شده، ملت هم خستهن، چه کنیم؟»
من که حسابی از تاخیر در انجام ماموریت شرمنده بودم گفتم: «بانوجان اصلا نگران نباش، انشاءالله وسعت وقت پیدا میکنیم. عزیزانِ در خواب را به من بسپار.»
روش دیروز کارساز نبود، اینبار از سمت راست شروع کردم، بازوان ظریفشان را تکانی نرم میدادم و با قربان صدقه بیدارشان میکردم، بعضی که ناز بیشتر داشتند غمزهی بیشتری میکردند و من نازشان را بیشتر میکشیدم.
اما امان از آنانی که فقط چشم باز میکردند و حرفی نمی زدند! آب در دهانم خشک میشد!
یک دور چرخیدم و تک به تک صدایشان زدم. اما گویی تتها نسیمی وزیده بود.
خدایا، آخر این چه ساعتی برای گعده است؟!
آب و هوای شمال و نم و رطوبت قطعا روی غلظت خون تاثیر میگذارد، بدتر از همه، سیرِ فراوان در میرزاقاسمی شب گذشته را کجای دلم بگذارم؟! آن هم در عمق خواب بیتاثیر نبود.
یک آن فکری به ذهنم رسید. این دفعه از جملات انقلابی استفاده کردم و به یکباره جمعی از شیرزنان انقلابی از جا بلند شدند.
از آنجایی که گعده در هر شرایطی در خون ما زنان است، خودجوش گعدهای شکل گرفت و خندههای ریز، زنجیرهوار بههم پیوند خورد و من به مقصود رسیدم و کمتر شرمنده مدیران شدم.
همانجا فکری به سرم زد برای روز بعد، اگر خوابی نباشد، بیدار باشی هم نخواهد بود! پس، فرداشب تا صبح گعده بگیریم، بی آنکه لخظهای پلک روی هم بگذاریم!
و صبح روز بعد ما اکثر گعده ها را پیش برده بودیم.
در نشست بعدی همراه ما باشید. قول میدهم به خواب شب و روزتان کاری نداشته باشم!
#طیبه_رمضانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: طوفانالاقصی چه تحولی را در شما و زندگیتان ایجاد کرده؟
#ملاحظات_مادری
دخترها را خواب کرده و نکرده، بیهوش شده بودم. نیمهشب بیدار شدم بخاری را روشن کنم. گفتم نگاهی هم به کانال خبری بیندازم و بعد بخوابم. دل نگران غزه بودم. غزهای که انگار آیت الکرسیهایم به دستش نمیرسید.
عکسها و خبرها را که دیدم، گریه نکردم.
بیمارستان المعمدانی را زده بودند.
پلک نزدم. نمیخواستم اشکم سرازیر شود.
با تمام وجود حس عزادار بودن را پس زدم و انکار کردم.
از صبح که چشم باز کردم، بغض میآمد و من پَسَش میزدم. قرار بود با دخترها جایی برویم. سوار ماشین شدیم تا همسر ما را برساند.
خبرش که توی رادیو پخش شد، دوباره بغضم گرفت و یک آن با خودم گفتم چه میشد اگر یک موشک همین الان میآمد و از بین اینهمه ماشین، میافتاد درست روی ماشین ما، تا دیگر اینقدر عذاب وجدان سلامتی خود و خانوادهام را نداشته باشم؟
یک لحظه از آرزویم جا خوردم.
این من بودم؟!
من همچین آرزویی کرده بودم؟!
من که روزی هزار بار برای امنیت کشورم شکر میکردم. من که همیشه با خودم میگفتم من طاقت یکذره رنج دخترها و دوری از همسرم را ندارم.
زمان جنگ با داعش از همسرم پرسیدم: «اگر حکم جهاد عمومی برای جنگ با داعش بدن، میری؟» و او خیلی راحت گفته بود: «اگر بگن که خب باید بریم.»
✍ادامه در بخش دوم؛